داستان زندگی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

داستان زندگی قسمت سوم

 بعد چند روز مامان منو راضی کرد تا اکی بدم بیان خونمون ...

 بعد چند روز مامان منو راضی کرد تا اکی بدم بیان خونمون ...
به مامان الهه خبر دادم و شماره خونه رو دادم ...
قرار خواستگاری رو گذاشتن
روزی که نیما میخواست بیاد خونمون خیلی استرس داشتم ،نمیدونستم چجوری باید منصرفش کنم . اصلا چه توضیحی باید بهش بدم ! اصلا مگه باور میکنه ؟
ترجیح دادم چیزی نگم و بزارم همه چی روال عادی خودشو طی کنه ! حرفارو زدیم و همه راضی بودن و قرارها هم گذاشته شد ...
همه چیزز خیلی سریع داشت پیش میرفت ...
قرار آزمایش خون برای هفته بعد گذاشته شد...
مامان خیلی خوشحال بود که تا اون لحظه ازمون نامه سلامت نخواستن!
روز آزمایش رسید و من همچنان حسی به نیما نداشتم ...
شب قبلش با مامان داشتم صحبت میکردم گفتم : اصلا بر فرض محال که بشه و هیچ مشکلی هم پیش نیاد ، من واقعا حسی بهش ندارم . + چقد تو ناز داری دختر ! الان که ینفر هست که اینقدر دوست داره و یه خونواده ای که ازت نامه نخواستن تو ناز میکنی ؟
دیگه حرفی نزدم... روز آزمایش رسید ....
توی آزمایشگاه بودیم ازمایش داده بودیم و مردها رو فرستاده بودن برای کلاس ، بعدشم نوبت ما بود ...
تو همین فاصله خواهر نیما به مامانم گفت : ببخشید اگه اشکال نداره توی این فاصله که منتظریم دخترخانومتون برن نامه سلامتشونو بگیرن و بدن بهمون که ماهم خیالمون راحت بشه .
به مامان نگاه کردم ...
رنگش پریده بود، باید چیکار میکردیم؟
نه میتونستیم بریم نه میشد بگیم نمیایم چون این بدتر بود!
مامان با نگرانی و استرس بهم اشاره کرد که برم و خواهر نیماهم گفت که باهام میاد ...
رفتیم توی اتاق دکتر ....
وقتی دکتر معاینه کرد و گفت نمیتونم بهت نامه سلامت بدم دیگه نتونستم توی چشمای خواهر نیما نگاه کنم !!!
خواهر نیما همه چیزو فهمیده بود و فقط به چشم یه هرزه خیابونی بهم نگاه میکرد !!!
درحضور دکتر شروع کرد حرف زدن :
خودتو پشت یه چادر و یه چهره گول زننده قایم کردی که چی ؟ خوب شد به ذهنم رسید که اینکارو انجام بدم وگرنه چجوری میخواستی داداشمو بدبخت کنی ؟ همون موقع زنگ زد به نیما تا از کلاس بیاد بیرون ...
تا ما اومدیم از اتاق دکتر بیرون نیما هم اومد . منم سرم پایین بود ...
طاقت نگاهاشو نداشتم . خواهرش از پیش مامانم رد شد و نمیدونم چی گفت که مامانم همونجا شروع کرد به گریه کردن،اومدیم بیرون مامان حالش خوب نبود منم که بدتر ...
بهم نگاه کرد : چیه ؟ به چی نگاه میکنی ؟ به بدبختی و سیاهی که انداختی روی زندگیمون ؟؟ اصلا از کجا بدونم کار فرهاد بوده ؟ اصلا از کجا بدونم فقط فرهاد بوده ؟؟ شاید اون بیچاره هیچ تقصیری نداشته و تو انداختی گردن اون !


دیگه نمیتونستم تحمل کنم ....
دست مامانو ول کردم ,گفتم بایدم از پسرت دفاع کنی ! من کاری کردم ؟؟؟عیبی نداره بچسب به پسرت ...
بعدشم راهمو کج کردم و اومدم اینطرف ...
میخواستم تنها باشم ،دیگه خسته شده بودم . همه به جرم نکرده مقصرم میدونستن ...
حتی مامانمم باورم نداشت !!!
حتی ازم نخواست که برگردم ...
تاکسی گرفتم و رفتم توی پارک نشستم هندزفری گذاشتم و یه آهنگ وحشتناک غمگین و تا میتونستم برای تنهایی خودم زار زدم ،بعد حدودا دوساعت دیدم مامانم زنگ میزنه ...
رد دادم یکبار دوبار سه بار رد دادم تمام تماساشو . پیام داد : بسه دیگه هرچی آبرومونو بردی ،بیشتر از این با آبرومون بازی نکن ،برگرد خونه به کسی نگفتم فاحشه ای .. چقدرحرفاش تیز بود ....
چقدر بهم برخورده بود ...
منی که توی تمام مدت رابطم با نیما هنوز حتی نمیدونستم چشماش چه رنگیه ! به خودم اجاره نمیدادم از وقار و متانتم کم کنم ،حالا لایق شنیدن این حرفا شده بودم اونم از مادرم !!!!
اونروز مامان چند بار پیام داد بهم ولی من به هیچکدوم جواب نمیدادم ... از این میترسیدم به بابا بگه و بابا هم مثل همه منو مقصر بدونه؟ یا اصلا بگن چرا زودتر نگفتی ! به مامان گفته بودم بخاطر این موضوع نمیخوام خواستگار راه بدم . اما خودش اصرار کرده بود نیما رو رد نکنم حالا هم باهام اینطوری رفتار میکرد . از همه مهمتر به چیزی که فکر میکردم این بود که نیما حتی با یه پیام ازم توضیح نخواست . نخواست بدونه چخبره . حتی نمیخواست بدونه که خواهرش راست میگه یا دروغ !
ای خدا . چه غم سنگینی روی سینه م بود ! رفتم حرم . پاهام نا نداشت که راه برم اما هرطور بود رفتم . پیش امام رضا زار زدم و گفتم ضامن آهو شدی ! یعنی من از آهو کمترم ؟؟
آهنگ علیرضا صنعتگرو گذاشته بودم با ی هندز فری توی گوشم . اون میخوند و من زار میزدم . بلند بلند :" اومدم تا ببینم لحظه عاشق شدنو ، به دلم افتاده بود صدا زدین آقا منو ... " کلا از هرجایی که میموندم پناه میبردم به حرم . خیلی بی حال شده بودم . همونجا چادرو کشیدم روی سرمو خوابم برد . اما نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای یکی از خادما از خواب بیدار شدم .
اونشبو تا صب توی حرم گذروندم وبه هیچکدوم از تماسای مامان و بابا جواب ندادم .
میدونستم بابا خیلی نگرانم میشه .
 
 ولی وقتی یادم میومد از اینکه شاید مامان بهش همه چیو گفته باشه مو ب تنم راست میشد ...
صبح با حالی نزار از بیخوابی و گرسنگی و گریه شب قبل برگشتم خونه . مامان و بابا بیدار بودن اوناهم نخوابیده بودن ،تو چشمای مامان پر از ترحم بود و لحن بابا پر از عصبانیت ... : کجا بودی تاحالا؟ چرا دیشب خونه نیومدی؟
- پیش مهشید بودم پیشش هم موندم .
+ پس چرا مهشید ازت خبر نداشت؟ دروغ نگو به من - خودم ازش خواستم بهتون چیزی نگه . میخواستم تنها باشم با ماما بحث کرده بودیم . + بیخود کردی رفتی !دفعه اخرت باشه !!!
توی راه که داشتم میومدم خونه با مهشید هماهنگ کرده بودم و گفتم بعدا مفصل براش توضیح میدم ...
اونم با یه باشه معمولی جوابمو داد
همون موقع نشستم روی زمین و از بیحالی نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی بیدارشدم توی تختم بودم . عصر بود . میخواستم بلند شم اما نا نداشتم . مامانو صدا زدم تا یه لیوان اب برام بیاره ...
برام غذا و اب و نوشابه اوورد ، با ولع خاصی میخوردم . یکم که خوردم حالم جا اومد . با دلخوری به مامان نگاه کردم . هنوزم بغض داشتم . ازش پرسیدم : به بابا چیزی نگفتین ؟
+ نه نگفتم
سرمو انداختم پایین . بازم اشکای لعنتی امونمو برید ... مامان بغلم کرد : ببخشید دست خودم نبود . ما همیشه با ابرو زندگی کردیم و این موضوع یه لکه ننگ بزرگه برامون . امیدوارم درک کنی .
چشماش پر از غصه بود ...
دلم نیومد نبخشمش . بخشیدم اما فراموش نکردم . از اونروز حالم هر روز بدترمیشد . نمیدونم مامان چجوری قضیه نیما رو برای بابا فیصله داد که بابا دیگه چیزی نپرسید ازم .
دیگه از اتاق بیرون نمیرفتم مگر برای ناهار و شام اونم گاهی .
نزدیک ترم جدید بود و مامان خیلی جدی باهام حرف زد درباره انتخاب واحدم . اول مخالفت کردم . اما بعد دیدم بد نمیگه . برای انتخاب واحد اقدام کردم . سعی کردم قوی تر از قبل باشم . همون ترم توی دانشگاه روی بورد دیدم اطلاعیه زدن که دانشگاه فردوسی برای دانشکده علوم اسلامی از دانشجوهای همه دانشگاه ها طلبه قبول میکنه بشرطی که توی ازمون قبول شیم ...
 
 
توی ازمون قبول شدم و رفتم برای ثبت نام . والیبالمو ادامه دادم و سعی کردم خودمو خوشحال کنم ...
اما افسرده بودم . خییییلی افسرده بودم .
مامان یه مشاور خوب برام پیدا کرد . نتونستم همه ماجرارو براش بگم اما مشکلمو بهش گفتم . گفتم دیگه خواستگار راه نمیدم . باهم حرف زد حدودا ده جلسه تا راضی شدم بازم خواستگار راه بدم
مشاور بهم گفته بود باید با صداقت پیش برم اما گفتن این موضوع به کسی که قرار بود همسر ایندم باشه کار خیلی سختی بود. قطعا کار من نبود ...
بهم گفته بود با خواستگارت حرف بزن .. اگر دوتاییتون اوکی بودید برای مشاوره قبل ازدواج بیاید اینجا من بهش میگم . این که چجوری بهش بگم به خودم مربوطه و اینکه اون چه تصمیمی بگیره به خودش مربوطه . این وسط یه بار سنگین از روی دوش تو برداشته میشه!
یکم فکر کردم . اره . راه درست همین بود . ولی خیلی استرس داشتم.
قرار بود باز خواستگار راه بدم . اما این دفعه اعتماد بنفسم خیلی بالاتر بود و بهتر میتونستم حرف بزنم .
بچه سمیرا و فرهاد بدنیا اومد و سمیرا دیگه سرکار نرفت . قرارشده بود بیان نزدیک خونه ما خونه بگیرن تا منو مامان مراقب سمیرا و نادیا باشیم . اخه سمیرا حدودا سیزده ساله که مادرشو ازدست داده بعد عروسیشونم پدرشو ازدست داد.
گشتیم و خونه پیدا کردیم براشون . بابا به صاحبخونه فرهاد زنگ زد و گفت که رهنشونو حاضر کنن . صاحبخونه اوکی داد . فرهاد طبقه همکف یه اپارتمان بودن که صاحبخونشون طبقه بالا بودن . یادمه اون روزا مامان درد گردنش حسابی اود کرده بود و دکتر دستور جراحی دیسک داده بود دقیقا برای بیست بهمن
اما چون اونروز فرهاد میهواست اسباب هاش رو بیاره خونه جدید مامان از دکتر دوروز مهلت گرفت تا با خیال راحت برای جراحی اماده بشه . منو مامان همراه سمیرا رفته بودیم ازقبل وسایل و جمع کرده بودیم و اونروز بابا و فرهاد قراربود فقط برن بار بزنن و بیارن . فاصله خیلی زیاد بود . اما از ساعت شش صبح صاحبخونه فرهاد هی به گوشی بابا زنگ میزد و میگفت بیاین خالی کنین کجایین پس؟
بابا و فرهاد رفتن . دوسه ساعت بعد من نشسته بودم و سمیرا هم داشت نادیا رو شیرمیداد . تلفنم زنگ خورد . بابا بود . دلم گواه بد میداد . فرهاد بجای بابا حرف میزد:فاطمه یه تاکسی بگیر بیا بیمارستان امداد . منو بابا چاقو خوردیم . اخ.....
 
و بوق ممتد تلفن
خیلی ترسیده بودم ...
بابا شاید دوسم نداشت و یا اگرداشت بروز نمیداد اما من عاشقش بودم .
مامان پرسید:کی بود؟
+مامان افسانه (دوستم) حالش بد شده بردنش بیمارستان اخرین شماره تماسش من بودک به من زنگ زدن باید خودمو برسونم بیمارستان
-فاطمه دروغ نگو ،داشتی با فرهاد حرف میزدی!چیشده؟
زدم زیرگریه طوریکه سمیرا نفهمه موضوعو ب مامان گفتم ...
رنگش پرید . زنگ زدم به خالم که خونش نزدیک ما بود . بهش گفتم حاضرباشه با تاکسی میرم دنبالش تا بریم بیمارستان .
هزار جور فکر با خودم کرده بودم ...
سریع تاکسی گرفتم و راه افتادیم... کل راه گریه کردم تا رسیدم . وقتی بابا رو دیدم خیالم تاحدی راحت شد . (ماجرا از این قرار بوده که:فرهاد توی چند وقتی که مستاجرشون بوده حسابی اذیتشون کرده . اون اقا هم یه پسرداشته که از لحاظ روانی مشکل داشته!وقتی فرهاد میخواسته خونه رو تخلیه کنه اوناهم بدون هیچ درگیری لفظی اول به بابا هجوم بردن و چاقو زده بودن بهش تا فرهاد اومده بابا رو نجات بده به دست فرهادم زده بودن و الفرار)
فرهاد نه روز و بابا یازده روز توی بیمارستان بودن . تمام هزینه های بیمارستان رو بدون احتساب بیمه بابا حساب کرد ( وکیل گفته بود اگر بخواین با بیمه هزینه هاتون حساب بشه باید توی پرونده بزتیم سانحه . اونوقت دیگه نمیتونید شکایت کنید . اگر بخواین شکایت کنین باید توی پرونده نزاع بخوره . بیمه هم هزینه های نزاع رو قبول نمیکنه)
بعد از ترخیصشون کمک کردیم و فرهاد و سمیرا رفتن خونشون . بابا حالش خیلی بهتر بود و باز اصرار داشت جلسات خواستگاریو ادامه بدیم . بابا مجبور شده بود خونه رو بفروشه تا سهم عمو رو بده بهش . با بقیه پول هم یجایی رو برای خودمون رهن کنه . با بقیه پول ما میتونستیم یه منطقه خیلی بهتری خونه اجاره کنیم اما وقتی به بابا گفتم جلوی فرهاد و سمیرا گفت : اصلا به تو ربطی نداره دوست دارم کنار پسرم باشم! خنده داره!
اون لحظه تمام بدیایی که فرهاد با بابا کرده بود جلوی چشمم اومد ...
اینکه اومد توی کل ساختمون فریاد زد و حرفای ناموسی ب بابا گفت !
اینکه دفعه اول نبود بابا بخاطر فرهاد میفتاد بیمارستان و....
 

بازم فرهاد عزیز شده بود و کاری از من برنمیومد !!!!
سکوت کردمو انتخاب خونه رو گذاشتم بعهده بابا و مامان !!!
شده بودم مث یه بچه که حتی عروسکشم مامان و باباش انتخاب میکنن..
انتخاب مامانو بابا یه خونه فووووق قدیمی تکواحدی ویلایی بود که حتی کف خونه سرامیک نداشت و فقط چون بزرگ و دلباز بود قبولش کرده بودن ... منم بهشون گفتم دیگه به هییییچ خواستگاری اجازه ورود ندن ،خجالت میکشیدم...
دوماه از رفتنمون به اون خونه میگذشت . یروز مامان اومد تو اتاقمو گفت: زندایی مهشید ما رو به یه خونواده ای معرفی کرده برای خواستگاری . پسره متولد هفتاد،کارمند اداره پسته . پدرش فوت کرده و مادرش مجدد ازدواج کرده . خودشم ته تغاریه . نظرت چیه؟
- منکه گفته بودم توی این خونه نمیخوام خواستگار راه بدم ..
+ اره ولی معرف اشناس . فقط بزار بیان . ولی تو رد کن . بزار بیان ابرومون نره .
- باشه . ولی یادتون باشه خودتون گفتین رد کنمااااا
بعد چند روز اون خونواده دوباره تماس گرفتن و اجازه خواستگاری خواستن. مامانمم برای اخر هفته قرار گذاشت . وقتی اومدن من فقط شربت بردم و نشستم
خونواده داماد ازبابا اجازه گرفتن تا منو پسرشون برای صحبت بریم یجای خلوت ...
دنبال یه بهونه بودم برای رد کردن . واسه همین بمحض اینکه اقای داماد تشریف اوردن توی اتاق بنده شروع کردم ... اولین سوالمم این بود:
ببخشید شما همیشه صورتتون اینقدر تمیزه؟ ( منظورم ابروهاش بود . لامصب از ابروهای من تیز تربود😂) جناب داماد دستی به صورتش قسمت ریشش کشید و گفت :اره من همیشه ریشهامو میزنم
منم زدم توی برجکش : ولی من منظورم ابروهاتون بود
+ اهاااا ...
ما خونوادگی ابروهامونو برمیداریم . چطور مگه ؟ شما مشکلی دارین؟
- ما توی خونوادمون بد میدونیم که مرد ابرو برداره!
خلاصه اونشب گذشت و مهر اقای داماد که بعدا فهمیدم اسمش سعیده تالاپ افتاد توی دلم ... یکی دو جلسه دیگه هم صحبت کردیم و به بهونه مشاوره قبل ازدواج بردمش پیش مشاورم ...
مشاور یکم باهامون حرف زدو بعد از من خواست بیرون اتاق منتظر بمونم . یه چشمک هم زد که فهمیدم میخواد موضوع رو به سعید بگه .
استرس همه وجودمو گرفت ...
بعد بیست دقیقه سعید با اخمهای توی هم اومد بیرون و ازم خواست خداحافظی کنم و بریم ...
توی راه اصلا باهام حرف نزد !!!
منم ترجیح دادم که حرفی نزنم ...
منو گذاشت جلوی خونمونو بهم گفت که برای دیدار بعدیمون به خواهرش میگه که با خونوادم هماهنگ کنه !!!
 

احساس کردم داره میپیچونه و منصرف شده !!!
سعید رفت . حدودا ده روز ازش خبری نبود . تقریبا مطمئن بودم منصرف شده !
که یروز تلفن خونه زنگ خورد ...
خواهر سعید بود ...
فرزانه !
قرار جلسه بعدی و نشون رو گذاشت با مامانم.
فهمیدم که سعید منو با همین شرایط پذیرفته!!!
خوشحال شدم اما از اینده ترس زیادی داشتم . وقتی سعیدو دیدم اخماشو ازهم باز کرده بود . بهم گفت : شما گفته بودین دوست ندارین ابروهامو دست بزنم منم دیگه دست نزدم !
بعدشم ارومتر از قبل ادامه داد : من این چند روز خیلی فکر کردم ...
دختری مث شما نمیتونه ادم بدی باشه ،شما تواین روزا حتی به چشمای من نگاه نکردی ، چطور میتونستی همچین کاری کرده باشی؟
برای همین حرفای مشاور و قبول و باور کردم و ادامه دادم
مطمئن باشین هیییییچوقت این موضوع توی زندگیمون یاداوری نمیشه ... کسی از خونواده من از موضوع اطلاع نداره شماهم چیزی نگین .
بعد سرشو کج کرد و ادامه داد: حالا میشه خواهش کنم با من ازدواج کنین؟
سرمو انداختم پایین و با خجالت لبخند پت و پهنی زدم ...
سعید خیلی خوشحال بود ...
البته منم از اینکه ینفر اینطوری دوستم داشت خیلی خوشحال بودم ...
اومدیم بیرون همه روی سرمون گل و نقل ریختن و تبریک گفتن ...
همه از ته دل شاد بودیم ...
یه هفته بعد عقد کردیم ...
بابا تصمیم داشت برامون تالار بگیره اما خونواده سعید خواسته بودن یه مراسم توی خونه ما برگذار بشه تالار برای عروسیمون باشه .
روز مراسم ترجیح دادم موهامو رنگ نکنم ،یه لباس عروس زرشکی که با پوست سفیدم و موهای مشکی یکدستم کاملا ست میشد پوشیدم و رفتیم اتلیه و بعدشم خونه ما و بزن و بکوب ...
همه چیز خوب بود بجز مامان سعید !
سعید از مامانش خیلی دروغ شنیده بود برای همین خیلی شکاک و بددل بود . یادمه بعد عقدمون شاید سه چهار ماهی میشد که سعید گفت : دلم میخواد تلگرام و اینستاگرام نداشته باشی . پاک کن لطفا !
اول مخالفت کردم اما بعداز مشورت با مشاور به این نتیجه رسیدم که پاک کنم اما فقط برنامه ها رو . اکانت هارو نگه دارم !
یه روز خونه مادرشوهرم بودیم که با مهشید کار داشتم تلگراممو نصب کردم بهش پیام دادم و بعد پاک کردم . همون شب خواهراش اومدن خونه مادرشوهرم ...
خواهرشوهرم گوشیشو داد دست سعید تا سعید عکس ببینه !
از سر کنجکاوی سعید اخرین بازدید منو دیده بود ک واسه همون روز بود ...
 
تلگرام نصب کردن یواشکیمو سعید فهمید ...
من توی اتاق داشتم نماز میخوندم . اومد پیشم نشست و صبر کرد تا نمازم تموم بشه ...
وقتی نمازم تموم شد گوشیو گرفت سمتم !
روی چت من بود و اخرین بازدیدم برای امروز بود ... فکر میکردم خیلی دعوام کنه اما فقط یه لبخند زد و رفت بیرون ...
دنبالش رفتم اما دلمم نمیخواست کسی بدونه ما مشکل داریم ،نگاهش خیلی دلخور بود ، بهش گفتم پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم ...
رفتیم بیرون اما سعید همچنان سکوت کرده بود . سکوتش عذابم میداد ...
منم نتونستم حرفی بزنم!
یه دوری زدیم و برگشتیم خونه ... اونشب خوابیدیم و صبح از وقتی سعید رفت منم خوابم نبرد ... همش سعی میکردم خودمو با گوشی سرگرم کنم اما کلافه بودم . شب قبل همه رفته بودن خونشونو من و مادر شوهرم تنها بودیم تو خونه ...
چند بار مادرشوهرم ازم پرسید چی شده ؟ منم سربالا جواب دادم ،ساعتای حدودا ده صبح بود دیدم سعید اومد خونه ... عجیب بود خیلی ...
اومد پیشم نشست ...
کنار گوشم گفت : وقتی زنم بهم دروغ میگه دیگه به کی باید اعتماد کنم ؟؟؟
به چه امیدی باید زندگی کنم ؟؟؟
اصلا چرا باید کار کنم ؟ رفتم استعفامو نوشتم دادم به اداره !!!!
دیدم خیلی کار داره به جاهای باریک کشیده میشه ... گوشی مو آوردم تلگرام نصب کردم و پیامی که به مهشید دادم رو همراه تاریخ و جواب مهشید نشونش دادم ...
با اینکه ما اروم حرف میزدیم اما مادرشوهرم متوجه بگو مگوی ما شده بود !
اومد جلو و با نگرانی گفت : سعید چیشده ؟ از دیشب شماها با هم قهرین انگار . فکر نکن نمیفهمم . از فاطمه میپرسم هیچی نمیگه . تو بگو چی شده ؟
سعید در جواب گفت : انقدر بهم دروغ گفتین که من هرچی فاطمه میگه باور نمی کنم و بهش بی اعتمادم ...
با این جوابی که به مادرش داد جا خوردم !!!
حقیقت بود اما خیلی رک گفته بود ...
بهش اخم کردم که بغلم کرد و باهام اشتی کرد . بهش گفتم دیگه بهم شک نکن ...
تا اون موقع سعید درباره مشکل من حرفی نزده بود ،کشوندمش توی اتاق و بهش گفتم : اگر به خاطر اون مشکل بهم بی اعتمادی من حرفی ندارم . بریم پزشکی قانونی تا همه چیو بهتر بدونی .
+ فاطمه چه حرفیه میزنی ؟؟ چه ربطی داره ؟ مامانم خیلی بهم دروغ گفته ، همه رو یجور میدونم، ببخشید که بهت شک کردم . تو پاک ترینی ..
بعد ادامه داد : راجع به اون موضوع هم یکبار برای همیشه میگم ! دیگه دلم نمیخواد حرفی ازش توی زندگیمون باشه . دلم نمیخواد برای کسی تعریف کنی ...
اگر من برات مهمم کس دیگه ای نباید مهم باشه برات ...
 
 اینجا لازم میدونم چند تا نکته راجع به خونواده سعید تعریف کنم با دقت بخونید :
مامان سعید چهار ماه قبل از ازدواج ما ازدواج کرده بود ... اونهم به اصرار بچه هاش ، چون همه میدونستن که تا وقتی مامان تنها باشه سعید هم ازدواج نمیکنه ...
از طرفی پسر محمد آقا ( شوهر مادر شوهرم ) همزمان با عقد مادر شوهرم اونم با دختر خواهر شوهرم ازدواج کرده بود ( بهنام و عارفه ) اونها خیلی کوچیک بودن ...
دوتاییشون دبیرستانی بودن ...
اونموقع محمد اقا توی مشهد یه خونه رهن کرده بود تا سعید ازدواج کنه و بعد بتونه مادرشوهرمو ببره خونه خودش توی اصفهان ، حدودا دوماه بعد از عقد ما محمد آقا میخواست قرارداد خونه رو فسخ کنه و بعد برای بهنام یه خونه مجردی کوچیک توی مشهد بگیره تا بهنام و عارفه پیش هم باشن ...
این وسط سعید باید با بهنام زندگی میکرد تا زمانیکه اماده عروسی بشیم و بیایم خونمون ..
اما سعید زیر بار نمیرفت . میگفت پسره علاف بیکاره . چون رهن خونه رو باباش داده من باید خرجشو بدم منم اینکارو نمیکنم ، بهم گفت میره خونه مجردی یا سوئیت اداره رو اجاره میکنه ...
من با خونه مجردی موافق نبودم و سوئیت اداره هم خیلی نمور بود و سعید اگر اونجا رو اجاره میکرد بیشتر حکم نگهبان داشت تا مستاجر ..
خیلی درگیر بودیم سر این موضوع ، یه روز که توی خونه خودمون بودم و داشتم با سعید تلفنی حرف میزدم راجع به همین موضوع بابا شنیده بود . وقتی ازم پرسید جریانو براش گفتم و بابا ازم خواست به سعید بگم شب بیاد پیش ما ...
سعید اومد و بعد شام بابا مفصل باهاش صحبت کرد : ببین اگر رفتی خونه مجردی بعدش ازمن انتظار نداشته باش که بعد از دوران عقدتون دست دخترمو بزارم توی دستت و بگم به سلامت ! نه . اون موقع این احترامی که الان برات قائلم و اعتمادی که بهت دارم رو ندارم دیگه بهت . سوئیت اداره هم که فاطمه میگه خوب نیست .
سعید مستاصل گفت : پس بابا شما میگین من چکار کنم ؟
بابا گفت : من فکر میکنم پسرمودادماد نکردم . بیا همینجا پیش خودمون زندگی کن . منم از خدامه دخترم خیالش راحت باشه .
سعید سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت . ولی مشخص بود مخالفه . بعداز اینکه اومدیم تو اتاق گفت من اینکارو نمیکنم . همه اینطوری بهم میگن دوماد سرخونه . - سعید جان عزیزم . این وضعیت موقتیه . بعدشم منو تو برای خودمون زندگی میکنیم نه دیگران . اصلا به کسی ربطی نداره .
خلاصه که خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد . اما وقتی میومد معذب بود خیلی ...
تمام مدت با لباس بیرون جلوی بابا میومد .
 
 
خلاصه که خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد . اما وقتی میومد معذب بود خیلی . تمام مدت با لباس بیرون جلوی بابا میومد . میدیدم خسته اس اما تا وقتی بابا نمیخوابید اونم تو اتاق نمیومد . مامان به رفت و امدهامون گیر نمیداد و ازاد بودیم همیشه . سعی میکرد ناهار که خونه ایم شام بریم بیرون . یا اینکه سر ماه ک حقوق میگرفت حتما برای خونه خرید میکرد . با اینکه تمام مخارج عروسیو خرید عقد و اینا رو خودش بعهده گرفته بود . اما بشدت دست و دلباز عمل میکرد . هشت ماه به این منوال گذشت . تااینکه بهنام باید برای کارای معافیت از سربازی و مدرک تحصیلیش مدت زیادی میرفت اصفهان . چون زادگاهش بود . سعید باهام حرف میزد : ببین میدونی که خیلی سختمه اینجا . الانم خونه بهنام خالیه . بیا مدتی که تا عروسیمون مونده بریم خونه بهنام . باز اگه اومد مشهد بیایم خونه بابا . منم قبول کردم . با محمداقا صحبت کردیم و با کمال میل قبول کرد . کلید داد بهمون و رفتیم اونجا . اما مامان سعید گویا قصد رفتن نداشت . موندنش خیلی طولانی شده بود . برای همین محمد آقا هم اومد اونجا . توی یه خونه کوچیک نهایتا چهل متری چهار تایی زندگی میکردیم . رسما شده بودم خدمتکار !
غذا درست کردن بقیه کارای خونه با من بود اونم با مانتو و حجاب . خیلی سخت بود . خیلی . اما فقط و فقط به عشق موقتی بودنش سر کردیم . همزمان هم خودمونو اماده عروسی میکردیم . خرید جهیزیه و لوازم سرعقد کاملا بعهده خودمون بود . و به بهترین شکل انجام شد . من دوست داشتم مراسمم ساده باشه . خونه مشترکمونو نزدیک خونه بابا اینا گرفتیم تا در نبود سعید من تنها نمونم . تالارهم نزدیک خونمون بود .همونو برای شب عروسی اوکی کردیم . همه لوازمو چیده بودیم اما چون برش پرده اشتباه بود پرده های خونه قشنگ درنیومده بود و باید نصاب میومد برای اینکه درستش کنه و تحویل بده بهمون . اونشب کار نصاب پرده طول کشید برای همین ترجیح دادیم توی خونه خودمون برای بار اول بخوابیم و نریم خونه بابا . اونشب بعد از اوووونهمه سختی انقدر با ارامش خوابیدیم که هیچوقت تجربه نکرده بودم . ( سختیای دوران عقدمونو سانسور کردم که هم از طولانی بودن جلوگیری بشه هم خیلی کسی ناراحت نشه ) دوشب بعدش عروسیمون بود . شب عروسیمون خیلی خوش گذشت . بعد عروسی هم فید بکهایی که از فامیل میرسید عالی بود .
دو ماه بعد عروسی فهمیدم باردارم . شبی که بیبی چک مثبت شد مامان و بابا شام خونه ما بودن کاملا اتفاقی ...
وقتی خبر بارداری رو دادم بابا با خوشحالی بینظیری که تااون موقع ازش ندیده بودم بغلم کرد
 
 و گفت خداروشکر زنده بودم و بچتو دیدم ....
اشک توی چشماش بود و من همون موقع سعی کردم همه چیو فراموش کنم و به همه چیزای خوب فکر کنم ... فرهاد دیگه با مامانو بابا رابطشو قطع کرده بود و دست گذاشته بود روی نقطه ضعف مامانو بابا یعنی نادیا و سمیرا . از دیدنشون منع کرده بود و اگر یواشکی میومدن و بعد فرهاد میفهمید کلی با سمیرا دعوا میکرد ...
من شدم سوگلی خونه و زندگی مامانو بابا !
بابا مجبور بود بخاطر یه کاری بره ایرانشهر پیش عمو ...
تو همین بحبوحه بود که مامان درد دستاش شروع شده بود . توی تنهایی خودش از درد داد میکشید . پیش چندتا دکتر بردمش اما بیفایده بود ...
هیشکی نمیفهمید چشه . هرکاری میکردم نمیومد خونمون بمونه . شبا توخونه تا صبح راه میرفت و درد میکشید ...
صبحها میرفتم پیش مامان بهش صبحونه میدادم ناهارشو میزاشتم حاضر که میشد میدادم بهش و میومدم خونه خودم شروع میکردم کار کردن . تا سعید بیاد کارام تموم میشد ...
یه روز وقتی مامانو بردم دکتر و بی نتیجه برگشتیم خونه دوتایی نشستیم گریه کردن . یهو به دلم افتاد نکنه بخاطر اتفاقای من مامان داره عذاب میکشه ؟ همونجا خدا رو التماسش کردم که اگر اینطوره ببخشه و بگذره !!!
دم دمای عید بود ...
بابا اومد مشهد و بعد تعطیلات عید رفتیم پیش یه دکتر مغزو اعصاب دکتر علیپور . به مامان گفت دیسک گردنتو عمل نکردی زده به دستات . باید نوار عصب بگیری تا ببینم در چه حاله . بعد عملت میکنم ...
منو مامان ابدا از نوار عصب خاطره خوبی نداشتیم . جلوی چشمم در زمانی که باردار بودم به خاطر اینکه نوار عصب بگیرن از مامانم بهش برق وصل میکردن مامان بیحال میشد و من غصه میخوردم . همینا رو به دکتر گفتیم ...
دکتر یه موسسه عالی بهمون پیشنهاد کرد برای نوار عصب رفتیم اونجا و خیلی راحت مامان نوار عصب گرفت و نوبت عمل شد برا بیست و سوم فروردین ،بابا مشهد بود و من نگران نبودم . اما بخاطر استرس این مدت شدیدا درد داشتم که دکتر گفته بود استراحت کنم و استرس نداشته باشم . مامان سه ساعتو چهل دقیقه توی اتاق عمل بود ومن تمام مدت توی اتاقش گریه کردم و دعا خوندم برای سلامتیش . وقتی اومد توی اتاق تو عالم بیهوشی نصفه نیمه بهم گفت ناهار بخورم ضعیف نشم . دلم ضعف کرد برای محبتاش . دکتر دست راست مامان و گردنشو باهم عمل کرده بود و گفته بود هرکدوم دوماه باید بسته باشه .
بعد از ترخیص مامان بابا باید باز میرفت ...
این دفعه به بابا گفتم دیگه نمیتونم برم پیش مامان و پرستاری کنم
 

بابا مامانو فرستاد کرمان تا پیش داداشش باشه روحیشم عوض شه ... بعد از چند روز دکتر دستور استراحت مطلق بهم داد . شب و روزای اردیبهشت بود . مادرشوهرم اومد برای پرستاری پیش من . بعد چهار روز از استراحت مطلق راحت شدم اما همچنان باید استراحت میکردم تاحالم خوب شه و بچه سالم بمونه تا اخرین ماه ....
مامان دلش طاقت نیاورد و اومد مشهد . یه شب که با مامان و سعید نشسته بودیم دورهم بارون شدید میومد سال نود و هفت بود ...
در تراس توی آشپزخونه رو باز کردم تا هوای تازه بیاد توی خونه ...
اما بعد از چند دقیقه وقتی رفتم توی آشپزخونه تا شام بپزم یهو سر خوردم و خوردم زمین ...
هرچی سعید و مامان گفتن برای چکاپ برم دکتر نرفتم . پسفرداش وقتی توی خونه تنها بودم یهو فهمیدم کیسه آب ترکید . صبرکردم سعید بیاد منو ببره بیمارستان . رفتیم و توی شرشر بارون اونم شب اول ماه مبارک توی تاریخ بیست و شش اردیبهش نود و هفت ساعت هشت ونیم شب توی سی و سه هفتگی پسر خوشگلمو بدنیا اومد . پنج روز توی دستگاه بود و بعد مرخص شد و شکرخدا مشکلی نداشت و نداره...
الانم چندساله کنار سعید دارم زندگی میکنم و کنار پسرم و شوهرم احساس خوشبختی میکنم...
انشالا داستان زندگیم عبرتی بشه برای پدر و مادرها...
فقط یادتون نره:
بعداز هر سختی یک آسونی هست...
امیدتونو از دست ندید تحت هیچ شرایطی... “پایان
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane zendegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه zezeb چیست?