رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 14 - اینفو
طالع بینی

رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 14

هنوز حرفش تمام نشده بود که مشت پر قدرت حامد حواله ی صورتش شد.
هینی کشیدم و بازویش را گرفتم.

- حامد جان آروم باش.
دستم را پس زد و رو به پیمان گفت: ببین مرتیکه، دفعه ی آخرت باشه اسم خواهر منو به زبون میاری. دیگه هم دور و برش پیدات نشه که اون موقع ست که بدتر از این باهات رفتار می کنم. شیرفهم شد؟
پیمان پوزخندی زد و بی توجه به مردمی که اطرافمان جمع شده بودند، گفت: برو بابا. هیچ غلطی نمی تونی بکنی. هانیه زن منه؛ این رو تو گوشت فرو کن برادر زن جان.
حامد به سمت او هجوم برد و با هم گلاویز شدند.
چند نفر بینشان آمدند و به سختی آن دو را که هر دو از حرص و خشم نفس نفس می زدند، جدا کردند.
حامد که دو مرد او را گرفته بودند، گفت: ولم کنید میگم. بریم به این بفهمونم که عاقبت غلطی که کرده چیه.
مرد مسنی که پیمان را گرفته بود با آرامش گفت: آروم باش پسرم.
رو به پسر جوانی که در حال فیلم گرفتن بود، گفت: چی کار می کنی پسر؟ اون گوشیت رو بیار پایین.
رو به من که با ترس به آن ها نگاه می کردم ادامه داد: دخترم شما هم شوهرت رو از اینجا ببر.
بالاخره از آن حالت بهت و ترس خارج شدم و دست مشت شده ی حامد را در دست گرفتم.
- حامد جان، عزیزم بیا بریم.
هنوز با خشم به پیمان نگاه می کرد.
ملتمس نالیدم: جون من بیا بریم.
رو به پیمان با تهدید گفت: من بی خیال تو نمیشم.
به سمت ماشین رفت و سوار شد. هنوز در را نبسته بودم که حرکت کرد.
- حامد؟
از آینه به هانیه که هنوز کلمه ای حرف نزده بود، نگاه کرد.
- برسیم خونه من تو یکی رو کشتم.
سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
- حامد جان آروم باش.
نیم نگاهی به سمتم انداخت و صدای بلندش گوشم را کر کرد.
- تو یکی حرف نزن که کم ازت نکشیدم. من نمی دونم باید از دستتون چی کار کنم؟ هر دوتون با کاراتون جوری رو اعصاب آدم راه میرین که...
پوف کلافه ای کشید و بحث را به جایی دیگر کشاند.
- اصلا تو واسه چی اومدی بیرون؟ مگه بهت نگفتم نیا؟
تا کنون آن قدر عصبانی او را ندیده بودم. بحث و دعوای دیروزمان یک طرف، اتفاق امروز هم سویی دیگر اعصابش را به هم ریخته بود.

جلوی خانه نگه داشت و خودش زودتر پیاده شد و در را باز کرد.نگاهی به هانیه انداختم.
- تو چرا هیچی نمیگی؟
آهی کشید و باز هم جوابم را با سکوت داد.
حامد دوباره سوار شد و ماشین را در حیاط پارک کرد.
مشغول بستن در بود که همراه با هانیه وارد خانه شدیم.
زندایی با دیدن ما با تعجب به سمتمان آمد و به هانیه خیره شد.
قطره اشکی از چشم زندایی چکید و گفت: کجا بودی تو؟ نمیگی ما مردیم و زنده شدیم از نگرانی و ترس؟ به فکر ما و آبرومون نبودی؟
هانیه هم اشک هایش سرازیر شده بود. زمزمه کرد: مامان!
خودش را در آغوش مادرش انداخت و صدای گریستن هر دویشان بلند شد.
هانیه با دیدن حامد که وارد خانه شد به وضوح رنگ از چهره اش پرید.
زندایی رو به حامد گفت: چه جوری پیداش کردی؟
حامد در حالی که به طرف هانیه می رفت گفت: بعدا توضیح میدم.
دست هانیه را گرفت و به دنبال خود کشید. می دانستم که حتما بلایی سرش خواهد آورد. پس پشت سرشان رفتم.
زندایی گفت: می خوای چی کار کنی حامد؟
حامد، هانیه را داخل اتاق برد و رو به زندایی گفت: کاری که باید زودتر می کردم.
قبل از این که در را ببندد، وارد اتاق شدم.
با اخمی نگاهم کرد.
- توام برو بیرون.
- تو یه کم آروم باش عزیزم. الان عصبانی هستی.
به سمت هانیه رفت و با چشمانی که دریایی از خون بود نگاهش کرد و لحظه ای بعد صدای سیلی که به او زد فضای اتاق را پر کرد.

جیغی کشیدم و به سمتش رفتم.
- چی کار کردی؟ نمی بینی چه قدر ترسیده؟
- تو حرف نزن که اون قدر ازت عصبانیم یه بلایی هم سر تو میارم.
در مقابل لحن عصبانی و جدی اش به ناچار سکوت کردم.
دست هانیه را که از شدت ضربه ی سیلی او به زمین افتاده بود را کشید و بلندش کرد.
چانه ی ظریفش اسیر دستان مردانه و قوی حامد شد.
- من چی بگم به تو؟ چی کارت کنم؟ من هنوز باورم نشده که تو این کار رو کرده باشی. می دونی چی کار کردی با زندگی خودت و ما؟ می دونی چه قدر پشت سرت حرف در آوردند؟ با این که اون نامه ات و اون پرت و پلاهایی که نوشته بودی رو خوندم ولی باورم نمی شد. باور نمی کردم که خواهر کوچولوی من این کار رو کرده باشه. خواهر کوچولوی مهربون من که وقتی داداشش چیزی بهش می گفت، می دونست که راست میگه؛ می دونست داداشش به فکرشه، دوسش داره.
چانه اش را رها کرد و دستی میان موهایش کشید.
صدای لرزان حامد و درخشش چشمش از اشک دل هر دویمان را هدف گرفت.
نفسی کشید که شاید این لرزش صدایش را پشت صدای جدی اش پنهان کند و غرور مردانه اش خدشه دار نشود.
- خودت بگو من باهات چی کار کنم؟
هانیه بالاخره سکوتش را شکست.
میان هق هق دردآورش گفت: داداش...
حامد حرفش را قطع کرد.
- داداش؟! مگه من برای تو مهمم؟ اگه مهم بودم باهام این کار رو می کردی؟
با تو چی کار کنم این دلم آروم بگیره؟ چی کار کنم آبروم برگرده؟ می تونم سرم رو جلوی مردم بلند کنم؟ نمی‌تونم هانیه، نمی‌تونم. با هیچ کدوم از این کارا تو خواهر من نمیشی نمیتونم مثل سابق فکر کنم یه گل پاک و لطیف تو خونه ام دارم. نمیتونم دیگه بوی این لجنی که هم زدی رو نشنوم.
صدایش در اوج خشم می لرزید. می دانستم که چه قدر روی این مسائل تعصب دارد. برای هر برادری هم این موضوع سخت و غیر قابل هضم بود.
صدای شریان های قلب هانیه درآمد و نالید: تو رو جون من این طوری نگو. تو که می دونی من چه قدر تو رو دوست دارم؛ داداش به خدا نمی خواستم این طوری بشه. من احمق قلبم رو به اون نامرد باخته بودم.
صدای فریاد حامد باز هم بلند شد.
- این قلب رو دربیار بنداز دور که دیگه برای اون مرتیکه نتپه. آخه من چند دفعه بهت گفتم نه، اون به دردت نمی خوره؛ اون آدم زن و زندگی نیست. تو چرا نمی فهمی؟ چرا چشمات رو روی واقعیت ها بستی؟ مگه من دلم نمی خواد تو خوشبخت بشی؟ مگه من نمی خوام تو به چیزی که دوست داری برسی؟ پس چرا این کار رو کردی؟ هان؟
انگشتش را تهدید آمیز جلوی صورتش تکان داد.
- دیگه اسم اون پسره رو بیاری هم خودت رو می کشم، هم اونو؟ فهمیدی؟
جوابش تنها صدای هق هق بلند هانیه بود.
حامد زمزمه کرد: دیگه اسم منو نمیاری. فکر کن داداشت مرد.
آن چنان لحن غمگین و دلخور بود که دلم آتش گرفت و چشمه ی اشکم جوشید. آرام صدایش کردم که بی توجه از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید.

کنار هانیه نشستم که خودش را در آغوشم انداخت و شانه ام تکیه گاهی برای ریختن اشک هایش شد.
- لیلی؟
با انگشتم اشک هایم را پاک کردم و با صدای گرفته از گریه ام جوابش را دادم: جانم؟ آروم باش فدات شم.
- دارم دیوونه میشم به خدا. نشنیدی حامد چی گفت؟ الهی من بمیرم که این قدر باعث عذابم.
معترض گفتم: این حرفا چیه دیوونه؟
- دروغ میگم مگه؟ خدا منو لعنت کنه که این قدر اذیتش کردم.
- آخه چی شد که یهو رفتی؟ چرا دیگه صیغه کردین؟
- چون احمق بودم. چون دیوونه بودم. چون عاشق بودم. حاضر بودم هر کاری که میگه انجام بدم. بهم گفت بیا با هم فرار کنیم من هر جوری شده بابا و داداشت رو راضی می کنم که با ازدواجمون موافقت کنند. من ساده هم قبول کردم. روز اولش اون قدر خوب و مهربون بود که از انتخابم خوشحال شدم.

هر چی می گفتم نه نمی آورد. با خودم می گفتم هر چی میگه راسته و بهش اعتماد داشتم. تا این که ازم خواست با هم محرم بشیم البته این مسئله برای اون مهم نبود بیشتر به خاطر من می گفت. منم گفتم چه عیبی داره ما که قراره به زودی ازدواج کنیم.
با گریه و هق هق ادامه داد: حتی اون شب خواسته اش رو هم قبول کردم.
مات و مبهوت خیره اش شدم.
- چی داری میگی؟! یعنی شما...
نتوانستم ادامه دهم.
- وای هانیه! وای! چرا این قدر تو بی فکری؟ می دونی اگه حامد این قضیه رو بفهمه حتما سکته میکنه دور از جونش؟ من چی بهت بگم آخه؟
تنها جوابش صدای گریه اش بود.
- لیلی می دونی چی بهم گفت؟ دیشب تو اون مهمونی گفت که از یکی خوشم اومده. گفتم پس من چی؟ گفتم من عاشقتم. گفتم مگه تو عاشقم نبودی؟ فقط یه کلمه گفت؛ نه. هم از جسمم استفاده کرد و هم روحم. دلم می خواد بمیرم. دلم می خواد خودمو بکشم.
دستم را روی دستش نهادم.
- نبینم از این حرفا بزنیا. بسه دیگه.
آهی کشید و سکوت کرد.
در باز شد و زندایی وارد اتاق شد و کنار هانیه نشست. ترجیح دادم که تنهایشان بگذارم و یک سری هم به حامد بزنم.
- من برم یه سر به حامد بزنم.
زندایی اشک هایش را پاک کرد.
- آره دخترم حتما برو. خیلی حالش بده.
سری تکان داده و از اتاق بیرون رفتم و تقه ای به در اتاق حامد زده و وارد شدم.
حامد روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دست چپش را روی صورتش گذاشته بود.
به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. حضورم را احساس کرده بود ولی عکس العملی نشان نداد.
- حامد جان؟ عزیزم؟ خوبی؟
سکوت کرده بود. به خودم جرأت دادم و دستم را پیش بردم و موهایش را نوازش کردم.
- یه چیزی بگو خب قربونت برم.
دستش را برداشت و توانستم چهره ی اخم آلودش را ببینم.
- چی بگم؟ چیز دیگه ای هم ازم مونده؟ جوری زمینم زدین که دیگه نمی تونم بلند شم.
صدایش از آن همه داد و فریاد زدن گرفته بود و لحنش به قدری غمگین و دلگیر بود که قلبم را به درد آورد.
- من که ازت عذرخواهی کردم.
نیشخند تلخی زد.
- به نظرت قلبی که بشکنه با عذرخواهی درست میشه؟
نالیدم: حامد!
- هیس! هیچی نگو.
لب گزیدم که صدای گریه ام بلند نشود.
لحظه ای بعد گفت: بهتره چند روز هم دیگه رو نبینیم. این به نفع هر دومونه که بشینیم و درباره زندگی مون فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
با وحشت نگاهش کردم.
- یعنی چی؟ یعنی تو می خوای از من جدا شی؟ این حرفت چه معنی داره؟
- من اینو نگفتم ولی بهتره به هر دومون فرصت بدیم. شاید هم من یه چیزی واسه تو کم گذاشتم که این جوری شده.
ملتمس و با بغض نالیدم: نگو این جوری. جون لیلی نگو. حامد به خدا من عاشقتم. نمی تونم حتی یه لحظه به نبود تو فکر کنم. جون من این طوری نکن. این حرفا رو نزن.
زمزمه کرد: بد کردی باهام.
دستش را در دست گرفتم.
- من که بهت توضیح دادم. از این به بعد قول میدم دیگه حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزنم. دیگه اسمش نمیارم. خوبه؟
سکوت کرد که بی طاقت گفتم: جواب منو بده دیگه. باور کن نمی خواستم این جوری شه.
نفسی کشید و گفت: خیلی خب. برو خونه فعلا بهتره یه کم از هم دور باشیم.
باز هم حرف خودش را می زد. یعنی دیگر مرا دوست نداشت؟ دیگر نمی خواست پیش او بمانم؟
مقصر من بودم؛ درست.
باید او مرا می بخشید درست اما نباید خودم را به او تحمیل می کردم. اگر مرا دوست نداشته باشد نمی خواهم مجبورش کنم.
با دلخوری از جا بلند شدم و شالم را که از روی موهایم بر شانه هایم افتاده بود را مرتب کردم.
- باشه. هر طور که تو بخوای. اگه منو دوست نداری که دیگه نمی تونم مجبورت کنم.
با کلافگی صدایم کرد: لیلی این حرفا چیه؟

رویم را برگرداندم که بلند شد و گفت: صبر کن.
به سمتش برگشتم و منتظر به او که در کشوی میزش دنبال چیزی می کرد نگاه کردم.
- بیا این جا.
مسیر رفته را برگشتم که سیمکارتی را به دستم داد.
- اینو بنداز رو گوشیت. به هیچ کس هم شماره ات رو نمیدی مخصوصا اون مرتیکه. فهمیدی؟
سیمکارت را از دستش گرفتم و گفتم: آره. من دیگه برم خداحافظ.
- می خوای برسونمت؟
- نه خودم میرم.
به طرف در رفتم که خودش را به من رساند.
- از حرفای من ناراحت شدی؟
کوتاه جواب دادم: نه.
با کشیده شدن در مأمن آرامشم، اشک هایم سرازیر شد.
- نکن این جوری لیلی. بدجور داغونم.
دستم را روی کمرش گذاشتم.
- همش تقصیر منه. از بس حرصت میدم. می بخشی منو؟
مرا از آغوشش بیرون آورد و دستش را به سوی گونه ام آورد و اشک هایم را با انگشتانش پاک کرد.
- بسه دیگه. الانم دیگه حاضر شو که برسونمت بری سر درست.
- نمی خواد عزیزم. خودم میرم تو خسته ای.
مردد نگاهم کرد. می دانستم چه قدر خسته و داغان است.
روی پنجه ی پایم بلند شدم و بوسه ای به گونه اش زدم.
- خداحافظ.

***
با شنیدن صدای زنگ رو به پدر که می خواست برای باز کردن در از جای بلند شود، گفتم: بابا شما بشین. حتما شروین نفس رو آورده.
پدر سری تکان داد و سر جایش نشست. چادر سفید گلدارم را پوشیدم و در را باز کردم. همان طور که حدس زدم نفس و شروین با آن اخم های درهم که علتش را نمی دانستم پشت در بودند.
- سلام مامان.
لبخندی به روی دخترکم زدم و با مهربانی جوابش را دادم: سلام عزیزدل مامان.
شروین رو به نفس گفت: بابایی برو تو هوا سرده؛ مامانت هم الان میاد.
سری تکان داد و گفت: خداحافظ بابا.
آهی کشید و جوابش را داد. بعد از رفتن نفس رو به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم.
خیره به چشمان آبی رنگش که طوفانی شده بود گفتم: می شنوم.
نگاهش را به اطراف چرخاند و به طرف من سوق داد.
- تو کوچه و با این سر و وضع تو به نظرت میشه حرف زد؟
راست می گفت. بی حرف به سوی ماشینش رفتم و آن جا نشستم و به او که در حال سوار شدن بود، نگاه کردم.
بی مقدمه گفت: من نفس رو دست تو دادم که هر بلایی دلت می خواد سرش بیاری؟
متعجب گفتم: چی میگی؟
در حالی که سعی داشت صدایش را پایین نگه دارد گفت: واسه چی بچه ی منو برداشتی بردی خونه ی اون پسره؟ نفس چرا باید بیفته تو اون حوض خونه ی اون پسره؟ اصلا انگار تو منتظر بودی که از پیش من بری و سراغ اون بری. آره؟
پس نفس همه چیز را برایش گفته بود. با حرص نگاهش کردم.
- چرا چرت و پرت میگی؟ یه جوری میگی انگار خودم بچه ام رو انداختم تو آب.
- من کاری به این حرفا ندارم.
با عصبانیت گفتم: یعنی چی کاری ندارم؟ فکر کردی اون لحظه که تو آب دیدمش من چه حالی داشتم؟ فکر کردی نفس فقط بچه ی خودته؟
انگشتش را تهدید آمیز جلوی صورتم تکان داد.
- نمی ذارم یه لحظه هم دیگه پیش تو بمونه. داغ دیدنش رو روی دلت می ذارم.
این همه بی رحمی اش اشک را مهمان چشمانم کرد.
- چرا این جوری می کنی؟ مگه نمی دونی نفس همه ی زندگی و دلخوشی منه؟ چرا منو درک نمی کنی؟
با حرص و دلخوری گفت: تو چرا درکم نکردی؟ فکر کردی تو اون مدت زندگی مون فقط خودت عذاب کشیدی؟ می دونی با زندگی کردن باهات من به چه حال و روزی افتادم. می دونی هفته ی پیش سالگرد ازدواجمون بود؟ ما شیش ساله ازدواج کردیم لیلی. شیش سال.
تو این مدت ازت به جز نفرت هیچی ندیدم. لیلی من تو رو دوست داشتم ولی تو چی؟ اون قدر نسبت به من بی تفاوت بودی؛ نه برات مهم بود که کجا میرم، با کی میرم، کی برمی گردم. اصلا انگار من وجود نداشتم. فقط تو چشمات تنفر می دیدم.

به جون خودم اگه یه کم باهام خوب بودی، از گل نازک تر بهت نمی گفتم؛ این طوری باهات حرف نمی زدم از بس که دوست داشتم.
نیشخند تلخی زدم.
- منو دوست داشتی و این جوری می کردی؟ اون طور آبروم رو بردی؟ می دونی تا چند ماه فکر می کردم به بهترین دوستم، مهدیس خیانت کردم؟ تو می دونستی من نامزد دارم و خیلیم دوسش دارم. پس چرا همش دنبال من می اومدی؟ اون پیام های هر روزت واسه چی بود؟ زندگی منو به هم ریختی بعد حالا انتظار داری باهات خوب باشم؟ نفس رو که تنها دلخوشی منه رو می خوای ازم بگیری؟ آخه تو چرا این قدر بیرحمی؟
اخم هایش درهم شد.
- چون دلم می خواد برگردی سر خونه زندگیت. خواسته ی زیادیه دلم می خواد زن و بچه ام پیش خودم باشند؟
صدایم کمی بالا رفت.
- آره. چون من این زندگی رو نمی خوام.
این زندگی سراسر نفرت رو نمی خوام. اینو بفهم که عشق و عاشقی زوری نمیشه. بفهم اگه کسی از اولش دلت باهات نباشه از این به بعدشم نیست. اینم خودت می دونی که نفس همه ی عمر منه و اگه از من جدا شه من یه لحظه هم نمی تونم دووم بیارم.
اجازه ی حرف زدن را به او ندادم و پیاده شدم.
****
اولین امتحان را به خوبی پشت سر گذاشتم. در سالن منتظر مهدیس بودم؛ از همان روز دیگر از او خبری نداشتم.
انتظارم خیلی طول نکشید و مهدیس در حالی که کارت ورود به جلسه اش را در کیفش می گذاشت از پله ها پایین آمد.
با دیدن من به طرفم آمد.
- سلام.
دستم را در دست دراز شده اش قرار دادم و گفتم: سلام. خوبی؟ مامانت بهتره؟
سری تکان داد و گفت: تغییری نکرده ولی پول عملش جور شده.
با تعجب و خوشحالی گفتم: واقعا؟ از کجا جورش کردی؟
- استاد نادری گفت که هزینه ی عمل و بیمارستان رو پرداخت می کنه.
متعجب گفتم: جدی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: آره.
خوشحالی اش را از این بابت در چشمانش دیدم اما نمی دانم چرا حس می کردم غمی در نگاهش نهفته است و نگاهش را از من می دزدد.
موشکافانه به او که در حال داخل فرستادن موهایش به مقنعه اش بود، نگاه کردم.
- چیزی شده؟
- نه، نه، چی می خوای بشه؟
با کنجکاوی به او که هول و دستپاچه شده بپد و مدام نگاهش را می دزدید نگاه کردم که اجازه ی حرفی را نداد.
- من برم بیمارستان یه سر به مامان بزنم. خداحافظ
حتی نماند که جواب خداحافظی اش را بدهم.
شانه ای بالا انداخته و از دانشگاه بیرون آمدم. حامد رو به روی در ایستاده و به ماشینش تکیه داده بود.
لبخندی بر لبم آمد و به سمتش رفتم.
- سلام.
جوابم را داد و ماشین را دور زد و سوار شد.
همان طور که خودش خواسته بود دو، سه روزی را با هم حرف نزده بودیم تا به قول خودش هر دو فکر کنیم.
من که دوستش داشتم و نیازی به فکر نبود.
- امتحان چه طور بود؟
- خوب بود. هانیه چه طوره؟
آهی کشید و گفت: همون جوری.
بعد از آن روز فقط تلفنی با او در ارتباط بودم. هانیه ی پر حرف، آن قدر کم حرف و آرام شده بود.
- کاش با خودت می آوردیش می رفتیم بیرون یه کم روحیه اش عوض شه.
- هر چی اصرار کردم گفت که نمیاد. دیگه نمی دونم باید چی کار کنم. موندم واقعا.
آهی کشیدم و سکوت کردم.
لحظه ای بعد خیره به نیمرخش گفتم: حامد؟
همان طور که حواسش به جلو بود، گفت: بله؟
- هنوزم از من ناراحتی؟
- آره.
- چی کار کنم دیگه ناراحت نباشی؟
ماشین را گوشه ای پارک کرد و در حال باز کردن کمربند ایمنی اش گفت: باید بهم یه قولی بدی.
من هم کامل به سمتش برگشتم و گفتم: چه قولی؟
خیره به چشمانم گفت: دیگه نمی خوام هیچی رو ازم پنهان کنی لیلی. هیچی؛ حتی کوچک ترین چیزا رو هم بهم بگو. با این که ممکنه عصبانی بشم ولی خیلی بهتر از اینه که اینا رو از کس دیگه ای بشنوم. متوجه ای؟
- چشم. هر چی تو بگی. توام یه قول بهم بده. این قدر همه چی رو تو خودت نریز. با من حرف بزن. ما قراره ازدواج کنیم. زن و شوهرا همون طور که تو خوشی هاشون با همن، تو ناراحتی و غم هاشون هم کنار هم می مونن. باشه؟

می دانستم که نمی تواند این اخلاقش را تغییر دهد اما بخاطر من گفت: باشه عزیزم. سعی می کنم.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود. حامد؟
لبخندی مهربان زد.
- جون دلم؟
- هر چی هم بگم دوستت دارم بازم کمه.
لبخندش عمق گرفت. دلم برای آن چال های گونه اش ضعف رفت. خودم را کمی جلو کشیدم و بوسه ای به گونه اش نشاندم.
- نکن لیلی. وسط خیابونیم ها.
- عیب نداره. حامد چه خوبه که پیشمی.
با لبخندی جوابم را داد و گفت: پیاده شو لیلی من.
باز هم این لفظ را به کار برد و قلبم را به تلاطم انداخت. نمی دانم چه درون صدایش بود که این قدر به من آرامش می بخشید. از صدها قرص آرام بخش هم بهتر بود.
هر دو پیاده شده و دست در دست دیگر وارد فست فودی شدیم.
****
موهای نفس را که تا روی شانه هایش می آمد را مرتب کرده و تل او را که روی آن شکوفه های صورتی و سفید بود را روی موهایش قرار دادم و به قامت ظریف و ریز دخترکم نگاه کردم.
با آن پیراهن صورتی و جوراب شلواری سفید و آن موهای پریشان و فِرش زیادی شیرین و با نمک

شده بود.
گونه اش را بوسیدم و او را در آغوش کشیدم و با تمام عشقی که به فرزندم داشتم گفتم: آخ مامان قربونت بره که این قدر تو نازی.
او را آغوشم بیرون آوردم و با دیدن لبخند او لب های من هم به لبخندی باز شد.
- مامان؟
- جان مامان؟
دست های کوچکش را دور گردنم حلقه کرد.
- خیلی دوست دارم مامان.
لبخند عمیقی زدم و عطر تن دخترم را با تمام وجود به مشام کشیدم.
- منم دوست دارم عزیز مامان. تو همه چیز منی. عمر منی. جون منی.
امروز تولد نفس بود. پنج سالش می شد. از این بابت خوشحال بودم اما وقتی به یاد می آوردم که او را تا دو سال فقط می توانستم برای همیشه پیش خودم داشته باشم. حتی دلم می خواست از دست شروین فرار کنم که دیگر مرا پیدا نکند. دیگر فکر گرفتن نفس دیوانه ام نکند.
با شنیدن صدای زنگ به خودم آمدم. نفس با خوشحالی گفت: آخ جون! عمو حامد اومد.
لبخندی زدم و شال یاسی رنگم را روی موهایم مرتب کردم.
دست نفس را گرفته و از اتاق بیرون رفتیم. نگاهی به خانه که از صبح درگیر آن بودم و به طرز زیبایی تزیین شده بود، کردم و نگاهم رنگ رضایت گرفت.

حامد، هانیه و شهاب وارد خانه شدند؛ پشت سرشان هم پدر که برای باز کردن در بیرون رفته بود.
هانیه با دیدن من با لبخندی به سمتم آمد و هم دیگر را محکم بغل گرفتیم. انگار دلتنگی ام برطرف نمی شد برای این دوست، همراه و خواهر.
نگاهم به نفس افتاد که خودش را در آغوش حامد انداخته بود و برایش شیرین زبانی می کرد.
دیروز به حامد زنگ زدم که برای تولد نفس دعوتش کنم اما گفت که وقت ندارد. هنگامی که به نفس گفتم عمو حامدش نمی آید، گفت که خودش با او حرف می زند و در کمال تعجب حامد پذیرفت.
با شهاب و حامد احوالپرسی کرده و به نشستن دعوتشان کردم.
به آشپزخانه رفتم که وسایل را آماده کنم؛ هانیه هم پشت سرم آمد.
لبخندش را با لبخندی جواب دادم.
- کمک نمی خوای؟
در حالی که میوه ها را خشک می کردم و داخل ظرف شیشه ای پایه دار می گذاشتم، گفتم: نه ممنون همه چی آماده ست.
بعد از چیدن میوه ها فنجان ها را توی سینی گذاشته و مشغول ریختن چای در آن ها شدم.
- میگم لیلی؟
- هوم؟
- چه خوبه که برگشتی و دوباره می تونم ببینمت. اون قدر دلم برات تنگ شده بود خواهر خوشگلم.
لبخندی زدم.
- منم همین طور. ببینم تو هنوزم مثل اون موقع ها لجباز و حرص دراری؟
خنده ای کرد.
- نه دیگه. عقلم سر جاش اومده.
- ازدواج نکردی؟
آهی کشید.
- نه. هنوزم بعد اون ماجرا نتونستم به کسی اعتماد کنم.
با بغض ادامه داد: از دست اون ناراحت نیستم. از این ناراحتم که به راحتی تونستم به اون اعتماد کنم. از این سادگی خودم ناراحتم.

آهی کشیدم و برای آن که از فکر و خیال خارجش کنم، گفتم: خب دیگه بریم پیش بقیه.
لبخند تلخی زد.
- بریم.

کیک را که سفارش داده بودم و روی آن عکس نفس را زده بودند را از یخچال بیرون آوردم و همراه با هانیه که سینی چای را می آورد از آشپزخانه خارج شدیم.
کیک را روی میز گذاشتم و در حال روشن کردن شمع عدد پنج رو به نفس که کنار حامد و شهاب نشسته بود،گفتم: بیا اینجا مامان.
نفس کنارم نشست و کلاه های مخصوص تولد را روی سرش گذاشتم.
نفس نگاهش را از کیک که عکس خودش بود به من سوق داد و لب هایش را آویزان کرد.
- مامان؟
- جانم؟
مردد گفت: بابا نمیاد؟
با این حرف او بقیه هم سکوت کردند و به من خیره شدند.
لبخند زورکی بر لب نشاندم.
- نه مامان جان.
نفس کلاه را از سرش برداشت و روی زمین انداخت.
- پس منم تولد نمی خوام.
مات و مبهوت خیره به قدم های تندش که به سمت اتاق می رفت، شدم.
هانیه اولین کسی بود که به حرف آمد: چرا این جوری کرد؟ چی شده لیلی؟
توجهی به پرسش های پی در پی اش نکردم و از جا بلند شده و به سمت اتاق رفتم.
در را باز کرده و خیره به دخترکم که گوشه ای چمباته زده بود، شدم.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم و به چشمان اشک آلودش نگاه کردم.
- چرا تو این طوری می کنی؟
سرش را روی زانوانش گذاشت.
- باهات قهرم.
اخمی کردم و سرش را از روی زانویش برداشتم.
- این کارا چیه؟
- من بابام رو می خوام. دوست دارم مثل قبلا تو خونه خودمون تولد بگیریم بعدشم دوستام رو دعوت کنیم.
پوف کلافه ای کشیدم.
- این قدر منو اذیت نکن. بیا بیرون.
- نمیام.
خواستم چیزی بگویم که مادر وارد اتاق شد و کنار ما نشست و رو به نفس گفت: عزیزم چرا این طوری می کنی؟ بیا بریم بیرون پیش بقیه.
نفس سری به طرفین تکان داد.
- نمیام.
مادر هم مانند من کلافه شد ولی با مهربانی گفت: خوشگل من بیا بریم. عمو حامد به خاطر تو اومده ها.
نفس لب هایش را آویزان کرد که مادر از جا بلند شد و رو به من گفت: میرم به حامد بگم باهاش حرف بزنه شاید به حرف اون گوش کنه.
منتظر جوابی از جانب من نشد و لحظاتی بعد حامد وارد اتاق شد.
به سمت ما آمد و نزدیک نفس نشست و دستش را به طرف موهایش برد.
- نفس خانوم؟ خوشگلم؟ چرا این جوری می کنی؟
نفس که انگار سر درد و دلش باز شده گفت: عمو من بابام رو می خوام. دوست دارم بریم

خونه ی خودمون ولی مامان و بابام همش دعوا می کنند. مامانم گریه میکنه و بعدشم میایم اینجا. من این جوری دلم نمی خواد.
صدای هق هق اش که بلند شد، آغوش حامد برایش چون پناهگاهی شد.
هیچ کس جز خودم آرامش این آغوش را درک نمی کرد.
در دل به خودم تشر زدم «خودت شوهر و بچه داری و هنوز به عشق سابقت فکر می کنی و به آرامش آغوشش می اندیشی؟!»
دل بی منطقم جوابش را داد: «من از اول هم شروین را دوست نداشتم»
عقلم بلافاصله پاسخ داد: «تو مدام به خیانت شروین گلایه می کنی در صورتی که خودت هم این طور خیانت می کنی و فقط او را به این کار محکوم می کنی!»
دلم از پاسخ منطقی عقلم کم آورد و جوابی نداشت. خیانت که فقط به بودن فیزیکی در کنار دیگری نیست همین که با وجود کسی در زندگی ات فکرت به کس دیگری کشیده شود، خیانت است.
هق هق نفس که آرام شد، حامد او را از آغوشش بیرون آورد و به آرامی دستش را روی گونه اش کشید و اشک هایش را پاک کرد.
- نمی خوای بیای بیرون؟
نفس مردد به او نگاه می کرد. در این دیدارهای کوتاه و اندک بدجوری به «عمو حامدش» وابسته شده بود.

حامد که تردیدش را دید، گفت: خوشگل من، فعلا اوضاع همینه. پس توام مثل دخترای خوب به حرف مامانت گوش بده و این قدرم بهونه گیری نکن. باشه؟
نفس سری تکان داد و گفت: چشم عمو.
حامد لبخندی مهربان بر لب نشاند و بوسه ای روی موهایش نهاد.
- آفرین. الانم برو صورتت رو بشور. چشمای خوشگلت قرمز شده.
- عمو؟
موهایش را از توی صورتش کنار زد.
- جونم؟
دخترک مهربانم دستش را دور گردن حامد انداخت.
- عمو من خیلی تو دوست دارم. تو خیلی مهربونی.
حامد تبسمی کرد و باز هم او را در آغوش کشید.
- منم دوست دارم خوشگلم. دیگه نبینم ناراحت باشیا. خب؟
نفس سری تکان داد و چه قدر دخترکم در مقابل حامد حرف گوش شده بود.
نفس از آغوش حامد بیرون آمد و رو به من گفت: مامان بریم؟
به سمتش رفتم و بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم: تو برو. منو عمو هم الان میایم.
نفس باشه ای گفت و از اتاق خارج شد. با قدردانی به حامد نگاه کردم.
- واقعا ازت ممنونم.
لحنش جدی شد.
- کاری نکردم. در ضمن توام جای این که عصبانیتت رو، رو سر این بچه خالی کنی، یه کم به فکرش باش. نه این که فقط گریه کنی و بترسی که ازت بگیرتش. خودت باید بهتر بدونی که تو این سن چه قدر از این کار شما آسیب می بینه.
نگاه جدی اش را از من گرفت و گفت: من نباید دخالت می کردم ولی گفتم یه چیزایی رو بهت یادآوری کرده باشم. الانم بیا بیرون.

آهی کشیدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم و نقاب لبخند و بی تفاوتی بر چهره نشاندم.
کنار نفس نشستم و کلاه را دوباره بر سرش گذاشتم و شمع پنج سالگی اش را روشن کردم.
***
کتاب هایم را کنار گذاشتم و با لبخندی بر لب تونیک سفید رنگم را پوشیدم و موهایم را همان طور که حامد دوست داشت، بافتم و روی شانه ام انداختم.
امروز قرار بود که مادربزرگ به خانه مان بیاید. من هم حامد و هانیه را هم که برای این که کمی حال و هوایش عوض شود و کمتر فکر و خیال به سراغش بیاید دعوت کرده بودم.
با شنیدن صدای زنگ از اتاقم بیرون آمدم و با دیدن مادربزرگ که وارد خانه شده بود، لبخندی زده و به سمتش رفتم و خود را در آغوشش انداختم.
- سلام عشقم.
- سلام دخترم. خوبی؟
- این قدر دلم براتون تنگ شده بود.
تبسمی کرد و گفت: قربونت برم. منم دلم برات تنگ شده بود.
هنوز ننشسته بود که باز هم زنگ به صدا درآمد. شک نداشتم که حامد است.
رو به مادر گفتم: من باز می کنم.
در را باز کردم. همان طور که حدس زده بودم، حامد و هانیه بودند.
با لبخندی با آن ها سلام و احوالپرسی گرمی کرده و به داخل تعارفشان کردم.
حامد با اخم نگاهم کرد.
- صد دفعه نگفتم می خوای در رو باز کنی، این جوری بیرون نیا؟
- ببخشید خب. می دونستم شمایین.
با جدیت گفت: دیگه نبینم تکرار بشه.
لبخندی زدم و گفتم: چشم.

نگاه جدی اش را از من گرفت و پشت سر ما وارد خانه شد. هر دو با مادربزرگ سلام و احوالپرسی گرمی کردند.
پدر هنوز برنگشته بود. مادر و مادربزرگ هم در آشپزخانه بودند. هانیه هم با نگاه بی روحش خیره به برنامه ی مستند تلویزیون بود ولی حتم داشتم فکرش در همه جا سیر می کند غیر از اینجا.
حامد دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: چه خبرا؟
شانه ای بالا انداختم.
- هیچی.
- درسات رو خوندی؟
آن قدر در این مورد به من سخت می گرفت که خود استاد هم چنین نبود.
- حامد به جون خودم از استاد هم تو سختگیر تری.
از لحن مستأصل من خنده اش گرفت.
- حالا شانس آوردی من از درسای تو سر درنمیارم وگرنه از این بدتر می شد.
خنده ای کردم و گفتم: خدا رو هزار مرتبه بخاطر همین شکر می کنم.
«دیوانه» ای نثارم کرد و نگاهی به هانیه کرد و آهی کشید.

می دانستم آن قدر غرق فکر است که صدایمان را هم نمی شنود.
- هنوز از دستش ناراحتی؟
- نگرانشم. بدجوری به هم ریخته و تو خودشه. به زور یه کلمه هم باهام حرف میزنه. درسته ازش دلخور و ناراحتم ولی دوسش دارم. نمی تونم این طور تو این حالت ببینمش. دارم دیوونه میشم از این که هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
آهی کشیدم و دستم را روی دستش گذاشتم.
- عزیزدلم ناراحت نباش. اونم بالاخره با این شرایط و اوضاع کنار میاد. یعنی چاره ای جز کنار اومدن نیست.
- لیلی؟
- جانم؟
- میشه باهاش حرف بزنی؟ حرف تو رو بهتر می فهمه.
پلک هایم را روی هم گذاشتم.
- باشه عزیزم. تو این قدر حرص نخور.
از جا بلند شده و به سمت هانیه قدم برداشتم. متوجه ی حضورم نشد. برای اینکه او را به خودش بیاورم دستم را روی شانه اش گذاشتم که ترسیده تکانی خورد و به طرفم برگشت.
- ببخشید ترسوندمت.
دوباره نگاهش را از من گرفت که گفتم: پاشو بریم تو حیاط.
سری تکان داد و گفت: نمی خوام. سردمه.
دستش را کشیدم و در حالی که سعی می کردم او را از جایش بلند کنم، گفتم: کوفت و نمی خوام. وقتی یه چیزی میگم بگو چشم.
بی حوصله دستش را از دستم بیرون آورد.
- ولم کن لیلی. اصلا حوصله ندارم. اگه اصرارهای تو و حامد نبود، نمی اومدم.
چشم غره ای به او رفتم و باز هم با وجود مقاوتش دستش را کشیدم که به ناچار همراهم شد.
وارد حیاط

شدیم. هوا کمی سرد بود اما نه آن قدر که نشود روی این تخت و زیر درخت توت مان که در این فصل خشک شده بود، ننشست.
- چه خبرا؟
آهی کشید.
- هیچی. مثل همیشه.
- هانیه جان، خواهر خوشگلم چرا این قدر خودت رو عذاب میدی؟ تا کی می خوای به این اوضاع ادامه بدی؟ فکر کردی تو حالت این جوری باشه، همه چی درست میشه؟
قطره اشکی از چشمانش روی گونه اش چکید.
- خیلی دلم گرفته لیلی. دلم از این دنیا و بی معرفتی بعضی آدم هاش گرفته. به خدا دلم آتیش می گیره وقتی حامد رو ناراحت می بینم. اون لحظه تو کلانتری که موضوع رو فهمید داشتم از خجالت آب می شدم. وقتی غرور خورد شده اش رو دیدم نمی دونی چه حالی شدم.
از خودم بدم میاد که اون قدر همه رو عذاب میدم. از این سادگی و عاشق بودنم حالم به هم می خوره. بدجور دلم گرفته لیلی.
او را در آغوش کشیدم.

- قربون اون دلت برم. این قدر غصه نخور. هر کسی تو زندگیش اشتباهاتی داره. حامد هم اگه بهت چیزی میگه چون تو رو خیلی دوست داره. همیشه نگرانته حتی با وجود این که ازت دلخوره ولی به فکرته. ناراحتیش هم به خاطر اینه که توقع چنین کاری رو ازت نداشته. توام برای این که کمی از این حس و حال و دلخوری اش رو کم کنی، از این حال و روز سعی کن بیرون بیا. می دونم سخته اما مجبوری. اینم بدون که همه مون اون قدر دوست داریم که هر کاری هم بکنی بازم پشتت می مونیم.
از آغوشم بیرون آمد و با لبخند محوی که از این جمله ی آخر من بر لبش آمده بود، اشک هایش را با گوشه ی شالش پاک کرد.
لبخندی بر لبم آمد و خواستم چیزی بگویم که صدای پا به گوشم خورد. با دیدن حامد لبخندم عمق گرفت.
هانیه هم به او نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
حامد به سمتمان آمد و گفت: برید تو. هوا سرده.
آن قدر گرم گفتگو بودیم که متوجه ی سردی اندک هوا هم نشده بودیم.
اشاره ای به کنار خودم کردم.
- بیا بشین.
کنارم نشست و با اخم رو به هانیه گفت: برو تو؛ هنوز سرما خوردگیت خوب نشده.
آهی کشید و بی حرف از جا بلند شد و به سمت خانه رفت.
رو به حامد گفتم: چرا این جوری باهاش رفتار می کنی؟
اخمی کرد.
- چه جوری رفتار کردم؟ می دونی هر کس دیگه ای به جای من بود، ممکن بود از این بدتر کنه؟ باید تنبیه بشه که دیگه از این به بعد بدون فکر کردن و از رو بچه بازی کاری انجام نده یا نه؟
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم.
- تو درست میگی ولی یه کم به اون فکر کن. می دونی خودش چه قدر پشیمون و ناراحته؟ بعدشم من می دونم چی می کشه. حامد اگه بدونی دیدن این بی تفاوتی های تو چه قدر سخته؟
دستش را دور شانه هایم انداخت.
- عزیزم، خانومم من هر چی هم که میگم به خاطر خودتونه.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- دیگه هیچ وقت با نبودنت منو تنبیه نکن. باشه؟ ندیدن و نبودنت برام عین عذابه.
بوسه ای روی موهایم نشاند.
- باشه لیلی من. توام دیگه هیچی رو ازم پنهون نکن. مخصوصا همچین چیزی رو.
- چشم.
با شنیدن چرخش کلید توی قفل و باز شدن در و دیدن پدر که مثل همیشه با دست پر وارد خانه شده بود، لبخندی بر لب آوردم.
حامد از جا بلند شد و به استقبال پدر که داشت به ما نزدیک می شد، رفت.
با احترام با او دست داد و گفت: سلام عمو جان. خسته نباشید.
پدر لبخندی به او زد.
- درمونده نباشی پسرم.
با لبخندی به آن دو نگاه کردم و گفتم: سلام بابا جونم.
- سلام دختر بابا.
لبخندی رو به هر دویمان زد و گفت: راحت باشید، بشینید.
بعد از رفتن او، حامد با لبخند شیطنت آمیزی گفت: خب لیلی خانوم؟
از لبخند او من هم لبخندی زدم.
- جونم؟
- یه فکرایی دارم.
- چه فکری؟
ابرویی بالا انداخت.

- بعدا می فهمی.
مشتی به بازویش زدم و با حرص گفتم: خیلی بدجنسی. تو که می دونی من چه قدر کنجکاوم. زود باش بگو.
خنده ای کرد و گفت: آخ که چه قدر این حرص خوردنت با حاله.
تهدید آمیز گفتم: حامد می زنمت ها.
- ببین من از الان بگم، زنی که دست روم بلند کنه نمی خوام. نمی خوام با سر و صورت کبود برم خونه ی بابام.
خنده ام گرفت و تهدید آمیز به او نگاه کردم؛ سپس به حوض رفتم و دستانم را پر از آب کرده و آن را به طرف او پاشیدم. چون ناگهانی شد، غافلگیر شد و گفت: لیلی من فقط تو رو بگیرم.
خنده ای کردم و پا به فرار گذاشتم. حامد هم پشت سرم می دوید.

 

 

 

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

 


نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khialat-raftani-nist
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xtdxf چیست?