ساحره قسمت چهارده - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت چهارده

با فکر اینکه بعد از رفتن کارن، من باید مال بهرام بشم و بذارم بهم دست بزنه بغضم گرفت، من نمی تونستم تا آخر عمر عروسک اون باشم!


_ سودا الان می رم باهاش حرف می زنم، می گم که من اصرار کردم.
و به طرف در رفت که با بغض صداش زدم.
برگشت سمتم، خودمو انداختم تو بغلش و زدم زیر گریه.
_ کارن نرو، تنهام نذار. اگه تو بری... گریه امونم رو برید و نتونستم ادامه بدم.
_ چی داری می گی سودا؟ من که جایی نمی رم! اگر هم برم تو اینقدر قوی هستی که از پس مشکلاتت بربیای.
_ نه کارن من قوی نیستم، عموت بال و پرم رو شکسته، کارن اگه تو بری من دوباره بدبخت می شم ، تو رو خدا نرو... هیچوقت نرو اینا منو اذیت می کنن!
از اینکه اینقدر ضعیف شده بودم حالم بهم می خورد، من تو عمرم فقط یه بار التماس مادرم رو کرده بودم که اونم توجه نکرد و گذاشت رفت .
کارن دستمو گرفت و روی تخت نشستیم.
_ کی تو رو اذیت می کنه؟‌ چی داری می گی سودا؟
هنوز از حرف زدن می ترسیدم اما نمی تونستم این شانس رو از دست بدم، کارن تنها شانس من برای ادامه ی زندگی بود، اگه می رفت من هیچ جوری نمی تونستم از این خونه نجات پیدا کنم.
_ کارن من می خوام از این خونه برم اما نمی ذارن!
گیج گفت:
_ عمو گفت خودت می خوای اینجا بمونی! تو اگه بخوای بری هیچ کس نمی تونه جلوتو بگیره، یه شماره ای از خانواده ت بده تا من بهشون اطلاع بدم.
ناامیدانه سرمو تکون دادم و با گریه گفتم:
_ من هیچکس رو ندارم!
شک و تعجب رو تو چشم های کارن می دیدم.
_ یعنی چی؟! اما عمو گفت که...
پریدم وسط حرفشو گفتم :
_ عموت دروغ گفته! داستان اونطوری که برات تعریف کرده نیست! ماجرا خیلی پیچیده تر از این حرفاست!
بلند شد و چرخی توی اتاق زد .
_ سودا من واقعا نمی فهمم! همه چی با هم در تضاده! بگو ببینم حقیقت چیه؟!
بین گفتن و نگفتن مردد بودم، اگه می فهمید من خودم زن بهرام شدم، دیدش نسبت به من عوض می شد!
من نمی خواستم این یکی رو هم از دست بدم، کارن کسی بود که بهم امید دوباره داده بود، چطوری بدون کارن می تونستم به زندگی ادامه بدم؟!

 
من از پنهان کردن و دروغ گفتن ضربه ی بدی خورده بودم، با دروغ و پنهان کاری مجید رو از دست داده بودم و دیگه نمی خواستم اشتباهمو تکرار کنم، شاید تنها چیزی که می تونست کمک کنه تا کارن رو نگه دارم حقیقت بود! حقیقتی که زیادی تلخ و زننده بود!
زل زدم به چشم هاش و گفتم:
_ قول می دی تا آخرشو نشنیدی قضاوتم نکنی؟!
سرشو تکون داد و کنارم نشست.
اشک هامو پاک کردم و گفتم:
_ می دونم که وقتی حرفهای منو بشنوی توام دیدت نسبت به من عوض می شه و ولم می کنی و می ری... اما تنها شانس نجات من از دست بهرام تویی...!
 
 

کارن در سکوت گوش کرد و من براش گفتم، از همه چی، از بچگی و بی مادری، از نوجوونی و پسرهای دور و برم، از مرگ پدرم و آوارگیم به خاطر مادرم، از مجید که اولین کسی بود که واقعا دوستم داشت، از فکر انتقام و پیدا کردن مدارک و آشناییم با بهرام و پیشنهاد احمقانه م، از این که عاشق مجید شدم و تصمیم گرفتم بی خیال انتقامم بشم، از تعرض بهرام و خط انداختن روی صورتم... ‌گفتم و اشک ریختم و کارن در سکوت کامل و با دقت به حرفام گوش داد.
بعد از همه ی اینا گفتم:
_ خودم می دونم که مقصرم، می دونم که بی گناه نیستم، اما من تقاص گناهانم رو دادم، من از زندگی دست شسته بودم و هیچ امیدی به ادامه ی زندگی نداشتم تا اینکه تو اومدی و دوباره منو به زندگی پا بند کردی، امروز بهرام گفت وقتی کارن بره ما دوباره می شیم زن و شوهر واقعی، اما من نمی خوام بهرام دستش بهم بخوره، من نمی خوام زنش بمونم!
اگه تو بری و اون دوباره به من نزدیک بشه، خودمو می کشم، تحمل این زندگی حتی الانم برام سخته، چه برسه به اینکه بهرام بخواد ازم سوء استفاده کنه.
کارن سکوت کرد و چیزی نگفت و این منو به وحشت انداخت.
بی صدا اتاق رو ترک کرد و من فقط تونستم اشک بریزم.
بعد از رفتن کارن تو کسری از ثانیه پشیمون شدم، چرا دوباره حماقت به خرج دادم؟!
اون عموش بود، آخه چرا من فکر کردم که کارن منو به عموش ترجیح می ده؟
من چقدر احمق بودم، چقدر ساده بودم!
تا شب هیچ خبری از کارن نشد، دل توی دلم نبود.
مثل دیوونه ها دور اتاق می چرخیدم، آخر سر طاقت نیاوردم و از اتاق بیرون رفتم تا ببینمش، اما هیچ جا نبود، به اتاقش سر زدم و تو خونه و باغ و هر جایی رو که فکر می کردم باشه گشتم اما پیداش نکردم.
حتما بی خیالم شده بود، حتما وقتی فهمیده من و عموش چقدر کثیفیم، بی خبر رفته که البته من بهش حقم می دادم!
نا‌امید وارد اتاقم شدم که با دیدن بهرام روی تختم جا خوردم.
اخم هامو درهم کشیدم و در رو باز گذاشتم.
_ اینجا چی کار می کنی؟
خیلی ریلکس گفت:
_ اومدم زنمو ببینم، اومدم یه کم کنارش باشم.
نفس های پی در پی می کشیدم تا کمی آروم بشم.
_ زنت تو اتاقه خودشه، از اتاق من برو بیرون.
بلند شد و آمد به به سمتم، قبلش در رو بست. حسابی وحشت زده شدم!
پشت سرم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ دوست دارم یه کم از سوگولی جدیدم کام بگیرم.
و دستشو دور کمرم حلقه کرد، سعی کردم خودمو ازش جدا کنم اما موفق نشدم.
 
 
_ فکر کردی نفهمیدم افتادی دنبال کارن؟! فکر کردی نفهمیدم چشت دنبالشه؟! فکر کردی نفهمیدم داری براش عشوه میای تا عاشقت بشه؟! هنوزم با این صورتت، بیخیال هرزگی هات نشدی؟!
نمی دونم داشت در مورد چی حرف می زد. من فقط با کارن حرف زده بودم، من هیچوقت به بودن با کارن و دل بردن از او فکر نکرده بودم!
اون کجا و من کجا!؟
 

با ترس و لرز گفتم:
_ تو خودت اونو آوردی تا کمکم کنه، من که کاری نکردم! همه که عین خودت حیوون نیستن.
فشار دستشو به دور کمرم بیشتر کرد و گازی از لاله ی گوشم گرفت.
_ آوردم درمونت کنه، نیاوردمش که تو رو ازم بگیره! چیش از من بهتره؟! هوم؟ من از اون مجید و کارن چی کم دارم؟ پولشون بیشتره؟ خوش تیپ ترن؟ چی شون بهتر از منه؟!
تک تک کلماتشو با حرص خاصی می گفت و ته دلمو خالی می کرد.
_ من که چیزی کم ندارم، پس مشکل از توئه، از ذاتِ خرابته که هرزگی رو دوست داری. درسته باکره بودی اما پاک نبودی! الانم تا دیدی کارن با وجود زخم صورتت نگات می کنه و بهت اهمیت می ده، تصمیم گرفتی تورش کنی، اما نمی فهمی که اون به خاطر من داره تحملت می کنه وگرنه در حالت عادی رغبت نمی کنه نگه به صورت تو بندازه، الانم بغل معشوقشه!
بهرام با حرف هاش بازم خُردم کرد. آتیشم زد و به خاکسترمم رحم نکرد.
پرتم کرد روی تخت و لباس هاشو در آورد و بهم حمله کرد، دیگه جیغ نزدم، داد و بیداد نکردم ، دست و پا نزدم و برای نجات خودم تلاشی نکردم چون کاری نمی تونستم بکنم! مثل یه مُرده بودم، فقط چشمامو بستم و منتظر موندم تا اون لحظات و ساعات کشنده و عذاب آور به پایان برسه.
نزدیکای صبح بود که بهرام کارش با جسم و تنم تموم شد و کامشو گرفت و رفت .
برای هزارمین بار دعا کردم که جسمم هم مثل روحم که مدتهاست مرده، بمیره تا به آرامش برسم، اما خدا حالا حالاها نمی خواست نجاتم بده.
تمام تنم درد می‌کرد و قسمت هایی از بدنم کبود بود. بهرام مثل یه حیوون، جسم و تنم رو غارت کرده بود و من هیچ راهِ اعتراضی نداشتم!
نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای در بیدار شدم، فکر کردم بهرامه، آخه دیگه به جز اون کسی رو نداشتم که به اتاقم بیاد.
با التماس گفتم:
_ بهرام دیگه نمی تونم، دیگه کشش ندارم. به خدا اگه بخوای بازم بهم دست بزنی، خودم و خودتو اتیش می زنم، من هیچی برای از دست دادن ندارم! برو گمشو.
 
 
صدایی نیامد، ترسیدم چشم هامو باز کردم، دیدم کارن بالای سرم ایستاده، شوکه شدم، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پتو رو بالاتر بکشم.
چشم های کارن اشکی شد، صورتشو برگردوند و اشکشو پاک کرد، اما من چشمای خیس شو دیدم و قلبم بیش از پیش شکست .
پس ولم نکرده بود، نرفته بود!
نه من می تونستم حرفی بزنم، نه کارن حرفی می زد.
بعد از یه مکث طولانی گفت:
_ یک ساعت دیگه میام تا با هم حرف بزنیم.
و خواست بره که دست بی جونم رو بالا بردم و دستشو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.
یعنی کارن از من چندشش می شد و به خاطر بهرام منو تحمل می‌کرد؟! یعنی حرف ها ی بهرام راست بود!؟ اما اشک و غمی که تو چشم های کارن می دیدم چی!؟ شاید از روی ترحم بود!
دستشو ول کردم. کارن دوباره تاکید کرد که یک ساعت دیگه میاد حرف بزنیم و از اتاق بیرون رفت.
 

رفتم دوش گرفتم و خودمو جمع و جور کردم و منتظر کارن نشستم. کارن همونطور که گفته بود یک ساعت بعد اومد و کنارم نشست، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. از فکر اینکه کارن با کس دیگه ایه، چشمام بی دلیل پر از اشک شد.
_ سودا، با یه وکیل صحبت کردم، می تونیم کارای طلاقت رو شروع کنیم.
با تعجب سرمو بالا آوردم و پرسیدم:
_ یعنی تو دنبال کارای من بودی!؟ _ آره، پس فکر کردی کجا بودم؟! خیلی خب قبول می کنی!؟
_ مگه دیوونه ام که قبول نکنم!؟ اما عموت نمی ذاره، من قبلا تلاش کردم ولی بی فایده بوده.
_ تو می خواستی فرار کنی، از راه قانونی که دنبال کارت نرفتی!
به حالت تمسخر گفتم:
_ عموت اگه قانون سرش می شد قاچاقچی نمی شد!
کلافه چنگی به موهاش کشید و گفت:
_ لازم نیست هی بگی، خودم می دونم عموم چی کارست، تو که توقع نداری من برم لوش بدم!؟ هرچی باشه عمومه. من نمی تونم این کارو بکنم، اما می تونم تو رو از دستش نجات بدم!
_چطوری می خوای این کارو بکنی!؟
نگاهم کرد و زیر لب گفت :
_ نمی دونم اما یه راهی پیدا می کنم، قول می دم!
تعللش رو که دیدم بلند شدم و مقابلش ایستادم، با بغض مشهود تو صدام گفتم:
_ ببین کارن، عموت به من تجاوز کرد و بی رحمانه بکارتم رو گرفت چون من گفتم نمی خوامش!
موهامو از روزی زخم صورتم کنار زدم و ادامه دادم:
_ روی صورتم خط انداخت چون سعی کردم از دستش فرار کنم.
به تخت اشاره کردم.
_ امشبم باز بهم دست درازی کرد چون فکر می کرد عاشق تو شدم و می خوام تورت کنم.
کارن شوکه نگاهم کرد، انگار توقع نداشت که عموش اینقدر لجن باشه!
_ من نمی تونم تنها از این خونه برم بیرون، وگرنه تا الان هزار بار لوش داده بودم، اگه می خوای واقعا بهم کمک کنی تو باید بری پیش پلیس و مدارک رو بهشون بدی تا همه چی تموم بشه!
کارن اخماشو درهم کشید.
_بدون اینکه پای پلیس به این قضیه باز بشه نجاتت می دم.
پوزخند مسخره ای زدم.
_ خودت به این حرفت باور داری!؟ عموت یه مریض روانیه!
در حالی که سعی می کرد خودشو کنترل کنه گفت:
_ اون که چاقو نذاشت زیر گلوت، تو خودت با تهدید زنش شدی.
حقیقت به سختی توی صورتم کوبیده شد، لبخند تلخی زدم و رومو ازش برگردوندم.
_ درست می گی، تا این جاشو خودم اومدم، بقیه شم خودم می رم، مرسی که تا اینجا کمکم کردی.
کارن چیزی نگفت و اتاق رو ترک کرد و من زیر پتو خزیدم و در حالی که به آینده ی مبهمم فکر می کردم، خوابم برد.
 

با شنیدن صدای کارن وحشت زده چشمامو باز کردم، کمی طول کشید تا به خودم اومدم روی تخت نشستم و گفتم:
_چه خبره کارن؟!
_ خبرای خوبی ندارم سودا، رفتم با عمو صحبت کنم که اتفاقی صحبت هاشو با وکیلش شنیدم.
سوالی نگاهش کردم، ادامه داد:
_ می خواد تو رو برداره ببره خارج از کشور.
وحشت زده نگاهش کردم.
کارن ادامه داد:
_حتی می خواد بی خیال زن عمو خورشید بشه، فقط خودت و خودش!
اشک هام خیلی زود صورتمو پر کردند.
_ تو رو خدا نذار منو ببره، ازت خواهش می کنم. من می میرم، به خدا می میرم.
ترس رو تو چشم های کارن می دیدم، سرمو چسبوند به سینه ش و مشغول نوازش موهام شد.
_ اجازه نمی دم سودا، بهت قول می دم. وسایل ضروریت رو جمع کن، ما از اینجا می ریم.
وحشت زده گفتم:
_ کجا؟ اون هر جا که بریم پیدامون می کنه! اون موقع اگه بفهمه توام همدست منی، برات بد می شه، من نمی خوام واسه تو اتفاقی بیفته!
_ یادت رفته اون عمومه!؟ اون هیچ وقت به من آسیب نمی زنه!
کارن سعی کرد با حرفاش قانعم کنه اما من بهرام رو می شناختم و می دونستم عوضی تر از این حرفاست. وقتی به زن خودش که ادعا می کرد عاشقشه رحم نمی‌کرد و می خواست به خاطر من ولش کنه، چطور ممکن بود به برادرزاده ش که می خواست به من کمک کنه تا فرار کنم، رحم کنه!؟
گاهی اوقات از خودم می پرسیدم یعنی بهرام واقعا عاشق منه!؟ اما جوابم همیشه نه بود، چون هیچکس همچین بلاهایی رو سر عشقش نمی آره!
***
شب فرا رسید و من به جز مدارکم چیزی برنداشتم، اینکه از اون خونه فرار کنم بهترین اتفاقی بود که می تونست بیفته، با اینکه خیلی امید نداشتم اما وجود کارن برام دلگرم کننده بود. بهرام آدم بانفوذی بود و من خیلی می ترسیدم که بتونه پیدام کنه!
نیمه های شب بود که با کارن پنهانی از عمارت خارج شدیم. به خیابون که رسیدیم ماشینی جلوی پامون ترمز کرد. کارن گفت دوستمه سریع سوار شو... پس فکر همه جا رو کرده بود! سوار شدیم و دوستش راه افتاد و وقتی از اون محله ی نحس دور شدیم من تازه تونستم نفس راحتی بکشم و به راننده نگاه کنم، مردی همسن و سال کارن که با دقت رانندگی می کرد و چیزی نمی گفت.
بعد از نیم ساعت جلوی یه آپارتمان ایستاد، کارن ازش تشکر کرد و پیاده شد و در رو برای من که زبونم قفل شده بود باز کرد و گفت که پیاده بشم.
هنوز بدنم می لرزید و استرس داشتم.
_ اینجا کجاست کارن؟!

کارن دستمو گرفت و با هم وارد خونه شدیم، یه واحد ۶۰-۷۰ متری، اما شیک .
_کارن جواب منو ندادی؟! پرسیدم اینجا کجاست؟
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_ خونه ی دوستم، قراره یه چند وقتی اینجا بمونیم.
با نگرانی گفتم:
_ کارن دیوونه شدی؟! ما باید همین الان هر چقدر که می تونیم از اینجا دور بشیم وگرنه بهرام خیلی راحت پیدامون می کنه و اون موقع واقعا بدبخت می شیم!
کارن نزدیکم شد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با آرامش گفت:
_سودا، اینقدر نترس! من کنارتم! عموم حتی هنوز نفهمیده که ما نیستیم. بیا بریم یه کم استراحت کن.
و دستمو گرفت و در یکی از اتاق ها رو باز کرد و منو روی تخت نشوند.
_حالا تو بخواب، فردا راجع بهش حرف می زنیم و همه چی رو حل می کنیم قول می دم!
و خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم بمون،
تردید رو که تو چهره ش دیدم، ادامه دادم:
_ حداقل بمون تا وقتی که خوابم ببره! لطفا.
کارن اون شب کنارم موند و وقتی صبح دیدم نیست وحشت زده بیرون رفتم اما وقتی دیدم هست و داره صبحانه رو آماده می کنه آروم شدم.
من نمی دونستم چرا اینقدر ریلکس و آروم بود؟! حتما ترکش های عموی عوضیش بهش نخورده بود.
بعد از صبحانه کارن گفت که باید برگردم خونه ی عموم، باورم نمی شد که بخواد همچین کاری کنه، اما گفت که نمی خوام عموم بهم شک کنه و باید برم ببینم اونجا چه خبره و از کاراشون مطلع بشم.
بهش گفتم اگه بهرام از این ماجرا بویی ببره، بیچاره ت می کنه!
کارن توجهی نکرد و رفت، اما قول داد زود بهم سر بزنه و ازم قول گرفت که تا ازش خبری نشده، نه از خونه بزنم بیرون و نه کاری انجام بدم.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، اما دستم به جایی بند نبود، هر طور شده روز رو به شب رسوندم.
کارن زنگ زد و گفت عمو مثل اسپند روی آتیشه و داره همه جا رو دنبالت می گرده،
پرسیدم به چیزی شک نکرده؟ گفت نه، خیالت از بابت من راحت باشه، با وکیلم صحبت کردم، قراره هر چه سریع تر کارای طلاقتون رو شروع کنه. نگران نباش به زودی از عموم جدا می شی. سعی می کنم فردا بهت سر بزنم، در رو قفل کن و راحت بخواب.
به تک تک حرف های کارن عمل کردم، اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد. به فرض اینکه از بهرام جدا بشم، بعدش می خواستم چه غلطی بکنم؟! نه خانواده ای داشتم، نه دوستی، نه پولی.. برای آینده م هیچ برنامه ای نداشتم.
اینقدر به این افکار بیهوده فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح با صدای گوشیم چشمامو باز کردم، با دیدن اسم کارن سریع جواب دادم، اما به جای صدای کارن، صدای بهرام رو شنیدم و کم مونده بود از ترس قالب تهی کنم.
_ به به...ببین چه خبره! زن خیانت کارم رو پیش برادر زاده م پیدا کردم! پس اینقدر کثیفی که حتی به کارن هم رحم نکردی؟! این دفعه که پیدات کنم چنان بلایی سرت میارم که حتی خودتم نتونی تو آینه به خودت نگاه کنی!
با اینکه کارن لو رفته بود و از تهدید بهرام هم خیلی ترسیده بودم، اما سعی کردم خودمو نبازم!
_ بهت گفته بودم که تا آخرین لحظه ی عمرم برای فرار تلاش می کنم... تقصیر خودته که حرفمو باور نکردی.
خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
_ درسته! اما این دفعه یه چیز باارزشی رو پیشم جا گذاشتی.
و صدای ناله ی دردناک کارن بلند شد.
نتونستم تحمل کنم و با داد گفتم:
_ چه بلایی سرش آوردی؟ چی کار داری می کنی؟
_ تاوان خیانت به من همینه، من حتی پدرمم نبخشیدم، چه برسه به برادر زاده ام که اتفاقا عاشق زنمم هست.
هیچی از حرفاش سر در نمی آوردم. اون لحظه فقط جون کارن برام اهمیت داشت.
_ بهرام! کارن گناهی نداره، من مجبورش کردم بهم کمک کنه، تو رو خدا ولش کن!
صدای چندش آورش گوشمو پر کرد.
_ من احمق نیستم سودا، فکر کردی ندیدم چقدر این اواخر با هم جیک تو جیک بودید!؟ فکر کردی نفهمیدم پشت سرم نقشه ریختید تا منو به پلیس لو بدید؟
و داد زد:
_ خیانتکارای عوضی‌.
و پشت بندش صدای دادِ کارن بلند شد.
نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه و گفتم:
_ نرنش لعنتی، تو رو خدا نزنش! خواهش می کنم ولش کن، هر کاری بگی می کنم.
صدای کارن رو از اونور خط شنیدم:
_ نه سودا... نیا... حماقت نکن، تا جایی که می تونی از اینجا دو..
و بازم دادی زد و نتونست حرفشو کامل کنه، حتما بازم کتک خورد و از شدت درد نفسش بند آمد!
_ نزنش لعنتی، نزنش کثافت، ناسلامتی تو عموشی!!
صدای جدی و عصبیش آمد.
_ ببین سودا من این همه کار نکردم که تو راحت از دستم در بری، من خیلی کثیف تر از اونی ام که تو فکر می کنی، من چیزی به اسم رحم و مروت سرم نمی شه. حالا اگه نمی خوای بلایی سر عشق جدیدت بیارم و داغ این یکی ام به دلت بذارم، عین آدم میای به آدرسی که بهت می دم.
_ و اگه نیام؟! می خوای برادر زاده ی خودتو بکشی؟
خنده ی آزاردهنده ای کرد و گفت:
_ میدونی که زیر سنگم باشی پیدات می کنم، اون موقع با چشم های خودت می بینی که باهاش چیکار می کنم! حداقل با اومدنت این کثافت رو نجات می دی!
 از این بهرام دیوونه هر کاری برمی‌اومد! نمی تونستم در مورد کارن بی تفاوت باشم، نمی تونستم خودخواه باشم و بذارم اون به خاطر من تاوان پس بده!
_ خیلی خوب آدرس بده میام.
بهرام آدرس رو داد و گفت ساعت پنج اینجا باش، فقط در این صورته که کارن رو ول می کنم.
اونقدرام احمق نبودم که سرمو بندازم پایین و به سمت جهنم قدم بردارم .
مدارکی که از بهرام داشتم رو برداشتم و به سمت کلانتری رفتم، شاید پای خودمم گیر بود اما من زندان رو به خونه ی بهرام ترجیح می دادم.
به پلیس گفتم همسرم خلافکاره و مدارک رو بهشون دادم، گفتم خطی که روی صورتم می بینید کار همسرمه، مدتهاست می خوام ازش جدا بشم اما اون منو تو خونه حبس کرده و نمی ذاره برای جدایی اقدام کنم، بهشون گفتم که با کمک برادر زاده ش تونستم فرار کنم، اما اون پسر برادرشو گروگان گرفته و گفته اگه برنگردم خونه، یه بلایی سرش میاره!
با همکاری پلیس و نقشه ای که کشیدند ساعت پنج رفتم سر قرار... بهرام بود و راننده ش و مردی که حدس می زدم یکی از نگهباناش باشه، می دونستم که حتی به فکر بهرام هم نمی رسه که من یک نسخه از مدارک رو داشته باشم و برم اونو به پلیس لو بدم!
سعی کردم خونسرد باشم و ظاهرمو خوب حفظ کنم.
بهرام به سمتم آمد اما من عقب رفتم، گفتم:
_ کارن کجاست؟! می خوام ببینمش.
پوزخندی زد و گفت:
_ هر وقت تو با من اومدی خونه، کارن آزاد می شه.
_ از کجا حرفتو باور کنم؟ از کجا بفهمم راست می گی؟
با صدای بلند خندید و گفت:
_ مجبوری اعتماد کنی سودا جان، چاره ی دیگه ای نداری. در ضمن قبل از اینکه ولش کنم می ذارم با معشوقه ی جدیدت خداحافظی کنی.
می خواستم اول جای کارن رو بفهمم و بعد پلیس ها بیان که این اتفاقات نیفتاد و پلیس ها ریختند و بهرام و همراهانشو دستگیر کردند، لحظه ی آخر بهرام یه جوری نگاهم کرد که پشتم لرزید و حتی برای یک لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم .
اما چاره ای نداشتم، چطور می تونستم برم پیشش و یه عمر با این آدم دیو صفت زندگی کنم؟
حس می کردم آزاد شدم، انگار دیگه هیچ ترسی نداشتم، در عین حال احساس پوچی و سردرگمی می کردم، انگار تو خلا هستم! 
 
 
پلیس بهم گفت که فعلا حق ندارم از شهر خارج بشم تا از بهرام بازجویی بشه، می دونستم که ممکنه بهرام حرفهایی بزنه که پای منم وسط بیاد ، اما برام اهمیتی نداشت.
حتی اگه تا آخر عمر زندانی می شدم، بهتر از زندگی با بهرام بود.
پلیس بعد از بازجویی اولیه از بهرام، آدرس جایی که کارن رو نگه داشته بود به دست آورد. من به همراه پلیس ها رفتم اونجا، یه انبار متروکه در خارج شهر بود. پلیس دو نفری رو که اونجا نگهبانی می دادند دستگیر کرد. وارد انبار شدیم. دست و پای کارن رو بسته بودند و سروصورتش خونی بود.
رفتم سمتش و وحشت زده صداش کردم:
_ کارن، کارن من اومدم... چشماتو باز کن.
 

تکونی خورد و ناله ای از درد سر داد، با ترس گفتم بهتره آمبولانس خبر کنیم حالش خوب نیست، اما کارن در حالی که درد می کشید با صدایی آروم گفت لازم نیست، خوبم.
پلیس ها کمکش کردند و سوار ماشین شدیم. ازشون خواستم اول بریم بیمارستان چون کارن اصلا شرایط بازجویی رو نداشت.
وقتی به بیمارستان رسیدیم کارن رو بستری کردند، کارن اونجا ازم پرسید چطوری پیدام کردی؟ اصلا چطوری اینجایی؟ عمو کجاست؟!
براش اتفاقاتی مه افتاده رو تا حدودی تعریف کردم،انتظار داشتم خوشحال بشه و ازم تشکر کنه، اما برخلاف انتظارم اخم کرد و با لحن بدی گفت:
_ مگه نگفتم همچین کاری نکن!؟ کارت اشتباه بود سودا!
_ چی داری می گی کارن، اون آدم تو رو گروگان گرفته بود. اگه نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سرت میاره.
_ چون فکر کرده بود من به تو علاقه دارم و قراره با هم باشیم این کارو با من کرد، تو زنشی، بهش حق بده که حالش بد بشه.
از حرفی که زد حس بدی گرفتم،شاید به این خاطر که فکر می کردم کارن یه حس هایی بهم داره!
اون روز حرفای من و کارن به بحثی بی نتیجه کشیده شد، برای همین از بیمارستان زدم بیرون تا نه خودمو عذاب بدم نه اونو.
خیلی ناراحتم کرده بود چون می دیدم اون داره منو به خاطر کسی که می خواست بکشتش خرد می کنه.
بهرام تو اعترافاتش گفته بود که همسرام از کارای من اطلاعی نداشتن و خلاصه پای من و خورشید رو وسط نکشید. من اصلا ازش همچین توقعی نداشتم.
خبر بدی که شنیدم و واقعا حالم بد شد این بود که بهرام علاوه بر قاچاق عتیقه، قاچاق اعضای بدن و حتی دختر هم می کرده!! واقعا که حیوون بود و ارزش دلسوزی نداشت.
برای برداشتن وسایلم به خونه اش برگشتم، چون می دونستم که دولت اموال بهرام رو توقیف می کنه. به اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن لباس هام شدم که در اتاق باز شد و خورشید آمد تو.
نگاهش کردم، اینقدر گریه کرده بود که چشم هاش به رنگ خون شده بود.
از علاقه ش به بهرام خبر داشتم، اینقدر دوسش داشت که حتی با خیانتش هم کنارآمد. می دونستم با وجود من چقدر عذاب کشیده، تو این دنیا مجید و خورشید بازیچه ی دست من شدند. من فقط برای این دو نفر ناراحت بودم وگرنه بقیه تقاص کارشونو پس دادند، حتی خودم!
رفتم سمتش و می خواستم در اغوشش بگیرم که خودشو کنار کشید. من بهش حق می دادم، چرا باید اجازه می داد درمون دردی بشم که خودم مسببش بودم!؟
_ بالاخره کار خودتو کردی!
صدای گرفته ش عذاب وجدانم رو بیشتر کرد.
_ چاره ای نداشتم خورشید، بهرام راه دیگه ای برام نذاشته بود!
 

_ اون اینقدر دوستت داشت که نمی فهمید داره چیکار می کنه، خودش و من و همه رو به باد داد!
سکوت کردم. خورشید ادامه داد:
_ چطوری تونستی بهرام رو اینطور واله و شیدای خودت کنی؟! تو چی داشتی که من نداشتم؟ من با همه چی اون ساختم. با نداریش، با خلافهاش، حتی با بچه دار نشدنش.
اما اون تو رو که به خاطر پول و قدرتش زنش دی، انتخاب کرد، جالب نیست؟!
سرمو انداختم پایین. ساکم رو برداشتم و به طرف در رفتم.
_ امیدوارم منو ببخشی! من بچگی کردم و اومدم تو زندگیت و گند زدم به همه چی.
اما خودت دیدی که من می خواستم برم، اما بهرام نذاشت... حتی فرار هم کردم.
الانم چون بهرام کارن رو گرفته بود و منو تهدید کرد که اگه نیای بلای بدی سرش میارم آمدم. من خیلی ترسیده بودم در واقع مجبور شدم اینکارو بکنم!
خورشید جا خورد، حدس می زدم که خبر نداشته!
_ باورم نمی شه بهرام تا این اندازه احمق شده باشه!
خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم، اما نمی دونستم کجا باید برم؟!
هنوز دور نشده بودم که صدای خورشید از پشت سرم آمد.
برگشتم و با تعجب نگاش کردم، خورشید کلیدی رو جلوم گرفت، قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش گفت:
_ ما می دونستیم که یه روز این اتفاق می افته، برای همین بیشتر املاک بهرام به نام منه، وکیل هنوز نیامده، فعلا این کلید رو بگیر و برو اون خونه تا بقیه شو در حضور وکیل تقسیم کنم!
_ خورشید من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم! اینا حق تویه نه من.
_تو هم زنشی، بهرام تو رو خیلی اذیت کرد. پس حقِ تو هم هست!
کلید رو به همراه پاکتی به دستم داد، ادرس خونه رو هم داد و رفت و من هاج و واج سر جام خشکم زده بود!
به آدرسی که خورشید داده بود رفتم. یه واحد از یکی از اپارتمان های خوبِ شهر که کاملا آماده برای زندگی بود! باورم نمی شد اینجا خونه ی من باشه.
اینطوری دیگه به هیچ کس نیاز نداشتم!
بهرام تو بازجویی‌هاش تمام گناه ها رو به گردن گرفت! کاری که دور از انتظار من بود فکر می کردم حداقل پای منو وسط می کشه!
من تونستم با کمک وکیل خورشید، طلاقم رو بگیرم، من تو سن بیست و سه سالگی شده مطلقه شده بودم!
این کلمه برام کلمه ای سنگین و غیر قابل هضم بود اما چه کار می تونستم بکنم؟
خبری از کارن نداشتم، نه بهم زنگ می زد، نه من تمایلی داشتم که مزاحمش بشم.
اما دلم براش تنگ شده بود، دلم برای اون حرف هاش که منو به زندگی برگردوند، تنگ شده بود، می خواستم بازم باشه و ازم حمایت کنه.
اما افسوس که کارن از من متنفر شده بود!
 

حکم بهرام اعدام بود، وقتی این خبر رو شنیدم حالم خیلی بد شد، این که مسببش من بودم، عذاب وجدانم رو بیشتر می کرد.
روز قبل از اعدامش خورشید اومد پیشم و گفت بهرام می خواد قبل از مرگش تو رو ببینه، می ترسیدم ببینمش... بهرام برای من حتی وقتی تو زندان هم بود، ترسناک بود.
نمی خواستم برم اما گفتم گناه داره، حداقل کاری که می تونستم براش بکنم دیدن و شنیدن آخرین حرف هاش بود، برای همین قبول کردم و با خورشید رفتیم زندان. اول خورشید رفت، بعد من رفتم . تک تک سلولهای بدنم می لرزید، هنوزم ازش می ترسیدم.
رفتم پشت میز نشستم.
_ خوبی؟!
سرمو تکون دادم و با صدایی که خودمم به زحمت می شنیدم گفتم:
_ مرسی، تو خوبی؟
_ نمیشه گفت تو زندان همه چیز خوبه، اما خب فردا همه چی تموم می شه.
از فکر اعدامش چشم هام خیس شد، نه اینکه وابسته ش شده باشم، فقط به خاطر اینکه من مسببش بودم!
_ من نمی خواستم اینطوری بشه بهرام، کارن گفت تو می خوای منو ببری خارج... من ترسیده بودم... من...
پرید وسط حرفم:
_ کارایی که با تو کردم هیچ توجیهی نداره‌! من بهت خیلی ظلم کردم، تو زندگیم برای هیچ کدوم از کارایی که کردم اینقدر پشیمون نیستم. من وقتی وارد کار خلاف شدم تمام عواقبش رو پذیرفتم. من می دونستم یه روزی به اینجا می رسم، برای همین اصلا پشیمون نیستم... اما کارایی که با تو کردم رو نمی تونم توجیه کنم! وقتی اومدم اینجا و به کارام فکر کردم نمی تونستم درک کنم چطوری و با چه منطقی تونستم همچین بلاهایی سرت بیارم؟ اگه ادعا می کردم دوستت دارم، نباید اینقدر آزارت می دادم، سودا منو می بخشی؟
حرف هاش غم دلم رو بیشتر کرد، اشکهامو پاک کردم.
_ من به خاطر بچگیم اینقدر کینه ای شده بودم. من به چیزی به جز انتقام فکر نمی کردم، عقده های بچگی اینقدر کور و کرم کرده بود که راه درست رو از غلط تشخیص نمی دادم! بهرام تو منو نمی شناختی... من با ورودم گند زدم به زندگیت! من تو رو قاطی کثافت کاری های خودم کردم، تو داشتی زندگیتو می کردی، اگه نمی آمدم این اتفاقات برات نمی افتاد!
بهرام دستشو جلو آورد و اشکهامو پاک کرد.
_سودا! تو بهترین اتفاق زندگی من بودی ...
 
 
_سودا! تو بهترین اتفاق زندگی من بودی، من دیر یا زود می افتادم زندان... تمام دشمنام ازم مدرک داشتن، فکر کردی چرا می خواستم برم خارج؟! اگه تو منو لو نمی دادی یکی دیگه لو می داد. اصلا خودتو مقصر ندون. همیشه یادت باشه که من به خاطر اینکه تو وارد زندگیم شدی خیلی خوشحال بودم!
با تعجب نگاهش کردم، دستامو گرفت و ادامه داد:
_ تو با ورودت، به زندگیم رنگ بخشیدی، فقط افسوس می خورم که چرا قدر تو رو ندونستم و این قدر اذیتت کردم. سودا تو حق داشتی با من این کارو بکنی!
 

حرف های اون روز بهرام سخت منو تحت تاثیر قرار داد.
راست می گفت، تو این دنیا هر کس تاوان بدی هاشو پس می ده، مادرم منو ول کرد، تاوانشو داد... بهرام کارش خلاف بود، به قول خودش خدا منو فرستاد تا تقاض کاراشو پس بده، حتی مجیدم بی گناه نبود! مجید به دوست دختر دوستش نظر داشت شاید برای همین منو از دست داد!
و من‌... منی که گناهم از همه ی آدما بیشتر بود، تاوان خطاهامو خوب پس دادم، بهرام می گفت تو کسی رو به زور مجبور به کاری نکردی... تو به من پیشنهاد دادی که یا باهات ازدواج کنم، در غیر این صورت می افتم زندان و اعدام می شم. من خودم بین این دو راه تو رو انتخاب کردم و اصلا از انتخابم پشیمون نیستم، تو خودت اولش گفتی که این ازدواج صوریه و ما به زودی از هم جدا می شیم، ازم هیچی هم نخواستی، این من بودم که زدم زیر قولم!
گفت به خاطر من عذاب وجدان نداشته باش، برو رابطه ت رو با خانواده ت درست کن، گفت می دونم که مادرت در حقت بدی کرده، اما تو بزرگی کن و مادرتو ببخش... ازت می خوام منو هم ببخشی و کینه و نفرت رو از دلت پاک کنی و خوشبخت بشی! خیلی خوشبخت شو سودا... بذار من تو اون دنیا ارامش داشته باشم.
حرف ها و نصیحت هاش حالمو خیلی بد کرد، اون روز من با گریه ازش جدا شدم.
روز بعد بهرام اعدام شد... نمی تونم حال خودم و خورشید رو توصیف کنم! فقط می تونم بگم که وحشتناک بود! حتی از مرگ پدرمم سخت تر بود!
بعد از مرگ بهرام هر بار تو آینه به خودم نگاه می کردم رد چاقو رو روی صورتم می دیدم، اما دلم نمی آمد بهش بدوبیراه بگم!
خورشید اموال بهرام رو بین من و خودش تقسیم کرد و برخلاف میل من، تمام سهمم رو بهم داد. با اون پولا دیگه نیازی نبود که کار کنم، اما من از بیهوده زندگی کردن متنفر بودم، برای همین تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم و بعد بیفتم دنبال کار‌‌.
هنوز جرئت رو به رویی با مامانم رو نداشتم، از یلدا هم خیلی وقت بود بی خبر بودم.
با خورشید گاهی اوقات صحبت می کردم اما کارن رو اصلا ندیدم و رومم نمی شد از خورشید سراغشو بگیرم.‌.. حدس می زدم که برگشته باشه خارج و منو فراموش کرده باشه!
گاهی اوقات به سرم می زد برم سراغ مجید اما می دونستم که رابطه ی ما سرانجامی نداره. مجید بدون شنیدن حرفام منو خرد کرد، واقعیتش این بود که دیگه مثل قبل بهش حس نداشتم!
 
 
بعد از چهلم بهرام، یک روز زنگ در خونه م رو زدند، من چون کسی رو نداشتم که بهم سر بزنه، با تعجب در رو باز کردم. وقتی دیدم کارن پشت دره، شوکه شدم اما چیزی نگفتم. کارن آمد تو، برام گفت بعد از اون اتفاق دیگه جرئت رو به رویی با من و بهرام رو نداشته چون خودشو مقصر می دونسته، اما وکیل بهرام نامه ای رو بعد از مرگ بهرام به دست کارن رسونده. تو اون نامه بهرام ازش طلب بخشش کرده و گفته که من در حق سودا بد کردم، سودا باید بعد از مرگ من خوشبخت بشه..‌..
 
 

اگه واقعا دوستش داری و مطمئنی که می تونی خوشبختش کنی، خودت و اونو از این خوشبختی محروم نکن. من می دونم که سودا هم به تو علاقه داره، هر دوی شما لیاقت خوشبختی رو دارید، من اگه بعد از مرگم شما رو در کنار هم ببینم، احساس آرامش می کنم.
وقتی نامه ی بهرام رو خوندم تعجب کردم، چرا همیشه آدما دیر می فهمن و دیر عوض می شن؟! نمی تونستم هیچ واکنشی نشون بدم حتی نمی تونستم به کارن نگاه کنم! وقتی من خودم از حسم مطمئن نبودم، چطور بهرام فهمیده بود من به کارن علاقه دارم؟!
اون روز کارن گفت اولش من فکر می کردم تو دختر دوست عمویی، وقتی بهت علاقمند شدم می خواستم به عمو بگم که تو رو دوست دارم و ازش بخوام پا پیش بذاره و برام کاری بکنه، اما وقتی فهمیدم تو زنشی خجالت کشیدم و عقب رفتم، حتی الانم نمی خواستم پا پیش بذارم، اما اینطور که معلومه عمو از علاقه ی ما خبر داشته و خودش نوشته اگه شما رو با هم ببینم خوشحال می شم پس چرا ما از هم جدا بمونیم؟
من و کارن بعد از سه ماه با هم ازدواج کردیم... البته قبلش از خورشید اجازه گرفتیم، برخلاف تصورمون خورشید از ازدواجمون خیلی استقبال کرد. مهمون خاصی ام نداشتیم فقط خانواده کارن و خورشید شاهد عقد ما بودند و هیچ کس جز کارن و خورشید از گذشته ی ما خبر نداشتند حتی پدر کارن!
من عاشقِ کارن نبودم، چون عشق یه حس تند و زودگذره، من کارن رو دوست داشتم... کارن هم به گفته ی خودش منو می پرستید.‌‌‌.. چند بار خواستم برای ترمیم زخمم برم دکتر، شاید بشه درمانش کرد اما کارن اجازه نداد و گفت من زخم صورتتم دوست دارم.
چند ماه بعد از ازدواجمون به خواست کارن رفتیم به مادرم سر زدم. کارن به من و مادرم کمک کرد تا بتونیم همدیگه رو ببخشیم، بعد از اون منم یه خانواده داشتم ، درسته که کارن جای همه رو برام پر کرده بود، اما داشتن یک خانواده، حسِ خوبی به من می داد.
خورشید خونه شو فروخت و نزدیکیای ما یه خونه کوچیک تر گرفت، از اون به بعد ما با هم بیشتر ارتباط داشتیم.
من و کارن با هم روزهای خوب و بد زیادی داشتیم، اما هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاشتیم و در تمام مشکلات کنار هم بودیم، همچنان که هیچ وقت بهرام رو فراموش نکرده و نمی کنیم.
دوستان عزیزم این پایانی برای شما و آغازی برای ماست.
 
 
می دونم که شما با خوندن داستانم شاید باورش نکنید اما من تک تک این لحظات رو زندگی کردم و درد کشیدم، یا شایدم باورم کنید و بی رحمانه قضاوتم کنید! من کارامو تایید نمی کنم اما هیچکس جای من نبوده که بدونه من چی کشیدم، حتی با خوندن داستان زندگیم هم نمی تونید حال منو کامل بفهمید و خودتونو به جای من بذارید تا بفهمید من از سن ۸ سالگی بدون مادر چیا کشیدم!
برای همین من ازتون انتظار درک ندارم اما ازتون می خوام که قضاوت نکنید چون دنیا عجیب گرده!
داستانم رو نوشتم تا عبرتی بشه براتون تا شما مثل من به خاطر انتقام و کینه، زندگیتون و قلبتون رو سیاه نکنید، امیدوارم در تمام مراحل زندگی، قلبتون مثل لباتون بخنده و در کنار کسی که دوسش دارید زندگی آرومی رو بگذرونید، دوستون دارم♥️
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mhqxf چیست?