ساحره قسمت اول - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت اول

سلام من متولد 21 مهر ِ1368ام


الان که دارم اینارو مینویسم ، خجالت تمام وجودم و در بر میگیره و از خودم می پرسم من واقعا همچین آدمی بودم؟؟ من چطور تونستم همچین بلاهایی سراطرافیانم مخصوصا خانواده ام بیارم؟
شاید اگه مادرم میومد ازم می پرسید دردت چیه؟ من هیچ وقت به این روز نمی ا‌فتادم.
این اتفاقات مالِ هشت سالِ پیشه، شاید برای پشیمونی زود باشه اما به لطفِش من چنان بزرگ و بالغ شدم که مثل یه زنِ 80 ساله میفهمم....
ازتون میخوام همراهی ام کنید و قضاوتم نکنید، من تمام کارها رو با عقلِ 22ساله ام انجام دادم زمانی که واقعا بچه بودم.


بی ام وِ مشکی‌اش رو سرخیابون دیدم، سرم و انداختم پایین و زیر نگاه خیره ی همسایه های فضول کوچه رو طی کردم و سوار ماشین شدم.
_ سلام به سودا خانومِ جذاب.
_ سعید زود دور شو از اینجا
چشم بلند و بالایی گفت و ماشین و روشن کرده و راه افتاد.
_ کجا بریم جیگرم؟
از لحنش و تیپِپش و قیافه اش حالم بهم می خورد.
سعید پسر ۲۷ ساله ی مرفهی بود که بابای پولدارش همه چی دراختیارش گذاشته بود و از قضا یک مقدار ساده لوح بود و خوب می شد تتیغش زد... من یک ماهی می شد باهاش آشنا شده بودم.
روی صندلی چرخیدم و به نیمرخ زل زدم.
_ نمی دونم عشقم، تو کجا دوست داری؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و زل زد بهم .
نگاهش خیره ی رژِ قرمزم بود. می دونستم که داره حالی به حالی میشه.
داشت نزدیکم می شد که سرفه ای کردم .
_ چیکار میکنی سعید؟ تو ماشینیم!
یه نگاه به دورمون بنداز، پر آدمه.
چراغ سبز شد و سعید که حسابی به پرش خورده بود راه افتاد.
_ بریم خونه ی من؟
می دونستم چه اتفاقی قراره توخونه اش بیفته ، اما با یاد نقشه‌م ، سری تکان داده و با لبخند گفتم:
_ بریم عزیزم.
سعید یه خونه ی ویلایی توی بهترین منطقه ی تهران داشت ‌.
ویلایی 300 متری و استخر و جکوزی و خلاصه یکی از خونه هایی که همیشه رویاش رو داشتم. سعید دوبار منو به خونه اش برده بود
وقتی ماشین و توی حیاط پارک کرد، هردو پیاده شدیم. به سمتم امد و دستشو انداخت دور کمرم و به سمتِ درِ ورودی هدایتم کرد.
وارد پذیرایی بزرگ خونه اش شدیم که مبل های سلطنتی دور تا دورش رو گرفته بود.
_ عشقم چی میخوری؟
_ فرقی نداره.
سعید به طرف آشپرخونه رفت و مشغول درست کردنِ قهوه شد.
بارونی سیاه رنگم رو دراوردم، تاپِ قرمز رنگ و جذبی به تن داشتم که انحنای بدنم رو خوب به نمایِش می ذاشت.
وارد آشپزخانه شدم و با یک حرکت روی اپن نشستم.
سعید حواسش به من جمع شد و نگاهش خیره ی خط سینه م بود.
آب دهانشو قورت داد و به سمتم امد، دست هاش رو دور کمرم حلقه ‌کرد.
_ جذاب تر از همیشه ای.
دست هامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی چونه اش کاشتم.
خم شد و گردنم رو بویید و بوسید،
چشم هاش خمار شد و خواست لب هاش رو بذاره رو لب هام که قهوه سر رفت و با فریاد من کلا از فاز درامد و گاز رو خاموش کرد.
قیافه اش رو که دیدم با صدای بلندی خندیدم.
_ بمیرم برات کلا پرید .. نه؟
بیخیال قهوه شد و دوباره به سمتم امد و از کمرم گرفت و بلندم کرد. پاهام رو دورش و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
_ نترس، با دیدن تو دوباره برمی‌گرده!
سرمستانه خندیدم و سعید با پاش درِ اتاق رو باز کرد و من رو به نرمی روی تخت گذاشت...


از پسراي آویزون خوشم نميومد ولي جيب پر پول سعيد جذبم كرده بود. دستامو گرفت و با دندون لباسم رو بالا آورد تا بدنم رو بهتر ببينه. از حالت چشماش مي فهمیدم مي خواد تصاحبم كنه ولي من براي همه ي رابطه هام مرز داشتم. نمي ذاشتم سعيد تمام من رو داشته باشه! چون اينطور مردا وقتي تشنگيشون رفع شه دنبال يه نوشيدني جديد ميرن!
***
به ساعت خيره شدم و خودمو از بغلش بيرون كشيدم. به سمت لباسام كنار تخت رفتم.
تو خواب و بیداری متوجه نبودنم شد. چشم هاش رو باز کرد و گفت:
_ کجا میری عروسکم؟ زوده هنوز!
حالا نوبتِ اجرای نقشه ی من بود.
_ به بابام گفتم میرم خرید. اگه دست پر نرم بهم شک میکنه .
_ بیا یکم بغلم بخواب بعدش باهم می ریم.
_ نمیشه سعید، از اینجا تا پاساژ کلی راهه، زود باید برم تا برسم .
دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید‌.
_ می ریم مغازه ی دوستم، کاراش حرف نداره، نزدیکم هست. نگران نباش عروسک.
نیم ساعتی از زمانی که تو بغلِ منفورش بودم گذشت و بالاخره بلند شد.
_ خوب تا من میرم دوش بگیرم توام حاضر شو.
باشه ای گفتم و داشت به طرف حمام می رفت که وسط راه برگشت و گفت:
_ اگه می خوای باهم بریم عزیزم.
و دوباره چشم هاش خبیثش خمار شد.
لبخند تصنعی ای زدم.
_ نه، تو خودت برو و زود بیا عشقم،
با ناراحتی سری تکان داد و وارد حمام شد. سریع حوله ی کوچک و لباس زیرهای تمیزی که همراه خودم اورده بودم رو برداشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و از گردن به پایین خودم رو شستم .
بعد از اینکه خودمو خشک کردم سریع لباس پوشیدم و نشستم پشت آینه و ارایشم رو تمدید کردم .
سعید هنوز نیامده بود و من تونستم با خیال راحت اطراف خونه رو بگردم که روی یکی از میزها انگشتری زنانه توجهم رو جلب کرد . انگشتری که به نظر طلا می اومد و قیمت بالایی داشت، حتما مالِ یکی از دوست دختراش بود.
داشتم وسوسه می شدم برش دارم که توجهم به دوربینی که مثلا مخفی بود جلب شد. سعی کردم هول نکنم و عادی جلوده بدم، برای همین انگشترو تو انگشتم کردم و به سمت اتاق رفتم.
سعید حوله پیچ شده درحال خشک کردنِ موهاش بود.
انگشترو از دستم دراوردم و پرت کردم جلوش و با اخم فریاد زدم.
_ این دیگه مال کدوم دختریه؟ بازم بهم خیانت کردی سعید؟ حالم ازت بهم می خوره.
پریدنِ رنگش رو به وضوح دیدم .
به طرف در رفتم که سریع بلند شد و دستمو گرفت:
_ دیونه شدی سودا؟ مال کدوم دختر؟ مگه من می تونم به تو خیانت کنم؟
پوزخندی زدم که متوجه اش نشد.
چیزی نگفتم، ادامه داد‌:
_ اینو برای تو گرفته بودم می خواستم سوپرایزت کنم که گمش کردم، تو از کجا پیداش کردی؟

برگشتم سمتش و گفتم:
_ دروغ نگو!
دستمو کشید و بغلم کرد‌‌.
_ خیلی دیوونه ای، آخه مگه من می تونم به دختر خوشگلی مثل تو که عاشقش هستم خیانت بکنم؟ اصلا دلم میاد؟
انگشتررو که پرت کرده بودم رو زمین برداشت و تو انگشتم کرد.
_ ببین اندازتم هست. دیدی دروغ نگفتم؟
شونه ای بالا انداختم و او بوسه ای رو گونه م کاشت:
_ خانوم لوس و حسود من.
بعد برگشت و دوباره مشغول موهاش شد‌
انگشترو تو انگشتم چرخوندم و تو ذهنم قیمتش رو محاسبه کردم، خوب چیزی گیرم اومد!
اون روز با سعید رفتیم مغازه ی دوستش و من هرچی که می خواستم و نمی خواستم خریدم و حسابی جیبِ سعید رو خالی کردم.
خوشحال و خوشنود از کارِ امروزم همراه سعید برگشتیم و هنگام پیاده شدن بوسی روی لپش کاشتم و تشکری کردم و پیاده شدم‌.
با دیدن محله مون آه از نهادم بلند شد ، روسری‌ام رو کاملا کشیدم جلو تا یکی از زنهای فضول محله نبینه و باز خبر به گوش مامانم نرسونه.‌ کوچه رو به سرعت طی کردم و با کلید، در حیاطمون رو بی سروصدا باز کردم.
کفشای جلوی در نشون می داد که مامان بازم اومده اینجا، سریع خرید هامو بردم توی انباری حیاط، آرایشم رو تا حدودی پاک کردم و لباسم رو با مانتویی که قبلا تو انباری گذاشته بودم عوض کردم .
مامان اومده بود تا دوباره بابارو پر کنه و بندازه به جونم!
اما بابای مفنگیِ من داغون تر از این چیزا بود که بتونه جلوی من رو بگیره‌.
از انباری خارج شدم و به سمت خانه رفتم که چشمم به انگشترم افتاد، سریع دراوردمش و انداختممش توی جیبم.
درست حدس می زدم، مامان با اون مانتوی مجلسی و روسری زرق برقیش نشسته بود وسطِ خونه، جلوی مردِ معتادی که خیلی سال پیش ولشون کرده بود.
_ به به زهرا خانوم ، دمت کو؟ دمت و نیاوردی؟
_ بیا اومد.
و به پدرم گفت:
_ محسن خان ازش بپرس تا این وقت شب کجا بوده؟
بابا رو کرد بهم ، سیگارشو از رو لب هاش برداشت و گفت:
_ دخترم بیا بگو کجا بودی مامانت دست از سر من برداره.
شروع کردم به باز کردنِ دکمه های مانتوم.
_ کجا باشم؟ رفته بودم دنبال کار که دوباره چیزی جز کلفتنی نصیبم نشد.
اصلا به این زنیکه چه؟ها؟
و رو بهش با صدای بلندی گفتم:
_ تو که داری زندگیتو میکنی، به تو چه ربطی داره من چه غلطی دارم می کنم؟ ها؟ تو که گذاشتی رفتی و ما رو ول کردی، چرا هرچند وقت یکبار میایی و آتیش رو اسفند میشی و فضولی میکنی؟ برو ور دلِ همون مردک عوضی، دیگه هم اینجا پیدات نشه.
بلند شد و به سمتم آمد، اشک تو چشم هاش جمع شده بود‌.
بازم گریه هایی که دل یه آدم رو به درد میاورد، دلِ یک آدم خر و ساده لوح رو!
 

_ دخترم من نگرانتم ، پیش این ادم امنیت نداری! بیا بریم خونه ی من ، با ما زندگی کن.
به خدا رضا دوستت داره، میگه بیاد اصلا لازم نیست کار کنه، بیاد تو این خونه خانومی کنه و درسِش رو بخونه.
آخه چرا می خوای پیش این مردک تو این اشغال دونی بمونی، ها؟
با داد گفتم:
_ لازم نکرده دل بسوزونی برای من، تو اگه مادر بودی تو هفت سالگی ولم نمی کردی بری که من و همسایه ها بزرگ کنن.
به اون شوهرتم بگو ادای پترس فداکارو درنیاره، من اگه تو اشغال دونی بابام بمیرم پامو تو خونه ی ناپدری جماعت نمیذارم، این
صدبار .
دستمو بردم سمتِ در و داد زدم:
_حالام هری ، دیگه نبینمت اینورا.
مادرم مثل هر سری با چشم گریون رفت بیرون و من به سمت اتاق رفتم.
بالشتی گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم و کمی چشم هامو بستم.
هر چند وقت یه بار که خانوم بیکار می شد و می اومد اینجا این تنش اتفاق می افتاد، لعنت بهش که ول کنمم نبود.
_ سودا سودا بیا یه چیزی درست کن بخوریم.
زیر لب گفتم لعنتی و بلند شدم رفتم آشپزخونه ، من خودم بیرون شام خورده بودم، می خواستم برای بابا تخم مرغ درست کنم اما یخچال خالیِ خالی بود.
_ پدر من یخچال خالیه، چی درست کنم الان؟
_ خوب برو از بقالی بگیر.
_ ساعت ده شبه،من کجا برم؟من میترسم صبح تو این محله ی خراب شده، راه برم چه برسه این وقت شب، خودت برو.
دروغ میگفتم، نمی ترسیدم! فقط می خواستم بابا رو بفرستم بیرون تا بتونم خریدام رو بیارم تو.
به محض رفتنِ بابا به سمت انباری پرواز کردم و تمام خریدهامو تو کمد جاسازی کردم.
بابا سوسیس و تخم مرغ گرفت و من بعد از اینکه براش شام درست کردم و سفره انداختم درس رو بهونه کردم و رفتم اتاقم.
بابا فکر میکرد میرم دانشگاه، اما من چندماهی بود که درسمو ول کرده بودم.
درس به چه دردم می خورد وقتی علاقه ای بهش نداشتم و آخر و عاقبتی ام نداشت؟!
باذوق تک تک لباس هامو پوشیدم، تقریبا برای کل زمستونم لباس گرفته بودم.
همونطور که تو کیسه های خرید رو می گشتم کاغذی توجهم رو جلب کرد‌.
"من واقعا جذبت شدم و میدونم که میدونی سعید با هزار نفره!
لیاقت تو آدمای بهتری ان،اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن،
مجید"
شماره‌َشم زیر اسمش نوشته بود.
ابرویی بالا انداختم، فروشنده ی مغازه بود . قیافه و استایل خوبی داشت.منم که از دست سعید خسته شده بودم. پس کیس بعدیمم جور شد‌‌‌.
یه پسر خرمایه ی دیگه!
شماره شو سیو کردم و رفتم سراغ بقیه ی لباس هام.
 
بابا اصلا به اتاقم نمیامد اما من لباس های نوام رو تقریبا پنهان کردم.انگشترمو که فردا آب می کردم و مطمئن بودم که پول خوبی ازش گیرم میاد‌‌‌.
با فکر به اینکه چطوری سعید رو دک کنم و
برم سراغ مجید بالاخره ‌خوابم برد.

_ سعید چرا نمی فهمی؟
می گم نمی خوام ادامه بدم، درکش سخته؟
دوست ندارم با آدمی که بهش اعتماد ندارم ادامه بدم، من نمی تونم با شک زندگی کنم .
دیشب نشستم فکر کردم دیدم هرکاری می کنم بازم بهت شک دارم و مطمئنم تو علاوه بر من با خیلیایی‌.
برو با همون دخترا، من اهلش نیستم.
صدای فریادش باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم.
_ سودا مسخره بازی درنیار، دیروزم بهت گفتم که فقط با توام.
دیگه چطوری باید ثابت کنم؟ ها؟
خنده ی مسخره ای کردم.
_ تو گفتی و منم باور کردم!
خودتو به اون راه نزن، بیشتر حالم ازت بهم می خوره.
دیگه بهم زنگ نزن نمی خوام صداتو بشنوم .
_ اینطوری تموم نمی شه سودا ، من نمی ذارم همینطوری ولم کنی و بری‌، تاو...
نذاشتم حرفشو کامل کنه و تلفنو قطع کردم.
حرفای الکی و تهدید های بچگانه ، چیزی که بعد از هر کات کردنی می شنیدم.
می خواستم برم هرچه سریع تر انگشترو آب کنم تا بابا تو خونه پیداش نکرده و بدبخت نشدم. لباس ساده و ارایش ساده ای کردم و از اتاق خارج شدم.
بی سروصدا به سمت در رفتم که صدای بابا از پشت سرم آمد.
_ کجا می ری اول صبحی؟
برگشتم سمتش و لب زدم:
_ میرم دانشگاه، بعدشم میرم سرکار، کارم تموم شه میام، خدافظ‌.
سیگاری روشن کرد و سری تکان داد و من از خانه خارج شدم.
پدرم کارگرِ ساده ای بود و چون مادرم نتونست با نداری او کنار بیاد و سختی بکشه ولش کرد، بابام بعد از اون داغون شد و گیر مواد مخدر افتاد.
یاداوری خاطرات گذشته عذابم می داد‌، نمی خواستم امروزمم خراب کنم .
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و تصمیم گرفتم تا طلافروشیِ مدّنظرم قدم بزنم.
انگشترو که فروختم راضی و خوشحال به طرف بانک رفتم. نمی تونستم این همه پول رو تو خونه نگه دارم برای همین بانک می تونست گزینه ی مناسبی برام باشه.
کارامو که انجام دادم به سمت خانه رفتم، کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
کفش ها رو که دیدم آه از نهادم بلند شد‌.
بازم دوست های عوضی و هیز پدرم امده بودند!
حالم از همشون بهم می خورد.
من نگاه مرد هارو می شناختم و می دونم وقتی دارند بهت نگاه می کنند دقیقا به چی فکر می کنند و دوست های مفنگی پدرم جوری به آدم نگاه می کردند که انگار لخت جلوشون ایستادم!
 

آب دهانمو قورت دادم و وارد خانه شدم.
سرمو انداختم پایین، بدون نگاه کردن بهشون سلامی گفتم و وارد اتاق شدم.
در اتاقمو قفل کردم و نشستم پشت در، صدای خنده های چندش و حرف ها و بوی گسِ تریاک حالمو خراب می کرد‌!
_ سودا دخترم بیا پذیرایی کن.
لعنتی! از چیزی که می ترسیدم سرم آمد!
باید می رفتم جلوشون خم و راست می شدم و اون عوضیا با لذت نگاهم می کردند و از من به عنوان ابزاری برای تخلیه ی جنسی‌شون استفاده می کردند!
_سودا کجا موندی؟
پوفی کشیدم و کلافه با صدای بلندی گفتم:
_ الان میام بابا.
بلند شدم و لباس های بیرونم رو با شومیز وشلوار نسبتا گشادی تعویض کردم .
آرایشم و پاک کردم تا خیلی خوب دیده نشم!
شالمو مرتب کردم و بسم‌الله‌ای گفته و از اتاق خارج شدم.
از همون اول که وارد پذیرایی شدم نگاهِ خیره ی جوادِ مفنگی رو که یکی از دوستای قدیمی بابا هم بود روی خودم حس کردم.
سعی کردم توجهی بهش نکنم، رفتم آشپزخانه و کتری رو آب کرده و گذاشتم روی گاز تا چایی دم کنم.
در یخچال رو باز کردم که برخلاف تصورم پر بود از میوه و تنقلات!
بخاطر دوستاش چقدر خرید کرده بود!
حالا اگه ما بودیم...!
دوباره پوفی کشیدم و میوه هارو از یخچال درآورده و بعد از شستن شون توی ظرف چیده و همراه با بشقاب و کارد و چنگال به سمت پذیرایی رفتم.
وقتی میوه رو جلوی جواد گرفتم، قشنگ داشت با چشم هاش منو می خورد‌.
با اخم نگاهی بهش کرده و ظرف میوه رو جلوش گذاشته و به آشپزخانه رفتم.
لعنتی یجوری نگاه میکنه که انگار لخت جلوش ایستادم و براش دلبری می کنم! حیوونِ پست!
بعد از بردن چایی، می رفتم تو اتاقم و از دست نگاهاشون راحت می شدم!
منتظر بودم تا چایی دم بکشه که جواد وارد آشپزخانه شد.
با اخم لب زدم:
_ چیزی لازم داشتید؟
چیزی نگفت، فقط دو قدم نزدیکم شد!
سعی کردم ترسم رو پنهان کنم.
_ با شمام، چیزی می خواستید؟
با لودگی گفت:
_ آره می خوام ، تورو می خوام خوشگله!
حالم از لحنش بهم می خورد. فکر نمی کردم تا این حد وقیح باشه!
سریع سه استکان چایی ریخته و سینی به دست خواستم از کنارش بگذرم که مچ دستم رو گرفت ، نزدیکم شد و گفت:
_ از همون اول چشممو گرفتی ، دوست دارم باهات باشم ، می دونم که توام پاک نیستی و با خیلیا می پری.
و دست برد سمت سینه هام که یک قدم عقب رفتم. پریدم و چاقوی تیزی که روی کابینت بود برداشتم و زیر گلوش گذاشتم‌.
 

با ترس نگاهم می کرد ، از ترسش لذت می بردم.
_ اگه فقط یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه ... دستِ کثیفت رو به من بزنی، خودم می کشمت، پی زندون و اعدام همه چی رو به جون می خرم اما دنیا رو از شر کثافتی مثل تو راحت می کنم.
...خواستم از آشپزخانه خارج شم که صداش آمد‌.
_ اینطوری که می کنی بیشتر برای داشتنت حریص تر می شم!
توجهی به حرفش نکردم و از اشپزخانه خارج شدم. سینی چایی رو کوبیدم به زمین و به اخم و تخمای بابا هم توجهی نکردم و وارد اتاق شده و درو محکم به هم کوبیدم.
از جلد قوی بودن درآمدم و اجازه دادم ترس به وجودم راه پیدا کنه!
زانوهام می لرزید و دیگه توان نگهداری وزنم رو نداشت . پشت در نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم.
شاید مردهای زیادی لمسم می کردند اما کار دوستای پدرم فرق داشت!
من خودم تمایل به رابطه با اونا داشتم،اما نمی خواستم با دوستای مفنگی پدرم رابطه ای داشته باشم!
نمی دونم چند ساعت مجبور شدم تو اون اتاق لعنتی بمونم تا اون مرد های عوضی خونه رو ترک کردند.
نفس عمیقی کشیدم و شالم رو از سرم درآوردم . هنوز به خودم نیامده بودم که در اتاق با شدت باز شد.
با تعجب نگاهی به پدرم که با چهره ای وحشناک و عصبانی وسط اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد نگاه کردم.
_ بابا چی شده؟این رفتا‌‌‌....
هنوز حرفم کامل نشده بود که به سمتم امد و لگدی به شکمم زد‌.
_ دختره ی الدنگ، به چه اجازه ای به رفیقای من بی احترامی می کنی؟ اون چه رفتاری بود که از خودت نشون دادی؟
و لگدِ بعدی رو نثارم کرد.
پدرم بخاطر کسایی منو می زد که به من نظر داشتند.
میان کتک هایی که بهم می زد از درد به خودم می پیچیدم اما با فریاد گفتم:
_ معنی پدر بودنم فهمیدیم، هیچ می دونستی اون کثافت عوضی به من نظر داره؟ ها؟
کمی مکث کرد ، شوکه شد.
انگار توقع چنین حرفی رو از من نداشت!
_ تو چی داری می گی؟
خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم و زل زدم به چشم هاش‌ و با داد گفتم:
_ اصلا فهمیدی اون دوست عوضیت که اومد تو آشپز خونه بهم دست زد؟ها؟؟
یا اینقدر غرقِ مواد و کثافت شدی که ناموس دخترتم برات مهم نیست‌‌.
با پایانِ حرفم دستش رو بالا اورد و محکم زد به گوشم که پرت شدم زمین.
یه ادم معتادو و این همه زورِ بازو؟
یا شایدم من خیلی نازک نارنجی بودم!
مردی که بهش می گفتم پدر بخاطر گفتن حقیقت منو به باد کتک گرفت چون فکر می کرد بهش دروغ میگم و من همانندِ جنینی بی دفاع درونِ خودم جمع شدم و حتی توان فریاد زدن هم نداشتم!
 

وقتی که خسته شد ولم کرد و فحشی نثارم کرد و از اتاق خارج شد.
جای جای بدنم درد می کرد و مطمئن بودم کبود می شه.
دلم می خواست چشم هامو ببندم و دیگه بیدار نشم.
این زندگی رو می خواستم چیکار؟
مادری که ولم کرده بود و حالا بعد چند سال حس مادریش گل کرده بود و برگشته بود و پدری معتاد که هرچندوقت یک بار رگ دیوانگی اش میزد بالا و راحت کتکم می زد.
نه شغلی داشتم، نه درس می خوندم.
تا کجا می خواستم ادامه بدم؟
اگه این زیبایی ذاتی و این بدن رو نداشتم چه خاکی می خواستم به سرم بریزم؟
حالام که نصف هیکلم کبود شده بود و تا چند وقتی کارم تعطیل بود.
کشون کشون چهار دست و پا خودمو به آینه رسوندم .
با درد بلند شدم و از آینه نگاهی به خودم انداختم .
اه لعنتی! هرچقدر تلاش کردم که به صورتم ضربه ای نخوره موفق نشدم.
گونه ام کبود شده بود و من تمام دردم رو به خاطرش فراموش کرده بودم.
دیگه کی نگاهم می کرد؟ کی میتونست این قیافه ی زخم و کبود رو تحمل کنه؟
اشک هایی که صورتم رو خیس کرده بود پاک کردم.
نباید ضعیف باشم، درست می شه!
همه چی رو درست می کنم!
صدای در آمد ، وقتی از رفتن بابا مطمئن شدم از اتاق خارج شدم و از یخچال تکه یخی برداشتم و گذاشتم روی کبودی صورتم تا حداقل باد نکنه.
بیست دقیقه ای یخ روی صورتم موند و دیگه یک ور صورتم کاملا سر شد.
یخ رو برداشتم، نمی تونستم تو اون خونه ی لعنتی بمونم.
رفتم اتاق و در یک تصمیم ناگهانی گوشیمو برداشتم و به دوست سعید که بهم شماره داده بود ، پیامک دادم.
_"سلام"
رفتم جلو آینه به لطف دوست پسرام، لوازم آرایشم کامل و برند بودند.
سعی کردم با کرم پودر و پنکک، زخمم رو بپوشونم و موفق هم شدم.
صدای پیامک گوشیم آمد.
_ "چه عجب! سلام"
ابرویی بالا انداختم، یعنی می دونست من کی ام؟!
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو نوشتم:
_"می دونی من کی ام؟"
بلافاصله جواب داد:
_"مگه من به چند نفر شماره دادم؟!"
می دونستم اینم داره دروغ میگه، می دونستم مثل همون پسرای پولداریه که چندتا چندتا دوست دختر دارن و با همشون عشق و حال می کنن!
_ "نمی دونم شاید به خیلیا داده باشی، اسمم چیه؟هوم؟"
تقریبا مطمئن بودم اسمم رو نمی دونه و الان سوتی میده.
 
 آرایشم رو با رژِ هلویی که خیلی بهم می آمد ، تمام کردم.
گوشیم لرزید، با خوندن پیامک لبخند رو لبم ماسید.
_"سودا خانوم کجا بیام دنبالت؟"
باورم نمی شد که اسمم رو بدونه، یعنی فقط به من شماره داده؟
سعی کردم افکار مزاحمم رو کنار بذارم، سودا دیوونه شدی؟
پسرا عوضی تر از این حرفان!
_"نمیدونم برای من فرقی نداره"
آدرس جایی رو که تقریبا از من دور بود و داد و گفت تا یک ساعت دیگه اونجا باشم.
شونه ای به موهام زدم و دورم آزاد رهاشون کردم و برای لَخت بودنشون خدا رو شکر کردم.
هوا رو به سردی می رفت، می خواستم هودی ام رو بپوشم اما تصمیم گرفتم برای قرار اول یه تیپ خانومانه بزنم!
بارونی قرمز رنگم رو به همراه شلوارِ چرمِ مشکی گت ام پوشیدم و کلاهمو روی سرم مرتب کرده و شالی دور گردنم انداختم.
مقداری پول توی کیفم گذاشتم تا توی قرار اول نشون بدم دنبالِ پولش نیستم.
لباسای ساده ای هم که موقع آمدن می خواستم بپوشم رو برداشتم تا بذارم انباری.
کتونی ام رو پوشیدم و بعد از گذاشتن لباس ها داخل انباری سریع از خانه زدم بیرون تا بابا سر نرسه و بدبخت نشم.
با اون سر و وضعم نگاهِ خیره ی همسایه های فضول رو روم حس می کردم .
_ به به سودا خانوم باز تیپ زدی کجا می خوای بری؟
نگاه بدی به جمال پسرِ علاف کوچه انداختم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم.
به قدم هام سرعت بخشیدم و از اون محله ی لعنتی خارج شده و سوار تاکسی شدم و آدرس رو بهش دادم.
گوشیم تو دستم لرزید .
_"کجا موندی؟ تو همین روز اول بدقولی ات رو نشون دادی "
با اخم به ساعت نگاه کردم و نوشتم:
_" هنوز 17 دقیقه به ساعتی که گفتی مونده ، تو خیلی عجولی که زود رفتی!"
و رو به راننده گفتم:
_ آقا کی میرسیم؟
_ تقریبا بیست دقیقه دیگه خواهرم.
_ لطفا یکم تند تر برید، من خیلی عجله دارم!
مرد باشه ای گفت و پاش و روی گاز گذاشت و راه رو چهارده دقیقه ای طی کردیم .
بعد از حساب کردنِ کرایه پیاده شدم.
نگاهی به اطراف انداختم تا پیداش کنم که تلفنم زنگ خورد.
خوش بود ، تماس و وصل کردم.
_ من اینورِ خیابونم. درست پشتِت
برگشتم و پشتم و نگاه کردم.
_ دیدمت‌.
و تماس رو قطع کردم و از خیابان رد شده و سواره جکِ مشکی اش شدم.
 

قبل از هرگونه سلام علیکی صفحه گوشیمو روشن و ساعت رو بهش نشون دادم:
_ درست سر تایم رسیدم!
نیشخندی زد و راه افتاد.
_ برای همه ی کارهات اینقدر دقیقی؟
ابرویی بالا انداختم.
_ رو حرفایی که میزنم حساسم، بهشون عمل می کنم.
سری تکون داد.
_ خوبه!
تازه تونستم بهش دقت کنم.
شلوار کتان مشکی رنگی به همراه بافت مشکی ای پوشیده بود.
چشم و ابرو مشکی بود و چشم های بادومی شکل داشت، لبای معمولی و بینی ای گوشتی اما خوش فرم داشت.
موهاشم که مشکی رنگ بود و معلوم بود که رفته ارایشگاه!
در کل جذاب و از همه مهم تر پولدار بود!
_ دید زدنت تموم شد؟
لعنت به منِ تابلو!
سعی کردم حرصم رو درکلامم نشون ندم.
_ نه، تازه شروع شده!
بلاخره باید بی افم رو درست حسابی ببینم دیگه، نه؟
پشت چراغ قرمز ایستاد، بهم نگاه کرد.
_ نترس وقت برای نگاه کردن زیاده!
چشم هاش یجور خاصی بود،
سرد و نافذ!
طوری نگاه می کرد که انگار وجودم رو می بینه و افکارم رو می خونه!
نگاهمو ازش گرفتم و به منظره ی بیرون دوختم.
_ کجا می ریم؟
_ خونه ی من.
تنم از سردی لحنِش لرزید‌. نمی تونستم همچین ریسکی کنم و تو اولین قرار اونم نشناخته به خونه اش برم!
لب زدم:
_ نه!خونه نریم.
راه افتاد.
_ کجا دوست داری بریم؟
شانه ای بالا انداختم و زل زدم به نیمرخش.
_ هرکجا جز خونه ات!
باشه ای گفت و تو اولین دور برگردون دور زد.
نمی دونستم کجا میره اما همین که خونه نمی رفت کافی بود!
برخلاف انتظارم خیلی ساکت بود و اصلا حرفی نمی زد‌.
منم که دوست نداشتم شروع کننده ی بحث باشم سکوت کردم.
بعد از بیست دقیقه ایستاد.
نگاهی به اطراف کردم، دقیقا جلوی یک کافه ایستاده بود.
هر دو همزمان پیاده شدیم.
امد سمتم، توقع داشتم دستمو بگیره اما نگرفت. فقط هدایتم کرد و کنار هم وارد کافه شدیم.
فضای دلپذیر و بوی قهوه و آهنگِ گوگوش مستم کرد‌.
ناخواسته لب زدم:
_ چقدر اینجا قشنگه!
_ تراسش فوق‌العاده ست، دنبالم بیا‌.
و از پله ها بالا رفت و منم مثل بچه ای پشتش راه افتادم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه oxrl چیست?