رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 17 - اینفو
طالع بینی

رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 17

من هم از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم. بغض گلویم قصد رها کردنم را نداشت.

- ببین حامد، نه حرفام شوخیه و نه از رو بچه بازی. من کلی فکر کردم. ما به درد هم نمی خوریم.
چانه ام اسیر دستش شد و مجبورم کرد که سرم را بالا بگیرم به چشمان خشمگینش نگاه کنم.
- لیلی با زبون خوش این پرت و پلاها رو تموم کن وگرنه می زنم تو دهنت که دیگه این حرفا ازش بیرون نیاد.
چانه ام را رها کرد و با حرص زیرلب مشغول حرف زدن با خود شد.
- این همه راه منو کشونده این جا که این مزخرفات رو تحویلم بده. دختره ی دیوانه.
نگاهی به چشمان اشکی من انداخت و گفت: پاشو برسونمت خونه تون. این قدر هم رو اعصابی که برام نذاشتی راه نرو.
- من پشیمون شدم.
نفهمیدم کی خودش را به من رساند و رو به رویم قرار گرفت و دستش کی بالا رفت و در صورتم پایین آمد. فقط با چشمان اشکی و ناباور خیره به آن دو گوی خشمگین که از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، بودم.
انگشتش تهدیدآمیز جلوی صورتم تکان داد و با خشم غرید: اینو زدم که این قدر چرت و پرت نگی. تو غلط می کنی تنهایی برای زندگی هر دومون تصمیم می گیری. تو بیجا می کنی دو روز مونده به عروسی بیای بگی پشیمون شدم.

من فقط در بهت به سر می بردم. مات مانده بودم. حامد مهربانم مرا زد؟ روی من که همیشه «لیلی من» صدایم می کرد، دست بلند کرده بود؟
حقم بود. آری حقم بود که پا روی تمام این عشق گذاشته بودم و این گونه بی رحمانه او را از خود رنجاندم.
نمی توانستم این جا باشم. بیشتر از این نمی توانستم بمانم و غم و رنجش را در نگاه او ببینم.
چادرم را که به هم ریخته شده بود را مرتب کردم و بعد از برداشتن کیف به سمت در گام برداشتم.
خودش را به من رساند و بازویم اسیر دستانش شد.
- کجا؟
- خونه.
مرا به سمت خود برگرداند و گفت: فقط اومدی این حرفا رو بهم بزنی و اعصاب منو خورد کنی و بری؟ من نباید بدونم چرا یهویی این تصمیم رو گرفتی؟
چه باید می گفتم؟ اصلا جوابی داشتم؟!
به سختی دستم را از حصار دستانش خارج کردم و در را باز کردم و با تمام توانم شروع به دویدن کردم. نمی خواستم بیشتر از این بمانم. نمی دانستم چه به او بگویم.
خودم را به خیابان رساندم و برای تاکسی دست بلند کردم. سوار شدم و از شیشه ی عقب به حامد که وسط کوچه ایستاده بود، نگاه کردم و اشک هایم باز هم سرازیر شد.

گوشی ام مدام زنگ می خورد و من فقط به شماره ی حامد نگاه می کردم.
اس ام اسی را که فرستاده بود را خواندم: لیلی چرا جواب نمیدی؟ این دیوونه بازیا چیه؟
گوشی را خاموش کردم و نزدیک پارکی پیاده شدم.دلم نمی خواست به خانه بروم.

روی نمیکتی نشستم و آهی کشیدم و به بخار آن در هوا خیره شدم.
گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم و بعد از روشن کردن آن بی توجه به تماس های از دست رفته و پیامک های حامد، شماره ی شروین را گرفتم.
طولی نکشید که صدایش در گوشم پیچید.
- بله؟
صدای هق هق ام که به گوشش رسید، با نگرانی گفت: چی شده لیلی؟ خوبی؟
- مگه تو می ذاری من خوب باشم؟ من چرا این قدر بدبختم؟ چرا هر چی می خوام نمیشه؟ می دونی چه قدر به حامد غر زدم که چرا عروسی نمی کنیم؟ می دونی چه قدر سختی کشید که شرایطمون جور شه؟ می دونی چه قدر به خاطر ازدواج مون خوشحال بودم؟ زندگیم داشت خوب و آروم پیش می رفت. همه چی خوب بود تا این که سر و کله ی تو تو زندگیم پیدا شد. هر چی می کشم از توئه. از تو که نابود کردی تموم زندگی و آرزوهام رو.

موفق هم شدی. تونستی نابود کنی همه چی رو. واقعا بهت تبریک میگم.
بی توجه به اشک هایی که شدت گرفته بود، ادامه دادم: امروز پیش حامد بودم. بهش موضوع رو گفتم. باورش نمی شد. همش می گفت چرا؟ دلیلش چیه؟ خودت بگو من چی بهش بگم؟
نگاه تمام عابران به من بود. بعضی ها با ترحم و بعضی با تعجب.
- لیلی آروم باش.
صدای گریه ام بلند شده بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
- چه جوری آخه؟ مگه میشه؟ مگه می تونم؟ همه زندگیم رو نابود کردی‌. آروزهامو به باد دادی. آخه مگه من چیکار کردم؟
آن قدر اشک ریختم و هق هق کردم که دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. از جا بلند شدم و بی توجه به زنی که رو به رویم نشسته بود و در طول مکالمه ام به من خیره بود، از پارک بیرون زدم.
باران شروع به باریدن کرده بود. دلم می خواست قدم بزنم.
بزن باران ببار از چشم من
بزن باران بزن باران بزن
بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند

بزن باران که من هم ابری ام
بزن باران پر از بی صبری ام
بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند

بهانه ای بده به ابر کوچکه نگاه من
بر اوجه گریه ها فقط تو میشوی پناه من
به داد من برس هوا هوای خاطرات اوست

دلم گرفته است به این دل شکسته جان بده
تو راه خانه را به پای خسته ام نشان بده
به داد من برس هوا هوای خاطرات اوست

بزن باران ببار از چشم من
بزن باران بزن باران بزن
بزن باران که چتر بسته یعنی دل سپردن

بزن باران که من هم ابری ام
بزن باران پر از بی صبری ام
بزن باران نوازش از تو باشد گریه از من

بهانه ای بده به ابر کوچکه نگاه من
بر اوجه گریه ها فقط تو میشوی پناه من
به داد من برس هوا هوای خاطرات اوست

دلم گرفته است به این دل شکسته جان بده
تو راه خانه را به پای خسته ام نشان بده
به داد من برس هوا هوای خاطرات اوست

بهانه ای بده به ابر کوچکه نگاه من
بر اوجه گریه ها فقط تو میشوی پناه من
به داد من برس بیا به داد من برس

دلم گرفته است به این دل شکسته جان بده
تو راه خانه را به پای خسته ام نشان بده
به داد من برس هوا هوای خاطرات اوست

باز هم با چشمان سرخ شده از گریه و خیس از باران به خانه رسیدم.
مامان با اخم نگاهم کرد و تنها سری به نشانه ی تأسف تکان داد. خواستم به اتاقم بروم که بابا صدایم کرد.
- لیلی بیا باید باهات حرف بزنم.
چادر خیسم را از سرم برداشتم و بی حرف کنارشان نشستم.
- مامانت یه چیزهایی می گفت. راسته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره.
- اون وقت چرا؟ چرا این قدر دیر یادت افتاده که به درد هم نمی خورید؟ حامد چه مشکلی داره مگه؟
- نمی تونم بگم
- مشکل از منه. حامد خیلی ام خوبه. هر چی از خوبی هاش بگم باز کمه.
- خب پس چرا؟
- نمی تونم بگم.
پوف کلافه ای کشید.
- به خودش گفتی؟
سری تکان دادم.
- آره. الان پیشش بودم.
- نظر اون چیه؟ چه واکنشی نشون داد؟
با یاد رفتارش با بغض گفتم: عصبانی شد و کلی حرف بارم کرد.

می دانستم که عصبانی شده ولی به آرامی گفت: ببین دخترم، زندگی بالا پایین زیاد داره. اگه بحثی بینتون شده، حرفی بهت زده، یه جوری با هم حلش کنید. حیف نیست اون همه عشقی که به هم دارید، نابود بشه؟ حامد پسر خیلی خوبیه. از دستش نده. نذار این همه عشق از دست بره. من مطمئنم که با حامد خوشبخت میشی. پس دیگه این حرفا رو نزن و اون پسر رو هم ناراحت نکن.
- بابا جون، بحث این حرفا نیست. من پشیمون شدم همین.
اخمی کرد.
- مگه زندگی بچه بازیه الان یه چیزی بخوای بعد فردا بگی نمی خوام و پشیمون شدم؟ این بحث ها رو تموم کن و به حامد هم زنگ بزن و ازش عذرخواهی کن.
- نمیشه.
با عصبانیت گفت: یعنی چی من هر چی میگم، میگی نمیشه. نمی تونم؟ آخه چرا یهو این تصمیم رو گرفتی؟
خواستم جواب دهم که زنگ به صدا در آمد. از موقعیت به دست آمده استفاده کردم و برای فرار از پاسخ دادن به اتاقم پناه بردم.
صدای حامد را که با مامان و بابا حرف می زد را تشخیص دادم.
- لیلی خونه ست؟
مامان با نگرانی همیشگی اش جواب داد: آره. تازه رسیده.
بابا پرسید: حامد جان یه سوال ازت می پرسم راستش رو بگو. بین تو و لیلی بحثی دعوایی چیزی پیش اومده؟
- نه. به شما هم موضوع رو گفت؟

مامان گفت: آره. نمی دونم چرا این تصمیم رو گرفته.
- تو اتاقشه دیگه؟
- آره. برو ببین به تو چیزی میگه یا نه.
تقه ای به در خورد و بدون این که منتظر جواب من بماند در را باز کرد و وارد شد.

سرم پایین بود ولی نزدیک شدن قدم هایش را احساس می کردم.
کنارم نشست و صدایم کرد: لیلی؟ به من نگاه کن.
به آرامی سرم را بلند کردم و به چهره ی سرخ شده از حرص و خشمش نگاه کردم.
- این کارا یعنی چی؟ چرا یهو این تصمیم رو گرفتی اونم به جای من؟ چی شده لیلی؟ هر چی هست به من بگو. اگه اتفاقی افتاده یه جوری با هم دیگه حلش می کنیم قول میدم. می دونی که زیر قولم نمی زنم. پس هر چی هست به من بگو.
لب هایم از بغض لرزیدن گرفت. چه قدر حامد خوب بود.
باز هم سکوت کردم که خودش ادامه داد: نمی خوای بگی چی شده؟ دلت می خواد زندگی ای که می خواستیم تشکیل بدیم، هنوز درست نشده از هم بپاشه؟ لیلی جان، عزیزم بگو ببینم چی شده؟ چرا به این نتیجه رسیدی؟
لب های لرزانم را از هم باز کردم و زمزمه کردم: حامد
موهایم از صورتم کنار زد و گفت: جان دلم؟ بگو عزیزم.
- باید همه چی رو تموم کنیم.
اخمی کرد ولی با لحنی آرام پرسید: چرا تموم کنیم؟ ناگهانی که نمیشه! یه دلیل باید داشته باشه که منو قانع کنه یا نه؟ خودت بودی دنبال علت نمی گشتی؟
اشک هایم سرازیر شد که با لحن مهربانش در حالی که اشک هایم را پاک می کرد، گفت: قربون این چشمات برم، بگو ببینم چی شده. اصلا می خوای چند روز یا اصلا هر چه قدر تو بخوای عروسی رو عقب بندازیم؟
با این همه حرفی که به او زده بودم باز هم مهربان و صبور بود و قربان صدقه ام می رفت. چه قدر دلم می خواست خودم را در آغوشش بیندازم و در آن آغوش پر مهر آرامش بگیرم.
- نمیشه حامد. دست از سرم بردار.
- بس کن لیلی. این قدر رو اعصاب من راه نرو.
- باید همه چی رو تموم کنیم. ولم کن. تو از من چی می خوای؟

با عصبانیت گفت: تو خنگی یا خودت و به خنگی زدی؟ آخه چرا نمی فهمی، من خودت رو می خوام. بفهم دوست دارم و هیچ وقت بی خیالت نمیشم.
از جا بلند شد و گفت: عروسی رو فعلا کنسل می کنیم. من فعلا کاری باهات ندارم ولی دو سه روز بهت وقت میدم فکر کنی و دیگه نمی خوام تو این حال و روز ببینمت و این پرت و پلاها رو ازت بشنوم.
بدون آن که نگاهم کند، از اتاق خارج شد و در را به هم کوبید.

آن روز را تا شب فقط و فقط فکر کردم که آیا تصمیم درستی گرفته ام؟
هر بار هم به این نتیجه می رسیدم که چاره ای جز این ندارم.
آن شب را هم مانند این دو شب خواب به چشمانم نیامد.
حامد هم طبق گفته ی خودش به من فرصت داده بود که فکر کنم و هیچ تماسی با من نگرفته بود.
بی حوصله و با چشمانی که به خاطر گریه ی این دو روز متورم شده بود به هانیه که امروز پیشم آمده بود، نگاه کردم.
- لیلی، می خوام بدونم بین تو و حامد چی پیش اومده که عروسی رو که این قدر هر دوتون واسش ذوق و شوق داشتین رو عقب انداختین؟ مشکلی پیش اومده؟
سری به طرفین تکان دادم.
- منو حامد به درد هم نمی خوریم. باید همه چی تموم شه.
او هم مانند مامان و بابا و حامد تعجب کرد و مات و مبهوت ماند و علت را جویا شد و من باز هم جوابی نداشتم که به او بدهم.
نه به او و نه به دایی و زندایی که موضوع را فهمیده بودند و آن ها نیز به سراغم آمده بودند.
این دو، سه روز مانند برق و باد گذشت. همه می خواست بدانند چه شده که البته حق هم داشتند و من سکوت پیشه کرده بودم.
به شروین هم گفتم که پیشنهادش را قبول کرده ام و گفت که به زودی همراه با خانواده اش به خواستگاری خواهند آمد و من باز هم آن شب را تا صبح اشک ریختم و اشک.
کنار پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و به قطرات باران که خودشان را به شیشه می کوبیدند به بیرون خیره شدم. آسمان هم چون من گویی دلتنگ بود که این چنین اشک می ریخت.
دستی به شمعدانی های کنار پنجره کشیدم و آهی عمیقی از سینه ام خارج شد.
صدای زنگ آمد. نگاهم را از تاریکی شب و هوای بارانی گرفتم و به حامد که بابا در را برایش باز کرده بود و وارد خانه می شد، نگاه کردم. شک نداشتم که برای دانستن نتیجه ی فکر کردنم به این جا آمده و چه دردی داشت که باید او را ناامید می کردم.

متوجه ی حضورش در چند قدمی ام شده بودم اما حالت خود را حفظ کردم.
- لیلی؟
چشمه ی اشک هایم خشک شده بود و به یک حالت سردی و بی تفاوتی رسیده بودم. گویی دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و بدترین چیز در زندگی هر کسی می تواند همین اتفاق باشد؛ رسیدن به بی تفاوتی!
خونسرد جواب دادم: بله؟
با این که پشت به او ایستاده بودم ولی می دانستم که از این خونسردی ام جا خورده است.
- خودت می دونی واسه چی اومدم و چی دلم می خواد بشنوم. پس حرف بزن.
بالاخره نگاهم را از حیاط که با رعد و برق روشن می شد، گرفتم و به حامد که نزدیکم ایستاده بود، خیره شدم.
- من اون روزم هر چی که لازم بود رو بهت گفتم. نظر من همونه و عوض هم نمیشه. همه چی از نظر من تموم شده ست.
- خودت رو بذار جای من. اگه من این رو اینجوری بهت می گفتم، تو دنبال دلیلش نبودی؟
به سختی بغضم را فرو فرستادم و با خونسردی گفتم: چرا دنبال دلیل بودم و الان بهت میگم چرا.
زیر نگاه خیره و منتظرش در حال ذوب شدن بودم اما خود را کنترل کردم که بغضی که در گلویم نشسته بود، نشکند.
بی مقدمه گفتم: چون من می خوام با یکی دیگه ازدواج کنم.
مات و مبهوت مانده بود. بهت زده و خیره نگاهم می کرد.

لحظه ای خیره نگاهم کرد و سپس خنده ای ناباور و عصبی سر داد.
سری به طرفین تکان داد و با لحنی جدی گفت: دیگه زیادی داری پرت و پلا میگی. حواست هست؟
- کاملا جدی ام. من نمی خوام با تو ازدواج کنم حامد. هر چی زودتر باید تموم کنیم همه چی رو. اون صیغه ی بینمون. و هم باطل باید بشه.
هنوز هم نگاهش بهت و ناباوری را فریاد می زد.
- چی داری میگی؟
- حامد من تو رو نمی خوام.
خدا می داند که از گفتن این حرف چه زجری کشیدم.
اشاره ای به در بسته ی اتاق کردم و گفتم: برو حامد. برو.
در نگاهش چندین حس دیده می شد؛ بهت و ناباوری، دلخوری و ناراحتی و غم.
انگار هنوز هم به خودش نیامده بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
با دستم دوباره در را نشانش دادم که به خودش آمد و گفت: با کی؟
متوجه ی منظورش نشدم. سری به نشانه ی نفهمیدن تکان دادم که گفت: با کی می خوای ازدواج کنی؟
- با شروین. همون استادم.
نیشخند تلخی زد. آن قدر تلخ که من هم تلخی اش را حس کردم.
- باورم نمیشه. پس شکی که بهت داشتم، بی دلیل نبود.

سر به زیر انداختم. بغض امانم را بریده بود.
آهی که کشید قلبم را به درد آورد.
- تموم تصوراتم رو از خودت به هم ریختی. حیف اون همه دوست داشتنی که صرف تو شد. صرف یه آدم دروغ گوی خیانت کار. دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت لیلی. هیچ وقت. حتی اتفاقی.
نایی نداشتم که جوابش را بدهم. توان حرف زدن از من سلب شده بود.
نفهمیدم کی از اتاق خارج شد و به بابا و مامان چه جوابی داد.
از پنجره نگاهم به گام های آهسته و شانه های خمیده ی او بود. داشت می رفت. واقعا رفت؟!
چه کرده بودم با او؟ چرا این گونه شده بود؟ قدم هایش داشت دور و دورتر می شد. دلم می خواست صدایش کنم که بازگردد اما نتوانستم.
و من خیلی وقت بود که پل های پشت سرم را خراب کرده بودم.
با هر قدم که او پیش می رفت، خاطره ها پیش چشمانم جان می گرفت و غم بزرگی در دلم می نشست.
همین که در پشت سرش بسته شد، زانوهایم خم شد و پاهایم وزنم را تحمل نکردند.
روی زمین نشستم و صدای هق هق ام اوج گرفت. حامد را از دست دادم. برای همیشه مرا ترک کرد. تقصیر من بود. لعنت به من! لعنت به من که این قدر مایه ی عذاب او شده بودم.
نگاهم به قاب عکسی که از هر دویمان در روز عقدمان کردم. زیرلب زمزمه کردم:
دلم آرامشی از جنس چشمانت می خواهد.
آن دو گوی سیاه که بسان آسمان شب هستند.
کاش می دانستی چه قدر دوستت می دارم ای عزیزتر از جان
کاش می دانستی برای آن صدایت که آرامش محض است، جان می دهم
و عجیب دلم تو را می خواهد
دوست داشتم کنارم بودی تا مانند گذشته صدایت و نگاهت مرحم این دردها می شد
کاش کنارم داشتمت و سر به شانه ات می گذاشتم و از دردهایم برایت می گفتم و در آن آغوشت آرامش می گرفتم
به طپش های قلبت که برایم از هر موسیقی ای بهتر بود، گوش می سپردم
کاش این گونه نمی شد. کاش تقدیر این قدر بی رحم نبود.
کاش و هزاران کاش...
روزها و شب ها در نبود حامد به بدترین شکل ممکن می گذشت.
پر از درد و رنج...
با اشک های روز و شبم...
با عذاب آورترین حالت ممکن می گذشت.

دیگر هیچ خبری از او نداشتم. خودش گفته بود دیگر مرا نمی خواهد ببیند.
بابا و مامان با من سرسنگین شده بودند و دیگر از آن مهربانی هایشان خبری نبود و چه قدر از این بابت ناراحت و غمگین بودم و احساس تنهایی می کردم.
دایی و زندایی آن قدر رفتارشان با من سرد شده بود که انگار هفت پشت با یک دیگر غریبه ایم و مدام مورد هجوم نیش و کنایه های زندایی و سحر قرار می گرفتم.
هانیه هم اشک می ریخت و از من می خواست دلیل کارم را بگویم.
*
پالتو و شال مشکی ام را تن کردم. خیره به چهره ی رنگ پریده و لاغر شده ام، چادرم را مرتب کردم.
امروز قرار بود همه چیز بین من و حامد تمام شود.

قرار بود به محضر برویم و صیغه را فسخ کنیم.
تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشتم و مثل این مدت اشک ریختم.
آن قدر غرق در فکر و خیال بودم که وقتی به خودم آمدم، جلوی محضر بودیم.
قبل از پیاده شدن، بابا از آینه نگاهم کرد و گفت: از کاری که می خوای بکنی، مطمئنی؟ می دونی که این راه هیچ برگشتی نداره یعنی پشیمون بشی دیگه فایده ای نداره و هیچ وقت ارتباطتون مثل گذشته نمیشه.
با لحنی نامطمئن گفتم: مطمئنم.
آهی کشید و گفت: خیلی خب. پیاده شو.
با دست لرزانم دستگیره ی در را گرفته و آن را باز کردم.
همزمان با ما حامد هم رسید و از ماشینش پیاده شد و به سمتمان آمد.
با بابا و مامان سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و بدون این که حتی نیم نگاهی به من بیندازد، از پله های محضر بالا رفت.
پاهایم یاری ام نمی رساند. آن قدر گام هایم سست و لرزان بود که احساس می کردم در حال فرو ریختنم.
پله های طولانی را به سختی بالا رفتم و کنار حامد ایستادم. متوجه ی حضورم شد ولی کوچک ترین توجهی به من نکرد.
خیلی سریع کارها انجام شد و مدت زمان باقی مانده از صیغه توسط حامد بخشیده شد.

با چشمان اشکی ام به صورت جدی و اخم پیشانی اش نگاه کردم. چه قدر دلم برایش تنگ می شد. خیره خیره نگاهش می کردم و دلم نمی خواست چشم از او بردارم.
همه چیز بینمان تمام شد. به همین سادگی!
البته می دانستم که تا ابد یاد و خاطره ی حامد و روزهای خوبی که با هم گذراندیم، در خاطرم می ماند.
حامد، عزیزتر از جانم که در آغوش گرمش آرامش و با گرفتن دستانش جانی تازه می گرفتم، اکنون به غریبه ای تبدیل شده بود که به جز پسر دایی نسبتی با هم نداشتیم.
به راستی که محرمیت به دل است نه به آن تکه کاغذ...
او هم به من نگاه می کرد. نگاهش غمگین بود ولی دلخوری در آن هویدا بود.
- امیدوارم این آخرین دیدارمون باشه.
با این حرفش قطره اشکی لجوج از چشمم پایین چکید و پر درد زمزمه کردم: حامد...
حرفم را ناقص گذاشت و مانند من زمزمه کرد: هیچ وقت نمی بخشمت لیلی. کاری که تو با من کردی رو دشمنم هم نمی تونست انجام بده. جوری زمینم زدی که نمی تونم بلند شم. ضربه ات خیلی کاری بود؛ خیلی.
با چشمان تار به دور شدنش نگریستم. به سختی خود را کنترل کردم که صدای بلند گریه ام نپیچد. رو به مامان گفتم: می خوام تنها باشم.
اجازه ی حرفی را به او ندادم و پله ها را دوتا یکی طی کردم و صدای گریه و هق هق ام بالا گرفت.
بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مردم در حال قدم زدن در خیابان بودم.
حالم از خودم و این زندگی پر از عذاب به هم می خورد.
آخر من چه گناهی کرده بودم که تقدیر این چنین با من بد تا می کرد؟
مگر من چه کار کرده بودم؟
من فقط عاشق بودم. عاشق. آیا این جرم است؟ گناه است که سرنوشت مان باید دوری و جدایی شود؟
به راستی که از دست دادن چیز یا کسی که قبلا داشته ای بسیار سخت تر از نداشتن کسی است که هیج وقت نداشتی اش.
و چه سخت بود زندگی بدون حامد...

* * * * *
امشب از بدترین شبهای زندگی ام بود. شبی که قرار بود شروین و خانواده اش به خواستگاری ام بیایند.
چیزی که از همه سخت تر بود، این بود که دیروز بابا به تحقیق درباره ی آن ها رفته بود و چیزهای خوبی هم از آن ها نشنیده بود و مخالف ازدواج من بود.

هم او و هم مامان با من سرسنگین شده بودند و مخالفت شدید نشان دادند.
عذاب آورتر از آن، این بود که بابا به قول معروف با من اتمام حجت کرده بود که اگر با شروین ازدواج کنم، دیگر آن ها دختری به نام لیلی ندارند و حق رفتن به خانه مان را هم ندارم.
چه قدر جا خوردم و مبهوت ماندم. چه چیزی درد آورتر از این است که خانواده ات از زیر حمایتت شانه خالی کنند و طردت کنند.
احساس تنهایی می کردم. حتی یک نفر نبود که با او حرف بزنم و دردودل کنم.
همه به جای درک کردنم، ترکم کردند.

مانند شمعی بودم که آب شده بود. مانند برگ های خشک و زرد درختان پاییزی، شده بودم.
امید و عشق خود را بر باد رفته می دیدم. هیچ کس از حامد خبری به من نمی داد. انگار همه دست به دست یک دیگر داده بودند که مرا تا مرز نابودی بکشانند.
یأس تمام اعضا و جوارحم را دربر گرفته بود. دستی به شقیقه ی دردناکم کشیدم و با صدای زنگ نگاهم را از چهره رنگ پریده ام از داخل آینه گرفته و از اتاق به آشپزخانه رفتم.
روی سرامیک های سرد نشسته بودم. سرمای آن تا عمق جانم رسوخ کرده بود.
به دیوار تکیه دادم و زانوهایم را در آغوش کشیدم.
ناخودآگاه خواستگاری این بارم را با خواستگاری حامد مقایسه کردم. شور و شوق آن زمان، خوشحالی خودم و خانواده ها. اصلا مگر قابل قیاس بود؟!
سر و صدای آن ها را که مشغول سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول بودند، به گوشم رسید و بی تفاوت چشمانم را روی هم گذاشتم.
دقایقی گذشت که با صدای مادر از فکر و خیال خارج شدم.

با اخمی که نشان از نارضایتی و ناراحتی اش داشت، نگاهم کرد و گفت: پاشو چایی بیار.
وقتی حرکتی از من ندید، پوف کلافه ای کشید و خودش مشغول ریختن چای ها شد.
زیرلب غرغرکنان گفت: من نمی دونم اون حامد چی کم داشت که اون جوری ازش جدا شدی. به خاطر این پسره؟ حامد حیف نبود؟ برو خانواده اش رو ببین فقط که هیچیشون به ما نمی خوره. مامانش اگه بدونی چه جوری به خونه نگاه میکنه.
آه عمیقم را خفه کردم.
ریختن چای ها که تمام شد، از جا بلند شدم و چادر سفید گلدارم را روی سرم مرتب کردم.
بعد از رفتن مامان، سینی را بلند کرده و از آشپزخانه خارج شدم.
سلام آرامی کردم که جوابم را دادند. زنی حدودا پنجاه و هفت ساله که با آرایش ملایمی که کرده بود، چهره اش جوان تر نشان می داد و با لباس های شیک و گران قیمتش، خوش تیپ شده بود، کوتاه گفت: میل ندارم.
پدرش هم مانند مادرش، بسیار شیک پوش و جوان می نمود.
دو دختر جوان هم که حدس زدم خواهرهایش باشند، کنار خودش نشسته بودند و به بحث میان بزرگترها گوش می دادند.
کنار مامان نشستم و سرم را پایین انداختم. انگشتان یخ زده ام را درهم قفل کردم.
جو سنگینی بود و همه سکوت کرده بودند که این سکوت نشان می داد که خانواده ی او هم به وصلت رضایت ندارند.
پدر شروین تک سرفه ای کرد و گفت: خب بهتره بریم سر اصل مطلب.
مادرش گفت: اصل مطلب دیگه چیه؟ مگه کسی به نظر ما اهمیت میده؟ فقط خودشون می برن و می دوزند. اصلا حضور ما تأثیری نداره.
مامان و بابا که از این حرف خوششان نیامده بود، اخمی بر پیشانی شان نشست.
پدرش خواست جو را از آن سنگینی خارج و حرف های همسرش را توجیه کند.
- منظور خانومم این بود که مهم خودشون هستند. خودشون که راضی باشند دیگه همه چی حله. ما بزرگترها هم باید به نظرشون احترام بذاریم.
بابا هم سکوتش را شکست و به ناچار و اجبار گفت: بله درسته.

- خب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم حرفاشون رو بزنند که اگه موردی نباشه، مبارکه.
خواهرش که ظاهرا از خودش و آن یکی خواهرش کوچک تر بود، به شروین که حواسش نبود، سقلمه ای زد که او را به خودش آورد و زیر گوشش چیزی گفت. او هم بلند شد و «با اجازه» ای گفت.
به ناچار از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. دلم نمی خواست با او حرف بزنم. حتی دوست نداشتم صدایش را بشنوم. چه قدر از این آدم های سواستفاده گر بدم می آمد.
روی تختم نشست و نگاهی به اتاق ساده و کوچکم انداخت.
- خب عروس خانوم خوشگل ما نمی خوای حرفی بزنی؟
دلم می خواست هر چه از دهانم در می آید، بارش کنم.
اخمی کردم.
- مگه نظر من مهمه؟ همه چی واسم زور و اجبار بوده.

شانه ای بالا انداخت و با پررویی گفت: تقصیر خودت بود دیگه. چرا همش تقصیر رو گردن این و اون می ندازی؟
با حرص نگاهش کردم.
- من گردن بقیه می ندازم؟ اون پسره که نمی دونم الان کجاست و چرا توام هیچی بهش نگفتی، مقصره. بهترین دوستم رو ازم گرفت و باعث شد کلی فکر درباره ام بکنه. راستی چرا هیچی بهش نگفتی؟
- ما الان نیومدیم که درمورد بقیه حرف بزنیم.
از جا بلند شدم و خیره به چشمان آبی رنگش گفتم: من جوابم منفیه.
خواستم به سمت در بروم که از جا بلند شد و خودش را به من رساند و اجازه ی خروج را نداد.
- جوابت منفیه دیگه؟
سری تکان دادم که دستش را در جیب کت آبی کاربنی اش کرد و پاکتی را بیرون آورد و آن را به دستم داد.
- این چیه؟
- بازش کن.
پاکت را از دستش گرفتم و آن را باز کردم و محتویات آن را بیرون آوردم. با دیدن عکس های آن روز دستانم لرزش گرفت و عکس ها از دستم روی زمین افتاد.
خم شد و آن ها را برداشت و گفت: الان خیلی فرصت خوبیه که اینا رو به بابات نشون بدم. عواقبش هم دیگه پای خودت.
می دانستم این کار را می کند. با توجه به شناختی که از او پیدا کرده بودم، فهمیده بودم که هیچ چیز از او بعید نیست و از هیچ کاری ابایی ندارد.
بغض قصد خفه کردنم را داشت.
- تو زندگیم آدمی از تو سواستفاده گر ندیدم. ازت بدم میاد؛ از اون کیوان نامرد بدم میاد که زندگیم رو نابود کردین. که کاری کردین پدر و مادرم ازم رو بگیرند. بگن دیگه دختری ندارند. کاش یه کم احساسات بقیه واستون مهم بود. چه طور این قدر می تونی بی رحم باشی؟
اشک هایم را با پشت دست پس زدم و لب هایم را که از شدت بغض می لرزید را گاز گرفتم که صدای هق هق ام بلند نشود.
بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: بهتره بریم. بقیه منتظرمونن.
آهی کشیدم. حرف هایم کوچک ترین اثری روی او نگذاشته بود.
چه انتظاراتی هم داشتم! انتظار داشتم اویی که زندگی و آروزهایم را تباه کرده، دلش به حالم بسوزد و بی خیال ماجرا شود؟ چه خیال خامی!
پشت سر شروین از اتاق بیرون رفتیم. سر جایش برگشت.
پدرش رو به من گفت: خب دخترم، مبارکه؟
سرم را پایین انداختم. داشتم چه می کردم؟ با دستان خودم زندگی خودم را داشتم نابود می کردم. چه طور باید دوام می آوردم که با او که کوچک ترین حسی ندارم، زندگی کنم.
دهانم باز شد که بگویم نه. بگویم هر چه بشود، مهم نیست اما نمی خواهم آینده ام را تباه کنم.
نگاهم به شروین خورد که با نگاهش تهدیدم می کرد. نگاهش فریاد می زد که اگر نه بگویی، آبرویت را خواهم برد.
آن قدر از استرس ناخن هایم را در پوست دستم فرو کرده بودم که پوستم زخم شده بود.

نفسم را به آرامی بیرون دادم و گفتم: هر چی پدر و مادرم بگن.
در دل به حرف خودم پوزخند زدم. چه قدر هم که به حرف دیگران توجه می کردم.
مادر چشم غره ای نثارم کرد که معنی اش همین بود.
پدر شروین و خواهر کوچکش اولین نفری بودند که شروع به دست زدن کردند. خواهرش از جا بلند شد و به طرفم آمد و خودش را در آغوشم انداخت.
- وای مبارک باشه عزیزم. چه قدر خوشحال شدم که جوابت مثبت بود.
پس موضوع را به خانواده اش نگفته بود. خواهرش به نظر دختر خوبی می آمد و چشم هایش گفته هایش را صدق می کرد. احتمالا سه، چهار سالی از من بزرگتر بود ولی کمتر از سنش نشان می داد.
به زحمت و اجبار لبخندی زدم و تشکر آرامی کردم.
یکی دو ساعتی دیگر ماندند و خیلی زود قرار عروسی را گذاشته و مهریه را تعیین کردند. اصلا نمی دانستم کی قرار است عروسی کنیم؛ برایم هم مهم نبود. نظر من هم کوچک ترین اهمیتی نداشت.
از بحث هایشان فقط فهمیدم که عروسی را با اصرار زیاد شروین به آخر همین هفته موکول کرده اند و چون تا آن روز فرصت زیادی نمانده بود، قرار بود که از همین فردا دنبال کارهایمان برویم.

همه چیز به سرعت گذشت. انگار که ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت و روزها با یک دیگر مسابقه گذاشته بودند و دست در دست هم داده بودند که این زمان کوتاه سریع تر بگذرد و من به سرنوشت تلخ و بدبختی ام نزدیک شوم.
برای آن که کسی شک نکند مجبور بودم علیرغم میل باطنی ام همراه با شروین به خرید برای عروسی مان بروم. بدون هیچ حس و حالی همراهش می رفتم و نه شور و اشتیاقی داشتم و نه حتی نظری می دادم به طوری که شروین خونسرد را کلافه و عصبی کرده بودم و تشر و کنایه به من زده بود.
اصلا دلم نمی خواست عروسی بگیریم ولی خانواده ی شروین روی این نوع مراسمات سختگیر بودند و برایشان خیلی اهمیت داشت.
البته حق هم داشتند. مانند هر پدر و مادر دیگری دوست داشتند عروسی فرزندشان را ببینند.
اما من دلم نمی خواست که کنار او بنشینم و لبخند بزنم و تظاهر به خوشحالی کنم.
بی حال و بی حوصله در آرایشگاه نشسته بودم. آن قدر اشک ریخته بودم که چشمانم سرخ و متورم شده بود و آرایشگر که دوست صمیمی نگین خانم، مادر شروین، بود غر می زد که آرایشت خوب نمی شود و این اشک ها را به ناراحتی برای دوری از خانواده ام تعبیر کرده بودند.
- خب عروس خانوم خوشگل. تموم شد.
با کمک

دستیارش لباسم را پوشیدم و با چهره ی غمگینم به آینه نگاه کردم.
واقعا این من بودم؟ این چشمان غمگین و پر از اشک متعلق به من بود؟!
حوصله ی شنیدن تعریف هایشان را نداشتم. واقعا هم خوب شده بودم و با آرایش کمرنگ تغییر زیادی کرده بودم.
لباسم به خواست خودم کاملا پوشیده بود و حتی تار مویی هم از زیر کلاهم پیدا نبود.
آخ حامد! اگر حامدم بود الان چه قدر قربان صدقه ام می رفت و من هم از ذوق و شرم چهره ام سرخ و سفید می شد و به عشق یک دیگر اعتراف می کردیم.
چه قدر این روز را برای خودم و حامد تصور کرده بودم. چه قدر در خیالم قامت مردانه اش را با کت و شلوار دامادی تجسم کرده و قربان قد و بالایش رفته بودم.
شاید این ها را کسی درک نکند و حتی خنده دار باشد اما من هم دختر بودم؛ مانند سایر دختران آرزوهای رنگارنگ داشتم.
دلم می خواست دست حامد را بگیرم، برایش حرف بزنم و او هم مانند همیشه با مهربانی جوابم را بدهد. رویاهای شیرین در سر بپرورانم و احساس شور و شعف کنم.
نه این گونه با چشمان اشکی و دلی پر از درد و غصه به خودم خیره شوم و افسوس بخورم.

آه از این تقدیر! از این تقدیر و سرنوشت که گویی با من سر جنگ داشت.
چه قدر از خدا گله و شکایت کرده بودم. حتی با بی منطقی چند روزی را با او قهر کرده بودم.
- لیلی، با توام.
با صدای مامان به خودم آمدم و سری به معنای «چیست» تکان دادم
- یه ساعته دارم صدات می کنم. اون پسره دم در منتظرته.

حتی دلش نمی خواست اسمش را هم بیاورد. سری تکان دادم و با قدم های سست به طرف در گام برداشتم.
شروین با دیدنم لبخندی زد. احساس می کردم که او آن قدرها هم ناراضی به این ازدواج نیست. یعنی چه؟ ممکن است مرا دوست داشته باشد؟
با صدای او از فکر خارج شدم.
- تقدیم به لیلی خانوم خوشگل خودم.
دسته گل را از دستش گرفتم و هم قدم با او تا ماشین رفتیم. وقتی بی حوصلگی ام را درباره ی ژست ها و کارهایی که فیلم بردار می گفت، دید اصراری به انجام آن کارها نکرد.
سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به منظره ی بیرون نگاه می کردم. دلم می خواست زودتر همه چیز تمام شود.
دلم خانه ی خودمان و آن اتاق کوچک اما دلباز خودم را می خواست.
هیچ گاه دیروز را فراموش نخواهم کرد که با اشک و آه چمدانم را بستم.
هیچ گاه نگاه های دلخور و ناراحت بابا و مامان را از یاد نخواهم برد.
من تنها بودم. زیادی تنها.
نه کسی را داشتم که با او حرف بزنم، از دردهایم بگویم، با خیال راحت و بدون ترس از قضاوت شدن.
چه قدر دلم گرفته بود و هوای گریه داشت آن هم در روز عروسی ام.
حتی پدر و مادرم هم حمایتم نکردند. چه دردی بود. چه عذابی بود...
- به چی فکر می کنی؟
بدون آن که نگاهم را از بیرون بگیرم، جواب دادم: به بدبختی هایی که دارم و تو برام درست کردی.
کلافه گفت: بس کن لیلی. این قدر این بحث رو پیش نکش.
با بغض زمزمه کردم: کاش یکی بود درکم می کرد.
سنگینی نگاهش را لحظه ای روی خودم حس کردم ولی باز هم نگاهم را به او ندادم.

- یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
بالاخره به سمتش برگشتم و به نیمرخش نگاه کردم.
- چرا این پیشنهاد رو دادی؟
با خونسردی نیم نگاهی حواله ام کرد و دوباره حواسش را به رانندگی اش داد.
- دلیلش کاملا واضحه. چون دوستت داشتم.
چشمانم از این گردتر نمی شد.
خودش ادامه داد: من هر چی رو که دوست داشتم رو به دست آوردم. توام استثنا نبودی. حالا بعدا برات میگم.
با حرص نگاهش کردم.
- من هر چیزی ام؟ تو برای به دست آوردن کسی، زندگی و آرزوهاش رو نابود می کنی؟
صدایش را بالا برد.
- بس کن دیگه. من هیچ وقت از کاری که می کنم پشیمون نمیشم.
- حتی از زندگی با کسی که فکرش یه جای دیگه اس و قلبش هنوزم برای یکی دیگه میتپه؟
- اون قلب رو دربیار بنداز دور. اون جا باید فقط جای من باشه نه کس دیگه ای. در ضمن بهت یادآوری می کنم که عکسات رو هم با خودم آوردم که یه وقت فکر دیگه ای به ذهنت نرسه.
آهم در سینه ام خفه شد. تا کی قرار بود با این عکس ها تهدید شوم؟
لحظاتی بعد توقف کرد و خودش زودتر پیاده شد و در سمت مرا باز کرد و همراه با یک دیگر در صورتی که لبخندی کاملا تصنعی بر لب داشتم، جواب تبریک مهمان ها را دادم.
بابا و مامان هم به ظاهر مانند من لبخندی بر لب داشتند اما غم در چشمانشان واضح بود.
معلوم بود که فقط به خاطر من امشب را تحمل می کنند و به این مراسم آمده اند.
روی صندلی های عروس و داماد در اتاق بزرگ عقد نشسته بودیم و هنوز هم تبریکات مهمان ها ادامه داشت. در میان آن ها شهاب و هانیه را تشخیص دادم.
هانیه که متوجه ی نگاهم شد، چیزی به شهاب گفت و هر دو به سوی من آمدند.
از جا بلند شدم و با هانیه یک دیگر را به آغوش گرفتیم.
بغض در صدایش پیدا بود و مرا بدتر از این اندوهگین می کرد.
- قربونت برم عزیزم مبارکت باشه. امیدوارم خوشبخت باشی. فقط اومده بودم ببینمت که یه وقت احساس تنهایی نکنی. الانم باید برم چون نمی خوام ببینم به کسی جز داداش من می خوای بله بگی.

 

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

 


نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khialat-raftani-nist
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qefagt چیست?