رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 18
غم و ناراحتی در صدایش اشک را مهمان چشمانم کرد.
کاش می دانستم که حامد الان کجاست و در چه حال و روزیست.
یعنی او هم آمده؟
از آغوشم بیرون آمد و لبخندی تلخ زد و اشک هایش را پاک کرد.
- خب دیگه من برم. مراقب خودت باش. اینم بدون هر چی پیش بیاد بازم دوستی ما سر جاشه.
به سختی لبخندی بر لب آوردم که گفت: خیلی خوشگل شدی.
این را گفت و سیل اشک بر گونه هایش روانه شد.
شلوغ بود و همه مشغول حرف زدن با هم بودند و خوشبختانه کسی متوجه ی حرف هایمان نشد.
تند تند اشک هایش را پاک کرد و گفت: خب دیگه بهتره من برم. نمی خوام بیشتر از این ناراحتت کنم. خداحافظ.
به سختی جوابش را دادم و او هم خیلی سریع دور شد.
شهاب به طرفم آمد و نگاهی به من انداخت.
- چرا؟
سر پایین انداختم. چه می گفتم به این عزیزتر از برادر؟
- حالش چه طوره؟
نیشخند تلخی زد.
- چه طور می خوای باشه؟ داغونه، داغون.
فقط ازم خواست یه چیزی رو بهت بگم.
منتظر و کنجکاو نگاهش کردم که چون عاقد آمده بود، تند تند گفت: گفت که بهت بگم که چه خوب شد راه رو برات باز کردم و از زندگیت عقب کشیدم. فکر نمی کردم این قدر زود بتونی اون کسی که اون قدر عاشقت بود و اون همه با هم خاطره داشتین رو فراموش کنی و یکی دیگه رو تو دلت جا بدی.
مات و خشک شده سر جایم ماندم که او هم از من دور شد و روی یکی از صندلی ها کنار بابا نشست.
شروین با اخم گفت: اینا کی بودند؟ چی می گفتند؟
زیرلب «هیچی» زمزمه کردم و در سکوت مطلق اتاق به صدای عاقد گوش می دادم و اشک می ریختم. مدام آن جمله ای که حامد به شهاب گفته که به من بگوید، در ذهنم تکرار می شد.
یعنی حامد از من متنفر شده بود؟
به راستی چگونه باید آن همه خاطره را به فراموشی بسپارم؟
تور روی صورتم را گرفته بود و چون سرم هم پایین انداخته بودم، کسی متوجه ی گریه من نشده بود.
به سختی جلوی هق هق ام را گرفته بودم. اشک هایم را با پشت دست پس زدم. خوشبختانه آرایشم ضد آب بود وگرنه الان حال و روزم آشفته تر می شد.
بله را با صدای گرفته از گریه و لرزانم گفتم. بعد از انجام امضاها و تبریک ها، به جایگاه عروس و داماد رفتیم و به کسانی که در پیست رقص مشغول بودند، نگاه کردم.
دستانم را در هم قفل کردم و به مهمان ها که اکثرشان را نمی شناختم و مشخص بود که از مهمانان شروین بودند.
خانواده ی دایی که معلوم بود چرا نیامده اند. خانواده ی خاله نیره و مادربزرگ و چند تا از فامیل های دور بودند.
شهاب را دیدم که به طرفم می آید. شروین اخمی کرد و گفت: این کیه؟
پوف کلافه ای کشیدم و جواب دادم: پسر خاله ام.
- ازش خوشم نمیاد.
اخمی کردم و جوابش را ندادم.
کنارم که رسید، از جا بلند شدم. به سختی لبخندی زد و گفت: لیلی جان من دیگه باید برم.
لب هایم آویزان شد و با ناراحتی گفتم: می خوای بری؟
- می خوام برم پیش حامد. بهتره تو این وضعیت تنها نمونه. خودت که در جریانی.
بغض گلویم را گرفت و اشکی از چشمم چکید که با دلجویی گفت: بسه دیگه لیلی جان. عروسیته ها مثلا. به
هیچی هم دیگه فکر نکن. یه چیزی بود که تموم شد و رفت. منم دوست داشتم پیشت بمونم ولی نمیشه حامد رو هم تنها بذارم.
لبخندی زد و گفت: خب دیگه مراقب خودت باش و خوشبخت شو. این یه آرزو نیست؛ یه دستوره. به جای حامد هم خوشبخت شو.
با ناراحتی به او نگاه می کردم که گفت: کاری با من نداری؟
- نه.
با اطمینان نگاهم کرد و گفت: از این به بعد کاری داشتی، چیزی خواستی به خودم بگو. باشه خواهر کوچولوی من؟
از حمایتش لبخندی بر لب نشاندم.
- یه کار بگم می کنی؟
- تو جون بخواه.
چه قدر این پسر خاله ی از برادر نزدیک تر و مهربان تر را دوست می داشتم.
- به حامد بگو منو ببخشه. هیچی اون طور که فکر میکنه نیست.
- یعنی چی؟
- من تا همین حد می تونم بگم.
آهی کشید و گفت: باشه. خداحافظ.
جوابش را دادم و او هم بعد از دادن کادویش رفت.
هیچ چیز از مراسم و کارها و حتی حرف هایی که رد و بدل می شد، نفهمیده بودم فقط دلم می خواست زودتر تمام شود.
چه قدر دلم گرفت که دیگر نمی توانستم به خانه ی خودمان برگردم. دیگر پدر و مادرم را نمی دیدم و چه سخت بود این که بدانی همه از تو روی برگردانده اند و هیچ کس را نداری؛ فقط خودت هستی و خدای خودت.
جلوی خانه ای ویلایی توقف کرد. منتظر نماندم که در را برایم باز کند؛ حوصله ی این نقش بازی کردن ها را نداشتم.
بابا و مامان که فقط به خاطر آبروداری و از روی اجبار در کنارم حضور پیدا کرده بودند، با دلگیری و سردی که اصلا ازشان توقع نداشتم، از من خداحافظی کردند.
بعد از آن ها هم پدر و مادر شروین و خواهرانش، شادی و شهره، که از بینشان می دانستم فقط خوشحالی شادی و پدرش از این ازدواج واقعی است، هم با ما خداحافظی کردند.
همه رفته بودند و ما مانده بودیم. من و شروین.
چه قدر دلم می خواست همه چیز را رها کنم و بروم و از همه چیز آسوده شوم و دیگر هیچ دغدغه و نگرانی ای نداشته باشم.
چه می شد که چشمانم را باز می کردم و می دیدم تمام این ماجراها خوابی بیش نیست و همه چیز تمام شده است.
روزها در پی هم می گذشت آن هم در بدترین شکل ممکن.
آن قدر بی تفاوت و بی حوصله شده بودم که صدای شروین هم در آمده بود و از من عصبی شده بود.
از بابا و مامان و حامد هم خبری نداشتم. چه قدر از دست بابا و مامان دلگیر بودم که یک خبر از حال و روزم نگرفته اند. درست است که من اشتباه کرده بودم اما سزایش این همه بی توجهی بود؟
آهی کشیدم و با صدای شروین به خودم آمدم.
- یه خیابون قبل دانشگاه پیاده ات می کنم. دوست هم ندارم کسی از این موضوع چیزی بفهمه.
چپ چپ نگاهش کردم.
- وای نگو. آخه نیست که عاشقتم دلم می خواد داد بزنم که همه بدونند.
پوف کلافه ای کشید.
- چرا من هر چی میگم باید یه تیکه ای بهم بندازی؟
- تو چرا منو با نمره ی نه و نیم انداختی؟ من که سر کلاس همه ی تمرین ها رو حل می کردم. امتحانمم خوب دادم. واسه چی انداختی؟
خنده ای کرد و گفت: خیلی خوب بود یعنی. بعدشم من که الکی کسی رو نمیندازم، سر کلاس با اون دوستت همیشه حرف می زدی و گوش نمی دادی. الکی هم من به کسی نمره نمیدم.
ادایش را درآوردم و با حرص از او نگاه گرفتم.
چه قدر به او فحش داده بودم که مرا با نمره ی نه و نیم انداخته در صورتی که نمره ام بالاتر می شد.
- با اون درس دادن افتضاحت. موندم چه جوری استاد شدی.
خنده ی بلندی کرد. انگار از حرص خوردن من لذت می برد.
اما از حق که نگذریم درس دادنش خیلی خوب بود. با وجود سخت گیری بسیارش اما توضیحاتش خیلی خوب بود و جز بهترین اساتید دانشگاه محسوب می شد و همین طور از اعضای هیئت علمیه بود.
- آخ من از دست تو چی کار کنم؟ یه کاری نکن این ترمم بندازمت خودت گفتی که تدریسم افتضاحه.
دهان کجی کردم و گفتم: هر کاری دلت می خواد بکن.
خنده اش را قورت داد و خیابانی مانده به دانشگاه توقف کرد.
- خب پیاده شو.
بی حرف دستم به طرف دستیگره رفت و پیاده شده و در را به هم کوبیدم.
سر کلاس نشسته بودم. چند نفری را می شناختم که ترم پیش هم کلاسم بودند و حتما شروین آن ها را هم انداخته است.
یاد اولین روز افتادم که با مهدیس آشنا شدم. آهی کشیدم. از آن روز دیگر گوشی اش خاموش بود و یک بار هم که در خانه شان رفتم، در را برایم باز نکردند.
هم حق را به او می دادم و هم نه.
این که آن فکر را کرده بود و در آن شرایط عصبانی شده و هر چه خواسته بود، گفته به او حق می دادم.
اما این که به من اعتماد نداشت و نمی دانست که من چنین کاری را هیچ وقت نخواهم کرد و قضاوت و نا به جا کرده بود را نه. در این مورد به او حق نمی دادم.
یعنی دیگر دانشگاه هم نمی آمد؟ حال مادرش چه طور است؟ کاش خبری از او داشتم و نگرانی و دلتنگی ام برای این دوست بی معرفتم برطرف می شد.
با آمدن شروین از فکر و خیال خارج شدم.
با همان جدیت و جذبه ی همیشگی اش سر جایش نشست و شروع به حرف زدن کرد.
فکرم به چند ماه قبل برگشت که حامد مرا به دانشگاه رساند و صبح هم با شنیدن صدای او و دیدن چشمانش روزم آغاز شده بود.
چه قدر دلتنگش بودم. چه دردی داشت این دلتنگی؛ دردی بود بی درمان.
شده دلتنگ شوی
غم به جهانت برسد؟
گره ات کور شود،
غم به روانت برسد؟
#علیرضا_آذر
و آه از این سرنوشت و تقدیر که این گونه ما را از هم جدا کرد.
****
روزها در چشم به هم زدن و سریع می گذشتند. دو ماه گذشته بود. دو ماه از ازدواج من و شروین؛ دو ماه از جدایی از حامد، دو ماه از ندیدن پدر و مادرم و دلتنگی بی امان برایشان.
دلتنگ بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. نمی دانستم چگونه به این قلب زبان نفهم حالی کنم که دیگر هیچ چیز سر جایش نیست. هیچ چیز مانند گذشته نخواهد شد. هیچ چیز مطابق میل و خواسته ی من پیش نخواهد رفت و نمی دانم کی قرار است این روزها تمام شوند.
دلتنگی بد دردیست...!
بی حوصله روی کاناپه دراز کشیده بودم و مشغول دیدن فیلم بودم.
دختر و پسر بالاخره بعد از سختی های بسیار به هم رسیده بودند و از همه مهم تر خانواده ی دختر پشت دخترشان ایستاده و حمایتش کرده بودند.
در دل به آن دختر غبطه خوردم. خوش به حالش!
زندگی هم مثل فیلم است که کارگران و نویسنده ی آن خداست و برای هر کس نقش و سرنوشتی را رقم زده است و سهم من از این زندگی غم و غصه و سرنوشتم دوری و دلتنگی بود.
یعنی می شد روزی این دلتنگی به پایان برسد؟
می شود که روی خوشبختی و لبخند زندگی را ببینم؟
آهی کشیدم.
صدای ماشین شروین از داخل حیاط می آمد. آن قدر بی تفاوت با او رفتار کرده بودم که از دستم عاصی شده بود.
هنوز هم با این وضعیت کنار نیامده و به آن عادت نکرده بودم.
آخر مگر دلتنگی عادی می شود؟
مگر این خاطرات فراموش می شوند؟
مگر درد دوری و جدایی قابل درمان است؟
پس چگونه به این اوضاع عادت کنم؟
- سلام عرض شد لیلی خانوم.
زیر لب جوابش را دادم و مشغول دیدن ادامه ی فیلم شدم.
کنارم نشست و گفت: امشب تولد یکی از دوستامه.
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت جواب دادم: خب که چی؟ مبارکش باشه.
- ما رو هم دعوت کرده.
باز هم بی تفاوت شانه ای بالا انداختم. از بی تفاوتی من عصبی شد و کنترل را از کنار دستم برداشت و تلویزیون را خاموش کرد.
- وقتی دارم باهات حرف می زنم، به من نگاه کن.
نگاهم را به او دوختم و طعنه زدم: حتما اگه نگاه نکنم اون عکسا رو نشون بابام میدی؟!
پوف کلافه ای کشید و صدایش را بالا برد.
- بس کن دیگه لیلی. خسته نشدی از بس به من نیش و کنایه زدی؟ بس نیست دیگه؟ خودت خسته نشدی از این زندگی مسخره مون که تو به زور نگاهم می کنی؟ تا کی می خوای این جوری ادامه بدی؟
من هم به تبع او صدایم را بالا بردم.
- چون از این وضع راضی نیستم، دلم نمی خواست بی عشق ازدواج کنم. از اجبار متنفرم. خسته شدم از این زندگی.
خسته شدم از بس خواستم و نشد. از بس خواستم و به چیزی که خواستم، نرسیدم.
از این تنهایی خسته شدم. داغون شدم از بس تنها موندم و بود و نبودم واسه هیچ کی مهم نبود.
اشک هایم را که نفهمیده بودم کی روی گونه هایم سرازیر شده را با پشت دست پس زدم و در حالی که از جا بلند می شدم، گفتم: اینم بگم که من با تو بهشتم نمیام.
خواستم به سمت اتاقمان بروم که با حرفی که زد، میخکوب سر جایم ماندم.
- همه ی این اتفاق ها زیر سر من بود.
به سویش برگشتم و انگار که به گوش هایم اعتماد نداشتم، گفتم: چی گفتی؟
او هم از جا بلند شد و به سمتم آمد و رو به رویم ایستاد.
- تموم این اتفاق ها زیر خودم بود و نقشه شون رو خودم کشیدم. من از کیوان خواستم که بیاد و تو رو بکشونه اون گوشه از حیاط که دوربین نداره. اون عکسا رو می دونی کی گرفته؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط سری به معنای «کی» تکان دادم که گفت: همون دوستت که اون جوری سنگش رو به سینه می زدی.
مبهوت و ناباور گفتم: مهدیس؟!
سری تکان داد و گفت: آره. خودش عکسا رو گرفت و طبق برنامه ریزی مون همون لحظه که من رسیدم اونم چند لحظه بعد اومد.
خنده ی ناباوری کردم.
- دروغ میگی دیگه؟
جوابم را نداد که میان
خنده ی ناباورم اشک هایم روانه شد و گفتم: دروغ میگی لعنتی.
جلوتر رفتم و یقه اش را در دست گرفتم و صدایم را بالا بردم.
- بگو داری دروغ میگی. بگو لعنتی. بگو اون قدرا هم که فکر می کنم بد نیستی. بگو بهترین دوستم از پشت بهم خنجر نزده. د بگو دیگه.
زانوهایم خم شد و روی زمین فرو ریختم و صدای هق هق ام در فضا پیچید.
خدایا بس نبود این همه درد؟
این چه واقعیت تلخی بود که باید می فهمیدم؟
خدایا بس است دیگر. از این دنیایت خسته شده ام. از مردم جهانت دلگیرم.
کنارم نشست و دستش را دور شانه هایم حلقه کرد که دستش را پس زدم.
- به من دست نزن دروغگو. حالم از آدم های دروغگو به هم می خوره. ازت متنفرم شروین. می فهمی؟ ازت متنفرم.
- لیلی...
حرفش را ناقص گذاشتم و جیغ زدم: حرف نزن. نمی خوام صدات رو بشنوم. دروغگوی پس فطرت. حالم ازت به هم می خوره. چه طور می تونی این قدر بی رحم باشی. خدایا منو بکش و از این زندگی راحتم کن.
صدای گریه و هق هق ام در فضا پیچیده بود. چه قدر هضم این حرف ها برایم دشوار بود.
چند دقیقه گذشته بود، نمی دانم فقط دوباره به حرف آمد.
- از همون روز اول که دیدمت مهرت به دلم افتاد و ازت خوشم اومد. حلقه ات رو که دیدم، تو ذوقم خورد. من قبلا هم بهت گفتم که هر چی رو خواستم و اراده کردم رو هر جوری شده به دست آوردم. حتی به زور. روزا همین طور می گذشت؛ چند بار از کارم پشیمون شدم مخصوصا وقتی اون روز عصر رسوندمت و تو اون جوری از حامد حرف می زدی و چشمات چه برقی می زد. اما نمی تونستم فراموشت کنم و سعی کردم به دستت بیارم.
تا این که متوجه شدم دوست صمیمی ات که حاضر بودی حتی واسش جون بدی، مادرش مریضه و به پول نیاز داره. باهاش موضوع رو در میون گذاشتم.اولش عصبانی شد و قبول نکرد اما وقتی دید روز به روز داره حال مادرش بدتر میشه و اگه دست رو دست بذاره ممکنه مادرش رو از دست بده، قبول کرد.
کاش بس می کرد. کاش ساکت می شد. دلم نمی خواست بیشتر از این واقعیت ها را بفهمم. دلم نمی خواست بدانم که همه با من بد کرده اند و هیچ راه بازگشتی ندارم.
دستم را روی گوش هایم گذاشتم و فریاد زدم: بسه دیگه. نمی خوام هیچی بشنوم. ساکت شو.
به سرم زده بود. انگار که به سیم آخر زده بودم. از جا بلند شدم و گلدان روی میز را محکم به زمین کوبیدم.
- ساکت شو. حالم ازت به هم می خوره.
به سمتم آمد و سعی کرد دستانم را بگیرد.
- آروم باش لیلی جان.
آن قدر جیغ و داد کرده بودم که صدایم گرفته بود.
- ولم کن. زندگی ام رو نابود کردی. آرزوهام رو تباه کردی. دیگه چی از جونم می خوای؟ چی ازم می خوای؟ چیز دیگه ای هم مگه ازم مونده؟
دستش را پس زدم و با قدم های بلند به طرف اتاقمان رفتم. در را به هم کوبیدم و کنار دیوار سر خوردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
چه عذابی بود. چه دردی است این زندگی.
بیشتر از قبل از شروین متنفر شدم. دلم می خواست روزی بی صدا بروم و همه چیز را رها کنم. من که همه چیزم را باخته بودم؛ زندگی ام را، آرزوهایم را، خانواده ام را، عشقم را.
مگر چیزی برای از دست دادن داشتم؟
آب از سر من خیلی وقت بود که گذشته بود و من در صفحه ی شطرنج زندگی همیشه مات مانده بودم.
دوست نداشتم او را ببینم پس در را قفل کردم و به صدا کردن هایش توجهی نکردم.
تا شب همان طور ماندم. هوا تاریک شده بود ولی حتی برق را هم روشن نکرده بودم.
فضای درون اتاق را ماه که امشب کامل شده بود روشن کرده بود.
روی تخت دراز کشیدم و زانوهایم را در آغوش کشیدم.
دلم حامد را می خواست. او هیچ گاه به من دروغ نمی گفت. مهربان بود، صبور بود. کاش الان کنارم بود با صدایش که جانی تازه به من می ببخشید برایم حرف می زد و مرا لبریز از آرامش می کرد.
دلم برای گرفتن دستان بزرگ و مردانه اش تنگ شده بود.
دست ها حافظه دارند. خوب به یادش می ماند، گرمای دستان کسی که برایش جان می دهی را.
امشب دلم به وسعت دریا، به وسعت آسمان گرفته بود و کاری هم از دستم بر نمی آمد.
قبل از عروسی تمام عکس هایم با حامد را درون یک سی دی ریخته بودم و هر چه از او در گوشی ام داشتم را پاک کرده بودم که شاید بتوانم فراموشش کنم اما سخت در اشتباه بودم. آدم هیچ گاه نمی تواند عشق اولش را، کسی که اولین بار دلت را لرزانده، کسی که آرامشت بوده را، فراموش کند.
زیر لب زمزمه کردم:
احوال دلم یک سَره باران شده بی تو
دیوانه در این شهر فراوان شده بی تو
یک لحظه تو را دیدم و عمری دل زارم
چون موی تو در باد پریشان شده بی تو
بی بال و پری در هوس وصلِ تو دائم
پابند غمی گوشه ی زندان شده بی تو
با مهرِ کسی جان به هم ریخته دیگر
هرگز نشد آباد که ویران شده بی تو
بیخانه زیاد است ولی قلب من عمری
آواره تر از کوچه خیابان شده بی تو
جان دادن اگر سختترین کار جهان است
آسان شده آسان شده آسان شده بی تو
گفتند که پرسیده ای از حال من انگار
احوال دلم یک سَره باران شده بی تو
#طاهره_اباذری_هریس
بعد از آن روز و حرف هایی که فهمیده بودم، چند
درجه بی تفاوت تر و سردتر شده بودم. دیگر حتی با او بحث و کلکل هم نمی کردم. آرام شده بودم. افسرده شده بودم.
این دنیا افسرده و شور و شوقم را نابود کرده بود.
بی حوصله در اتاق نشسته بودم و بی حوصله تر جزوه ام را ورق می زدم بدون آن که کوچک ترین چیزی از آن بفهمم.
دیگر حتی شور و شوقم را به درس خواندن و رشته ی مورد علاقه ام هم از دست داده بودم و بارها به ذهنم خطور کرده بود که درس را کنار بگذارم.
آن قدر در فکر غرق شده بودم که متوجه ی آمدن شروین هم نشده بودم؛ برایم هم مهم نبود.
- خوبی؟
تنها به سر تکان دادنی اکتفا کردم.
دستش را روی شانه ام قرار داد و گفت: لیلی از من ناراحتی؟
پوزخندی زدم.
- مگه ناراحتی من مهمه؟ مگه حال من برای کسی اهمیت داره؟ ازت ناراحت نیستم فقط از ته قلبم متنفرم. مطمئن باش یه روزی بی خیال همه چی میشم و میرم. دیگه هم هیچی واسم مهم نیست. بالاتر از سیاهی رنگ دیگه ای نداریم دیگه. داریم؟
با ناراحتی جوابم را داد.
- چرا تو نمی فهمی؟ من تو رو دوست داشتم و دارم.
- من دوست داشتن این جوری رو نمی خوام. تو چرا نمی خوای بفهمی که کسی اگه از اولشم دلش باهات نباشه، هیچ وقت هم نمی تونه دوستت داشته باشه. این رو بفهم. تو خسته نشدی از این زندگی مسخره؟ از این همه تکرار خسته نشدی؟ ولی من خسته ام. هیچ وقت هم تو رو نمی بخشم. به خدا قسم نمی بخشمت.
بی حرف از اتاق بیرون رفت. ناراحت شده بود و برایم اهمیتی نداشت. آخر مگر ناراحتی من برای کسی مهم بود؟
هیچ گاه فراموش نخواهم کرد آن روزی را که به خانه ی خودمان رفتم و پدر آن گونه با من رفتار کرد.
چه قدر آن روز را اشک ریختم و حتی برخلاف انتظارم شروین دلداری ام داد. آن شب را در آغوشش تا صبح فقط و فقط اشک ریخته بودم. خودش دشمنم بود و هم دوستم.
کسی را جز او نداشتم ولی این حس نفرتی که در دلم ریشه دوانده بود، هیچ گاه ریشه کن نمی شد.
بی حوصله سر کلاس نشسته بودم و بدون آن که ذره ای از حرف های شروین را بفهمم به او خیره بودم. امروز با او کلاس داشتم و حالم اصلا خوب نبود و از آن جایی که بسیار روی حضور در کلاس حساس است، آمده بودم.
چند روز می شد که حال و روز جسمی خوبی نداشتم. شرایط و حال روحی ام هم روز به روز بدتر می شد.
دستم را زیر چانه زدم و به او که با انرژی بسیار مشغول توضیح دادن بود، نگاه کردم.
یک سری اعداد را روی تخته نوشت و در حالی که در ماژیکش را می بست گفت: خب حالا شما یه برنامه بنویسید که این خروجی رو که دنباله ی فیبوناچی هست رو نشون بده.
همه مشغول به نوشتن شدند. بی حوصله نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و با دیدن زمان یک ساعته باقی مانده از کلاس پوف کلافه ای کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم.
حالت تهوع امانم را بریده بود و آن قدر خسته و بی حال بودم که به سختی چشمانم را باز نگه داشته بودم.
- چرا انجام نمیدی؟
سرم را بلند کردم و به شروین که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم.
- برام حاضری بزن. حالم خوب نیست. می خوام برم خونه.
نگاهی به بقیه انداخت که کسی متوجه ی حرف هایمان نشده باشد؛ کسی در دانشگاه از ازدواج ما خبر نداشت.
- چرا؟ چته؟
- حالم بده. یادت نره حاضری بزنی.
- خیلی خب. رسیدی خونه بهم زنگ بزن.
از کنارم که دور شد، وسایلم را جمع کرده و کیفم را روی شانه ام انداختم و از کلاس بیرون رفتم.
حتی توان راه رفتن هم نداشتم. دلم می خواست همین وسط حیاط بنشینم.
به سختی و با قدم های سست از دانشگاه بیرون زدم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم.
سرم را به شیشه چسبانده بودم و چشمانم را روی هم گذاشته بودم.
دلیل این همه بی حالی و حالت تهوعم را که چند روی می شد گریبان گیرم شده بود را نمی دانستم.
دست های یخ زده ام را در هم گره کردم. ناگهان با فکری که به مغزم خطور کرد، چشمانم خود به خود از بهت و وحشت باز شد؟ نکند آن چیزی را که فکر می کنم، راست باشد؟
آب دهانم را با ترس قورت دادم. امیدوارم بودم که حسم اشتباه باشد ولی نه. حس ششم من هیچ وقت به من دروغ نمی گفت؛ امیدوار بودم که حسم به من اشتباه بگوید.
مانده بودم چه کار کنم. اگر راست باشد چه کنم؟ مرا هم در این زندگی کسی نمی خواهد، چه برسد به این کودک که هنوز از وجودش مطمئن نیستم.
دیگر از هیچ کس خبر نداشتم. پدر و مادرم که هر چه به سراغشان می رفتم به سردی با من رفتار می کردند و جواب تلفن هایم را هم نمی دادند.
چند باری با هانیه و شهاب حرف زده بودم ولی وقتی دیدم رفتارشان چون سابق نیست، تصمیم گرفتم که دیگر به سراغ هیچ کدامشان نروم.
شماره ام را عوض کرده بودم که دیگر با آن ها حرف نزنم تا خاطرات را به یادم بیاورند.
پس دیگر نمی خواستم هیچ کدامشان را ببینم و حتی با آن ها حرف بزنم.
با قدم هایی که حس می کردم هر لحظه ممکن است فرو ریزد، در خیابان ها قدم می زدم. اشک هایم لحظه ای متوقف نمی شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. چه کاری درست و چه کاری غلط.
بی هدف به سمت پارکی قدم برداشتم. صدای خنده ها و جیغ های هیجان زده ی بچه ها در فضای پارک پیچیده بود.
روی نیمکتی نشستم و به باز کردن آن ها نگاه کردم اما فکرم به آن تکه کاغذ رفت.
آن را از کیفم بیرون آوردم و به جواب مثبت روی آن برگه که انگار به من دهان کجی می کرد، خیره بودم.
نمی دانستم با این جنین سه هفته ای که تازه امروز از وجودش مطمئن شده بودم، چه کنم.
مطمئن بودم اگر پا به این دنیا بگذارد، سرنوشتش مانند مادرش تلخ می شود.
چگونه بگذارم پا به جهان بگذارد در صورتی که دل مادرش پر از نفرت و کینه از پدرش است؟
اشکی که از چشمم چکید را با نوک انگشت پس زدم. بدجوری در دو راهی مانده بودم.
یعنی باید این جنین سه هفته ای را، با وجود این که تازه از بودنش مطلع شده بودم را بکشم؟ یعنی قتل کنم؟ من مادر شده ام آخر چگونه کمر به قتل فرزندم ببندم؟ چرا حق زنده بودن و زندگی را از بگیرم؟ چیزی که حق طبیعی و مسلم هر انسان است.
دستم روی شکمم نشست. به یاد دارم که چگونه مادرم از زمانی که مادر شده بود حرف می زد. چه عشقی در نگاهش دیده می شد.
با چه ذوق و شوقی تعریف می کرد وقتی تکان خوردن های مرا احساس کرده بود.
یعنی باید خودم را از این شور و شوق منع کنم؟
آخر این چه زندگی است که من دارم؟
اهل ناشکری نیستم ولی عجیب دلم گرفته و از این زندگی خسته شده ام.
دلم می خواهد برای کسی مهم باشم؛ همین.
دلم زندگی با کینه و نفرت را نمی خواهد. آیا این خواسته ی زیادی است؟
دلم نمی خواهد فرزندم قربانی این کینه و نفرت من بشود.
سرم را میان دستانم گرفتم. چه کار باید می کردم؟ گیج شده بودم.
با صدای جیغ دختر بچه ای سرم را بالا گرفتم و به او که در هنگام دویدن زمین خورده بود و گریه می کرد، نگاه کردم.
او هم با نگاهش دنبال مادرش می گشت و چون او را پیدا نمی کرد، گریه اش شدت گرفت.
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. برای این که هم قدش شوم، روی زانو
نشستم و کمکش کردم که بلند شود.
در حالی که خاک های روی لباسش را می تکاندم، گفتم: مامانت کجاست خوشگل خانوم؟
با لب های آویزان گفت: نمی دونم.
اشک هایش را پاک کردم و لبخندی روی لب نشاندم.
- گریه نکن عزیزم. الان مامانت میاد.
همان لحظه زنی به طرفمان آمد و با دیدن اشک های دخترک با نگرانی گفت: چی شده مامان جان؟
دخترک در حال تعریف کردن وقایع گفت: خاله اومد کمکم کرد.
زن جوان به سمتم برگشت و با قدردانی گفت: خیلی ممنونم.
جوابش را دادم که نگاهی به اطراف کرد و گفت: تنهایین؟
سری تکان دادم.
- آره. بازی کردن بچهها و سر و صداهاشون رو دوست دارم. دنیای ساده و بچگانه شون برام لذت بخشه. اون قدر با همه چی و همه ی اتفاق ها راحت برخورد می کنند که به نظرم ما آدم بزرگا باید ازشون اینو یاد بگیریم.
لبخندی زد و گفت: تعریف خیلی قشنگی بود. درسته.
دخترک که دوباره به سوی تاب و سرسره ها دوید، زن گفت: مواظب باش مامان.
رو به من ادامه داد: وقتی اون جوری دیدمش که داره گریه میکنه و ترسیده اگه بدونی چه حالی شدم. آدم وقتی مادر میشه، صبور میشه، بچه اش رو به خودش مقدم می دونه. حتی نمی تونه ببینه یه خار به پاش رفته.
حرف های زن بدجوری بر دلم نشسته بود. حتما حس قشنگی بود که این گونه درباره اش حرف می زد.
حرف های او چنان در قلبم نشسته بود که از دو راهی بیرون آمدم. من نمی توانستم از فرزندم بگذرم. با وجود این زندگی پر نفرت هم حاضر نبودم بگذرم.
از آن زن خداحافظی کردم و قدم زنان به سمت خانه رفتم.
دیگر آن حس بد از من دور شده بود و حس شیرین و یک شور و شوقی زیر پوستم احساس می کردم. چه قدر این حال خوب را دوست داشتم.
جلوی در که رسیدم، شادی را دیدم که آن جا ایستاده بود. سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خانه شدیم.
- خیلی وقته پشت در موندی؟
سری تکان داد و گفت: نه. چند دقیقه ای میشه.
تعارف کردم وارد شود و خودم هم پشت سرش داخل رفتم.
در حالی که چادرم را در می آوردم، گفتم: ببخشید دیگه. حوصله ام سر رفته بود، رفته بودم یه دوری بزنم.
- این حرفا چیه؟ بیا بشین.
- لباسام رو عوض کنم، میام.
به اتاق مشترکمان رفتم و لباس هایم را با بلوز و شلواری عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
چای ساز را روشن کردم و کیکی که پخته بودم را بریدم.
پشت سرم آمد و گفت: بیا بشین. زحمت نکش.
با شادی خیلی زود صمیمی شده بودم. دختر خوب و مهربانی بود در حدی که ماجرای ازدواجمان را هم به او گفته بودم و همه چیز را می دانست.
بشقاب ها را از کابینت بیرون آوردم که یک لحظه نفهمیدم چه شد، سرم گیج رفت و بشقاب ها از دستم روی زمین رها شد و با صدای بدی شکستند.
دستم را به پیشانی ام گرفته و چشمانم را لحظه ای بستم.
شادی با نگرانی به سمتم آمد.
- چی شده؟ خوبی؟ چت شد یهو؟
صندلی را به سختی عقب کشیدم و روی آن نشستم و دستم را روی سرم گرفتم.
- چیزی نیست. یه دفعه سرم گیج رفت.
با نگرانی رو به رویم نشست.
- چرا؟ می خوای بریم بیمارستان؟ می خوای به شروین زنگ بزنم؟
سری به طرفین تکان دادم و گفتم: نه خوبم.
خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و مانع شد و خودش از جا بلند شد.
- تو بشین یه کم.
لیوانی آب از یخچال آورد و به دستم داد.
تشکری کردم و جرعه ای از آب را نوشیدم.
هنوز هم نگرانی در نگاهش موج می زد.
لحظاتی گذشته بود که باز هم با نگرانی پرسید: لیلی
جان مطمئنی خوبی؟
سری تکان دادم.
- می دونی شادی، امروز یه اتفاقی افتاد که چند تا حس رو همزمان داشتم. اولش استرس داشتم که ببینم نتیجه اش چی میشه. وقتی نتیجه رو فهمیدم، بدجوری به هم ریختم، گریه کردم، عصبانی بودم، ناراحت بودم، ناامید بودم اما فقط با چند کلمه حرف از یکی که کاملا واقعیت بود، نظرم به کل عوض شد. دیگه ناراحت نبودم، تا خونه لبخند می زدم.
معلوم بود که از حرف هایم چیزی عایدش نشده.
- چی شده مگه؟ برای چی این جوری شدی؟
لبخندی پر از آرامش روی لبانم نشست.
- خیلی حس خوبی دارم. فکر این که کمتر از نه ماه دیگه تو بغلم بگیرمش، اگه بدونی چه حس خوبی داره.
با چشمان گرد شده نگاهم کرد.
- یعنی تو...
با لبخند سر تکان دادم.
- آره.
لبخندم محو شد و گفتم: سعی می کنم با همه چی کنار بیام. سخته خیلی هم سخته ولی چی کار کنم؟ مگه چاره ای دارم؟ وای شادی اگه بدونی این خاطره ها چه قدر عذاب آوره. اگه بدونی هر وقت حرفای شروین تو ذهنم میاد، چه حسی پیدا میکنم. اصلا فراموش کردن اون خاطره ها کار راحتی نیست. کلی زمان می بره؛ حتی به اندازه ی تموم عمر آدم. کلی تلاش می کنی که بهش فکر نکنی ولی بازم موقع خواب صداش تو گوشت می پیچه؛ چشماش اگه بدونی چه بلایی سر آدم میاره. اگه بدونی شب تا صبح به یادش اشک ریختن، چه دردیه.
آهی کشیدم و نگاه به چهره ی غمگینش کردم.
- عشق یه جور درده که درمانش فقط پیش یه نفره. هر چی هم بیشتر بگذره و نتونی ببینیش این درد بدتر و عمیق تر میشه. با همه ی اینا عشق درد قشنگیه.
در سکوت به حرف هایم گوش می داد و من خیلی وقت بود که دنبال گوش شنوا بودم برای زدن حرف هایم و گفتن درد و دل هایم.
شروین هم که آمد، خود شادی خبر را به او داد. آن قدر خوشحال شده بود که باورم نمی شد. فکر نمی کردم این قدر خوشحال شود.
نه ماه به سرعت برق و باد گذشت. اما به همین سادگی هم نبود؛ درد و عذاب هایی هم در پی داشت و گاهی اوقات از این دردها عاصی می شدم اما وقتی به آینده فکر می کردم، تمام این ها را فراموش می کردم و شور و شوقی وصف ناپذیری در دل احساس می کردم.
این کودک تازه به دنیا آمده همه چیز من شده بود. همدم مادرش شده بود. همیشه به درد و دل های من گوش می داد.
خیلی هم شبیه من بود. با همان چشمان عسلی درشت و موهای خرمایی.
وقتی می خواستم اسمش را انتخاب کنم ناخودآگاه خاطرات به ذهنم هجوم آورد.
حامد دختر دوست داشت. می گفت دوست دارد دخترمان شبیه من باشد. می گفت دوست دارد اسمش را نفس بگذارد و گذاشتم.
اسم دخترم را نفس گذاشتم. اما حامد پدرش نبود و چه سخت بود حتی این انتخاب اسم.
روزها می گذشت و می گذشت...
نفس بزرگ و بزرگتر می شد. حس خوبی بود مادر شدن و دیدن قد کشیدن های فرزندت جلوی چشمان خودت.
این دخترک زیادی دوست داشتنی ام تنهایی هایم را پر کرده بود. باعث می شد کمتر فکر و خیال های آزار دهنده به سراغم بیاید. بیشتر وقتم را با او می گذراندم.
با او حرف می زدم، بازی می کردم. با دیدن خنده هایش من هم می خندیدم. دلم نمی خواست فرزندم کمبودی احساس کند. کمبود عاطفی را حس کند.
نمی خواستم بزرگ که می شود با ابراز علاقه ی هر کس و نا کسی دلش بلرزد.
دختر داشتن حس شیرینی دارد اما خیلی هم سخت است.
اگر اشتباهی کرد نمی خواهم طردش کنم، از زیر حمایت کردنش شانه خالی کنم.
دوست دارم آن قدر با من صمیمی شود که همه چیز را به من بگوید. ترس از گفتن چیزی را نداشته باشد.
اگر حس کردم غمگین و گوشه گیر شده گوشی اش را نمی خواهم چک کنم، وسایلش را نمی گردم، به او شک نمی کنم؛ فقط صبح ها بالش او را نگاه می کنم که مبادا از اشک خیس باشد.
آن قدر با او صمیمی می شوم که اصلا کار به این جا هم نکشد.
با لبخند به چهره ی غرق در خواب دخترکم نگاه کردم و به آشپزخانه رفتم که برای شام فکری بکنم.
برایم مهم نبود که شروین شب ها تا دیر وقت بیرون می ماند.
برایم مهم نبود که وقتی بر می گردد بوی عطر زنانه می دهد.
برایم تلفن های هر ساعته و هر روزه اش هم مهم نبود.
کاش می شد برویم یک جای دور و با دخترکم زندگی کنم.
با این وضع سعی کرده بودم کنار بیایم. دیگر با شروین بحث و دعوا نمی کردم؛ اصلا بود و نبودش برایم اهمیتی نداشت.
انگار او هم مثل من به بی تفاوتی رسیده بود.
دیگر به من گیر نمی داد که چه حالی دارم. دیگر او هم انگار بود و نبود من برای او مهم نبود.
چه زندگی خوبی داشتیم ها!
چه قدر خوشبخت بودیم!
پوزخندی زدم و مشغول ادامه دادن کارم شدم.
در حال سرخ کردن سیب زمینی ها بودم که صدای ماشین شروین را از حیاط شنیدم. پوزخندی بر لبم نشست؛ چه طور یک شب زود برگشته بود؟!
چه طور یادش افتاده بود زن و بچه ای هم دارد؟!
لحظاتی بعد وارد خانه شد و پیش من آمد.
- سلام.
زیرلب جوابش را دادم و حواسم را به کارم دادم.
کنارم ایستاد و در حالی که به سیب زمینی های سرخ شده ناخونک می زد، گفت: چه خبر؟
شانه ای بالا انداختم و جوابش را کوتاه دادم: هیچی.
- نفس کجاست؟
- تو اتاقش.
از جواب های کوتاه و لحن سرد من کلافه شد.
- تو چته؟ چرا این جوری جوابم رو میدی؟
باز هم شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.
خواست جوابم را بدهد که با آمدن نفس منصرف شد.
نفس با دیدن او با ذوق به سمتش رفت و خود را در آغوشش انداخت.
از یک رفتار شروین خوشم می آمد این بود که با نفس بسیار مهربان بود و واقعا پدر خیلی خوبی بود.
آن قدر گرم تعریف کردن های نفس شد که یادش رفت دلیل ناراحتی ام را می خواست بداند.
هنگام شام فقط نفس بود که یک ریز حرف می زد. با این که خیلی حرف می زد اما آن قدر حرف هایش شیرین و بامزه بود که آدم را خسته نمی کرد و دوست داشت که ساعت ها پای حرف های او بنشیند.
با لبخندی به او نگاه می کردم که شروین گفت: چی شده لیلی؟
لبخندم پاک شد و گفتم: عجیبه که یادت اومده زن و بچه ای هم داری و یه بار زود اومدی خونه. حداقل به فکر این بچه باش که همش منتظره که تو برگردی.
پوف کلافه ای کشید و خواست جوابم را دهد که نفس با لحنی طلبکار گفت: دارم با شما حرف می زنما.
از لحن بامزه اش هر دویمان خنده مان گرفت.
خنده ای کردم و گفتم: مامان قربونت بره. بگو خوشگلم.
پشت چشمی نازک کرد و حرف هایش را ادامه داد.
دیگر هیچ حرفی بین من و شروین رد و بدل نشد.
بعد از خوردن شام و جمع کردن میز و شستن ظرف ها کنار شروین که با لپ تاپش مشغول کار بود، نشستم.
- میگم شروین؟
- جونم؟
همیشه جواب صدا کردن هایم را با «جانم» می داد. اما این جانم کجا و...
به افکارم اجازه ی پیشروی بیشتر از این را ندادم.
دیگر مرور خاطرات بس بود.
لب هایم آویزان شد.
- دلم برای مامان و بابام تنگ شده.
سرش را از توی لپ تاپ بالا آورد و گفت: خب؟
- یه روز بیا بریم می خوام ببینمشون.
طوری که من ناراحت نشوم، با لحنی آرام گفت: لیلی جان، عزیزم می دونی چند بار
رفتی اون جا؟
سری تکان دادم و با اصرار گفتم: می دونم ولی خب چی کار کنم؟ دلم واسشون تنگ شده خب. میای باهام؟
لپ تاپ را روی میز گذاشت و گفت: تو که خودت می دونی اونا چشم دیدن منو ندارند. همین طور خودت.
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: ولی چون تو می خوای، چشم. هر چی تو بگی. خوبه؟ اون اخماتو دیگه وا می کنی؟
لبخند محوی زدم و رو به نفس که با هیجان زیاد مشغول دیدن فوتبال بود، گفتم: نفس جان، مامان برو بخواب دیر وقته.
توجهی به حرفم نکرد که شروین گفت: خوش به حال نفس که این قدر دوسش داری.
در لحنش آن قدر حسرت آمیخته بود که دلم برایش سوخت.
ادامه داد: تو این چهار سال از زندگی مون آرزو به دل موندم که یه بار وقتی بهت نگاه می کنم، چشمات این جوری غمگین نباشه. بهم که خیره میشی، نگاهت نفرت آمیز نباشه.
نیشخند تلخی زدم.
- خودت دلیل همه ی رفتارهام رو می دونی و این قدر این بحث تکراری رو پیش می کشی. اینم می دونی که من جونم به نفس بسته اس و تنها دلخوشیم تو این زندگی مزخرف فقط اونه.
با اخمی صدایش را بالا برد.
- یعنی چی آخه؟ مگه من چی برات کم گذاشتم که این جوری می کنی؟
- باز شروع نکن.
- چرا؟ اصلا ببینم تو هنوز به اون پسره فکر می کنی؟
سرم را بین دستانم گرفتم.
- چرا این قدر پرت و پلا می بافی؟
خواستم از جا بلند شوم که دستم را گرفت و مانع شد.
با تحکم گفت: بشین لیلی. جواب منو بده.
- تموم می کنی این بحث رو یا نه؟
- نه. تا جوابم رو ندی، نه.
مستقیم به چشمان آبی و جدی اش نگاه کردم.
- من به هیچ کی فکر نمی کنم. منو از عزیزترین هام دور کردی، حالا انتظار داری خوشحال باشم؟ می دونی چهار ساله من پدر و مادرم رو ندیدم. منو گول زدی و مجبورم کردی که باهات ازدواج کنم.
- بفهم من تو رو دوست دارم.
از صدای فریادش نفس با ترس نگاه مان کرد و گفت: مامان چی شده؟
بدون این که جواب نفس را بدهم، گفتم: تو عاشق نیستی شروین. کسی عاشقه که نذاره آسیبی به عشقش برسه. با کلک زدن اون رو به دست نمیاره. به خاطر خوشبختی اون از همه چیش می گذره. زندگیش رو نابود نمی کنه.
می دونی چیه؟ من خسته شدم. دوست ندارم باهات زندگی کنم. تا اینجا هم که تحمل کردم، فقط به خاطر وجود نفس بوده؛ همین.
- تو غلط می کنی خسته شدی.
از داد و فریادهای ما نفس از ترس به گریه افتاده بود.
در حالی که به طرفش می رفتم رو به شروین گفتم: فقط زورگویی بلدی. اینم بدون که تا عمر دارم نمی بخشمت.
به سمت نفس رفتم و او را در آغوش کشیدم و بوسه ای روی موهایش نشاندم.
- نترس عزیزم.
- چرا دعوا می کردین؟
بغلش کردم و همان طور که به سوی اتاقش می رفتم، گفتم: دعوا نمی کردیم که داشتیم حرف می زدیم.
در اتاقش را باز کردم و در حالی که او را روی تختش می گذاشتم، گفتم: خب دیگه بخواب خوشگل مامان.
صبح که بیدار شدم، شروین کنارم نبود. امروز کلاس داشته.
در این چهار سال درسم را ادامه داده بودم ولی به دلیل به دنیا آمدن نفس مجبور شدم یک ترم را مرخصی بگیرم. اما با کمک های شروین و ترم های تابستانی بالاخره درسم را به پایان رساندم.
از جا بلند شدم و موهایم را که هیچ وقت نمی گذاشتم بلند شود را شانه زدم.
حامد عاشق موی بلند بود. موهای من هم مدام بهانه ی دستانش را می گرفتند؛ من هم آن ها را کوتاه کردم که دیگر خاطرات به ذهنم هجوم نیاورند.
می گویند دختر احساساتش را با موهایش نشان می دهد و من هم خیلی وقت بود قید احساسم را زده بودم.
از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید