سرگذشت منور قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

سرگذشت منور قسمت چهارم


هفت ماه از ازدواجمون گذشته بود، عشق بين منو سليمان بيشتر از قبل شده بود..يه روز تازه از مغازه برگشته بوديم خونه كه يكي محكم و پشت سر هم ميكوبيد به در.

. سليمان رفت درو باز كرد، ديدم صداي گريه و التماس يه زن مياد.. رفتم بيرون، خدايا چي ميديدم!!! رضوان بود با چهارتا دختر قد و نيم قد.. تا منو ديد اومد جلو خودشو انداخت جلوم.. گريه ميكرد ميگفت اخ منور ميدونم هيچ جاي بخششي ندارم، تورو خدا به بچه هام رحم كن.الياس بي غيرت منو با چهارتا بچه از خونه بيرون كرد و گفت پول ندارم شكم تو و دختراتو سير كنم.. بخدا الان ده روزي ميشه كه اواره ي اين شهرم تا تورو پيدا كنم.. ميدونم در حقت بد كردم، ميدونم بدجنسي كردم، تو الان اگه تف كني تو صورتم حق داري، اما تورو خدا به خواهرات رحم كن، مادرم مرده، اون برادر بي شرفم كه از همون روز نحس گم وگور شده، من غير ازتو كسي رو ندارم.. باورم نميشد اين رضوانه كه داره به من التماس ميكنه، همه اون روزايي كه كتكم ميزد، بهم غذا نميداد، اون نقشه شوم برام كشيد.. همه و همه جلوي چشمام بودن.. رو كردم به سليمان و گفتم، اندازه خريد يه نون بهش پول بده بذار بره، بعدم راه افتادم كه برم بالا.. رضوان گريه ميكرد التماس ميكرد، ميگفت بخدا كنيزت ميشم به بچه هام رحم كن.. يكي از دختراش خيلي خيلي شبيه گوهر بود وقتي نگاش ميكردم قلبم درد ميگرفت.. برگشتم بهش گفتم يه نگاه به اين بنداز ببين چقدر شبيه گوهره.. بدبخت من اگه جاي تو بودم هروقت كه به صورتش نگاه ميكردم از عذاب وجدان ميمردم.. يادت نرفته كه چه بلايي سرش اوردي؟ تو چه رويي داري كه اومدي من كمكت كنم، سليمان بندازش بيرون، اين زن مادرمو دق داد، بي بي نازنينمو ازم گرفت، باعث شد خواهركوچولوي من يخ بزنه و بميره.. بعدم رو كردم به رضوانو گفتم تو حتي اگه بميري هم دل من اروم نميگيره، ديگه گريه م گرفته بود، رفتم بالا.. يه ربع بعد سليمان اومد بالا، ميخواست باهام حرف بزنه، گفتم توروخدا هيچي نگو.. من اصلا دلم واسه اين زنيكه نميسوزه.. سليمان گفت واسه خواهرات چي؟؟؟ بعدم رفت تو اتاق.. قيافه اون بچه كه شبيه گوهر بود همش جلو چشمام بود.. چرا نميتونستم مثل رضوان بدجنس و بي خيال باشم؟ خدايا حالا چيكار كنم؟ چقدر اون لحظه عاجز و درمانده بودم.. خدايا چرا من نميتونم يه زندگي اروم داشته باشم.. راستش دلم خنك شده بود كه اقاجان رضوانو از خونه انداخت بيرون، شايد بفهمه مادرم اون روزا چي ميكشيد.. اما پشيمون بودم كه چرا از رضوان يه خبر از اقاجان نگرفتم؟ الان كجا بود؟ چيكار ميكرد؟ دوباره ازدواج كرده؟ارزوي پسردارشدن چه به روزش اورد؟


دلم اروم نميشد، رفتم تو اتاق به سليمان گفتم دلم داره اتيش ميگيره، اون بچه ها كه گناهي ندارن.. چيكار كنم؟ گفت منورجان تو خيلي زجر كشيدي، باعث و باني همه روزهاي سختت همين زنه.. ميتوني مثل خودش باهاش رفتار كني، ميتوني كمكش كني، همه ي اينا بستگي به خودت داره اما يه كاري رو انجام بده كه دلتو اروم كنه.. گفتم من ميخوام برم پيش اقاجان، بايد باهاش حرف بزنم.. يكي دو ساعت بعد راه افتاديم.. وقتي از در رفتيم بيرون ديدم كه رضوانو دختراش دم در خونمون نشستن.. هوا گرم بود، بچه ها بي حال بودن.. سليمان رفت از تو خونه براشون اب اورد.. به رضوان گفتم بلندشو بريم روستا، ميخوام با اقاجانم حرف بزنم..همه با هم رفتيم روستا، هرچي در زديم كسي درو باز نكرد.. رفتيم خونه سيد خانوم..غروب سيد خانوم بهم گفت منورجان چراغ خونتون روشن شده..با رضوان و بچه ها رفتيم جلوي در.. در حياط باز بود.. وقتي وارد شدم انگار يه لحظه ننه رو ديدم كه داره لباس ميشوره، بي بي داره سبزي ميچينه و گوهر دور تا دور حياط ميچرخه.. چقدر اين خونه رو دوست داشتم.. بغضم گرفته بود..داد زدم گفتم اقاجاااان، اقاجااااان.. درو باز كرد اومد روي ايوان، از ديدن همه ما كنار هم تعجب كرد، گفت چه خبرته خونه رو گذاشتي رو سرت؟گفتم چي شد اقاجان؟ پسردار نشدي؟ رضوانم مثل ننه ي بيچاره ي من دلتو زد؟ يه نگاهي بهم انداخت و گفت ازاينحا برو تو كاراي من دخالت نكن، بعدم رفت داخل و درو بست، بغضم تركيد..با گريه داد زدم گفتم تو هيچوقت مارو نديدي اقاجان، هيچوقت نفهميدي منو ننه و گوهر چقدر دوستت داشتيم،حالا هم اينارو انداختي بيرون.يه زن ديگه ميگيري؟ اون برات پسر مياره؟ تو كه پسر بودي واسه بي بي بدبخت چيكار كردي؟ اقاجان بيا منو ببين، بيا شوهرمو ببين، من خيلي خوشبختم خيلي زياد ولي ميدوني اگه سليمان نبود چي به سر من ميومد؟ پسر ميخواد برات چيكار كنه كه ما نميتونيم انجام بديم؟ گوهر يادت رفته اقاجان؟ بيا اين بچه رو ببين.. ببين كه چقدر شبيه گوهره.. اقاجان دلم درد ميكنه از اينهمه سال نداشتنت، اقاجان دلم درد ميكنه از اينهمه بيكسي، اقاجان تمام اين سالها با اينكه منو عين يه دستمال كثيف از خونه انداختي بيرون، من دلتنگت بودم، اقاجان تو منو به اون عمارت فروختي اما من هرشب با اشك و دلتنگي سر روي بالش گذاشتم.. نكن اقاجان، كاري كه با من كردي با اين چهارتا بچه نكن.. نذار مثل من عقده اي بشن....انقدر صدام بلند بود كه كلي ادم ريخته بودن تو حياط و به حال من زار ميزدن.. سليمان و سيدخانوم هركاري كردن اروم بشم نتونستن..


انقد داد زده بودم گلوم گرفته بود.. اقاجان اومد بيرون، جمعيتو كه ديد داد زد گفت از خونه ي من بريد بيرون، دختر ببين چه معركه اي راه انداختي.. همتون بريد بيرون، زندگي خودمه به كسي ربطي نداره.. جمعيت كه رفتن بيرون ديدم رضوان و دوتا از دختراش نيستن..اقاجانم تو حياط پشتي يه سگ داشت.. صداي اون سگ بلند شد و پشت سرهم پارس ميكرد.. صداي اه و ناله هم بلند شد.. دوييديم سمت حياط پشتي... واااي خداي من رضوان خودشو اتيش زده بود، دوتا از دختراش رفتن كمكش كنن اونا هم اتيش گرفتن.. از ديدن صحنه ي رو به روم انقد وحشت كرده بودم كه از حال رفتم.. كل خونه رو دود برداشته بود.. وقتي به هوش اومدم تو خونه بودم و سليمان بالاسرم بود.. صداي گريه دوقلوهاي رضوان ميومد كه مادرشونو صدا ميكردن... سليمان گفت خوبي منور جان؟ گفتم رضوان و بچه ها؟؟؟ سرشو انداخت پايين و تكون داد..واااي نه نه.. رضوان و دوتا دختراش فوت شده بودن.. اون دخترش كه شبيه گوهر بود فوت شده بود.. داشتم دق ميكردم فقط جيغ ميزدم و گوهر صدا ميكردم.. رفتم تو حياط كلي ادم ريخته بودن اونجا.. جنازه ها رو زمين بودن و روشون پارچه انداخته بودن.. اقاجان با دوقلوهاش بالا سر جنازه نشسته بود و گريه ميكرد.. رفتم جلو گفتم الان اروم شدي؟ چند نفر ديگه بايد بميرن تا تو دست از اين كارات برداري اقاجان؟ دلمو خون كردي، قلبت چجوري طاقت اينهمه داغو داره.. سرنوشت اين دوتا بچه چي ميشه؟ اينارو هم مثل من از خونه بيرون ميكني؟ اخ اقاجان اخ اقاجان، چه قلب سياهي داري تو.. اينارو گفتمو خودمو انداختم رو جنازه خواهرامو داد زدم خدااااااا بسه ديگه طاقت ندارم..گوهرم دوباره رفت، خواهر مظلومم بميرم واسه اون دل كوچولوت.. اخ كه منم با شما سوختم.. خدايا اين عذاب تا كي ادامه داره اخه.. من ميگفتمو مردم اشك ميريختن.. جنازه هارو دفن كرديم، دوقلوهاي رضوان خيلي اشك ميريختن، اقاجانم بغلشون كرده بود و نوازششون ميكرد اما حالا ديگه چه فايده داشت، دقيقا نوشدارو بود بعده مرگ سهراب، من ديگه نرفتم خونه ي اقاجان، اصلا نميتونستم ديگه تو اون خونه برم.. با سليمان برگشتيم خونه ي خودمون.. خسته و داغون بودم، دلم طاقت اونهمه غصه رو نداشت، نشستم يه دل سير گريه كردم تا خوابم برد.. سليمان خيلي دلداريم ميداد واقعا اگه محبتاش نبود منم مثل ننه حتما دق ميكردم.. دلم پيش دوقلوها بود، سرنوشتشون چي ميشه؟ اقاجان باهاشون چيكار ميكنه؟ كاش ميتونستم براشون كاري انجام بدم.. يكي دو هفته گذشت كلا تو خودم بودم، سليمانم دركم ميكرد و كاري به كارم نداشت..

چندوقتي بود كه حال خوشي نداشتم، همش بيحال بودم، حالت تهوع داشتم..يه روز كه خاله اومد بهم سربزنه گفت: دختر تو چقد شبيه زناي حامله شدي! گفتم واااي خاله فكر كنم حامله ام،خيلي حالت تهوع دارم و بيحالم، راستش خاله دلم نميخواد سليمان نزديكم بشه.. خاله چشاش برق زد، اشكش ريخت گفت اي خداشكرت كه من نمردم و خوشيِ اين بچه رو ديدم.. بغلم كرد و گفت اين مژده رو خودم بايد به شوهرت بدم.. رفت كه به سليمان خبر بده.. ظهر كه سليمان اومد خونه صورتش ناراحت و گرفته بود.. بهش گفتم چي شده؟ خاله نيومد مغازه؟ دستمو گرفت نشوند رو تخت، سرمو بوسيد و گفت منور جان اگه دلت نميخواد اين بچه رو، ميتوني بندازيش.. گفتم چرا بندازمش؟ گفت منور تو واقعا ناراحت نيستي كه از من بچه دار شدي؟ گفتم چرا بايد ناراحت بشم؟ تو جان مني، اين بچه به زندگيمون رنگ ميده، ما خيلي تنهاييم بايد كلي بچه داشته باشيم.. بغلم كرد گفت دور سرت بگردم.. گفتم باباش لطفا ازمون فاصله بگير ما الان به بوي شما حساسيم... خنديد رفت كنار گفت چشم هرچي شما بگين، اصلا ميخواي من برم تو مغازه بخوابم.. خندم گرفت گفتم ديوونه شدي؟ همينكه يكم فاصله داشته باشي كافيه.. دوران بارداريم به خوبي گذشت، سليمان خيلي حواسش به من و خورد و خوراكم بود.. يكي دوبار ازش خواستم منو ببره روستا دوقلوهارو ببينم اما قبول نكرد.. گفت هم مسير طولانيه هم ممكنه اقات ناراحتت كنه.. بالاخره پسرم محمد به دنيا اومد و خوشبختي منو كامل كرد.. سليمان فقط اشك ميريخت و دست و پاي منو ميبوسيد..محمد يكماهه بود كه از سليمان خواهش كردم منو ببره روستا.. قبول كرد.. وقتي رسيديم روستا غروب بود.. در حياطمون طبق معمول باز بود..رفتيم داخل، دوقلوها تو حياط بودن تا منو ديدن دوييدن تو بغلم.. بوسيدمشون گفتم اقاجان كجاست؟ گفت تو خونست.. رفتم بالا در زدم..رفتم داخل.. وااي خدا چه خونه زندگي كثيف و بهم ريخته اي بود.. اقاجان رو تشك دراز كشيده بود و ناله ميكرد.. رفتم جلو صداش كردم برگشت نگاهم كرد.. گفتم سلام اقاجان من امدم، چي شده؟ چرا ناله ميكني؟ گفت تويي منور؟ دارم ميميرم، شكمم درد ميكنه..به سليمان گفتم مراقبش باش من يه چيزي درست كنم.. چاي نعنا و نبات درست كردم دادم به سليمان كه بده اقاجان.. خودمم رفتم يكي از اتاقا رو تميز كردم،به سليمان گفتم اقاجانو ببره تو اون اتاق. بعدم بقيه اتاقاي خونه و اشپزخونه رو تميز كردم.. خونه جون گرفته بود..براي شام سوپ گذاشتم و رفتم تو اتاق

رفتم تو اتاق ديدم اقاجان محمد بغل كرده و گريه ميكنه.. وقتي منو ديد گفت اينهمه سال بخاطر داشتن پسر زجرتون دادم، خدا هم زد تو سرمو ارزوشو به دلم گذاشت اما حالا يه نوه ي پسر دارم.. منور من اونهمه ازارت دادم ولي تو بازم دلسوز مني. اگه پسر داشتم هيچوقت به اندازه تو به فكر من نبود.. منو ببخش بابا..بغضم گرفت گفتم الان ديگه وقت اين حرفا نيست، پشيموني فايده نداره، مادرم از دست تو دق كرد،خواهرم بخاطر ندونم كاريهاي تو يخ زد. رضوان از ترس تنهايي و بي پناهي خودشو اتيش زد، دوتا دخترات از ترس بي مادري خودشونو چسبوندن به مادرشونو سوختن.. اقاجان اينا تاوان اشتباهات شماست اما به هرحال گذشته ها گذشته.. به فكر دوقلوها باش كه زندگيشون مثل من و بقيه خراب نشه.. من ازت دل چركينم.. تو عزيزترينامو ازم گرفتي.. گوهرم خواهرم همدمم.. اما به هرحال پدرمي، بزرگمي.. سليمان گفت بسه ديگه منور جان هرچي كه بوده تموم شده..موقع پهن كردن رختخواب اقاجان بهم گفت منور من دوقلوهارو به تو ميسپرم.. گفتم خدا شمارو براشون حفظ كنه، خودتون مراقبشون باشين.. اون شب نفهميدم منظور اقاجانم چيه، اما صبح كه از خواب بيدار شدم و ديدم اقاجان رفته و لباساشم با خودش برده فهميدم انقدر شرمندگي داشت كه نتونست تحمل كنه..راستش اصلا ناراحت نشدم، انگار برام مهم نبود، انقدر تو بچگيم مارو تنها گذاشته بود كه برام عادي بود.. ميگفتم يك ماه ديگه دوباره برميگرده.. دوقلوهارو برداشتم و برگشتم خونه ي خودم.. دقيقا چهارده ماه گذشت كه يه روز پسر سيدخانوم اومد شهر خونه ي ما.. تعجب كردم گفتم چيزي شده؟ گفت اقاالياس برگشته خونه اما حالش اصلا خوب نيست،منو فرستاده پي شما..با سليمان و بچه ها راه افتاديم.. دلم گواهي بد ميداد.. جمعيت تو خونمونو كه ديدم فهميدم چه خبره.. رفتم داخل همه رو كنار زدم.. اقاجانمو با پارچه و پلاستيك پوشونده بودن، همه جلوي دهن و بيني خودشونو گرفته بودن.. اقارسول كه بزرگ و پيرِ روستا بود اومد جلو بهم تسليت گفت..پرسيدم چي شده؟ گفت چندماهي ميشد كه تو كوه زندگي ميكرد، ظاهرا قلبش از كار ايستاد، كسي نبود جنازشو جمع كنه، واسه همين جنازش كرم افتاد و بوي تعفن ميده.. دلم براي اقاجان سوخت اما اشكم نميومد.. نشستم تو حياط رو به روي جنازش و گفتم اينم از سرنوشت تو اقاجان،من حلالت ميكنم اما كاش ننه و گوهر و بي بي هم حلالت كنن،خدا از سر تقصيراتت بگذره.. بعد بغضم تركيد و اشكم سرازير شد.. غم و غصه ي دل من هيچوقت تمومي نداشت

.
اقاجانم دفن شد و رفت.. ما هم دوقلوهارو گرفتيم و برگشتيم خونه.. سه سال بعد دخترم مينا به دنيا اومد.. دوقلوها خيلي كمك حالم بودن..زندگيمون خيلي خوب بود، سليمان مهربونتر از قبل هوامو داشت.. مينا سه ساله بود كه خدا يه پسر بهم داد اما مرده به دنيا اومد.. به سليمان گفتم ما كه يه دختر و يه پسر داريم، دوقلوها هم هستن. بيا ديگه بيخيال بچه بشيم، گفت باشه هرچي تو بگي.. سي سال با فرشته ي نجاتم سليمان زندگي كردم، يه زندگي عاشقانه، دختر وپسرم و دوقلوها رو جابجا كرديم، همشون سروسامون گرفتن و خوشبخت شدن.. خاله يكسال بعده اينكه مينا به دنيا اومد فوت كرد.. سليمان نازنيم تو سن هشتادويك سالگي درست زمانيكه تازه از سفر حج برگشته بوديم، صبح كه نمازشو خوند و خوابيد ديگه بيدار نشد.. هيچوقت اذيتم نكرد، تا لحظه اخر سرحال بود.. هيچوقت احساس نكردم با يه پيرمرد زندگي كردم..تا هفتمش براش بهترين مراسم عزاداري رو گرفتم و دسته روي برپا كردم.. يه عمر دركنارش با عزت و ابرو زندگي كردم.. انشالله كه جاش تو بهشت برين باشه.. الانم خوشبختم چون بچه هام خوشبختن و نوه هاي نازنيني دارم.. با بچه هام نزديك به هم زندگي ميكنيم.. خداروشكر اونا هم عاشق پدرشون بودن و هستن و هرسال براي سالگردش سنگ تموم ميذارن..من غم و غصه زياد داشتم اما پايان شب سيه، سپيد است.. اميدوارم همتون هميشه و هميشه خوش و خوشبخت كنار عزيزاتون باشيد..راستي اون رحمت بي همه چيزم تو دوران انقلاب به عنوان زنداني سياسي دستگير شد و معلوم نيست چه بلايي سرش اوردن.نگاه خدا تو زندگي همتون انشالله..
.
.
بعد از فوت اقاجانش زندگيش خيلي معمولي بود،اتفاق خاصي نداشت كه بخواد تعريف كنه.. درواقع جاهاي جذاب و شنيدنيشو تعريف كرد، مرسي كه همراه بوديد❤️
برگرفته از پیج سرگذشت من

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : monavar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ebez چیست?