رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 19
شروین لباس های بیرون پوشیده بود و پشت میز نشسته و با گوشی اش مشغول بود.
مانند همیشه در این مدت میز صبحانه را هم چیده بود.
سلام آرامی کردم که جوابم را داد.
رو به رویش نشستم و شروع به خوردن کردم.
- لیلی؟
در حالی که لقمه ای از پنیر برای خودم می گرفتم، بدون این که نگاهش کنم جواب دادم: هوم؟
- مامانم زنگ زد.
بی تفاوت گفتم: خب؟
- زنگ زد که برای مهمونی امشب دعوتمون کنه.
باز هم همان جواب را دادم: خب؟
- خب نداره دیگه. منم گفتم میایم.
بالاخره نگاهش کردم.
- از طرف خودت قول دادی. پس خودت تنها برو.
- لیلی تو چرا این جوری می کنی؟ چرا هر وقت دعوتمون میکنه، نمیای؟
دستانم را روی میز گذاشتم و گفتم: آخه مامانت خیلی منو دوست داره و از دیدنم خوشحال میشه به خاطر همینم وقتی منو می بینه فقط نیش و کنایه بهم می زنه. چرا؟ نمی دونم.
با دلجویی گفت: لیلی، جون من با این که می دونم برات اهمیتی نداره ولی ازت می خوام همین یه بار رو باهام بیای. باشه؟ میای؟
- مگه قرار نبود بریم خونه ی ما؟
کلافه از بهانه گیری ام گفت: عزیزم، بذار برای فردا. من الان باید برم دانشگاه اما عصر که کلاسم تموم شه میام دنبالت بریم خرید. باشه؟
چرا عزیزم گفتن هایش را دوست نداشتم؟
چرا به دلم نمی نشست؟
خواستم جوابش را بدهم که نفس با موهای شلخته و لباس های به هم ریخته اش وارد شد. همیشه در خواب زیادی وول می خورد به خاطر همین بود.
با لبخند به چهره ی بامزه اش گفتم: صبحت بخیر خوشگل مامان. بریم دست و صورتت رو بشورم.
خواستم از جا بلند شوم که گفت: تو بشین. من می برمش.
سری تکان دادم و مشغول خوردن ادامه ی صبحانه ام شدم. لحظاتی بعد دوباره برگشتند اما نفس این بار با ریخت و قیافه ی مرتب.
- خب لیلی؟ بریم؟
به ناچار سری تکان دادم.
- خیلی خب.
لبخندی زد و در حالی که کیف سامسونتش را از روی صندلی کناری برمی داشت رو به نفس گفت: خوشگل بابا کاری با من نداری؟
- زود بیای.
لبخند مهربانی زد و گونه اش را محکم بوسید.
از من هم خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.
**
خودم و نفس آماده شده بودیم و منتظر آمدن شروین بودیم.
گوشی ام را برداشتم و وارد گالری شدم. نگاهم به عکس هایم با بابا و مامان افتاد که هر سه لبخند بر لب داشتیم. چه قدر دلتنگشان بودم.
کاش مرا می پذیرفتند.
کاش کمی درکم می کردند.
در زمانی که همه مرا فراموش کرده اند کاش کسی مرا درک می کرد.
کاش برای کسی مهم بودم.
فراموش خواهم شد
میان شعرهایی که دیگر
از زبان من سروده نخواهد شد.
میان آدم هایی که دیگر
حرف هایم را نمی خوانند.
این قصه برایم آشناست...
گاهی خط های سفید دفترم
جای خالی انگشتانم را فریاد میزنند.
و خودم یک جایی دورتر از خانه ام
نشسته ام و غرق شدن رویاهایم را
تماشا میکنم.
چه خیال ها که در سر داشتم
و چه سبز خانه ام را کشیده بودم.
یادم نمی آید
کی به شمعدانی ها لبخند زده ام.
و چه ساعتی از روز
صدای قدم های یک آدم
از پشت دیوار
سکوتم را در خود شکسته است.
این قصه برایم آشناست...
قصه ای که گاهی
نسخه ی فراموشیم را برای
آدم ها می پیچد.
و دیگر هیچ آدمی در هیچ کجای
دنیا صدایم را هنگام خواندن
شعرهایم نخواهد شنید.
- مامان چرا گریه می کنی؟
تند تند اشک هایم را پاک کردم و به زحمت لبخندی بر لب نشاندم.
- هیچی مامان جان.
دقایقی بعد شروین آمد و با هم به سمت یکی از پاساژها راه افتادیم.
دست نفس را که مدام شیطنت می کرد گرفتم و رو به شروین گفتم: من که لباس داشتم، دیگه خرید واسه چیه؟
دستم را گرفت و گفت: دلم خواست با زن و بچه ام بیام خرید و با هم قدم بزنیم. حتی اگه چیزی هم نخریدی.
آهی کشید و ادامه داد: می دونی لیلی، همون جور که تو دل تنگی و حسرت تو دلت داری، منم همین جوری ام. دلم می خواد من و توام عین بقیه ی زن و شوهرا با هم بریم خرید، مهمونی بریم، قدم بزنیم و کلی حرف بزنیم. اینا چیزای ساده ایه ولی حسرتش تو دلم مونده. دلم می خواد همون جور که من تا حالا چند بار گفتم دوست دارم، توام حتی یه بار اینو بهم بگی...
میان حرفش آمدم. چه قدر از این بحث تکراری به ستوه آمده بودم.
- چرا این قدر این بحث تکراری رو وسط می کشی؟ خودت دیگه خسته نشدی؟ بس کن دیگه. بعدشم من مثل بعضیا الکی فقط ادعای دوست داشتن نمی کنم. کسی عاشقه که عشقش رو با کاراش نشون بده نه این که اون رو فقط عذاب بده و آخرش هم بگه چون دوست دارم. این چه جور دوست داشتن و عشقیه؟
منتظر جوابش نماندم و دنبال نفس که جلوتر از ما راه افتاده بود و به لباس های زرق و برق دار و زیبای پشت ویترین ها نگاه می کرد، رفتم.
در آخر بعد از کلی گشتن سارافن مشکی مجلسی ای را که آستین ها و یقه و پایین لباس طرح های طلایی داشت را با شال ست آن و پیراهنی برای نفس انتخاب کرده و چون وقت بیشتری نداشتیم، به خانه برگشتیم.
خیلی سریع آماده شدیم و چون فاصله ی زیادی با خانه شان نداشتیم، زود رسیدیم.
وارد خانه ی ویلایی و بزرگشان شدیم. در طول چهار سال از ازدواجمان فقط چند بار به این جا پا گذاشته بودم. می شد گفت سالی یک بار هم به زور و اصرار شروین می آمدم.
دلیلش هم رفتار مادرش بود که فقط بلد بود نیش و کنایه بزند و حرف بارم کند؛ من هم بعضی اوقات تحملم خارج می شد و جوابش را می دادم.
واقعا علت این همه کینه اش را نمی فهمیدم.
نگاهی به ماشین های مدل بالایی که توی حیاط بزرگشان پارک شده بود انداختم.
مادر شروین عاشق این مهمانی دادن ها بود و یکی دو ماه یک بار مهمانان زیادی را دعوت می کرد که باز هم من فقط یک بار در این مهمانی هایشان حضور پیدا کرده بودند.
اصلا با همه چیز این خانواده مخالف بودم حتی وقت هایی که کاری باب میلم انجام می دادند اما اصلا به دلم نمی نشست و احساس معذب بودن و اضافه بودن داشتم.
وارد خانه شدیم. نگین خانم، مادر شروین، به استقبالمان آمد. با شروین روبوسی کرد و رو به من با کنایه گفت: به به لیلی خانوم. چه عجب ما شما رو هم دیدیم.
هنوز نیامده کنایه هایش شروع شده بود. دلم می خواست جوابش را مانند خودش بدهم اما من نمی توانستم با بزرگتر از خودم بد صحبت کنم. بی احترامی به بزرگتر از خودم را بلد نبودم.
- کم سعادتی از من بوده.
شروین که انتظار جواب دیگری را از من داشت، با تحسین نگاهم کرد و لبخندی زد.
با شادی و پدرش صمیمانه سلام و احوالپرسی گرمی کردم و با شهره همچون مادرش رفتار کردم.
نمی دانم این دو نفر، شهره و مادرش، چه پدرکشتگی ای با من داشتند که این گونه رفتار می کردند؟!
در سکوت به حرف های شادی گوش می دادم و هرازگاهی برای این که بداند حواسم به اوست سری تکان می دادم.
حضور کسی را در کنارم حس کردم و با دیدن پدر شروین لبخندی زدم.
پدرانه لبخندی مهمانم کرد و گفت: چه طوری دختر خوشگلم؟
لبخندی به چهره ی مهربانش زدم. چه قدر او را دوست داشتم. آن قدر زیاد که او را «بابا جون» خطاب می کردم.
تشکری کردم که پرسید: چیزی شده لیلی جان؟ بی حوصله به نظر میای.
سری به طرفین تکان دادم.
- نه خوبم. ممنونم.
سرش را نزدیک آورد و گفت: می دونم از حرف های نگین ناراحت میشی ولی به دل نگیر. چیزی تو دلش نیست.
- نه ناراحت نمیشم فقط دلیلش رو نمی دونم که چرا از من خوششون نمیاد
دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: این حرفا چیه؟ مگه میشه این لیلی مهربون رو دوست نداشت؟
باز هم لبخندی زد و خواست حرفی بزند که شروین به سویمان آمد.
با آمدن او بابا جون اخمی کرد و از جا بلند شد و رو به من گفت: من برم به مهمون ها خوش آمد بگم.
سری تکان دادم و با تعجب از رفتارش با شروین، نمی دانم کی از من دور شد.
شروین کنارم نشست.
- نفس کو؟
شانه ای بالا انداخت و نگاهی به اطراف انداخت.
- نمی دونم. همین جاها باید باشه.
از جا بلند شدم و گفتم: برم ببینم کجاست.
منتظر جوابش نماندم و از جا بلند شدم. در حینی که به حیاط می رفتم با چند نفر از مهمان ها سلام و احوالپرسی کردم.
از دور نفس را که کنار زنی ایستاده بود، تشخیص دادم. به طرفش رفتم که متوجه ی آمدنم شد.
- بیا بریم تو مامان جان.
آن زن که پشتش به من بود، رویش را برگرداند.
- شما مادر نفس جان هستید؟
سری تکان دادم و با نگاه به چهره ی زیبا و آرایش شده اش گفتم: بله.
لبخندی بر لب های رژ خورده ی قرمزش که با رنگ تاپ مجلسی و لاکش ست بود، نشاند و گفت: خیلی دختر خوب و شیرینه.
تشکری کردم و گفتم: شما رو تا حالا ندیده بودم.
شانه ای بی تفاوت بالا
انداخت.
- منم شما رو ندیده بودم.
نمی دانم چرا این دختر جوان که چند سالی از من بزرگتر نشان می داد، حس خوبی را منتقل نمی کرد. احساس می کردم علیرغم گفته اش مرا می شناسد و از لبخند مصنوعی روی لبش هیچ خوشم نیامد.
سری تکان دادم و گفتم: خوشحال شدم از آشنایی تون.
«همچنین» ای گفت که رو به نفس ادامه دادم: بریم تو عزیزم.
نفس هم باشه ای گفت و همراهم شد
وارد خانه که شدم شروین اشاره ای به جای خالی کنارش کرد. خواستم بی تفاوت رد شوم و جای دیگر بنشینم که دیدم شهره که شباهت زیادی به مادرش داشت، به ما نگاه می کرد. متوجه ی نگاهم که شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد. لبخندی ساختگی تر از خودش نثارش کردم و به ناچار کنار شروین نشستم. نفس را هم کنار خودم نشاندم.
- چرا دیر کردی؟
طعنه آمیز جوابش را دادم: ببخشید از جنابعالی مرخصی نگرفته بودم.
پوف کلافه ای کشید و زیرلب زمزمه کرد: زبونت عین مار نیش میزنه.
جوابش را ندادم و خودم را سرگرم میوه پوست کندن برای خودم و نفس کردم.
با ورود آن دختر به وضوح دیدم که شروین خیره اش شد. واقعا هم زیبا و جذاب بود. لباس های تنگش هیکل بی نقصش را به خوبی نمایان می کرد. لنز سبزش هم خیلی به او می آمد.
نگاهی به من و شروین انداخت و کنار نگین خانم که رو به روی ما نشسته بود، نشست.
نگین خانم با دیدنش لبخندی زد و رو به من گفت: رزا جان، دختر یکی از دوستام هستند که تازه از لندن برگشته. از بچگی اون جا بوده و درسشم اون جا خونده و حالا بعد از چند سال برگشته. یه جورایی این مهمونی برای رزا جانه.
رزا لبخندی زد و گفت: مرسی نگین جون. شما لطف داری.
نگین خانم لبخندی زد و جوابش را با تعارفات معمول داد.
برای این که بیشتر از این سکوت نکنم، لبخندی مصنوعی بر لب آوردم و گفتم: خوشحال شدم از آشنایی تون.
همان مکالمه ی توی حیاط دوباره تکرار شد.
- همچنین.
با حرفی که زد اخم هایم درهم شد.
- قصد داشتم برگرده بریم خواستگاری اش برای شروین ولی خب نشد دیگه.
آهی کشید و نگاهی با حسرت به رزا انداخت.
احساس حقارت می کردم. حس می کردم در مقابل او و چند مهمان دورمان کوچک و خوار شده ام.
احساس اضافه بودن و معذب بودن امانم را بریده بود. نفسم در سینه حبس شده بود.
نگاهم به شروین افتاد که اخمی کرد و گفت: این حرفا چیه مامان؟ من لیلی رو دوست دارم و از زندگی مون هم راضی ام.
نگین خانم پوزخندی زد و با تمسخر گفت: مشخصه چه قدر از زندگی تون راضی هستی.
قدرت حرف زدن هم نداشتم. چه کار کرده بودم که این گونه با من حرف می زد؟ چرا دلم را می شکستند؟
شادی معترض گفت: مامان چرا این جوری حرف می زنی؟
این بار نوبت شهره بود که نیش خود را بزند.
- منم با مامان موافقم. رزا برای شروین بهترین گزینه بود.
بیشتر از این نمی توانستم این جمع و فضا را تحمل کنم. هیچ گاه تاکنون این چنین خوار و خفیف و حقیر نشده بودم.
از جا بلند شدم و کیف و چادرم را از کنارم برداشتم و دست نفس را گرفتم و گفتم: ببخشید که مزاحمتون شدم. ممنون از پذیرایی تون.
با سرعت راه خروج را در پیش گرفتم. صدای شادی و باباجون که صدایم می کردند را می شنیدم ولی توجهی نکردم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود و داشت خفه ام می کرد.
با کشیده شدن دستم توسط شروین مجبور به توقف شدم.
در حالی که به خاطر این که به من برسد، دویده بود و نفس نفس می زد، گفت: کجا داری میری؟ صبر کن.
دستم را از دستش خارج کردم و گفتم: ولم کن. نمی خوام یه لحظه هم دیگه اینجا بمونم.
- باشه عزیزم. سوار شو با هم میریم.
سوار ماشینش شدم و لحظه ی آخر نگاه های ناراحت شادی و باباجون بدرقه ی راهمان شد.
- لیلی؟
در سکوت از پنجره به بیرون و تاریکی شب نگاه می کردم. دوست نداشتم حتی صدایش را هم بشنوم.
مدام حرف های نگین خانم و شهره در گوشم می پیچید و نگاه تمسخر آمیز رزا جلوی چشمانم نقش می بست.
- لیلی جان؟ عزیزم؟ یه چیزی بگو.
اخم هایم را درهم کشیدم و جوابش را ندادم.
همین که به خانه رسیدیم بدون این که حتی نیم نگاهی حواله اش کنم، در را باز کرده و نفس را که خوابش برده بود را در آغوش گرفتم.
نفس را آرام روی تختش گذاشتم و بوسه ای به پیشانی اش زدم.
دلم نمی خواست با شروین رو به رو شوم. کنار دیوار نشسته بودم و زانوهایم را بغل گرفتم. قطره اشکی سمج از گوشه ی چشمم چکید و پس از آن بقیه ی اشک ها راه خود را پیدا کردند و روی گونه ام سرازیر شدند.
در باز شد و شروین داخل آمد. کنارم نشست و آرام صدایم کرد.
- لیلی؟ به من نگاه کن.
نگاهم را به رو به رو دوخته بودم و حتی پلک هم نمی زدم.
- باور کن مامانم منظوری نداشت.
باز هم جوابش را ندادم که از جا بلند شد و گفت: بیا بریم تو اتاق خودمون حرف بزنیم. اینجا نفس بیدار میشه.
باز هم واکنشی نشان ندادم که دستش را زیر بازویم انداخت و خودش بلندم کرد و به دنبال خودش کشید.
روی تخت نشستم. او هم کنارم نشست و گفت: لیلی جان، عزیزم یه چیزی بگو.
از سکوت من کلافه شده بود و همین طور غمگین.
- لیلی به جون خودت من از تو اعصابم بیشتر به هم ریخته. باور کن من از اون دختر خوشم نمیاد. من فقط تو رو دوست دارم.
باز هم جوابش سکوت بود.
- باور کن مامانم هیچی تو دلش نیست.
بالاخره به حرف آمدم: آره هیچی تو دلش نیست که هر چی دلش خواست بارم کرد. چیزی تو دلش نیست که اون جوری جلوی اون همه آدم کوچیک و حقیرم کرد. اصلا می دونی چیه؟
سری به معنای «چیه» تکان داد که گفتم: تو منو بردی اون جا که اون حرفا رو بشنوم. توام فقط قصد آزار دادن منو داشتی. من می دونم حرفای مادرت حرفای توام بود.
میان حرفم آمد: این چرت و پرت ها چیه میگی؟
صدایم بالا رفت.
- من چرت و پرت میگم؟ یعنی این حرف های تو نبود؟ خسته ام کردی شروین. از این زندگی خسته ام کردی. دلم نمی خواد یه لحظه هم کنارت بمونم.
او هم صدایش را بالا برد.
- تو غلط می کنی خسته بشی از زندگی با من. تو مال خودمی و از دستت نمیدم.
- چرا نمی فهمی تو؟ من ازت بدم میاد. ازت متنفر...
حرفم با سوزش گونه ام ناقص ماند. آن قدر ضربه اش محکم بود که پخش زمین شدم. گرمی خون بینی ام را احساس کردم.
- تو غلط می کنی از من متنفر باشی. می دونی من با چه سختی ای تو رو به دست آوردم و هیچ جوره تو رو از دست نمیدم. این رو تو گوشت فرو کن.
صدای داد و فریادش کل خانه را برداشته بود.
به سختی دستم را تکیه گاه بدنم کردم و به سختی نشستم.
- من تو رو نمی خوام. ازت بدم میاد. چرا نمی فهمی؟
- تو هنوزم به اون پسره فکر می کنی؟
- بس کن، بس کن. همش بحث رو به اون می کشونی.
- چون می دونم بهش فکر می کنی.
خواستم جوابش را بدهم اما با آمدن نفس که داشت از ترس گریه می کرد، منصرف شدم.
شروین هم به سختی خشمش را کنترل کرد و نیم نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون زد و در را به هم کوبید.
دستم را برای در آغوش کشیدن نفس از هم باز کردم.
با دو خودش را به من رساند. محکم در آغوشم گرفتمش.
- مامان
- جان مامان؟ چرا گریه می کنی عزیزم؟
- چرا دعوا می کردین؟
دستم را نوازش گر روی موهای فرش کشیدم.
- دعوا نبود نفسم. نترس دخترم هیچی نیست. من پیشتم.
از ترس بدنش به رعشه افتاده بود. زیرلب زمزمه کردم: خدا لعنتت کنه شروین. من به درک؛ چه به روز این بچه آوردی.
آن قدر اشک ریخت که بالاخره خوابش برد.
بغلش کردم و آرام او روی تخت اتاق خودمان گذاشتم.
پتو را رویش مرتب کرده و خودم هم کنارش دراز کشیدم.
در تاریکی اتاق به سقف خیره شدم. اتفاقات امروز و حرف هایی که شنیده بودم لحظه ای از یادم نمی رفت.
یک حرف هایی هستند که بدجوری دل می شکنند. بدجوری اشک آدم را در می آوردند.
آن موقع است که آدم دلش می خواهد با کسی حرف بزند؛ کسی باشد که درکش کند؛ از قضاوت هایش در امان بماند و چه دردیست وقتی هیچ کس را نداشته باشی.
آن وقت است که همدمت تنهایی و فقط این بالش است که اشک هایت را پاک می کند.
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیدهام خیره به ره ماند و نداد
نامهای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
چشمانم را به آرامی باز کردم و بوسه ی آرامی به گونه ی نفس که کنارم خوابیده بود، نشاندم و از جا بلند شدم.
نمی دانستم شروین دیشب به خانه برگشته بود یا نه؛ برایم هم ذره ای اهمیت نداشت!
دیشب آن قدر اشک ریخته بودم که احساس می کردم چشمانم متورم شده.
وارد سرویس بهداشتی شدم و از آینه به صورت کبود شده و گوشه ی لبم که پاره شده بود و خون گوشه اش جمع شده بود، نگاه کردم.
نیشخندی زدم و آب سرد را باز کردم. رفتار دیشب شروین نشان داد که چندان هم با حرف های مادرش مخالف نیست. اصلا از کجا معلوم که با آن دختر در ارتباط نبود؟
در این زندگی چند ساله مان کوچک ترین اعتمادی به او نداشتم و می دانستم که هر کاری از او بر می آید.
پوفی کشیدم و سعی کردم به حرف هایی که دیشب به من زدند و نیش و کنایه هایشان، فکر نکنم.
آب را به صورتم پاشیدم و نفس عمیقی کشیدم. باید محکم و قوی بودم فقط و فقط به خاطر دخترم.
نمی خواستم فرزند عزیزتر از جانم از این بیشتر ناراحت شود
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به سمت اتاق رفتم و نگاهی به نفس که از صدای زنگ بیدار شده بود، انداختم و تماس را برقرار کردم.
- سلام باباجون.
صدای مهربانش در گوشم پیچید و لبخندی بر لبم آمد. شروین کوچک ترین شباهتی به پدرش نداشت.
- سلام دختر خوشگل خودم. خوبی؟
نیشخندی روی لبم آمد و آهی کشیدم.
- ممنون. بد نیستم.
- لیلی زنگ زدم بگم که ازت عذرخواهی کنم.
- شما چرا؟ شما که چیزی نگفتید.
- لیلی جان می تونی امروز بیای ببینمت. یه کاری باهات دارم.
کنجکاو پرسیدم: چیزی شده؟
- نه عزیزم. می خواستم باهات در مورد موضوعی حرف بزنم.
- باشه فقط کجا بیام؟
- بیا کارخونه. آدرس رو برات می فرستم.
«باشه» ای گفتم و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کردم.
دو ساعت بعد در دفتر مدیریت کارخانه رو به روی باباجون نشسته بودم و منتظر به او نگاه می کردم.
- لیلی من بازم به خاطر دیشب ازت معذرت می خوام. باور کن بین رزا و شروین چیزی نیست.
- خواهش می کنم. این حرفا چیه؟
پوفی کشیدم و گفتم: من واقعا نمی فهمم که چرا نگین جون این قدر از من بدشون میاد.
سریع گفت: نه اصلا این طوری نیست. فقط اون دلش می خواست شروین با رزا ازدواج کنه. خب اولش هم شروین مخالفتی نشون نمی داد و ما هم فکر می کردیم که راضیه. تا این که از چند ماه قبل ازدواجتون گفت که من یکی دیگه رو می خوام. حالا چند بار هم به خاطر این موضوع با نگین دعواش شد ولی اون قدر اصرار کرد که مجبور شد قبول کنه. راستش رو بخوای منم راضی نبودم اما وقتی اومدیم خواستگاریت و تو رو دیدم، ازت خوشم اومد و دلم می خواست جوابت مثبت باشه. اما احساس کردم تو و خانواده ات خیلی راضی نیستید. رفتار پدر و مادرت و ناراحتی خودت هم به شکی که داشتم دامن می زد. مخصوصا روز عروسی تون که سر عقد اون طوری گریه می کردی. از شروین هم که پرسیدم همش طفره می رفت و جوابم رو نمی داد.
برام عجیب بود که چرا سراغ خانواده ات نمیری و همیشه ناراحت و غمگینی. یه بار تو خونه بحث شما پیش اومد که شادی از دهنش پرید و گفت که لیلی حق داره از ما بدش بیاد. کلی بهش اصرار کردم که همه چی رو بهم گفت. کلی با شروین جر و بحث و دعوا کردم که چرا این کار رو کرده.
سرم را پایین انداختم. پس دلیل رفتار سرد دیشب به خاطر این قضیه بود.
- خیلی عصبانی شده بودم از دستش. حتی به فکرم نمی رسید که این جوری نامردی کرده باشه و زندگیت رو به هم ریخته.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید که ادامه داد: لیلی جان می خواستم که بهت بگم هر تصمیمی برای زندگیت می خوای بگیری من پشتت هستم و همه جوره حمایتت می کنم. نمی ذارم این پسر بی عقلم دیگه اذیتت کنه. توام برام عین شادی می مونی و بیشتر از اون دوستت نداشته باشم، کمتر نیست. پس نگران هیچی نباش.
اشک هایم روان شد و بالاخره به حرف آمدم: من فقط به خاطر نفسم بود که تا اینجا تونستم تحمل کنم و دووم بیارم ولی دیگه خسته شدم. بریدم. از یه طرفم جدا بشم کجا برم؟ پدر و مادرم که دیگه از من سراغی نمی گیرند؟ من کیو دارم که به حمایتش دلخوش کنم؟ خسته شدم از این همه تنهایی و بی کسی.
لیلی جان برو سراغ پدر و مادرت. مطمئن باش اون ها به فکرتن. همون طور که تو این قدر دلت واسشون تنگ شده، اونام دلشون برات تنگ شده.
سری تکان دادم و اشک هایم را پس زدم.
- یه سوال بپرسم؟
سری تکان دادم و منتظر به او نگاه کردم. شروین کاملا به پدرش رفته بود؛ مخصوصا چشمان آبی اش. اما نگاه مرموز او کجا، نگاه مهربان پدرش کجا!
- از اون پسر خبر نداری؟
پرسشی نگاهش کردم که گفت: همون نامزد سابقت رو میگم.
آخ حامد! یعنی حال او چگونه است؟ ممکن است ازدواج کرده باشد؟ ممکن است بچه داشته باشد؟
بی شک همسر او خوشبخت ترین زن دنیا خواهد شد.
سرم را تکان دادم که از دست از این افکار بی سر و ته و بدبینانه رها شوم و به باباجون که منتظر جوابم بود، گفتم: نه هیچ خبری ازش ندارم.
نگاهم به نفس افتاد که پشت میز و روی صندلی بزرگ و چرخ دار
باباجون نشسته بود و در حال بازیگوشی و به هم ریختن وسایل بود.
- نفس بیا این طرف. این قدر به اون وسایل دست نزن.
نگاهی به من کرد و بی توجه مشغول ورق زدن برگه های روی میز شد.
بابا جون با لبخندی نگاهش را از نفس به من سوق داد و گفت: بذار راحت باشه. خب لیلی خانوم نظرت چیه بریم بیرون و یه ناهار پدر دختری بخوریم؟
لبخندی زدم و گفتم: خیلی هم عالی.
* * *
روز بعد به خانه ی خودمان رفتم. مامان و بابا علیرغم تصوری که داشتم خیلی از دیدنم خوشحال شدند.
سر بسته به آن ها گفتم که با شروین مشکل دارم. در نگاهشان دلخوری را از بابت کاری که کرده بودم را دیدم ولی چه خوب بود که گفتند همیشه پشت من خواهند ماند و دیگر نمی گذارند اتفاق چهار سال پیش و رفتن من تکرار شود و من چه قدر از این موضوع خوشحال و خوشنود شدم که آن ها را دارم.
دو روزی را خانه ی خودمان مانده بودم ولی آن قدر شروین زنگ زد و دنبالم آمد که به ناچار به خانه برگشتم.
دلیل اصلی اش هم نفس بود. به خاطر نفس حاضر بودم با او بسوزم و بسازم.
اما دعواهایمان به همین جا ختم نشد. هر روز سر موضوعی بحث می کرد. بهانه می گرفت. من هم از خودش بدتر شده بودم. روی دنده ی لج افتاده بودم و هر کاری که می خواست را انجام نمی دادم.
در یکی از همین روزها بود که به دیدن پدر و مادرم رفته بودم و وقتی برگشتم او را با همان دختری که در آن مهمانی با او آشنا شده بودم، دیدم.
متعجب شدم. عصبانی شدم. حس می کردم همان غرور و شخصیتی هم که دارم را شروین زیر پای گذاشته.
رزا با دیدن من خیلی سریع از خانه بیرون رفت و من ماندم و شروین.
می خواست به من بفهماند که اشتباه می کنم. می گفت دچار سوتفاهم شده ام.
شاید هم راست می گفت اما نه وقتی که برای چندمین بار بود که با هم می دیدمشان.
قبل تر از آن اتفاقی در خیابان دست یکی دیگر را گرفته بودند و خنده بر لبشان بود.
یک بار هم سرزده به شرکت رفتم و هر دویشان را با هم دیدم اما باز هم چیزی نگفتم.
سوختم و ساختم و دم نزدم.
و تازگی ها من زیادی صبور شده بودم البته صبر هم نبود نگران دخترکم بودم. دلم نمی خواست آینده اش چون مادرش تباه شود.
* * * * *
نگاهم را به شهاب و حامد که متفکر و تا حدی مبهوت مانده بودند، دادم.
- بعدش هم که دیگه خودت می دونی که مامانم بهت زنگ زد و منم اومدم و دفترت و بقیه ی ماجرا.
هر دو سکوت کرده بودند و غرق در فکر نشان می دادند.
آن قدر حرف زده بودم، گلویم خشک شده بود. لیوان آب روی میز را برداشته و لاجرعه سر کشیدم.
اشک هایی هم که حین تعریف کردن روی گونه های روان شده بود را هم پاک کردم.
حامد که انگار از بهت خارج شده بود، از جا بلند شد. ناخودآگاه من و شهاب هم بلند شدیم.
شهاب پرسید: کجا می خوای بری؟
حامد در حالی که به سمت در می رفت، گفت: می خوام تنها باشم.
زمزمه کردم: حامد...
نگذاشت حرفم را ادامه دهم. از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید.
نگاه مستأصلم را به شهاب دادم که گفت: بهتره یه کم تنها باشه تا فکر کنه. اشاره ای به صندلی کرد و گفت: بشین.
رو به رویم نشست. پرسیدم: تو چی در مورد من فکر می کنی؟ توام منو سرزنش می کنی؟
سری به طرفین تکان داد.
- من که گیج شدم. واقعا نمی دونم چی باید بگم. حال حامد هم که دیدی؛ دست کمی از من نداشت. اصلا فکرشم نمی کردم که موضوع این باشه.
- توام می خوای منو محکوم کنی؟
- نه. من قضاوت نمی کنم. شاید هر کس دیگه ای هم جای تو بود، همین کار رو می کرد؛ اما اون همه پنهان کاری اصلا درست نبود.
سرم را پایین انداختم. خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم.
- می دونی به چی فکر می کنم؟ به این که ما هیچ کدوم به اونی که دوسش داشتیم، نرسیدیم.
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که نه تو و حامد با اون همه عشقی که به هم داشتید، به هم رسیدید. نه حتی شروین که تو رو دوست داشت تونست دلت رو به دست بیاره. نه هانیه که اون پسره رو دوست داشت و نه من. انگار که زندگی مون شبیه هم شده و به هم گره خورده.
کنجکاو پرسیدم: تو کیو دوست داشتی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: مهم نیست.
با اصرار گفتم: نه بگو. من می خوام بدونم.
بی مقدمه و کوتاه گفت: هانیه رو.
متعجب و با چشمان گرد شده ام نگاهش کردم.
- واقعا؟!
- آره ولی چه فایده که نشد.
- چرا نشد؟ یعنی بهش گفتی؟
لبخند تلخی بر لبش نشست.
- من از وقتی خودم رو شناختم، از هانیه خوشم می اومد ولی صبر کردم که بزرگتر بشه و بتونه درست تصمیم بگیره. همین جور پیش رفت که شنیدم عاشق شده. هیچ کی حال منو توی اون روزا درک نمیکنه لیلی. حامد که دوست صمیمی و عین داداشم بود ولی نمی تونستم دردم رو بهش بگم. اصلا چی باید می گفتم؟ می گفتم عاشق خواهرتم اما اون یکی دیگه رو دوست داره؟
با ناراحتی نگاهش کردم.
- خب الان چرا بهش نمیگی؟ الان چند سال گذشته و مطمئنا فراموشش کرده.
- نمی تونم.
- چرا؟
- چون نمی خوام حامد درباره ام فکر دیگه ای بکنه. نمی خوام داداشم از دستم ناراحت باشه.
- این جوری که نمیشه. می خوای دوباره هانیه رو از دست بدی؟
سرش را به نشانه ی «نه» تکان داد که ادامه دادم: پس برو باهاش حرف بزن. حداقل با هانیه حرف بزن شاید اون راضی باشه.
اگه هانیه هم موافق باشه دیگه دلیلی نداره حامد مخالفت کنه. بعدشم کی بهتر از تو؟
لبخندی زد و گفت: میشه با هانیه حرف بزنی؟
سری تکان دادم و گفتم: چشم.
لبخندی مهربان زد که از جا بلند شدم و گفتم: خب من
دیگه برم. ممنون که به حرفام گوش دادی.
او هم بلند شد و گفت: دیگه اون اتفاق ها نذار تکرار شه. اگه موضوعی بود حتما به خودم بگو.
- اون روزا دلم می خواست این حرف رو از یکی بشنوم. بدجور تنها بودم.
آن قدر در لحنم غم و حسرت نهفته بود که با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: لیلی جان، دیگه به هیچی فکر نکن. همه چی درست میشه.
با بغض سری تکان دادم و گفتم: خداحافظ.
- مراقب خودت باش. خداحافظ.
**
نگاهم را به هانیه که با کنجکاوی به من خیره بود، دادم.
بعد از خروج از بیمارستان به هانیه زنگ زدم که به خانه مان بیاید و موضوع را با او در میان بگذارم.
به نظرم آن دو بهترین گزینه برای یک دیگر بودند.
- بگو دیگه لیلی. مردم از فضولی.
بی مقدمه گفتم: یکی از من خواست که باهات حرف بزنم و تو رو واسش خواستگاری کنم.
متعجب گفتم: از من؟! برای کی؟
به چهره اش نگاه کردم تا عکس العملش را بفهمم.
- شهاب.
مبهوت و متعجب گفت: شهاب خودمون؟! واقعا؟!
سری تکان دادم.
- آره. از من خواست بیام باهات حرف بزنم. نظرت چیه؟
هول شده گفت: خب نمی دونم. یهویی شد!
هول شدنش را نشانه ی خوبی گرفتم.
نگاهی به چشمانش که برق خاصی داشت، دوختم.
- خب هانیه خانوم، اصلا هم از قیافه ات جوابت مشخص نیست.
لبخند خجولی زد و گفت: منم دوسش دارم لیلی. شاید هم به خاطر این که شهاب هیچ حرفی نمی زد، جواب مثبت به پیمان دادم. نمیگم از پیمان بدم می اومد اما الان بعد چند سال فهمیدم اون یه احساس بچگانه و از رو لج و لجبازی بود.
لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوشحال شدم. واقعا شما دوتا برای هم بهترین هستین.
باز هم خجول لبخندی زد و گفت: می خوای بهش بگی؟
- آره.
- حالا نگفت که...
لب گزید و حرفش را ادامه نداد. خنده ای کردم و گفتم: به جون خودم اولین باره می بینم خجالت می کشی.
خنده اش گرفت و «کوفت» ای نثارم کرد.
- چون از عکس العمل حامد می ترسه. می دونی که چه قدر به هم وابسته ان و صمیمی ان.
- منم از همین می ترسم. اگه حامد مخالفت کنه چی کار کنم؟ می دونی که جونم به جون حامد بسته ست.
برای این که کمی از نگرانی اش بکاهم، لبخندی زدم و با آرامش گفتم: انشالله همه چی خوب پیش میره. حامد هم شما دوتا رو اون قدر دوست داره و حاضره هر کاری واسه خوشبختی تون انجام بده. منم به شهاب میگم و خودتون با هم حرف بزنید بهتره. شما دوتا لیاقت هم دیگه رو دارید.
لبخندی زد و گفت: امیدوارم همین جور باشه که تو میگی.
نفس که وارد اتاق شد، لبخندی بر لب هر دویمان نشست.
- خاله؟
هانیه با لبخندی گفت: جون خاله؟
- عمو حامد چرا نمیاد؟ دلم براش تنگ شده.
دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و گفت: قربون اون دل مهربونت برم. بهش میگم بیاد پیشت.
با شنیدن صدای زنگ از جا بلند شدم و گفتم: من برم در رو باز کنم.
چادر گلدارم را سر کردم و در را باز کردم. با دیدن شروین اخم هایم درهم شد.
- سلام.
سری تکان دادم و گفتم: چی کار داری؟
- برو نفس رو حاضر کن می خوام ببرمش.
اخم هایم غلیظ شد.
- کجا ببریش؟ بعدشم مگه دیروز پیش تو نبود؟
- این قدر گیر نده لیلی. من حق ندارم دو روز پشت سر هم بچه ام رو ببینم.
پوف کلافه ای کشیدم.
- تا شب برش می گردونی.
- خیلی خب. برو حاضرش کن.
سری تکان دادم و در را به رویش بستم.
لباس هایش را تنش کردم. نمی دانم چرا احساس بدی داشتم. نکند او را ببرد و برش نگرداند؟ اگر نفس را از من بگیرد، چه کنم؟
سعی کردم دلشوره را از خودم دور کنم با این که کار سختی بود.
کاپشنش را بر او پوشاندم و گفتم: مواظب خودت باشی ها.
- باشه.
بوسه ای به گونه اش زدم و قربان صدقه اش رفتم.
نمی دانم برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم و شماره ی شروین را گرفتم اما باز هم با آن پیغام ضبط شده که خاموش بودن گوشی اش را اعلام می کرد، مواجه می شدم.
ساعت از دوازده گذشته بود و هنوز نفس را برنگردانده بود.
مامان در حالی که خودش هم نگرانی در چهره اش مشهود بود، گفت: نگران نباش. شاید نفس رو برده خونه ی خودتون.
کلافه و مضطرب روی زمین نشستم و گفتم: آخه هر چی ام به خونه مون زنگ می زنم، جواب نمیده. گوشی خودشم خاموشه. خودش گفت تا شب نفس رو برمی گردونه.
باز هم پشت سر هم شماره اش را می گرفتم اما فقط همان پیغام تکراری به گوشم می رسید.
از جا بلند شدم و گفتم: من نمی تونم طاقت بیارم. میرم خونه شاید اون جا باشند.
مامان پشت سر من وارد اتاق شد.
- کجا می خوای بری این موقع شب؟ چرا این قدر نگرانی؟ اونم پدرشه خب.
پالتویم را تن کردم و در حالی که دکمه هایش را می بستم جواب دادم: من کوچک ترین اعتمادی به اون ندارم. خودش صد دفعه گفت نفس رو از من می گیره.
چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
خواستم شماره ی آژانس را بگیرم که بابا گفت خودش مرا می رساند.
در راه با آشفتگی و نگرانی مدام شماره اش را می گرفتم و دلشوره ام بیشتر می شد.
اگر اتفاقی برای نفس افتاده باشد، چه کار کنم؟
نکند حدسم درست باشد و او بخواهد دخترم را از من جدا کند؟
از شدت دلشوره و اضطراب حالت تهوع گرفته بودم و آن میگرن های عصبی به سراغم آمده بود. کیفم را در جستجوی قرصی زیر و رو کردم و سپس بدون آب آن را پایین فرستادم و رو به بابا گفتم: همین جاست.
با توقف ماشین خیلی سریع پیاده شدم و کلید را در قفل چرخاندم. بابا هم پشت سر من وارد خانه شد.
از همان دم در صدایشان کردم.
- نفس؟ این جایی؟
پذیرایی و آشپزخانه را نگاه کردم و سپس از پله ها بالا رفتم.
- نفس جان، مامان کجایی؟
در اتاقش را باز کردم. تاریک مطلق بود. کلید برق را فشار دادم و وارد شدم.
با دیدن صحنه ی پیش رویم حس کردم خون در تنم یخ بست. زانوهایم سست شدند و روی زمین افتادم.
بابا دست زیر بازویم انداخت و سعی کرد بلندم کند اما من در حالی که به فضای خالی اتاق دخترکم نگاه می کردم، گفتم: بابا نگاه کن نصف وسایل ها رو جمع کرده. دیدی من حدسم درست بود. نفسم رو با خودش برده. چی کار کنم؟
به اشک هایم اجازه ی باریدن دادم و صدای هق هق ام سکوت اتاق را درهم شکست.
- لیلی جان، آروم باش. شاید اون جوری که تو فکر می کنی، نباشه.
با گریه گفتم: زندگیم رو نابود کرد حالا هم بچه ام ازم گرفت. من بچه ام رو می خوام. نفسم رو می خوام.
ندانستم بابا کی از اتاق خارج شد و کی دوباره برگشت. لیوانی آب دستم داد و گفت: بلند شو بابا جان. با گریه هیچی درست نمیشه. به حامد هم زنگ زدم شاید بتونه کاری کنه.
سری به طرفین تکان دادم و در حالی که روی تخت کوچک و صورتی رنگ نفس می نشستم، گفتم: بابا اگه نذاره من دیگه بچه ام رو ببینم، چی کار کنم؟
آن قدر اشک ریختم و بابا دلداری ام داد که صدای زنگ به گوشمان رسید.
بابا از جا بلند شد و همان طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: حتما حامده. گفتم بیاد این جا.
لحظاتی بعد حامد با نگرانی وارد اتاق شد و با نگاه به چهره ی گریان من پرسید: چی شده؟
گریه ام شدت گرفت.
- وای حامد، بچه ام رو برد. دیدی گفتم من بهش اعتماد ندارم و هر کاری ازش بر میاد.
متفکر نگاهم کرد و گفت: خانواده اش خبری ندارند؟
چرا به ذهن خودم نرسیده بود. گوشی را از کیفم برداشتم و شماره ی شادی را گرفتم. امیدوار بودم همین امید اندک به یأس تبدیل نشود.
چند بوق خورد تا صدای گرفته از خواب شادی در گوشی پیچید.
- الو؟
چند بوق خورد تا صدای گرفته از خواب شادی در گوشی پیچید.
- الو؟
بی مقدمه گفتم: شادی از شروین و نفس خبر داری؟
صدایش متعجب شد.
- واسه چی؟ مگه نفس پیش خودت نیست؟
با شنیدن حرفش اشک هایم شدت گرفت و صدای هق هق ام بلند شد.
حتی توان
آن را هم داشتم به شادی که پشت سر هم صدایم می کرد و می خواست بداند چه
شده جوابی دهم.
حامد با دیدن حال من لیوان آبی را که نخورده بودم را به دستم داد و گوشی را از
دستم گرفت.
- بخور یه کم.
لیوان را پس زدم و گفتم: حامد یه کاری کن.
- تو مطمئنی که نفس رو با خودش برده؟
از جا بلند شدم و اشاره ای به اتاق نفس که اندکی از وسایل و اسباب بازی ها باقی
مانده بود، کردم و گفتم: نگاه کن. این جا پر از وسیله و اسباب بازی بود ولی االن
همین چندتا مونده.
در کمد صورتی رنگش را باز کردم و به کمد خالی اشاره کردم و با گریه گفتم: نگاه
کن. خالیه.
با ناراحتی نگاهم کرد. بابا پرسید: حامد جان، چی کار باید بکنیم؟
حامد کمی فکر کرد و گفت: میشه شکایت کرد.
میان حرفش آمدم: خب پس شکایت کنیم. اصال همین االن بریم کالنتری.
بابا اخمی کرد و گفت: صبر کن حرفش رو بزنه. این قدر عجله نکن.
چرا مرا درک نمی کردند؟ چرا نمی دانستند من االن چه حالی دارم؟
حامد ادامه داد: اول این که اینا هنوز طالق نگرفتند. بعدشم حضانت نفس که تا هفت
سالگیش با لیلی باید باشه. اما اون بی دلیل نفس رو ازش گرفته منظورم بدون
علت قانع کننده برای دادگاهه. اگه شکایت کنی احتمال زیاد حکم بازداشت اون رو
میدن. این بازداشت یه جور ضمانته که بعد از طالق از دستورات دادگاه سر پیچی
نکنه. این نکته هم باید در نظر داشت که دلیلی موجهی هنوز برای طالق پیدا نشده.
آن شب را تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. همان جا در اتاق نفس ماندم و اشک
ریختم.
از حامد خواستم که شکایت کنیم اما گفت که من و شروین فعال زن و شوهر هستیم
و فعال حضانت نفس را دادگاه تعیین نکرده و امکان پذیر نیست.
داشتم دیوانه می شدم. نمی دانستم باید چه کار کنم. سراغ دخترم را از کی بگیرم؟
کجا را دنبالش بگردم؟
هر چه قدر به او زنگ می زد، گوشی اش خاموش بود.
دلم برای دخترکم تنگ شده بود و کاری از دستم بر نمی آمد.
چند بار به سراغ خانواده اش رفتم اما آن ها هم ابراز بی خبری می کردند.
شادی و باباجون از این قضیه بسیار ناراحت بودند و آن ها هم مانند من پیگیر
ماجرا بودند.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید