سالار قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

سالار قسمت چهارم


سالار دستشو محکم روی دهنم گذاشت و با اونیکی دستش موهامو گرفت که تکون نخورم هنوز درد سیلی که زده بود رو حس میکردم..

اروم گفت:حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی..مهری اومد دنبالم گفت باید باهام حرف بزنه رفتیم اونجا که داشت در مورد اتفاقاتی که براش افتاده میگفت یهو اومد بغلم من بغلش نکردم حتی بهش هشدار هم دادم، من اگه دنبال اون بودم سالها پیش بساط عاشقیشو بهم نمیزدم از این کوته فکریت متنفرم.در یهو باز شد و عمه و دختراش عصبی وارد شدند سالار دستاشو کنار کشید دیگه ساکت شده بودم ولی یدفعه دوتا دختراش بهم حمله کردن ناگفته نماند که دوتایی تونستن منو بزنن ولی اگه سالار نبود حتما منو میکشتن.حتی با اون آبروریزی سالار منو از بین دستهاشون بیرون کشید و بازوهاشون رو گرفت و با زور از اتاق پرتاب کرد بیرون مگه میرفتن دیگه کبری خانمم وارد شد و شروع کرد بهشون ناسزا گفتن که این چه وضعشه و مهری با اون لباس چرا رفته دنبال سالار اونم نصفه شبی.سالار دستهاشو تو چهارچوب گذاشته بود،تا کسی داخل نیاد..مهری از لابه لای دستهای سالار منو تهدید میکرد و گفت:این اتاق حق من بوده نه تو چهارسال عاشقی کردم براش چهارسال به پاش نشستم و یدفعه خبر اومد تو رو رفته از آبادیت اورده مگه چیت از من بیشتره؟ اره من امشب کشوندمش تو باغ بخاطر دل خودم بغلش کردم ولی خود تو هم دست کمی از من نداری دیروز لابه لای درختا با اردلان چه غلطی میکردی همین امشب کنار هم چیکار میکردین نیست خودت پاکدامنی؟!.وای خدایا چه تهمتی اونم به من که سالار به یه دامن کوتاه گیر میداد چه برسه به اون حرفها..سالار به طرفم چرخید و گفت :مهری چی میگه دیروز پیش اردلان بودی؟؟زبونم بند اومده بود یعنی از چشم های سالار ترسیده بودم ...مهردخت گفت :اره زندایی کبری ازش پرسید کجا بودی گفت پیش اردلان من از پنجره دیدم کنار هم نشسته بودن و دل میدادن کم مونده بود همو ببوسن..ضربه محکم سالار چنان به صورت مهردخت نشست که همه سکوت کردن و سالار گفت :چیزی رو که خودت لایقشی به ناموس من نسبت نده،با داد آقا کمال رو از کارگرای قدیمی بود صدا زد و گفت :ماشین رو اماده کن عمه و دختراش میخوان برگردن و بعد چنان با خشم نگاهشون کرد که سکوت کردن..دقیق پشتش وایستاده بودم دستمو روی بازوش گذاشتم..ولی چنان نگاهم کرد که کافی بود تا عقب بکشم..کبری خانم راهیشون کرد به اتاقشون، پدرسالار خواست با سالار صحبت کنه که گفت :الان نه بابا الان حرف بزنی یه خونی بپا میشه بفرستشون برن..بیچاره پدربزرگش ناراحت من بود تا خواهر خودش چندبار بهم اشاره کرد که ناراحت نباشم..

وقتی همه رفتن و سالار در رو قفل کرد تازه فهمیدم ترس و وحشت از سالار خان یعنی چی..جلو اومد و دستشو بالا برد ولی روی هوا مشت کردو عوض من چنان به شیشه پنجره کوبید که شیشه شکسته همه جارو برداشت و قطره های خون بود که از دستش میچکید چه شکاف وحشتناکی روی دستش برداشته بود.دستمو جلو بردم تا دست خونیشو بگیرم که با اونیکی دست مانع شد و گفت :غیرت من نقطه ضعف منه ناموس من نقطه ضعف منه امروز کاری کردی که نتونم سرمو بالا بگیرم و بگم زن من با نامحرمش یجا نمیشینه بادام خداروشکر کن که مهردخت و مهری از سر کینه تعریف کردن وگرنه امشب همینجا خونتو میریختم..بیرون رفت و در رو بست..زندگی قشنگ من دوماهم دوام نیاوره بود اردلان بدجور با همکاری با اونا منو زمین زدن.شاید اگه علاقه سالار بهم نبود حتما منو میکشت.اونشب تنها من نبودم که نخوابیدم،همه بیدار بودن از پنجره شکسته خدمه هارو میدیدم اوناهم نگران من بودن و بهم اشاره میکردن ناراحتن.دم دمای صبح ماشین اومد و عمه و دختراش راهی شدن حتی کبری خانم واسه بدرقه هم نرفت.هوا روشن میشد که کبری خانم اومد داخل چشم هاش بدتر از من کاسه خون بود لباسمو اونا پاره کرده بودن..چقدر اون زن متفاوت بود لباسمو عوض کرد لبمو که پاره شده بود و خون خشک شده بود گوشه اش رو تمیز کرد جای انگشتهای سالار از شدت ضربه اش چنان کبود شده بود که پوست سفیدم رو قهوه ای کرده بود.کبری خانم دید که چقدر درمونده شدم آروم موهامو مرتب کرد و گفت: میدونستم مهری آروم نمیشینه کینه اون از وقتی بود که ده سال پیش بعد از مرگ پدرش آمدن پیش ما زندگی کنن اون روزا سالار تازه جوون هفده ساله بود هردختری براش انتخاب میکردم میگفت به دلم نمیشینه بچه ام میگفت هر وقت از دختری خوشم اومد میرم دستشو میگیرم میارم خونمون دیدی اخرشم همون شد انقدر مرد بود که اومد تورو آورد..مهلقا و دختراش که اومدن کم کم اوازه عشق مهری شروع شد دورا دور شنیده بودم که مهردخت و مهری تو تهران ابرو ریزی کردن و کار هر روز مهری شده بود چسبیدن به سالار چهارسال تمام ول کنش نبود من از پسرم مطمئن بودم که خطایی نمیکنه اصلا بهش محل نمیزاشت تا بالاخره یشب ناغافل رفته بود تو اتاق سالار.هرکی جای پسرم بود لذتشو میبرد ولی سالار همون موقع از موهاش گرفت و آوردش تو حیاط همه رو صدا زد و میخواست به اسب ببندتش تا رو زمین بکشدش ولی عمه نزاشت و صبح برشون داشت و رفت که رفت تا مارو دعوت کرد و اومد اینجا بازم مشکلات آورد من خودم دیدم اونموقع یشب مهری از اتاق یکی از همین کارگرای اینجا بیرون اومد اون دختر درستی نیست تو نباید به سالاری شک کنی که..
نه تنها چشمش بلکه دلشم پیش توست.بادام دیگه با اردلان صحبت نکن فهمیدم که همش نقشه اردلان و مهری بود واسه بی آبرو کردن تو ولی اگه سالار بفهمه اردلان رو به گلوله میبنده اونم بچه منه کم عقلی کرده تو هیچی نگو بخاطر من..من مادرم طاقت ندارم ببینم زخمی بشن به جون سالار قسم آفتاب کامل بالا بیاد میرم براش یه دختر خواستگاری میکنم و به ماه نکشیده عروسیشو میگیرم..تو دلم غوغایی بود.یدفعه رفتم تو بغل کبری خانم از ته دلم گریه کردم بدجور اونشب دلم شکست کاش بابا موسی یا مادرجون بودن..آرومتر که شدم گفتم بخدا اردلان گریه میکرد میگفت مهناز رو میخواد من فقط دلداریش دادم..من قبل از سالار حتی واسه شوخی هم اسم پسری رو به زبون نیاوردم نمیگم با عشق اومدم اینجا ولی محبت هاش کافی بود که بفهمم از همون اولین دیدار که منو زد به دلم نشسته بوده جای سیلی رو صورتم خوب میشه ولی زخمی که به دلم نشست چی؟از امروز سالار به من شکاک میشه! کبری خانم خندید و گفت :پس هنوز نشناختیش اگه ذره ای بهت شک داشت همون موقع طلاقتو میداد و میفرستاد خونه پدرت ندیدی چطور از دست مهری و مهردخت نجاتت داد الان عصبانیه تو از دلش در بیار اردلان هم با من..تا شب نشده مهناز رو براش نشون میکنم اگه زن نگیره دهن مردم رو نمیشه بست..برو یکم دراز بکش میگم بیان اینجاهارو تمیز کنن شیشه نره تو پاهات.خدمه ها شیشه رو جمع میکردن و بهم دلداری میدادن یکیشون نگاهم کرد و گفت:سالار خان چجور زده تو صورتت که اونجور جای انگشتهاش کبود شده دست خودش چه خونی میومد.نمیدونستم کجا رفته حیاط رو آب پاشی کردن و عطر گلها تو هوا پیچیده بود پاییز بود و آفتاب دلچسبی داشت.واسه ناهار که رفتم کبری خانم نبود و فهمیدم رفته سراغ مهناز.فقط من بودم و کسی نبود چیزی از گلوم پایین نمیرفت جز اشک ریختن رفتم آب گرم بود دوش گرفتم بدنم کوفته شده بود موهامو خیس خیس بافتم و دیگه عصر شده بود تو حیاط زیر درخت روی تخت نشسته بودم و به عمارت خیره بودم که صدای پای اسب سالار اومد سرچرخوندم خودش بود بلندشدم و رفتم به طرفش ولی بی اهمیت بهم افسار رو بست و رو به خدمه گفت :کبری کجاست؟ زهرا خانم جواب داد :خانم از صبح نیستن فکر کنم رفتن خونه عموتون تو ییلاق.سالار به طرف حوض رفت مشتی اب به صورتش پاشید دستشو بسته بود رفت بالا و منم دنبالش رفتم رفت سمت کمد تا لباس عوض کنه مشخص بود دستش درد میکنه چون نمیتونست دکمه هاشو باز کنه رفتم روبروش خواستم کمکش کنم که عقب کشید و انگشت اشاره شو به طرفم گرفت و گفت :از من فاصله بگیر..
نگاهی به کبودی روی صورتم کرد مشخص بود که ناراحت شد،داشت میرفت که از پشت بغلش کردم سرمو به پشتش چسبوندم و گفتم :سالار منو بزن منو بفرست خونه بابام ولی باهام قهر نکن،دارم از صبح دق میکنم،دستهامو از دورش جدا کرد و بدون حرفی رفت سوار اسبش شد و رفت و من موندم و یه دنیا غم..خداروشکر که خدمه ها از ترسی که از سالار داشتن جرئت نمیکردن بحث شب رو کش بدن و پچ پچ کنن اون روز چه غریبانه بود عمارت.. کبری خانم و پدرسالار که رسیدن هوا تاریک بود.پدربزرگ سالار هم همراهشون بود کبری خانم خندید به روم و فهمیدم بله گرفته.سفره تو ایوان پهن شد سالار تازه برگشته بود و تو ایوان کنار پدربزرگش لم داده بود اردلان که اومد هنوز از اسب پایین نیومده بود که متوجه نگاهای خشمگین سالار شد همه دور سفره نشستیم من کنار سالار نشستم ولی نگاهمم نمیکرد براش پلو کشیدم خواستم خورشت قورمه سبزی غذای محبوبش رو براش بکشم که بشقاب رو عقب فرستاد و گفت :کبری از صبح نبودی خیره خونه عمو میری؟کبری خانم بشقاب رو دوباره جلوش گذاشت و گفت :رفته بودم خواستگاری به قول عموت مگه کسی میتونه به من جواب منفی بده انگشتر دست مهناز کردم تا بساط عقد و عروسی رو یجا بگیرم وقتی دل دوتاشون با همه چرا مخالفت کنم..اردلان زیر نگاهای سنگین سالار سرش پایین بود..سالار چپ چپ نگاهش کرد و گفت: مگه میتونه زن نگه داره که براش پا پیش گذاشتی هنوز کش شلوارش شل چه به زن گرفتن..معلوم بود عصبیه.غذاشو میخورد و من فقط نگاهش میکردم کبری خانم اشاره کرد منم بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت..به زور چندقاشق خوردم..کبری خانم رو به همسرش گفت :تا هوا سرد نشده عروسی بگیر بزار عروس بیاد همینجا اون اتاق پشتی رو میدم براشون تر تمیز کنن دیگه مجردی بسه وقتشه ما بشینیم نوه داری کنیم..سالار گفت :این همه دختر حالا چرا مهناز؟-مادر من نمیخوام زندگی کنم که هر دوشون به دل هم نشستن قسمت اینه..-کاراشو میسپارم انجام بدن تو نمیخواد زحمت بکشی +قربون دستت ایشالا بابا شدنتو ببینم..هنوزم اخم هاش تو هم بود بعد از شام با پدربزرگش مثل همیشه خوش گفتن و شنیدن کنارش نشسته بودم اروم دستمو روی دستش گذاشتم حتی نچرخید نگاه کنه و فقط دستشو برداشت،بلند شدم شب بخیر گفتم و برگشتم تو اتاق کلافه فقط راه میرفتم هنوز شیشه ننداخته بودن و نسیم خنک میومد بافت موهامو باز کردم فر خورده بود طولی نکشید که سالار اومد داخل نشست رو مبل و دستشو باز میکرد ملحفه سفیدی که پیچیده بود لایه های داخلیش غرق خون بود رفتم پایین پاهاش نشستم و دستشو گرفتم...
خون به پارچه چسبیده بود و خشک شده بود قوی تر از اونی بود که ناله کنه پارچه رو کندم و لگن استیل و پارچ رو اوردم و دستشو توش شستم زخمش خیلی عمیق بود دوباره بستم براش چیزی نمیگفت ولی چشم هاش از خشونت قرمز بود خواست بلند بشه که شکمشو بغل کردم و چسبیدم بهش منو از خودش جدا میکرد که گفتم :نکن سالار نکن ببین صورتمو به چه روزی انداختی.سرپا که وایستادم دستشو زیر چونه ام گذاشت و صورتمو بالا آورد جای ضربه شو نگاه کرد و منو کنار زد و رفت خوابید..خیلی دلم شکسته بود واقعا تحمل بی محلی سالار رو نداشتم رو پله های حیاط نشستم و به ستاره ها خیره شدم یهو گرمای دست کسی رو احساس کردم سرمو که چرخوندم پدربزرگ سالار بود..کنارم نشست و سرفه ای کوتاه کرد ریش سفید و موهای سفیدی داشت دستشو دور گردنم انداخت و گفت :میگن آدم تو هر خونه بزرگ بشه همرنگ همونا میشه خدابیامرز زنم مادرم پدرم همه اهل محبت و آروم بودن پدرم یکم خشن بود و جدی الکی نمیخندید الکی حرف نمیزد سالار هم به اون رفته نه به من، یه عمره این همه مسئولیت گردنشه من و پسرم بازنشسته کردیم خودمون رو..از روزی که شد خان این آبادی ها همه چیز افتاد رو روال، همه به خوبی و خوشی رسیدن همه محصولات دوبرابر شد، ریش سیاه محل شد و همه ازش حساب میبرن، گناهی نداره اگه دلتو شکستن بزار به گردن من..خواهر من و دخترهاش نادونی کردن تو بزرگی کن پشت سالارمو خالی نکن اون باهمه فرق داره رفیقش من پیرمردم نزاشتن جوونی کنه مرد بارش آوردن، همه میدونیم چقدر دوستت داره این روزها هم میگذره و میشینی یاد میکنی بلند شو برو تو اتاقت خوب نیست این وقت شب زن جوون اینجا باشه..خجالت کشیدم صورتشو ببوسم ولی پشت دستشو بوسیدم و برگشتم اتاق معلوم بود که بیداره و خودشو به خواب زده، رفتم کنارش رو تخت نشستم و گفتم :اگه باهام آشتی نکنی میزارم میرم ده خودمون پیش خانواده ام..هیچ عکس العملی نشون نداد همیشه رو شکم میخوابید سرمو پشتش گذاشتم لباس تن نمیکرد موقع خواب دستمو تو موهاش بردم و بازی کردم و گفتم :سالار؟؟اقا سالار؟؟سالار خان خوب ببخشید من نباید عجله میکردم تو اصلا اجازه نمیدی من صحبت کنم اشتباه کردم بهت تهمت زدم.هیچ جوابی نداد واقعا کینه ای بود همونطور خوابم بوده بود نصفه های شب تو عالم خواب میخواست بچرخه که رفتم تو بغلش و رو بازوش خوابیدم خواب آلود بود و اعتراضی نکرد ولی صبح چنان دستشو از زیر سرم کشید که گردنم درد گرفت..بلند شد آب به صورتش زد و لباس پوشید و رفت..
ناراحت تو اتاق بودم که کبری خانم اومد دنبالم و گفت :بلند شو میریم واسه نامزدی خرید کنیم..خوشحال شدم اولین بار بود که میرفتم بازار سرپوشیده همه چیز توش بود جاری کبری خانم هم اومده بود(مادر مهناز) با ماشین رفتیم راننده تمام مدت همراهمون بود.همه چیز خرید کردن لباس پارچه طلا کفش کیف چادر..کبری خانم برای من دوتا پیراهن خرید یکی صورتی گل دار یقه قایقی یکی هم مشکی مخمل کاملا پوشیده کلوش تا روی زانوهام برای ناهار رفتیم کباب و نون داغ خوردیم تو کبابی و دیگه عصر شده بود که برگشتیم سالار تو حیاط دستهاشو تو سینه قلاب کرده بود و راه میرفت با دیدنمون جلو اومد و گفت:کبری خانم از ظهر اینجا نگرانتونم نباید یه خبر بدی به من؟کبری خانم لبخندی زد و گفت :خرید نامزدی بودیم به بابات که گفته بودم..به روش لبخند زدم ولی بی تفاوت گفت:میرم شهر نیستم چند روز منتظر ماشین بودم چیزی خواستید کمال هست.کبری خانم ناراحت شد و گفت:آخر هفته بله برون اردلان نیستی؟-اگه تونستم میام وگرنه خودت دیگه ریش سفیدی جلو اومد و سوار ماشین میشد که گفت:حواسم بهتون هست و رفت حتی ازم خداحافظی هم نکردبغضمو فرو خوردم و با کمک اعظم و اکرم هدیه هارو میچیدیم.دو شبانه روز از رفتن سالار میگذشت برای بله برون همه مهمونا شام خونه پدر مهناز دعوت بودن از قبل بابای سالار یه گوساله براشون فرستاده بود از ظهر آرایشگر ارایشمون میکرد کبری خانم نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره..پیراهن صورتی رو به تن کردم و کفش پاشنه دار آرایشگر موهامم حالت داد و همه زنها مجمه به سر راهی شدیم..عروس خیلی بانمک بود درست مثل اردلان ریز نقش.بزن و برقص زنها شروع شد هدیه های مهناز داده شد و بعد از صرف شام بود که ملا و بزرگترها برای صیغه یالا گفتن بالای لباس خیلی باز بود چارقد روی شونه هام انداختم چون فامیل بودن اکثر مردها اومدن داخل(عموها)پدربزرگ سالار براش صندلی اوردن نشست و تک تک وارد شدند طبق رسومات عروس زیر چادر سفید بود.در کمال ناباوری سالار بعد از سه روز برگشته بود تا دیدمش دلم براش پرکشید تو جمع با چشم دنبال من میگشت تا منو دید باز ابروهاشو در هم گره کرد همه وایستاده بودیم چون جایی نبود بشینیم از بس شلوغ بود پیرها نشسته بودن سالار با چشم اشاره کرد برم کنارش پس اونم دلش برام تنگ شده بود کبری خانم تا مارو دید لبخند زد کنارش که رسیدم یجوری وایستاد که من کنارم دختر عموش باشه نه مردی خیلی حساس بود غیرتی..منم عمدا خودمو بهش میچسبوندم و از کم جایی سو استفاده میکردم..آروم گفتم:نباید بگی کجا میری هیچ،یبار به خودت گفتی من تک و تنها چیکار میکنم؟!
من تو اون عمارت به اون بزرگی جز تو کی رو دارم صدام از شدت بغض میلرزید..چیزی نگفت از جیب کتش یه جعبه کاغذی جواهر بهم داد و گفت:از طرف ما بده بهشون.صیغه نود و نه ساله جاری شد و همه نقل میپاچیدن زنعمو سالار به طرف ماهم نقل میپاچید چون هیچ کدوم پسر نداشتن علاقه خاصی به سالار داشتن..تک تک هدیه هارو دادن سالار چندتا النگو خریده بود که دست مهناز کردم تشکر کردن و برگشتم کنار سالار مرد نامحرم تو بینشون نبود عروس و داماد برای رقص وسط اومدن و سالار بود که بی دریغ سرشون پول میریخت..زنعمو سالار منو وسط کشید و من همونطور با چارقدی که دور شونه هام پیچیده بودم باهاش میرقصیدم همه به من هم شاباش میدادن من زن سالار خان بودم.پدربزرگ سالار سرم پول ریخت و سرمو بوسید بهترین قسمتش شاباشی بود که سالار بهم داد و لبخندش جلو همه..بعد از رقص کنار رفتیم و پدربزرگ سالار کله قند رو شکست و حلقه انداختن،دست سالار رو پشتم احساس کردم که چارقد رو پایین تر کشید پشتم بیرون بود منم دستمو بین دستش که کنارش آویز بود گذاشتم جوری فشار داد دستمو که کم مونده بود جیغ بزنم و ولش کردم..آخر شب دیگه نزاشتن ما برگردیم و زنعمو سالار برامون تو اتاق های به اصطلاح بالاخونه میگفتن بالای انبارشون چندتا اتاق تیرپوش درست کرده بودن مخصوص مهمان رختخواب پهن کرد و من و سالار رو به زور نگه داشت و نزاشت کبری و بقیه اهالی عمارتم برگردن..اعظم و اکرم خداحافظی کردن و همراه همسر و بچه ها رفتن..تو اتاق کناری برای ما تشک پهن کرده بود کبری خانم دستمو فشردو گفت :برو بخواب سالار از شهر اومده خسته است.شب بخیر گفتیم و رفتیم داخل چقدر دلنشین بود لحاف وسط ساتن دوزی شده و تشک پشم گوسفند یدونه بالشت بزرگ برای هردومون.کفشهامو در اوردم و صورتمو آب زدم تا ارایشش پاک بشه لباس مناسب نیاورده بودم با همون پیراهن رفتم تو رختخواب..سالار کت و پیراهنشو آویز کرد و برق رو خاموش کرد و روی تشک دراز کشید..چرخیدم طرفش و سرمو روی شونه اش گذاشتم ولی سالار خان مغرور به همین راحتی ها کوتاه نمیومد پشتشو بهم کرد و خوابید منم از حرص پشتمو بهش کردم ولی چندباری با پام بهش ضربه زدم ولی هیچ واکنشی نشون نمیداد.صدای خروس کله سحری بیدارمون کرد.صبحانه تو اتاقمون خوردیم و نزدیک ظهر بود که راهی شدیم مهناز تا وسط حیاط اومد خیلی مهربون بود برای اردلان دست تکون داد و برگشت داخل.تمام مسیر کبری خانم و اردلان در مورد شب گذشته صحبت کردن و اینکه نمیزاره به ماه بکشه حنا و عروسی رو راه میندازه..
تمام مسیر رو حالت تهوع داشتم و خودمو نگه داشتم ولی به محض رسیدن رفتم وسط درختها و بالا اوردم همه نگرانم شده بودن پدربزرگ فرستاد برام اسپند دود کنن.کبری خانم نگران رو به سالار گفت:رنگ به روش نمونده کمک کن بره اتاق دراز بکشه چی شد یهو بهت مادر؟!سالارم ناراحت و نگرانم بود و دستشو زیرم برد و راحت بغلم کرد چقدر منتظر اون آغوش بودم که ازم دریغ میکرد منم محکم گرفته بودمش.سالار منو روی تخت گذاشت یهو تب و لرز اومد سراغم سالار پتو رو روم کشید و رو به مادرش گفت:میفرستم دکتر بیارن براش..کبری خانم گفت حتما سرما خوردی.خوابم برد ولی باز از شدت تهوع بیدار شدم رفتم بیرون،خیلی سرگیجه داشتم سالار زیر بغلمو گرفت و برم گردوند اتاق کبری خانم رفته بود برام شربت آبلیمو بیاره.سالار موهامو از رو صورتم کنار زد و گفت :سرما خوردی؟جون صحبت نداشتم با سر گفتم نمیدونم.جلو اومد و کمک کرد تکیه بدم به بالشتا عطر تنش چقدر دلنشین بود و بهم آرامش میداد بغلش کردم و سرمو به سینه اش فشردم.دستشو پشتم گذاشت و گفت:الان دکتر بیاد بهت دارو میده..محکمتر دستهامو فشار دادم و گفتم:داروی من تویی توهم دردی هم درمون از دوری تو اینجور شدم.با سرفه کوتاه کبری خانم ازش جدا شدم و از خجالت سرمو پایین انداختم.کبری خانم لیوان رو به دستم داد و گفت:بخور بهتر میشی.شربت هم نمیتونستم بخورم دکتر که اومد معاینه ام کرد و گفت:حالات بارداریه نه سرماخوردگی.کبری خانم از خوشحالی خنده بلندی سر داد و من شوکه و خوشحال بودم سالار انقدر مغرور بود که جلوی لبخندشو گرفت و بیرون رفت.دکتر هیچ دارویی نداد و رفت.ماما خونگی که آوردن بعد از معاینه خبر بارداری رو رسمی کرد از بعد عروسی من عادت ماهانه نشده بودم و درست میگفت لابد تو ماه دوم بارداری بودم.سه ماه از ازدواجم میگذشت.کبری خانم میخندید و به هرکسی که میرسید شیرینی میداد.خودم از خوشحالی حال بدم یادم رفت ماما سپرد بهم سیرابی بدن تا حالم بهتر بشه.سالار اومد داخل اتاق کنارم نشست و گفت بهتر شدی؟فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم.بالاخره خندید و جلو اومد و پیشونیمو بوسید و موهامو پشت گوشم زد و گفت :خودت هنوز بچه ای دختره کله شق..
دستشو گرفتم روی شکمم گذاشتم و گفتم: میدونی چقدر قهر کردنت ناراحتم میکنه.دستمو کنار صورتش گذاشتم و رفتم جلوتر طوری که بازدم نفس هاش به صورتم میخورد تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:سالار تو همه وجود منی چطور میتونی ازم رو برگردونی وقتی تشنه نگاهتم..انگشتشو روی لبهام گذاشت و گفت:هیس فقط میخوام نگاهت کنم مگه من دلتنگت نیستم مخصوصا حالا که امروز بهترین روز تو عمرم و ثمره عشقم تو شکمته..
سالار تا عصر کنارم موند تا بهتر بشم..کنارم دراز کشید و من سرمو روی دستش گذاشته بودم خم شد تو صورتم و اون سمتی رو که سیلی زده بود رو نگاه کرد و گفت :میدونی چرا رفتم شهر؟سرمو بالا گرفتم و رو بهش گفتم:چرا؟سرشو خم کرد و صورتمو بوسید و گفت:وقتی صورتتو میدیدم بدجور بهم میریختم رفتم تا خوب بشه و برگردم دستم میشکست نمیزدم یعنی چاره ای برام نزاشته بودی اگه نمیزدم آروم نمیشدی که کم مونده بود همه ده رو بریزی اینجا اینو تو کله پوکت فرو کن سالار نه اهل خیانت نه خیانت میکنه..اخم کردم و گفتم :منم تحمل ندارم ببینم یه جنس مخالف از کنارت رد میشه چه برسه بغلت کنه اگه آشنات نبود گردنشو میشکستم اینو تو کله پرت فرو کن اگه روزی به بادام خیانت کردی قبلش برای خودت یه قبر بخر چون تا خونتو با دستهام نریزم ول کن نیستم..سالار چنان زد زیر خنده که شکمشو محکم گرفته بود و قهقهه میزد..روزهای قشنگم رسیده بود.همه اهل عمارت خوشحال بودن،اعظم و اکرم واسه عمه شدن اونم به قول خودشون بچه سالار لحظه شماری میکردن.. یک هفته از فهمیدن بارداریم میگذشت جلو آینه از اینکه هنوز شکم نداشتم ناراحت بودم چادر رو زیر لباسم گذاشتم و شکم درست کردم جلو آینه هی ادا در میاوردم و شکممو بیشتر جلو میدادم انگار ماه آخر بودم یهو متوجه سالار شدم به در تکیه داده بود و نگاهم میکرد وای از خجالت آب شدم دستهاشو برام باز کرد و گفت :بیا اینجا دیونه..رفتم تو بغلش و دوتایی خندیدیم،،عروسی اردلان نزدیک بود دلم میخواست برم یه شب خونه پدرم بمونم خیلی دلتنگشون بودم حالا که قرار بود اولین نتیجه بابا موسی بدنیا بیاد دوست داشتم از خودم بشنون..سالار دوباره درگیر برگه و قلم بود رفتم روبروش نشستم جای بریدگی دستش با شیشه بهتر بود و گوشت اضافه اورده بود اول دستشو به صورتم کشیدم و گفتم :قربون این دستت بشم که روش یادگاری موند تا همیشه با دیدنش بفهمی چقدر دوستت دارم و روت حساسم..یه چیزی میخوام فقط نه نگو..
زیر بغلمو گرفت و خیلی راحت به طرف خودش کشوند و گفت :چی؟ چشم هامو ریز کردم و گفتم:اجازه بده دو روز برم خونه بابام بمونم خیلی دلم براشون تنگ شده هوا سرد که بشه دیگه یخ بندون نمیتونم برم..بینیمو بین انگشت گرفت و فشار داد و گفت : من چیکار کنم تو بری میدونی که نمیزارم..دستهامو دور گردنش انداختم و گفتم :جون بادام بزار دیگه فقط دو روز -تو بگو دو ساعت من نمیتونم بزارم جدا ازم باشی..
اخم هامو ریختم و گفتم :باشه نمیرم کنار کشیدم و بهش پشت کردم..با قلمش به پهلوم زد و گفت :حالا قهر نکن باشه میبرمت..انقدر خوشحالم کرد که چرخیدم و صورتشو غرق بوسه کردم..
اصلا دلش راضی نبود منو ببره بزاره اونجا همش بهونه میاورد ولی بالاخره راهی شدیم و تمام مسیر رو هزار بار سفارش کرد..اونجا که رسیدیم همش تو نگاهش غم داشت استقبال خانواده خیلی خوب بود برای ناهار سالار رو نگه داشتن وقتی مامان فهمید داره مادربزرگ میشه از خوشحالی چقدر گریه کرد از همه بهتر خبر نامزدی حسن و اونیکی پسر عموم بود خداروشکر به اون خونه هم عروس میومد سالار قصد رفتن نداشت و منتظر بود شاید من پشیمون بشم و باهاش برم با چشم بهش گفتم بلند شو برو..اخم کرد و با بابا موسی صحبت میکرد..خیال رفتن نداشت رفتم کنار مامانینا تو اتاق مامان بودم..مادرجون محکم بغلم کرد و گفت :چی بهتر از این که بادامم داره بچه سالار رو بدنیا میاره..نمیدونی چقدر دهن این زنها رو بستم همشون دارن از حسودیت میترکن به دختر من میگفتن ترشیده حالا شده خانم عمارت..عصر که شد سالار رفت و من تنها موندم چقدر اونجا برام هیجان داشت مخصوصا حالا که تو راهی تو شکمم داشتم.همه جارو خوب نگاه میکردم و یاد اون روزها میوفتادم که مادرجون با زور شلوار از پام در میاورد و دامن تنم میکرد حالا ماه ها بود شلوار پام نشده بود روزگار چه کارها با آدم میکنه..اونشب خیلی خاص و خوب بود کنار عزیزترینام..شب رو کنار اونا سحر کردن بدون استرس بدون هیچ ترسی خوابیدن چقدر خوردن چایی اونجا مزه میداد نونی که خود مامان پخته بود مربا زنعمو وای چه حس و حالی بود چشمم به انبار افتاد همونجا که از لای درزهاش سالاری رو دیدم که اومد منو با خودش برد..داشتم تو حیاط به انبار نگاه میکردم که صدای سالار رو شنیدم چرخیدم داشت بهم نزدیک میشد گفت: تو این سرما با اون پیرهن چرا بیرونی؟بابا احوال پرسی کرد و سالار رو دعوت کرد داخل..مامان لباس به دستم داد و گفت:بادام جان مادر اونجا جواب پس ندی خدایی نکرده اون خان مثل مردهای این خونه نیست..تو دلم گفتم :اگه یدونه مرد تو دنیا باشه اونم سالاره...با سالار برگشتیم عمارت نمیتونست جدا ازم بمونه مخصوصا حالا که وارث و همه کسش تو شکمم بود..از دست سخت گیری هاش کلافه بودم قبلا حساس بود ولی حالا با همه چیز من کار داشت راه رفتن خوابیدن غذا خوردن.عروسی اردلان به پا شد تازه میفهمیدم مراسم و رسومات چیه برای حنا به خونه مهناز رفتیم و اونجا عروس حنا بست، طبق رسومات داماد نبایدمیومد و مردها تو حیاط برای اردلان حنا بستن لباس مخمل رو تنم کرده بودم از صبح سالار رو ندیده بودم هرکسی خبر بارداری رو میشنید تبریک میگفت و خوشحال میشد کبری خانم مراقب بود تا چیزی نخورم به اصطلاح میترسید چیز خورم کنن و بچه ام سقط بشه..
مراسم حنا که تموم شد برگشتیم عمارت خیلی دیر وقت رسیدیم میخواستم لباس عوض کنم که سالار اومد داخل خندید و گفت :بیا اینجا ببینم چند ماه دیگه بهت میگم گردو کم کم داری چاق میشیا..رفتم روبروش رو پنجه پا وایستادم تا بهش برسم بوسیدمش و گفتم :خان گردو خودتی من بادامم اینم مغز بادام..سالار خندید و گفت :من قربون بادام و مغزش بشم..
روز عروسی بعد ناهار رفتیم دنبال عروس و آوردیمش بزن و برقص و دم غروب راهی اتاق کردنشون بعد از شام دیگه کم کم رفتن و خودیها موندن برای رسم و رسومات از بین جمعیت سالار رو دیدم که بهم با چشم چیزی میگفت..رفتم نزدیک آروم طوری که کسی متوجه نشه گفت :این زنها رو ول کنی تا صبح میخوان برقصن بیا بریم بخوابیم..چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از همه رفتم تو اتاق سالار روی تخت دراز کشیده بود با دیدنم گفت:بادام تو میدونی من خوشم نمیاد باز لباس به اون تنگی کوتاهی کردی تنت..پایین پیراهنمو نگاه کردم تا روی زانوهام بود با تعجب گفتم :کجاش کوتاه؟سالار انقدر حساسیتم خوب نیست..کنار تخت نشستم دستمو کشید و منو انداخت تو بغلش و گفت:واسه تو حساس نباشم واسه کی حساس بشم میشه بگی؟؟اردلان هم ازدواج کرد و روزهای خوبی جلوی رومون بود هوا رو به سرما بود و سالار بیشتر خونه بود مهناز و اردلان خوشبخت بودن مهناز دختر آروم و مهربونی بود سالار دوبار شهر رفت و برگشت و هربار کلی خوردنی مختلف میخرید برام.همش دستشو روی شکمم میزاشت و میگفت حس میکنم پسره اسمشو میزارم رستم -نگو سالار اگه دختر شد چی -اسمشو میزاریم بنفشه ولی میدونم پسره سهراب پسر سالار..
همه میگفتن بچه ام پسره و رضایت همیشه تو نگاه سالار بود،پنج ماه بودم و شکمم قشنگ برجسته بود به قول سالار گردو شده بودم و همش گردو صدام میزد بعضی مواقع حرکتشو احساس میکردم و یوقتها کاملا تکون میخورد..بابا موسی و مادرجون یکبار به دیدنم اومدن و خشکبار زمستونی برام اوردن تا ویار نکنم.کبری خانم از هر مادری برام مادرتر بود و در حقم سنگ تموم میزاشت،اون روزا همش دوست داشتم بخوابم..مهناز خوشبخت بود ولی حس میکردم همیشه ته قلبش یه غمی داره و ناراحته.اردلان خیلی زیاد تو جمع حاضر نمیشد و گوشه گیری میکرد..مادرجون انقدر لباس برای بچه آورده بود که هر کدوم رو نگاه میکردیم با سالار غش میکردیم مخصوصا دستکش و جورابهای کاموایی که بافته بودن شال و کلاهش دیگه زندگی مگه از اونم قشنگتر میشد..سالار آروم شکممو نوازش کرد و گفت:گردو خانم اگه بدونی چقدر از بودن هردوتون خوشحالم...
اگه بدونی چقدر از بودن هردوتون خوشحالم ولی دیگه همش برای من ناز میکنی..بهش اخم کردم و گوشه سیبیلشو کشیدم و گفتم :کجا برات ناز میکنم؟-چند شبه سرشب پشتتو میکنی میخوابی؟قبلا تا صبح نمیزاشتی بخوابم تو بغلم بودی الان پشتت همش به منه -سالار غر نزن این روزها فقط خواب که بهم میچسبه -یعنی من نچسب شدم 
بینیشو بین انگشت فشردم و گفتم :شما چسب منی نترس صدتا هم بچه بیاد نمیتونه یه تار موی تو بشه برای من..
بالاخره اون روز لعنتی رسید روزی که همه چیز رو بهم ریخت دم غروب بود و هوای سرد و برفی سالار رفته بود بیرون و بدجور دلم گرفته بود..کت تنم کردم و روی شکمم رو پوشوندم و رفتم تو ایوون پله هارو تمیزکرده بودن تا برای دستشویی میرم لیز نخورم مسیر دستشویی کاملا تمیز از برف بود..نرده رو چسبیدم که برم پایین شاید بیش از پونزده ها پله بود بدجور هوس برف و شیره کرده بودم تو دلم گفتم از دستشویی برگشتنی میگم برام درست کنن..همونجا بالا یدفعه یه لگد محکم به شکمم زد و دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم :پدر سوخته یواشتر لنگه بابات زورت زیاده ها الحق که رستمی پسر سالار..همین رو که گفتم یه نفر از پشت هولم داد و اون همه پله رو افتادم و رفتم تو حیاط روی برفها..از لابه لای خونی که از پیشونیم میریخت رو چشمم دیدم که اردلان اون بالا بود و با خوشحالی نگاه میکرد..درد عجیبی تو شکمم حس کردم و بیکباره تمام برف زیرم قرمز شد فقط جیغ میکشیدم و هیچی نمیفهمیدم اون لحظه رو درست یادم نیست چون تو حالت بیهوشی و بی حالی بودم فقط ناله میکردم.دستهای کبری خانم رو میدیدم که دو دستی به سرش میزنه و گریه میکنه.پدربزرگ چندبار به صورتم زد و میگفت زودباشید ماشین رو بیارید یکی بفرسته دنبال سالار و دیگه چشمام سیاهی رفت هر از گاهی چشم باز میکردم و جز تاریکی چیزی نمیدیدم، درمانگاه تا آبادی یکساعت راه بود که بخاطر برف و لغزندگی راه بیشترم میشد میفهمیدم که بچه ام مرده و اون همه خون که تمام پاچه هام قرمز بود خون بچمه..به درمانگاه که رسیدیم حالم خیلی وخیم بود من که هیچی حالیم نمیشد طبق گفته بقیه فقط ناله میکردم و سالار رو صدا میزدم درد شدیدی داشتم و از بس دستهای کبری خانم رو چنگ زده بودم که تا مدتها جای ناخن هام رو دستهاش بود..با آمبولانس منو فرستاده بودن تهران بیمارستان فرح اون سالها زایشگاه فرح در راس بود و امکاناتش کاملا مجهز و رایگان بود..رستمم رو بیرون آورده بودن و بچه شش ماه من پسر بود که نصف سرش له شده بوده جفت تکه شده بوده و شدت خونریزی من با شدت ضربه شدت گرفته بود..پیشونیمو بخیه زدن دستم از دوجا ضربه دیده بود..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : salar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mgmnbb چیست?