دیوانگی قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت پنجم

. از دادش ترسیدم اما چون شلوغ بود کسی متوجه نشد

 
 ....خواستم حرفی بزنم که بازوم رو گرفت و گفت میدونی شجاعت بیشتر مواقع حماقت رو همراه داره بازوم زیر فشار دستش در حال خرد شدن بود ناله ی کردم که با رسیدن داریوش بازوم رو ول کرد داریوش :بابک کجا رفتی ؟بیا مگه نگفتم یکی از تاجرین بزرگ وسایل عتیقه امش میاد الان اومده ... ارباب بی حوصله گفت داریوش الان نه ..اصلا حوصله چرندیاتشون رو ندارم داریوش سری تکون داد و گفت هر جور میلته ... خدمتکار با سینی به طرفمون اومد و ارباب لیوانی برداشت ...طرف منم گرفت که ارباب گفت نمیخوره ببرش... نمیدونستم توشون چیه اما رنگ شربت بود ... ارباب یه نفس همه رو سر کشید ....وسرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست .... به اطراف نگاه میکردم که لیلا رو دیدم خواستم برم سمتش تا نیم خیز شدم ارباب مچم رو گرفت و همینطور که چشماش بسته بود گفت کدوم گوری میری ؟؟؟ اروم اسم لیلا رو زمزمه کردم که گفت تو هیچ جا نمیری با این سر وضع ....امش نامردم اگه تکلیف تو رو مشخص نکنم
بزار این جشن مسخره تموم بشه ... از تهدیدش ترسیدم ...خودم رو لعنت کردم که این حماقت رو انجام دادم .... باز ارباب خدمه رو صدا زد و از اون نوشیدنی ها برداشت ....یکی دستش هنوز به مچم بود و من حس میکردم لحظه به لحظه داغ تر میشه .... **** بالاخره نیمه شب شد و و این جشن مضخرف تموم شد ..واقعا به منیژه حق میدادم شرکت نکنه.... از ترس حتی موقع شامم نتونسته بودم چیزی بخورم ..دعا میکردم ارباب زود خوابش ببره و منو بیخیال بشه حس میکردم ارباب یک جوریش باشه ..مثل همیشه نبود چشماش خمار خمار بود و با حالتی منو نگاه میکرد ...... بالاخره به اتاقمون رفتیم .......البته با ارباب ....... تا وارد شدیم ارباب کلید قفل رو چرخوند و من اونجا اشهدم رو گفتم با حالت خاصی گفت:خب پس حرف منو گوش نمیدی اره ... سرم رو به نشونه نه تکون دادم که خندید ..یه خنده شل و وار رفته به سمتم اومد و طبق معمول یه سیلی بهم زد .. روی تخت افتادم...از شدت درد اشکام ریخت ... کنارم نشست و گفت نه امشب نباید گریه کنی حیف این چشمات نیست
 

دهنش بوی بدی میداد ....چشتمام رو بوسیدو گفت بهت گفته بودم چشمات رو دوست د ارم .... واقعا گریه ام گرفته بود ..تا حالا حال ارباب رو اینجوری ندیده بودم ..... با صدای لرزون گفتم ارباب حالتون خوب نیست ....ارباب بازم خندید و گفت نه از همیشه بهترم ...چند پیک منو مست نمیکنه شیر کوچولوی وحشی .... وبعد شروع به بوسیدن من کرد ........ صبح با تنی دردناک از خواب بیدار شدم ..احساس خفگی میکردم که متوجه شدم دستان ارباب دورم حلقه زده ... با یاداوری دیش احساس ناراحتی بهم دست داد و اشکام دوباره جاری شد ....هیچ وقت تو این زندگی به خواسته من احترام گذاشته نشد ... در همین موقع ارباب چتماش رو باز کرد تا منو دید مثل کسی که چیزی یادش نیاد سرش رو محکم گرفت و با صدای خش داری گفت اه چقدر سرم درد میکنه ..چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ جوابش رو ندادم و تنها اشکام بود که میریخت ....تازه نگاهش به چشمای خیسم و کبودیای بدنم افتاد با تعجب به وحشی گریاش خیره شده بود ... بدون توجه بهش از جام بلند شدم و لباسهای پاره ام رو برداشتم ...خوبی این اتاق این بود که یه حموم داخلش داشت ... وقتی زیر دوش قرار گرفتم اجازه دادم اشکام تنم رو بشوره
تمام روز ارباب هروقت باهام حرف میزد تنها جوابش رو میدادم و دیگه حرفی نمیزدم ....بی حوصله بودم و دلم میخواست جای برم که هیچ کس نباشه ... ارباب بادیدن رفتارم کلافه میشد اما چیزی نمی گفت ... قرار بود غروب برگردیم و این منو خیلی خوشحال می کرد ...حتی لیلا متوجه شده بود اتفاقی افتاده که چند بار دلیل ناراحتی و بی حوصلگیم رو پرسید اما تنها با بهانه اینکه دلم تنگ شده جوابش رو میدادم .. غروب موقع رفتن رسید لیلا منو محکم بغل کرد و با محبت گفت:خیلی از دیدنت خوشحال شدم امیدوارم دوستای خو بی برای هم باشیم ... از مهمان نوازیش تشکر کردم و با اقا داریوشم خداحافظی کردم ... اربابم بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و. حرکت کردیم ... چند ساعتی بود حرکت کرده بودیم و من بی حوصله تنها به جاده چشم دوخته بودم با توقف ماشین به خودم اومدم ارباب از ماشین پیاده شد و بعد از مدتی با ابمیوه برگشت .. یکی رو طرفم گرفت که سرد زمزمه کردم نمیخورم ......با کلافگی گفت معلومه از صبح چه مرگته ؟؟؟خانم برای من پشت چشم نازک میکنه .....حالا خوبه دختر شاه نیستی ... بغضم رو قورت دادم و طبق تمام این مدت ساکت شدم ...حتی دلم نمیخواست لحظه ای باهاش هم کلام بشم ...

ارباب که دید حرف زدن با من فایده نداره ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد ... در همون حال گفت اگه میبینی چیزی بهت نمیگم مراعاتت رو میکنم فکر نکن عاشقتم ...من خیال میکردم لیاقت داری اما الان پشیمونم از اینکه انتخابت کردم لیاقت تو اینه که تو سختی زندگی کنی حرفاش قلبم رو بدرد اورد اهی کشیدم ...کاش این کابوس تموم میشد سرگذشتش هجران تو گفتم با شمع آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد *** با رسیدن به روستا لبخند کم جونی روی لبم میاد ..هیچ کجا برای من این روستا و اب وهواش نمیشد ...تو روستا هر کس ماشین ارباب رو میدید سلام میداد و اربابم طبق معمول سری تکون میداد ... تا وارد خونه اربابی شدیم چند نفری که توی حیاط بودن همراه مباشر ارباب به سمت ماشیناومدن و شروع به چاپلوسی كردن مباشر:ستلام ارباب ...رسیدن بخیر ..خوش امدید....این مدت که نبودید روستا لطفی نداشت انگار چیزی کم بود با شنیدن حرفاش پوزخندی زدم و تو دلم گفتم اره چیزی کم بود یه وحشی که اومد ارباب به یکی از خدمتکارا دستور داد ساک لباس ها رو از پشت برداره و به من گفت بریم پیش خاتون
پوفی کشیدم و با ارباب به سمت اتاق خاتون رفتیم ..اصلا حوصله خاتون رو نداشتم خاتون با دیدن ارباب گل از گلش شکفت و شروع به اظهار دلتنگی کرد خوب که از دیدن پسرش سیر شد تازه منو دید و جواب سلامم داد به اصرار خاتون ارباب قرار شد کمی اتاقش بمونه و من با اجازه ی گفتم و بیرون شدم *** دو هفته ی از برگشتنمون میگذشت و تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاده بود تنها فردای برگشتنمون ارباب پیشم اومد و گفت: دلیل نمیبینم بخوای ناراحت باشی ..اتفاقی نیوفتاده ...زنمی و وظیفه ات تمکین از منه ... شاید اون شب کمی حالم خوب نبود اونم به خاطر چند لیوان نوشیدنی بود که خورده بودم پس این رفتارت رو تموم کن... اینم از معذرت خواهیش ....علاوه بر اون برای اینکه مثلا لطفی در حقم کرده باشه بهم اجازه داد از کتابخونه استفاده کنم از روزی که به این جهنم اومده بودم این تنها خبر خوشی بود که شنیده بودم کتابخونه ارباب پر از کتاب بود تو همه زمینه ها کتاب داشت از تاریخی گرفته تا رمان و داستان و عملی و حتی شعر ..... صبح که از خواب بلند شدم به سمت میز صبحانه رفتم ..اصلا حالم خوب نبود حس میکردم میخوام بالا بیارم ...
 

سرمم کمی گیج میرفت و احساس میکردم فشارم پایین و بالا میشه ..اونجوری که حساب کردم نزدیک عادت ماهیانه ام بود و حتما دلیل حال بدم همین بود تنها یه چای خوردم ..سرمه چند روزی بود برگشته بود .و اوضاع عمارت مثل قبلا شده بود ارباب معلوم بود سرش شلوغه چون بعد از خوردم صبحانه از خاتون خداحافظی کرد و گفت ممکنه نهار نیاد خونه دلم هوای ازاد میخواست ....از وقتی از شیراز برگشته بودیم اجازه داشتم تو حیاط برم اما اگه مرد غریبه ای اومد باید به اتاقم برمیگشتم هوا سرد شده بود شالم رو دور شونه هام محکم کردم 2 روز بود که معده ام هم درد میکرد و من خیلی متعجب بودم چون تا به حال حتی تو پریودیم این حالات رو نداشتم چه برسه قبلش به یکی از خدمه گفتم یه صندلی بیاره بزارم گوشه ای بشینم ... . کمی که نشتسته بودم شادی رو دیدم که از دور به سمتم میومد ..شادی نوه همسایه مون بود هم متعجب بودم و هم خوشحال با دیدنش سلام کردم و پرسیدم اینجا چکار میکنه ؟ شادی دستام رو گرفت و گفت با پدر بزرگش اومده .. پدربزرگش اجاره زمین رو اورده ...
خیلی از دیدنش خوشحال بودم یاد مامانم افتادم حالش رو پرسیدم که شادی ساکت شد خیلی ترسیدم و گفتم تو رو خدا بگو چی شده حالش خوبه ؟ شادی گفت نگران نباش شوکا ...حال مادرت خو به فقط از ندیدن تو یه چشمش اشکه یه چشمش خون باباتم گاهی باهاش سروصدا میکنه قطره اشکی از چشمم چکید ...شادی با مهربونی گفت بهش سر میزنم و تو نگران نباش بعدم وقتی از نبودن کسی کنارمون خیالش جمع شد گفت امير اومده روستا جیغ خفه کشیدم که گفت وا چه خبرته .... گفتم وای زانیار اومده اینقدر دلم براش تنگ شده که اصلا نمیتونم بگم شادی گفت اره اميرم مثل تو وقتی متوجه شد میام اینجا با خوشحالی ازم خواست بهت بگم اگه میتونی فردا برو ببینش یک هو بادم خوابید و گفتم نمیذارن .. شادی گفت خب به بهانه امام زاده برو پیشش.... کمی فکر کردم و گفتم اره خیلی خو به ... پس به امير بگو فردا بیاد امام زاده من عصر میام اونجا

عصر که ارباب برگشت به اتاقش رفتم و ازش خواستم اجازه بده فردا عصر برم امام زاده ارباب کمی فکرکردوگفت باشه بروامازودبرمیگردی تاهواتاریک نشده با خوشحالی ازش تشکر کردم و قول دادم زود برگردم که ارباب با پوزخند گفت چه عجب تویکبارازمن تشکرکردی اینقدر حالم خوب بود که حرفای ارباب هیچ تاثیری تو حالم نذاشت صبح که بعد از خوردن صبحانه ارباب برای یک کار در رابطه با میزان اب روستا به روستای مجاور رفت اما قبل از رفتن به باجی گفت با من عصر تا امام زاده بره و زود برگرده چون ممکنه ارباب تا شب نیاد ... تاید یک جوری باجی رو از سرم باز کنم ...پس بعد از رفتن ارباب پیش خاتون رفتم و بهش گفتم اگه اجازه بده من با سولماز تا امام زاده برم چون باجی همه کاره خدمه است و ممکنه بهش احتیاج پیدا کنن خاتون سری تکون داد و قبول کرد ..باجی با اخم نگام میکرد فکر کنم زورش اومده بود با خودش فکر میکرد یک ساعت از زیر کارا در میره اما من جلوش رو گرفتم
عصر همراه سولماز به سمت امام زاده حرکت کردیم ..هر کس منو میدید سلام میداد و جالب ترش این بود بعضیا که روزی اصلا منو تحو یل نمیگرفتن با دیدن به به و چه چه میکردن و از ارباب تعریف تو راه به سولماز گفتم قراره پسرعموم که مثل داداش نداشته ام رو ببینم که سولماز با ترس گفت :خانم جان بیا برگردیم ..یک وقت کسی میبینه و براتون بد میشه ها ... اما من که چیزی حالیم نبود گفتم فقط نیم ساعت میمونیم و برمیگردیم ... تا رسیدیم متوجه شدم هنوز امير نیومده پس اول داخل امام زاده رفتیم و زیارت کردیم سولمازم شروع به نماز کرد ... مدت کمی گذشت که دیدم امير اومد ..تا دیدمش به طرفش رفتم و بغلش کردم زدم زیر گریه و امير با چشمای سرخ شده قربون صدقه ام میرفت خوب که گریه هام رو کردم و یه دل سیر نگاش کردم امير با خنده گفت چیه زشت شدم مشتی به بازوش زدم و گفتم ساکت شو داداشی من همیشه خوش تیپه ... اميربا داد گفت صدبار گفتم من داداشت نیستم با تعجت نگاش کردم که بعد از مدتی منو دیده و سرم داد میزنه ..دلم شکست و اشکم باز شروع شد امير شروع به معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه کرده ...

سولماز بعد از نمازخوندن کنارم اومد و گفت:خانم جان من برم پشت امام زاده گل جمع کنم سری تکون دادم بعد از رفتن سولماز امير گفت شوکا وقتی شنیدم زن ارباب شدی دیونه شدم فکر نمیکردم تسلیم بشی ..کجا رفت اون شوکای که نمی تونستی بهش زور بگی اهی کشیدم و گفتم چه کاری از من بر میومد ..من خودمم راضی نبودم و نیستم ازش متنفرم امير که معلوم بودمیخوادچیزی بگه هی ِمن ِمن میکرد من که خوب میشناختمش گفتم بگوامير ....امير لبهای خشکش رو بازبون خیس کرد و گفت شوکا اگه راضی باشی من وتومیریم یکجایي که دست هیچکس بهت نرسه بعد میتونی از ارباب جدا بشی شوکا من همه این سالها دوستت داشتم و دارم حتی هنوز که زن ارباب شدی با چشمانی گشاد شده خیره بهامير چشم دوختم ...اميرکه دید حرفی نمیزنم دستام رو گرفت و گفت همیشه دلم میخواست منو به عنوان یه مرد ببینی اما تو منو فقط داداشتت دیدی تازم مغزم راه افتاد دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بلند شدم .....
گفتم:دیونه شدی تو برادر منی ..بعدم من زن اربابم هرچقدر ازش متنفر باشم بازم بهش خیانت نمیکنم امير عصبی داد زد نه من برادر تو نیستم توام راحت میتونی بعد از مدتی طلاقت رو بگیری .. اصلا باورم نمیشد اميراین حرفا رو بزنه ..یه حس خیلی بد بهم دست داد ..درست مثل خیانت من امروز به ارباب تنها به خاطر این دروغ گفتم تا برادرمم رو بعد از مدتها ببینم نه اینکه تو فکر خودم بودم که باز امير منو طرفش کشید و گفت من تازه عقلم رو بدست اوردم ..اشتباه کردم این سالها سکوت کردم اگه میدونستم اینجوری میشه به زورم شده باهات ازدواج میکردم سیلی که بهش زدم هردومون رو بهت زده کرد ...امير با چشمای غمگین بهم زل زد و دستش رو جای سیلی گذاشت گفت:باشه بزن ..اگه اینجوری قبولم میکنی نامردم اگه کتک نخورم ..بزن تا خواستم جوابش رو بدم سولماز با داد طرفم اومد و گفت وای خانم جان بیچاره شدیم ..بدبخت شدیم گفتم اروم باش بگو چی شده ؟ سولماز گفت باجی با چند تا از مردای ارباب به این سمت دارن میان هول کردم . ..هر چند هنوزم از امير دلخور بودم اما برام زندگیش مهم بود
 

به طرف اميرگفتم:تو زود از پشت امام زاده برو ... تا خواست چیزی بگه باجی با چند نفر ظاهر شد ... به به زن ارباب یواشکی اومده دیدن این پسر .... به مردا گفت :این پسر رو بگیرین و ببرین خونه اربابی ... گریه کردم و سعی کردم نزارم اما باجی منو گرفته بود و گفت :یادته اون روز جلوی بقیه منو سیلی زدی و تحقیر کردی حالا بهت نشون میدم باجی کیه..تو هرچیم شده باشی برام من همون دختر اکبر رعیتی نه بیشتر تا وارد خونه اربابی شدیم باجی به طرف خاتون رفت و شروع کرد دروغ گفتن خاتون با عصبانیت دستور داد اميربیچاره رو بندازن تو اغل گوسفندا و منم تو انبار زندانی کنن تا وقتی خود ارباب بیاد و تکلیف مارو مشخص کنه اصلا حالم خوب نبود ..استرس زیادی داشتم ....هی تو انبار راه میرفتم و فکر میکردم چه طور به ارباب اثبات کنم بی گناهم برای اميرحتی ازخودمم نگران تر بودم ....از استرس حالت تهوع گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود ..احساس میکردم ضعف دارم و تنم داغه ... از سرگیجه گوشه ی نشستم و سرم رو گرفتم .....
وای خدایا اگه ارباب بیاد و باجی از خودش چند تا دروغ دیگه بگه چکار کنم ابروی پدر ومادرم چی تو روستا ... دیگه تحمل نکردم و بالا اوردم ...عق زدم و عق زدم .... دیگه نای عق زدنم نداشتم ..دل و روده ام به هم میخورد ... زیر دلمم درد میکرد ... با شنیدن صدای ماشین ارباب ترسم صد برابر شد ..وای خدایا .... چکار کنم ...تمام لباسهام کثیف بود از بس بالا اورده بودم ... حتی نمی تونستم روی پاهام بایستم و به طرف در برم تا بشنوم چی میگن به ات و اشتغالای تو انباری تکیه داده بودم ...حالم بازم بهم خورد و دوباره عق زدم چشمام تاریکی میکرد در همین حین در به شدت باز شد و ارباب رو تو چهار چوبش دیدم خیلی عصبانی بود اما لحظه ای از دیدن حالم جا خورد و تنها چیزی که تو لحظه اخر دیدم ارباب بود که طرفم میومد (اين قسمت از زبان سوم شخص): ارباب که خسته از مذاکرات برای حق اب به خونه برگشته بود تا رسید خاتون و باجی رو دید که تو حیاط منتظرشن با تعجب به طرفشون رفت که دید خاتون شروع کرد با حرف زدن :
پسرم کجا بودی تا حالا بیا که بدبخت شدیم ارباب با تعجب گفت:سلام مگه چی شده خاتون .. خاتون گفت پترم تو که رفتی این دختره شوکا پیشتم اومد و ازم خواست باجی رو باهاش تا امام زاده نفرستم منم به خیال اینکه به فکر منه قبول کردم و با اون دختره چشم سفید سولماز رفت باجی کمی که گذشت بهم گفت به شوکا مشکوکه و اگه اجازه بده بره پییش منم راضی شدم اما ارباب کلافه گفت ..اما چی بگید ديگه

خاتون با ناراحتی گفت :ای مادر کاش میمرد دختر بی ابرو باجی اون رو با یه پسر دیده که تو به بهانه امام زاده قرار داشتن ارباب چیزایی رو که شنیده بود باور نمیکرد کمی گذشت یک هو داد بلند ی کشید و گفت کجاست؟؟؟ حتی خاتونم از ارباب ترسیده بود تا حالا پسرش رو به این عصبانیت ندیده بود تنها تونستن بگن تو انباره و ارباب به سمت انبار یورش برد وقتی درش رو باز کرد با دیدن جسم بی جون شوکا جا خورد و تا طرفش رفت شوکا بیهوش شد ...
اوضاع خونه اربابی خراب بود و همه تو گیر ودار بودن .. ارباب و دو تا زن ارباب به همراه خاتون و باجی پشت در اتاق بهداری بودن و پزشک داشت شوکا رو معاینه میکرد هر چند ارباب به خاطر حرفای که شنیده بود مثل اتیش داشت میسوخت اما نمی تونست انکار کنه برای این دختر زبون دراز نگرانه با اومدن دکتر ارباب به سمتش رفت ..دکتر که مردی مسن بود و چند سالی بود در روستا خدمت میکرد گفت ارباب من نمی دونم چه بلای سر این دختر اومده اما بدونید استرس وفشار زایدی رو تحمل کرده ... و واقعا معجره است با اون حال و استرس بچه اش رو از دست نداده با شنیدن حرفاي دکتر همه مات موندن .. خاتون گفت:بچه ....بچه کی دکتر ... دکتر گفت این دختر حامله است ....مطمئنم ..فکر میکردم میدونید ....مگه نمیدونستید همه با بهت به دهان دکتر چشم دوختن ...(دوباره از زبان شوكا): نای ناله کردنم نداشتم ..وقتی چشمام رو باز کردم خودم رو تو اتاقم دیدم لحظه ای به مغزم فشار اوردم تا همه چیز یادم اومد امام زاده ..امير..درخواستش ...باجی ..ارباب ... وای نه ... خواستم از جام بلند بشم که در اتاق باز شد و خاتون وارد شد ... از دیدن خاتون خیلی ترسیدم . روی تخت نشستم که طرفم اومد و گفت از جات بلند نشو دختر بعد با دستش فشاری روی شونم اورد و باز دراز کشیدم گفتم نه اخه شما اومدید ... خاتون گفت:مهم نیست باید بیشتر مواظب خودت باشی .... خیلی تعج کرده بودم من الان منتظر کتک و فحش بودم اما ... خاتون که تعجبم رو دید گفت از امروز مسئولیت تو خیلی بیشتر شده ....تو الان بارداری و باید مواظب اون بچه باشی ....بچه که قراره ارباب اینده این روستا باشه باید قوی بار بیاد .... دهنم از تعجب باز مونده بود ...یعنی من ..........اصلا باورم نمیشد خاتون بعد از حرفاش گفت الان میگم برات چیزی بیارن بخوری از دیروزه که از حال رفتی چیزی نخوردی وقتی خاتون از اتاق بیرون شد ....هنوز من تو شک بودم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت .......... اما وجود این بچه تو این زمان حتما حکمتی داشت در فکر خودم بودم كه 
 در اتاق باز شد و من با تعجب نگاهمو دوختم به در ارباب سینی به دست وارد شد ........
ارباب رو دیدم که ديدم ترسید ....هنوز یادم بود ارباب با چه عصبانیتی داخل انبار شده بود ارباب بدون هیچ واکنشی طرفم اومد که تو خودم جمع شدم ... ارباب پوفی کشيد و سینی رو کنارم روی تخت گذاشت ...به سمتم برگشت وگفت: وقتی بهم گفتن تو رو تو امام زاده با یه مرد دیدن دلم میخواست استخونات رو بشکنم اما با دیدن پسرعموت و شناختنش کمی اروم شدم ... الانم اگه میبینی هیچی بهت نمیگم فقط به خاطر اون بچه است ..یعنی بچه من که از خونمه اما بدون یه توضیح خوب ازت میخوام و مطمئن باش به خاطر دروغت تبیهت میکنم با اینکه ارباب بهم اطمینان داد کاریم نداره اما هنوزم ازش میترسیدم ارباب سینی رو روی پاش گذاشت تازه محتوی سینی رو دیدم یه ظرف پر از جیگر کباب شده گوسفندی با سبزی تازه با دیدن غذا احساس گرسنگی کردم ارباب لای یه تیکه نون جیگر گذاشت و سبزیم کنارش .. وقتی لقمه رو پیچید به سمتم گرفت ...
بگیر بخور.....برات خوبه ..مقویه ..باید خیلی مواظب خودت باشی دکتر از وضعیت راضی نبود دستم رو دراز کردم و لقمه رو گرفتم ....تا اولین گاز رو بهش زدم طعم خوب جیگر رو احساس کردم به همین ترتیب تا اخر جیگرا رو خوردم ..با دیدن ظرف خالی خیلی تعجب کردم چون هیچ وقت غذام اینقدر نبود بعد احساس خجالت تموم وجودم رو گرفت ... ارباب حتی یه لقمه از اونا رو نخورده بود و تمامش رو من خوردم ... ارباب خدمتکار رو صدا زد و بهش گفت سینی رو جمع کنه ... بعد از اینکه خدمتکار رفت دوباره به سمت من اومد و کنارم روی تخت دراز کشید نامحسوس سعی کردم بهش نخورم و کمی ازش فاصله گرفتم اما ارباب دستم رو گرفت و طرف خودش کشید یه دستش روی مچم بود و یه دست دیگه اش روی شکم صافم ... با حس نوازش شکمم عضلاتم منقبض شد .... ارباب با لبخند انگار داشت با خودش حرف میزد گفت: چند ساله منتظر این لحظه ام ..باورم نمیشه دارم به ارزوم میرسم یه بچه از خون خودم ... بعد نگاهی به چشمام کرد و گفت  دلم میخواد پسر باشه ...یه پسر که قوی که
با شنیدن اسمش تمام روستا احترام بزارن هیچی نمیگفتم و به حرفای ارباب گوش میکردم حرفای که برای من تازگی داشت کمی که گذشت اروم زمزمه کردم چه بلای سر اميراومد .؟؟؟ یک باره ارباب نگاهش سخت شد و گفت هنوز زندانیه باید میدادم قلم پاش رو بشکنن ... نه ضعیفی گفتم .... تمام التماسم رو تو چشمام ریختم و ادامه دادم تو رو خدا بزارید بره ..من فقط میخواستم برادرم رو ببینم ..من و اميرمثل یه خواهر وبرادر بودیم ..خواهش میکنم ببخشیدش ارباب نگاهی بهم کرد و گفت هر چیم بگی مقصری ....میدونی خوشم نمیاد جلوی چشم هیچ مردی ظاهر بشی ... میترستیدم ا ذیتش کنن پس شروع به ریختن اشکام کردم و گفتم باشه دیگه این کار رو نمی کنم همین یک بار امير رو ازاد کنید ارباب لحظه ای به چشمای اشکیم خیره شد ..کلافه بود و از حرکاتش مشخص بود ... بعد از چند دقیقه گفت خیلی خب ..همین یک دفعه میزارم بره اما وای به حالش اگه دور و بر تو ببینمش .... بعدم گفت دیگه گریه نکن حوصله ندارم ...
از خوشحالی سریع اشکام رو پاک کردم و چشمی گفتم ارباب لبخند کم جونی زد و گفت من خیلی خسته ام میخوام بخوابم ..توام باید پیشم بمونی بعد همونجا کنارم خوابید ........ غروب از سولماز شنیدم که ارباب دستور داده امير رو ازاد کنن واونم اولش اصرار داشته منو ببینه که ارباب گفته اگر الان اینجا رو ترک نکنه هر اتفاقی بیفته مسئول خودشه ... سولماز بهم اطمینان داد که امير به سلامتی رفته ونگران نباشم ...خیالم راحت شد ... سولماز با ناراحتی ادامه داد که باجی وقتی دیده نقشه اش بر علیه من نگرفته تمام حرصش رو سر سولماز خالی کرده و گفته دیگه نمی تونه پیش من بیاد وظیفه اش تغیر کرده و باید تو اشپزخونه کار کنه از شنیدن حرفاش واقعا ناراحت شدم و گفتم؟:نترس مطمئن باش من نمی زارم... از جام بلند شدم یک روز کامل بود روی تخت بودم و این برام سخت بود سولماز گفت:وای خانم جان خدامرگم بده از جاتون بلند نشید لبخندی بهش زدم و گفتم من خوبم دلم میخواد کمی هوا بخورم ....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه chvvn چیست?