دیوانگی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت اول


نه من نمی خوام ...دوستش ندارم ...تو رو خدا بابا ...

ٖٖ بابا با قیافه برزخیش کنارم ایستتاده بود با شنیدن التماس هام بدون توجه به چشمای اشکیم غرید : دختره نفهم چرا داری با سرنوشت خودت وما بازی می کنی ...واقعا احمقی نمی دونی اگه باهاش ازدواج کنی وبراش یه وارث بیاری میشي سوگلی ارباب ...میشی مادر ارباب اینده اخه من به توچی بگم... روی زانوهام افتاده بودم و خون گریه می کردم نگاهم به چشمای اشکی مامان افتاد ...تمام التماس هام رو توی چشمام ریختم و بهش زل زدم اما مامان مثل همیشه که نمی تونست مقابل بابا بایسته سرش رو پایین انداخت ... چقدر من بدبخت بودم کاش امير اینجا بود اگه بود کسی نمی تونست بهم زور بگه منو به کاری وادار کنه ...اخ امير کجایی؟؟؟ با صدای بابا بهش خیره شدم با تمام سنگ دلیش گفت : فردا میرم و اسمت رو به باجی میدم البته دعا کن شانس بیاری و انتخاب
بشي
تو دلم گفتم الهی شانس نیارم ...بابا بعد از تموم شدن حرفاش از خونه بیرون رفت... دلم بازم گریه میخواست هنوز صورتم از سیلی بابا سرخ بود و درد میکرد ...مامان وقتی از رفتن بابا مطمئن شد به طرفم اومد منو به اغوش کشید ... هر دو تو بغل هم زار زدیم همینطور که تو اغوش گرم و امن مامان بودم شروع کردم به شکایت مامان من نمی خوام ...من نمی تونم زن ارباب بشم ...تو رو خدا بابا رو منصرف کن ...مامان من دوست ندارم زن سوم ارباب بشم ... مامان موهای بلندم رو نوازش کرد وگفت: دخترم ،شوکای من کاری از دستت من بر نمیاد ....خودت که شاهد بودی دیشب چقدر با بابات حرف زدم اما قبول نکرد میگه این بهترین کاره ...دختر گلم دلم برات میسوزه مادر توام مثل من سیاه بختی ... اره مامان راست میگه اونم به زور به عقد بابا در اوردن اونم تنها وقتی 11 ساله بوده ...بیچاره مامان از زندگیش خیر ندید فقط کتک خورد و تحقیر شد ... همش سرکوفت شنیدکه دیگه بعدازمن بچه اش نمیشه... آهی کشیدم ...چقدر روزگار با ادم سر ناسازگاری داره ...


مشغول شستن ظرف ها بودم که بابا از راه رسید ...مامان که از درد زانوهاش دراز کشیده بود با دیدن بابا از جاش بلند شد و گفت : چی شد اکبر ... بابا روی کناره گوشه اتاق نشست و گفت: هیچی فعلا اسم شوکا رو هم به باجی دادم اما باجی گفت زیاد امیدوار نباشیم تمام اهل روستا اسم دختراشون رو نوشتن بدون توجه به حرفاشون به سمت تنها اتاق کاه گلیمون رفتم روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم ... دلم خیلی پر بود نمیدونم تو این اوضاع امير چرا بر نمیگشت ...اگه اون بود مثل همیشه کمکم می کرد تو گلوم قد یه سنگ بغض بود تو تنهای خودم برای سرنوشتم گریه کردم .. به یاد امير افتادم درسته برادر واقعیم نبود اما مثل داداش واقعیم دوستش داشتتم ...امير پسر عمو احمد بود عمو احمد که زنش آذری بود تو تبریز زندگی میکردن اما بعد از اینکه از هم جدا میشن و زن عمو میره ازدواج میکنه عمو احمد که عاشق زنش بوده دیگه طاقت نمیاره و خودش رو میکشه ... از همون موقع امير اومدپیش ما اومد و با ما زندگی کرد وقتی با من بود کسی جرات نمی کرد نگاه چپ بهم بندازه ..با اینکه فقط 2 سال از من بزرگتر بود اما خودش رو مسئول من میدونست
الان چند ماهی میشد سربازی رفته بود ..امير 19ساله بود ومن 17 سال داشتم قیافه ام از نظر خودم معمولیه اما اميرهمیشه خیلی بهم روحیه میده ... موهای بلند مشکی دارم و چشمام هم درشته و مشکیه ... با اینکه درسم نسبتا خوب بود اما بعد از اینکه پارسال مدرسه ها تموم شد بابا باهام اتمام حجت کرد که درس بی درس دختری که قراره بره خونه شوهر بشوره و بسابه دیگه نیاز نیست این همه درس بخونه تا الانم که خوندی از سرت زیاد بوده امير کمی با بابا در این مورد بحث کرد که نتیجه نداشت منم که کاری ازم بر نمیومد با مامان شروع کردم خیاطی کردن و گاهیم با بابا سر زمین میرفتم ... البته زمین مال ما نبود ملک ارباب بود و ما همه کارگراش بودیم ... 8-7 سالی میشد ارباب بزرگ مرده بود و از همون موقع پسرش امور رو اداره میکرد تا حالا ندیده بودمش ما گاهی بعضی از مردم ازش بد میگفتن البته مثل سگ هم ازش میترسیدن ... روزها رو پشت سر هم طی میکردم تا اینکه از دو ماه پیش همه چیز بهم ریخت دو ماهی بود تو روستا این خبر پیچیده بود که مادر ارباب اشرف خاتون براي پسرش دنبال يه دختر سالم ميگرده


تنها چیزی که از ارباب شتیده بودم این بود که دو تا زن داشت اما صاح بچه نمیشد و مادر ارباب خاتون برای اینکه یه وارث برای پسرش وجود داشته باشه اعلام کرده بود که دخترای روستا اسماشون رو به باجی(خدمتکار
مخصوص خونه اربابی )بدن تا از بینشون یکی انتخاب بشه ... بابا هم که این خبر رو شنیده بود با خوشحالی پاش رو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا اسم منم باید بده تا اینجوری با ارباب ازدواج کنم و بعد بشم
مادر ارباب اینده دیگه اینجوری لازم نبود تو سرما و گرما سر زمین جون بکنیم ...هر چی منم میگفتم راضی نیستم به حرفم گوش نمیداد ... تو تموم این لحظه ها تنها دعای من این بود که اسمم در نیاد ...منو انتخاب نکنن ... اصلا دوست نداشتم زن ارباب بشم ...برعکس بقیه دخترا که ارزوشون این بود که برن خونه ارباب و تو رفاه باشن من دوست داشتم عاشق بشم عاشق کسی که منو از جونشتم بیشتر دوست داشته باشه حتی اگه پولدار نباشه نه اینکه منو فقط برای بچه بخوان ... من منتظر یه شاهزاده سوار بر اسب بودم اما افسوس که روزگار اون جوری که ما میخوایم پیش نمیره .. یک ماه از این قضیه انتخاب دختر گذشته بود و من هر روز و هر شي با کابوس اینکه انتخاب میشم روزها رو شب میکردم ...
تا اینکه یک روز با مامان مشغول درست کردن سبدهای حصیری بودیم تا بعد اونا رو بفروشتم که در خونه باز شد و بابا با قیافه عصبانی از راه رسید ... من و مامان با تعجب به چهره سرخ شده بابا نگاه میکردیم که یک هو بابا با خشم به طرف ما هجوم اورد و تا به خودمون بیایم تمام سبدها رو با لگد پاش به دیوار کو بید .. جیغ ناخواسته ی کشیدم بابا داد زد خیالتون راحت شد ...بیچاره شدیم ... مامان تازه به خودش اومد و گفت چت شده مرد دیونه شدی این کارا چیه ؟ بابا با اخم های درهم غرید اره دیونه شدم هر کس جای من بود قاطی میکرد وقتی دختر محمود زپرتی عرضه اش از دختر من بیشتره میخوای اروم باشم وقتی دختر اون محمود بی عرضه انتخاب میشه میخوای اروم باشم ... با شنیدن این حرف تو دلم قند اب شد اما سعی کردم شاديم رو بروز ندم چون بابا الان مثل یه بمب در حال انفجار بود.دو روز از انتخاب شدن شیرین می گذشت ...شیرین دختر محمود؛ چوپان روستا بود دختری با قیافه سبزه و چشمای عسلی .. بعد از اینکه خبر انتخاب شدن شیرین تو روستا پخش شد خیالم راحت شد اما بابا از وقتی این خبر رو شنیده بود مدام زیر لب به محمود و دخترش بد و بيراه ميگفت
 

برعکس من که دعاشون میکردم حالا که خیالم راحت شده بود غمی نداشتم صبح که بابا سر زمین رفت رو به مامان کردم و گفتم من میخوام برم جنگل و کاج جمع کنم مامان با چهره ناراضی کلی سفارشم کرد که زود برگردم ..قبل از اینکه بابا بیاد و جنجال به پا کنه ... سری تکون دادم و با خوشحالی کفشام رو پوشیدم با دامن چین چین رنگیم از خونه خارج شدم و اول از همه تندر رو صدا زدم طولی نکشيد که پارس کنان ستمم اومد و برام دمش رو تکون داد دستی روی سرش کشیدم و همرا تندر سگ باوفام به سمت جنگل رفتم ... تو راه برای خودم شعر زمزمه میکردم ... جنگل رو خیلی دوستت داشتم ..صدای پرنده ها و خش خش درختاش به ادم روح میداد .. بوی گیاهاش هوش از سر ادم میبرد و عظمتش ادم رو شگفت زده میکرد پایین درختای کاج دنبال کاج های کوچیک میگشتم و اونا رو تو کیسه کوچیکم میریختم تمام حواسم رو جمع میکردم که لباسم گلی نشه .. در همین حین با صدای شلیک گلوله به ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و هینی گفتم .... با ترس سرم رو بالا اوردم ...مطمئن بودم صدای تیر بود ... نمی دونستم چیکار کنم اما یک هو تصمیم گرفتم به سمت صدا برم ...
همراه تندر به سمت جهتی که صدا اومد حرکت کردیم ...که با دیدن صحنه رو به روم ماتم برد ... خدای من یه گرگ بود یه گرگ که دور جسد یه ادم که روی زمین افتاده بود میگشت... واقعا ترسیده بودم قلبم با شدت میکوبید ... اما باید یه کاری می کردم شاید اون ادم زنده باشه وگرگ بهش صدمه بزنه ... از تو کیسه دستم کاج ها رو در اوردم و طرف گرگ پرت کردم ...و داد زدم با این کارم متوجه من شد ... یاد حرف امير افتادم که اگه یک وقت گرگی دیدی فرار نکن و سعي کن از خودت ضعف نشون ندی .... تو چشمای گرگ خیره شدم که به سمتم حمله کرد ... تنتدر با این حرکت گرگ از خودش واکنش نشون داد و برای دفاع از من باهاش ‏درگیرشد تندر یه سگ دست اموز با جثه بزرگ بود .. منم باز چند تا از کاج هارو طرف گرگ پرتاب میکردم که به سرش میخورد ...داد میزدم تا بره بلاخره گرگ خسته شدو فرار کرد ... تندر میخواست دنبالش بره که سوت زدم و طرفم برگشت ... اروم به سمت ادم روی زمین رفتم ...
 
 
. یه مرد با سر زخمی بود ...اول از همه دستم رو جلوی بینیش گرفتم و وقتی از زنده بودنش مطمئن شدم از کیسه ام قمقمه اب رو برداشتتم و با دستم روی صورت مرد پاشیدم چند لحظه ی گذشت که دیدم تکونی خورد واروم لای چشماش رو باز کرد ناگهان با دیدن دو تا تیله سبز جا خوردم ... اروم صداش زدم ...اقا ..اقا حالتون خو به ؟؟ میتونید منو ببینید ؟ مرد دستش رو به سرش زد و ناله ی کرد گفتم دست نزنید زخم شده با چهره دردالود گفت چه اتفاقی افتاده تو کی هستی ؟ -من تو جنگل بودم که صدای شلیک گلوله شنیدم و به این سمت اومدم شما روی زمین افتاده بودید و سرتون زخم شده بود .... با حرفام انگار همه چیز یادش اومد که گفت اره من در حال شکار بودم که یه بچه گرگ دیدم هنوز طرفش نرفته بود م که یکی دیگه شون ناغافل از پشت منو غافلگیر کرد و تا عقب برگشتم سرم به درخت خورد و تیردر شد ....بعد هیچی نفهمیدم ... .
-شما نباید به بچه گرگ ها نزدیک بشید چون مادرشون عصبانی میشه ... میخواید کمی اب بخورید ؟سرش رو تکون داد که قمقمه رو نزدیکش بردم با دستش گرفت و کمی ازش خورد ... -میخواید برم کمک بیارم ... مرد قمقمه رو کنار گذاشت و همینطور که سعی میکرد از جاش تکون بخوره گفت نه ... نگاهی بهش کردم و گفتم میخواید کمکتون کنم ... جوری نگاهم کرد انگار بگه نمی تونی ...دستم رو به بازوش رسوندم و همینطور که سعی میکردم بلندش کنم گفتم بلند شید .
فکرش رو نمی کردم اینقدر سنگین باشه ...همراه مرد حرکت کردم .. تندر پارس کنان دنبالمون میومد ...مرد گفت :اسم سگت چیه ؟ اسمش تندره ... یک هو یاد چیزی افتادم وگفتم همش تقصیر اربابه ... ناگهان مرد از حرکت ایستاد و گفت چی گفتی ؟ بهش نگاه کردم وگفتم تقصیر ارباب روستاست....مرد گفت برای چی این حرفو میزنی ؟ با حرص گفتم راست میگم اگه به جای اینکه فکر زن سوم و خوش گذرانیش باشه کمی فکر مردم روستاش بود الان این اتفاق برای شما نمی افتاد اگه مثل ارباب روستای بالا یه منطقه اختصاصی محافظت شده برای شکار ایجاد میکرد این بلا سر شما نمی اومد حالا خوبه شما اسيبی ندیدی پارسال یکی از اهالی ده همین بلا سرش اومد اما بدبخت پاش رو از دست داد و الان زنش به جاش سر زمین کار میکنه ... مرد اخماش رو تو هم کرد و گفت حالا تو چرا ناراحتی ؟برای تو که اتفاقی نیوفتاده .. یاد این چند روز افتادم ....یاد حرصی که خوردم و تنم که لرزید لبخندی زدم وگفتم اره شانس اوردم داشتم بدبخت میشدم وقتی چهره سوالی مرد رو دیدم گفتم ماشالله شما هم خیلی کنجکاوید ...
 

بعد ادامه دادم همین اربابی که گفتم میخواست زن سوم بگیره و بابای منم از حول حلیم اسمم رو به خونه اربابی داد اما خداروشکر یکی دیگه رو انتخاب کردن ... مرد که در حال فکر بود گفت چرا دوست نداشتي انتخاب بشي...همه ارزوشونه برن خونه اربابی و تو رفاه زندگی کنن ... با دیدن قهوه خونه روستا گفتم هر کي یه نظری داره صبر کنید برم از قهوه خونه کمک بیارم .. مرد که بدون کمک من روی پاش ایستاده بود گفت نه میتونم برم نیازی نیست باشه ی گفتم و خداحافظی کردم راستی اسمت چی بود دختر؟ بااخم طرفم برگشتموگفتم نیازی نمیبینم اسمم روبه یه غریبه بگم به راهم ادامه دادم ..مردک پررو زورش اومد یه تشکر ناقابل بکنه ..خو به اگه نبودم گرگ میخوردش...... بازم فصل برداشتن محصول شروع شد ومنم به همراه مامان و بابا به زمین میرفتم وتا غروب کار می کردم موقع نهار شده بود و هر سه نفرمون زیر سایه درخت نشسته بودیم و نون و پنیر میخوردیم که اسد پسر مشتی علی همینطور که به طرف ما میدوید بابا رو صدا میزد
..
تا به ما رسید شروع به نفس نفس زدن کرد ...بابا با تشر گفت چه خبرته اسد مگه سر اوردی ...اسد که خوب نفسش بالا اومده بود گفت :اکبر اقا مباشر ارباب دنبالت فرستاده من و مامان با تعجب نگاهی به بابا کردیم مامان با ترس گفت باز چی کار کردی مرد که پیت فرستادن بابا با اخم های درهم گفت هیچی معلوم نیست چیکار دارن اسد که تعلل بابا رو دید گفت باید زود بری خونه اربابی ... بابا شال کمرش رو برداشت محکم دورش بست و به مامان گفت تا وقتی من میام شما مشغول باشید زود برمی گردم همینطور که سفره رو جمع می کردم مامان گفت دلم شور میزنه شوكا ...خدا کنه بابات راست گفته باشه و کاری نکرده باشه .. بتا اینکه خودمم نگران بودم لبخندی زدم و با اطمینان به مامان گفتم نترس مامان شاید کارش داشتن و مهم نباشه زود برگرده منومامان دوباره سرزمین برگشتیم.... 2 ساعت بود خونه برگشته بودیم و هوا تاریک شده بود ...مامان مثل اسفند روی اتیش بود و هی راه میرفت و چشمش به در بود تا بابا برگرده کم کم منم نگران میشدم ..بالاخره بابا از راه رسید ..تا ما رو دید خنده بلندی کرد -بیا زن که نونمون تو روغنه ...

ما هاج و واج نگاهش میکردیم که گفت :اول شام بیار که مثل یه گاو گرسنه ام بعد براتون تعریف میکنم سر سفره بودیم من و مامان بی اشتها با غذامون بازی میکردیم اما بابا دولپی داشت میخورد بالاخره سفره رو جمع کردم و سریع برگشتم و کنار مامان نشستم چشمم به دهن بابا بود .. بابا همینطور که نگاهمون میکرد گفت : وقتی پیش مباشر ارباب رفتم بهم گفت خود ارباب کارم داره و دنبالش برم .. اولش ترسیدم اما بعد از اینکه پیش ارباب رفتیم بهم خیلی احترام گذاشت از من پذیرایی کرد اونم چه پذیرایی ... در اخر از شوکا پرسید ..با حرف بابا چشمام گشاد شد گفتم از من ؟چرا از من؟ بابا با چشمای خندون گفت اره دخترم بخت بهت رو اورده ارباب بهم گفت تو رو برای ازدواج انتخاب کرده با حرف بابا حب کردم دنیا خراب شد و تمام اواره اش روی سرم ریخت . سرم به شدت درد می کرد...حالم اصلا خوب نبود ..نیمه راست صورتم کبود بود و این کبودی به دلیل مخالفت ازدواجم با ارباب به وجود اومده بود...
..
بابا وقتی جواب نه منو شنید از عصانیت چند تا سیلی بهم زد و الانم منو تو اتاق زندانی کرده ... خدایا چرا اینجوری شد ..مگه قرار نبود شیرین زن ارباب بشه .. اینقدر فکر وخیال کرده بودم که فك میکردم سرم در حال انفجاره ... با صدای در اتاق به خودم اومدم ونگاهم به مامان افتاد که با چشمای اشکیش برام غذا اورده بود ... اما من دلم غذا نمی خواست دلم میخواست بمیرم و از این زندگی راحت بشم .. مامان بادیدنقیافه ام گفت دستت بشکنه مردببین صورت برگگلش روبه چه روزی انداخته ... کنارم نشست و دستش رو جای کبودیا کشید :دخترم بیا یه چیزی بخور با صدای گرفته جواب دادم نمی خورم ..مامان تو رو خدا نذار بابا به زور منو به ارباب بده ..من از ارباب متنفرم ..... مامان منو تو بغلش کشید و پا به پام اشک ریخت ... تو اتاق نشسته ام ومنتظرم کسی از خونه اربابی بیاد ..دو روز از کتک خوردنم میگذره و کبودیا کمی محو شدن .. امروز قراره برم دیدن مادر ارباب ،،،اشرف خاتون ..تا اگه به دلش بشینم این ازدواج سربگیره ..
اینقدر نذر کردم مادرش راضی نشه ...با خودم عهد کردم جوری رفتار کنم که منو قبول نکنه ... طولی نکشید که در اتاق باز شد و مامان وارد شد ... روبه من کرد وگفت شوکا جان دخترم باجی اومده برات لباس اورده اینا رو بپوش و باهاشون تا خونه اربابی برو اخم هام رو تو هم کردم و گفتم من این اشغالا رو نمی پوشم اگه منو قبول کردن باید با لباس های خودم قبول کنن ... مامان با التماس گفت ارومتر دخترم الان صدات رو میشنون تو رو خدا بیا بپوش وشربه پانکن.. اما من که دیگه چیزی برای از دستت دادن نداشتم
 

اما من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم داد زدم بشنون به درک یا همینجوری میام یا هیچ گورستونی نمیام ......... بالاخره در اتاق باز شتد و باجی با یکی از خدمه وارد شد باجی که زنی حدودا40 ساله بود اخم هاش رو تو هم کرد و گفت دستوره اشرف خاتونه ..یا با پای خودت میای یا میفرستم دنبال ادم های ارباب بیان و بازور ببرنت ... چقدر از این زن متنفر بودم بیچاره مادرم که با شنیدن حرفاش زیر گریه زد و از من خواهش کرد شر به پا نکنم ... چاره ی نداشتتم از جام بلند شدم و گفتم من اون اشغالا رو نمی پوشم همینجوری میام... باجی که معلوم بود داره از عصبانیت میمیره و تا حالا کسی اینجوری باهاش برخورد نکرده گفت به درک ولی مطمئن باش با این زبونت سرتو به باد میدی ... تو راه خونه اربابی هستم دو طرفم دو تا خدمتکار هستن و جلوم باجیه که داره با غرور راه میره .. حالا خوبه خودش ارباب نیست ...اما معلومه تو روستا برو بیایی داره که هر که از کنارمون رد میشه بهش احترام میکنه و باجیم فقط سری تکون میده و اونا هم با دیدن من شروع به پچ پچ کردن میکنن ... تا حالا خونه اربابی رو از نزدیک ندیدم ...اما میدونم کمی از روستا فاصله داره.. بادیدن پرچینه ای بزرگ دلم شورمیزنه وطولی نمیکشه که میرسیم از در چو بی بزرگ رد میشیم و بعد به باغ بزرگی میرسیم .. چند نفر رو میبینم که مشغول کار هستند اما تا باجی رو میبینن سلام میدن و خیره منو نگاه میکنن باجی با دیدن عکس العملشون دادی میزنه و میگه زود برگردید سر کارتون به چی زل زدید ... عمارت بزرگ روجلوی روم میبینم که پشت سرباجی ازپله هاش بالامیرم .. تا حالا همچین وسایل زیبا و شیکی از نزدیک ندیدم ..دهنم باز میمونه مثل ندید بدیدا اطراف رو نگاه میکنم که با صدای باجی سمتش بر میگردم...

حواست کجاست دختر ..باید از این سمت بریم از چند تا در رد میگذریم تا اینکه به اتاق بزرگی میرسیم اتاق زیبایه و یه دست مبل به رنگ ابی درش قرار داره ... کمد و یه تخت بزرگم گوشه اش هست ... باجی بهم اشاره میکنه و میگه منتظر بمونم وخودش بیرون میشه ... با رفتنش دوباره اطرافم رو دید میزنم ...به سمت کمد میرم و مشغول تماشای وسایل عتیقه داخلش میشم مخصوصا یه دست فنجون طلایی شیک ......... در اتاق باز میشته وسریع نگاهم رو به اون سمت بر میگردونم که زنی وارد میشه و پشت سرشم باجی .... زن حدودا 51 سال داره عصایی هم به رنگ طلایی دستشه .... بدون توجه به من به سمت اولین مبل میره و روش میشینه هاج وو اج نگاهش میکنم که با صدای پرغرور به باجی میگه این چه سرو وضعیه این دختر داره ...مگه لباس ها رو نبردی .... باجی که تا حالا مثل شیر بوده با سوال زن خودش رو به موش مردگی میزنه و میگه خاتون باور کنید لباس ها رو بردم اما این دختر نپوشید و گفت با لباس های خودم میام اصلا به حرفت..... زن با دادی که میکشه باجی هول میشه وحرفش رو قطع میکنه بی عرضگی خودت رو بهونه نیار ..از جلو چشمام گمشو ....
باجی دو تا پا داره دو تا دیگه هم قرض میکنه و نمیفهمه چه طور از اتاق خارج میشه اب دهنم رو قورت متدم و با این اوصافی که میبینم مطمئنم این زن مادر ارباب اشرف خاتونه و چیز خوبی در انتظار من نیست . با شنیدن صدای مادر ارباب سرم رو بالا میارم -میدونی سزایی نافرمانی از دستور من چیه؟ سعی میکنم چهره ام ترس رو نشون نده میگم :من قصد نافرمانی از دستور شما رو نداشتم اما دلم میخواست با لباس های خودم بیام ... خاتون عصاش رو محکم به زمین میکو به و می غره ساکت !تو چه طور جرات میکنی جلوی من بدون اجازه حرف بزنی ...بعدم گستاخی کنی... هیچی نمی گم که باز با عصابنیت ادامه میده از همون اول راضی به اومدن تو نبودم اما متاسفانه بابک خان نظر دیگه ای داشت الانم اگه میبینی اینجابی فقط به خواست اربابه دفعه اخرت باشه دختره گستاخ که جواب منو میدی و دستوراتم رو نادیده میگیري وگرنه بلای سرت میارم که از کرده خودت پشیمون بشی با اینکه خیلی از حرفاش حرص خوردم اما نمی تونم جواب بدم دستام رو از شدت عصبانیت مشت میکنم

خاتون:نمی دونم بابک تو دختره گستاخ رو کجا دیده که دستور داده عروسیش با شیرین بهم بخوره الانم اینجایی چون میخوام قوانین این خونه رو برات بگم تا بعد از اینکه زن ارباب شدی رفتار ناشایستی انجام ندی... اول از همه اینجا که میای میشی زن ارباب پس فقط باید درخدمت ایشون باشی و به همه دستوراتش عمل کنی ...پدر ومادرت فراموش کن خوشم نمیاد هر دو روز یک بار بهشون سر بزنی دوم اینجا هر چی بگم حرف حرف منه پس باید مواظ برخوردات باشی امروز اگه میبینی جواب گستاخیت رو ندادم چون تازه اومدی و اشنا نیستی سوم باید احترام منیژه و سرمه زن های دیگه ارباب رو داشته باشی تو از اونا کوچکتری پس باید ازشون فرمان ببری از همه مهمتر در خدمت ارباب باشی و براش یه پسر بدنیا بیاری حرفاش که تموم شد از جاش بلند شد تا به طرف در بره –به باجی دستور میدم چند دست لباس مناس برات بیاره ..دیگه این اشغالا رو تو تنت نبینم ..در شان خونه ارباب نیست با لحنی که اروم باشه گفتم من راضی به این ازدواج نیستم خاتون ... تا این جمله رو گفتم مادرارباب با خشم زیاد طرفم میاد و تا به خودم بیام دست های قدرتمندش روی صورتم میشینه -خفه شو دختره احمق ..فکر کردی نظرت مهمه ...باید بدم گیسات رو از ته بزنن ...
..
غلط کردی تو لیاقت نداری ..لیاقتت پاک کردن کفشای اربابم نیست چه برسه زن ارباب بشی باجی کجایی ؟باجی ؟کدوم گوری هستی باجی با سرعت وارد شد و بعد از تعظیم گفت بله خاتون امری داشتید ؟ مادرارباب با نگاه تند و تیزش بهم اشاره کرد و گفت همین الان این دختر رو میبری و به شعبون میگی خوب فلکش کنه و بعدم میندازیش بیرون .. من که تا الان ساکت بودم و دستم جای سیلی که خورده بودم داشتم گفتم شما حق ندارید این کار رو بکنید من گناههی مرتک نشدم باجی همراه دو تا خدمه چاق منو به حیاط میبره و اصلا به تقلاهای من گوش نمیده تا به حیاط میرسیم به مردی که مشغول غشو کردن اسبه میگه خاتون دستور دادن این دختر رو خوب فلک کنی مرد که قیافه ترسناکی داره دهنش رو باز میکنه و میگه چشم از همینجا هم دندونای زردش رو میبینم باجی که قیافه وحشت زده منو میبینه پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه بهت گفته بودم سرت رو به باد میدی ...خاتون از دخترای زبون دراز خوشش نمیاد ..حالا هم هر بلایی سرت بیاد حقته .... شعبون دنبال فلک فرستاد ... با دیدن چوب فلک ناگهان دستام شروع به لرزیدن کرد... خدمه ها منو به زور روی زمین گذاشتن و پاهام رو بستن ....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (14 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tzrv چیست?