گیسو کمند قسمت پنجم
بعد از رفتن اقدس خیلی فکر کردم و دیگه تصمیم گرفتم که ازدواج کنم...
چند بار دیگه هم اقدس در مورد ازدواج من حرف پیش کشید و وقتی فهمید که بیمیل نیستم
بهم گفت؛ راستشو بخوای، من مستاجری دارم که دو تا برادر هستند و پدر و مادری ندارند، پیشنهاد ازدواج با تو رو به یکیشون دادم، اونم قبول کرد پس بگم بیان آره؟
اقدس وقتی با سکوت من مواجه شد شروع کرد به تعریف از خواستگار و گفت؛ لیلو، نگران نباش مرد ساکت و آرومی هستش، سایه سرت میشه
و اینقدر گفت که منم راضی شدم و گفتم که یه روز بگو بیان تا ببینمش...
اقدس چشماش رو تنگ کرد و گفت؛ لیلو، زن باباشون رو چند باری دیدی بتول خانوم، یادته پارسال چند باری اومد و تو کوچه با ما نشست
با تعجب گفتم؛ آره می شناسمش...
اقدس گفت؛ فردا بتول قراره بیاد خونمون، گفته به تو هم بگم، باهات کار داره...
فردا ظهر راهیه خونهی اقدس شدم
بتول زودتر از من منتظر نشسته بود
با خوشرویی ازم استقبال کرد و شروع کرد به حرف زدن و گفت؛
نصراله ۱۲ ساله بوده که مادرش میمیره، همه میگن مادرش یه شیرزنی بوده که لنگه نداشته، یه بار تو روستا گاو میبرند و هرکسی یه سهمی ازش میبره، مادر نصراله هم سهم خودشو میگیره، نگو از بخت بدش یه قسمت از گوشت سمی بوده که نصیب این زن بخت برگشته میشه
تا اون گوشت رو میخوره حالت تهوع میگیره و سریع خودش میفهمه که سم وارد بدنش شده، میره به جاریش خبر میده که من مسموم شدم توروخدا اگه من مردم حواست به بچه هام باشه،
زن بیچاره هر روز خون بالا میاورده طوریکه درکمال ناباوری یکی دو روز بعد میمیره و ۴ تا پسرهاش که دوتاش نوجوان و دوتاش کوچیک بودند از مادر یتیم میشن، جاریش طبق وصیت مادر نصراله از بچههاش مراقبت میکنه و تروخشکشون میکنه...
به اینجا که رسید بتول کمی مکث کرد و با فشار محکم نفسش رو بیرون داد و گفت؛ چند سالی از این ماجرا میگذشت که پدر نصراله با من که تازه شوهرم مرده بود ازدواج کرد و تازه پسرمون به دنیا اومده بود که شوهرم(پدر نصراله) عمرش رو داد به شما و منم مجبور شدم با پسرم بیام شهر و پیش فامیلهامون زندگی کنم...
من هر دو تاشون رو مثل پسرم دوست داشتم
چند سال بعد نصراله و برادر بزرگترش روحاله تو یه روز سرد زمستونی تصمیم می گیرند که دو تا برادرهای دیگهاش رو بذارند پیش خانوادهی عموش و دوتایی برای کار کردن بیان شهر
اون موقع نصراله ۱۵ ساله بود که تو سرمای زمستون و با مشقت، همراه با روحاله با پای پیاده راه افتادند سمت شهر و چون پول کم داشتند بیشتر راه رو با پای پیاده طی کرده بودند و تو مسیر برف سنگینی میباریده که...
اوناهم که فقط یه جفت کفش لنگه به لنگه داشتند تو راه آتیش درست میکنن و با هزار بدبختی خودشون رو رسوندند شهر پیش من..
بتول در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود آه بلندی کشید و گفت؛ لیلو، اینا با شیر حلال بزرگ شدند و سختی فراوانی کشیدند
تو خونهای که خودم با پسرم و شوهرم زندگی میکروم یه اتاق هم واسه اینا اجاره کردم و زندگیشون رو اینجا با سختی فراوان شروع کردند...
الانم تو یه حجره تو میدان ترهبار پیش حاجی پولداری کارمیکنند و چون تو کارشون هیچ غل و غشی نداشتند صاحب کارشون بیمهشون کرده
دستهام رو گرفت و گفت؛ من فکر کنم نصراله ۲ سال از تو کوچکتره، اینو بدون هر چند بدون پدر و مادر بزرگ شده ولی پسر خوب و پاکیه، مطمئن باش اگه باهاش ازدواج کنی خوشبخت میشی...
با حرفهای بتول تو فکر رفته بودم و سکوت کرده بودم
یه جورایی با نصراله احساس همدردی میکردم
آخه اونم مثل من زجر کشیده بود
همون روز من موافقت کردم و قرار شد که یک هفته بعد بیان تو خونمون و من اول نصراله رو ببینم و اگه ازش خوشم اومد، قول و قرار ازدواج رو بذاریم...
خیلی فکر کردم
زندگی سخت نصراله یه جورایی شبیه زندگی سخت من بود من یه بار ازدواج کرده بودم ولی اون نه...
من بیوه بودم و شرایط بهتری نصیب من نمیشد...
خیلی زود پسرهای حسن، از طریق رقیه خبردار شدند که من قراره ازدواج کنم
هر دوتاشون اومدند پیشم و از اینکه من میخواستم با کس دیگهای ازدواج کنم ناراحت بودند و از من خواستند که بعد از ازدواج هم تو یکی از اتاقهای همون خونه بمونم ولی من قبول نکردم...
روز خواستگاری رسید و نصراله همراه با بردار و زن باباش بتول اومدند خونهی ما...
چند کلمه ای با نصراله حرف زدم پسر خوب و معقولی به نظر می رسید یه پسر ساکتی بود که کارگری میکرد و پول در میاورد
اون روز من جواب مثبت رو دادم و چند روز بعد بدون هیچ مراسمی وسایلم رو جمع کردم و راهیه خونهی نصراله که یه اتاق اجارهای کوچیک بود شدم اون خونه شبیه خونه حسن بود با چندین مستاجر که تو اتاقهای دیگه اش زندگی میکردند...
خونمون توی کوچهی بغلی بود و بچه های شوهر سابقم خیلی بهم احترام میذاشتند و بهم سر میزدند و با هم در ارتباط بودیم...
زندگی منو نصراله شروع شد و برای اینکه کمک خرج زندگیمون باشم، گیوه میبافتم و میبردم بازاریهودی ها و میفروختم...روزها میگذشت و من کمکم با همسایههای دیگه که تو یه حیاط مشترک بودیم آشنا شدم و بیشتر وقتها تو حیاط با همدیگه می نشستیم و گپ میزدیم و کار میکردیم و...
چند ماهی از زندگی منو نصراله میگذشت
نصراله خیلی مرد مهربونی بود
طوریکه صبحها بیسروصدا بیدار میشد و میرفت سر کار و حواسش بود که یه وقت من بیدار نشم و خیلی هوام رو داشت... توی اون خونه هرکسی یه اتاق واسه خودش کرایه کرده بود و کمکم داشتم با همسایهها آشنا میشدم
یکی از همسایه ها یه خواهر و برادری بودند که دوتایی زندگی میکردند
دختره که اسمش پریوش بود، یه دختر خوشگل بود و به دور از چشم برادرش میرفت و تو کاباره ها میرقصید و پول در میاورد
من اولین بار بود که همچین دختری میدیدم
منو خانومهای همسایه زیاد باهاش در ارتباط نبودیم چون بیشتر روزها اصلا خونه نبود...
یه بار برادرش فهمید که پریوش تو کاباره رقاصه و هر چقدر کتکش زد و دعواش کرد و تلاش کرد که جلوی پریوش رو بگیره ولی فایدهای نداشت و پریوش، قایمکی و به دور از چشم برادرش به کارش ادامه میداد...
نزدیکهای غروب بود و با خانومها تو حیاط بودیم که یهویی چند تا از لاتها وجاهلها با فریاد و سروصدا، طوریکه معلوم بود همشون مست هستند وارد حیاط شدند...
هممون شوکه شده بودیم
لاتها عربده میکشیدند و پریوش رو صدا میکردند و همش میگفتند، پریوش اومدیم ببریمت...
پریوش اون روز کاباره نرفته بود و برادرش هم خونه بود
پریوش که با شنیدن این سرو صداها اومده بود پیش ما و از ترس داشت مثل بید میلرزید، زیر چادر یکی از خانوم ها خودش رو مخفی کرده بود...
یکی از مستاجرهای اون خونه، پیرزن نابینایی بود که کسی رو نداشت و تنها زندگی میکرد
ما هم برای اینکه پریوش رو نجات بدیم سریع پریوش رو زیر چادر یکی از خانومها کردیم و بردیمش تو اتاق پیرزن...
پریوش از ترس زبونش بنده اومده بود و میلرزید
فانوس اتاق رو فوت کردیم که اگه لاتها چیزی پرسیدند، بگیم که پیرزن تنهاست و خوابیده...
عربدههای لاتها تمومی نداشت
همش فریاد میزدند، پریوش خواهرمونه کجاست، میخوایمش...
برادر بیچارهی پریوش از ترس بیآبرویی کم مونده بود سکته کنه و جرات نداشت که جلوی لاتها بایسته، چون میدونست که حتما زیر دست اونا دوام نمیاره...
لاتها با حال خراب به همه جا سرک میکشیدند و دنبال پریوش بودند و بعد از کلی گشتن، وقتی دیدند که پریوش نیست، با حالت مستی تو حیاط خودشون رو به اینور و انور میکوبیدند و چند تاشونم کلههاشون رو کروه بودند تو آب حوض و همدیگه رو خیس میکردند...
برادرشوهرم که تازه از سرکار برمی گشت با دیدن اینا چشماش چهارتا شده بود
با عصبانیت میخوست به سمتشون حمله کنه که من با صدای بلندی گفتم؛ روحاله اینارو تا سرکوچه راهنمایی کن و زود برگرد، مست هستند
بعد از رفتن لاتها کسی جلودار بردار پریوش نبود مثل دیوونهها حمله کرد به سمت اتاق پیرزن و پریوش رو کشید بیرون و با کمربند افتاد به جونش...
از خشم چشماش مثل کاسهی خون شده بود پریوش رو میزد و با فریاد میگفت؛ دخترهی هرزه، تو آبرو برای من نذاشتی، الان مُردن واسه من راحتتر از این بیآبرویه...
به زور پریوش رو که کل سر و صورتش خونی شده بود از زیر دست برادرش کشیدیم بیرون...
پریوش اینقدر کتک خورده بود که نای حرکت کردن نداشت و بیجون افتاده بود...
ما فکر میکردیم پریوش با این کتکهایی که از برادرش خورده دیگه از این کارش دست برمیداره ولی در کمال حیرت یه روز فهمیدیم که پریوش از خونه فرار کرده...
از اون روز به بعد پریوش هیچ وقت برنگشت و خبر می رسید که همچنان تو کاباره کار میکنه
چند ماهی طول نکشید که برادر بیچارهاش از دست کارهای خواهرش دق کرد و مُرد...
روزها و ماهها میگذشت و یکسال از ازدواج من میگذشت ولی هنوز باردار نبودم...
نگرانیم هر لحظه بیشتر میشد تا اینکه بعداز کلی نذر و نیاز فهمیدم که حامله ام، هم نگران بودم و هم خوشحال...
تو این مدت خبری از آقام نداشتم و آخرین بار تو ختم حسن دیده بودمش، آقام همچنان به من بیمحبت بود و روز به روز داشت پیرتر میشد...
ماهها گذشت، تا اینکه روز زایمانم فرا رسید
و من بعد از تحمل ساعتها درد تونستم فارغ شم و خدا یه دختر خوشگل به من داد و اسمش رو گذاشتیم زری...
زری شده بود همهی دنیای من، مثل چشمام ازش مراقبت میکردم و اونم روز به روز بزرگتر میشد...
یه روز تو خونه بودم که پسرعموم، بهادر همراه با خواهرش بانو اومدند خونهی ما...
از دیدنشون کلی خوشحال شدم و استقبال گرمی ازشون کردم
بانو یه دختر ۱۵ سالهی خیلی زیبا بود ولی انگاری پژمرده بود و حال روحیه خوبی نداشت...
وقتی از بهادر علت اومدنشون و حال خراب بانو پرسیدم
با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت؛ بانوی سیاهبخت رو چیز خورش کردند واسه همین حالش خوب نیست...
گرهای رو پیشونیم انداحتم و با ناراحتی گفتم؛ یعنی چی؟ کی اینکارو کرده؟
بهادر با ناراحتی گفت؛ بانو یه خواستگار داشت ولی چون ما جواب منفی دادیم مادر پسره این بلا رو سرش آورد...
هزاران سوال بی جواب تو ذهنم بود
نزدیک بانو رفتم و دستهاش رو گرفتم و گفتم؛ بانو جان کی چیز خورت کرده؟ از اون روز به بعد حالت بد شد؟
بانو تو چشمام زل زده بود و هیچی نمیگفت
با ناراحتی به دیوار تکیه دادم و تو فکر رفتم
انگاری این دختر واقعا حال خوشی نداشت
بهادر وقتی مطمئن شد که بانو قرار نیست جواب بده با ناراحتی گفت
با ناراحتی گفت؛ دختر عمو، یه روز بانو و مادرم دم در خونمون نشسته بودند که مادر همون خواستگاره میاد پیششون و یه لقمه نون پنیر نذری میده به مادرم و یکی هم به بانو و میگه اینو بخور نذریه...
انگاری رو خوراکی که به بانو داده بود یه چیزی ریخته بوده و از اون روز به بعد بانو مثل دیوانه ها شد، خواهر بدبختم دیگه آروم و قرار نداره
آوردمش اینجا تا ببریمش دکتر...
بعد نگاهی مظلومانهای به من انداخت و گفت؛ دخترعمو اگه ممکنه بانو یه مدت اینجا بمونه من برم روستا بعد از چند روز برمیگردم و میبرمش پیش دکتر...
بهادر اون شب رو خونهی ما موند و فرداش صبح زود راهیه آبادی شد...
بعد از رفتن بهادر، بانو مثل یه گنجشگ بیپناه یه گوشه کز کرده بود و با هیچکس حرف نمی زد
بعضی مواقع یه حالت جنون بهش دست میداد و بیقرار میشد و همش تو اتاق راه میرفت میگفت؛ من باید برم...
منم از رفتارش میترسیدم و باهاش حرف میزدم ولی مثل کسی که از یه چیزی ترسیده باشه دوباره از من دور میشد و یه گوشه مچاله میشد...
چند روزی گذشت نصراله مثل من نگران بود ولی چیزی بروز نمیداد
تو این چند روز بانو بیشتر از صد بار گفت که من باید برم و بعد با خشم و فریاد به سمت در حملهور میشد ولی من از ترس اینکه فرار کنه در اتاق رو مدام قفل میزدم
دیگه کنترلش برام غیر ممکن شده بود و چون دخترم زری هم کوچیک بود میترسیدم ناخواسته یه بلائی سر دخترم بیاره و یا اینکه از خونه فرار کنه اون موقع دیگه هیچ جوابی نداشتم که به خانوادهی عموم بدم و این مسئولیت رو دوشم سنگینی میکرد واسه همین با نصراله مشورت کردم و خیلی زود رفتم بازار و براش لباس خریدم و راهیه آبادی شدیم...
زنعموم با دیدن ما شروع کرد به گریه کردن
معلوم نبود که از دیدن دخترش خوشحاله یا ناراحت
اشک میریخت و باعث و بانی حال خرابِ بانو رو نفرین میکرد...
ازشون معذرت خواهی کردم و گفتم؛ من بیشتر از اینا میخواستم نگهش دارم ولی خودش طاقت نیاورد و مدام میگفت من باید برم...
زنعمو با مهربونی گفت؛ پیر شی دخترم، خوب کردی آوردیش، من به بهادر هم گفتم که دکترها کاری از دستشون بر نمیاد
بعد نگاه ترحمآمیزی به بانو انداخت و آروم تر گفت؛ اینو باید ببریم، دخیل امامرضا، آقا باید شفاش بده...
دلم به حال بانو میسوخت ولی کاری از دستم بر نمیومد
چند روزی خونهی آقام موندیم
آقام پیر شده بود و تو بستر بیماری بود و عمهام ازش پرستاری میکرد
در کنار عمه و تو خونهی پدریم، یاد خاطرات کودکیم میافتادم
و از اینکه چقدر سختی کشیدم قلبم به درد میومد
سر خاک حسینبیگ رفتم و باهاش از دلتنگیهام گفتم و آه کشیدم و افسوس خوردم که کاش زنده بود...
روز آخر وسایلمون رو جمع کردیم تا راهیه شهر بشیم
ولی در کمال ناباوری وقتی خواستم از آقام خداحافظی کنم، وقتی دستهاش رو تو دستم گرفتم از سردی دستهاش کل بدنم به لرزه افتاد و فهمیدم که آقام از دنیا رفته...
انگاری منتظر من بود که برای بار آخر منو ببینه، شاید میخواست به خاطر بلاهایی که سر من آورده بود و منو غربتنشین کرده بود، ازم حلالیت بخواد ولی دیگه دیر شده بود و اون، حتی توان حرف زدن هم نداشت...
آقام تا زنده بود هیچ لذتی از زندگیش نبرد و عزیزانش رو یکی یکی از دست داد...
چند روزی هم به خاطر مراسم آقام اونجا موندیم و دوباره برگشتیم سرخونه و زندگیمون...
روزگار میگذشت
برادر نصراله هم دیگه ازدواج کرده بود و دو تا برادر دیگهاش رو هم از روستا آورده بود پیش خودشون و با همدیگه زندگی میکردند
با جاریم رابطهی خیلی خوبی داشتم
روزیکه با هم تصمیم میگرفتیم که فرش خونه رو به کمک هم بشوریم
میرفتیم طاقبستان و تو آب چشمه میشستیم و اونجا هم وسایل دیزی رو میبردیم و تفریح میکردیم و روزگار خوبی کنار خانواده میگذروندیم...
روزها به همین منوال میگذشت و دخترم زری چهار ساله شده بود
یه چادرخوشگل گل گلی براش دوخته بودم و با دوستهاش تو کوچه بازی میکرد و منم تو خونه به کارهام میرسیدم و غذا درست میکردم...
تو خونه مشغول کار کردن بودم و زری هم چادر به سر با دوستهاش بازی میکرد
کمی بعد یه دلشورهی عجیبی افتاد تو جونم و نگران زری شدم سریع رفتم تو کوچه ولی هر چقدر نگاه کردم همهی بچهها مشعول بازی بودند به جز دختر من...
از دوستهاش که پرسیدم جواب درستی ازشون نگرفتم
پریشون تو کوچه می دویدم و به هرکی میرسیدم میپرسیدم ولی هیچ کس اطلاعی نداشت
سراسیمه خودم رو رسوندم به خیابون و با گریه و فریاد زری رو صداش میکردم
چندین بار فاصلهی بین خونه و خیابون رو گشتم ولی پیداش نکردم
دیگه داشتم دیوونه میشدم
با خودم میگفتم، وای چه خاکی بر سرم شد، دختر دسته گلم رو دزدیدند، خدایا خودت بهم رحم کن...
دلم مثل یه کفتر بیپناه خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید
ناامیدانه دویدم سمت خیابون تا به نصراله خبر بفرستم تا بیاد
به مرز جنون رسیده بودم تنها دارایی زندگیم رو از دست داده بودم با حال زار برمیگشتم که دیدم یکی از همسایه ها با عجله داره میاد سمت من و...
از بس گریه کرده بودم که چشمام تار میدید
وقتی با دقت نگاه کردم دیدم دست یه بچهای رو گرفته
یادم افتاد که اون اصلا بچهی کوچیک نداره
سریع دویدم به طرفشون...
قلبم از حرکت وایستاد
با دیدن زری که دستش تو دست زن همسایه بود دنیا برام نورانی شد
از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم و سریع دویدم و زری رو بغل کردم و از ته دل زار زدم و خداروشکر کردم
سرتاپاش رو وارسی کردم وقتی خیالم ازش راحت شد زن همسایه رو بغل کردم و با بغض گفتم، مدیونتم خواهر...
زن همسایه که حال بد منو دید با ناراحتی گفت؛ لیلو حواست بهش باشه خدا اینو بعد از چند تا بچه به تو داده، دخترت تو چهاراه پایین داشت واسه خودش میرفت و من دیدمش و شناختمش
فهمیدم که بیخبر راه افتاده سمت خیابون و حتما تو دل نگرانی...
با شنیدن حرفهاش دوباره اشکهام جاری شد و زری رو محکم تو بغلم فشردم...
ماهها میگذشت و دیگه زری کمکم داشت بزرگ میشد که فهمیدم حاملهام بعد از ۹ ماه، خدا به من یه پسر داد که اسمش رو گذاشتیم هوشنگ
هوشنگ بچهی خیلی توپر و تپلی بود و چشمای عسلی زیبایی داست که هر کی میدید دلش براش ضعف میرفت
هوشنگ هنوز یکساله نشده بود که یه روز یکی ازاقوام شوهرم اومد خونمون
من شنیده بودم که آقا سیفی چشمش شوره، واسه همین از اومدنش خیلی دلهره داشتم و سعی میکردم هوشنگ رو نبینه ولی چون یه اتاق بیشتر نداشتیم دیگه نتونستم قایمش کنم
آقا سیفی یهویی بچه رودید و گفت؛ چه بازوهایی داره این بچه، هیکلش شبیه یه بچهی سه سالهاس...
هنوز جملهاش تموم نشده بود که تپش قلب گرفتم و سریع چندتا صلوات فرستادم حال نصراله بدتر از من بود و رنگش عین گچشده بود انگاری آقا سیفی رو بهتر از من میشناخت، یواش در گوشم گفت، به خدا این بچه دیگه بچه نمیشه پاشو ببرش حیاط...
با حرفهای نصراله انگاری بند دلم پاره شد با صدای آرومی گفتم؛ زبونت رو گاز بگیر مرد، اینا همش خرافاته و سریع اتاق رو ترک کردم
شب بود که با رفتن آقا سیفی یه نفس راحت کشیدم و خوشحال بودم که اتفاقی نیافتاده ولی کمی نگذشته بود که هوشنگ شروع کرد به گریه کردن، بچهی معصوم یک سره گریه میکرد و بالا میاورد
گریههای هوشنگ انگاری خنجر بود که به قلب من زده میشد
نصف شب بود که به نصراله گفتم؛ پاشو بچه رو ببریم پیش آقا سید تا یه آیه توصورتش بخونه بلکه آروم شه، مطمئنم چشم خورده..
سریع راه افتادیم ولی به اونجا نرسیده بودیم که بچه تو بغلم تموم کرد و داغ بزرگی به دلم گذاشت
یک ماه گذشت
بعد از مرگ پسر معصومم دیگه مثل مردهای متحرک شده بودم و فقط نفس میکشیدم
دخترم زری با دیدن حال بد من غصه میخورد
باید این داغ رو قبول میکردم و به خاطر زری دوباره سرپا میشدم
کمکم حال روحیم بهتر شد
انگاری خدا دوستم داشت که بعد از یکسال یه پسر دیگه به من داد که خیلی شبیه برادر جوون مرگم حسینبیگ بود یا دیدنش انگاری حسینبیگ رد میدیدم و ناخودآگاه لبخند رو لباهم مینشست...
اسمش رو هدایت گذاشتیم و خیلی خوشحال بودم بعد از به دنیا اومدن این بچهی خوش قدم و در کنار نصراله و زری کمکم داشتم طمع زندگی شیرین رو میچشیدم
دوران خوشی رو میگذروندیم
یه روز پسرعموم بهادر که برای خرید عروسیش اومده بود شهر، اومد خونمون وقتی از حال بانو پرسیدم، با ناراحتی گفت؛ بانوی سیاهبخت، خودش رو پرت کرد توی رودخانه و خودکشی کرد...
افسوس خوردم و خیلی براش ناراحت شدم...
هدایت دو ساله بود که دختر دومم بدنیا اومد و اسمش رو زینب گذاشتیم
دیگه بچههام شده بودند چراغ خونم
منو نصراله با دیدنشون کیف میکردیم و از زندگی لذت میبردیم
یه روز خبر رسید که پسر شوهر سابقم تلویزیون خریده و چون همه برای دیدنش رفته بودند زری گریه میکرد و اصرار میکرد که مادر ما هم بریم ببینیم، منم یه کله قند برداشتم و با بچهها رفتیم خونشون، خونه شلوغ بود و همه میومدن دیدن تلویزیون و بچهها پشت پنجره نوبتی نگاه میکردن
زری با دیدن تلویزیون ذوق زده شده بود و خاطرهی عجیبی تو ذهنش شکل گرفته بود و همش در مورد تلویزیون با من حرف میزد و ازم میخواست که در مورد تلویزیون براش قصه بگم
روزگار میگذشت و زینب دو ساله بود که دوباره حامله شدم
هر چقدر به زایمانم نزدیک تر میشدم سنگینتر میشدم تا اینکه دخترم زهرا بدنیا اومد، زهرا تپل وخوشگل وبانمک بود
شش ماه گذشت
تو حیاط با همسایه ها نشسته بودیم و هر کسی کار خودش رو انجام میداد و گپ میزدیم
یکی گلدوزی میکرد، یکی گیوه میبافت و بچهها هم کنار حوض مشغول بازی بودند که یهویی صدای جیغ و داد و فریاد از خونهی همسایه بغلی بلند شد
هممون نگران شدیم و خواستیم بریم خبر بگیریم که پسر یکی از همسایهها اومد و گفت؛ شیرین دختر همسایه بغلی تریاک خورده و خودکشی کرده...
وحشت زده همه راه افتادیم تا ببینم چی شده
زهرا رو بغل کردم و رفتیم..
خونشون شلوغ بود
توی این شلوغی که خواستیم بریم داخل خونشون، یهویی نفهمیدم کی بود که یه مشت محکم زد تو پشت زهرا که تو بغلم بود و...
کم مونده بود خودم هم بخورم زمین
به زور تعادلم رو حفظ کردم و سریع برگشتم تو حیاط و وقتی نگاه انداختم به صورت زهرا، با وحشت شروع کردم به جیغ زدن...
نفس بچه بند اومده و رنگش مثل گچ سفید شد و دور دهنش کبود
تو بغلم هر چه قدر زیر و روش کردم و توصورتش زدم فایدهای نداشت
با جیغ و فریاد دویدم سمت خونمون و چندین بار آب زدم رو صورتش ولی دیگه نفس نمیکشید و دختر شش ماههام به همین راحتی پر کشید و باز من موندم و داغ فرزند، انگاری داغ عزیز واسه من تکراری شده بود و همش با خودم میگفتم، خدایا من تاوان کدوم گناه نکرده رو باید اینجوری پس بدم...
هفت سال گذشت...
با سختیهای که من کشیده بودم و داغهای فراوانی که دیده بودم شبیه پیرزنهای ۷۰ ساله به نظر میرسیدم و مشکل قلبی هم پیدا کرده بودم...
بعد از هفت سال خدا دختر آخرم رو به من هدیه داد تا کمی آرامش تو قلبم جاری شه
اسمش رو گذاشتیم زهره...
با کارها و تلاشهایی که نصراله میکرد بالاخره تونستیم یه خونهی مستقل واسه خودمون بخریم و بعد از سالها از اون محل برای همیشه اسبابکشی کردیم و تو محلهی جدیدتری که چند تا چهارراه بالاتر بود، ساکن شدیم
همسایه ها از رفتن ما ناراحت بودند و همش میگفتند از اینجا نرید ولی شور و شوق رفتن به خونهی جدید حال هممون رو خوب کرده بود
دیگه بچه هام بزرگ شده بودند و مدرسه میرفتند
تنها دلیل زنده بودنم بچههام بودند عاشقانه دوستشون داشتم و همیشه سعی میکردم که بهترین لباسها و وسایل رو براشون تهیه کنم، چون خودم بیمادر بزرگ شده بودم و از بچگی سختی کشیده بودم، نمیذاشتم تو خونه زیاد کار کنند و خودم یه تنه همهی کارهای خونه رو انجام میدادم
پسرم هدایت، مدرسه میرفت و روز به روز بزرگتر میشد و شباهتش به برادرم حسین بیگ بیشتر میشد،
رنگ چشمهاش و صورتش، هیکلش انگاری سیبی بود که از وسط به دو نیم تقسیم شده بود و منم بیش ازحد دوستش داشتم...
روزگار میگذشت و زندگی ما هم داشت روال عادیش رو طی میکرد
یه روز از بازار برمی گشتیم که یه پیرزن دعانویس جلوم سبز شد و شروع کرد به حرف زدن، حوصلهاش رو نداشتم و سریع چند قرون پول گذاشتم کف دستش و ازش جدا شدم، ولی اون داشت برای خودش حرف میزد و از آیندهی من میگفت، انگاری نمیخواست دست از سر من برداره
وقتی بیاعتنایی منو دید با صدای بلندتری گفت؛ خانوم جان، یه روز میشه که کارت زیر دست دامادت میافته...
حرفش برام قابل لمس نبود پوزخندی زدم و زیر لبم گفتم؛ این چی داره میگه من که پسر دارم، ولی حرفش یه جورایی تو ذهنم هک شد
و بعضی مواقع یادم میافتاد و به جونم لرزه میافتاد...
پسرم روز به روز داشت بزرگتر میشد و با یه پسری به اسم مصطفی دوست شده بود که کشتیگیر بود
مصطفی تو محله اینقدر معروف بود که وقتی میگفتند امروز کشتی مصطفی ست کل اون محله ها خلوت میشد و همه میرفتند واسه تماشا...
از اینکه دوست هدایت کشتیگیر بود خیلی خوشحال بودم چون هدایت هم به تبعیت از اون داشت به سمت ورزش و کشتی میرفت
مصطفی پسر سربه زیر و خوبی بود تک پسر بود و ۶تا خواهر داشت...
هدایت و مصطفی روز به روز با تمرین های زیادشون تو کشتی حرفهای میشدند و شنیده بودم که مصطفی، به خاطر کشتی خوبی که میگیره دشمن زیاد داره...
هدایت علاوه بر کشتی گیری، چون صدای خوبی داشت، تو هیئت محلمون مداحی میکرد و منم از اینکه اینقدر پسرم سربه زیره کلی ذوق میکردم...
یه روز تو خونه بودم که نصراله با ناراحتی اومد و گفت؛ لیلو از یکی از دوستهام شنیدم که مصطفی معتاد شده...
صربهی محکمی به صورتم زدم و گفتم، وای خدا مرگم بده، کی این حرفو زده، نه بابا امکان نداره اون کشتی گیره...
نصراله نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت؛ یکی از این لاتهای قدیمی که تو کشتی رقیبش بوده پول زیادی یه یکی میده و اجیرش میکنه تا مصطفی رو معتاد کنه، هروئین رو ریختن تو مشروب و چندین بار به خوردش دادند اونم معتاد شده
از ناراحتی کم مونده بود پس بیافتم
همش دلنگران هدایت بودم
با خودم میگفتم نکنه هدایت رو هم معتاد کنند...
روزها میگذشت و چون اعتیاد مصطفی خیلی سنگین شده بود دیگه نمی تونست کشتی بگیره و هدایت هم زیاد باهاش در ارتباط نبود
حالا هدایت جای مصطفی رو گرفته بود و تو کشتی حرف اول رو میزد
هدایت ۱۸ ساله شده بود که از پچپچهای همسایهها فهمیدم معتاد شده اون لحظه دنیا برام تیره و تار شد به نصراله چیزی نمیتونستم بگم چون دیگه پیر شده بود و نمی تونست کار کنه می ترسیدم از غصه دق کنه...
وقتی فهمیدم که دیرشده بود
هر چی از هدایت میپرسیدم جواب درست و حسابی بهم نمیداد
با اینکه پسرم معتادشده بوداما از هیکل نیافتاده بود و بازم منو یاد برادرم مینداخت و نمیتونستم باور کنم که اعتیاد داره، همیشه حرمت منو پدرش رو حفظ میکرد و یکبار هم با صدای بلند باهامون حرف نمی زد...
مدام مراقب بودم و دوست داشتم ترکش بدم
دست دخترکوچیکم زهره رو میگرفتم و دنبالش میرفتم، که ببینم کجاست
به هرکس میرسیدم میپرسیدم
تا اینکه یه روز پسرشوهر سابقم رو تو خیابون دیدم و وقتی فهمید دنبالم هدایت هستم، با ناراحتی گفت
اشکهام بیاختیار می ریخت گفتم، هاتف توروخدا راستش رو بگو، تو خبر داری کی این بلا رو سرش آورده
هاتف سرش رو انداخت پایین و گفت؛ شنیدم که لاتهای محل برای انتقام از هدایت این کارو باهاش کردند
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم به سختی لب زدم و گفتم؛ چه انتقامی؟ مگه هدایت چیکار کرده بود؟
هاتف گفت؛ هیچی، تو کشتی شکستشون داده بود اینا هم کینه به دل گرفتن و هدایت رو از دور خارج کردند...
غم دنیا رو دلم آوار شد
کاری از دستم برنمیوند
اواخر حکومت شاه بود...
مردم ریخته بودند تو خیابون و بانکها رو آتیش میزدند
همهی خیابانها شلوغ بود و منم مثل آوارهها تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم که کاش همون موقع که مادرم از دنیا رفت منم میمردم و این همه داغ نمیدیدم...
انقلاب شد و زری با پسرعموش ازدواج کرد و به فاصلهی چند ماه هم زینب ازدواج کرد و رفت...
اواخر فروردین بود که پسرم خوابید و هیچ وقت بیدارنشد و داغ عمیقی به دلم زد...
مرگ هدایت رو نمیتونستم باور کنم
انقدر گریه کردم و غصه خوردم که عصب پام گرفت و برای همیشه فلج شدم و روز به روز حالم بدتر میشد...
چهل روز گذشت
یه روز یکی از دوستهای هدایت که اسمش محمد بود، از سربازی برگشت و اومد خونمون و با آه و اندوه گفت؛ مادر، هدایت برادرم بود، پشتم بود، خدا شاهده خودم رو میکشم
و در کمال حیرت یک هفته بعد خبر آوردند که محمد خودکشی کرده...
انگاری اون روز هدایت رو برای بار دوم از دست دادم و براش عزاداری کردم
یکسال گذشت شوهرم به ناچار دست فروشی میکرد تا اینکه یه روز یه ماشین بهش زد و به رحمت خدا رفت
بعد از ازدواج زهره خونه رو فروختم و سهم دخترها رو دادم و طبقهی پایین خونهی دخترم زندگی میکردم که یاد حرف دعانویس افتادم و اشک ریختم...
من نوهی لیلو هستم، راوی داستان
همیشه دوست داشتم مظلومیت مادربزرگم رو یه جوری بنویسم یا بگم که یلدا جون زحمتش رو کشیدید
سال ۱۳۸۰ خاله بزرگم زری دراثرسکته قلبی توی سن ۴۵ سالگی فوت شد، مادربزرگم واقعا مظلوم بود خیلی بدبختی کشید و بعد از مرگ خالهام خیلی شکسته شد
داییم یه تلویزیون داشتند که فیلم و فوتبال نگاه میکرد مادربزرگم اون رو فروخت و قسم خورد تا زنده اس فیلم نگاه نکنه و همیشه مشکی تنش باشه تا اینکه سال ۸۴ بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت، تا زمان مرگش یک ذره اب خوش ازگلوش پایین نرفت
زینب دیابت داشت و پاش رو قطع کردند و سال ۹۵ فوت شد، ۶دختر و یه پسر داره
زهره یه دختر و سه پسر
هیچکدوم به معنی واقعی خوشبخت نبودند
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید