تنهایی نجلا قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت سوم


پدرمم از دست زنش خسته شده بود میگفت دلم می خواد نعیمه رو طلاق بدم ولی مردم می گن دوتا دخترو بی مادر کردی چی فهمیدی که حالا نوبت این یکیه.

حتی می گفت تو در و همسایه همه ازش فرارین از بس به پر و پاچه ی همه می پیچه.طبق گفته ی پدرم نعیمه بازم حامله بود و طلاق دادنش دیگه اصلا به صلاح نبود.پدرم دلداریم می داد و میگفت نجلا جان ازینکه اینجا زندگی می کنی ناراحت نباش تو اینجا خیلی خوشبخت تری،آینده ی بهتری میتونی داشته باشی.
رو به پدرم که موهای سرش در حال سفید شدن بود میگفتم نه بابا من اینجا راحتم نگران من نباش،اینجا چند تا خواهر و چند تا مادر دارم....
ولی پدرم شاید هرگز نفهمید برای دل خوش کردنش اون حرفارو زدم. هزار تا خواهر و هزار تا مادر هم اگه داشتم هم خون من نبودن و دلم برای رسیدن به نجمه و مادر واقعیم پر می کشید.خوشحال بودم ازینکه ساغر خواهر کوچولوی من کنار مادرشه و حداقل اون خوشبخته.من داشتم صاحب یه برادر یا یه خواهر کوچولوی دیگه هم میشدم.وقتی ما از خونه ی بابامون فرار کردیم ساغر هشت یا نه ماهه بود و الان یه دختر سه چهار ساله.
مشخص بود اوضاع مالی پدرم خیلی خوب شده و اونوقت باید غریبه ها حامی مالی ما می شدن.پدرم حتی به خاطر ترکشی که در دوران جنگ خورده بود جانباز محسوب میشد و یه زمین پانصد متری،قبل از جدایی از مامان بهش داده بودن.شرایط من که خوب بود و نیازی به حمایت بابا نداشتم ولی نجمه تو بهزیستی ضعیفی زندگی میکرد.
ما صاحب یه خواهر دیگه هم شده بودیم به اسم سما.ساغر و سما در خانواده کنار پدر و مادرشون رشد می کردن و ما در پرورشگاه به دور از عزیزامون.
نجمه توی تماس تلفنیمون میگفت سرپرستم گفته میتونی از پدرت به خاطر خرجی ندادن شکایت کنی که ماهانه یه مبلغیو برات در نظر بگیره.چون بچه بودم اسم شکایت که اومد ترسیدم و گفتم اگه بابا رو بندازن زندان چی؟
گفت نترس نمیندازن تازه اگه هم زندان بره برادر نعیمه سرهنگه سریع میارتش بیرون،اتفاقا به خاطر قاچاق و خلاف هم بابا هم نعیمه گیر افتادن ولی داداش نعیمه پارتیشون شده.
نعیمه دو تا برادر داشت که برادر بزرگه سرهنگ بود.
نجمه با کمک سرپرستش از بابا شکایت کردن و من هم تلفنی در جریان کارا میذاشت.روز دادگاه نعیمه هم همراه پدرمون اومده بوده و هنوز جلسه شروع نشده تا چشمش به نجمه میوفته قشقرق به پا میکنه و حمله می کنه خواهرمو بزنه که وقتی پدرتون با من ازدواج کرده هیچی نداشته الانم هرچی داره از صدقه سر منه،مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشه بهتون ماهانه پول بده.


نعیمه مدام حمله می کرده و داد میزده که آخرش خودم یروز با دستای خودم خفت می کنم،حالا دیگه کارت به جایی رسیده که از بابات شکایت می کنی،دختره ی نمک نشناس.
ابجیم که یه دختر چهارده ساله بود با مانتو شلوار به دادگاه رفته بوده و نعیمه تا تونسته الفاظ زشت به خواهرم نسبت داده بود که این دختر خرابه تو خونه ی منم بود خراب بود بدون چادر می گرده حتی نباید با خواهر کوچیکترش در ارتباط باشه وگرنه اونم از راه به در می کنه،خودم با چشمای خودم دیدم کارای خلافشو...
خواهرم که هم شوکه شده بوده و هم از نعیمه به شدت وحشت داشت جز اشک ریختن کاری از دستش برنمیومده و میگه من اصلا پول نمی خوام هیچی نمی خوام شکایتی ندارم.مامورا نعیمه رو بیرون می کنن و سرپرستش که می بینه اینا چنین آدمایی هستن نجمه رو دلدرای میده که خودم سرپرستیتو قبول می کنم پولشونم معلوم نیست از چه راهی دراوردن،این زنی که من دیدم زن خطرناکیه که پشتش هم حسابی گرمه.
ازون تاریخ ظاهرا زن بابام با واسطه یا بی واسطه تماسای زیادی به بهزیستی من میگیره و تا میتونه بد نجمه رو میگه و اونو جلوی سرپرستام خراب می کنه که نزاره ما دو تا باهم در ارتباط باشیم. 
قاچاقچی بودن بابا و نعیمه هم به گوش سرپرستامون رسیده بود و بدون اینکه من دلیلشو بدونم با بهونه های مختلف مانع تماس من با خواهر و پدرم میشدن.
سرپرست نجمه اونو به دختر خوندگی میپذیره و از بهزیستیشون میرن.هر وقت هم به بهزیستی من تماس میگیره سرپرستامون بدون اینکه به من اطلاع بدن میگن دیگه نمی تونی با خواهرت در ارتباط باشی.
و من در سردرگمی خودم بودم که چرا خواهرم با اینکه میدونه شماره ای ازش ندارم سراغمو نمیگیره تا شماره تلفن خونه ی جدیدش رو بهم بده.
پدرم هم دیگه سراغی ازم نگرفت و شاید هم گرفته بوده ولی به خاطر خلافکار بودنش سرپرستا مانع دیدارمون شدن.
در همون زمان بوده که خواهرم تصادف سختی می کنه و تو کما میره.توی دست ها و پاهاش پلاتین میزارن و با کلی عمل جراحی و دوا درمون بعد از دو ماه از کما درمیاد و زنده موندنش فقط یه معجزه بوده.سرپرستش به تمام کارها و هزینه های خواهرم حتی کارهای شخصیش رسیدگی می کنه و با مراقبت هاش بالاخره حالش خوب میشه.
درست زمانی که خواهرم بیشترین احتیاج رو به من داشته در کنارش نبودم و همینطور که من این قطع ارتباط رو از چشم خواهرم میدیدم شاید اون هم از چشم من میدید.
در اون زمان دوره ی ابتداییمو تموم کرده بودم و این بحران و شوک بی خبریو هم باید پشت سر میگذاشتم.

بهزیستی که خواهرم قبلا بود با بهزیستی من نزدیک پنج ساعت فاصله داشت.من تو شهرستان بودم و خواهرم استان.شهری که من در اون ساکن بودم خیلی کوچک و مذهبی بود،حتی دخترا از کوچیکی باید چادر سر می کردن ولی بهزیستی نجمه که تو استان بود اصلا به این شکل نبود و اونجا فقط درس خوندن اهمیت داشت و حجاب چادری اجباری نبود.
شاید اگه این دوری راه نبود چند دفعه ای که پدرم به دیدنم اومده بود میتونست منو به دیدن نجمه ببره و حداقل چند ساعتی من و پدر و نجمه در کنار هم خوش باشیم.یادمه روزی که می خواستن من و نجمه رو از هم جدا کنن نجمه برای دلداری دادنم گفت:آبجی این قانونه و ما هم نمی تونیم عوضش کنیم ولی شاید خودشون بعد از مدتی این قانونو برداشتن و من برمیگردم همینجا تا کنار هم باشیم.
ولی نجمه نه تنها برنگشت بلکه همون تماس تلفنی رو هم ازمون دریغ کردن.
نرگس دختری به شدت مذهبی بود ازین دخترهایی که فقط نوک دماغشونو بیرون از چادر میگذاشتن. ولی من با وجود مذهبی بودن به این شکل نبودم.
خصوصیات من و مریم خیلی نزدیکتر به هم بود و من حتی با وجود دو سال دوری ازش با نبودنش کنار نیومده بودم.
من در انتظار روزهای زیباتری بودم ولی هر چه جلوتر می رفتم متوجه میشدم که روزهای گذشته در کنار عزیزانم خیلی زیباتر بود.
از پنجره ی اتاق در حال تماشای محوطه ی بهزیستی بودم.به نجمه فکر می کردم که یعنی الان چه شکلی شده،خونه ای که همراه با سرپرستش درونش زندگی می کنه چه شکلیه.یادمه بهم گفته بود سرپرستش یه خانم مجرده و هم سالها مشاور بهزیستیشون بوده هم سرپرست.به همین دلیل به راحتی سرپرستی نجمه رو بهش دادن و حالا قرار بود باهم زندگی کنن.به مادرم فکر می کردم به اینکه یعنی الان کنار همسرش خوشبخته؟شاید خواهر یا برادری هم داریم و بی اطلاعیم.به روزهایی فکر می کردم که بزرگ شدم و دنبال خواهر و مادرم می گردم،به شرطی که قیافه شون رو به فراموشی نسپرده باشم.به بی بی فکر می کردم به اینکه حتی نمیدونم مزارش کجاست و من و نجمه حتی در مراسم تدفینش نبودیم.
به عمو و زن عمو فکر می کردم،به پسرعموهام احمد و امین.
به خواهرام فکر می کردم که نعیمه مادرشون بود یعنی الان چه شکلی بودن.
نرگس با هیجان وارد شد و منو از رویاهام بیرون کشید؛نجلا بیا ببین کی اومده!!!
من منتظر خیلیا بودم ولی نمیدونستم کدومشونو اون لحظه آرزو کنم.گنگ بودم و منتظر که مریم وارد شد و این یعنی خدا هنوز صدای منو میشنید.
اشک تو چشمام جمع شده بود و پاهام به زمین چسبیده.مریم منو محکم به آغوش کشید و از در کنار هم بودن اشک شوق می ریختیم.

مریم بعد از دو سال دوری برگشت و باز شد رفیق بی کسیهای من.اونقدر از دیدنش ذوق زده بودم که هیجانم قابل وصف نبود.
وسایل مریم رو جا به جا کردیم و دلیل برگشتنش رو پرسیدم که گفت پدر خونده و مادر خونده اش این اواخر با هم به مشکل خورده بودن و سازگاری نداشتن.مدام حرف از طلاق می زدن و مریم هم در اونجا پا در هوا بوده.بالاخره تصمیم گرفتن از هم جدا بشن و مریم رو هم به بهزیستی برگردونن.
با مریم نقشه می کشیدیم وقتی هجده سالمون بشه و از بهزیستی رفتیم به دنبال خانواده هامون بگردیم و پیداشون کنیم.مریم هم بره زندان ملاقات مادرش و دوباره خواهراشو دور هم جمع کنه.خواهر مریم که همراه نجمه در یک بهزیستی بودن ازدواج کرده بود و بقیه خواهر ها هم با هم رابطه ی خوبی نداشتن چون هر کدوم دیگریو مقصر سوخته شدن پدرشون و زندانی شدن مادر و اواره شدن خودشون می دونستن.
نرگس از معدود بچه هایی بود که خانوادش زیاد بهش سر می زدن.پدر و مادرش حتی شوهر مادرش زیاد به دیدنش میومدن و آدمای خیلی خوب و مهربونی هم بودن،تنها مشکلشون مشکل مالی بود که با تحقیقات بهزیستی اجازه ی اینکه نرگس اینجا زندگی کنه رو بهش داده بودن.
با اینکه مریم با برگشتنش ناجی من شده بود ولی همچنان کنجکاو دلیل بی خبریم از خواهرم بودم و هر وقت هر سوالی از سرپرستا می کردم جواب درستی نمیگرفتم.دل به درس دادن و هوایی نشدنمو بهونه می کردن و به دروغ میگفتن هیچ تماسی از خانوادت نداشتی و من دلکور به اتاقم برمیگشتم.
هزار سوال تو ذهنم پیش میومد که یعنی چه بلایی سر خواهرم اومد نکنه زن بابامون به خاطر شکایت بلایی سر خواهرم آورده باشه،شایدم خواهرم تو خونه ی جدیدش اینقدر غرق خوشبختیه که یادش رفته خواهر کوچکتری هم داره که گوشش به زنگ تلفن و نگاهش به در بهزیستیه.
دوران راهنماییو می گذروندیم،مریم و نرگس تو بعضی درسها ضعیف بودن و من بهشون کمک می کردم.خصوصا مریم که تو زبان خارجه خیلی ضعیف بود و توی امتحانای میان ترم بغل دستم مینشست تا ازم تقلب کنه.حتی گاهی منتظر میموند برگه مو که پر می کردم با برگه ی خودش جا به جاش می کرد و می گفت حالا برا من بنویس.قبل از امتحانا دنبالش میدویدم بیا زبان یادت بدم سر جلسه ازین کارا نکن گیر میوفتیم ولی گوشش بده کار نبود.
توی شورای مدرسه که من و مریم کاندید میشدیم برای رغابت با من بچه هارو جمع می کرد و میگفت به من اگه رای بدین ال می کنم بل می کنم،هد و چادر رو میگم به دلخواه باشه و از شرش خلاصتون میکنم.
دختر پرشور و هیجانی بود که ازین بازیگوشی ها هم زیاد داشت.

زمان انتخاب رشته در دبیرستان رسیده بود.من تجربیو انتخاب کردم،مریم کاردانش و نرگس انسانی.البته فقط کلاسامون در دبیرستان جدا بود وگرنه هنوز تو همون بهزیستی نیلوفران ابی بودیم.از وقتی بچه های کوچیکتر به بهزیستیمون اورده بودن چون تخت کم بود من و نرگس و مریم که بچه های بزرگتر بهزیستی بودیم روی زمین می خوابیدیم.
من علاقه ی زیادی به درس و مدرسه داشتم و چون بهزیستی شلوغ بود گاهی مجبور میشدم به دنبال جای خلوت و ساکتی باشم که جز انباری جای دیگری پیدا نمی کردم.
دلم نمیومد به بچه های کوچیکتر تذکر بدم که ساکت باشن و ترجیح میدادم خودم به انباری برم.
انباری یه لامپ صد داشت که اونم خراب بود.چون سرپرستا از انباری رفتنم خبر نداشتن و یواشکی اینکارو میکردم تا به بچه های کوچیک برای ساکت موندن گیر ندن،مجبور بودم ساعت ها زیر نور چراغ قوه درس بخونم.
ما در شهر کوچکی زندگی می کردیم که معلم های مرد هم داشتیم.ظاهرا معلم ریاضیمون پیش مدیر مرکز از من خواستگاری کرده بود که بدون اینکه به من بگن جواب رد داده بودن،فقط یادمه سرپرستا ازم پرسیدن قصد ادامه تحصیل داری یا نه،که من گفتم خب معلومه من تمام هدفم درسمه.بعدا از طریق یکی دیگه از سرپرستا مطلع شدم.
سال دوم دبیرستان هم تموم شد و خانم مدیرمون عوض شد.به جای خانم مهدوی خانم فخری اومد که هیچ کدوم از بچه ها دوسش نداشتن.خانم فخری خیلی مذهبی و محجبه بود شیخی بود برای خودش تا حدی که بچه ها می گفتن اطلاعاتیه.کسی از اومدنش خوشحال نبود و حتی بچه ها کلی نامه نوشتن که عوضش کنید یا همون خانم قبلیو بیارید.ولی من تو این بین مثل بچه های دیگه فکر نمی کردم و نصیحتشون می کردم دست از کاراشون بردارن.
مدت زمان زیادی از اومدن خانم فخری نگذشته بود که یک شب خواب دیدم خانم فخری دست تو دست مردی بود که سانتافه مشکی هم داشت.رفتم جلوتر و گفتم عع چشمم روشن واسه ما تسبیح آب می کشین اونوقت خودتون دست تو دست این اقا گذاشتین.گفت شوهرمه.+جدی،اسمش چیه؟ _محسن +ولی شما که مجرد بودی.
فردا صبحش وقتی خانم فخری به مرکز اومد سراغشون رفتم و گفتم شما محسن میشناسید؟
خانم فخری که از تعجب بهم خیره شده بود،بعد از اینکه از شوک خارج شد پرسید:نه محسن کیه؟نمیشناسم.
+همون که سانتافه مشکی داره،موهاش جو گندمیه.
شدت تعجبش بیشتر شده بود و با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:من تا حالا درموردش باهات حرف زده بودم؟
بعد خودش پاسخ داد نه من که تو این مرکز با کسی درموردش حرف نزدم،نکنه مارو باهم دیدی؟
؟!!همینجور که داشت اینارو می گفت حالش بد شد و فشارش افتاد.

سرپرستای دیگه اومدن و گفتن چی بهش گفتی چکارش کردی؟
بهش آب قند دادن و وقتی حالش بهتر شد پرسید اون اطلاعاتو از کجا اوردی؟
گفتم به خدا هیچ جا فقط تو خواب دیدم.سرپرستای دیگه تایید کردن که آره نجلا قبلا هم رویاهای صادقانه دیده.خانم فخری که انگار نمی خواست کسی از ارتباطش با اون اقا مطلع بشه بعد از اینکه فهمید من مستقیم ندیدمشون خیالش راحت شد.
این دو سال اخر دبیرستان ایشون مدیر مرکز بود و اون خواب باعث شد تا توجه ویژه ای به من داشته باشه.
ماه محرم رسیده بود و صدای طبل و سنج دسته های عزاداری از همه طرف به گوش می رسید.شبارو به همراه سرپرستا به مسجد و حسینیه ها می رفتیم و توی مجالس عزاداری شرکت می کردیم.یکی از شبا که من و سه تا دیگه از بچه ها به خاطر درست انجام ندادن کارهامون تنبیه شدیم حق رفتن به مسجد رو نداشتیم و باید میموندیم تا کارهامونو که نظافت انباری و خوابگاه و آشپزخونه بود رو تموم کنیم.یکی از سرپرستارو هم کنارمون گذاشتن و بقیه رفتن.دقیقا پنج نفر بودیم،سرپرست و یکی دیگه از بچه ها داخل انباری بودن که زنگ در به صدا درومد.خانم سرپرست رو به من گفت برو درو باز کن احتمالا نذری اوردن فیش رو هم ببر که پر کنن.من به طرف در رفتم و وقتی درو باز کردم با خانمی روبرو شدم که چادر مشکی و نقاب داشت و فقط چشم های سرمه کشیدش پیدا بود.سینی شعله زرد تو دستش بود که گفتم إ چه جالب اتفاقا ما پنج نفریم.گفت می دونم.تشکر کردم و گفتم صبر کنید فیشو بدم پر کنید.تا سینیو گذاشتم زمین و خواستم فیش رو بدم پر کنه دیدم نیست.از در بهزیستی تا سر کوچه پنج دقیقه ای راه بود و کوچه هم بن بست.این نیست شدنشون تو چند ثانیه خیلی غیر طبیعی بود و من حتی تا سر کوچه رفتم تا ببینم یهو کجا رفتن ولی چیزی دستگیرم نشد و برگشتم.سرپرست که از دیر کردنم ترسیده بود به دنبالم اومد و پرسید کجا رفته بودی کی بود در زد؟
ماجرارو براشون تعریف کردم و نگاهی به سینی شعله زردا انداخت که رو سه تاش یا حسین نوشته بودن و دو تاش یا فاطمه.سرپرست که انگار منقلب شده بود توی چشماش اشک جمع شد و چیزی نگفت ولی من هنوز هم برام مبهمه اون خانم کی بود و چطوری یهو غیب شد.
بالاخره دوران دبیرستان و کنکور با تمام بد و خوبش به پایان رسید.موقع انتخاب رشته بهم سپردن که از جانبازی پدرت استفاده کن،بیست و پنج درصد جانبازی داره که باهاش می تونی ازاد پزشکی یا دولتی مامایی قبول بشی.ولی من زیر بار نرفتم و گفتم تا الان از هیچی پدرم استفاده نکردم ازین به بعد هم نمی کنم.هرچی اصرار کردن بی فایده بود.

حرفمو به کرسی نشوندم و به این ترتیب بدون استفاده از جانبازی بابا موفق نشدم رشته ی دولتی پیراپزشکی قبول بشم.رشته های دولتی مثل حسابداری و مدیریت و ...قبول میشدم که علاقه ای بهشون نداشتم.شروع کردن به سرزنش کردنم که اگه از جانبازی بابات استفاده می کردی پزشکی می رفتی نونت میوفتاد تو روغن.ولی برا من مهم نبود چون دلم نمی خواست زیر بار منت پدری برم که ممکن بود همینو چماغ کنه بکوبه تو سرم درحالی که هیچ کدوم از وظایف پدرانه شو انجام نداده بود.مجبور شدم دولتی انتخاب رشته نکنم و برم ازاد و رشته ی مامایی بخونم.تو دانشگاه آزاد ورودی بهمن میشدم که حتی یک ثانیه ی دیگه هم نمی خواستم تو اون بهزیستی بمونم و دوست داشتم هر چی زودتر به دانشگاه و بعدش به دنبال خواهرم بگردم.با راهنمایی های سرپرستا به شهری دیگه مهمانی گرفتم و موفق شدم همون مهرماه وارد دانشگاه بشم.
تو این سالها که بهمون پول تو جیبی می دادن بقیه ی بچه ها با خوراکی و لباس و ... خرج می کردن ولی من جمع می کردم و طلا می گرفتم.طلا ها و وسایلم رو برداشتم.خط و گوشی هم از طرف بهزیستی بهم دادن و سال نود و یک از جایی که توش بزرگ شده بودم نقل مکان کردم به شهری که به مرکز استان خوزستان نزدیک تر بود.نزدیک به جایی که پدر و شاید هم خواهرم در اونجا بودن.
توی خوابگاه مستقر شدم و شهریه ی دانشگاه هم توسط بهزیستی پرداخته میشد.دختر جوانی شده بودم که غرورم باعث میشد دلم نخواد هم کلاسیهام بدونن من تو بهزیستی بزرگ شدم و بچه پرورشگاهی هستم.اینو از همون روز اول پنهان کردم و تا جایی که همه ی بچه ها فکر می کردن من تو خانواده ی مرفهی بزرگ شدم که همه چیز در اختیارم بوده و فرد خوشبختی هستم.خانم فخریو که چند بار دیده بودن مادرم معرفی کردم و بچه ها به خاطر داشتن چنین مادری تحسینم می کردن.
اوایل رفتنم به دانشگاه بود که تصمیم گرفتم برم شهری که پدرم با خانوادش زندگی می کرد.شاید هم اینجوری خبری از نجمه پیدا می کردم.نمی دونستم پدرم هنوز تو همون خونه و محله زندگی می کنه یا نه ولی با خودم گفتم پرسون پرسون پیداشون می کنم.صبح نه چندان زود راه افتادم،هنوز کوچه و محله مونو بلد بودم و چندان تغییری نکرده بود.بالاخره قبل از ظهر جلوی خونه ی بابام سر در آوردم.دستمو گذاشتم روی زنگ و فشار دادم،بدون اینکه بپرسن کیه درو برام باز کردن.درو نیمه باز کردم،این همون حیاط و همون خونه بود که ساعتها توی حمومش زندونی می شدیم،همون حوض کوچولویی که بارها انبوهی از لباسهای چرکو به همراه آبجیم می شستیم.....

دلم نمی خواست هرگز به این خونه برگردم ولی برای پیدا کردن نجمه مجبور بودم.آروم و باتردید از پله ها بالا رفتم.در ورودی خونه رو که زدم دختری درو باز کرد و با تعجب نگاهم می کرد.پرسید با کی کار دارین؟
من هنوز جواب نداده پدرم که شاید فکر می کرد مشتری موادم تو چهارچوب در ظاهر شد.بعد از دیدنم با لبخندی همراه تعجب گفت نجلا....
بابا به شدت لاغر شده بود مردی سیاه چهره با قدی بلند.
دخترک که فهمیدم همون ساغر کوچولوعه که الان بزرگ و خانم شده گفت آبجیمه و با شوق بغلم کرد و پشت سرش هم خواهر کوچیکترم سما.با بابا روبوسی کردم و تعارفم کردن داخل.چشمم به نعیمه افتاد که اخم هاش تو هم رفته بود.زن بدترکیبی که حتی بدتر هم شده بود.بالاتنه ای به شدت چاق اونقدر که پاهاش پیدا نبود،چشمای ریز،دماغ گنده و کوفته ای با صورتی پر از کک و مک.از دیدنم خوشحال که نبود هیچ با هر ذوق خواهرام و بابا اخم های نعیمه بیشتر میشد.
ساغر و سما با عشق روبروم نشسته بودن و نگاهم می کردن.ساغر دختری دوازده سیزده ساله بود و سما هشت نه ساله.بابا پرسید باباجان درستو به کجا رسوندی چی می خونی؟
خودمو از ترس نعیمه جمع تر کردم و گفتم مامایی می خونم.
بابا که نمیتونست خوشحالیشو پنهان کنه میگفت دخترم دکتر شده ماشالله بابا.
نعیمه از حسادت در حال انفجار بود و با اون پاهای کوتوله ایش تند تند مسیر پذیرایی به آشپزخونه رو طی می کرد.
خواهرام مشغول انداختن سفره ی نهار بودن که از بابا پرسیدم از نجمه خبر دارین؟می دونین کجاست؟
بابا سرشو انداخت پایین و گفت نه بی خبرم بابا،بعد از دادگاه دیگه ندیدیمش فقط می دونم با سرپرستش زندگی می کنه.برای دیدن تو هم اومدم ولی گفتن از مرکزشون دستور اومده این اجازه رو به من ندن،چون 
میگفتن هوایی میشی و درس نمی خونی.نعیمه حین کار گوشاشو تیز کرده بود تا ببینه ما چی میگیم.
بالاخره سفره انداخته شد و با تعارف خواهرا و بابا سر سفره نشستم.هر لقمه ی غذا رو با زور به کمک آب زیر نگاهای زیر زیرکی نعیمه غورت می دادم.بعد از خوردن غذامون،مدت زیادی نگذشته بود که حس کردم دارم همه ی محتویات معده ام رو بالا میارم.با حالت زار به بابا نگاه می کردم که روی پاهاش افتادم. 
وقتی به خودم اومدم دیدم زیر سروم تو بیمارستانم.ساغر و بابا تو اتاق بودن،یاد خونه ی بابا و غذایی که معلوم نبود نعیمه چی توش ریخته بود افتادم.ساغر دستمو گرفته بود و گفت خداروشکر ابجی حالت داره خوب میشه.بابا با شنیدن صدای ساغر متوجه ی بهوش اومدن من شد و بالاسرم اومد.با حالت شرمندگی خداروشکر می گفت.

سرومم تموم شده بود و بابا میخواست منو به خونه اش ببره که گفتم نه بابا منو برسون ترمینال می خوام برگردم خوابگاه ،دیر میشه.
سوار ماشین بابا شدیم.قبل از رسیدن به ترمینال شماره همراهمو به ساغر دادم که اگه از نجمه خبری شد بهم اطلاع بده و هم اینکه باهم در ارتباط باشیم.هرچند نعیمه بهش اجازه ی تماس با منو اون هم با تلفن خونه نمیداد.خواهرام برخلاف مادرشون خیلی دوسم داشتن و تو همون مدت زمان کوتاه این علاقه از طرف من هم بوجود اومده بود.
به ترمینال رسیدیم و قبل از سوار شدن به اتوبوس،بابا بیست هزار پول از جیبش دراورد و گفت بگیر بابا لازمت میشه.گفتم نه بابا ممنون من پول دارم،ولی گوش نداد و نتونستم دستشو رد کنم.اتوبوس هم در حال راه افتادن بود که پولو گرفتم و خداحافظی کردم.
نعیمه با اینکارش می خواست بهم بفهمونه که تو اون خونه جایی ندارم و به خواستشم رسید.با اینکه اقوام پدریم از محل زندگیم خبر داشتن ولی تو این سالها هیچ کدوم نیومدن بهم سر بزنن،با این وجود یه نیرویی منو می کشوند به طرف هم خونام به طرف اقوامم،به طرف ریشه ام.نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و هنوز چند روز نگذشته بود که تصمیم گرفتم برم سراغ عمو و زن عموم.
دوباره شال و کلاه کردم و راه افتادم.خونه ی عمو چند کوچه ای با خونه ی بابا فاصله داشت.به یه چشم برهم زدن سر از خونه ی عمو دراوردم.زنگ درو که زدم بعد از دقایقی پسر جوونی درو باز کرد.با دیدن من اخماش تو هم رفت و گفت با کی کار داری؟ 
اون منو نشناخت ولی من شناختمش.پسر بزرگه ی عموم بود احمد،یه جوون تقریبا سی ساله شده بود که انگار ازم طلب داشت.
گفتم می تونم بیام داخل؟
گفت نه که نمی تونی،نکنه دوست دخترای امینی؟شماها بابا ننه ندارین؟صاحب ندارین؟بزرگتر ندارین جمعتون کنه؟تا دیروز که تلفنو میسوزوندین امروز پر رو پر رو پاشدین اومدین جلو در خونه!!!استغفرالله شیطونه میگه...
یهو صدای زن عمو اومد که تو حیاط داد می زد کیه احمد؟کی بود در زد؟
با شنیدن صدای زن عمو گل از گلم شکفت و داد زدم زن عمووو....
احمد که با زن عمو گفتنم شوکه شده بود وقتی متوجه شد من دختر عموشم با تعجب پرسید نجلایی یا نجمه؟!
زن عمو دوون دوون اومد جلو در و گفت نجلا!!!
خودمو انداختم بغلش و یه دل سیر تو آغوش هم گریه کردیم.احمد که نظاره گر ما بود و معلوم بود اونم گریه کرده دماغشو بالا کشید و گفت اینجا بده بیاین تو،خوبیت نداره جلو مردم.تعارفم کردن رفتیم داخل و زن عمو بعد از اوردن میوه و چایی نشست و شروع کرد به حرف زدن؛خب بگو ببینم،شنیدم دکتر شدی.
+دکتر که نه زن عمو،مامایی می خونم.

_خب دکتره دیگه چه فرقی می کنه قربونت برم.
+ولی زن عمو شما از کجا شنیدی؟
_مگه تنها من شنیدم عزیزم،همه ی مردم محله میگن،از بس ساغر و سما همه جا نشستن گفتن خواهرمون دکتر شده،تازه نمی دونی نعیمه چه حرصی می خورده،مردمم حتی بیشتر از قبل لعنتش می کنن.نعیمه هم گفته چجور دکتریه که لنگ پوله،نجلا فقط اومده بوده از ما بیست هزار تومن پول بگیره و حالا می خواد باهاش بره خواهرشو پیدا کنه.
وای خدای من چی میشنیدم یعنی بابا رفته بود به زنش گزارش داده بود که بعد از بوقی بیست هزار به دخترم پول دادم!داشتم آتیش می گرفتم از کار بابا،اخه من که به پولش احتیاج نداشتم چرا داده بود که حالا زنش بخواد اینجوری بکوبه تو سرم.
زن عمو یه غلپ از چاییشو خورد و گفت نمیدونی چقدر مردم نفرینشون میکنن،تازه خبر نداری یبار بابات به خاطر قاچاق گیر افتاد طبق معمول برادر نعیمه که سرهنگه نجاتش داد ولی خلافو انداختن پای اوس محمود بدبخت و ده سال بهش حبس خورده،زنش سکینه چپ میره راست میاد نفرین می کنه...
+راستی زن عمو برادر کوچیکه ی نعیمه چی اون چکار می کنه؟
_اونو که دیگه نپرس شیشه ای شده بدبخت،میت رو دیدی اونم دیدی.زن و بچش از خونه انداختنش بیرون اصلا به فلاکت افتاده.
مشغول حرف زدن بودیم که امین،پسر کوچیکه ی عمو یالله گویان وارد شد.به احترامش پاشدم و حین احوال پرسی،بعد اینکه متوجه شد من نجلام نیشش تا بناگوش باز شد و جون دوباره گرفت.برعکس احمد که برای راحتی من و زن عمو به اتاق دیگه رفته بود،امین همینجا تو اتاق نشست و مدام میوه پوست می گرفت و بهم تعارف می کرد.زن عمو گفت پاشم برم نهارو زودتر اماده کنم حتما نجلا هم از راه رسیده گشنشه.امین که دیگه میدون براش باز شده بود شروع کرد به صحبت کردن.
_دختر عمو خیلی خوش اومدی،خوبی خوش میگذره؟
سرسنگین جواب دادم از احوال پرسیای شما.
امین با لبخند ماسیده شده رو صورتش نگاهشو از من گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:ما نمی دونستیم شما کجایین که برای احوال پرسی بیایم.
ترجیح دادم حرفشو باور کنم و ادامه ندم که باز خودش گفت:راستی دخترعمو حداقل شمارتو بزار دیگه بعد از این باهات در تماس باشیم.
زن عمو با سفره و پارچ آب برگشت تو اتاق و گفت پاشو امین پاشو برو بقیه شو بیار.سفره ی نهار پهن شد و مثل بچگیهام سر سفره ی عمو نشستم و دستپخت خوشمزه ی زن عمورو دوباره چشیدم.
داشت دیرم میشد و در حال خداحافظی کردن بودم که امین گفت دخترعمو خودم می رسونمت.سریع گفتم نه ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم.
_مزاحم چیه وظیفمه هنوز اونقدر بی غیرت نشدم بزارم تنها بری.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ilnpd چیست?