داستان گیسو قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

داستان گیسو قسمت دوم

دوباره رابطه مونو از سر گرفتیم...


منم با دوستم قهر کردم و دیگه اصلا نه سفره خونه رفتم نه بیرون و حسابی هم توبه کردم (هرچند خداشاهده هیچ رابطه جنسی یا افتضاحی هم با هیچ پسری نداشتم و فقط در حد قلیون و بگو بخند و اینکه بهم دست بدیم واسه سلام علیک و فقط باهم شوخی و مسخره بازی دربیاریم) اما خداشاهده همونم دست کشیدم و رفتیم عاشورا اون سال بیرونو گریه کردم از امام حسین خواستم عشقمون پایدار و رابطه مون خراب نشه 
شروع کردیم دوتایی درس خوندن... تا دو سه ماه رابطه مون عین اون اوایل خوبه خوب بود تا اینکه دوباره حالتای بیمارگونه ی امین شروع شد!!! ایندفعه بدتر میکرد !
تهمت و توهین و تحقیراش....
حتی دوست دخترای بقیه رو تو سر من میزد میگفت از من بهترن و دوباره دعوا هامونو و بیتوجهی هاش و غیبتای طولانی مدتش رو شروع کرد!
دیوونه شده بودم روزی ده بار میگفتم چرا برگشتم و گوه خوردم !!!!
اما به مامانم اینا چیزی نمیگفتم ....
برادرمم فهمیده بود ،بهم گفت امیدوارم اینبار مثل انسان رابطه تونو نگهدارین و سره بچه بازی عشق پاکتونو خراب نکنین و ایشالا ازدواج کنین ....
حتی بازم خودکشی کردم !اونروز دعوامون شد و رسیدم خونه خودکشی کردم با تیغ شانس اوردم دوستم خونمون بود و سریع برد منو دکتر و بازم دستمو بخیه زدن و زود اومدیم خونه و خداروشکر مامان و بابام خونه نبودن، شبم که اومدن استین بلند همش تنم بود و نزاشتم مامانم ببینه و بفهمه،بیشتر اوقات تو اتاقم بودم و نمیخواستم چیزی بفهمن و حتی نگام کنن و از صورت و ظاهرم چیزی بفهمن...
خیلی دلم گرفته بود ...
دوستم سیگار میکشید!منم ازش گرفتم و کم کم داشتم سیگاری میشدم!!!!
و بالاخره سیگاری هم شدم !
خدایا کی بودم چی شدم ؟!یه دختره زیبای ورزشکاره مغرور که مثل ملکه ها بود اخلاق و رفتار و منشش حالا تبدیل شده بود به یه دختره افسرده ی سیگاری که به قرص متادون پناه میبرد ...
برای اینکه دردایی که رو دلشه رو اروم کنه ...
قبول دارم اشتباه کردم اما بچه ها بخدا دست خودم دیگه نبود ،به معنای واقعی دیوونه م کرده بود ...
الهی هیچ ادمی توی این روزا قرار نگیره و نفهمه من چی میگم ...
این رابطه ی مزخرف ما که سراسر دعوا بود و تحقیر و تهمت و شکاک و یهو میزاشت یه هفته به بهونه ی اینکه درس داره میخونه و داره دیپلم میگیره غیب میشد و دیدار هاشو باهام به حدی کم کرده بود که شش ماه بود همو ندیده بودیم مامان یا داداشم ازم هرموقع راجع بهش سوال میکردن که کی ایشالا میاد جلو و رابطتون رسمی میشه ؟با ظاهره مصنوعی میگفتم...

خداروشکر داریم تند و خوب درس میخونیم زودتر کارامون تموم شه که اگه خدا بخواد رابطه مون جدی تر بشه!خلاصه با بدبختی میپیچوندمشون ....
مادرم و برادرم مثل چشماشون بهش اعتماد داشتن که ایکاش نداشتن و حتی شده میگرفتن مثل چی میزدن و شکنجه م میدادن و میکشتنم اما رابطه مونو قطع میکردن😔😔 همه اطرافیانم فکر میکردن لیلی و مجنونیم و رابطه پاکمونو امین رسمی میکنه ولی من که از خیلی چیزا خبر داشتم فقط دردشو تو سینه م حفظ میکردمو روز به روز داغون تر میشدم از دستش اما خاکبرسرم که بازم عاشقش بودم ....
بخدا انگار طلسم و افسون شده بودم...
خلاصه امتحان سال اخرمم با بدترین حال ممکن دادم و موفق به اخذ دیپلم شدم و اقا امین هم همینطور و از وقتیکه دیپلم گرفت رفیق باز هم شد !!!
به من میگفت وقت ندارم بیام بیرون کار دارم اما هرشب ماشین رو با زبون و موذیگری از باباش میگرفت و باباش فکر میکرد میرن هیئت یا مسجد یا چمیدونم والا چنان ادم دوروو و متظاهری بود که شیطونو درس میداد و هیچکس مچشو نمیتونست باز کنه و هرشب تو صفحه شخصی فیسبوکش عکس بیرون با دوستای بدتر از خودشو میزاشت منم میدیدم و حرص میخوردم و هرموقع هم بهش میگفتم دعوامون میشد و من بودم که باز له و داغون میشدم... مادره من فوقالعاده باهوش و زیرک و زرنگه تنها خط قرمزش توی زندگی ما بچه هاشیم ....
مادره من بعد ها فهمیدم همه چیو راجع به امین کم وبیش میدونست و به روم نمیاورد و بخاطره من که ناراحت نشم چیزی نمیگفت و با امین هم دعوا نمیکرد ،بازم بخاطره من بروی خودش نمیاورد که میدونه و بشدت از امین عصبانی بود و من اینو بعدها فهمیدم....
تابستونه اون سال من دنبال کار میگشتم...
دختری با ظاهرخوب و روابط عمومی بالا که سریع کار پیداکردم و توی یه شرکت مشغول شدم...
امین که فهمید شروع کرد بهونه گیری،میگفت غلط میکنی سرکار بری؟!داری میری دنبال کثافط کاری و...
منم عصبانی شدم و خیلی محکم گفتم بتو ربط نداره،پول نیاز دارم!
اخه امین توی دوره دوستیمون حتی یبار منو یه چای تو کافی شاپ مهمون نکرد!بااینکه وضع مالیش خوب بود و هرماه یه گوشی و یه لپتاپ و لباسای مارک میگرفت اما یکبار منو مهمون نمیکرد یا حتی میرفتیم سرقرار یبار کرایه منو حساب نمیکرد و من چقدر براش کادو میخریدم!!!
چون همون سوال اول اشناییمون یه سجاده واسم از مشهد اورد که خیلی ذوق کرده بودم وبجاش منم واسش کادوهای گرون قیمت میخریدم...

من نمیدونستم این دیگه چجور دوست داشتنه !همیشه هم جای دور قرار میزاشتیم پول تاکسی رفت و برگشتمو خودم میدادم و به یاد ندارم تاحالا برام کاری کرده باشه یا اصلا نگران این باشه چیزی کم کسر دارم یا نه ؟!
یعنی اگه تو خیابون بی پول هم میموندم یا سرمو میبریدن اصلا براش مهم نبود و حتی گدایی هم میکردم براش اهمیتی نداشت چون هیچوقت براش ارزش نداشتم) خدا میدونه که چقدر کادو بهش دادم بابت همون ات و اشغالایی که برام گرفته بود وضع مالیشم توپه توپ بود و هر ماه مدل به مدل گوشی و لبتاپ و لباسای انچنانی میخرید و دوستاش گرونترین رستورانا میرفت، باباش هرروز هم کلی شارژش میکرد هم ماشینش دسته این شازده بود ،همیشه ی خدا هم میگفت بدبختم پول ندارم که مبادا من ازش چیزی بخوام خداروشکر خونه مامان و بابام انقدر خورده بودم و پوشیده بودم و داشتم که نه تا بحال حتی هزارتومن از پسری گرفتم نه تاحالا توقع ایی داشتم ،منه احمق فقط خودشو و مهربونیشو میخواستم اما افسوس که نه شرف مردونه داشت نه رحم و انسانیت ... خلاصه رفتم سرکار و ایندفعه من با امین دعوام شد و گفتم حق نداری دیگه به من زنگ بزنی برو شرتو کم کن !
افتاد غلط کردن و گریه زاری اما انقدر بی احساس و سردم کرده بودکه دیگه هیچی نفهمیدم... توی محیط کارم خداروشکر پیشرفت داشتم و کارم خوب بود ،یه اقا هم خاستگارم بود که همکار بودیم ...
بهش گفتم یه مدت باید باهات رفت و امد کنم که بشناسمت پسره خوبی بود فقط یکم ترسو و دروغگو بود ،مامان و بابامم زیاد خوششون ازش نمیومد و گفته بودن هرچی مریم بگه که من بعد از یه مدت دیدم اصلا دوستش ندارم و بدرد هم نمیخوریم !
اولش مقاومت کرد و سعی کرد نزاره تمومش کنم اما هم با من هم با خانواده ام حرف زد و متقاعد شد و رفت پی زندگیش ...
من بازم میدونستم هنوز اون لعنتی رو دوست دارم که نمیتونم کسی رو بپذیرم...
من دو تا اسم دارم،همیشه امین دوست داشت مریم صدام کنه و عاشق اسم مریم بود... حتی خیلی موقع ها توی خونه هم میگفتم مریم صدام کنین و هرجا هم میرفتم خودمو مریم معرفی میکردم ،امین حتی اسم گیسو که اسمم بود رو هم دوست نداشت و حتی اسمم عوض کرد ای لعنت بهت پسر 😔😔
خلاصه همزمان که کار میکردم دانشگاه هم میرفتم...
راستی با زهرا که دختر خاله ی امین هم بود هنوز ارتباط داشتم خونه شون هم یه کوچه بالاتر از خونه ما بود و خیلی روزا بهش سر میزدم زهرا هنوزم حسود و موذی بود یه روز که رفتم پیشش داشت مدام از دوست پسرش تعریف میکرد و مدام فک میزد حوصله م سر رفت خواستم برگردم خونه


گفت راستی با امین هستی هنوز ؟
گفتم نه کات کردیم !
یهو گفت خب بهتر !
گفتم چطور مگه ؟خودش فهمید سوتی داده گفت هیچی بابا ...
گفتم زهرا مثل ادم بگو چرا این حرفو زدی ؟گفت مریم تروخدا اگه یچیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم اولا دیگه منو مریم صدا نکن من اسم دارم و نمیخوام با مریم صدا شدنم یاده اون بیوفتم ،دوما من آب از سرم گذشته ناراحت نمیشم بگو ...
سرشو انداخت پایین گفت گیسو امین یه هرزه ست یه لاشیه به تمام معنا !!!
گفتم یعنی چی ؟
گفت اون لیاقت خوبی هاتو نداشت 
گفتم زهرا میگی یا نه ؟؟گفت راستش امین چندروز پیش به من که دخترخاله شم پیشنهاد دوستی داده منم باهاش دعوام شد !گفتم خفه شو امین تو پسرخاله می باهات بزرگ شدم و به چشم خواهر برادر همو میبینیم ،درضمن تو مریمتو داری خجالت نمیکشی؟؟؟ که بهم گفت مریمم ولم کرده و الان میخوام با تو باشم ...
گیسو منم شستم و پهنش کردم که اخرسر هم امین ازم معذرت خواهی کرد و خواهش و التماس میکرد و گفت تروخدا به مامان و بابام نگو وگرنه منو میکشن که به دخترخالم پیشنهاد دوستی دادم ، تروخدا بین خودمون باشه و به هیچ احدی حتی مریمم نگو فراموشش کن ،
من به زهرا گفتم کاش به اون مامان بابای ساده لوحش بگی که بفهمن چه ماری تو استین دارن که زهرا گفت ول کن بابا امین موزمار تر از این حرفاست و مامان و باباش تو مشتشن حرف منو باور نمیکنن که مدرکی هم برا ثابتش ندارم نهایتش برمیگرده میگه با زهرا شوخی کرده بود خواستم اذیتش کنم....
اون روز از خونه زهرا اومدم داغون شده بودم با خودم گفتم کاش منه احمق موقع اییکه میرفتم شیطونی و پسر بازی تو اون دوره که کات کرده بودیم انقدر عذاب وجدان نمیگرفتم اصلا چرا ولش نکردم و با یه پسر نموندم واسه کی احساس عذاب وجدان میکردم واسه این هرزه ؟؟واسه این اشغال که به دخترخاله ش که خواهر شیریش (مامان زهرا به امین هم بچگیشون شیر داده بود و خواهر برادره شیری هم بودن )
هم هست چشم داشته !
وای وااااای امین لعنت بهت تف به شرف نداشتت زالوی کثیف اومدم خونه مامانم فهمید ناراحتم اما پیچوندمش و جوابشو ندادم شروع کردم قرص خوردن و سیگار کشیدن ...
عجب روزای سختی بود ...
افسردگی شدید گرفتم ...
کارمو از دست دادم !
داشتم دانشگاه هم ول میکردم که مامان و بابام با التماس نزاشتن ...
نمیخواستم دلشونو بشکونم ،خیلی نگرانم بودن بیچاره ها تنها امیدشون این بود دانشگاهمو ادامه بدم و عاقل بشم و زندگیمو نجات بدم همچنان خواستگار داشتم و همچنان یکی یکی شونو با تندی و دعوا پس میزدم تا اینکه عید سال نود و سه که داشتیم میرفتیم...
توی سال نود وچهار،امین بهم تو تلگرام پی ام داد و عید رو تبریک گفت ....
جواب ندادم و طبق معمول زنگ زد مامانم ....
مامانمم میدونست باعث و بانی تمام حال و دیوونگیام امین هستش (اما نمیدونست سیگار میکشم و قرص متادون میخورما)شروع کرد با امین دعوا کردن ....
برای اولین بار مامانمو چنان عصبانی دیدم که امین هم وحشت کرده بود!
اما راه فرار نداشت و دیگه نمیتونست با شیرین زبونی و زبون ریختن مامانمو رام کنه ، حسابی مامانم حالشو جا اورد و همه ی چیزایی که رو دلش بود و بهش گفت و بهش گفت دیگه نمیزارم گیسو اسمتو بیاره....
امین
شروع کرد گریه و زاری و گفت من گیسو روددوست دارم بخدا از عشق زیاد دیوونه شدم و اذیتش میکردم! بخدا گیسو خودش منو پس زد و نخواست...
من فقط نمیخواستم کار کنه ،چون غیرتی ام ،وروی گیسو حساسم مامانم گفت تو غیرتی هستی که با مریم قرار میزاشتی و تو خیابون بعداز دیدنش ولش میکردی ؟
روزه تعطیل تک و تنها و بی وسیله تو کوچه پسکوچه های وحشتناک شهر خودش تنها برگرده خونه ؟
تازه اینهمه هم منت بزاری سره کاری که هیچوقت براش نکردی و بهش توهین کنی ؟؟
امین هم فقط گریه میکرد و خفه شده بود ....
منم گریه میکردم به مامان التماس کردم ببخشتش و کوتاه بیاد !
هم من هم امین یه بار دیگه فرصت خواستیم و بازهم مامان بخاطره من که اروم شم و حالم خوب شه کنار اومد ....
اما گفت اگه فقط یه بار دیگه اتفاقی بیوفته دیگه گیسو من پشتت نیستم !حالا اگه میخوای اشتی کنی بکن ....
خلاصه مامانم با دله چرکین بخاطره من راضی شد و من با امین اشتی کردم، امین بیست ساله شده بود و منم تقریبا نوزده سالم بود ...
باهم رابطه مونو شروع کردیم...
اینبارم سعی میکرد خودشو درست کنه تا اینکه یه روز گفت مریمم 
گفتم جانم ؟
گفت میای خونه مون ؟؟گفتم امینم ما نامحرمیم گفت اشکالی نداره محرم میشم 
گفتم چجوری گفت من بکارتتو برمیدارم و بعد صیغه ت میکنم اینجوری وقتی بکارت نداشته باشی دختر نیستی که اجازه ی باباتو بخوای خانمم میشی...

من بکارتت رو ورمیدارم دیگه اجازت دست خودته منم صیغه ت میکنم !
خیلی عصبانی و ناراحت شدم و دعوامون شد ...
اونم گفت منم مثل بچگیام نمیخوام فقط بیرون ببینمت و نیازهایی دارم توهم داری تو اول و اخرش زنه خودمی نگران چی هستی؟؟ماکه چهارپنج ساله باهمیم از چی میترسی؟ بیرونم اگه بخواییم بریم چیزی عایدمون نمیشه، ما باید باهم بیشتر زندگی کنیم ،ببینیم اصلا من میتونم شوهر خوبی باشم برات یا نه ؟
مریم شرفمو و رگ گردنمو برات ضمانت میزارم که تو زنه خودمی! مریمه منی !گیسوی منی! مادر بچه های منی ...همون بچه هایی که اسمشونو انتخاب کردم ،تو مامانشونی !منم باباشونم و نوکره تو !
نوکره زنه خوشگلم... الهی فدای چشات شم که عین هنرپیشه های هندی میمونی ....
برام عجیب بود امین اهل این حرفا نبود !
همیشه مسخره و تحقیرم میکرد... با خودم گفتم شاید بخاطره گوشمالی مامانم و قهر کردنامه و ادم شده ...
خلاصه یه هفته مغزمو شستشو داد تا قبول کردم و رفتم خونه شون !!!!
هیچوقت یادم نمیره که چه دردی داشتم و دخترانگیمو خیلی راحت ازم گرفت...
خیلی نیروی جنسیش بالا بود ،هیچ کنترلی رو خودش نداشت ،عین حیوون شهوتی بود!!! منم بار اولم بود انقدر گریه کردم و درد کشیدم ضعف کردم و از حال رفتم ...
وقتی بهوش اومدم داشت چایی نبات نعنا بخوردم میداد و بغلم کرده بود !صورتمو میبوسید و نازم میکرد ....
تو این چهار پنج سال همچین حرکت و کارایی اصلا ازش ندیدم و همون روز بعد از اون کار صیغه م کرد و مهریه م ده هزارتومن شده بود و یه ساله صیغه م کرد ....
گفت بعد از یکسال دیگه صیغه رو تموم میکنیم و عقد میکنیم ، و اینجوری شد که من شدم زنه یواشکیش !
هر هفته اخره هفته ها مامانش اینا میرفتن شمال و من پنجشنبه ها میرفتم خونه شون....
با دوستم هماهنگ کرده بودم که اگه شب موندم زنگ بزنه مامانمو و بگه گیسو خاله شب پیشم میمونه و خونه ماست نگران نباشید !طفلی الهام الکی به مامانم دروغ میگفت و با بدبختی راضیش میکردیم ....
من میرفتم خونشون غذا درست میکردم، خونه رو مرتب میکردم، همیشه خدا خونه زندگیشون نامرتب بود ، شب میخوابیدیم پیش هم ،صبح پا میشدم صبحونه درست میکردیم ،دهن هم غذا میذاشتیم!
ظرفارو میشستم، با عشق نگام میکرد و میگفت من نوکرتم! زنه خوشگلم ....
روزها میگذشت ما زندگی زناشویی یواشکی و اخره هفته اییمون ادامه داشت ....
من فوق دیپلم گرفتم و اونم کاردانی ،رشته ی برقشو گرفت و واسه کارشناسی میخواست بخونه.... من براش شده بودم بهترین زن !
اصلا و ابدا دیگه لب به قرص و سیگار نمیزدم 

به هیچ عنوان کاره نادرستی نمیکردم و بهترین ارایشارو براش میکردم ...
بهترین لباس خواب و بادی مجلسی هارو براش میپوشیدم ...
همه لباساشو ترتمیز اتو میکردم و خونه رو برق مینداختم ...
دستپختم حرف نداشت ،مدام ازش تعریف میکرد و عاشق غذایی که میپختم بود ،همه جوره براش زن بودم و از همه نظر چشم و دلشو سیر میکردم
تا اینکه یه روز جریان زهرا رو بهش گفتم !که بهش پیشنهاد دادا بود!
یکم هول کرد و گفت اره عمدا اینکارا کردم !
از دستت عصبانی بودم رفتم به زهرا این پیشنهاد رو دادم که بیاد بهت بگه حرصمو خالی کنم !حالام ببخشید بچگی کردم منو ببخش عشقم ...
منم با اینکه میدونستم به زهرا گفته بود کسی ندونه و اتفاقا میترسید زهرا به مامان باباش و حتی به من اصلا نگه اما باز خودمو گول زدم و حرفشو باور کردم که گفته بود واسه ی حرص دراوردن من فقط اینکارو کرده و هیچ منظوره دیگه ایی نداشته و بخشیدمش ...
روزا میگذشت
امین باز اخلاقای ناجورشو شروع کرد !
ایندفعه بدبین هم شده بود و تهمت میزد و میگفت مطمئنی بجز من با کسی رابطه نداری؟؟ یبار تو خونه باهم بودیم،اینقد گفت و تهمت زد که نتونستم تحمل کنم و گفتم اره ارتباط دارم اصلا من یه زنه هرزه م اگه نبودم اجازه نمیدادم تو اون بلارو سرم بیاری و بگی صیغه م کردی وهر سواستفاده ایی ازم بکنی و زندگیمونو با خرج خودم و بدن اینکه کوچکترین پولی بهم بدی ساختم و برات مایه میزارم و کلفتیتو میکنم و شدم برده ی جنسیت !!! اره حق باتوعه حالا هم از زندگیه من گمشو برو بیرون ،دیگه م اسممو نیار ...
افتاد گوه خوردن و دست پام که منظورم این نبود منم هولش دادم و پرتش کردم و از خونه اومدم بیرون ...
مدام زنگ میزد ...
دربست گرفتم و اومدم خونه، دیگه جوابشو ندادم تا چند روز مدام موس موس میکرد و به مامانم میگفتم حوصله شو ندارم چند روز میخوام واسه خودم باشم ، اگه امین بهت زنگ زد جوابشو نده و مامانم از این قضیه خوشحال بود ...
تا برام یه خاستگار پیدا شد ...
خانواده م خیلی قبولش داشتن و مامان و بابا و برادرم فکر میکردن من از فکر امین اومدم بیرون و خیلی دلشون میخواست با خواستگارم که اسمش داریوش بود ازدواج کنم ...
داریوش هم پسره خیلی خوبی بود و منم کلی سره امین خانواده مو اذیت کرده بودم و خواستم خوشحالشون کنم و با داریوش نامزد کردم !!!(شیرینی خوردیم و نشون کردیم فقط) من دلم نمیخواست حالا که دارم ازدواج میکنم کوچیکترین دروغی به همسر
اینده م گفته باشم و چیزی رو نمیخواستمم پنهون کرده باشم (از صدقه سری اقا امین ماشالا حسابی دروغ گفته بودم به همه و به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم و میدونمم رابطه ایی که قبل از نامزدیم با هرکی داشتم توی گذشته م بوده و به نامزدم مربوط نبود اما خودم دلم میخواست این جریانات رو به داریوش بگم که یوقت احساس عذاب وجدان نکنم یا اگه بعدها چیزی فهمید نگه دروغ گفتی ک ازم قایم کردی درحالیکه هر کسی هم شجاعت گفتن این حرفا رو نداره )
پس تصمیمو گرفتم که بهش بگم....
یه هفته مونده بود به ازمایش خون و عقد با داریوش رفتم بیرون ...
رفتیم یه رستوران نشستیم و بعد یکم حرف زدن، تمام این جریانات رو براش تعریف کردم...
از روز اشناییم با اون عوضی گرفته تا صیغه کردنم !!!
داریوش ساکت بود و فقط گوش میکرد...
وقتی حرفم تموم شد یهو بلند شد!
خیلی ناراحت بود و عصبانی شد!!!
گفت چرا زودتر نگفتی ؟؟؟
الان باید اینارو بفهمم؟؟؟
با یه حالت بدی این حرفا رو گفت !
منم بهم بر خورد گفتم ببخشید اولا هرکسی ممکنه گذشته ی خوبی نداشته باشه و خیلی اشتباها کرده باشه و ممکنه هیچوقتم به کسی نگه و پنهون کنه !خوده توهم قبل از من با خیلی از دخترا رابطه ی جنسی داشتی و مادرت بهم گفته(خیلی با مادرش صمیمی بود و مادرش گذشته شو یبار که باهاش تنها بودم بهم گفته بود که بگه من اوله کاری خوب و بدِ پسرمو به عروسم گفته باشم) و منم باصداقت اومدم به اشتباه و حماقتم در گذشته اعتراف کردم ! درحالیکه به تو مربوط نیست و هیچ تاثیری رو زندگیمون نمیزاره و فکر نمیکنم از ارزش زنتو کم کنه... اما گفتم و از اینکه گفتمم و صداقت دارم خداروشکر میکنم...
داریوش ناراحت شد و دیگه هیچی نگفت...
منو رسوند خونه و رفت ....
فردا مادرش زنگ زدو نامزدیمونو بهم زد گفت داریوش گفته گیسو اون دختریکه میخواستم نبوده !!!!
مامانمم کم نیاورد و گفت لابد قسمت نبوده ایشالا که ازهم بهتر گیره هردوشون بیاد و بهمین راحتی نامزدیمون بخاطر اون عوضی و حماقتای خودم بهم خورد و تموم ...
به داریوش هم اس ام اس زدم ممنون که به صداقتم احترام گذاشتی و بهت تبریک میگم که فقط بخاطره یه تیکه گوشت که اسمش بکارت هستش ارزش زنو میدونی و تمام دنیات همون یه تیکه گوشته اضافه ست ! امیدوارم با یکی که قبلا رابطه نداشته ازدواج کنی و البته طرفت هم باهات اندازه ی من صداقت داشته باشه ....
اونم فقط یه جمله گفت معذرت میخوام و همین ...
دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم
همه چی تموم شد ....
مامانم اینا خیلی ناراحت بودن ، درسته هیچکس دلیل این کاره داریوش رو جز خودمون دوتا نمیدونست اما ضربه بزرگی شد رو دله خانواده م ....
منم شده بودم یه دختره افسرده گوشه گیر....
دانشگاهمو توی مقطع کارشناسی ول کردم و دل از دنیا بریدم !
تا اینکه دوماه بعد امین بهم زنگ زد ...
توی خیابون بودم و برام تعجب شد !!!!
خیلی سرد جواب دادم: بله چی میخوای از جونم ؟؟
گفت شنیدم نامزد کردی ؟خواستم تبریک بگم !منم وسط خیابون کنترلمو از دست دادم و شروع کردم فحش دادن و جیغ زدن گفتم فلان فلان شده زندگیمو و ابرومو و نامزدیم سره تو نابود شده !فکر کردی من مثل تو دروغ گو و کلاهبردارم؟! نه جونم نیستم من نمیخوام دروغگو باشم و برای اینکه زندگیم با دروغ شروع نشه و سر شوهرم کلاه نذاشته باشم همه چیو براش گفتم و زندگیم خراب شد میفهمی؟
پسری ک مورداعتماد خانوادم بود بخاطر اون غلطی که تو کردی و پاش واینسادی ولم کرد! اره اقا امین پسره سره کاری که تو کردی ولم کرد تو باعثشی و فردا با هرکس هم بخوام ازدواج کنم و این قضیه رو بهش بگم اونم همینکارو میکنه و میره!
حقش این بود اینکارو که باهام کردی ازت شکایت میکردم و یه دست و یه پاتو مهریه م میکردم و ابروتو جلو بابا وخانواده ت که نقش حضرت عیسی رو جلوشون بازی میکنی میبردم و بلایی به سرت میاوردم که مرغای اسمون به حالت زار بزنن پست فطرت...
اینا رو که گفتم ترسید ،ترسیده بود که یوقت نخوام واقعا ازش شکایت کنم و گفت خواهش میکنم بیا یه جا ببینمت ،با ماشین میام دنبالت ...
نمیدونم چرا دلم خواست برم و بیشتر بکوبونمش گفتم باشه ....
همدیگه رو وقتی دیدیم از دیدنم خیلی جا خورد تو سن بیست و یک سالگی انقدر پژمرده و غمگین بودم انگار صد سال از عمرم رفته بود ...
گفت هنوزم دیر نشده من مدرکمو گرفتم کارای سربازیمم درست کردم و دارم معاف میشم ،الانم دنبال کارم ،ایندفعه میام میبرمت هیچکسم نمیتونه سد راهمون بشه !حتی اگه دنیا هم جلومو بگیرن میام میگیرمت !
منم شروع کردم گریه و بهش فحش دادن ....
گفت گیسو !مریمم !مریم خوشگلم !ازم تعهد بگیر اقا میشم ،ادم میشم ،فقط تروخدا شکایت نکن و منو ببخش و حلالم کن ....
گفتم کی بهم خبر میدی؟؟ گفت با خانواده م صحبت میکنم بهت زنگ میزنم ...
پیاده شدم و با تاکسی دربست اومدم خونه... پنج روز ازش خبری نشد و بعد پنج روز زنگ زد....
خیلی راحت گفت مریم من با خانواده م در مورد تو صحبت کردم اما اونا برام یه دختر دیگه رو پسندیدن !خیلی از تو براشون تعریف کردم اما...
خانواده م میگن الا و بلا همون دختریکه میگیم دختره وضع مالیش خیلی توپه و از طبقه ی خودمونه و نونمون تو روغنه
راستش من اگه تو پافشاری نمیکردی هم قبول میکردم !چون حرف مامانم اینا برام خیلی مهمه و شرایط مالی هم اتفاقا برام مهمه!!! من دیگه سرم گیج میرفت و چنان دستمو تو هم مشت کرده بودم که ناخونام رفته بود توی گوشت دستمو و خون ازش میخواست بیاد و کبود شده بود ....
وای خدای این پسر چقدر وقیحه؟؟داره جلو روم میگه برام راستش پوله همسره ایندم مهمه و جالب اینجاست همین اقا که میگفت ترو بیشتر از خانواده م دوست دارم و میپرستم داره میگه سره تو نمیخوام ناراحتشون کنم !یا زیادی اصرار کنم و دلم نمیاد حرفشون که اتفاقا حقه رو زمین بندازم!!! گفتم خیلی پستی امین خیلی ...که گفت اگه هم هنوزم میخوای ازم شکایت کنی خودت اینو میدونی هم پول دارم که غرامت پرده تو بدم هم بلاخره با شکایت و شکایت بازی نمیتونی خودتو خوشبخت کنی و درضمن اگه قراره ابروی منه امین پیش خانواده م بره ، ابروی توهم میره تو اییکه خانواده ت و مخصوصا برادرت اینهمه بهت اعتماد داشتن و باهات رفیق بودن جوری ابروت جلوشون میره و طردت میکنن که بدبخت شی !
پس عزیزدلم ارزش نداره بزار من برم دنبال زندگیم خوشبخت شم و توهم بری شاید خوشبخت شدی و کسی شد شوهرت خدارو چه دیدی !!!
تمام حرصمو و جمع کردمو گفتم ببین من
من اندازه ایی که توعه بچه ننه ی بدبخت که از بابا مامانت مثل سگ میترسی نه ترسی از خانواده دارم نه از ابروم نه از هیچکس ...
بدبخت من فقط اسم شکایتو اوردم بترسونمت و ذره ایی استرس تو دلت بندازم و دلم خنک شه پسره ی شهوتیه جعلق وگرنه شکایت کردن عشق و ارامش رو تو زندگی من برنمیگردونه ،من دلم میخواد خوشبخت بشم و با عشق زندگی کنم نه اینکه ترو بزور بدست بیارم و روزی صدبار اون اخلاقای کثیفتو ببینم و عذابم بدی !
چقدر خوب شد که امروز زنگ زدی این حرفا رو زدی و شخصیت واقعی خودتو و خانوادت پیش از ازدواج روو شد که تا چه حد مادی هستین !چون مطمئن شدم اگه ذره ایی دیگه حتی بهت فکر میکردم یا علاقه داشتم الان دیگه ازت تا حد جنون متنفرم !
خیال نکن تحفه ایی بودی بدبخته گدا من ادمت کردم و جوری بهت اعتماد به نفس دادم که سرت گیج رفت و فکر کردی خبریه به خدا واگذارت میکنم همون خدا بلایی سرت میاره که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی...

سکت کرد و گوشی رو قطع کرد 
امین ازدواج کرد ....
با یه دختره که اصلا نه وضعیت ظاهری خوبی داشت نه خانواده درست حسابی !
در اصل هیچی نداشت اما میلیاردر بودن و دختره خودش خونه و ماشین داشت و امین هم افتاده بود تو پول.... فقط و فقط پول...
منم رفتم دنبال علاقه م ، ارایشگری میکردم و گیلیم بافی ...
اما یه دختره افسرده بودم!
یه دختره غمگین که فقط از خدا تقاص ظالمش رو میخواد ....
از اون ماجرا نزدیکه دو سال میگذره و همچنان منم و تنهایی...
هدفم از نوشتن داستانم این بود ک هیچکس اشتباه منو نکنه و هیچوقت اعتماد نکنید مگه اینکه از طرفتون مطمعن باشید،من یه دختر تقریبا مذهبی بودم که امین زندگیمو زیر و رو کرد کاش هیچوقت قبولش نمیکردم...
التماس دعا پایان
نویسنده:زهرا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane gisoo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    م س
    دختر جان فقط میتونم به بیشعوری تو و مادرت تاسف بخورم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    عاطی
    تخیلی بود دیگه 🤔
    امیدوارم واقعی نباشه میشه یه آدم اینقدر بدی داشته باشه و بازم عاشق بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه jwlwh چیست?