رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 13
پشت سر حامد که با سرعت راه می رفت، حرکت می کردم.
به ماشین که رسیدیم، خودش زودتر سوار شد. با دستان لرزانم در را باز کرده و نشستم.
بدون کلمه ای حرف و نیم نگاهی ماشین را به حرکت درآورد.
با سرعت در اتوبان می راند و نمی دانستم که کجا دارد می رود.
نگاهش مستقیم به رو به رو خیره بود؛ حتی پلک هم نمی زد و مشخص بود که تا چه حد غرق در فکر و خیال است.
دستانم را که از استرس عرق کرده بودند را با گوشه ی چادرم پاک کردم و آرام گفتم: حامد؟
بدون نشان دادن واکنشی پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد.
این آرامش و سکوتش اصلا نشانه ی خوبی نبود و حس می کردم طوفانی در راه است.
- حامد یه کم آروم تر.
توجهی نکرد و با همان اخم های درهمش به رانندگی اش ادامه داد.
از این بی اعتنایی اش دلم می خواست گریه کنم.
با دیدن جاده ی باریک و پر پیچ و خم فهمیدم که از شهر خارج شده ایم.
- کجا میری؟
باز هم جوابی نداد. انگار که در دنیایی دیگر سیر می کرد.
با دیدن کامیونی که رو به روی ما می آمد، با وحشت داد زدم: مواظب باش.
با صدای من به خودش آمد. فرمان را در جهت مخالف چرخاند که ماشین با سرعت به سمت جاده خاکی منحرف شد. پایش را روی ترمز فشار داد که هر دویمان کمی به جلو پرتاب شدیم و ماشین متوقف شد.
نفس حبس شده و وحشت زده ام را بیرون فرستادم.
حامد هم بالاخره رویش را برگرداند و با همان اخم هایش که در پیشانی اش گره ی کور خورده بود، نگاهم کرد و با سردترین لحن ممکن گفت: چیزیت نشد؟
آن قدر لحنش سرد بود که احساس لرز کردم. اولین بار بود که این گونه با من صحبت می کرد. به جای جواب دادن سرم را زیر انداختم و قطره اشکم روی دستم چکید.
- پیاده شو.
با ترس و چشمان اشکی ام به او که داشت پیاده می شد نگاه کردم.
از شیشه به منظره ی رو به رویم چشم دوختم. از جاده ی اصلی خارج شده بودیم و هیچ رفت و آمدی وجود نداشت؛ حتی می توانم بگویم که پرنده هم پر نمی زد.
هنوز هم دست و پایم از تصادف سنگینی که ممکن بود وقوع یابد، می لرزید.
دستان یخ زده ام را درهم گره کرده و در ماشین را باز کرده و پیاده شدم.
با گام های سست و لرزانم به حامد نزدیک شدم و با دیدن منظره ی پیش رویم با ترس قدمی به عقب برداشتم.
حامد لبه ی دره ایستاده بود و به انتهای آن که بسیار هم عمیق بود، نگاه می کرد.
از ارتفاع وحشت داشتم و این امر مزید بر ترسم شده بود.
حامد به سمتم برگشت و مسافت بینمان را پر کرد تا به رو به رویم رسید. آن قدر نزدیک شده بود که فاصله ی بینمان شاید به اندازه ی کف دستی بود.
برای این که چشمان خشمگینش را ببینم، سرم را بالا گرفتم.
- خب می شنوم.
صدایش خونسرد بود طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: چی بگم؟
پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
- اول این که اون یارو چرا باید اسم کوچیک زن منو ببره اونم با پسوند جان؟ دوم این که چرا باید به زن من پیام بده؟
با تته پته گفتم: خب... چیزه...
- درست حرف بزن ببینم چی میگی ولی به خدا اگه یه کلمه از حرفات دروغ باشه، یه بلایی سر هر دومون میارم.
اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شد.
- حامد...
صدای فریادش در آن بیابان بی آب و علف پیچید.
- دارم بهت میگم حرف بزن. اون مرتیکه از کی بهت پیام میده؟
با گریه گفتم: به خدا می خواستم بهت بگم ولی نشد.
دوباره به طرف آن دره رفت و لبه ی آن نشست. با وحشت نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که صدای ناراحت او مانع شد.
- دیدم یه جوری داره بهت نگاه میکنه گفتم من دارم اشتباه می کنم. دیدم تو رنگت پریده ولی گفتم اشتباه می کنم. گفتم نکنه لیلی من با اون مرتیکه ارتباطی داره ولی بعدش کلی خودم رو سرزنش کردم که چرا به عشقم شک کردم. وقتی اون حرفاش رو شنیدم دوست داشتم بزنم تو دهنش که دیگه کسی به تو تهمت نزنه. هیچ کس حق نداره به لیلی من تهمت بزنه.
فقط و فقط اشک می ریختم. زانوانم خم شد و روی زمین نشستم.
چه قدر خودم را لعن و نفرین کردم که چرا به او نگفتم.
- اما وقتی دیدم تو ترسیدی و اصلا از اون حرفا تعجب نکردی، فهمیدم یه چیزی هست.
آن قدر اشک ریخته بودم که چشمه ی اشکم داشت خشک می شد. نگاهی به حامد که هنوز هم لبه ی آن دره نشسته بود کردم.
- حامد جان بیا این طرف بشین. می افتی پایین.
صدایش در میان رعد و برقی که تازه شروع شده بود آمد.
- مگه مهمه؟ اصلا من برای کی مهمم؟ از صبح تا شب دنبال کار می گردم که زودتر عروسی کنیم، چه قدر ناراحت بودم به خاطر حرفایی که شنیدی. اینا یه طرف، فرار کردن هانیه هم یه طرف دیگه. خودت بگو دیگه این یکی رو کجای دلم بذارم؟ مرتیکه تو چشم های من نگاه میکنه و میگه به زنت پیام میدم. با اون نگاهش زل زده به زن من. دیگه بریدم. خسته ام. چه قدر باید تحمل کنم و دم نزنم؟ چه قدر باید این همه درد رو تو خودم بریزم و نشون بدم حالم خوبه؟ اون قدر خسته ام که دلم می خواد خودم رو پرت کنم تو این دره و راحت بشم از همه چی.
گریه هایم با قطرات باران که داشت شدت می گرفت آمیخته شده بود.
با خواهش نالیدم: حامد، جون لیلی بیا این طرف. تو که می دونی من از ارتفاع وحشت دارم. تو رو خدا بیا این طرف بهت توضیح میدم.
بدون آن که به حرفم گوش دهد گفت: می شنوم.
تصمیم گرفتم همه چیز را به او بگویم؛ بدون کم و کاست.
- یه روز که با هم دعوامون شده بود، کلاسم تا عصر طول کشید. هوا داشت تاریک می شد. منتظر تاکسی کنار خیابان ایستاده بودم که گفت می خواد منو برسونه اولش تعارف کردم ولی اون قدر اصرار کرد که قبول کردم. از اون روز این پیام دادن هاش شروع شد. چند بار بهش اعتراض کردم و گفتم که دیگه پیام نده ولی گوش نمی داد با این که خبر داشت من نامزد دارم. چند بار خواستم به تو بگم ولی نشد.
ناگهان از جا بلند شد و با چند گام بلند خودش را به من رساند.
- چرا نشد؟ چرا اون یارو تو رو باید برسونه؟ با هم دعوا کرده بودیم ولی تو به من زنگ نزدی و با اون برگشتی؟ آره؟ یعنی حاضر شدی با اون برگردی اما به من زنگ نزنی؟
از جا بلند شدم. بدنم از شوک این همه اتفاق و این تندباد و خیسی لباس هایم از باران می لرزید.
رو به رویش ایستادم.
- می ترسیدم.
- از کی؟ از من؟ مگه من چی کارت کردم؟ اصلا تا حالا حتی صدام رو برات بلند کردم؟ به جز قربون صدقه رفتن تو چیزی بهت گفتم که این قدر از من می ترسی؟
سکوت کردم که شانه هایم را تکان داد و گفت: چرا جواب نمیدی؟
با بغض نالیدم: هر وقت می خواستم بهت بگم نمی شد. همین امروز وقتی خونه تون بودم، خواستم بگم که گوشیت زنگ خورد و نشد که بگم.
شانه هایم را رها کرد و باز هم فریادش در دل بیابان پیچید.
- دلیلی از این مسخره تر پیدا نکردی؟ نه؟
جوابم فقط این اشک هایم بود.
- گوشیت کو؟
اشاره ای به ماشین کردم. بدون حرف در را باز کرد و کیفم را از روی صندلی برداشت و گوشی ام را بیرون آورد.
با ترس نگاهش می کردم. می ترسیدم که او را از دست بدهم. نکند از بودن با من پشیمان شود؟ نکند دیگر بعد از این اتفاق از من بدش بیاید؟ حتی فکر کردن به آن هم دشوار بود.
جلوتر رفتم و نگاهم به انگشتان حامد که روی گوشی حرکت می کرد، نگاه کردم.
قفل را باز کرده و وارد تلگرام شده بود. مخاطب ها را رد کرد تا به اسم «استاد نادری» رسید.
پیام ها را می خواند و گره ی اخم هایش کورتر می شد.
باران شدید شده بود و آب از موهای مشکی رنگش می چکید.
باز هم صدای فریادش با طنین باران و رعد و برق مخلوط شد.
- من چی به تو بگم؟ هان؟ چرا این قدر بی فکری؟ چرا به من نگفتی؟ من باید از اون مرتیکه این موضوع رو بفهمم؟ اگه اون نمی گفت حتما نمی خواستی بهم بگی آره؟ جواب منو بده.
آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر توانی برایم باقی نمانده بود.
- حامد...
مچ دستم توسط دستان قوی اش محاصره شد و فشاری به آن وارد کرد.
- منو دیوونه تر از این نکن. یه کاری نکن یه بلایی سر هر دومون بیارم.
طاقت این عصبانیتش را نداشتم. دلم همان حامد مهربان خودم را می خواست اما تقصیر خودم بود. به قول معروف: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!».
- حامد، به جون خودت که این قدر دوست دارم، می خواستم بهت بگم. می خواستم بگم که شروین...
لب گزیدم و با ترس به چشمان به خونه نشسته اش نگاه کردم.
دستش که بالا رفت، با ترس هینی کشیدم و چشمانم خود به خود بسته شد. هر لحظه منتظر فرود آمدن دستش روی گونه ام بودم اما وقتی خبری نشد به آرامی چشم هایم را گشودم و به دست او که در هوا مانده و مشت شده بود، نگاه کردم.
زیرلب زمزمه کرد: لعنت به من که این قدر دوست دارم.
به سمت ماشین رفت اما منصرف شد و رو به رویم قرار گرفت.
- دفعه ی آخرت باشه که حتی اسم اون مرتیکه رو به زبون میاری. به وقتش هم خودم میرم سراغش.
پشت گوشی مرا که دستش بود را باز و سیمکارت آن را درآورد و آن را مقابل چشمانم گرفت و فشاری به آن وارد کرد که به دو نیم تقسیم شد.
ناباور گفتم: چی کار کردی؟
پوزخندی زد و قطعه های سیمکارت را روی زمین انداخت.
- همین که دیدی.
به سمت ماشین رفت و گفت: سوار شو.
به طرفش برگشتم و گفتم: این چه کاری بود؟ من کلی شماره تو اون سیمکارت ذخیره کرده بودم.
جوابی نداد. بخاری را روشن کرد و با همان سرعت بالایش حرکت کرد.
نگاهی به نیمرخ جذابش و موهای خیسش کردم.
- حامد با توام.
آن قدر داد و فریاد زده بود صدایش گرفته شده بود.
- چون اون یارو شماره ات رو داشت.
نفسی کشیدم و سرم را به شیشه ی بخار گرفته تکیه دادم. قطرات باران خودشان را به شیشه می کوباندند.
اشک هایم بند آمده بود اما هنوز هم بغض به گلویم هجوم آورده بود.
- حامد؟
- بله؟
بدترین نوع بله گفتن زمانیست که این بله، جانم بوده.
- از من ناراحتی؟
نیشخند تلخی بر لبانش آمد.
- نباید باشم؟
دستم را روی دستش که روی دنده بود، گذاشتم.
- بهت حق میدم. منم بودم ناراحت می شدم ولی خب...
- ولی چی؟
- من عاشق توام.
- عاشق بودن کافی نیست. عاشق موندن مهمه.
آهی کشیدم. بدجوری دلخور و دلگیر بود اما باید باز هم اعتمادش را جلب می کردم که زمان می برد. ترس از دست دادنش داشت دیوانه ام می کرد.
با توقف ماشین جلوی در خانه مان به خودم آمدم.
به سمتش برگشتم و گفتم: نمیای تو؟
تنها به تکان دادن سری به طرفین اکتفا کرد.
آهی کشیده و در را باز کرده و پیاده شدم. مثل همیشه منتظر ماند که من وارد خانه شوم بعد برود.
از سرما داشتم می لرزیدم. دستانم را بغل کرده و مسیر حیاط تا خانه را با دو طی کردم.
مامان و بابا در حال دیدن تلویزیون بودند. با شنیدن صدای در مامان به طرفم برگشت و با دیدن من ضربه ای به گونه اش کوبید و از جا بلند شد و به سمتم آمد.
- این چه سر و وضعیه؟ کجا بودی؟
با صدای گرفته ام گفتم: چیزی نیست مامان.
- یعنی چی چیزی نیست؟ معلوم هست کجا رفتی؟ چرا هر چی بهت زنگ می زدم اول که جواب نمی دادی بعدشم که گوشیت رو خاموش کردی.
بابا که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد.
- مگه تو خونه ی دایی ات نبودی؟
سری تکان دادم که گفت: پس این چه سر و وضعیه؟ چرا چشمات قرمزه؟ گریه کردی؟
از سوالات پشت سر همشان کلافه شده بودم.
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم: ببخشید. من حالم خوب نیست.
منتظر اعتراضشان نشدم و در را پشت سرم بستم. چادر خیس شده ام را از سر کشیدم و به چوب لباسی آویزان کردم.
روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم.
تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد. بی حرف نگاهش کردم.
کنارم نشست و گفت: لیلی بابا، نمی خوای بگی چی شده؟ چرا این قدر پریشونی؟ نکنه حامد چیزی بهت گفته؟
حامد مهربان من مگر دل شکستن و ناراحت کردن هم بلد بود؟ مثل من نبود که او را ناراحت کنم.
حامد من، جان دل من، از من دلخور است.
سری تکان دادم.
- نه. حامد مگه ناراحت کردن کسی رو بلده؟ همش تقصیر من بود. همیشه تقصیر منه. هر کاری می کنم، هر چی میگم، حامد اون قدر مهربون و صبوره که هیچی بهم نمیگه و منو می بخشه. فقط امیدوارم این دفعه هم منو ببخشه.
بابا که معلوم بود از حرف های بی سر و ته من چیزی متوجه نشده همان طور که از جا بلند می شد گفت: اگه مشکلی بود بهم بگو. هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم. الانم لباسات رو عوض کن، سرما نخوری.
در سکوت رفتنش را نظاره کردم. آهی کشیدم و دکمه های مانتوام را باز کردم.
باز هم تقه ای به در خورد و این بار مادر با لیوانی شیر وارد شد.
لیوان را روی میزم گذاشت و گفت: بیا برات شیر گرم کردم. بخور و لباسات هم عوض کن.
سری تکان داده و مانتو را از تنم خارج کردم.
مادر روی تخت نشست و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟ کجا بودی تا حالا؟
روی تخت کنار مادر نشستم.
- هیچی. با حامد بیرون بودیم. یه بحث کوچیک کردیم همین.
مادر که از نگاهش مشخص بود که اصلا حرفم را باور نکرده ولی گفت: چرا گوشیت خاموش بود؟
برخلاف میلم مجبور به گفتن دروغ بودم.
- سیمکارتم سوخته.
معلوم بود که سوالات زیادی به ذهنش آمده اما از جا بلند شد و گفت: خیلی خب. استراحت کن. شام می خوری؟
- نه. خوابم میاد.
به سمت در رفت و گفت: خیلی خب. شب بخیر.
- شب بخیر.
دلم حامدم را می خواست. دلم می خواست با او حرف بزنم اما چه می توانستم بکنم وقتی حامد من که وجودش و دیدن چشمانش به من انگیزه ی زندگی می داد، از من دلگیر بود.
آهی کشیدم و گوشی ام را برداشتم و هندزفری ام را در گوش هایم گذاشتم. از جا بلند شده و به طرف پنجره رفتم.
پرده ی سفید رنگ را کنار زده و به قطرات باران که خودشان را به شیشه می کوبیدند، خیره شدم.
انگار که آسمان هم مانند من دلتنگ بود که این گونه اشک می ریخت!
قطره اشکی از چشمم چکید و به آهنگی که درون گوشم طنین انداز شده بود، گوش سپردم و عجیب این آهنگ متناسب با حالم بود!
از آسمانم ماتم ببارد
هراس بی تو ماندنم ادامه دارد
نمینویسم ترانه بی تو
چگونه پر کشد خیالِ واژه بی تو
به لب رسیده جان
کجایی؟ کجایی؟
که برده طاقتم جدایی
باران تویی به خاکِ من بزن
باز آ ببین که بی مهِ تو من
هوای پر زدن ندارم
باران تویی به خاکِ من بزن
باز آ ببین که در رهِ تو من
نفس بریده در گذارم
مگر ندانی چو از تو دورم
بیراههای خموش و تار
بی عبورم
نمیتوانم دگر برویم
که من اسیرِ این خزانِ تو به تویم
به لب رسیده جان
کجایی؟ کجایی؟
رهی نمانده تا رهایی
باران تویی به خاکِ من بزن
باز آ ببین که بی مهِ تو من
هوای پر زدن ندارم
پرده را کشیدم و اشک هایم را با پشت دست پس زدم.
حس می کردم بدنم مانند کوره ی آتش شده؛ از بس داغ بودم.
به طرف تخت رفتم و پتو را دور خودم پیچانده و چشمانم را بستم.
گیج بودم و احساس خواب آلودگی می کردم. چهره ی شروین با آن نگاه مرموز و نگاه دلخور و دلگیر حامد لحظه ای از مقابل چشمانم دور نمی شد.
دلم شنیدن صدای دلنشین حامد را می خواست. دوست داشتم مانند هر شب قبل از خواب با هم حرف بزنیم. عاشق آن صدایش بودم وقتی برایم شعر می خواند. اما حالا چه؟ آرام دل من از من رنجیده بود.
حس می کردم تمام تنم آتش شده ولی احساس لرز و سرما می کردم. پتو را بیشتر به خود پیچاندم و طولی نکشید که به خواب رفتم.
***
چشم هایم را به آرامی گشودم و در کمال تعجب حامد را کنار خود دیدم.
کنار من روی تخت دراز کشیده بود و سرش را لبه ی بالشت گذاشته بود.
در خودش جمع شده بود که نشان می داد، سردش است.
نگاهی به چشمان بسته اش و صورت غرق در خوابش انداختم. دستم را جلو بردم که گونه اش را نوازش کنم اما وسط راه پشیمان شدم چون می ترسیدم بیدار شود.
به آرامی از جا بلند شده و پتو را روی حامد کشیدم.
از جا بلند شدم و با قدم های سست و بی حالم از اتاق بیرون آمدم.
مانند بیشتر مواقع مادر در آشپزخانه بود. به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر با دیدنم لبخندی زد.
- خوبی عزیزدلم؟
سری تکان داده و دستی به پیشانی ام کشیدم. سرم شدیدا درد می کرد؛ فکر کنم باز هم میگرنم عود کرده بود.
- ممنون. چی شده؟
اشاره ای به میز که وسایل صبحانه روی آن چیده شده بود کرد و گفت: بشین برات چایی بریزم.
صندلی را عقب کشیده و نشستم و منتظر به مادر که در حال ریختن چای بود نگاه کردم.
چای را مقابلم گذاشت و گفت: دیشب اومدم بهت سر بزنم ببینم حالت بهتره یا نه که دیدم داری تو تب می سوزی. همون موقع هم حامد زنگ زد؛ اونم نگرانت شده بود و می خواست حالت رو بپرسه وقتی موضوع رو بهش گفتم، خیلی زود خودش رو رسوند و بردت درمونگاه. خیلی نگرانت
بود به خاطر همین هم تا نزدیکی های صبح بیدار بالا سرت موند که یه وقت حالت بد نشه؛ الانم تازه خوابش برده بود.
پس نگرانم شده بود. لبخندی بر لبم نقش بست اما با دیدن حامد با آن سر و وضع آشفته در حالی که کاپشنش را تن می کرد، از جا بلند شده و از آشپزخانه بیرون رفتم.
با نگرانی پرسیدم: چیزی شده حامد؟
مادر هم پشت سر من آمد و با دیدن حامد که آشفتگی از سر و رویش می ریخت، گفت: چی شده حامد جان؟
حامد کوتاه گفت: هانیه رو پیدا کردند.
با ذوق گفتم: وای چه خوب!
به سمت اتاقم رفته و گفتم: صبر کن الان سریع حاضر میشم. منم باهات میام.
با اعتراض گفت: تو دیگه کجا؟ لازم نکرده بیای.
وارد اتاق شدم و در حالی که اولین مانتویی که به دستم آمده بود را می پوشیدم، داد زدم: الان سریع می پوشم، میام. صبر کن.
هم از پیدا شدن هانیه خوشحال بودم و هم این که از عکس العمل حامد در برابر او می ترسیدم و حتما باید با او همراه می شدم.
با تمام سرعتی که داشتم، آماده شده و پشت سر حامد از خانه بیرون زدم.
نگاهی به اخم های درهمش کردم و پرسیدم: الان کجاست؟
ماشین را به حرکت درآورد و کوتاه گفت: کلانتری.
دستم را با ترس جلوی دهانم گرفتم.
- کلانتری واسه چی؟ چی کار کرده؟
اخم هایش غلیظ شده بود و با سرعت حرکت می کرد.
- نمی دونم، نمی دونم.
آشفتگی اش را که دیدم ترجیح دادم سکوت کنم.
مسیر بیست دقیقه ای را در ده دقیقه طی کرد و ماشین را در گوشه ای از خیابان پارک کرد. دستم به طرف دستیگره ی در رفت که گفت: تو کجا؟
- می خوام پیاده شم دیگه.
- نمی خواد. فضاش مناسب تو نیست.
بدون توجه به حرفش و به قول معروف «گیر دادن هایش» در را باز کرده و پیاده شدم.
حامد با اخم نگاهش را از من گرفت و جلوتر از من وارد شد.
گوشی هایمان را جلوی در تحویل داده و وارد شدیم. از راهروی طولانی و پر رفت و آمد آن که پر از سر و صدا بود، گذشتیم.
حامد جلوی دری توقف کرد و تقه ای به در سفید رنگ زد.
با صدای جدی مردی که بفرمایید گفت، در را باز کرده و وارد شدیم.
در نگاه اول مردی پنجاه و چند ساله با موهای جوگندمی و صورت جدی اش به چشم آمد که با دیدن ما از جایش بلند شد و صمیمانه با حامد سلام و احوالپرسی کرد.
کنار حامد نشستم و به هانیه و پیمان که رو به رویمان نشسته بودند، نگاهی کردم.
هانیه سرش را پایین انداخته بود و خیره به زمین بود.
حامد با اخم های غلیظش نگاهشان کرد و رو به آن مرد که درجه ی سرهنگ روی شانه هایش بود گفت: میشه بگین چه طور پیداشون کردین؟
سرهنگ سری تکان داد و گفت: دیشب تو یه مهمونی این دو نفر و چندین نفر دیگه دستگیر شده و طبق عکسی که بهم داده بودی خواهرت رو شناسایی کردیم.
پیمان با لحن طلبکاری گفت: با زنم رفتم مهمونی. این کجاش جرمه؟
حامد که از شدت خشم نبض پیشانی اش می زد، گفت: ببند دهنت رو و این قدر زنم زنم نکن.
پیمان پوزخندی زد و گفت: قابل اطلاع شما، برادر زن عزیز باید بگم که هانیه زن منه.
حامد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و از روی صندلی بلند شد و یقه ی کت پیمان را در دستش گرفت و او را از جا بلند کرد.
- گفتم دهنت رو ببند. اسم خواهر منم به زبون نیار. مگه من صد دفعه نگفتم دور و بر خواهر من پیدات نشه؟ حالا فراریش میدی؟
پیمان دستان حامد را از یقه اش جدا کرد و توجهی به تشری که سرهنگ به آن ها زد، نکرد.
- یه جوری میگی انگار من به زور خواهرت رو با خودم بردم. تا من این پیشنهاد رو دادم، خودش رو هوا زدش.
حامد خشمگین صدایش را بالا برد.
- خفه شو.
رو به سرهنگ ادامه داد: من از این شکایت دارم.
سرهنگ با آرامش اشاره ای به صندلی کرد.
- حامد جان آروم باش که برات توضیح بدم.
حامد بدون آن که نگاهش را از پیمان بگیرد، سر جایش نشست و نیم نگاه خشمگینی هم حواله ی هانیه کرد.
- ما به خاطر حضور تو چنین مهمونی ای ازشون تعهد گرفتیم. در اون مورد هم می تونم بگم که این آقا صیغه نامه شون را با خواهر شما به من نشون دادند.
با بهت نگاهم را به هانیه که سر به گریبان برده بود، دوختم.
حامد با ناباوری گفت: چی؟! صیغه کردند؟
بعد از رفتن حامد، شهاب آهی کشید و گفت: بشین درست تعریف کن ببینم چی شده؟ انگار شما دوتا نمی تونید یه لحظه بدون دعوا با هم حرف بزنید.
- مگه من چی گفتم که این جوری میکنه؟ یعنی من حق ندارم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟
با آرامش گفت: حامد که این حرف رو نزد. هم اون، هم من نگرانتیم. دلمون نمی خواد یه وقت برات مشکلی پیش بیاد.
- ولی من می تونم از خودم و بچه ام مراقبت کنم. من دیگه اون لیلی نازک نارنجی پنج سال پیش نیستم. الان دیگه می تونم از پس خودم بربیام و برای زندگیم تصمیم بگیرم.
پوف کلافه ای کشید و گفت: باشه حداقل یه کم صبر کن. نمی دونم چرا نمیشه دو کلمه با تو و حامد حرف زد سریع عصبانی میشین.
آهی کشیدم و گفتم: خب من دیگه برم.
اخمی کرد.
- بشین ببینمت. همش برم برم میکنه. مگه نگفتی حامد وکیلته؟ خب برو باهاش درمورد پرونده ات حرف بزن.
باید می رفتم و با او حرف می زدم تا زودتر کارهایم انجام شود و خیالم از بابت حضانت نفس راحت شود.
- باشه.
مردد گفت: لیلی خودت می دونی که من قصد فضولی کردن تو زندگیت رو ندارم ولی یه سوال برام پیش اومده که اگه خواستی جواب بده.
منتظر نگاهش کردم.
- یعنی تو حتی به حامد هم دلیل جداییت ازش رو نگفتی؟
تنها سری به نشانه ی منفی تکان دادم و آهی کشیدم.
- من برم پیشش.
او نیز آه کشید و سری تکان داد.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
حامد پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره بود اما مشخص بود که غرق در فکر است.
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. بدون آن که نگاهش را از منظره ی ساختمان در حال ساخت رو به رو بگیرد، گفت: چیز دیگه ای هم مونده که بگی؟
خیره به گره ی اخم هایش گفتم: درباره ی حرف هایی که دیروز می خواستی بهم بگی و نشد.
لبش به خاطر پوزخندی کج شد.
- مگه نگفتی میری سراغ وکیل دیگه؟
- حامد چرا این طوری می کنی؟ تو خودت حال و روز منو نمی دونی؟ نمی دونی چه قدر اعصابم به هم ریخته؟ نمی دونی چه قدر خسته و افسرده شدم؟ اون قدر حرف و کنایه شنیدم که صبرم لبریز شده. تو تنها کسی که همیشه حرف منو می فهمه و از من همه جوره حمایت کرده. حالا توام این طوری می کنی، من چی کار کنم؟
با چشمان تار شده از اشکم نگاهم را از صورت بی تفاوت او گذراندم. حرف هایم مثل این روی او اثری نداشت.
با ناراحتی گفتم: باشه. مهم نیست. توام تنهام بذار و مثل بقیه حرف بارم کن. منم دیگه بهتره برم.
هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای جدی اش به گوش رسید.
- بشین و خوب گوش کن.
هنوز هم به من نگاه نمی کرد و خیره به فضای پشت پنجره بود.
بی حرف صندلی پشت میز کامپیوترش را عقب کشیدم و نشستم.
خودش هم روی تخت نشست و گفت: اون روز که اومدی دفتر اون قدر حالت گرفته بود و ترسیده بودی که خیلی چیزا رو نتونستم بهت بگم. ببین لیلی همون طور که دیروز هم بهت گفتم، درخواست طلاق اونم از طرف زن کار خیلی سختیه و زمان میبره و کلی مدرک می خواد که ادعات رو ثابت کنی. پس یه راه برات می مونه اونم طلاق توافقیه.
سوالی نگاهش کردم.
- یعنی من باید برم با شروین حرف بزنم و راضیش کنم.
دست های بزرگ و مردانه اش را درهم گره کرد.
- دقیقا.
با ناامیدی گفتم: ولی محاله که اون قبول کنه مخصوصا برای حضانت نفس.
- حضانت نفس تا هفت سالگیش با خودته و بعد به پدرش داده میشه. فقط می تونی طبق رای دادگاه یا توافق بین خودتون تعداد روزهایی که می تونی ببینیش تعیین بشه.
با وحشت گفتم: چی داری میگی؟ چند روز دیگه تولد نفسه و پنج سالش میشه. یعنی من فقط دو سال می تونم بچه ام رو، پاره ی تنم رو پیش خودم نگه دارم؟ من مطمئنم که شروین قبول نمیکنه نفس پیش من بمونه. شاید هم یه کاری کنه که همین دو سالم نتونم نفس رو پیش خودم نگه دارم. از اون هر کاری بگی برمیاد. بعدشم اون حاضره من زجر بکشم و می دونم حاضر نیست که این کار رو بکنه.
- مگه تو نگفتی خیانت کرده؟ اگه مدرک داشتی باشی میشه ثابت کرد.
اشکی از چشمم چکید.
- مدرک ندارم. فقط یه دفعه تو شرکتش با اون دختره دیدمش که اونم انکار کرد و کلی تیکه بارم کرد که چرا الکی توهم می زنی ولی حامد به جون نفسم راست میگم. من خودم با همین چشمای خودم تو اون حالت دیدمشون.
نفسی کشید.
- خیلی خب آروم باش.
ملتمس در چشمانش خیره شدم.
- توام حرف منو باور نمی کنی؟
- من باور می کنم ولی دادگاه همین طوری که قبول نمیکنه.
مستأصل گفتم: من چی کار کنم؟ دارم دیوونه میشم از بس هر روز می ترسم بچه ام رو ازم بگیره؟
سوالم را با سوال جواب داد.
- اون زن رو که میگی، باهاش ازدواج کرده یا نه؟
- نمی دونم.
صدایش کلافه شد: پس تو چی می دونی؟ چند سال باهاش زندگی کردی و ازش هیچی نمی دونی؟
سرم را پایین انداختم. واقعا از خیلی چیزهای زندگی اش بی خبر بودم و رغبتی هم برای دانستن آن ها نداشتم.
- می خوام یه چیزی بهت بگم.
منتظر به صورت جدی اش نگاه کردم.
- شاید توام اگه یه ذره حواست رو به زندگیت می دادی، یه کم با اون خوب بودی الان خیلی از این اتفاق ها برات نمی افتاد. در ضمن کسی هم به ازدواجت با اون مجبورت نکرده بود؛ انتخاب خودت بود و اون طوری کردی. پس فکر نکن که خودت بی تقصیری.
آخ حامد! تو چه می دانستی از آن زندگی نفرت بار؟ چه می دانستی که من آن روزها چه عذابی می کشم؟
عذاب های زندگی با شروین یک طرف، درد بی کسی ام سویی دیگر.
آن قدر تنها و بی پناه بودم. حتی یک نفر هم نبود که با او حرف بزنم. تو چه می دانی حامد؟ چه می دانی از دردی که من می کشم؟
حامد هم حرف شروین را تکرار کرده بود. شاید هم راست می گفتند!
حامد از جا بلند شد.
نگاهم به قامت مردانه و بلندش افتاد. یادم است روزی قربان صدقه ی قد و بالای رعنایش می رفتم. صد دفعه هم که چشمانش را می دیدم باز هم برایم جذابیت داشت و دلم را به لرزه می انداخت. آن چنان محو روی معشوقم می شدم که وقتی صدایم می کرد و حرف می زد، صدایش را نمی شنیدم.
با تکان دستی جلوی چشمانم به خودم آمدم.
- کجایی تو؟ یه ساعته دارم باهات حرف می زنم.
خجالت زده سر پایین انداختم؛ هنوز هم همین طور بود. در دل خود را سرزنش کردم. دیگر عمر روزهای عاشقی مان تمام شده بود و یادآوری آن خاطرات خیانت بود.
- ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. چی گفتی؟
- گفتم اگه سوالی نداری بریم بیرون؟
از جا بلند شده و گفتم: بریم.
برای این که این طپش های قلبم کار دستم ندهد، جلوتر از حامد از اتاقش خارج شدم.
شهاب با دیدن ما گفت: إ اومدین؟ می خواستم بیام صداتون کنم.
در حالی که به آشپزخانه می رفت گفت: بیاین ببینید داداش گلتون چی کار کرده.
در حال صرف ناهار که ماکارونی دستپخت شهاب بود، بودیم.
سکوت بینمان را هیچ کدام قصد نداشتیم بشکنیم. ذهنم درگیر حرف های حامد بود. ترس بدی در دلم افتاده بود و حس بدی داشتم. امیدوار بودم که همه چیز درست شود.
- خوبی؟
با صدای حامد از فکر خارج شدم و به چشمان نگرانش نگاه کردم.
آهی کشیدم و گفتم: خوبم.
این بار شهاب به حرف آمد.
- نگران هیچی نباش. همه چی درست میشه؛ خودت هم که می دونی ولی بهت یادآوری می کنم که بدونی منو حامد پشتتیم و همه جوره ازت حمایت می کنیم. هر کاری هم از دستمون بربیاد انجام میدیم. باشه؟
از این که کسانی را داشتم که به فکر من بودند و ناراحتی من آن ها را ناراحت می کرد، از این که می دانستم کاملا حرفش درست است و این کار را می کند، خوشحال بودم. شهاب همیشه جای برادر نداشته ام را پر می کرد.
- باشه.
شهاب لبخندی زد و گفت: حالا شد. نبینم ناراحت باشیا.
لبخند بر لبم نشست و گفتم: چشم.
راستی مامانت گفت داری ازدواج می کنی؛ مبارک باشه.
پوزخندی زد و دستش را میان موهای مجعدش فرو برد.
- مامانم واسه خودش بریده و دوخته.
متعجب پرسیدم: یعنی چی؟
اخمی کرد و گفت: یعنی من از این دختره بدم میاد. این دختر دوست مامانمه. مامانم اصرار داره که با اون ازدواج کنم ولی من نمی خوام. این دفعه هم برعکس قبلا که رو حرفش نه نمی آوردم، قبول نکردم و همون روز که خونه ی دایی اینا بودیم بحثمون شد و این چند روزه نرفتم خونه؛ مزاحم حامد شدم.
- ببند تا نبستمش.
شهاب خندید و گفت: مرسی از محبتت.
رو به من ادامه داد: این حرفش یعنی عزیزم این چه حرفیه. خونه ی خودته؛ مراحمی. ابراز احساساتش واسه من این طوریه.
با لبخند نگاهم را بینشان چرخاندم.
شهاب یک دفعه خنده اش جمع شد و با جدیت گفت: لیلی یه سوال. با این که سوال های منم جواب نمیدی. تو از اولم با شوهرت مشکل داشتی؟
آهی کشیده و سری تکان دادم.
- آره.
نگاهم به صورت جدی و اخموی حامد بود. تا جایی که به یاد داشتم همیشه صورتش آرامش داشت و معمولا لبخندی لب هایش را مزین می کرد اما بعد از این مدت لبخند و خنده ای از او ندیده بودم.
شهاب با همان اخم های درهم پرسید: پس چرا دیر به فکر افتادی؟
- خب من قبلا هم به این موضوع فکر کرده بودم ولی چاره ای نداشتم. هیچ کی رو نداشتم که برگردم؛ بعدشم نفس به دنیا اومد و تموم دلخوشی ام شد و نمی خواستم که تو این اتفاق ها آسیب ببینه ولی اون طور که می خواستم نشد.
*
در راه برگشت به خانه بودیم. حامد خودش گفت که مرا می رساند.
نگاهم را به نیمرخ جدی اش انداختم.
- ببخشید با این حالت مزاحمت شدم.
- من حالم خوبه.
با این که تردید داشتم و مطمئن بودم که عصبانی می شود اما فکرم را به زبان آوردم.
- میگم چیزه... تو که خودت می دونی گروه خونی منم مثل توئه.
اخم هایش غلیظ شد.
- خب؟
- خب نداره دیگه. یعنی من می تونم کلیه ام رو...
با ترمز ناگهانی اش با ترس به صندلی چسبیدم و هینی کشیدم.
- چی کار داری می کنی؟
- این حرفا چیه؟
اخمی کردم.
- کدوم حرفا؟ مگه چی گفتم که این قدر عصبانی میشی؟
پوف کلافه ای کشید.
- یعنی چی این حرف؟
- یعنی چی نداره. من که می تونم بهت کمک کنم پس چرا بذارم تو درد بکشی؟
ماشین را دوباره روشن کرد و با لحن سردی گفت: من نیازی به ترحم کسی ندارم.
با حرص گفتم: ترحم چیه آخه دیوونه؟ بده من به فکر توام؟
صدای فریادش بلند شد.
- آره. اون موقع که باید به فکر من بودی، نبودی الانم دیگه لازم نیست نگران من باشی. بعدشم یه ماجرایی با هم داشتیم که تموم شد و قرار هم نیست که دوباره شروع شه. پس دیگه هیچ حرفی در این مورد نمی خوام بشنوم. فهمیدی؟
از تمام حرف هایش فقط یک جمله را شنیدم.
« ماجرایی با هم داشتیم که تموم شد و قرار هم نیست دوباره شروع شه»
این جمله اش مدام در سرم اکو می شد. یعنی این قدر از من متنفر شده بود که حتی نمی خواست به آن فکر کند؟
وای بر من چه کرده بودم با این مرد که شانه هایش این چنین خم شده بود و این قدر لحنش سرد بود؟ چرا چشمان همیشه درخشانش چنین بی روح شده بود؟
چرا موهای کنار شقیقه اش رو به سفیدی می رفت؟ مگر چند سالش بود؟
خودم جواب خودم را دادم. سی و دو سالش بود. این سن، سن زیادی نبود که او را به این حال بیندازد.
بغض مهمان شده در گلویم را به زحمت پایین دادم. البته این بغض دیگر مهمان نبود؛ خودش صاحب خانه شده بود!
آن قدر عصبانی شده بود که جرأت نکردم کلمه ای حرف بزنم. جلوی خانه که رسیدیم، توقف کرد.
- ممنون زحمت کشیدی.
- خواهش می کنم.
- راستی پنجشنبه تولد نفسه. خوشحال میشه اگه بیای. به هانیه و شهاب هم بگو که بیان.
سری تکان داد.
- مبارک باشه. بتونم میام.
تشکری دوباره و خداحافظی کردم و پیاده شدم.
**
هر دو مات و مبهوت به دهان سرهنگ خیره بودیم. حامد رو به هانیه با لحن ناباورش گفت: این حرفا راسته؟
هانیه لب گزید و سکوت کرد.
حامد طوری از روی صندلی اش بلند شد که صندلی از پشت واژگون شد.
رو به روی پیمان ایستاد و یقه اش را میان دستانش گرفت.
- چه غلطی کردی؟ هان؟ حرف بزن لعنتی!
از جا بلند شدم و بازویش را در دست گرفتم. سرهنگ داد زد: بس کن حامد!
حامد به ناچار یقه اش را رها کرد و با خشم غرید: من با همین دستای خودم تو رو می کشم.
سرهنگ باز هم تشر زد: بشین بهت میگم.
حامد صندلی را درست کرد و نشست و نفسش را با حرص بیرون داد و پرسید: اگه چیزی نمونده که ما بریم.
- نه اگه سوالی دارید که بفرمایید.
حامد باز هم بلند شد و تشکر صمیمانه ای با سرهنگ کرد و جلوتر از ما راه خروج را در پیش گرفت.
گوشی هایمان را تحویل گرفتیم و از کلانتری خارج شدیم.
حامد به طرف ماشینش رفت و در عقب را باز کرد و به هانیه اشاره داد که سوار شود.
هانیه بی حرف و با رنگ و روی پریده اش سوار شد.
حامد در را بست و رو به من گفت: توام بشین.
پیمان به طرفمان آمد و رو به حامد گفت: زن منو کجا می بری؟
حامد من را سوار کرد و زیرلب و تهدیدآمیز گفت: نمیای پایین فهمیدی؟
منتظر جواب من نماند و از من دور شد.
با ترس به او نگاه کردم. می دانستم خون جلوی چشمانش را گرفته و بی شک بلایی سر او خواهد آورد.
بی توجه به چیزی که خواسته بود، پیاده شدم و به سمتشان رفتم.
حامد با دیدن من با همان گره های شده گفت: تو واسه چی اومدی؟ برو تو ماشین منم الان میام.
توجهی به حرفش نکردم.
پیمان گفت: هانیه زن منه و منم بدون زنم هیچ جا نمیرم...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید