رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 12 - اینفو
طالع بینی

رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 12

نگاه دوباره ای به لباس هایم انداخت.
- با این لباسا تو این سرما میای بیرون؟
امروز چه گیری به این لباس هایم داده بود!

 

با دست یخ کرده ام دستش را به دنبال خودم کشیدم و وارد خانه شدیم.
مادر به استقبالش رفت.
- خوش اومدی پسرم.
حامد بی حوصله و با همان اخم هایش تشکری کرد.
مادر در حالی که به آشپزخانه می رفت، گفت: من برم یه چایی داغ برات بیارم گرم شی.
- ممنون عمه. میل ندارم. میشه بیاین من یه سوال ازتون دارم.
مادر راه رفته را برگشت و رو به روی حامد نشست.
- چیزی شده؟
حامد سری تکان داد و بی مقدمه پرسید: محمد راست میگه که مامانم قبل از این که با بابام ازدواج کنه، یه بار ازدواج کرده و از شوهرش طلاق گرفته و محمد هم بچه ی اوناست؟

متعجب گفتم: چی؟! واقعا این جوری بوده؟
حامد توجهی به من نکرد و منتظر به مادر که از شنیدن این حرف اصلا تعجب نکرده بود، خیره شد.
سکوت مادر که طولانی شد، حامد گفت: شما هم نمی خواین چیزی بگین؟ از مامانم که می پرسم فقط گریه میکنه، بابام هم جواب نمیده. من باید بدونم یا نه؟
مادر سری تکان داد.
- خودم بهت میگم. پدربزرگ و مادربزرگت تازه همسایه ی خونه ی مامان جون اینا شده بودند. یه روز بابات اتفاقی مامانت رو می بینه و ازش خوشش میاد. به مامان جون و آقاجون میگه و اونا هم قبول می کنند.
مادرت قبلا ازدواج کرده بود و یه بچه ی دو ساله هم داشت. خودش که می گفت بعد یه مدت فهمیده که شوهرش خلافکاره و مادرت ازش جدا میشه.
اون موقع که ما رفتیم خواستگاری مادرت، این موضوع رو نمی دونستیم و یه سالی از اون قضیه می گذشت. مادرت اول جواب منفی داد؛ می گفت که دلش نمی خواد بچه اش زیر دست ناپدری بزرگ بشه و هم اینکه دوست نداشت که بابات با یه زن مطلقه که بچه هم داره ازدواج کنه که نکنه زندگی بابات به هم بریزه. اما بابات خیلی دوسش داشت و حاضر نبود ازش دست بکشه. اون قدر اومد و رفت تا بالاخره مادرت جواب مثبت داد و ازدواج کردند. چند سال بعد هم تو به دنیا اومدی. همش همین بود.
- یعنی محمد از همون اول این موضوع رو می دونست؟
مادر سری تکان داد و گفت: آره پسرم. محمد اون موقع سه، چهار سالش بود و خیلی چیزا رو می دونست. بابات هم اون قدر خوب باهاش رفتار می کرد که اونم بابا صداش می کرد؛ خودت که این رو بهتر می دونی.
حامد سری تکان داد و سکوت کرد. من که متعجب و کنجکاو نگاه شان می کردم.
- الانم برو یه کم استراحت کن؛ چشمات خسته اس معلومه دیشب رو نخوابیدی.
رو به من ادامه داد: لیلی، حامد جان رو ببر تو اتاقت تا استراحت کنه.
سری تکان داده و از جا بلند شدم. دستم را به طرفش گرفتم.
- پاشو.
نگاهی به دست دراز شده ام انداخت و دستش را در دستم قرار داد.

روی تخت نشست و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
کنارش نشستم و آرام صدایش کردم.
- از کجا یهویی این رو فهمیدین؟
- رفتاراش برام خیلی عجیب بود؛ اون احساس برادرانه ای که بهش داشتم رو حس می کردم اون به من نداره. نه به من و نه به هانیه. اون روزم که خودت اون جا بودی و رفتارش رو دیدی. امروز دوباره بینمون بحث پیش اومد. گفت که از من و هانیه بدش میاد.
مات و مبهوت خیره اش شدم. چه طور چنین چیزی امکان داشت؟!
به تعجب من نیشخند تلخی زد.
- بعدشم این موضوع رو بهم گفت.

آهی کشید و سرش را میان دستانش گرفت و با صدای گرفته اش گفت: لیلی یه مسکن برای من میاری؟ سرم داره می ترکه.
با ناراحتی نگاهش کردم و «باشه» ای گفتم.
بعد از بردن قرص و لیوانی آب دوباره پیش او برگشتم.
با احساس حضورم به خودش آمد. قرص را از دستم گرفت و لیوان آب را لاجرعه روی قرص سر کشید.
دستم به سمت کاپشنش رفت.
- کاپشنت رو دربیار. یه کم بخواب.
با چشمان سرخ شده اش نگاهم کرد.
- باید برم.
کاپشن را از تنش درآوردم و در حالی که آن را به چوب لباسی آویزان می کردم، گفتم: این قدر برم، برم نکن. یه نگاه به خودت بکن چه قدر چشمات سرخ و خسته اس.
روی تخت که دراز کشید، پتو را رویش انداختم. بوسه ای روی گونه ی زبر از ته ریش همیشگی اش زدم.
- من میرم بیرون توام خوب بخواب.
دستم را به طرف خود کشید که تعادلم را از دست داده و در بغلش افتادم.
دستانش را دور کمرم حلقه کرد و بوسه ی محکمی به گونه ام نشاند.
- این جوری خستگی من در میره.
لبخندی زدم و گفتم: حامد؟
- جونم؟
سرم را روی سینه اش گذاشتم و به کوبش های قلبش گوش سپردم.
- به خاطر اون روز از من ناراحتی؟ می دونم نباید اون حرفا رو می زدم. ببخشید.
دستش را نوازش گر در موهایم فرو برد.
- من باید ازت عذرخواهی کنم. تقصیر منم بود.
بی ربط به صحبتمان گفتم: خیلی دوست دارم.
با این که صورتش را نمی دیدم ولی لبخند عمیقش را حس می کردم.
- لیلی؟
- جانم؟
- چه قدر خوبه که هستی. چه خوبه که دارمت. خیلی خوشحالم که پیشمی.
لبخند روی لبم عمیق تر شد که ادامه داد: خیلی حس خوبیه بدونی یکی هست که اون قدر دوستت داره و نگرانت میشه. یکی که جونت به جونش بسته ست و نفسات به نفس های اون بنده. خیلی دوست دارم اون قدر که حتی فکرش هم نمی تونی بکنی.
چه قدر این لحظه های عاشقی را دوست داشتم. چه قدر او را دوست داشتم.
به خدا که برای آن چشمانش جان می دهم.
و من از تمام دنیا این مرد را دوست می دارم؛ این مرد زیادی دوست داشتنی ام را.
آن قدر دوستش دارم که عشق او مانند خون در رگ هایم جریان دارد؛ اگر این عشق نباشد، بی شک من هم دوام نمی آورم.

* * * * *
با صدای زنگ گوشی ام، چشمانم را باز کرده و گوشی را از روی عسلی کنار تخت برداشتم و بدون نگاه کردن به شماره با صدای گرفته و خواب آلودم جواب دادم: بله؟
- نفس رو حاضر کن میام دنبالش؛ تو راهم.
با شنیدن صدای شروین خواب از سرم پرید و چشمانم باز شد.
- برای چی؟ لازم نکرده؟
می توانستم پوزخندش را از پشت گوشی هم احساس کنم.
- ببین لیلی، من می تونم ازت شکایت کنم که بچه ام رو ازم دور کردی و نمی ذاری ببینمش؛ اگه هم فکر می کنی دروغ میگم می تونی از حامد جونت بپرسی. من تا پنج دقیقه ی دیگه اونجام.
منتظر جواب من نشد و تماس را قطع کرد.
پوف کلافه ای کشیده و از جا بلند شده و از اتاق بیرون آمدم.
نفس رو به روی تلویزیون نشسته بود و در حال دیدن برنامه کودک دیدم.
- نفس، مامان، بیا.
بدون این که نگاه از تلویزیون بگیرد، گفت: مامان حواسم رو پرت نکن؛ دارم باب اسفنجی می بینما.
خنده ام گرفت. به سمتش رفتم و ناگهانی از پشت بغلش کرده و گونه اش را محکم بوسیدم که جیغی کشید.
شروع به قلقلک دادنش کردم که صدای جیغ های هیجان زده و خنده هایش بلند شد. از خنده های او لب های من هم به خنده باز شد.
- پاشو خوشگل مامان. بریم حاضرت کنم الان بابات میاد دنبالت.
جیغی از سر خوشحالی کشید و دست هایش را به هم کوبید.
- آخ جون!
به اتاق رفتیم و تیشرت نازکش را با بلوز بافتنی سفید رنگ عوض کردم.
شانه را برداشتم و به آرامی روی ابریشم موهای خرمایی اش کشیدم.
به آرامی موهایش را شانه می کردم و امان از این خاطرات!
امان از این خاطرات که هیچ گاه رهایت نمی کنند.

شانه را روی موهایم به آرامی به حرکت در آورد.
آن قدر آرام موهایم را شانه می کرد که داشت خوابم می گرفت.
- لیلی؟
لبخندی زدم. لبخندی سراسر عشق و عمیق.
- جونم؟
شانه را زمین گذاشت و دستانش را روی موهایم به حرکت درآورد؛ از حرکت دستانش متوجه شدم که در حال بافتن موهایم است.
- عاشق موهاتم.
با دلخوری ظاهری گفتم: فقط عاشق موهام؟
با این که پشتم به او بود ولی لبخندش را احساس می کردم.
- خانوم کوچولوی حسود من؛ مگه میشه عاشق تو نبود؟
باز هم لبخند مهمان لبانم شد.
با آن صدایش که عاشقش بودم برایم خواند:
من فقط عاشق اینم
حرف قلبت رو بدونم
الکی بگم جدا شیم
تو بگی که نمی تونم

من فقط عاشق اینم
بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه
باز ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم
عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم
تا به جای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم
روزایی که با تو تنهام
کار وبار زندگیم و
بذارم برای فردا

من فقط عاشق اینم
وقتی از همه کلافه ام
بشینم یه گوشه دنج
موهای تورو ببافم

عاشق اون لحظه ام که
پشت پنجره بشینم
حواست به من نباشه
دزدکی تو روببینم

من فقط عاشق اینم
عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم
تا به جای تو بمیرم

لبخندی بر لبم نشست. واقعا پدر شدن به او می آمد. بچه ای از من و حامد؛ بچه ای که پدرش حامد بود، چه می شد!
کش را پایین موهایم بست. به سمتش برگشتم و گفتم: حامد؟
- جونم؟
- بابا شدن خیلی بهت میاد.
لبخندی که بر لبش نشست، زیادی زیبا و جذاب بود.
- مامان شدن هم به تو میاد.
سرم را به شانه اش تکیه دادم.
- من بچه خیلی دوست دارم. دلم می خواد چند تا داشته باشیم. دوست ندارم بچه مون هم مثل من تنها و بدون هیچ خواهر و برادری بزرگ شه. این جوری خیلی بده. بعضی وقتا آدم دلش می خواد خواهر داشته باشه که مثل مادر دلسوز و مهربون باشه؛ بتونه باهاش رازهاش رو بگه. یه برادر که مثل یه پدر هواش رو داشته باشه، حمایتت کنه؛ کسی جرات نداشته باشه با وجود اون بهت چپ نگاه کنه. من این چند سال کلی حسرت رو دلم موند. البته نه این که پدر و مادرم این چیزا رو واسم کم گذاشتند، نه؛ اما خواهر و برادر خیلی خوبه.
دستش را دور شانه ام انداخت.
- مگه من می ذارم تو حسرت داشته باشی خانوم خوشگلم؟ از این به بعد من جای اونا رو برات پر می کنم. منم بچه زیاد دوست دارم اونم بچه ی من و تو. دلم می خواد یه دختر داشته باشیم؛ یه دختر شبیه مامانش. مخصوصا این چشم های عسلی و این موهات. اسمش هم بذاریم نفس. همون طور که این لیلی خانوم نفس منه، اونم نفسم میشه.
خودم را در آغوشش جای دادم و بوسه اش روی پیشانی ام کاشته شد.

- آخ مامان!
با صدای نفس به خودم آمدم.
- چی شد؟
- سرم درد گرفت.
کش را به موهایش بستم و او را به سمت خود برگرداندم. بوسه ای به گونه اش زدم.
- ببخشید عزیزم. حواسم نبود.
کاپشن آبی پف دارش را هم آوردم که با شنیدن صدای زنگ حیاط از جا پرید.
- من برم در رو باز کنم. بابا اومد.
توجهی به صدا زدن های من هم نکرد. از جا بلند شدم و پالتو و شالی پوشیدم و کاپشن و شال و کلاه نفس را هم برداشتم.
نفس در آغوش شروین بود و مثل همیشه در حال شیرین زبانی بود.
شروین با دیدن من نفس را از بغلش بیرون آورد و گفت: سلام عرض شد لیلی خانوم.
در حال پوشاندن کاپشن به نفس کوتاه گفتم: سلام.
بعد از این که لباس ها را بر نفس پوشاندم، شروین گفت: خوشگل بابا، برو تو ماشین منم الان میام.
نفس سری تکان داد و گفت: خداحافظ مامان.
- خداحافظ عزیزدلم. مراقب خودت باش.
بعد از سوار شدن نفس رو به شروین گفتم: تا کی پیش توئه؟
- تا شب شاید هم شب رو بردمش پیش خودم.
اخم هایم درهم شد.
- یعنی چی پیشت بمونه؟ این مدت یادت نبود یه زن و بچه ای هم داری؟ تازه یادت افتاده؟
- من امروز کارم رو تعطیل کردم فقط برای بچه ام. یه روز هم پیش من بمونه. چی میشه مگه؟
به ناچار سری تکان دادم.
- خیلی خب.
چیز دیگری نگفت و خواست سوار ماشین شود که صدایش کردم.
- شروین؟
منتظر نگاهم کرد.
- مراقب نفس باش.
لبخند تلخی روی لبانش نشست.
- اگه تو این چند سال یه بار اینو به من گفته بودی، یه ذره توجه بهم داشتی الان اوضاعمون این نبود که منم این جوری زندگی رو به کام جفتمون تلخ کنم. نگران نباش؛ همون قدر که تو مادرشی و دوسش داری، منم پدرشم در مورد منم همین جوره. توام برو تو هوا سرده.

منتظر جواب من نشد و پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
در آن سرما ایستاده بودم و رفتن آن ها را نظاره می کردم. این بار را به او حق می دادم و یک جوری خودم را مقصر می دانستم. در این زندگی چند ساله مان، همیشه از طرف من بد خلقی می دید؛ اما من که به عذاب دادن او راضی نبودم او کاری با من کرده بود که این رفتارها را از خود نشان بدهم.

وارد خانه شدم. مادر در آشپزخانه مشغول بود. وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به او کردم.
- مامان کمک نمی خوای؟
بدون این که نگاهم کند، کوتاه جواب داد: نه.
پشت میز که هنوز وسایل و خوراکی های صبحانه روی آن چیده شده بود، نشستم و لقمه ای از پنیر برای خود گرفتم.
مادر مثل همیشه نبود؛ این را از اخم های درهمش که معلوم بود غرق در فکر و خیال بود، فهمیدم.
- مامان چیزی شده؟
باز هم همان «نه» کوتاه را تحویلم داد و مشغول سرخ کردن سیب زمینی های خلالی اش شد.
نه! دیگر با این لحن حرف زدن و این رفتارهایش مطمئن شدم اتفاقی افتاده.
از جا بلند شدم. ظرف پنیر و مربا را که پدر به خاطر نفس خریده بود را داخل یخچال گذاشتم و به طرف مادر رفتم.
- مامان بگو ببینم چی شده.
به طرفم برگشت.
- دیگه چی می خوای بشه؟ هان؟ دیروز کجا بودی تا اون موقع شب؟ لیلی تو چرا نمی فهمی مردم پشت سرمون حرف می زنند. دیروز بعد از اینکه تو رفتی، عموت اینا اومده بودن این جا. اگه گفتی زن عموت و لادن چی پشت سرت می گفتند.
اخم هایم درهم شد.
- به اونا چه؟ مگه چی گفتند؟
رو به رویم نشست.
- تو الان داری طلاق می گیری و این رفت و آمد ها اصلا خوب نیست. پشت سرت حرف درمیارن. میگن این هنوز جدا نشده هر روز تا شب بیرونه و معلوم نیست کجا میره و با کی میره.
از حرص چشم هایم را روی هم فشار دادم. به کسی چه من کجا می روم؟ چرا این تهمت ها را به من می زدند؟ مگر من چه کار کرده ام؟ کی و کجا پایم را کج گذاشته ام؟
- کجا بودی لیلی؟
- دیروز حامد بهم زنگ زد که خودت هم شاهد بودی. رفتم اون جا و داشتیم درباره ی پرونده ام حرف می زدیم که حامد حالش بد شد و بیهوش افتاد.
مادر «هین»ی کشید و دستی به گونه اش کوبید.
- چرا؟
بغض خفه کننده ای گلویم را چنگ می زد.
- حامد مریضه. کلیه هاش از کار افتادند. دکترش می گفت اگه کلیه اش پیوند نشه، می میره. منم نگرانش بودم و پیشش موندم ولی گفت برو خونه. گفت مامان و بابات نگرانت میشن ولی نگفت که مامانت یه مشت پرت و پلای بقیه رو باور کرده و به دخترش تهمت میزنه.
اشکی که از گوشه ی چشمم چکید را با انگشتم پاک کردم.
- اون موقع هم جای این که بپرسی که چرا اون کار رو کردم؛ جای این که بشینی پای حرفام و یه ذره درکم کنی، بازم به خاطر آبرو طردم کردی. مگه من چی کار کرده بودم؟ چرا نپرسیدی ازم که چه مرگم شده؟ چرا این تصمیم رو گرفتم و پشت پا زدم به اون همه عشقی که به حامد داشتم؟ چرا همیشه این حرفای بقیه برات بیشتر از من مهم بود؟ چرا شکستن دل من مهم نیست؟
صدای هق هق ام در فضا پخش شده بود.
- اگه مشکلی با موندن من اینجا داری بهم بگو. دست بچه ام رو می گیرم و میرم یه جای دیگه زندگی می کنیم با هم. حداقل دیگه از این حرفا راحت میشم.
مادر هم اشک هایش روان بود. طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم اما انگار سر درد و دلم باز شده بود.

- به خداخسته ام. اون قدر این دردها رو تو خودم ریختم و صدام بالا نیومد. کی باید همدمم می شد؟ این دردها رو به کی می گفتم؟ کی بود که بتونم حرف های دلم رو بهش بزنم و محکوم به قضاوت و تهمت نشم؟ این قدر وجود من اذیتتون میکنه؟ میرم. به خاطر حفظ آبروی شما هم که شده از این جا میرم.
نمیگم که من هیچ اشتباهی تا الان نکردم. ولی میگن انسان جایز الخطاست ولی من کی و کجا پام رو کج گذاشتم؟ چی کار کردم که شما حرفا و تهمت های بقیه رو باور می کنی؟ چی کار کردم مامان؟

مادر با صدای گرفته از گریه اش گفت: اون موقع یهو اومدی گفتی نمی خوای با حامد ازدواج کنی. تو که می دونستی من و بابات چه قدر حامد رو دوست داشتیم و چه قدر این حرفت برامون شوکه کننده بود. منو بابات گفتیم اگه بهت بگیم که دیگه جایی تو این خونه نداری، تصمیمت عوض می شد ولی نشد لیلی. از دستت دلخور بودیم.
صدایم ناخواسته بالا رفت.
- من توقع داشتم پشتم باشید نه این که بهم پشت کنید و از زیر حمایت من شونه خالی کنید. مگه من کیو داشتم؟
دیگر بس بود. گفتن این ها هیچ دردی را دوا نمی کرد و فقط نمک روی زخم های گذشته پاشیده می شد و دردشان را تازه می کرد.
نفسی کشیدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم، گفتم: نگران نباشید. میرم که خیال شما هم راحت شه.
به اتاقم رفته و در را به هم کوبیدم. روی زمین نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اشک های داغم صورتم را سوزاند.
نگران حامد بودم. گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. بوق های متوالی به گوشم رسید؛ خواستم قطع کنم که صدایش درون گوشی پیچید.
- بله؟
- سلام. خوبی؟ مرخص شدی؟
- سلام. ممنون خوبم. آره یه ساعتی میشه رسیدم خونه. تو خوبی؟
آهی کشیدم و با تک سرفه ای صدای گرفته از گریه ام را صاف کردم.
- منم خوبم.
- مطمئنی؟ صدات که این طور به نظر نمیرسه. گریه کردی؟
با گفتن این حرفش باز هم اشک هایم روان شد.
- حامد؟ من چرا این قدر بدبختم؟
با جدیت گفت: چی شده لیلی؟
- خسته ام حامد. خسته.
- من الان خونه ام شهاب هم پیشمه. الان میگم بیاد دنبالت بیای اینجا ببینم چی شده که این لیلی خانوم ما این جوری گریه میکنه.
سریع گفتم: نه، نه. مزاحم نمیشم.
می توانستم اخم های درهمش را تصور کنم.
- یه چیزی بهت میگما. برو حاضر شو منم الان به شهاب میگم بیاد دنبالت.
مردد گفتم: آخه...
- آخه بی آخه. همین که گفتم. منتظرتم.
اجازه ی اعتراض را نداد و تماس را قطع کرد.

بیست دقیقه ای گذشته بود که با شنیدن صدای زنگ، چادر را سرم کردم و کیفم را برداشتم. مادر نگاهم کرد.
با وجود دلخوری ام گفتم: من دارم میرم بیرون. خداحافظ.
منتظر جواب مادر نمانده و از خانه بیرون زدم. ماشین شهاب جلوی در پارک بود. سوار شدم.
- سلام.
- سلام لیلی خانوم کم پیدا. چه طوری؟
تشکری کردم و او هم به راه افتاد.
- لیلی یه سوال بپرسم؟
به نیمرخش نگاه کردم.
- بپرس.
با من و من گفت: قصد فضولی ندارم ولی خب کنجکاو شدم که ببینم تو و حامد بعد این چند سال اونم بعد از اون جدایی تون، چه کاری می تونید با هم داشته باشید که بگه بیام دنبال تو.
دهان باز کردم که جواب دهم که ادامه داد: البته اگه دوست نداری، جواب نده.
به شهاب اعتماد داشتم.
- دارم از شروین جدا میشم. بابا گفت که حامد وکیلم بشه.
چشمانش از این گردتر نمی شد.
- واسه چی؟
آهی کشیدم و به بارانی که تازه باریدن گرفته بود، نگاه کردم و باز هم این خاطرات!
خاطرات آن شب که با حامد زیر باران ماندیم و هر دو سرمای سختی خوردیم در ذهنم نقش بست.
اجازه ی یادآوری بیشتر را به خاطرات ندادم.
- داغونم شهاب. بدجور داغونم.
نیم نگاهی با ناراحتی به من انداخت و گفت: باور می کنی که من هنوز جدا شدن تو و حامد رو باورم نشده؟ مگه ممکنه اون همه عشق و علاقه فراموش بشه.
دلم نمی خواست دوباره به گذشته فکر کنم. هر چه می کشیدم از آن گذشته ام بود.
- الان دیگه گذشته ها گذشته و یادآوری اون روزها هم هیچی رو درست نمیکنه.
فهمید که رغبتی به ادامه ی بحث ندارم پس سکوت کرد.
ده دقیقه ای گذشته بود که جلوی ساختمانی توقف کرد.
- پیاده شو.
پیاده شدم و پشت سرش جلوی در بزرگ سفید رنگ توقف کردم.
زنگ را فشرد که لحظه ای بعد در باز شد. در را هول داد و اشاره کرد که وارد شوم.
وارد شدم و نگاهی به حیاط بزرگ و پر از درخت انداختم.

شهاب جلوتر از من وارد ساختمان شد. پشت سرش از پله ها تا طبقه ی دوم بالا رفتم.
جلوی در قهوه ای رنگی توقف کرد و زنگ را فشرد.
در باز شد و قامت بلند و مردانه ی حامد نمایان گشت.
- سلام.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده و چشمان سرخم انداخت و گفت: سلام. خوش اومدی.
وارد خانه شدم. آن قدر حالم بد بود و بی حوصله بودم که حوصله ی آنالیز خانه اش را هم نداشتم.
روی مبلی نشستم و معذب دستانم را درهم گره کردم.
حامد و شهاب هم روی مبل دو نفره ای رو به رویم نشستند و به من خیره بودند.

حامد که فهمید از این نگاه خیره شان معذب شده ام رو به شهاب گفت: چرا نشستی؟ مهمون داریم مثلا.
شهاب به خودش آمد سری تکان داد و به آشپزخانه رفت.
بعد از رفتن شهاب، حامد پرسید: خوبی؟
بغض به گلویم هجوم آورد. سرم را به طرفین تکان دادم.
با ناراحتی و نگرانی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
لحظاتی بعد شهاب با دو لیوان در سینی بازگشت و آن را روی میز گذاشت.
رو به حامد گفت: قرصات رو خوردی؟
حامد سری تکان داد و گفت: آره.
- ببخشید که مزاحمتون هم شدم.
هر دو چنان نگاهم کردند که خنده ام گرفت و دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم.
- خیلی خب. ببخشید.
شهاب پرسید: نفس رو چرا نیاوردی؟
- شروین اومد دنبالش.
آهانی گفت و در حالی که به آشپزخانه برمی گشت، گفت: من برم یه چیزی درست کنم واسه ناهار؛ شما هم حرفاتون رو بزنید.
بعد از رفتن او حامد پرسید: موضوع رو می دونه؟
سری تکان دادم.
- آره. کنجکاو شده بود که ما با هم چی کار می تونیم داشته باشیم که قضیه رو بهش گفتم.
- شهاب قابل اعتماده.
تأیید کردم که گفت: خب حالا بگو ببینم چی شده که بازم این چشم های لیلی خانوم ما بارونی شده.
با بغض نگاهش کردم.
- حامد.
- بله؟
- می تونی یه خونه برام پیدا کنی؟
متعجب و کنجکاو گفت: خونه؟! خونه برای کی؟
سرم را پایین انداختم تا نبینم آن بازوانش را. بازوانی که روزی مرا در بین آن ها اسیر می کرد و پناهگاه و مأمن بود اما حالا چه...؟
عقل به قلب بی جنبه ام تشر زد که خودت شوهر داری و باز هم به دیگری نگاه می کنی؛ آن وقت شروین را فقط به خیانت محکوم می کنی. خودت که از او بدتری!
به عقلم فرصت ابراز وجود بیشتری ندادم و گفتم: برای خودم. خودم و دخترم.
اخمی کرد ولی با خونسردی همیشگی اش گفت: اون وقت چرا؟ مگه پیش مامان و بابات چه مشکلی داره؟
اشکی از چشمم چکید و روی گونه ام لغزید. نگاه او هم مسیر این قطره اشک را دنبال کرد و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. یعنی هنوز هم تحمل اشک هایم را نداشت؟ خودش آن موقع می گفت دیدن اشک هایم به همش می ریزد.

نگاه به سیاهی شب چشمانش کردم و با بغضی که در گلویم خانه کرده بود، گفتم: خسته شدم. داغونم به خدا.
اگه بدونی مردم چی پشت سرم میگن و چه تهمت هایی بهم می زنند. باور کن اعصابم داغونه. دلم می خواد از اون جا بیام بیرون و با نفسم بریم یه جایی که کسی ما رو نشناسه و از دست این حرفا راحت شم. به خدا دیگه نمی کشم. تو کمکم کن. کمکم می کنی؟
به جای جواب دادن جعبه ی دستمال کاغذی روی میز را به طرفم گرفت. دستمالی برداشتم و بی طاقت پرسیدم: تو همیشه بهم کمک کردی؟ این دفعه هم می کنی دیگه. نه؟
با همان خونسردی اش گفت: نه!
مبهوت نگاهش کردم.
- چرا؟ مگه من کیو دارم؟ من دلم نمی خواد دیگه اونجا باشم. بعدشم بعد از طلاق که برای همیشه نمی تونم خونه ی خودمون بمونم. باید یه جایی برای خودم داشته باشم یا نه؟ بعدشم من دنبال یه شغل مناسبم هستم.
- یعنی همه چی با رفتن تو از اون خونه حل میشه دیگه؟ یعنی تو هیچ مشکلی جز پیدا کردن کار نداری؟
- حامد...
اجازه ی حرف زدن نداد.
- تا الان تو حرف زدی، من گوش کردم. حالا تو خوب گوش کن ببین چی میگم.

نیم نگاهی به چهره ی منتظرم انداخت.
- فکر کردی زندگی کردن تنها اونم با یه بچه کار راحتیه؟ فکر نمی کنی حرف هایی که اون موقع ممکنه کسی بهت بزنه از این حرف های الان بدتر باشه. من نمی خوام بگم که همه مثل همن و پشت سرت حرف می زنند. نه! ولی فکر کن میری دنبال خونه میگن چند نفری؟ شوهرت کجاست؟ می خوای بگی طلاق گرفتی؟ بعضی مردها می دونی چه جوری به یه زن متعلقه نگاه می کنند و چه فکرهایی تو سرشون میاد؟
با ترس نگاهش کردم.
- اینا رو نگفتم که تو رو بترسونم اینا همش حقیقته. می خوام چشمات رو به حقایق باز کنم.
پس گوش کن. من تو این مورد هیچ کمکی بهت نمی کنم و اگه بفهمم که مثل همیشه لجبازی درآوردی و خودت دست به این کار زدی، نه من، نه تو. دنبال یه وکیل دیگه هم برای پرونده ات باش.
از جا بلند شدم و کیفم را روی شانه لم انداختم.
- باشه هیچ مشکلی نیست. میرم سراغ یه وکیل دیگه. کسی که تا می بینتم همش نیش و کنایه بهم نزنه و بدون دونستن واقعیت ها قضاوتم نکنه.
او هم بلند شد و رو به رویم ایستاد.
- یه چیزی هم انگار طلبکار شدیم. من ازت معذرت می خوام که تو یهو بی خیال همه چی شدی و رفتی. ببخشید که تو به جای گفتن واقعیت ها یه مشت پرت و پلا تحویلم دادی. خوبه؟
خیره به چهره ی اخم آلودش بودم. گفته بودم با اخم جذابیتش بیشتر می شود؟!
- تو که حرف، حرف خودته پی واسه چی اومدی با من مشورت کنی؟ برو هر کاری دلت می خواد بکن.
شهاب که از شنیدن داد و فریاد های ما از آشپزخانه بیرون آمده بود، گفت: چه خبرتونه؟ صداتون کل خونه رو برداشته.
حامد اشاره ای به من داد و باز هم صدایش بلند بود.
- به این بگو که این جوری رو اعصاب آدم راه میره.
شهاب نگاهش را به من سوق داد.
- چی شده لیلی؟
- مگه من چی گفتم که این طوری می کنی؟ من می خوام با بچه ام مستقل زندگی کنیم؟ این خواسته ی زیادیه؟
حامد با همان اخم های درهمش در حالی که به سمت یکی از اتاق ها می رفت، گفت: هر کاری می خوای بکن، به من ربطی نداره.
این را گفت و در را به هم کوبید.

* * * * *
آخرین بشقاب را هم خشک کردم. زندایی که در این دو، سه روز به اندازه ی دو، سه سال پیر شده بود گفت: دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم.
آهی کشید و گفت: تو برو یه کم تو اتاق حامد استراحت کن.
من هم آهی کشیدم. در این دو سه روز حال هیچ کداممان مساعد نبود. من که هر روز این جا می آمدم که پیششان بمانم و هم دل خودم طاقت نمی آورد.
در اتاق حامد را باز کرده و وارد شدم.
حامد پشت به در و رو به قبله در حال خواندن نماز بود. لبخندی بر لبم نقش بست. برای این که حواسش پرت نشود، در را به آرامی پشت سرم بستم و روی تختش نشستم و به تماشای او پرداختم.
همیشه وقتی نماز می خواند دوست داشتم نگاهش کنم. آرامش همیشگی اش در این مواقع بیشتر هم می شد.
آن چنان محو عبادت و راز و نیاز با معبود می شد که زمان و مکان را هم از یاد می برد.
نگاهم هم چنان خیره به قامت مردانه اش که اکنون نشسته بود و در حال دادن تشهد و سلام بود و صدای آرام و با صوت زیبایش سکوت اتاق را درهم شکسته بود. با لذت به صدایش که این کلمات خوش آوای عربی را ادا می کردند، گوش سپرده بودم.
خواندنش که تمام شد، تسبیح سفید رنگ میان انگشتان مردانه اش به حرکت در آمد.
از جا بلند شده و به سمتش رفتم.
- قبول باشه.
به سمتم برگشت و لبخندی لب هایش را مزین کرد.
- قبول حق لیلی من. کی اومدی؟

کنارش نشستم و گفتم: پنج دقیقه ای میشه.
سجاده اش را جمع کرد و گوشه ای گذاشت.
- نفهمیدم کی اومدی.
لبخندی زده و دستم نوازش گر درون موهایش رفت.
- حامد؟
دستش را دور شانه هایم انداخت.
- جون دلم؟
آهی کشیدم.
- کی میشه این روزا تموم بشه؟ کاش زودتر هانیه برگرده، تو یه کار پیدا کنی و بریم سر خونه زندگی مون.
بوسه اش روی موهایم نشست.
- منم دلم می خواد زودتر همه چی درست شه ولی توام صبر داشته باش. همه چی درست میشه.
خودم را بیشتر در آغوشش جا دادم. او هم مرا میان بازوانش اسیر کرد و چه اسارت و زندانی بهتر از این؟!
دستم را روی دستش گذاشتم. دهان باز کردم که ماجرای استاد نادری را بگویم که خودش زودتر گفت: خب لیلی من، پاشو حاضر شو برسونمت خونه.
- واسه چی؟
مرا از آغوشش بیرون کشید.
- واسه چی نداره دیگه خانوم من. تو مگه چند روز دیگه امتحانات شروع نمیشه؟ پاشو ببرمت خونه تون به درست برس.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- نمی تونم تمرکز کنم حامد. اصلا هیچی تو مغزم نمیره. خیلی فکرم درگیره.
- لیلی من، با بودن تو این جا و درس نخوندنت چیزی درست میشه؟
در سکوت نگاهش کردم که گفت: جواب منو بده.
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- خب همینه دیگه. پس الان پا میشی می برمت خونه تون و می شینی پای درس هات. باشه؟
باز هم با سکوتی که نارضایتی ام را نشان می داد نگاهش کردم.
- باشه خانومم؟
به ناچار سری تکان دادم.
- چشم. هر چی تو بگی.
لبخند محوی زد و از جا بلند شد.
- خیلی خب. لباست رو بپوش که بریم.
بلند شده و مانتویم را روی تیشرت صورتی ام پوشیدم. نمی دانم چه شد که یاد آن روز که در شمال بودیم و پایم شکسته بود، افتادم و لبخندی بر لبم نشست.
- به چی می خندی؟
در حالی که جلوی آینه شالم را روی موهایم مرتب می کردم، جواب دادم: یاد اون روز تو شمال افتادم که از پله ها افتادم و تو رسیدی. حتی با اون همه دردی هم که داشتم هم نتونستم قربون صدقه ی اون حجب و حیات وقتی که بغلم کردی و سرخ و سفید شدی، نرم.
نزدیک شدنش به خودم را احساس کردم. کنارم ایستاد.
- می دونی لیلی اون لحظه که بغلت کرده بودم یه حس خوبی بود ولی به خاطر این حسم، احساس گناه می کردم هم این که نمی خواستم یه وقت احساس کنی که قصد سواستفاده دارم.
به طرفش برگشتم و با عشق در چشمانش خیره شدم.
- حامد؟
- جان؟
- خیلی دوست دارم.
لبخندی عمیق بر لبانش نشست و به جای جواب دادن، نزدیکم شد و بوسه ای بر گونه ام نشاند. آن قدر آرامش، عشق و مهربانی در این بوسه بود که نیازی هم نبود که چیزی بگوید.

نگاهم به چشمانش بود که رنگ ناراحتی گرفت.
- لیلی؟
- جانم؟
- تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست. ولی از وقتی با من نامزد شدی، همش اتفاق های بد می افته. همش به خاطر من درگیر کلی مسائل شدی. کلی حرف شنیدی اما به جون خودت دلم نمی خواست این اتفاق ها بیفته. باور کن منم خسته شدم از این اوضاع. دوست دارم زودتر عروسی کنیم و بریم سر خونه و زندگی خودمون. دلم می خواد بشی خانوم خونه ام. می دونم که توام عین هر دختر دیگه ای کلی آرزو داری اما با وجود این اتفاق ها هیچ کدومش برآورده نشده. چند بار دعوامون شده، از کارم بیکار شدم، رفتن هانیه. همه ی اینا می دونم چه قدر سخته. اما به خاطر من همه چی رو تحمل می کنی. چه قدر خوبه که هستی لیلی من.
لبخندی زده و دستم را روی گونه ی زبر از ته ریشش گذاشته و خیره به چشمانش گفتم: این حرفا چیه؟ تو که می دونی من چه قدر دوستت دارم. بعدشم ما قراره با هم ازدواج کنیم. زندگی هم که بدون مشکل نمیشه قرار هم نیست که من فقط تو خوشی ها کنارت باشم. پس نشنوم دیگه از این حرف ها بزنی. اینم بدون که من همه جوره عاشقتم مرد مهربون من.
لبخندی روی لبانش نقش بست که اخمی کرده و با جدیت گفتم: دیگه ازت این حرفا رو نشنوم ها. بگو چشم.
با همان لبخند دلربایش گفت: چشم.

الان با این که زمان خوبی برای گفتن ماجرای استاد نادری نبود اما باید می گفتم. باید می گفتم تا قبل از این که این قضیه جدی شود و کش پیدا کند.
- حامد می خواستم...
حرفم با صدای زنگ گوشی اش ناقص ماند.
- ببخشید عزیزم.
به طرف گوشی اش که روی میز بود رفت. پوف کلافه ای کشیدم. چرا نمی شد بگویم؟
چادر و کیفم را برداشتم و در حالی که به طرف در می رفتم، گفتم: من بیرون منتظرم.
از اتاق بیرون آمدم و به طرف زندایی که رو به روی تلویزیون خاموش نشسته و خیره به نقطه ای نامعلوم بود، رفتم.
- زندایی جون، کاری با من ندارین؟
با صدای من به خودش آمد.
- می خوای بری؟
- با اجازه تون.
- قربونت برم عزیزم خیلی زحمت کشیدی.
بوسه ای به گونه اش نشاندم.
- این حرفا چیه زندایی جون؟ کاری نکردم.
حامد هم که حاضر شده بود به جمعمان پیوست و رو به زندایی گفت: مامان من دارم میرم لیلی رو برسونم. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای؟
زندایی لبخندی بی حال زد.
- نه مادر. دستت درد نکنه.
از زندایی خداحافظی کرده و از خانه بیرون زدیم.

گوشی ام را از کیفم بیرون آورده و در حال گرفتن شماره ی مهدیس بودم که حامد پرسید: به کی زنگ می زنی؟
گوشی را روی گوشم گذاشته و جوابش را دادم.
- به دوستم مهدیس. مادرش مریض بود گفتم حالش رو بپرسم.
صدای گرفته ی مهدیس در گوشم پیچید.
- الو؟ سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟ مادرت بهتره؟
با شنیدن حرفم زیر گریه زد. با نگرانی گفتم: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
سکوت کرده بود و فقط صدای هق هق گریه اش به گوش می رسید.
- مهدیس؟ چرا حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟
با همان هق هق گفت: لیلی... مامانم... حالش بد شده آوردمش بیمارستان.
با ناراحتی گفتم: ای وای! کدوم بیمارستانی که بیام؟
نام بیمارستان را به حامد گفتم و او هم مسیرش را عوض کرد.
مسیر نسبتا نزدیک و کم ترافیکی بود و همین باعث شد که زودتر به بیمارستان برسیم.
هر دو پیاده شده و وارد بیمارستان شلوغ و پر از رفت و آمد شدیم؛ ساعت ملاقات بود و به همین دلیل شلوغ تر از زمان های دیگر بود.
در پایان مکالمه مان مهدیس گفته بود که مادرش در سی سی یو و ممنوع الملاقات است. با پرسیدن از یکی از پرستارها به طبقه ی دوم که سی سی یو در آن جا قرار داشت، رفتم.
از دور مهدیس را تشخیص دادم که روی صندلی های پلاستیکی داخل راهرو نشسته بود و شانه هایش از گریه می لرزید.
کیوان که طبق گفته ی خودش به تازگی نامزد شده بودند هم کنارش نشسته بود و سعی در آرام کردنش داشت.
با دیدن استاد نادری که کمی آن طرف تر ایستاده بود، آه از نهادم برخاست.
او دیگر این جا چه می کرد؟ از کجا خبر دار شده بود و چه دلیلی داشت که به این جا بیاید؟
- چیزی شده؟
نیم نگاهی به حامد که موشکافانه به من خیره بود، انداختم و آب دهانم را با ترس قورت دادم. می ترسیدم که نکند استاد نادری جلوی حامد چیزی بگوید.

 

تند تند سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، نه. چیزی نیست.
معلوم بود حرفم را باور نکرده اما چیز دیگری نپرسید.

به آن ها که رسیدیم، اولین کسی که متوجه ی آمدن ما شد، استاد نادری بود که ابتدا نگاهش به دستان گره خورده ی من و حامد افتاد.
در دل دعا می کردم که نکند چیزی بگوید؛ خودم موضوع را به حامد می گفتم بهتر بود.
- سلام.
با صدای من مهدیس و کیوان هم به خودشان آمدند و از جا بلند شدند.
سلام و احوالپرسی کوتاهی با یک دیگر کردیم. رو به مهدیس پرسیدم: چی شده؟
مهدیس با آن چشمان متورم و سرخ و صدای گرفته اش جواب داد: دیشب حالش بد شد و آوردمش این جا. خیلی حالش بده؛ دکترش میگه حتما باید عمل شه وگرنه...
هق هق اش اجازه ی ادامه ی حرف هایش را نداد و خودش را در آغوشم انداخت.
دستم را روی کمرش گذاشته و سعی در دلداری دادنش، کردم با این که می دانستم بی فایده است.
کمی که آرام شد، از آغوشم بیرون آمد. استاد نادری نگاهی به حامد انداخت و رو به من گفت: لیلی جان معرفی نمی کنی؟
مات و مبهوت ماندم. این «جان» گفتن او دیگر چه بود؟! از کی این قدر صمیمی شده بودیم و نمی دانستم؟!
نگاهی به اخم های درهم حامد انداختم و خودم را به او نزدیک کردم.
- حامد جان. نامزدم هستند. ایشون هم استاد نادری هستند.
ابرویی بالا انداخت و پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
- بهت گفته بودم که همون شروین صدام کن.
اخم های حامد گویی قصد باز شدن نداشت.
هر دو یک طوری به هم خیره بودند. مانند دو دشمن به یک دیگر نگاه می کردند.
شروین، استاد نادری، با آن نگاه مرموزش که مرا می ترساند نگاهم کرد.
دست های حامد مشت شده بود. قلبم به شدت می کوبید. می ترسیدم. از این نگاه مرموز، از اخم های حامد و عکس العملی که ممکن بود نشان دهد، می ترسیدم.
اما این شروین دست بردار نبود.
- راستی پیام های دیشب رو دوست داشتی؟ خودم که خیلی دوسشون داشتم؛ انگار اون شعر رو برای تو گفته بودند.
دیشب هم مانند روزهای قبل تعدادی پیام فرستاد. محتوای همه ی آن ها هم اشعار عاشقانه از شاعران مختلف بود.
آب دهانم را با ترس قورت داده و به مشت های گره شده ی حامد نگاه کردم. حس می کردم این مشت در صورت شروین فرود می آید.
حامد نگاهش را بینمان رد و بدل کرد و پرسشی نگاهم کرد.
جوابی از طرف من که نشنید رو به شروین گفت: چه پیامی؟
شروین با حالت تعجب آمیز که مصنوعی بودن آن را هر کسی می فهمید گفت: إ؟ مگه نمی دونی؟
حامد سرگردان به هر دویمان نگاه کرد.
- چی رو باید بدونم؟
داشتم پس می افتادم.
بازوی حامد را گرفتم و با خواهش گفتم: حامد جان، بهتره بریم دیگه الان وقت ملاقات تموم میشه.
حامد نگاهی مشکوک به من انداخت و سری تکان داد.
- باشه. بریم.
رو به مهدیس که حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند، گفتم: مهدیس جان ما دیگه بریم. بعدا دوباره میام پیشت.انشاالله حال مادرت هم خیلی زود خوب میشه.
مهدیس نگاهش را از من دزدید و سرش را پایین انداخت.
- ممنون.
با آن ها خداحافظی کرده و لبخند مرموز و پیروزمندانه ی شروین بدرقه ی راهمان شد.

 

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

 


نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khialat-raftani-nist
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hwxze چیست?