رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 22
اولین بار بود که بعد این همه مدت به آن موضوع اشاره می کرد.
- اول از خودت که می تونستی از همون اول که تازه پیام دادن هاش شروع شده بود، بهم بگی که منم وقتی فهمیدم اون قدر به هم نریزم. نمی خواستم اون روزها به روت بیارم اما بعد از اون اتفاق همش بهت شک داشتم. احساس می کردم بازم یه چیزی شده و بهم نمیگی. همش داری پنهون کاری می کنی. اون قدر هم پنهون کاری کردی که همه چی به هم ریخت.
البته منم بی تقصیر نبودم. مطمئنا منم مقصر بودم. شاید اگه جریان اون پیام ها رو می فهمیدم و جور دیگه ای برخورد می کردم یا هر طوری که شده نگهت دارم. بعدشم من اون قدر بی منطق نیستم که بدون شنیدن حرفات قضاوت کنم یا این که برخورد بدی باهات کنم.
همین طور هم خانواده ات که اگه پشتت بودند تو اون روزا شاید زودتر جدا می شدی و پای نفس هم به این جریانات باز نمی شد و خیلی زودتر همه چی تموم شد و توام بهترین سال های عمر و جوونی ات رو پای اون زندگی تلف نمی کردی.
شروین عاشق بوده اما راه و رسم عاشقی رو بلد نبوده منظورم اینه که کسی که عاشقه برای خوشبختی معشوقش حاضره ازش جدا شه. وقتی احساس می کنه دلش پیشش نیست، ازش دل بکنه.
اون شب وقتی اون طور تو چشمام نگاه کردی و گفتی ازت متنفرم و می خوام با یکی دیگه ازدواج کنم، بدجوری شکستم. طوری که دلم مثل سابق نشد.
اینا رو گفتم که بدونی فقط تو مقصر نبودی.
بی توجه به صحبت های طولانی اش گفتم: یه سوال بپرسم، راستش رو میگی؟
سری تکان داد و گفت: بپرس؟
- تو هنوزم از من متنفری؟
اخمی کرد و خیره به چشمانم با آن صدای دلنشینش گفت: هیچ وقت نبودم. حتی تو اون روزها.
از جا بلند شد و گفت: بیا بریم تو. هوا گرمه.
سری تکان دادم و همراه با هم وارد خانه شدیم.
با کمک هانیه سفره را در هال انداختیم و وسایل و غذا را روی آن قرار دادیم.
کنار هانیه نشسته بودم و مشغول خوردن غذای خوشمزه ی دستپخت مادر جون بودیم.
مادر جون سکوت بینمان را شکست.
- کی عروسی می گیرید؟
هانیه با ناراحتی نگاهی به حامد کرد و جواب داد: پنجشنبه ی همین هفته.
پوزخند حامد از نگاهم دور نماند. چیزی نگفت و با خونسردی مشغول خوردن غذایش شد.
مادر جون لبخندی زد و گفت: مبارک باشه انشاالله.
رو به حامد ادامه داد: نوبت توئه ها. توام یه فکری بکن.
حامد بی تفاوت گفت: اتفاقا تو فکرش هستم.
لقمه در گلویم گیر کرد. نفسم بالا نمی آمد. به سختی دستم را به طرف لیوان آب بردم و آن را به لبم نزدیک کردم و جرعه ای از آن را نوشیدم و بغضی را که نمی دانم چرا مهمان گلویم شده را قورت دادم.
هانیه و شهاب از این جواب صریح او جا خورده بودند اما چیزی نمی توانستند از او بپرسند.
مادر جون کار همه ی ما را راحت کرد.
- کی هست؟ ما می شناسیمش؟
با همان خونسردی گفت: به وقتش می فهمید.
شهاب و هانیه به من نگاه کردند. انگار می خواستند عکس العمل مرا از این موضوع بدانند.
به سختی لبخندی محو زدم. نمی دانم چرا احساس خلآء و پوچی می کردم.
بغض لحظه ای رهایم نمی کرد و به سختی خودم را سرحال نشان داده بودم.
ظرف ها را جمع کرده بودیم و با کمک هانیه در حال شستن آن ها بودیم که هانیه گفت: خوبی لیلی؟
سری تکان دادم و لبخندی زورکی بر لب نشاندم.
- آره. چه طور؟
مردد گفت: آخه وقتی حامد گفت که...
نگذاشتم ادامه دهد و با تحکم گفتم: خوبم هانیه.
لحنم طوری بود که دیگر علیرغم میل باطنی اش سوالی نپرسید.
شستن ظرف ها که تمام شد روی صندلی کنار مادر جون نشستیم.
رو به من گفت: لیلی جان، دخترم تو نمی خوای این لباس های مشکیت رو دربیاری؟
سکوت و بغض مرا که دید خودش ادامه داد: دخترم، من خودم مادرم و حال تو رو کاملا درک می کنم. منم اولین بچه ام رو از دست دادم. یه دختر سه ساله که عین نفس خوشگل بود اما تشنج کرد و دیگه عمرش به دنیا نبود.
منم اون روزا عین حال و روز تو رو داشتم. همش گریه می کردم؛ افسرده و ناراحت بودم؛ هر کی باهام حرف می زد، احساس می کردم که هیچ کی منو درک نمیکنه. دو سالی گذشته
بود که دایی ات به دنیا اومد و زندگی تاریکم رو روشنایی داد.
می خوام بهت بگم که زندگی هنوز جریان داره. باید با همه چی کنار بیای. لیلی جانم زندگی بالا پایین زیاد داره. سرد و گرم زیاد داره. بعدش هم تو فعلا جوونی، سن و سال زیادی هم نداری که. دوباره می تونی ازدواج کنی و بچه دار شی.
داغ بچه خیلی سخته. خودم می دونم و کاملا درکت می کنم اما چاره ای نیست. خواست خدا بوده عزیز من. با اراده و خواست خدا نمیشه جنگید.
حرف های مادر جون زیادی خوب بود. به دلم نشسته بود.
تمام آن حرف ها، حرف های دل من بود. آن قدر آن حرف ها رویم تأثیر گذاشته بود که اشکم در آمده بود.مادربزرگ مهربان من زیادی سرد و گرم روزگار را چشیده بود و تجربه اش زیاد بود.
هانیه باز هم احساساتی شده بود و اشکش در آمده بود.
مادر جون با مهربانی اش سعی در دلداری دادنمان داشت.
همان لحظه حامد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما که در حال گریه بودیم، با نگرانی گفت: چی شده؟ چرا گریه می کنید؟
مادر جون اشک هایش را با روسری طوسی اش پاک کرد و گفت: چیزی نیست پسرم.
با اصرار پرسید: پس چرا گریه می کنید؟
- یه درد و دل با هم کردیم.
«آهان» ی گفت و نگاهی به صورت خیس از اشک من انداخت.
- اومدم بگم پاشین کم کم بریم.
مادر جون با اعتراض گفت: کجا به این زودی؟
به سمت مادر جون آمد و دستش را دور گردنش انداخت.
- قربونت برم. کلی کار دارم. این چند وقته که به خاطر بیماریم خیلی نمی تونستم برم سرکار و بخاطر همینم کارهام عقب افتاده بود و این چند وقت دیگه درگیری هام زیاد شده.
لبخند مهربانی زد و گفت: باشه پسرم. هر جور راحتی ولی بازم بیاین.
«باشه» ای گفت و رو به ما گفت: پاشین کم کم حاضر شین.
از جا بلند شدیم و از آشپزخانه بیرون آمدیم. شهاب روی کاناپه به خواب رفته بود.
حامد به سمتش رفت و دست روی شانه اش گذاشت که شهاب به سرعت چشمانش را باز کرد.
حامد با همان لحن خشک، کوتاه گفت: می خوایم برگردیم.
با هانیه به یکی از اتاق ها رفته بودیم که آماده شویم.
در حالی که مانتویم را می پوشیدم گفتم: کارا رو انجام دادین؟ آزمایش و خرید و اینا؟
سری تکان داد و گفت: دیروز آزمایشگاه رفتیم. قراره فردا هم بریم خرید.
لبخندی به چهره ی ناراحت و غمگینش زدم.
- مبارک باشه خواهر خوشگل من.ناراحت نباش فدات شم.
- اگه حامد باهامون آشتی نکنه چی؟
با اطمینان گفتم: میکنه عزیزم. می دونی که چه قدر دوستت داره و حاضر نیست که ناراحتی تو رو ببینه.
با تردید نگاهم کرد که گفتم: یه کم هم که آروم تر شد برو باهاش حرف بزن.
- گوش نمیکنه. تو باهاش حرف زدی چی گفت؟
- هیچی. فقط می دونم که خیلی ازتون دلخوره.
شال را روی موهایم مرتب کردم و در حالی که چادر را بر سر می کردم گفتم: بریم دیگه. منتظر ماست.
سری تکان داد و کیفش را برداشت و همراه هم از اتاق بیرون آمدیم.
مادر جون را بغل کردم که گفت: بازم بیای ها.
گونه ی چروک و سفیدش را بوسیدم.
- چشم قربونت برم. کلی هم با حرفات آروم شدم.
لبخندی زد و گفت: سعی کن کمتر به گذشته فکر کنی.
آهی کشیدم و سری تکان دادم و از خانه بیرون زدیم.
باز هم در طول مسیر بین مان سکوت حکمفرما بود.
سرم را به شیشه تکیه دادم. آفتاب مستقیم و تیز به صورتم می خورد.
توجهی نکردم و به منظره ی بیرون خیره شدم که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
با صدای هانیه چشم باز کردم و لحظه ای طول کشید تا موقعیت خود را درک کنم.
- پاشو رسیدیم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. جلوی خانه مان بود. چه قدر خوابیده بودم.
بعد از خداحافظی از آن ها وارد خانه شدم.
*
همراه با مادر به خرید برای عروسی هانیه رفته بودیم.
دیشب هانیه زنگ زده بود و گفته بود که با حامد حرف زده است اما باز هم حامد از او دلخور است و چه قدر ناراحت بود و اشک ریخت.
از حامد هم خبری نداشتم. نمی دانم از آن روز که وقتی مادر جون به او گفته بود ازدواج کند و حامد هم جواب داده بود که در فکر است، حس بدی داشتم.
بغض بیخ گلویم را گرفته بود. خودم هم دلیلش را نمی دانستم و با امیدواری فکر می کردم که حامد بعد آن اتفاقات باز هم به سراغ من می آید و به فکر زندگی با من می افتد.
از افکار خودم پوزخندی زدم و با صدای مادر از خیالات خودم بیرون آمدم.
- اون لباسه چه طوره؟
نگاهم را به لباس بادمجانی رنگ دادم. از همان دور زیبایی و سادگی اش مرا مجذوب خود کرد.
همراه با مادر وارد مغازه شدیم و از فروشنده خواستیم که آن لباس را بیاورد.
وقتی آن را پوشیدم، زیادی به اندام لاغرم که تازگی لاغرتر هم شده بودم، می آمد و قد متوسطم را بلند نشان می داد.
آستین های حلقه ای داشت و چون مراسم جدا بود، از باز بودن لباس مشکلی نداشتم.
بعد از خریدن کفش همرنگ لباس هم به خانه برگشتیم.
لباس ها را در اتاقم گذاشتم و رو به مامان گفتم: مامان من میرم سر خاک نفس.
آهی کشید و گفت: باشه دخترم. زود بیا.
- خداحافظ.
- مراقب خودت باش.
دوباره از خانه بیرون زدم. هر روز باید به دخترم سر می زدم. اگر نمی رفتم، بی قرار و بی تاب می شدم.
بی توجه به گرمای هوا از پیاده رو و زیر سایه درختان پیاده رو شروع به قدم زدن کردم.
به خاطر خرید رفتن و پیاده روی زیاد دیگر پاهایم توان نداشت. سر خیابان که رسیدم برای اولین تاکسی دست تکان دادم و سوار شدم.
گل های رزی را که خریده بودم را روی سنگ قبرش پر پر کردم.
دستی روی اسم حک شده اش روی قبر کشیدم و نگاهم به تاریخ تولد و تاریخ فوتش خورد و اشک چشمم را سوزاند. دخترک من فقط پنج سال از عمرش گذشته بود.
- سلام دختر مامان. خوبی؟ جات خوبه؟ خوشگل مامان بدجوری دلتنگتم. چرا دیگه به خوابم نمیای؟ یعنی دیگه دوست نداری حتی تو خواب منم بیای؟
می دونی نفس، اون قدر دلم برات تنگ شده. یه شب نیست که با فکرت نخوابم و صبحش با خیالت از خواب بیدار نشم. اون قدر دلم برات تنگه که نگو.
برای بغل کردنت، برای اون چشمای خوشگلت، برای مامان گفتن هات؛ خنده ها و شیطنت هات و حتی بهونه گیری کردن هات دلم تنگ شده. بدجوری جات خالیه عزیز مادر.
سرم را روی سنگ قبرش گذاشتم و اشک هایم جاری شد و از ته دل زار زدم.
این داغ تا ابد بر دل من تازه می ماند.
****
نیمه های شب بود و من خواب از چشمانم فراری شده بود. مانند تمام این مدت قاب عکس نفس و لباس های او را بغل کرده بودم و در تاریکی اتاق که فقط با نور ماه که پنجره به داخل می تابید، روشن شده بود، به سقف خیره بودم.
نمی دانم چه شد که از جا بلند شدم و به سمت کمد رفتم. ته کمد جعبه ی کوچکی بود که تمام این سال ها خودم را از باز کردن آن جعبه و محتویات داخل آن منع کرده بودم.
خودم هم دلیل کارم را نفهمیده بودم که چرا امشب تصمیم گرفتم که آن را باز کنم.
نفسی کشیدم و دستم را روی خاک های نشسته بر آن کشیدم و به آرامی درش را باز کردم.
جعبه ای که هر چه از حامد را داشتم درون آن قرار داده بودم که جلوی چشمم نباشد و خاطرات را به یادم نیاورد اما خاطرات که اجازه نمی گیرند!
طوری به مغزت هجوم می آوردند که از زمین و زمان غافل می شوی؛ که خواب از چشمانت فراری و اشک هم مهمان چشمانت می شود.
کسی را نداشته باشی که با او درد و دل کنی هم که دیگر درد بزرگتری است.
در این شب های دلتنگی که گویی صبحی ندارند، مدام خاطرات در ذهنت جولان می دهد و چه باید گفت به این خاطرات زبان نفهم و فراموش نشدنی؟!
نگاهم به گردنبندی که در آن روز که می خواستیم به خرید برویم، به من هدیه داده بود. هنوز هم لبخند مهربانش و صدای گرم و دلنشینش را وقتی که برایم شعر مرغ آمین را خواند، به یاد دارم. صدایش هنوز توی گوشم بود.
چه قدر دلم برای آن روزها که برایم شعر می خواند، تنگ شده بود.
عکس هایمان را که ته جعبه بود و چند تایی از آن را که دوست داشتم را چاپ کرده بودیم را بیرون آوردم.
به اولین عکس نگاه کردم. درون محضر بودیم و کنار هم نشسته بودیم. چشمان درخشان من که اکنون ذره ای از آن درخشش نمانده بود، پر از شور و شوق بود.
نگاهم به عکس دیگری افتاد.
عکسی از همان روز برفی بود. فضای عکس سفید و پوشیده از برف بود. حامد هم با یک دست مرا در آغوش گرفته بود و با دست دیگرش گوشی را برای گرفتن عکس در دست داشت و روی لب های هر دویمان خنده بود که نشان از خوشحالی بیش از اندازه مان را می داد.
دستم را به ته جعبه بردم و حلقه ام را برداشتم. باز هم اشک به چشمانم هجوم آورد. هق هق ام بالا گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدای گریه ام بیرون نرود.
«مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش»
چه سخت است این خاطرات که روزی لبخند به لبت می آوردند، روزی اشک به چشمانت بیاورند.
قطره اشکی از چشمم چکید و روی عکس افتاد. نگاهم به ته کمد و گچ پایم افتاد و لبخندی به لبم آورد.
هنوز آن گچ را نگه داشته بودم که آن هم به خاطر این بود که خط حامد روی آن به یادگار مانده بود.
سی دی که تمام عکس ها و فیلم ها را در آن ریخته بودم را برداشتم و به سمت کامپیوتر رفتم.
به فیلم روز نامزدی مان نگاه کردم. خنده های سرخوشم هنوز هم در گوشم بود. آهنگ شاد و عاشقانه ای هم که پخش می شد، مرا به آن روز و آن لحظات برده بود.
با تو که حرف میزنم صدامو صاف میکنم
دارم به زیبایی تو باز اعتراف میکنم
با تو که حرف میزنم آینده ی من روشنه
دنیام دستای تو که تو دستای منه
ثانیه ها کنار تو به مردن عادت میکنه
حتی به راه رفتن ما همه حسادت میکنن
نگاهم با حسرت و لبخند تلخی به رقص دو نفره مان و شیطنت های هانیه که سر به سرمان می گذاشت، بود.
وقتی بهم زل میزنی دیگه نفس نمی کشم
اینقدر آرومم پیش تو میترسم از آرامشم
ثانیه ها کنار تو به مردن عادت میکنه
حتی به راه رفتن ما همه حسادت میکنن
دیگر طاقت نداشتم که ادامه ی فیلم را ببینم. آن را متوقف کردم و سرم را روی میز گذاشتم و به اشک هایم اجازه ی ریختن دادم.
****
لباس را بر تنم کردم و موهایم را که کمی تازگی ها بلند شده بود را فر کردم.
می خواستم به حرف بقیه مبنی بر برگشتن به زندگی ام گوش کنم.
آرایش کمرنگ و ملایمی بر صورتم نشاندم و مانتو و شالم را پوشیدم و همراه با مامان و بابا از خانه بیرون زدیم.
نیم ساعتی گذشته بود که جلوی تالار رسیدیم. همگی پیاده شدیم و از حیاط بزرگ و زیبای آن گذشتیم و وارد شدیم.
شهاب و هانیه هم ظاهرا تازه آمده بودند و در اتاق عقد بودند.
سلام و احوالپرسی کوتاهی با مهمانان کردیم و به سمت عروس و داماد رفتم.
هانیه در آن لباس عروس سفید و پف دار زیادی زیبا شده بود. با دیدن من با لبخند از جا بلند شد و یک دیگر را را در آغوش گرفتیم.
با آمدن عاقد، پارچه ی سفید رنگ را همراه با سحر روی سرشان گرفتیم و سارا هم قند می سایید.
هر یک طور خاصی به من نگاه می کردند که اصلا از نگاهشان خوشم نمی آمد. حس بدی را به من منتقل کرده می کرد.
صدای سارا که می گفت «عروس رفته گل بچینه» مرا از فکر کردن به این موضوعات واداشت.
بالاخره هر دویشان بله را گفتند و صدای دست زدن ها کر کننده شد.
مهمان ها در حال تبریک گفتن و دادن کادوهایشان به آن ها بودند.
نگاهم را به اطراف چرخاندم که حامد را پیدا کنم.
روی صندلی نشسته بود و با دایی حرف می زد. دایی چیزی به او گفت و از جا بلند شد. سنگینی نگاهم را احساس کرد که سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. هول شدم و نگاهم را از او گرفتم.
بیشتر مهمان ها تبریک گفته بودند و مردها به قسمت مردانه می رفتند.
با لبخندی به هانیه نگاه کردم و هم دیگر را در آغوش گرفتیم.
- مبارک باشه قربونت برم. خوشبخت باشید.
زمزمه کردم: جای منم خوشبخت شو هانیه.
لبخندی تلخ زد. در چشمانش ناراحتی را می خواندم که آن هم به خاطر حامد بود.
رو به شهاب هم تبریک گفتم و نگاهم به حامد خورد که به این سمت می آمد.
شهاب و هانیه هر دو سرشان را پایین انداختند. امیدوار بودم که نخواهد باز هم چیزی به آن ها بگوید و بیشتر ناراحتشان کند.
به هر دویشان نگاه کرد و لبخندی بر لبش نشست. چون آن دو سرشان پایین بود، متوجه ی لبخندش نشدند.
- چه خجالتی هم واسه من می کشند
با لحن مهربان و شوخ حامد هر دو طوری سرشان را بالا آوردند که احساس کردم گردنشان رگ به رگ شد و با چشمانی گرد شده نگاهش کردند. من هم از این تغییر حالت ناگهانی او متعجب شده بودم.
هانیه با لب هایی لرزان گفت: داداش.
لبخندی زد و گفت: جانم؟ تو که باز اشکت در اومد.
بغضش که سر باز کرد، حامد جلوتر رفت و او را در آغوش کشید.
هانیه هم محکم حامد را گرفته بود و اشک هایش روان شده بود.
او را از آغوشش بیرون آورد و گفت: چرا گریه می کنی آخه؟
هانیه لب هایش را آویزان کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی مهربان به او زد و به شهاب نگاه کرد.
- دوستمی، داداشمی، هر کی هستی باش اما بدونم اشکش رو در آوردی دیگه کاری ندارم که کی هستی و فقط با خودم طرفی.
آن لحظه به خاطر وجود حامد به هانیه غبطه خوردم. به خاطر این که با تمام دلخوری هایش باز هم هوای او را داشت و این گونه حمایتش می کرد.
من هم دلم می خواست کسی را داشتم که این گونه پشتم باشد.
بغضم را به سختی قورت دادم. چه غصه ها و عقده هایی در دلم مانده بود.
شهاب هم با جدیت گفت: خیالت راحت.
حامد چپ چپ نگاهشان کرد و گفت: راستی فکر دیگه ای با خودتون نکنید ها. من هنوز آشتی نکردم و حالا حالاها باید منت کشی کنید.
هانیه میان اشک خندید. شهاب هم خندید و همان طور که حامد را بغل می کرد، گفت: چشم. ما مخلص برادر زن جانمون هم هستیم.
با لبخند به صمیمیتی که دوباره بینشان به وجود آمده بود، نگاه می کردم. چه قدر از این بابت خوشحال بودم که حامد دلخوری هایش را کنار گذاشته و مانند قبل شده و روی لب های شهاب و هانیه خنده آمده.
چه قدر این سه نفر را دوست داشتم. این سه نفری که همیشه و همه جا همراهم بوده اند؛ در خوشحالی، ناراحتی، غم، خنده هیچ گاه تنهایم نگذاشته اند.
و دیدن خوشحالی و خنده ی آن ها زیادی برایم لذت بخش و خوب بود.
شهاب و هانیه مانند برادر و خواهر نداشته ام در کنارم بوده اند و حامد...
حامد را هنوز هم نمی دانستم به چه تعبیر کنم. دلم نمی خواست لفظ برادر به او بدهم و از طرفی خودش گفت که می خواهد ازدواج کند و بی شک آن کسی را که زیر نظر دارد، من نیستم.
بعد از رفتن شهاب و حامد به قسمت مردانه، مانتو و شالم را در آورده بودم و روی صندلی کنار مادر جون نشسته بودم.
مادر جون در حالی که به هانیه و کسانی که مشغول رقص بودند، نگاه می کرد گفت: تو چرا نمیری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: بلد نیستم. حوصله اش رو هم ندارم.
نگاهی به چهره ی آرایش شده و لباسم انداخت و گفت: چه خوشگل شدی. خوب کردی اون لباس های مشکیت رو در آوردی.
لبخند تلخی زدم و گفتم: چاره ای جز کنار اومدن با اون اتفاق ها ندارم.
برای آن که بغضم سر باز نکند، لیوان آب پرتقال را لاجرعه سر کشیدم تا شاید این بغض هم فرو نشیند.
مامان و خاله هم به جمعمان اضافه شدند. با لبخند به هانیه که دیگر از آن ناراحتی و غم چشمانش خبری نبود، نگاه کردم و برایش آرزوی خوشبختی کردم. خواهر دوست داشتنی ام لیاقت خوشبختی را داشت.
صدای بلند آهنگ در مغزم می پیچید و احساس سر درد می کردم.
از جا بلند شدم و در حالی که مانتو و شالم را می پوشیدم رو به مادر گفتم: مامان من میرم یه هوایی بخورم.
وارد حیاط شدم. به کفش پاشنه بلند عادت نداشتم و راه رفتن روی سنگریزه ها راه رفتن را برایم سخت تر می کرد.
به آرامی روی سنگریزه ها قدم می زدم. هوای خنک و مطبوعی بود طوری که مرا از آن حس و حال خارج کرد.
با شنیدن صدای پا روی سنگریزه ها سرم را برگرداندم و با حامد چشم در چشم شدم.
در نور چراغ ها به قامت مردانه و بلندش نگاه کردم و در دل اعتراف کردم که چه قدر امشب جذاب شده.
آن کت اسپورت آبی کاربنی اش، زیادی به او می آمد.
- چیزی شده؟
سری به طرفین تکان داد و کوتاه گفت: نه. تو برای چی اومدی این جا؟
در حالی که به آرامی قدم برمی داشتم، جواب دادم: سر و صداها اذیتم می کرد گفتم بیام یه چرخی این جا بزنم.
با من هم قدم شد و گفت: از پنجره دیدم که اومدی بیرون. منم گفتم بیام که تنها نباشی.
لبخندی زدم و گفتم: راستی چه خوب شد باهاشون آشتی کردی. خیلی خوشحال شدند. اما چرا این قدر یهویی؟
لبخندی جذاب بر لب نشاند. تا کنون گفته بودم لبخندش زیادی دلم را می لرزاند؟!
نمی دانم چه بلایی سرم آمده که مدام حرکات او را در نظر می گیرم.
- خب درسته ازشون خیلی دلخور بودم به خاطر این که موضوع رو آخرین نفر به من گفته و این که توقع اینو از شهاب نداشتم، عصبانی شده بودم. اما نمی تونستم هم ناراحتی شون رو ببینم. خودت می دونی که چه قدر هر دوشون رو دوست دارم.
باز هم لبخندی زدم.
- کار خوبی کردی.
لبخندی زد و چیزی نگفت.
مردد گفتم: حامد؟
«هوم» ای گفت که پرسیدم: من همه چی رو درباره علت جدایی مون برات تعریف کردم اما تو چیزی نگفتی. خیلی کنجکاوم بدونم چی شد و کی رفتی و کی برگشتی؟
لبخندش محو شد و صورتش درهم رفت.
مکثی طولانی کرد. طوری که احساس کردم نمی خواهد چیزی بگوید.
خواستم بحث را عوض کنم که به حرف آمد.
- حال اون روزهای من اصلا تعریفی نیست و جز ناراحتی چیزی نداره اما میگم که بدونی فقط خودت از این دوری عذاب نکشیدی.
اون شب که اومدم خونه تون و خواستم دلیل کارت رو بهم بگی ولی تو چشمام زل زدی و گفتی ازت بدم میاد و می خوام با یکی دیگه ازدواج کنم، احساس خورد شدن می کردم. اون لحظه صدای شکستن غرورم و از همه مهم تر دلم رو شنیدم.
شاید اگه هر حرفی یا حتی بهم فحش هم می دادی، این قدر داغون نمی شدم.
این حرف رو که ازت شنیدم دیگه نتونستم بمونم؛ حس اضافه بودن می کردم و به مامان و بابام گفتم که این تصمیم جدایی، تصمیم هر دومون بود.
همین طور پیش می رفت که از شهاب شنیدم عروسیته و خودم بهش گفتم بیاد عروسیت تا یه وقت احساس تنهایی نکنی.
اون شب منم اومدم و همون موقع که جلوی در از ماشین عروس پیاده شدی، دیدمت که ای کاش نمی دیدم و ای کاش اصلا اون جا نمی اومدم.
تو اون لباس سفید عروس زیادی خوشگل شده بودی طوری که تموم مدت اون تصویرت جلو چشمام بود و یه لحظه پاک نمی شد. بگذریم که چه قدر به خاطر این موضوع خودم رو سرزنش کردم و گفتم که تو دیگه مال من نیستی و هیچ وقت هم نمیشی.
نمی تونستم این جا بمونم چون به خودم اعتماد نداشتم. یهو دیوونه می شدم و می اومدم سراغت. به خاطر اینم تصمیم گرفتم که برم. از تو و هر جایی که خاطراتت رو به یادم میاره، دور بشم. رفتم و برای این که دلتنگ تر نشم هیچ سراغی ازت نمی گرفتم و اسمت هم نمی بردم ولی نمی دونی که چه قدر سخت بود. برای این که کمتر تو فکر برم، تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم اما بازم یه لحظه فکرت از ذهنم جدا نمی شد.
همین طور گذشت و گذشت و بالاخره بعد پنج سال تصمیم گرفتم که برگردم.
یه ماهی از برگشتنم گذشته بود که اون شب مامانت زنگ زد و گفت که با شوهرت مشکل پیدا کردی و وکیلت بشم.
اولش جا خوردم و تعجب کردم اما بعدش هم به خاطر عمه و هم به خاطر تو قبول کردم. وقتی که اومدی دفترم از دیدن نفس کلی جا خوردم. از دستت دلخور و عصبی بودم و ناخواسته بهت کنایه می زدم ولی وقتی اشک هات رو دیدم پشیمون شدم.
همه چی همون طور گذشت و خودت از همه چی خبر داری اما باور کن من همه کاری کردم که کارات درست شه اما بقیه اش دیگه دست من نبود.
متوجه ی اشک هایم که شد، ایستاد و گفت: چرا گریه می کنی؟
- باور کن من نمی خواستم این جوری بشه اما مجبور بودم. بهت که توضیح دادم.
- شاید همون موقع توضیح می دادی، همه چی حل می شد اما الان دیگه بهش فکر نکن. همه چی گذشته.
اشک هایم را پس زدم و گفتم: میگم حامد؟
منتظر نگاهم کرد.
- هر چی از تو یادگاری داشتم رو هنوز نگه داشتم حتی وقتی پام تو شمال شکست و تو روی گچ پام نوشتی هم به خاطر اون، هنوز اون گچ رو دارم.
متعجب نگاهم کرد.
- واقعا؟!
سری تکان دادم و با خنده گفتم: آره.
اشاره ای به تخته سنگ رو به رویمان کرد و گفت: بشین یه چیزی می خوام بهت بگم.
بی حرف نشستم. خودش هم رو به رویم نشست. منتظر به چشمان نافذش نگاه کردم.
- یه سوال بپرسم، راستش رو میگی؟
بی مکث سرم را تکان دادم که بدون مقدمه پرسید: تو هنوزم منو دوست داری؟
آن قدر جا خوردم و مات و مبهوت ماندم که بدون پلک زدنی خیره اش بودم.
خیلی خونسرد و بدون آن که خبر داشته باشد در قلب من چه آشوبی به پا کرده، گفت: خب؟
قلبم از هیجان طوری می کوبید که احساس می کردم او هم صدایش را می شنود.
- خب نمی دونم چی باید بگم.
- دوست دارم نظرت رو بدونم.
یاد حرف های آن شبش افتادم که می گفت حتی به زندگی با من هم فکر نمی کند و بغض گلویم را فشرد.
- خب چه فرقی می کنه نظر من چی باشه وقتی تو از من متنفری؟
اخمی کرد و با جدیت نگاهم کرد.
- این حرفا چیه لیلی؟ کی گفته من ازت متنفرم؟ من حتی تو اون روزا که بدترین روزهای زندگیم هم بود، نتونستم ازت متنفر شم. می خوام نظرت رو بدونم که اگه راضی باشی، بیایم خونه تون
با نگاه خیره به چشمانم و لبخند جذاب روی لبش ادامه داد: برای خواستگاری.
چشمانم از این گردتر نمی شد. هیجان زده شده بودم و نمی توانستم حرف بزنم.
کوبش های قلبم بی امان شده بود و از هیجان نفس هایم تند شده بود.
در باورم چنین حرف هایی از حامد نمی گنجید. باورم نمی شد که بعد از آن همه اتفاق و آن جدایی مان دوباره از من خواستگاری کند.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و به چشمان درخشان و مهربانش نگاه کردم که خودش به حرف آمد.
- لیلی، من تو این چند سال نتونستم از فکرت بیرون بیام. یه شب نبود که با فکرت نخوابم و با خیالت چشم باز نکنم. لیلی من هنوزم تو رو دوست دارم.
نمی دانم این بغض و این قطره اشکی که از چشمم چکید برای چه بود؟!
از این خوشبختی بهتر هم مگر بود؟
با دیدن حال من با نگرانی گفت: چی شد؟ ناراحت شدی؟
سری به طرفین تکان دادم و بالاخره سکوتم را شکستم و سعی کردم حرف دلم را برایش بگویم.
- حامد؟
- جانم؟
چه قدر دلم برای «جانم» گفتن هایش تنگ بود.
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: منم.
- توام چی؟
نمی دانم چرا این گونه از او خجالت می کشیدم.
- منم همون.
با اصرار گفت: همون یعنی چی؟
- یعنی منم دوستت دارم.
سرم را بالا آوردم و به چشمانش که چون آسمان زیبا و پر ستاره ی امشب می درخشید، نگاه کردم و از عشقی که در چشمانش دیدم، لبخندی بر لبم آمد.
با نگرانی گفتم: میگم حامد؟
- جون دلم؟
- من می دونم که خانواده ی تو مخالفن و از من خوششون نمیاد.
با مهربانی گفت: مگه میشه کسی از لیلی من خوشش نیاد؟
داشت چه می کرد با این قلب بی قرارم؟ باز هم با همان لحن مهربان و پر عشق گفته بود: «لیلی من».
و من گفته بودم که برای صدایش جان می دهم؟!
گفته بودم با این نگاه او حس زنده بودن می کنم؟!
حرفی نزدم که ادامه داد: ببین لیلی، ما به اندازه ی کافی از هم دور بودیم. بعدشم من اون قدر تو رو دوست دارم که به خاطر تو همه کاری می کنم. خانواده ی منم همه شون راضی ان فقط مامانمه که اونم راضیش می کنم. به من اعتماد داری؟
بی مکث سر تکان دادم.
- خب پس نگران هیچی نباش. همه چی رو درست می کنم و میایم خواستگاری.
لبخندی خجول بر لبم نشست. دلم می خواست تا ساعت ها در این حالت بمانیم. او حرف بزند و من گوش کنم.
- دلم می خواد
زودتر همه چی درست شه و عروسی کنیم. مثل چند سال پیش هم دیگه نیست. نه تو اون دختر کم سن و سال و لجباز گذشته ای و نه من عین گذشته ام. من الان سی و چهار سالمه؛ دیگه اون پسر بیست و هفت، هشت ساله نیستم که نصف شب بیام دم خونه تون یا بریم زیر بارون قدم بزنیم یا تو برف بستنی بخوریم. من الان فقط آرامش می خوام که اونم وقتی برآورده میشه که تو پیشم باشی و بدونم دلت پیش منه؛ همین. نگران هیچی هم نباش. همین امشب با خانواده ام حرف می زنم.
چه قدر خوب حرف می زد. چه قدر صدایش آرامش داشت.
- حامد؟
نگاهی به قطره اشک روی گونه ام خورد و گفت: جان دلم؟ چیه دوباره اشکت در اومد آخه؟
- باورم نمیشه همه چی داره درست میشه. باورم نمیشه که دوباره می تونم پیشت باشم. امشب خیلی حالم خوبه.
اشک هایم را با گوشه ی شالم پاک کردم و با نگاهی تار و چشمانی لبالب از اشک به او خیره شدم.
او هم لبخندی زد و گفت: لیلی من، عزیز من، قربونت اون چشمات که نمی دونی با دلم چی کار کرده برم، این همه گریه برای چیه؟ همه ی اون عذاب ها تموم شد. دیگه غصه خوردن و گریه بسه. بهت قول میدم همه چی درست میشه. باشه عزیزم؟
با صدای گرفته از گریه ام گفتم: هر چی تو بگی.
نگاهم به دستان بزرگ و مردانه اش افتاد. چه قدر دلم می خواست دوباره آن دستانش را بگیرم. چه قدر دلم می خواست سر بر شانه اش بگذارم و به صدایش گوش کنم و در آغوشش غرق شوم.
انگار از نگاهم فهمید که چه می خواهم.
نفهمیدم چه شد که در جایی آرامش بخش کشیده شدم. انگار که زمان و مکان متوقف شده بود.
برایم مهم نبود که ما الان نامحرم هستیم و این کار درست نیست.
برایم مهم نبود که ممکن است کسی ما را در این وضعیت ببیند.
فقط مهم این بود که آرامش از دست رفته ام را در این آغوش پر مهر به دست آورده بودم.
- حامد میشه برام بخونی؟ دلم برای صدات تنگ شده.
بوسه ای که بر پیشانی ام نشاند زیادی آرامش بخش بود و حس خوبی داشت. اصلا از چندین قرص آرامبخش هم بهتر و تاثیر گذار تر بود.
من بیقرارم
از منه عاشق
دلی دیوانه میخواهی که دارم
گریه کن
یک شانه ی مردانه میخواهی
که دارم
من بی قرارم
بی تو عذابیست
خنده هایی که به روی صورتم
همچون نقابیست
کار من عشق است
و کار چشم تو خانه خرابیست
چشمانت آرزوست
از سر نمیپرد
تو را ز خاطرم کسی نمیبرد
به خاک و خون کشیده ای مرا
زمن بریده ای مرو
به دل نشسته ای
چه کردی با دلم
به گل نشسته ای
میان ساحلم
به خاک و خون کشیده ای مرا
زمن بریده ای مرو
بمان که عاشقت منم
چرا تو میروی
در آسمان قلب من
ستاره میشوی
بیا بمان که در شبم
همیشه همچون ماهی
بمان که میکشد مرا
تورا ندیدنت
تو رفته ای و من هنوز
ادامه میدمت
به گریه تکیه میکنم
مرا اگر نخواهی
اشک هایم از سر شوق روی گونه هایم روان بود.
چه قدر خوب بود که این طنین صدایش هنوز هم در گوشم می پیچید.
چه قدر خوب بود که او را داشتم. مردی که در هر شرایطی کنارم بود و هیچ گاه تنهایم نمی گذاشت.
من هیچ وقت دوباره از دستت نمیدم. اینم بدون که هر جا هم که باشی و هر چه قدر هم ازم دور بشی دنبالت میام.
به چشمانم خیره شد و زمزمه کرد: تو ممنوع الخروجی از قلبم.
لب هایم به لبخندی کش آمد. آن قدر خوشحال بودم که حس می کردم تمام این حرف ها رویاست و دوست نداشتم از این رویای شیرین دل بکنم.
- حامد؟
- جونم؟
- باورم نمیشه که همه چی داره درست میشه. فقط حیف که نفسم نیست. اگه بود که خوشبخت ترین زن روی زمین می شدم.
اشکی که روی گونه ام چکید را پاک کرد.
- لیلی من، همه چی تموم شد. همه ی اون سختی ها، تنهایی ها، ناراحتی ها. بعد از هر سختی، آسونیه. نفس هم جاش خالیه و همه مون جای خالیش رو حس می کنیم اما زندگی بازم جریان داره. بهت قول میدم همه چی رو درست می کنم.
حامد قول می داد و من باورش نمی کردم؟!
مگر می شد باورش نکرد آن چشمان سیاهش که پر از مهربانی و صداقت و عشق است را؟
- می دونی حامد، میگن هیچ عشقی مثل عشق اول نیست و من با وجود تو به این موضوع پی بردم و فهمیدم که دوتا عاشق رو هیچ کی نمی تونه از هم جدا کنه و اگه جدا هم بشن، دلشون پیش هم می مونه و هیچ وقت فکر و خیالش از سر آدم بیرون نمیره. مثل عشقی که من بهت داشتم که ذره ای کم نشد و برعکس؛ روز به روز عمیق تر شد.
او هم لبخندی زد و در حالی که اشک هایم را پاک می کرد، جواب داد: لیلی من، هیچ وقت خیالت یه لحظه هم منو رها نکرد و خیالت رفتنی نیست...
نویسنده : فاطمه احمدی
پایان
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
ممنون از این که تمام داستان ها و رمان هاتونو کامل میذارین.
ممنون میشم نسخه های کامل رمان های رز سرخ ( به قلم زهرا علی پور ) و بباربارون ( نویسنده.فرشته) رو در اختیارمون بزارین.
باتشکر