رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 20 - اینفو
طالع بینی

رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 20

اما نگین خانم و شهره مانند قبل با من بد رفتاری می کردند و کنایه هایشان سر جایش بود.

مانند این دو روز در اتاقم نشسته بودم و عروسک نفس را که لحظه ای آن را از خودش جدا نمی کرد را در آغوش گرفته بودم.
چه قدر دلم برای در آغوش گرفتن تن ظریف و کوچک دخترکم تنگ شده بود.
کاش می شد دوباره او را ببینم. اگر برگردد دیگر هیچ گاه او را لحظه ای از خودم جدا نخواهم کرد.
چه قدر از شروین متنفر شده بودم. چه قدر از او بدم می آمد.

از جا بلند شدم و لباس هایم را پوشیدم. از اتاق خارج شدم که مامان گفت: کجا میری؟
با صدای گرفته از گریه ام جواب دادم: میرم خونه ی خودمون.
با ناراحتی نگاهم کرد که آرام خداحافظی زیرلب زمزمه کردم و از خانه بیرون زدم.
دلم بسیار گرفته بود. بیشتر از همیشه و هر روز.
بی قرار بودم. تا نفسم را نمی دیدم آرام نمی شدم.
بی توجه به بارانی که تازه شروع به بارش کرده بود در خیابان ها راه می رفتم. برایم مهم نبود که خیس می شوم، که هوا سرد است. فقط دلم می خواست قدم بزنم. اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد و بغض داشت خفه ام می کرد.
کاش این اتفاق ها خواب بود. اصلا کاش من اشتباه می کردم و شروین، نفس را برمی گرداند.
آن قدر راه رفتم که نفهمیدم کی جلوی خانه رسیدم.
مسیر نسبتا طولانی بود و پاهایم از درد گز گز می کرد. به سختی از حیاط بزرگمان گذشتم و وارد خانه شدم.
خانه ای که وقتی اولین بار واردش شدم، ذره ای شور و اشتیاق نداشتم.
خانه ای که با تمام بزرگی اش، دل من تنگ بود.
یاد حامد افتادم. آن خانه ی کوچک و پر از صفا و صمیمیت و عشق.
حامد درباره ی توضیحاتم هیج چیز نپرسیده بود و جز آن شب دیگر او را ندیده بودم.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق نفس شدم.
نگاه های معصوم نفس، خنده های زیبایش، شیطنت هایش مقابل چشمانم نقش بست.
صدای گوشی ام که آمد، تک سرفه ای کردم و جواب دادم: جانم مامان؟
-کجایی لیلی؟
- خونه مون.
- شادی اومده اینجا.
بی تفاوت گفتم: خب؟
نمی دانم چرا صدایش گرفته بود. دلم گواهی بد می داد.
- از شروین و نفس خبر آورده.
با خوشحالی و ذوق گفتم: واقعا؟! وای چه خوب! خدایا شکرت.
از سر ذوق خنده ای کردم و گفتم: الان راه می افتم. زود میام.
گوشی را قطع کردم و در حالی که آن را داخل کیفم قرار می دادم، با خوشحالی زمزمه کردم: خدایا شکرت. شکرت که نفسم رو برگردوندی.
با دو از خانه بیرون زدم. دلم برای دیدن و بغل کردن فرزندم لک زده بود.
خیلی سریع تاکسی گرفتم و آن قدر شوق داشتم که نفهمیدم کی رسیدم.
زنگ خانه را زدم که لحظاتی بعد در توسط مادر باز شد.
با دیدن چهره ی مادر، لبخند روی لبم خشک شد.
- چی شده مامان؟
اشک هایش را پاک کرد و گفت: بیا تو.
از این حالت مادر دلشوره به جانم افتاده بود.
وارد خانه که شدم شادی را دیدم که او هم در حال گریه بود.

با بهت از این حالتشان و نگرانی پرسیدم: چی شده؟
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: پس نفس کو؟
صدا کردم: نفس؟ نفس جان؟
بابا دستم را گرفت و گفت: بشین دخترم. بهت میگیم.
مضطرب نشستم و با بی قراری گفتم: خب؟ بگین دیگه. مردم از نگرانی.
شادی اشک هایش را پاک کرد و گفت: شروین، نفس رو با خودش برده بود شمال. می خواست که یه مدت نفس رو ازت دور کنه که شاید از طلاق منصرف بشی اما...
میان حرفش آمدم و گفتم: اما چی؟
اشک هایش دوباره روی گونه هایش سرازیر شد.
- با نفس رفته بود دریا ولی یه لحظه شروین حواسش پرت شده و وقتی به خودش اومده که نفس اون جا نبوده.
دست هایم لرزیدن گرفت. با صدایی لرزان گفتم: خب؟
با هق هق ادامه داد: شروین خودش رو میندازه تو آب که نفس رو نجات بده ولی پیداش نمیکنه.
قلبم داشت توی دهانم می آمد. کاش اشتباه می شنیدم.
- دیروز پیدا شده. تا الانم باید رسیده باشه تهران.
قلبم انگار نمی زد. انگار خونی در رگ هایم جریان نداشت. چرا این قدر اکسیژن کم بود؟
نفس کوچولوی من از پیش من رفته؟
نه، نه! دروغ است. نفس مرا تنها نمی گذارد. او همیشه همدم مادرش بوده. چه طور امکان دارد مادرش را تنها بگذارد؟
سکوت سنگینی که بینمان حکمفرما بود را صدای گریه های شادی و مادر شکسته بود. چرا داشتند گریه می کردند؟ من مطمئنم نفسم سالم و سرحال است. پس گریه چرا؟!

خنده ی هیستریک و ناباور کردم.
- خیلی شوخی مسخره ای بود. به شروین بگو زودتر نفسم رو برگردونه وگرنه ازش شکایت می کنم.
- لیلی
از جا بلند شدم و در حالی که به طرف اتاقم می رفتم گفتم: من می دونم که دخترم خیلیم حالش خوبه. مگه میشه نفس کوچولوی مهربونم مامانش رو تنها بذاره؟ دروغه. همه تون دروغ میگین.
گریه ی شادی با حرف هایم شدت گرفت.
- لیلی، نفس رفت. برای همیشه رفت.
دستانم را روی گوش هایم گذاشتم. نمی خواستم چیزی بشنوم. کاش ناشنوا بودم و این حرف ها را نمی شنیدم.
- بس کن. نمی خوام این حرفا رو بشنوم.
رو به مادر ادامه دادم: مامان شما هم این شوخی مسخره رو باور کردی؟ یعنی فکر کردی نفسم منو تنها میذاره؟
مادر با چشمان اشکی اش خیره ام شد. آن قدر اشک ریخته بود که چشمانش متورم و سرخ شده بود.
- لیلی همه چی تموم شد. نفس رفت. همه ی کارها انجام شده. فردا خاکسپاریشه.
زانوهایم خم شد. دستم را روی گوش هایم گذاشتم. چرا بس نمی کردند؟
- بس کنید میگم. نفس من زنده ست. حالش خوبه. حتما اشتباه شده. اون دختر من نیست. نفس من نیست.
آن قدر جیغ زده بودم که صدایم گرفته بود. به اتاقم رفتم و در را به هم کوبیدم.

***
دور از همه روی لبه ی جدول نشسته بودم و به جمعیت سیاه پوش نگاه می کردم.
صدای قاری قرآن که با آن سوز قرآن تلاوت می کرد، به گوشم می رسید.
نمی دانم مرا برای چه این جا کشانده بودند. مطمئنم اشتباه شده.
نگاهم به لباس هایم افتاد. مادر موقع آمدن به زور لباس سیاه تنم کرده بود. این ها برای چه بود؟
سوز سردی آمد که در خودم جمع شدم و دستان یخ زده ام را در آغوش گرفتم.
از دور هانیه را که به پهنای صورت اشک می ریخت دیدم که به سمتم می آید.
چرا من اشکی برای ریختن نداشتم؟
- لیلی جان، بیا بریم اون طرف.
سری به طرفین تکان دادم.
- واسه چی بیام؟ همین جا خوبه. نمی دونم این همه آدم برای چی اومدند؟
دستم را گرفت و گفت: بیا اون جا. الان نفس رو میارن.
دستش را پس زدم.
- تو دیگه حرف های بقیه رو تکرار نکن. من نمیام. همه تون دارید دروغ میگین. همه تون منو اذیت می کنید. دست از سر من بردارید. با جون بچه ی من شوخی نکنید
با هق هق گفت: قربونت برم. پاشو بیا. جون من بیا.
توجهی به حرفش نکردم و نگاهم به حامد افتاد که به سمتم می آمد.
این ها چرا رهایم نمی کردند؟ چرا دست از سرم بر نمی داشتند؟
هانیه با چشمان سرخش به حامد نگاه کرد و گفت: هر چی بهش میگم، نمیاد.

حامد سری تکان داد و گفت: تو برو. خودم میارمش.
بعد از رفتن هانیه، رو به حامد که او هم لباس سیاه بر تن داشت، گفتم: حامد؟ اینا دروغه مگه نه؟
کنارم نشست و گفت: مگه نمی خواستی نفس رو ببینی؟
تند تند سرم را تکان دادم.
- آره. اما من می دونم اینا به خاطر بچه ی من نیومدن.
آهی کشید و در حالی که از جا بلند می شد، گفت: پاشو.
چرا هیچ کس حرفم را نمی فهمید؟
- حامد؟
بالاخره با چشمان غمگین و سرخ شده اش نگاهم کرد.
- تو یه چیزی بهشون بگو. بگو که دروغه.
- دروغ نیست لیلی که ای کاش دروغ بود. بیا بریم نفس رو ببین. منتظرته ها.
بغض داشت خفه ام می کرد اما نمی توانستم آن را بشکنم. از دیروز حتی قطره ای اشک هم نتوانسته بودم بریزم.
با قدم های سست شده پشت سر حامد راه افتادم.
هر چه به جمعیت سیاه پوش و گریان نزدیک می شدم و صدای قاری قرآن به گوشم می رسید، ضربان قلبم تندتر میشد و دست و پایم لرزش بیشتری می گرفت.

نگاهم به داخل تابوت افتاد. یعنی او نفس من بود. آن جسم بی جان؟
قسمت بالای آن پارچه ی سفید رنگ باز شد و من توانستم دخترکم را ببینم.
چه قدر معصوم خوابیده بود. صورت زیبایش از همیشه سفیدتر و مهتابی تر بود.
چشمان زیبایش را بسته بود و تکان نمی خورد.
دست پیش بردم که بغلش کنم اما اجازه ندادند. نگاهم به جسم بی جان نفسم بود که داشتند او را داخل قبر می گذاشتند.
بغضی که از دیروز در گلویم خانه کرده بود بالاخره شکست. اشک هایم روی گونه هایم روانه شد.
فریاد زدم، داد زدم، جیغ زدم که نفس من زنده است و آن را زیر آن خاک سرد دفن نکنند. اما انگار هیچ کس صدایم را نمی شنید.
هانیه و شادی دستانم را گرفته بودند و مانع نزدیک شدن من به مردی که داشت روی فرزند عزیزتر از جانم خاک می ریخت، شدند.
با زانو روی زمین افتادم. زجه می زدم که دخترم را رها کنند.
فریاد می زدم که همه دارند دروغ می گویند.
آن قدر جیغ زده بودم که صدایم گرفته بود اما با این حال باز هم فریاد زدم: ولش کنید بچه ام رو. اون حالش خوبه. اون زنده ست. نفسم منو تنها نمیذاره. از اون زیر درش بیارین.
هیچ کس جوابم را نمی داد و فقط صدای گریه هایشان بیشتر می شد.
دستانم را از دستان هانیه و شادی آزاد کردم و خودم را روی آن خاک ها انداختم.
- نفس، پاشو دخترم. پاشو مامان. بلند شو که اینا ببینند من راست میگم که تو زنده ای. پاشو نفسم.
نگاهم به مامان افتاد که سعی داشت مرا از روی خاک ها بلند کند.
- مامان تو که می دونی نفس از تاریکی می ترسه، می دونی که اون زیر سرده، بهشون بگو نفس رو بیارن بیرون. کسی به حرف من گوش نمیده.
مامان جوابی نداد و صدای هق هق اش بلند شد.
مهمان ها به من تسلیت می گفتند و کم کم داشتند عزم رفتن می کردند.

به اجبار مرا به خانه آورده بودند و شادی و هانیه کنارم نشسته بودند و سعی در همدردی و دلداری دادنم داشتند.
هانیه با بغض گفت: قربونت برم. آروم باش یه کم.
دستی به پیشانی دردناکم کشیدم و با صدای گرفته ام گفتم: هانیه؟
- جانم؟ چیزی می خوای؟
- یه مسکن برام میاری؟ سرم داره می ترکه.
با چشمان اشکی نگاهم کرد و گفت: بمیرم الهی. باشه الان میام.
نگاهم به شادی افتاد که از گریه ی زیاد چشمانش متورم و سرخ شده بود، افتاد.
- به خدا لیلی نمی دونم چه جوری تو چشمات نگاه کنم و باید چی بگم ولی هر چی هم بگم کار اون داداش نامردم رو توجیه نمی کنه.
با کینه زمزمه کردم: کدوم گوریه؟
اشکی از چشمش چکید.
- نمی دونم. دیروز اومد خونه و اون خبر رو داد و رفت. اون قدر شوکه شده بودم که اصلا نتونستم بپرسم کجا میره.
هانیه با لیوانی آب و قرص که داخل بشقاب گذاشته بود، به طرفم آمد و سر جایش نشست.
قرص را خوردم و از جا بلند شدم. همزمان با من آن دو هم بلند شدند.
هانیه پرسید: می خوای چی کار کنی؟
چادر خاکی شده ام را مرتب کردم و گفتم: برم پیش بچه ام.
شادی گفت: این موقع شب؟ بیا بشین فردا صبح میری.
سری به طرفین تکان دادم و بی توجه راه خروج را پیش گرفتم.
هانیه با گفتن «برم به عمه بگم» از ما دور شد.
وارد حیاط شدم. بیشتر مهمان ها رفته بودند و فقط عده ی کمی مانده بودند.
بابا، شهاب و حامد که کنار هم ایستاده بودند، با دیدن من با کنجکاوی و نگرانی نگاهم کردند.
بابا پرسید: کجا می خوای بری؟
مامان هم که با اطلاع دادن هانیه به حیاط آمده بود هم این سوال را تکرار کرد.

- پیش بچه ام.
مامان دستم را گرفت و در حالی که می خواست مرا به داخل هدایت کند، گفت: بیا بریم تو. فردا صبح با هم میریم.
دستم را پس کشیدم و گفتم: شماها چرا نمی فهمید؟ بچه ی من تنهاست. من تا نرم پیشش آروم نمی گیرم.

توجهی به صدا زدن هایشان نکردم و از خانه بیرون زدم.
بابا خودش را به من رساند و دست زیر بازویم انداخت.
- دخترم بیا بریم تو. قول میدم فردا خودم می برمت.
بی قرار و با اشک گفتم: نمی خوام. من الان باید برم. ولم کنید.
- خودم می برمت.
همه ی نگاه ها به سمت حامد که این حرف را زده بود معطوف شد.
مامان با نگرانی حامد را صدا کرد که گفت: نگران نباشید عمه. خودم حواسم بهش هست.
اشک هایم را با پشت دست پس زدم. مامان با نگرانی گفت: می خوای منم بیام؟
سری به طرفین تکان دادم و سوار ماشین حامد شدم.
خودش هم نشست و بعد از روشن کردن بخاری، حرکت کرد.

سرم را به شیشه ی بخار گرفته تکیه داده بودم. دستانم هنوز هم می لرزید. انگار که هنوز این موضوع در باورم نگنجیده بود.
- خیلی تو رو دوست داشت.
نیم نگاهی پرسشی حواله ام کرد که ادامه دادم: اون روز که هانیه اومده بود خونه مون، نفس بهش گفت که دلش واسه تو تنگ شده. گفت که بیای پیشش. محال بود یه روز اسم تو از زبونش بیفته و سراغت رو نگیره. اون عروسکی رو که برای تولدش خریده بودی رو یه لحظه هم از خودش جدا نمی کرد.
نفس خیلی خجالتی بود. خیلی دیر این جوری با کسی جور می شد اما نمی دونم چه طور اون قدر بهت وابسته شده بود.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید. نیم نگاهی به سمتم انداخت. چشمانش در تاریکی شب از اشک برق می زد.
سکوت کرده بود و مانند همیشه به حرف هایم گوش می داد و همدمم شده بود.
هوای سردی بود. انگار تمام وجودم یخ زده بود.
خلوت بود و همه جا در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
پاهایم انگار به دنبالم نمی آمدند. هیچ وقت فکر این روزها و این اتفاقات تلخ را نمی کردم.
باد سردی وزید و سوز بدی در بدن کم جان و بی حالم افتاد.
صدای وزش باد که در فضا و لابلای درختان خشک شده می پیچید، فضا را ترسناک نشان می داد.
این موقع شب تا کنون به قبرستان نیامده بودم و فقط به خاطر دخترکم که زیر آن خاک سرد خفته بود به این جا آمده بودم. چه طور او را باید تنها می گذاشتم؟ نفس من از تاریکی می ترسید. وقتی که می خوابید و بیدار می شد و می دید که من نیستم بهانه گیری می کرد. پس چه طور او را رها کنم و بروم؟
نگاهم به قامت خمیده ی مردی خورد که کنار نفس نشسته بود و صدای زجه هایش در فضا می پیچید.
درست می دیدم. خودش بود؛ شروین بود.
تمام وجودم پر از کینه و نفرت شد. دستانم از شدت حرص و خشم می لرزید. نفس هایم پر از خشم و حرص شد.
حامد که حرکات مرا زیر نظر داشت، گفت: لیلی، آروم باش.
زمزمه کردم: بچه ام رو کشته. زنده نمیذارمش.
قدم هایم را سرعت بخشیدم. با شنیدن صدای پایم به سمتم برگشت و از جا بلند شد. صورتش از اشک خیس شده بود. انگار که در این دو روز به اندازه چند سال پیر و شکسته شده بود.
رو به رویش قرار گرفتم. با نفرت نگاهش کردم. خودم هم نفهمیدم دستم کی بالا رفت و روی صورتش نشست. فقط می دانم آن قدر ضربه ام محکم بود که دست خودم هم به گز گز افتاده بود.
دستش را روی گونه اش گذاشت و گفت: لیلی بذار من توضیح میدم.
یقه اش را در دست گرفتم و فریاد زدم: چی رو می خوای توضیح بدی؟ بچه ام رو کشتی. نفسم رو ازم گرفتی. تو که می دونستی نفس همه چیز منه. عمر منه. چرا ازم دورش کردی؟ چه طور تونستی؟ چرا این قدر بی رحمی؟ حالم ازت به هم می خوره. ازت متنفرم. می فهمی؟ متنفرم ازت.
اشک هایم روی گونه هایم روان شده و با قطرات باران آمیخته شده بودند.

لحنم آن قدر پر از کینه و نفرت بود و نگاهم پر از خشم که شروین با ناراحتی و خجالت سرش را پایین انداخت.
- به خدا قسم می خورم هیچ وقت نمی بخشمت. هیچ وقت. بالاخره یه روزی انتقام بچه ام رو ازت می گیرم. به خاک سیاه می شونمت.
او هم مثل من اشک می ریخت. فریاد زد: دیگه بدتر از این؟ بچه ام این زیر خوابیده. بدبختی از این بدتر؟
صدای فریادم آن قدر بلند بود که گلویم داشت می سوخت. مشت های بی جانم را به شانه ها، سینه و صورتش می کوبیدم اما هر کاری می کردم، خشم و حرصم خالی نمی شد.
- تقصیر توئه. تقصیر توی نامرد و عوضیه. تو نفس رو به این روز انداختی. تو با من مشکل داشتی، چی کار به این بچه داشتی؟
- چرا نمی فهمی؟ من تنها مشکلم باهات این بود که دوستت داشتم. که می خواستم هر جور شده و به بهانه ی نفس تو رو پیش خودم نگه دارم.
پاهایم بیشتر از این تحمل وزنم را نداشت. با زانو روی زمین افتادم و زجه زدم: حالم ازت به هم می خوره. ازت متنفرم. یه جوری برو که انگار از اولم وجود نداشتی. یه جوری که اتفاقی هم، هم دیگه رو نبینیم.
با چشمان پر از غم و اشک نگاهم کرد. دلم نمی خواست حتی صدایش را هم بشنوم. باز هم فریاد زدم: برو.
با شانه های خمیده از من دور شد. سرم را رو به آسمان بلند کردم. قطرات باران که شدت گرفته بودند، به صورتم برخورد می کردند.
- خدایا چرا؟ این بچه جای کیو تو این دنیا تنگ کرده بود؟ چه آزاری به مردم رسونده بود؟ چرا؟ چرا نفسم رو ازم گرفتی؟
قاب عکس نفس را که در آن دخترکم لبخند زده بود و آن چال های زیبای گونه اش نمایان شده بود، را برداشتم و در آغوشم گرفتم.
زجه زدم: حامد ببینش. نگاه کن چه ناز می خنده. حیف نیست دیگه دنیا این خنده هاش رو نبینه؟ حیف نیست دیگه صدای خنده های نفسم دیگه تو خونه نپیچه؟ حیف نیست دیگه من اون چشمای عسلیش رو نبینم؟ مگه نفسم چند سالش بود؟ همش پنج سالش بود. تازه پنج سالش شده بود. زیاده؟ به خدا که زیاد نیست.
فریاد کشیدم: خدایا چرا نفسم رو بردی؟ منو چرا جاش نبردی؟ گناه اون چی بود؟
دستی روی خاک های نم خورده کشیدم.
- حامد بچه ام رفت. نفسم دیگه برنمی گرده. نفسم رفت و نفس منم با خودش برد.

هق هق کنان گفتم: حامد بچه ام زیر خاکه. اون زیر سرده، تاریکه. چه جوری ولش کنم و برم آخه؟ بیدار شه بهونه ام رو می گیره. نفس من از تاریکی خیلی می ترسید. چی کار کنم؟ با نبودنش چی کار کنم؟ چه طور دووم بیارم؟ چه طور بدون نفسم نفس بکشم؟
نگاهم به حامد افتاد. خیره به قاب عکس نفس بود. در این تاریکی هم می توانستم خیسی صورتش از اشک را ببینم.
- نفس جانم، مامان جان. چرا مامان رو تنها گذاشتی؟ چرا بی من رفتی؟ مگه نمی دونستی تو همه چیز منی. مگه نمی دونستی جون من به جون تو بسته شده؟ مگه خودت نمی گفتی منو دوست داری؟ پس چرا رفتی؟ چرا عزیزدل مامان؟ چرا نفسم؟ خدایا چرا؟
دختر مامان تو مگه دلت واسه من تنگ نمیشه؟ عزیزدلم مگه تو تا حالا بدون مامان جایی رفته بودی که این دفعه رفتی؟ اونم برای همیشه. آخه من چه طور می تونم دوریت رو تحمل کنم؟ چه جوری می تونم اون بابای نامردت رو ببخشم؟ نفس مامان نمی خوای بلند شی؟ نگاه کن عمو حامد اومده. مگه نمی گفتی دلت واسش تنگ شده؟ پس پاشو دیگه عزیز مامان.
هق هق کنان ادامه دادم: بلند نمیشی نه؟ پس منم مثل هر شب برات لالایی می خونم که خوب بخوابی.

اشک ریزان و زجه زنان این آهنگ را خواندم:
لالایی ماه محکومم لالایی
گل غمگین محرومم لالایی

لالایی که هنوزم بی گناهی
لالایی زندگی زندونه گاهی

تو معصومی تو خوبی تو حریری
نباید پشت دیوارا بمیری

بخواب آروم داره بارون می گیره
زمستون داره از کوچه ها میره

چی شد که گم شدی تو این شب سرد
کی هنگام شکفتن پرپرت کرد

نمی خوام چشماتو ابری ببینم
نمی خوام روزی به سوگت بشینم

لالایی غنچه ی پونه لالایی
بدون که شب نمی مونه لالایی

لالایی هر غمی که خوندنی نیست
همه دردای ما که گفتنی نیست

صدایم رفته رفته ضعیف و ضعیف تر می شد و نایی برایم باقی نمانده بود.
دستی روی مزارش کشیدم. جای خواب همیشگی اش.
- بخواب دختر مامان. خوب بخوابی نفسم. زود بیا دنبال مامان که بدون تو نمی تونم.
ضعف بر من غلبه کرد و نفهمیدم کی چشمانم روی هم افتاد.

چشمانم را به سختی باز کردم. تنم کرخت و بی حال بود. نگاهی به اتاق ناآشنا کردم. کم کم اتفاقات دیروز را به خاطر آوردم.
دیشب پیش نفس بودم که حالم بد شد. حامد هم کنارم بود و بعدش را دیگر به یاد نمی آوردم.
از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. نگاهی به فضای اتاق که به سادگی و در عین حال مرتب و شیک چیده شده بودند، کردم که در اتاق به آرامی باز شد و هانیه وارد شد.
با دیدن چشمان بازم گفت: بیدار شدی؟ خوبی؟
سری تکان دادم و با صدای گرفته و بی حالم پرسیدم: چی شده؟ این جا کجاست؟
به طرفم آمد و کنارم نشست.
- دیشب که با حامد بودی بهم زنگ زد و گفت حالت بد شده و بیام این جا. به شهاب هم زنگ زدم. همش ناله می کردی و بی قرار بودی که آرام بخش بهت زد و خوابت برد.
نگاهم به لباسم که تیشرتی مشکی رنگ بود و موهای به هم ریخته و پریشانم افتاد که توضیح داد: لباست خیس شده بود به خاطر همینم برات عوضشون کردم. اونم لباس حامده.
پالتو و شالم را از چوب لباسی برداشت و به دستم داد.
- اینا هم لباس های خودته. شستمشون واست.
پالتو را با کمک هانیه تنم کردم و گفتم: همه تون رو زحمت دادم.
با چشمان غمگینش نگاهم کرد.
- نزن این حرفا رو عزیزم. آخ که من قربون اون دل پر غصه ات برم.
بغض به گلویم باز هم هجوم آورد. از داد و فریادهای دیروز و دیشب صدایم گرفته و خش دار شده بود.
- دارم دیوونه میشم هانیه. آخه من چه جوری بدون بچه ام دووم بیارم؟
او هم مانند همیشه خیلی زود اشکش در آمد.
- سخته لیلی. می دونم ولی چاره چیه؟ فقط صبر و تحمل. همین.
عاجزانه زمزمه کردم: به خدا که نمیشه.
اشک هایش را با گوشه ی شالش پاک کرد و گفت: پاشو قربونت برم. پاشو بریم یه چیزی بخور.
سری به طرفین تکان دادم.
- نمی تونم. مگه چیزی از این گلوی من پایین میره؟
دستش را به سمتم گرفت و گفت: این جوری هم چیزی درست نمیشه. میشه؟ پس پاشو.
برای آن که بیشتر از این او را اذیت نکنم، دستم را در دستش قرار دادم که لبخند غمگینی زد و گفت: همه چی درست میشه. مطمئن باش.
شالم را از روی تخت برداشت و روی موهایم مرتب کرد. آن قدر ناتوان و بی حال بودم که نای هیچ کاری را نداشتم.

پشت سر هانیه وارد آشپزخانه شدم و پشت میز نشستم.
همان لحظه حامد و شهاب هم به جمع ما ملحق شدند.
هر دو با نگرانی نگاهم کردند و حامد پرسید: بهتری؟
سری تکان دادم و گفتم: ممنون. خوبم.
هانیه برای هر چهار نفرمان چای ریخت و کنار من نشست.
- ببخشید بهتون زحمت دادم.
حامد اخمی کرد و شهاب گفت: یه چیز بهت میگما.
- راستی به مامان و بابام چی گفتین؟ نگران نشدند؟
هانیه سری تکان داد و گفت: زنگ زدم به عمه گفتم پیش منی دیگه خیالش راحت شد.
سری به نشانه ی تایید تکان دادم که شهاب گفت: چرا نمی خوری؟
- نمی تونم.

اخمی کرد و با تحکم گفت: بخور بهت میگم. ندیدی دیشب چه حالی داشتی؟
قطره اشکی از چشمم چکید که با ملایمت گفت: لیلی جان، این جوری چیزی درست میشه؟
اشک هایم شدت گرفت که هانیه دستش را روی دستم گذاشت و گفت: آروم باش فدات شم.
اشک هایم را پاک کردم و به سختی بغضم را قورت دادم.
از جا بلند شدم و رو به حامد گفتم: منو می رسونی؟
اشاره ای به میز صبحانه کرد.
- تا چیزی نخوری، نه.
ناخودآگاه دوباره روی صندلی نشستم. برای خودم هم عجیب بود که این گونه از او حرف شنوی دارم.
شهاب و هانیه هم نگاهی بین خودشان رد و بدل کردند؛ ظاهرا آن ها هم متعجب شده بودند.
به سختی دو سه لقمه خوردم که حامد از جای بلند شد و گفت: من میرم آماده شم. توام حاضر شو.
سری تکان دادم و به همان اتاق برگشتم و چادرم را سر کردم.
خداحافظی کوتاهی از شهاب و هانیه کردم و سوار ماشین حامد شدم.

نگاهی به نیمرخش کردم و گفتم: منو میبری پیش نفس؟
کوتاه گفت: نه.
- چرا؟ من می خوام برم پیش بچه ام.
سکوت کرد و با اخم حواسش را به رانندگی اش داد.
- با توام.
با لحنی جدی گفت: حال و روزت رو نمی بینی؟ رنگ به رو نداری. میری خونه و یه کم استراحت می کنی. فردا خودم میام دنبالت می برمت. فهمیدی؟
با حرص صدایم را بالا بردم: تو چرا منو درک نمی کنی؟ چرا نمی فهمی من چه حالی دارم؟ می فهمی من دارم از نبودن بچه ام دیوونه میشم. چرا هیچ کدومتون منو درک نمی کنید؟ دلم می خواد بمیرم. می فهمی؟ دوست دارم زودتر برم پیش بچه ام. پیش نفسم. دلم می خواد ببینمش. بدجوری دلتنگشم.
با خونسردی و اخم های درهم بدون این که چیزی بگوید به جلو خیره بود.
دستمالی از جیب کت مشکی اش در آورد و بدون آن که نگاهم کند، آن را به طرفم گرفت.
دستمال را از دستش گرفتم و اشک هایم را پاک کردم اما دوباره بدون اجازه گرفتن از من سرازیر شدند.
باز هم مثل همیشه در سکوت و آرامش به حرف هایم گوش داده بود و گذاشته بود که خوب حرف هایم را بزنم و سبک شوم.
با توقف ماشین به خودم آمدم. مقابل در خانه مان بود.
«خداحافظ» آرامی زمزمه کردم و پیاده شدم.
مامان و بابا هر دو نگران نگاهم می کردند. خودم هم می دانستم که تا چه حد قیافه ام نزار و بی حال است.
بی حوصله به اتاقم رفتم. اصلا انگار هر جایی را نگاه می کردم، نفس را می دیدم.
انگار مدام صدایش را می شنیدم. چه قدر دلم برای نفسم تنگ شده بود.
در کمد را باز کردم تا لباس هایم را عوض کنم اما همین که چشمم به لباس های نفس افتاد، بغض سنگین گلویم را فشرد.
دست بردم و یکی از پیراهن هایش را که خیلی دوستش داشت را درآوردم و آن را محکم به خود چسباندم. بوی نفسم را می داد. قطرات اشکم روی لباسش می چکید.

در باز و مادر وارد شد. با دیدن من در آن وضعیت با ناراحتی نگاهم کرد و به سمتم آمد. کنارم نشست.
خودم را در آغوش پر مهرش انداختم و با هق هق گفتم: مامان... دیدی نفسم رفت؟ من... چی کار کنم بدون بچه ام؟
لرزش شانه های مادر هم نشان از گریه کردنش می داد.
دستش را نوازش گر روی موهایم به حرکت درآورد و گفت: لیلی جانم، تحمل کنم مادر. می دونم چه داغی رو دلت مونده اما فقط صبر کن. زمان همه چی رو درست می کنه.
- چه طور می خواد همه چی درست بشه؟ نفس من مگه دیگه برمی گرده؟ چه جوری تحمل کنم ندیدن و نبودنش رو؟ مامان دارم دیوونه میشم. چی کار کنم؟ کاش من به جای نفس الان زیر یه خروار خاک بودم.
مامان هم با گریه گفت: نگو این جوری دخترم. نگو. خواست خدا بوده. با تقدیر و سرنوشت نمیشه جنگید.
لباس را باز هم به خودم چسباندم صدای هق هق و زجه زدن هایم فضای اتاق را دربر گرفت.
****
نفس با همان پیراهن سفید رنگش و موهایی که مثل همیشه خرگوشی بسته شده بود و آن عروسک خرس را که حامد برای تولدش خریده بود و آن را لحظه ای از خود جدا نمی کرد، در مکانی تاریک ایستاده بود.
انگار که بیابان بود. حتی یک نفر هم آن جا دیده نمی شد.

صورتش از همیشه سفیدتر و مهتابی تر شده بود.
به سمتش قدم برداشتم. هر چه جلو می رفت انگار که فاصله مان بیشتر می شد و به او نمی رسیدم.
رویش را از من برگرداند. دهان باز کردم و صدایش کردم اما صدایم در گلو خفه ماند.
داشت از من دور و دورتر می شد. به طرفش دویدم اما هر چه می رفتم به او نمی رسیدم.
از دور او را دیدم که نزدیک دره ای ایستاد. از ارتفاع وحشت داشتم و دیدن او در آن وضعیت به ترسم دامن زده بود.
باز هم صدایش کردم و به سویش دویدم و باز هم بی نتیجه ماند.
پایش را لبه ی دره گذاشت. با ترس و از تمام وجود جیغی زدم و از خواب پریدم.

تمام تنم در این هوای سرد عرق کرده بود. دست و پایم از خوابی که دیده بودم، می لرزید.
لیوان آبی که همیشه روی عسلی کنار تخت می گذاشتم را برداشتم و آن را لاجرعه سر کشیدم.
یک دفعه بغضم سر باز کرد و شکست. دستم را جلوی دهانم گرفته بودم که صدای گریه ام بلند نشود.
خوشبختانه اتاقم با اتاق مامان و بابا فاصله داشت و صدایم را نشنیده بودند. نمی خواستم بیشتر از این نگران شوند.
ناخودآگاه گوشی ام را از کنارم برداشتم و شماره ی حامد را گرفتم. دستانم به شدت می لرزید و اشک هایم یک لحظه هم بند نمی آمد.
بوق های متوالی به گوشم می خوردند. نفس هایم از شدت هق هق بالا نمی آمد.
- الو؟ لیلی؟
صدای خواب آلودش که در گوشی پیچید، با هق هق گفتم: حامد!
صدایش هراسان و نگران شد.
- چی شده لیلی؟ خوبی؟
سکوت کرده بودم و فقط صدای گریه ام به گوشش می خورد.
نگران از این وضعیت ترسیده و گریانم گفت: چی شده لیلی؟ اتفاقی افتاده؟ خوبی؟
- حامد، خوابش رو دیدم.
آهی کشید و گفت: خیلی خب. آروم باش یه کم.
اشک هایم چون سیل روی گونه هایم سرازیر بود. با عجز زمزمه کردم: نمی تونم. به خدا نمی تونم.
- یه کم آروم باش. منم تا ده دقیقه ی دیگه میام در خونه تون. باشه؟
با هق هق «باشه» ای گفتم و تماس را قطع کردم.
صدای نفس و صدای قرائت قرآن در روز خاکسپاری اش

هنوز هم در گوشم بود. صدای «مامان» گفتن هایش مدام در گوشم زنگ می خورد.

قاب عکسش را برداشتم و بغل کردم. با همان اشک هایم که بند نمی آمد، زمزمه کردم: مامان قربون چشمات بشه. چرا رفتی نفس مامان؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ مگه نمی دونستی من بدون تو نمی تونم دووم بیارم. مگه نمی دونستی همه چیز من بودی آخه عزیزتر از جونم؟
با صدای زنگ گوشی ام به خودم آمدم. از جا بلند شدم و هول هولکی پالتو و شالی پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کلید از خانه بیرون زدم.
سوار ماشین حامد که جلوی در پارک شده بود، شدم.
با نگرانی نگاهم کرد. با دیدن او اشک هایم شدت گرفت.
- لیلی جان. آروم باش یه کم.
با هق هق گفتم: وای حامد خواب نفس رو دیدم. هر جایی رو نگاه می کنم، هر جا که میرم که می بینمش و صداش رو می شنوم. انگار که داره صدام میکنه و وقتی به پشت سرم نگاه می کنم می بینم نیست. هنوز صداش تو گوشمه. چی کار کنم؟
دستمالی به دستم داد و گفت: پاک کن اشک هات رو.
مطیع به حرفش گوش دادم. اشک هایم را پاک کردم که گفت: الان بهتری؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم که گفت: لیلی جان، تا کی می خوای این وضع ادامه پیدا کنه؟ گوش بده لیلی. این اتفاق نه دست شروین بوده و نه کس دیگه ای. فقط و فقط خواست خدا بود. اون این جوری خواسته. می فهمی؟ بچه دست پدر و مادر امانته. امانت رو هم یه وقت میده و هر موقع هم که خودش صلاح بدونه، امانتی اش رو پس می گیره.
دهان باز کردم که چیزی بگویم اما دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد و گفت: گوش کن.
سکوت کردم که ادامه داد: می دونم چه قدر سخته اما مگه چاره ای هم هست؟ با این حال و وضعیت تو نفس برمی گرده؟ فقط و فقط خودت عذاب می بینی. تنها راهی که پیش روته اینه که صبر داشته باشی. صبر داشته باش لیلی. نفس برای همه مون عزیز بود و خیلی هم دوسش داشتیم اما الان دیگه نیست. خودش نیست ولی همیشه یادش تو ذهن ما می مونه. بازم من میگم که فقط با صبر همه چی درست میشه. باید کنار بیای با این موضوع و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیای. می فهمی چی میگم؟

راست می گفت. اما این دل بی تابم این حرف ها که سرش نمی شد.
سکوت مرا که دید گفت: خب دیگه برو تو. دیر وقته. یه وقت مامان و بابات می فهمند نیستی و نگران میشن. اون اشک هاتم پاک کن و یه کم آروم باش. خب؟
سری تکان دادم و گفتم: سعی می کنم.
لبخندی محو و غمگین بر لبش آمد که گفتم: ممنون که اومدی. داشتم دیوونه می شدم. نمی دونستم چی کار کنم.
- کاری نکردم که. از این به بعد مشکلی داشتی بهم بگو.
خداحافظی و تشکری دوباره کردم و پیاده شدم.
کمی با حرف های حامد آرام شده بود. انگار حرف ها و صدایش مانند آرامبخش بود و آرامش را به جانم تزریق کرده بود.
***
روزها در پی هم می گذشت. آرامشی که پیدا کرده بودم فقط مختص آن شب بود و باز هم بی قراری و دلتنگی برای دخترکم به سراغم آمده بود. دو روزی گذشته بود و خبری از حامد نداشتم.
در را باز کردم و وارد خانه ی خودمان شدم. خانه ای که در آن فرزندم رشد کرده بود. این حیاط بزرگ شاهد خنده ها و بازی های کودکانه ی نفسم بود.
این خانه را دوست داشتم فقط به همین دلیل. نه به دلیل دیگری از جمله شروین.
از پله ها به آهستگی بالا رفتم. مقابل در اتاقش لحظه ای مکث کردم و سپس دستگیره ی در را پایین کشیدم.
یاد آن شب افتادم که نفس، شروین را همراه خود برده بود.
آن شب چه عذابی کشیده بودم اما هیچ کدام از این دردها و عذاب ها در طی این بیست و پنج، شش سال زندگی ام این قدر آزار دهنده نبود و مرا این قدر عذاب نداده بود.
انگار تمام مشکلات این چند سال زندگی ام یک طرف بودند و این موضوع هم طرفی دیگر؛ از بس که درد داشت.
از دست دادن فرزند داغ سنگینی است. بد دردیست و حتی برای دشمنم هم چنین چیزی را آرزو نخواهم کرد.

روی زمین به تختش تکیه دادم. نگاهم به قاب عکس دو نفره مان افتاد.
تولد چهار سالگی اش بود و تعدادی از دوستان مهد کودکش را به همراه مامان و بابا و شادی دعوت کرده بودیم.
در آن عکس خودم بودم که نفس را در آغوش گرفته بودم و روی لب های هر دویمان خنده بود. این قدر این عکس را دوست داشتم که آن را به دیوار اتاق نفس زده بودم تا همیشه آن را ببینم.
همیشه با دیدن آن عکس بر لبم لبخند می نشست اما لبخند این دفعه ام زیادی تلخ و غمگین بود.
نگاهم به کتابخانه ی کوچکش افتاد که پر از کتاب قصه بود و بیشتر مواقع برایش کتاب می خواندم. آن قدر برایش خوانده بودم که بیشتر داستان هایش را حفظ شده بود حتی با این که سواد نداشت.
اگر بود دو سال دیگر باید به مدرسه می رفت. چه قدر خودش دوست داشت به مدرسه برود و از ذوق و شوقی که داشت، من هم سر ذوق می آمدم.
اشک دوباره چشمم را سوزاند و بغض باز هم مهمانم شد.
با صدای باز شدن در به خودم آمدم و با دیدن شروین اخمی کردم و از جا بلند شدم. حتی دلم نمی خواست یک لحظه هم او را ببینم
بلند شدن مرا که دید با لحنی ملتمس گفت: لیلی، صبر کن.
بی توجه به سمت در رفتم که جلویم را گرفت و گفت: لیلی خواهش می کنم به حرف های من گوش بده.
با اخم به چشمان آبی و غمگینش نگاه کردم.
- چی می خوای؟ بلای دیگه هم مونده سرم نیاورده باشی؟
- خواهش می کنم به حرف هام گوش کن.
با لجبازی همیشگی ام گفتم: نمی خوام گوش کنم. تو چرا نمی فهمی؟ من نمی خوام ببینمت و هی جلو راهم سبز میشی.
ملتمس نگاهم کرد.
- این دفعه رو به حرف های من گوش کن. بعدش دیگه قول میدم منو نبینی. باشه؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: خیلی خب. می شنوم.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین تا بگم.
دستش را پس زدم و روی تخت نفس نشستم و منتظر به او که کنارم نشسته بود، نگاه کردم.

سرش را پایین انداخت و شروع به حرف زدن کرد: تو این چند سالی که با هم زندگی کردیم، حتی با وجود راضی نبودنت از زندگی مون و بدخلقی های تو اما حتی ذره ای هم از عشقم بهت کم نشد. دوست داشتم همیشه پیشم بمونی. حاضر بودم واست جون بدم. اما انگار با این همیشه پیشم بودی ولی مثل این که هر روز و هر روز ازم دور و دورتر می شدی. همش بهانه گیری می کردی، کنایه می زدی و به خاطر همینم دعوامون می شد.
میان حرفش آمدم و با حرص گفتم: الان همه چی تقصیر من شد دیگه؟
- نمیگم تقصیر تو بود اما بی تقصیر هم نبودی.

خواستم چیزی بگویم که گفت: گوش کن. تو منو با رزا دیدی ولی خودت با هیچ مردی همون جور که من با رزا صمیمی شده بودم، صمیمی نشدی. میگی من خیانت کردم؟ کاملا قبول دارم. اما من اگه از تو بپرسم که خیانت کردی مطمئنا میگی نه. اما چرا توام خیانت کردی. این چند سال رو من می دونم که همش به حامد فکر می کردی. می دیدم که بعضی وقتا چیزی میگم تو فکر میری و مطمئن بودم که یاد اون افتادی. یعنی وقتی خودت شوهر داری و به مرد دیگه ای فکر می کنی، اسمش خیانت نیست؟
سکوت کردم. پیش خودم اعتراف می کردم که حرف درست را می زند.
سعی می کردم که فکرم به حامد کشیده نشود اما نمی شد و نمی توانستم.
چگونه می شد از اویی که روزی فکر هر روز و هر شبم شده بود، این گونه بگذرم و دلش را بشکنم.
سکوتم را که دید ادامه داد: دیدی که خودتم قبول داری. ببین لیلی من اون قدر دوست داشتم که حتی سعی کردم با این موضوع کنار بیام اما واقعا نمی شد. تا این که رزا رو دیدم. اون برعکس تو همش بهم توجه نشون می داد. باهام مهربون بود. بود و نبود من براش مهم بود.
موقع دعواهامون وقتی می رفتی خونه تون اگه بدونی چه حالی داشتم و می مردم و زنده می شدم که برگردی. اون دفعه ی آخر که تصمیمت جدی شده بود، خودت می دونی که همه کار کردم که برگردی. اما تو چی؟
نیشخند تلخی زد.
- اگه بدونی وقتی حامد بهم زنگ زد و گفت که وکیلت شده برای طلاق چه حالی شدم و صدای شکستن غرورم رو شنیدم.
سعی کردم با تهدید برت گردونم. می دونستم که تا چه حد روی نفس حساسی و به خاطر همین تهدیدت کردم که نفس رو ازت دور می کنم و این کارم که کردم. همون روز که این اتفاق افتاد، می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم که یا برمی گردی و یا دیگه نفس رو نمی بینی.

آهی کشید و چشمانش را لحظه ای بست. اشک هایش روی گونه اش سرازیر شده بود. هیچ گاه این گونه غمگین و رنجور او را ندیده بودم.
البته حال خودم هم دست کمی از او نداشت!
- برای این که نفس کمتر بهونه ات رو بگیره بردمش کنار دریا. مشغول بازی کردن و دویدن رو شن ها شده بود. همه چیز خوب تا این که گوشیم زنگ خورد. از شرکت بهم زنگ زده بودند و گفتند که اوضاع به هم ریخته و یکی از سرمایه گذارها قراردادش رو لغو کرده. مشغول جروبحث بودم که صدای جیغ نفس رو شنیدم. نفهمیدم خودم رو چه جوری بهش رسوندم. خودم رو تو آب انداختم اما نتونستم نجاتش بدم.
هق هق هر دویمان فضای اتاق را پر کرده بود. اشک هایم قصد بند آمدن نداشتند. حس می کردم جانی در تنم نمانده.

اشک هایش را پاک کرد و گفت: می خواستم بهت بگم من عاشق بودن رو از خودت یاد گرفتم. از تویی که اون قدر عاشق حامد بودی که به خاطر این که غرورش نشکنه حاضر شدی ازش جدا شی. به خاطر خودش از خودش گذشتی. منم می خوام عشقم رو همین جوری بهت نشون بدم. طلاق توافقی می گیریم و میرم. از این خاطره ها، از این اتفاق های تلخ دور بشم. میرم که دیگه منو نبینی. کسی که ازش متنفری رو دیگه نبینی.
نفسی کشیدم که کمی هق هق ام آرام شود.
- حتما باید این اتفاق می افتاد که این تصمیم درست و منطقی ای رو که من خیلی وقته میگم رو بگیری؟ حتما باید نفسم قربانی می شد؟ آره؟ چرا این قدر تو بی فکری؟
سرش را میان دستانش گرفت و هق هق کنان گفت: می دونم حماقت کردم. می دونم ولی تنها گناه من این بود عاشق بودم. همین.
از جا بلند شدم. دیگر بیشتر از این توان شنیدن حرف ها را نداشتم. پاهایم سست شده بود. به سختی روی پا ایستادم که ناگهان جلوی چشمانم سیاهی رفت و قبل از این که زمین بخورم، شروین بازویم را گرفت.
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: خوبی؟
دستم را از دستش کشیدم و بدون آن که جوابش را بدهم، به سمت در قدم برداشتم.
او هم پشت سرم آمد و گفت: بذار برسونمت.
با صدای گرفته ام گفتم: لازم نکرده.
- لیلی این لجبازی هات رو کنار بذار. حالت رو نمی بینی؟
- دست از سرم بردار. ولم کن.
- خیلی خب. آروم باش.
از خانه بیرون زدم. در پیاده رو گام برمی داشتم. نمی دانم هوا سرد بود یا وجود من که این گونه می لرزیدم؟

یک ساعتی را هم کنار نفس ماندم و چون آن قدر ضعف داشتم و بدنم ناتوان بود که دیگر بیشتر از آن نتوانستم مقاومت کنم.
به سختی خودم را سر خیابان اصلی رساندم و برای اولین تاکسی که رد شد، دست بلند کردم.

 

 

 

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

 


نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khialat-raftani-nist
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bjgaq چیست?