ساحره قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت نهم

بهرام دستمو گرفت و به اتاقش برد، نشوندم رو مبل و به منشی گفت برام آب قند بیاره .


_ خبر بدی شنیدی سودا؟
این خبر بد که نبود؟ من الان باید خوشحال باشم!
_ نه ... خوبم!
خواستم بلند شم که اجازه نداد‌.
_ فکر کردی خرم؟ تابلوئه که بعد از قطع اون تماس، حالت بد شد.
زل زدم به چشم هاش.
_ می گم خوبم، می خوام برم.
_ اول آب قندت رو بخور بعد برو ، رنگت مثل گچِ دیواره!
حالم که بهتر شد برگشتم اتاقم، اما اصلا تمرکز نداشتم.
می دونستم سرانجام یلدا چی می شه، این بزرگترین ضربه ای بود که یه دختر می تونه بخوره!
اون که مقصر نبود ... چرا باید تاوان کار مادرشو پس می داد؟ اگه این بلا سر خودم می اومد چی؟ چه حالی می شدم؟ قطعا می مردم!
تو تناقض بدی گیر افتاده بودم، نمی دونستم چی درسته چی غلط ... نمی دونستم باید چی کار کنم!؟
اصلا ارزششو داشت که بخوام به خاطرش خودمو داغون کنم و تا آخر عمر با عذاب وجدان زندگی کنم؟
ولی نقشه ها و انتقامم چی؟
_ سودا....سودا با توام!
با صدای محمدی سرمو آوردم بالا، گیج گفتم:
_ بله؟
_ کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم؟
_ همینجام!
خنده ای کرد و چند تا برگه روی میز گذاشت.
_ خودتو که دارم می بینم، اما ذهنت معلوم نیست کجاها سیر می کنه. بیا اینا رو بررسی کن... تا غروب باید تحویل بدیم.
برگه ها رو گرفتم و مشغول شدم اما اصلا تمرکز نداشتم... طی یک تصمیم آنی بلند شدم و به اتاق بهرام رفتم و ازش دو ساعت مرخصی گرفتم... من نمی تونستم اینقدر کثیف و لجن باشم که باعث و بانی نابودی یک انسان از جنس خودم باشم... نمی تونستم اجازه بدم مرتضی باهاش اینکارو بکنه!
سوار تاکسی شدم و شماره یلدارو گرفتم. همونطور که حدس می زدم جواب نداد. نمی دونستم باید چیکار کنم؟!
_خانوم کجا برم؟
ادرس رو دادم و پیامی برای یلدا فرستادم:
"می دونم که با مرتضی دوست شدی، تو همه چیز رو راجع به اون نمی دونی، اگه می خوای اونو کامل بشناسی بیست دقیقه ی دیگه بیا پارکِ نزدیک خونه تون"
امیدوار بودم بیاد و حرفامو بشنوه وگرنه اتفاقات بدی می افتاد!
تاکسی که جلوی پارک توقف کرد کرایه رو دادم و پیاده شدم.
دوباره شماره اش رو گرفتم که این بار رد تماس داد.
دوباره براش پیام فرستادم.
"یلدا نیم ساعت منتظرت می مونم، بهتره با آینده ی خودت بازی نکنی!"
نشستم رو نیمکت و جمله هایی رو که می خواستم بگم ردیف کردم.
نیم ساعت گذشت و نیامد، عصبی بلند شدم.
به درک که نمیاد، به درک که آسیب می بینه و بعدا مثل سگ پشیمون می شه... چرا من حرصشو بخورم وقتی لیاقت نداره که بهش خوبی کنم!

 
رفتم سر خیابون تاکسی بگیرم و برگردم که صداش از پشت سرم آمد:
_ باز چه نقشه ای برامون ریختی؟
لبخندی رو لب هام نشست اما سریع خودمو جمع و جور کردم و برگشتم سمتش.
 

_ تو این قدرا هم مهم نیستی که من بخوام برای عملی کردن نقشه هام ازت استفاده کنم، فقط اومدم بهت یه اخطار دوستانه بدم.
خنده ی بلندی سر داد.
_ تو می خوای به من کمک کنی؟ یه چیزی بگو بهت بخوره! تو فقط بلدی آدما رو نابود کنی..
چشم هامو بستم و دست هامو مشت کردم.
شیطونه می گفت بیخیال همه چی شو و بذار مرتضی کارشو بکنه و بعد مثل یه دستمال کاغذی کثیف، زیر پاهاش لهش کنه!
اما امان از این دل لعنتیم که هنوزم کمی مهربونی توش بود.
به سمت پارک قدم برداشتم و اونم پشت سرم آمد.
یه جای خلوت پیدا کردم و ایستادم و برگشتم سمتش.
_ ببین یلدا شاید احمقانه باشه، اما تو باید از مرتضی جدا بشی.
خنده ی مسخره ای کرد‌.
_ چشم حتما ‌.. امر دیگه ای نداری؟
سعی کردم صدام بالا نره و خودمو کنترل کنم.
_ ببین یه سری چیزا هست که نمی دونی... توضیحش هم برام سخته، اما مرتضی عاشق چشم و ابروت نیست کلا کا...
پرید وسط حرفمو داد زد:
_ من خودم همه چی رو می دونم، مرتضی بهم همه چی رو گفته‌!
_ دقیقا بهت چی گفته؟
_ گفته که از اولم منو می خواسته و برای نزدیک شدن به من، به شیرین دوستم نزدیک شده‌، ولی دیگه طاقت نیاورده و به شیرین همه چی رو گفته و اومده سمت من!
با صدای بلندی خندیدم.
_ توام باور کردی؟
سکوتشو که دیدم ادامه دادم:
_ یلدا فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی! اون می خواد ازت سوءاستفاده کنه! چون می دونه تو بهش علاقه داری کارشو راحت پیش می بره.
_ حرفات تموم شد سودا جان؟
_ به من گوش می دی؟ ازش جدا می شی؟
نزدیکم شد و پوزخندی زد‌.
_ نه... چون اینم نقشه ی جدیدته. فکر کردی به حرف تو گوش می دم؟ حالا برو گمشو ... دیگه نه بهم زنگ بزن نه پیام بده.
راه افتاد بره که صداش زدم، برگشت و بهم نگاه کرد.
_ یلدا من برای خودت می گم، ازش دور بمون!
_تو همونی که به مادر خودتم رحم نکردی، چرا باید خوبی منو بخوای؟ من احمق بودم که مثل خواهر نداشته‌ام دوستت داشتم اما الان چشمم باز شده! حرفات برام کوچکترین اهمیتی نداره... تو یه آدم حسود و عقده ای هستی که برای خالی کردن عقده هاش دست به هر کاری می زنه. دلم برات می سوزه سودا... خیلی ترحم برانگیزی! ما می خواستیم اون خانواده ای رو که سال ها ازش محروم بودی بهت بدیم... اما تو...! بهتره از زندگیمون گم بشی... چون حالمون ازت بهم می خوره!
و برگشت و رفت.
صدامو بردم بالا و گفتم:
_ وقتی به حرفام رسیدی و پشیمون شدی اون موقع حق نداری بیای پیش منو زار زار گریه کنی.
بدون توجه به حرفام ازم دور شد.
 
 
خاک تو سر من که فکر می کردم این لیاقت داره... هر بلایی سرش بیاد حقشه! اینم یکی از هموناست... چرا فکر می کردم آدمه؟
تاکسی ای گرفتم و ادرس شرکت رو دادم.
اگه مادرم ترکم نمی کرد و تو عوضی رو انتخاب نمی کرد... الان تو یه الف بچه جلوم نمی ایستادی و برام از خانواده داشتن نمی گفتی!
لعنت به قلبِ من که هنوزم رگه هایی از دلرحمی توش موج می زنه!
 

به شرکت که رسیدم رفتم اتاق بهرام و بهش اطلاع دادم که آمدم، فکر کنم عصبانیت کاملا از حرکاتم نمایان بود که گفت:
_ فکر کنم کارات درست پیش نرفته!
_ می دونی مشکل چیه؟
سوالی نگاهم کرد، ادامه دادم:
_ مشکل حماقت منه! به آدمایی ارزش می دم که گُه زدن به زندگیم. آخه من چرا آدم نمی شم؟ چرا باز به حرف دل احمقم گوش دادم؟ من کی می خوام بزرگ بشم؟
بلند شد و به سمتم آمد، رو به روم ایستاد.
_ چقدر عصبی ای، چی شده؟ حالت خوبه؟
بغض راه گلوم رو سد کرده بود، دلم نمی خواست ضعیف باشم و اینو به بهرام نشون بدم، اما انگار موفق نبودم.
_ با من بیا.
و قبل از اینکه بپرسم کجا؟ دستمو گرفت و از شرکت خارج و سوار ماشین شدیم.
_ کجا داریم می ریم؟
_ یه جای خوب ... ساکت بشین تا برسیم.
هوا داشت رو به تاریکی می رفت که ماشین ایستاد.. نگاهی به اطرافم کردم.
بام تهران؟
پیاده شدیم.
_ چرا اومدیم اینجا؟
_ چون آدمی نیستی که خودتو با حرف زدن آروم کنی ... آوردمت اینجا تا درداتو فریاد بزنی.
زهرخندی رو لب هام نشست، پس شوهر قلابی من اونقدرا هم یخ و بی احساس نبود!
حرفای یلدا تو سرم اکو می شد:
"ما می خواستیم خانواده ای رو که ازش محروم بودی بهت بدیم"
صورتم خیس شد... آره من خانواده نداشتم چون تو مادرمو صاحب شدی!
چقدر احمق بودم ... من چطوری دلم برای این آدم سوخته بود؟ چرا فکر می کردم این دختر ارزش دل سوزوندن داره؟!
بهرام به ماشین برگشت تا من راحت باشم... از خلوتی بام استفاده کردم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
از همه شون بدم می اومد، اونا همه شون بهم ترحم می کردند!
اما من باید یه کاری می کردم تا همه شون بدبخت بشن. اون موقع اونا به ترحم من نیاز داشتند و باید به پام می افتادند تا خانواده شون رو نابود نکنم.
من این کارو می کردم ... دیگه دلم نمی سوخت...
ضربه ای به قلبم زدم: سودا! اگه دوباره براشون دل بسوزونی وای به حالت!
یه کم دیگه ام با خودم حرف زدم و بعد اشک هامو پاک کردم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
_ بهتری؟
سری تکون دادم و ازش تشکر کردم.
گوشیم تو جیبم لرزید‌.. نگاهی بهش انداختم، پیامی از طرف مجید بود.
"من امروز تمام وقت خونه ام... می تونی بیای پیشم؟! اگه شبم بمونی دیگه هیچی از خدا نمی خوام"
لبخندی روی لبام نشست... من خودمم بهش نیاز داشتم.
_ بهرام؟
با تعجب نگاهم کرد، اولین بار بود که با اسم کوچیک صداش می کردم.
_ بله؟
_ من می خوام امشب پیش دوستم بمونم.
 
 
_ خوب این دوستت کیه؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم‌.
_ الان من اسم دوستمو بگم تو می شناسیش؟ از کنترل کردن های الکی خوشم نمیاد، من که بچه نیستم. لطفا یه جا نگه دار تاکسی بگیرم برم. امشب بهش نیاز دارم، توام شب رو با زنت بدون مزاحم سر کن.
_ خیلی خوب آدرس بده خودم می رسونمت‌.
آدرس یک جایی نزدیک خونه ی مجید رو دادم و به مجید پیام دادم که دارم میام.
 

زنگ واحدش رو زدم، مجید بلافاصله در رو باز کرد، نگاهی بهش انداختم، فقط یه شلوارک پاش بود!
_ فکر کنم چند وقت دیگه کلا همینم نپوشی.
خنده ای کرد و از جلو در کنار رفت.
_ خوش اومدی عزیزم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و بوسه کوتاهی رو لب هام گذاشت.
_دلم برات تنگ شده بود عزیزم، امشب می مونی یا باید بری؟
_ منم... می مونم.
ذوق زده خندید.
_ ایول پس چه شود.
به شوخی مشتی به سینه اش زدم.
_ بچه پررو.
با هم به پذیرایی رفتیم و مجید رفت اتاق و تیشرتی تنش کرد و منم لباس هامو درآوردم.
_ امروزت چطور گذشت؟
و به آشپزخونه رفت.
خلاصه ای از کارامو با سانسور اتفاقاتی که با یلدا و بهرام افتاد براش تعریف کردم.
می دونستم که روز به روز دارم به مجید نزدیک تر می شم و دوستی‌مون از حالت عادی درآمده و داریم بهم علاقه مند می شیم و این دروغ گفتن های من به ضررمه، اما چاره ای نداشتم، نمی تونستم بهش بگم من شوهر دارم! اگه بهش می گفتم قبل از اینکه براش توضیح بدم، قضاوتم می کرد و بعد هم به بدترین وجه ممکن ترکم می کرد.
و حالا که فکر می کردم می دیدم اصلا طاقت جداییش رو ندارم.
نمی دونم اسم حسم چی بود؟‌ آیا واقعا عاشقش شده بودم و دوستش داشتم؟! نمی دونم، اما هر چی که بود، بودنش رو دوست داشتم و بهم آرامش می داد.
دراز کشیده بودم رو پاش و مجید با موهام بازی می کرد.
چشم هامو بستم و صداش زدم.
_ جانم!
_ اگه یه روزی بفهمی من بهت دروغ گفتم چیکار می کنی؟
_ مثلا چه دروغی؟
چشم هامو باز کردم و زل زدم بهش.
_ مثلا در مورد همه چی دروغ گفته باشم، بفهمی اینی که نشون می دادم و وانمود می کردم نیستم، اگه بفهمی همچین دروغی گفتم، ولم می کنی؟
حرکت دستش تو موهام متوقف شد، ضربان قلبم شدت گرفت.
_ به نظر من تو همینی هستی که نشون می دی، یه دختری که اهل تظاهر و دروغ گفتن نیست! یه دختری که مثل بقیه دنبال پول و مادیات نیست، یه دختری که بهم آرامش میده‌.
زل زد به چشم هام و با لبخند گفت:
_ یه دختری که دوسش دارم.
قلبم لرزید و لبخندی رو لب هام نشست.
_ اما من جواب سوالمو نگرفتم! اگه یه دروغگو باشم چی؟
_ همه ی ما یه دروغایی می گیم سودا! هیچکس بی عیب و معصوم نیست. بستگی به درجه ی دروغت داره دیگه. اما فکر نکنم بتونم به این راحتیا ازت دل بکنم.
و خنده ای کرد.
_ لعنتی نمی دونم چطوری دلمو بردی، اونم دلِ آدمی مثل منو...
متقابلا خندیدم اما دیگه بحث رو ادامه ندادم.
می دونستم مجید اگه حتی عاشقمم شده باشه با فهمیدن کارایی که کردم ترکم می کنه، البته حقم داشت!
کی می تونست کنار یه زن متاهل بمونه و دوسش داشته باشه که اون بتونه؟!
 

اون شب کنار مجید یکی از بهترین روزای عمرم بود.... باهم کلی بازی کردیم... فیلم دیدیم... آشپزی کردیم... خلاصه هر کاری که ممکن بود و آخرشم کنار هم خوابیدیم.
صبح زود بلند شدم و حاضر شدم برم سرکار که مجید گفت خودم می رسونمت و بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم.
اینقدر دیر خوابیده بودیم که هنوزم تو چرت بودم.
ماشین جلوی شرکت کیانمهر ایستاد.
تشکر کردم و خواستم پیاده شم که دستمو گرفت.
برگشتم سمتش.
_ چیه؟ دیرم شد.
_ بوس منو نمیخوای بدی؟
خندیدم و بوسه ای رو گونه اش گذاشتم. با سرعت پیاده شدم و مجید رفت.
سرمو انداختم پایین و با دو داشتم وارد شرکت می شدم که با سر رفتم تو سینه ی یکی.
سرمو آوررم بالا که چشم هام قفلِ بهرام شد.
آب دهنمو قورت دادم. اگه ما رو دیده باشه چی؟
_ سلام
با صداش به خودم آمدم و سریع خودمو جمع و جور کردم.
_ سلام!
_ چرا اینقدر هولی؟ یه کم آرومتر راه برو، مگه کسی دنبالت کرده؟
_ آخه دیرم شده بود، ببخشید حواسم نبود.
_ صبح بهت زنگ زدم که راننده رو بفرستم دنبالت اما جواب ندادی.
_ من اصلا نفهمیدم که زنگ زدی.
و دستمو کردم تو کیفم تا گوشیمو دربیارم و نگاه کنم.
_ دوستم سر راه منو رسوند، گوشیم فکر کنم خاموش شده، ولی الان پیداش نمی کنم ... وای نکنه جاش گذاشتم!
_ میگم راننده بره از دوستت بگیره.
تو این فکرا بودم که چه غلطی بکنم و بهرام رو چطوری بپیچونم که صدایی از پشت سرم آمد.
_ سودا... اینجایی هنوز؟
با شنیدن صداش با ترس به عقب برگشتم.
مجید اینجا چی کار می کرد؟ قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و به کلی لال شده بودم!
مجید نگاه پرسشگری به بهرام انداخت و به من نزدیک شد.
_ گوشیتو تو ماشین جا گذاشته بودی، برات آوردم.
سریع گوشیمو ازش گرفتم.
_ مرسی آقا مجید... همه ش تقصیر این مهساست... از بس حرف زد یادم رفت گوشیمو بردارم.
گیج نگاهم کرد، با چشم و ابرو بهش فهموندم حرفی نزنه و بعد از راهی کردنش نفس راحتی کشیدم‌، تو تمام این مدت بهرام در سکوت به ما دو تا خیره شده بود.
_ نگفته بودی دوستت پسره؟
برگشتم و گفتم:
_ دوستم پسر نیست. مجید داداش دوستمه، خونه ش نزدیک خونه ی مهساست، صبح اومد مهسا رو ببره سرکار، لطف کرد منم رسوند.
_ دیشب که پیشتون نبود؟
نگاهش‌ کردم، دلم می خواست چهار تا چیز بارش کنم اما از اخمش ترسیدم.
_نه‌... ممنون می شم اگه بذاری برم به کارام برسم!
_ می تونی بری اما یادت نره باید منو با دوستت مهسا آشنا کنی.
و قبل از اینکه من حرفی بزنم از شرکت خارج شد.
نفس بلندی کشیدم و به سمت آسانسور رفتم.
خدایا اینو دیگه کجای دلم بذارم؟! الان مهسا از کجا پیدا کنم؟
 

با فکری در هم مشغول کار بودم... نمی دونستم بهرام پیگیر این داستان دروغی که گفتم می شه یا نه؟!
اگه پیگیر می شد نمی دونستم چه غلطی باید بکنم!دوست دختری ام نداشتم که بجای مهسای قلابی بذارم! تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. مجید بود . حالا باید چه جوابی به مجید می دادم؟
خدایا بدبختی پشت بدبختی!
از اتاق خارج شدم و تماس رو وصل کردم.
_ جانم مجید؟
_اون داستانا چی بود سرهم کردی؟ مهسا کیه؟ اون مرد کی بود؟
چشم هام و بهم فشردم ، تا حالا صدای جدی و عصبی اش رو نشنیده بود.
از دروغ بیزار بودم اما انگاری مجبور بودم!
_ مجید، آروم باش... یکی یکی بپرس منم جواب می دم.
_ خیلی خوب اون مرد کی بود؟
_ رئیسم بود.
و قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه ادامه دادم.
_ اگه می فهمید تو دوست پسرمی به گوش شوهر مادرمم می رسید، من حوصله ی سر و کله زدن با مامانمو ندارم، برای همین گفتم که برادر دوستمی که شب پیشش موندم. همین!
حرفی نمی زد. فقط صدای نفس های پی در پی‌‌ اش می اومد.
_ مجید چیزی نشده که!
_یه جوری نگات می کرد که انگار صاحبته! از نگاهش اصلا خوشم نیومد، کاش میومدی پیش خودم کار می کردی!
_ عزیزم من تو مغازه ی لباس فروشی تو چه کاری می تونم بکنم؟ قیافش اینطوریه وگرنه اصلا آدم بدی نیست.
_ هر چی، حواستو جمع کن... اجازه نده خیلی دور و برت باشه.
خنده ی کوتاهی کردم.
_ چشم.. امر دیگه؟
_ فعلا همینا بود. من برم مشتری اومد‌. مراقب خودت باش، دوست دارم خدافظ.
خدافظی کردم و خواستم برگردم برم اتاق که منشی گفت کیانمهر تو اتاق منتظر منه.
یعنی چی کارم داشت؟
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم استرس نداشته باشم، در زدم و وارد شدم.
_ بیا بشین سودا
نشستم و گفتم:
_ چیزی شده؟!
همونطور که با خودکار توی دستش ور می رفت، گفت:
_ امشب قراره برامون مهمون بیاد... ۲ تا از خواهرهای خورشید و برادر من.
سری تکون دادم و منتظر ادامه ‌ی حرفاش شدم.
_ اونا نباید از ازدواج ما بویی ببرن، برای همین...
پریدم وسط حرفش.
_خب من می تونم امشبم برم خونه ی دوستم، مشکلی نیست.
_ مشکل اینه که چند روز می مونن نمیشه!
_ عیب نداره، هر وقت رفتن میام.
زل زد به چشمام و گفت:
_ اگه بخوام بفرستمت جایی، خودم خونه خالی دارم... مشکل اینه که نمی خوام تنها باشی.
نگاهمو ازش دزدیدم و به زمین خیره شدم.
_ قراره بگیم که تو دختر یکی از دوست های منی که اومدی تو شرکت من کار کنی و چون اینجا جا و مکانی نداری، قرار شده یک مدت مهمون ما باشی.
گفتم باشه و بلند شدم برم که دوباره صدام زد.
_ هنوز حرفام تموم نشده ها، بشین!
 

برگشتم سر جام نشستم و منتظر نگاهش کردم.
_ یه سری چیزارو می گم حواست باشه سوتی ندی.
سرمو تکون دادم. بهرام یه سری توضیحات در مورد شخصیت دروغیِ من داد.
بعد از پایان کار خواستم با راننده برم، اما بهرام گفت با هم بریم تا به چیزی شک نکنند. اولش فکر می کردم چیز مهمی نیست اما با حرفایی که بهرام زد، یه کم استرس گرفتم.
به خونه که رسیدیم با ترس زنگ رو فشردم و به بهرام چشم دوختم.
چشم هاشو باز و بسته کرد و زمزمه وار گفت که آروم باشم.
خدمتکار درو باز کرد و ما وارد سالن شدیم و با مهمون هاشون رو به رو شدم‌.
همه ی نگاه ها به من بود، خورشید کنارم ایستاد و گفت:
_اینم از مهمون عزیزمون که گفتم، سودا دختر دوست بهرامه که قراره یک مدت پیش ما بمونه.
لبخندی نمایشی رو صورتم نشوندم و به کسانی که بهم معرفی می شدند می گفتم خوشحالم که شما رو می بینم یا خوشوقتم که با شما آشنا می شم.
فرشته و لیلا دو تا خواهرهای خورشید که هرکدومشون دو تا بچه داشتند به نظر خونگرم تر از خواهر عبوسشون می آمدند.
صدرای ۲۵- ۲۶ ساله و سوگند ۱۶ ساله بچه های فرشته و حسین بودند، تمنا و ترنم دوقلوهای ۱۷- ۱۸ ساله، بچه های لیلا بودند و آخرین مهمون شهرام برادر بهرام بود که ظاهرا تنها آمده بود.
ساکت روی مبل نشستم و بی هدف به گل های فرشِ دستباف خیره شدم.
نه می تونستم تو بحث ها و گفتگوهاشون شرکت کنم، نه روم می شد بلند شم برم و نه طاقت گوش دادن حرفاشونو داشتم.
دیگه داشتم به ستوه می امدم که خدمتکار گفت شام آماده ست.
نفسِ راحتی کشیدم و بلند شدم و بعد از خروج همه می خواستم از سالن خارج بشم که صدایی از پشت سرم گفت:
_ انگار از زندان آزاد شدی ...نه؟
برگشتم و با صدرا مواجه شدم، چطوری ندیده بودمش؟! با خجالت گفتم:
_ نه اینطور که فکر می کنید نیست‌.
با خنده گفت:
_ بی خیال! سختش نکن ... درکت می کنم تو جمعی نشستی که هیچی از حرفاشون نمی فهمی، بایدم حوصله ت سر بره! اگه من جای تو بودم یه دقیقه هم تحملشون نمی کردم.
گفتم:
_ من حوصله م سر نرفته... فقط یه کم خسته ام .. همین! حالام بفرمایید بریم سر میز... دیر شد.
و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه از سالن خارج شدم.
بعد از خوردن شام مفصلی که ترتیب داده بودند خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم رفتم.
 
 
اصلا جمعشون رو دوست نداشتم... انگار که همه شون تظاهر می‌کردند، تظاهر به خوب بودن، تظاهر به شادی!
ولی همه شون یه نقاب مسخره به چهره شون زده بودند که اگه اون نقاب رو بر می‌داشتند چیزی جز دروغ و نفرت و بدی نمی دیدی!
موهامو باز کرده بودم و شونه می زدم که در اتاقم زده شد. هنوز حرفی نزده بودم که در باز شد و بهرام وارد اتاق شد.
 

با شتاب بلند شدم شالمو بردارم، اما دیگه دیر شده بود.
_ بهت یاد ندادن وقتی در می زنی باید طرف بهت اجازه ورود بده بعد بیای داخل؟
در رو بست و جلو آمد.
_اینقدر سخت نگیر .. مو زیاد دیدم.
حرصی نگاش کردم، ادامه داد:
_تو مهمونی ام موهای تو رو دیدم. چیز جدیدی نیست که!
با اخم گفتم:
_ اونش برای من مهم نیست، مهم بیشعوری توئه که حرص منو در میاره!
نفسشو پر صدا بیرون فرستاد.
_ سودا تمومش می کنی یا برم؟
دست به سینه ایستادم.
_ چیو تموم کنم؟!
نشست روی تختم.
_ از شلوغی پایین فرار کردم، اومدم پیش تو یه کم آروم شم نه اینکه با توام کل کل کنم. زبونتم که ماشاءالله ۶ متره!
خنده ی ریزی کردم و مقابلش روی صندلی نشستم و موهامو دم اسبی بستم.
_ باید خوشحال باشی از اومدن فامیلات که!
_ نمی دونم متوجه حرفم می شی اما... یه رنگ نیستن..همشون تظاهر می کنند، حتی برادر خودم!
_ من از همون لحظه ی اول که دیدمشون متوجه شدم.
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکستم و گفتم:
_ میگم یه وقت زنت نیاد ببینه اینجایی، شر به پا کنه؟ واقعا حوصله شو ندارم.
_ وقتی فامیلاش میان دیگه منو یادش میره.
خندیدم و گفتم:
_ به این زنِ شوهر دوست، نمی اومد از این کارا بکنه.
اونم خندید و سری تکون داد.
رفتم سمت کیفم، گوشیمو بردارم که کیفم از دستم افتاد و چون زیپش باز بود تمام محتویاتش روی زمین ریخت.
نگاهی به بهرام کردم که چشم هاش قفلِ بسته ی سیگارم شده بود.
دست بردم برش دارم که خم شد و سریع سیگارو از دستم قاپید.
_ اینقدر معتادی که همه جا باهاته؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و بقیه وسایلمو از روی زمین جمع کردم.
_ نه ... چون دیشب پیش دوستم بودم خریدم که داشته باشم.
نگاهی به بسته ی سیگاری که فقط دو نخ ازش باقی مونده بود، انداخت.
_ خودتم که خفه کردی.
_ همشو که من نکشیدم!
_ پس دوستتم همراهیت کرده،
گفتم:
_ آره اونم می کشه، مشکلیه؟
سیگارو پرت کرد سمتم که تو هوا قاپیدمش.
_ نه نیست، بعد از اینکه مهمونامون رفتند، یه قرار می ذاریم که با دوستت آشنا بشیم.
خدای من، هنوزم یادش بود!
_ اینکه با دوست من اشنا بشی خیلی مهمه برات؟
_ آره واقعا مشتاق دیدارشم.
_ ولی متاسفانه اون مشتاق دیدار تو نیست. بهش چی بگم؟ بگم بیا با رئیسم آشنا شو؟ نمی گه چرا؟
_ مگه نمی دونه که من شوهرتم؟
لب باز کردم حرفی بزنم که در اتاقم زده شد.
_ عمو بهرام شما اینجایید؟
صدای سوگند بود، با نگرانی و ترس به بهرام چشم دوختم که برخلاف من آروم بود.
_ جانم سوگند جان؟
_ خاله می گه بیاید پایین، کارتون داره.
_ چشم عزیزم الان میام.
بعد از دقایقی که مطمئن شدم رفته، گفتم:...
 

گفتم:
_ اگه شنیده باشه چی؟
بلند شد و به سمت در رفت.
_ اگه شنیده بود الان همه فهمیده بودند، من می رم پایین... شبت بخیر.
گفتم شب بخیر و رفت.
در رو قفل کردم و رفتم تراس و سیگاری روشن کردم.
نمی خواستم دوباره معتادش بشم، اما انگاری از دستم در رفته بود.
_گفتم که اومدیم تهران، چرا اینطوری می کنی مگه دست منه؟
با شنیدن صدای نه چندان بلندی که از باغ می آمد، توجهم جلب شد و نگاهی به پایین انداختم.
_ امیر لجبازی نکن کجا می خوای بیای؟ من اینجاها رو نمی شناسم، نمی ذارن تنهایی بیام بیرون.
پوزخندی رو لب هام نشست. پس این سوگند خانومم دوست پسر داشت!
_ امیر الان بیای تهران کجا می خوای بمونی؟
یعنی چی خونه دوستت؟ امیر می گم من نمی تونم تنها بیام بیرون، وقتی نمی تونیم همو ببینیم چه فایده ای داره اومدنت؟
هر غلطی که می کنی بکن ... اه.
و تلفن رو قطع کرد.
خندیدم و سیگارمو خاموش کردم و به اتاق رفتم.
به نظرم تمام این کارا بچه بازی بود و فایده ای نداشت، اما خوب چه می شه کرد که هر دختر و پسری تمام این مراحل رو می گذرونه و بعد تازه عاقل می شه!
***
دو شبی از اومدن مهمون هاشون گذشته بود و من تو این مدت فهمیدم که همه شون از شیراز به تهران آمدند و لیلا از شوهرش جدا شده بود و شهرام زنش مرده بود و پسرش کارِن الان خارج از کشور درس می خوند.
قرار گذاشته بودند که آخر هفته همگی برن لواسون، اما من دنبال بهانه ای بودم تا نرم.
دیگه آخرای ساعت کاری بود و همه داشتند کم کم می رفتند که به سمت اتاق بهرام رفتم و در نزده وارد شدم.
_ این چه وضع اومدنه؟
دست به سینه ایستادم.
_ از خودت یاد گرفتم!
سری تکون داد و خنده ی ریزی کرد.
_ خیلی خوب، کارت رو بگو؟
_من برای آخر هفته دوست ندارم بیام، خودت یه چیزی بگو بهشون.
عینکی رو که برای اولین بار تو صورتش می دیدم از چشم هاش برداشت.
_ نیای که کجا بری؟
_ می رم پیش دوستم!
_ همون مهسایی که من هنوز ندیدمش و باهات سیگارم می کشه؟
با صدای کنترل شده ای گفتم:
_ می شه مثل باباها کنترلم نکنی؟ من با فامیلای تو و زنت کجا بیام؟ زنت چشم دیدن منو نداره، نیام خیلی هم خوشحال می شه. بذار دو روز، هم من نفس بکشم، هم شما!
بلند شد و به سمتم آمد. دستشو روی کمرم گذاشت و به سمت در هدایتم کرد.
_ اینقدر جوش نزن رو صورتت چروک می افته ها! فعلا بیا بریم، تو راه در موردش حرف می زنیم!
از تماس دستش روی کمرم لرزم گرفت.
برای اولین بار بود که بهم دست می زد و چقدر برام عجیب بود!
از فکرای بی پایه و اساس ذهنم فاصله گرفتم و سعی کردم حواسم رو به مسیری که دارم می رم بدم که حداقل سوتی دستش ندم!
 

تیر آخرم رو زدم و با عجز گفتم:
_ بهرام خواهش می کنم من دوست ندارم بیام، چرا درک نمی کنی؟ برم به خورشید بگم تا بیاد شروع کنه به غرغر کردن؟ می دونی که چقدر روی من حساسه! حداقل تعطیلات رو به کام خودت زهر نکن.
ساکم رو برداشت و به طرف در رفت.
_تو خودت می دونی اگه بفهمه من برای آمدنت اصرار کردم چه بلایی سرم میاره، پس لطف کن و بهش نگو! بذار این دو روز رو آسایش داشته باشیم. چند دقیقه ی دیگه راه می افتیم.. زود حاضر شو.
و از اتاق خارج شد.
با حرص آماده شدم و برای مجید پیامکی فرستادم و گفتم برنامه کنسله و باید با خانواده گرامم برم بیرون!
از در که خارج شدم تمام ساک ها و چمدان ها رو داخل ماشین چیده بودند و می خواستند راه بیفتند.
خورشید با اخم نگاهم کرد.
لابد فکر می کرد من برای اومدنم اصرار کردم، چه دل خجسته ای داشت!
_ خب جوونا با ماشین من بیان، بقیه سوار ماشین عمو بهرام بشن.
یک نگاهی به صدرا که این حرف رو زد انداختم، ترجیح می دادم تو ماشین بزرگترها بشینم، اینطوری حس می کردم تو مسیر آرامش بیشتری دارم، اما چه فایده که بدون پرسیدن نظر من، تصمیم ها رو گرفته بودند!
همگی موافقت کردند و سوار شدند، داشتم به سمت ماشین صدرا می‌رفتم که مچ دستم کشیده شد.
_ اخرم کار خودتو کردی آره؟ مگه من بهت نگفتم حق نداری بیای؟
برگشتم سمتِ خورشید، دلم می خواست هر چی لایقشه بارش کنم که صدرا صدام زد.
_ سودا بیا دیگه... خاله خورشید نگران نباش مراقب امانتیت هستم.
خورشید لبخند تصنعی ای زد و چیزی نگفت. نگاه بدی بهش انداختم و به سمت ماشین رفتم و خواستم عقب بشینم که دیدم دخترها هر سه تو صندلی عقب نشستند... به ناچار من جلو نشستم.
_ این دو روزم ما رو تحمل کنی دیگه رفع زحمت می کنیم.
نگاهی به نیم رخش انداختم و گفتم:
_ متوجه منظورت نمی شم؟
نگاهی به دخترا که مشغول بودند کرد و صداشو پایین آورد:
_ می دونم که این چند وقته به خاطر وجود ما اذیت شدی.
_ من چرا باید اذیت بشم؟
بوقی برای بهرام زد و جلوتر راه افتاد.
_معذب بودنت رو حس می کنم.
نگاهمو ازش گرفتم و به خیابون دوختم.
_ معذب بودنم به خاطر مهمون بودنمه! چون حس می کنم شما با بودن من راحت نیستید.
_ نه بابا... ما که خیلی باهات حال کردیم... مخصوصا مامانم.
سوالی نگاهش کردم که خندید و چشمکی زد!
تحمل همچین موجودِ حرّافی اونم در کنار سه دختری که مدام بی دلیل می خندیدند واقعا سخت بود.
 
 
برای دهمین بار بهرام رو لعنت کردم و جواب پیامکهای پی در پی مجید رو که به خاطر کنسل شدن برنامه مون به شدت عصبی بود و تند و تند پیامک می فرستاد و ازم دلیل می خواست، دادم.
_ دوست پسرته؟
گوشیم رو سایلنت کردم و گذاشتم توی جیبم.
_ نه... دوستمه!
_ یعنی می خوای بگی دوست پسر نداری؟
عصبی گازی از لب هام گرفتم و با صدای کنترل شده ای گفتم:
_ به شما ربطی داره؟!
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vklx چیست?