نهال قسمت دوازده - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت دوازده


رضا رو به خسرو گفت: - هنوز ماشین نخریدی عمو؟

- ماشین داداش پرویز و معامله کردم. قراره تا قبل عید از تهران بیاره... -چرا صفر نخریدی عمو؟ -ماشینش نوئه. مال سال پنجاه و شیشه... واسه روز مبادا خریدم وگرنه‌نیازی به ماشین ندارم.
نزدیک ظهر به روستای رسول رسیدیم. رضا طبق آدرسی که  دادم مارو سر کوچه ی باریکی پیاده کرد و علیرغم اصرارش برای موندن و برگردوندن عموش، خسرو رضایت نداد.
خسرو نگاهی به کوچه دراز و باریک کرد: -خونه شون کجای کوچه ست؟ -وسطاش -اینجا منتظر میمونم... به سمت خونه ی پدر رسول به راه افتام. وقتی به در چوبی رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تمام حرفهام رو تو ذهنم دوره کردم
چند ضربه به در کوبیدم بعد چند دقیقه صدای زنی بلند شد: -کیه؟ -باز کن زهرا جان... منم نهال
در حیاط با صدای گوشخراشی باز و زنی همسن و سالم تو آستانه ی در ظاهر شد و با دیدنم متعجب شد و با تمسخر گفت: - به به نهال خانم... چه عجب اینورا... خبر میدادی گاوی، گوسفندی، چیزی سر میبریدیم!
من که از زبون تند و تیز خواهر شوهرم هیچوقت در امان نبودم  تو اون  لحظه حوصله ی رفتاری مسالمت آمیز و نادیده گرفتن متلکهای اون رو نداشتم. با تمام قدرتم اونو
به کناری هل دادم: -واسه دیدن تو نیومدم... اومدم ببینم پدر و مادرت از رسول خبر دارن یانه!
زهرا تعادلش رو از دست داد و به روی زمین افتاد.  حق به جانب وارد حیاط شدم و بلند داد زدم:
ننه رسول...ننه رسول!
به دنبال داد و هوار زهرا، صدای آشنایی به گوشم رسید و منو در جا نگه داشت.
با نمایان شدن رسول تو آستانه ی در ورودی ساختمون،  نگاهم پر از بهت و تعجب شد.چند بار چشمای گشاد شدم رو به فرض خطای دید باز و بسته کردم دست و پام شل شد و زیر لب گفتم: -رسوووول!
رسول با چشمانی گرد شده از دیدن من با تمسخر و لحنی که بویی از مهربونی نمیداد گفت: -صفا آوردی، بفرما تو غذا حاضره.. متعجب از برخورد خواهر شوهر و سپس سردی رفتار رسول، چند قدم جلوتر رفتم و در پاسخ سخن رسول معترضانه گفتم: -رسوووول!


همون لحظه پدر و مادر شوهرم پا به حیاط گذاشتن. ننه رسول با دیدنم محکم به روی دستش زد و با پرخاش گفت: -کی این دختره ی نجس رو راه داده بیاد تو؟
هاج و واج بین نگاهها موندم. بغض بیخ گلوم رو گرفت. راه
نفسم بسته شد، اشک از چشمام سرازیر شد و با ناله گفتم: -رسول چی شده؟... ننه رسول بدون اینکه بهم مجال ادامه ی صحبت بده، لنگه دمپایی رو از پاش درآورد و با یک پای برهنه به حیاط دوید و همونطور که بهم نزدیک میشد دمپایی رو به طرفم پرت کرد که از کنارم رد شد.  چیزی رو که با چشمام میدیدم و با گوشام میشنیدم رو باور نداشتم و در حین گریه فریاد زدم: -رسول... اینا چه مرگشونه
رسول که روی پله ها ی ورودی خونه بی تفاوت ایستاده بود تیزو برنده جواب داد: -از خودت بپرس که تا چشم شوهرتو دور دیدی افتادی دنبال کثافت کاری!
ریزش اشک از چشمام زن شدت گرفت و هق هقم بلند شد: -مگه چیکار کردم؟
ننه رسول بهم رسید و به شالج چنان چنگ انداخت که درد کنده شدن تارهای موهام فریادم رو بلند کرد.
 زهرا هم که مشغول بد و بیراه گفتن بود خودش رو به
مادرش رسوند و هردو بهم با دست و لگد حمله ور شدن  بین دست و پای دو زن گیر کرده و فریاد میکشیدم: - من گناهی ندارم
ننه رسول پشت سر هم میگفت: -آبرو واسمون نذاشتی... فکر کردی گند زدی و از چشما قاییم شدی باد خبرا رو نمیاره؟... با هرزگیت پدرتو به کشتن دادی و پسر منم بدنام کردی... به امام غریب قسم خورده
بودم خودم این لکه ی ننگو از دامن خونواده پاک میکنم  ناله میکردم: -اشتباه میکنید. من کاری نکردم. به خدا راست میگم.حرفمو باور کنید...
زهرا داد کشید: - پس اون کثافت کاریای روی تشک چی بود که آوازه ش همه جا رو پر کرده؟ یه نفر کمت بود با چند نفر بودی!
چشمام از شنیدن تهمتهای خانواده ی شوهرم از حدقه بیرون زد. مثل همیشه یک کلاغ چهل کلاغ شده بود. تمام سعی و تلاشم برای حفظ آبروم بی نتیجه مونده و داغ ننگ رو پیشونیم مونده بود...
اشک های جاری شده جلوی دیدم رو میگرفت تو بین هق هقم جیغ کشیدم: -به خانم، بی بی زهرا قسم که کسی بهم دست درازی نکرده... باردار ‌بودم از پسرتون... بچه م سقط شد ...

ننه رسول لگدی به شکمم زد: -خفه شو هرزه... فکر کردی با این داستانا گول میخوریم.
همون لحظه لگدی مردونه به کمرم خورد که نفس تو سینم حبس شد و جیغی از ته دل کشیدم و صدای خشمگین رسول تو گوشم پیچید: -غلط کردی که از من باردار بودی... تخم حروم یکی دیگه رو میخوای تو پاچه ی من جام کنی؟ من خبر مرگم نبودم چرا به خونواده م نگفتی بارداری
بی حال از ضربات مشت و لگدها نالیدم: -ترسیدم بگم آبروم بره... تو گفتی سر ماه نشده عروسی میگیریم... منتظر شدم بیای بلکه بی سروصدا قضیه فیصله پیدا کنه! به خدا من پاکم. از ارباب فریدون بپرسین اون از
همه چی خبر داره. زهرا حرف برادرشو ادامه داد: -بر فرض بچه هم مال داداشم بوده،دختری که نتونه خونه ی باباش‌خودشو نگه داره و شکمش بالا بیاد به درد ما نمیخوره... فقط اشک میریختم و عجز و ناله میکردم که بیگناه و پاکم.رسول و خونوادش کمر به قتلم بسته بودن
 بدون توجه به شرایط روحی و جسمی وخیم من بی امان
کتکم میزدن
. پدر رسول هم خرسند دم در خونه ایستاده و لبخند رضایتمندی رو لباش نقش بسته بود.
خسرو که سر کوچه منتظر وایساده بود که نهال و همسرش برای آشنایی پیشش برین، کم کم از دیر کردن نهال نگران شد. مدتی این پا و اون پا کرد شاید خبری از نهال بشه ولی دلنگرانیش هر لحظه بیشتر میشد.
 مدتی تو مسیر کوتاهی قدم زد ولی نه از نهال خبری شد و
نه رسول. صبرش سر اومد و به سمت منزل پدر رسول راه افتاد.
 به میانه کوچه رسید، همونجا که نهال از دیدش پنهان شد چشم چرخوند که خونه رو پیدا کنه که ناگهان صدای جیغ نهال رو از یکی از خانه ها شنید
با شتاب به سمت صدا دوید. به در خونه ی پدر رسول رسید در رو محکم تکون داد در بسته بود و تمام قدرتش رو تو پاش جمع کرد و با لگدی محکم قفل در خونه رو شکست و وارد خونه شد.
منو دید که بی حال زیر دست و پای چند نفر افتادم و ظالمانه مورد ضربات و حرفهای رکیک اونا بودم... با صدای شکسته شدن قفل در و وارد شدن خسرو به حیاط، هر سه دست از کتک زدنم کشیدن و متعجب به حضور مردی شدن که قامت و لباساش نشونه ی اصیل زادگیش بود.  نگاه گریونم رو به چشمای نگران خسرو دوختم اشک در امتداد کبودیهای صورت و خونهای جاری شده از بینیم جاری بود. در حالیکه هق هقم مانع از صحبت کردنم میشد گفتم: -به خدا بیگناهم... نذاشتن توضیح بدم... رسول نگاهی پر از تمسخر به خسرو انداخت سپس چشم از او گرفت و خطاب بهم گفت: - معشوقه جدیدته...

 بی ادبی رسول باعث شد که تلاش خسرو تو فروخوردن عصبانیتش بی نتیجه بمونه در حالیکه از چشماش آتیش خشم میبارید به سمت رسول رفت، مشتش رو گره کرد و فریاد کشید: -چه ... خوردی تو؟
تمام نیروش رو تو انگشتاش جمع و چنان ضربه ای به چونه رسول زد که  مشتی خون به همراه یکی از دندون ها از دهنش بیرون ریخت.
 ننه رسول و زهرا با دیدن این صحنه جیغی از ترس کشیدن، به کوچه دویدن و با داد و هوار و مظلوم نمایی از همسایه ها کمک خواستن.
رسول به سمت خسرو حمله ور شد. قبل از اصابت ضربه، خسرو با دو دست یقه ی پیراهن رسول رو گرفت
 خشم تو چشمهای خسرو موج میزد صدای فریادش تو حیاط پیچید: -فقط یه بی غیرت زنشو چند ماه بی خبر ول میکنه... مکثی کرد و با صدایی بلند تر گفت: -لااقل بهش مجال صحبت کردن میدادی قرمساق!
مادر و خواهرش به همراه چند تن از همسایه ها به داخل حیاط اومدن
ننه رسول با سلیطه بازی و با داد و هوار سعی در بیگناه جلوه دادن خودش میکرد.
خسروخان نگاهش رو بین ننه رسول و دخترش گردوند همسایه ها چشماشون رو هاج و واج بین ظاهر خون آلود من و خسرو میچرخوندن و زیر لب نچ نچ میکردند.
خسرو به سمت ننه رسول رفت نگاه غضبناکی بهش کرد و بعد انگشتش رو به سمت خواهر رسول نشونه گرفت زهرا دستش رو روی قلبش گذاشت و هین بلندی از ترس کشید. خسرو اخمی کرد و گفت: -نترس... نامردا دست رو زن بلند میکنن
سپس رو به پدر رسول فریاد کشید: -بچه ت سر سفره ی کی بزرگ شده که انقدر نامرد و بی غیرته؟
به سمتم اومد که با رنگی پریده و صورتی خون آلود و کبود بی حال روی زمین افتاده بود. خم شد و دستش رو به سمت من دراز کرد: -پاشو بریم دختر
ننه رسول جیغ زد: -از دستتون شکایت میکنیم
خسرو به سمت مادر رسول رفت دست دراز کرد و از پشت شالش رو به همراه موهای بافته شدش گرفت و به عقب کشید ننه رسول آخی از درد موهاش کشید
 خسرو نگاهی بهش کرد و با خشم گفت: -مطمئن باش که شکایتت به هیچ جا نمیرسه... ولی اگه بفهمم پا به پاسگاه گذاشتین کاری میکنم که خونه و  زندگیتونو ول کنید و آواره ی شهرا بشین... حتما آوازه ی دستگیری و مرگ قاچاقچیای چوبو شنیدید...

خسرو مجددا فریاد زد: - گفتم در مورد قاچاقچیا شنیدید؟
مادر رسول با صدایی لرزون که ناشی از ترس بود گفت: -ها... ها... شنیدیم
خسرو موهای زن رو ول کرد. با لحنی آرامتر ولی تأثیرگذارتر گفت: -سردسته ی مبارزان بودم.
مو به تن افراد حاضر در اونجا به خصوص رسول راست شد. داستان دستگیری و مرگ چند تن از قاچاقچیان چوب چیزی نبود که کسی تو اون منطقه ندونه
پدر رسول به داخل خونه رفت و بعد چند لحظه شناسنامه بدست به سمتم اومد با دستای لرزون شناسنامه رو بهمراه کاغذی بهم داد: -بیا بگیر تو آزادی دختر... فقط زودتر از اینجا برو
شناسنامه رو باز کردم صفحه ی دوم سفید بود نگاهی پرسشگرانه به رسول کردم رسول خونسرد گفت: -به نفعت شد... وقت نکردم شناسنامه ها رو ببرم دفتر ثبت واسه وارد کردن اسمامون... تو طول این مدت و با رفتار اون روز رسول، بهم ثابت شده بود که شوهرم تو تمام دوران ازدواجمون منو به سخره گرفته و من چه  آسون همه چیزم رو تو عشق به رسوا باخته بودم.
تای کاغذ رو باز کردم طلاق غیابی صادر شده بود.
ننه رسول خودش رو وسط انداخت: - واسه رسول دختر دیدیم... حرف کاری تر از اونی بود که بتونم تاب بیارم اشک از چشمام جوشید رو به خسرو گفتم: -بریم
در حالیکه لنگان لنگان به سمت در میرفتم رو به همسایه ها کردم: -فیلم خوبی بود واسه جار زدن تو کوچه ها!
از خونه خارج شدم و به دنبالم خسرو پا به کوچه گذاشت.
خسرو نگاهی به صورت ضربدیده و لباسهای پارم کرد. قلبش پر از اندوه شد از ظلمی که روزگار در حقم کرده بود مهربون پرسید: -بریم درمانگاه؟
به خسرو نگاه کردم و متشکرانه گفتم: -نه... ضرورتی نداره... فقط سر راه از عطاری دوا گلی بخریم
خسرو دستش رو به دور شونم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید: -بهم تکیه کن تا ضربدیدگی پات بدتر نشه
انگار از عالم غیب تکیه گاهی محکم برام فرستاده بودن
 تو اون لحظه به چیزی فکر نمیکردم جز آرامش روحی و جسمیم. به ساعد خسرو چنگ انداختم و سرم  رو به شونه ی مردی که در عین غریبگی از هزاران دوست برام آشناتر شده بود تکیه دادم
خسرو با غیض گفت: -حیف اسم رسول و زهرا واسه اونا
زیر لب زمزمه کرد:
امشب میریم خونه ی ما تعطیلات عید هم با زری میبرمتون خونه مادر بزرگم ننه گلی.. زیر لب نالیدم: -ارباب چی؟ اجازه نمیده... خسرو حلقه ی دستش رو به دور شونم تنگتر کرد: -شششش... به هیچی فکر نکن. خودم میام اجازه ت رو میگیرم.
سر جاده که رسیدیم خسرو ماشین در بست گرفت با سوار شدن به ماشین، خسرو گفت: -آخ آخ... دوا گلی یادمون رفت  لبخند مهربونی زدم: -مهم نیست... خونه دارم ...

هوا رو به تاریکی بود که به عمارت ارباب رسیدیم. خسرو به سمت عمارت رفت: -تا لباساتو عوض کنی منم برم اربابتو ببینم
نیم ساعتی طول کشید تا زخمام رو شستشو دادم  و لباسام رو عوض کردم
با خروج از خونه، خسرو رو دیدم که سرگرم وارسی اطراف عمارت بود.
 خسرو با دیدنم گفت: -در عمارت قفل بود چراغا هم خاموش... فکر کنم اربابت هنوز برنگشته.  شونه بالا انداختم: -چند روزه ندیدمش
هر دو پیاده به سمت باغ شکوفه های بهار نارنج که تو فاصله ی نچندان نزدیکی از عمارت ارباب بود به راه افتادیم.
یه دفعه خسرو وایساد و رو بهم چرخید با دو دست شونه هام رو گرفت و با چشمای دریایی که مهربونی توش موج میزد پرسید: -دوست دارم بدونم تو این مدت چی بسرت اومده و خونواده ی رسول‌از چی حرف میزدن  سر به زیر انداختم: -اجازه میدی سر یه فرصت مناسب برات تعریف کنم
خسرو سرش به نشونه ی تایید تکون داد و راه افتادیم
تمام چراغهای عمارت شکوفه های بهارنارنج روشن بود.خسرو زیر لب گفت: -باز زری عروسی گرفته
با هم وارد خونه شدیم خسرو با دیدن مرد و زنی که روی مبل مقابل در‌ نشسته بودن چشماش برقی زد
به سمتشون رفت: -به به عمو جان... صفا آوردید...از این ورا
مرد خسرو رو در آغوش گرفت: -سلام خسرو جان... دو هفته ای میشه ازت بیخبریم. دلمون واست تنگ شده بود... با معصومه تصمیم گرفتیم بیایم به دیدنت.
یه دفعه در یکی از اتاقها باز شد و زری به همراه دختری با سن و سالی حدود بیست و هفت یا هشت سال قدم به سالن گذاشتن. زری با دیدن من با عجله به سمتم اومد متوجه صورت زخمیم شد و گفت: - گرگا بهت حمله کردن؟
سپس خنده ی بلندی کرد و رو به خسرو گفت: -ایندفه موفق شدی ولی زن داداش بلورو نتونستی از دست گرگا نجات بدی
بعد به دختر جوون با دست اشاره کرد: -بیا خاتون... منو با دست نشون داد: -این نهاله داداشم از دست گرگا نجاتش داده... خاتون با دیدن من کنار خسرو رو ترش کرد و با اکراه باهام
سلام  و احوالپرسی کرد.
زری سرش رو آورد سمت گوشم و آروم گفت:
-قراره خاتون زن داداشم بشه...خودم به خسرو اصرار کردم...

تلویزیون سیاه و سفید در حال پخش اخبار مربوط به
انقلاب و تغییر و تحوالت کشور بود.
به همراه خاتون و زری تو یکی از اتاقها، تو رختخوابمون
دراز کشیده بودیم و گیج خواب گوش بودم
خاتون و زری هم سر در گریبان هم فرو برده بودن و هر چند دقیقه صدای خندشون بلند میشد.
 به سمت زری چرخیدم: -زری -ها... -داداشت تا کلاس چندم خونده؟ -داداش خسروم دیپلم داره... درسش که تموم شد بهش گفتن آقا مدیر مدرسه ی اینجا بشه ولی داداشم گفت
حوصله سر و کله زدن با بچه ها رو نداره!
کنجکاویم برای خاتون خوشایند نیومد و با غیض گفت: -زری میخوام بخوابم... یواشتر حرف بزن
زری بی مقدمه بهم گفت: -خاتون که زن داداشم بشه دیگه شبا تنها تو اتاق نمیخوابم... خودش بهم گفت اگه زن خسرو بشه شبا میاد
پیشم میخوابه. منم به داداش خسرو اصرار کردم که الا و بال خاتون باید زن داداشم بشه... قرار شده بعد برداشت برنجا عروسیشونو بگیرن  خمیازه ی بلندی کشیدم و زیر لب گفتم: -به همین خیال باش که شبا شوهرشو ول کنه و بیاد پیشت بخوابه
مجددا صدای خاتون بلند شد: -زری بسه دیگه... بگیر بخواب
مار حسادت وجود خاتون رو نیش میزد و خواب از چشماش رفته بود
تو جاش نشست و بی مقدمه رو بهم گفت: -از کجا خسرو رو میشناسی؟
من که تازه چشمام گرم شده بود، یکی از چشمام رو باز کردم: -با اربابم آشناست
دلیلی نمیدیدم که سفره ی دلم رو برای یک زن غریبه باز کنم
خاتون با حالت تمسخر گفت:
-رعیتی؟  محکم جواب دادم: -بله... با اجازه تون میخوام بخوابم
خاتون بدون توجه به جمله ی پایانی من گفت: -صورتت چی شده؟  روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم و تنها چیزی که تو اون لحظه نیاز داشتم خواب و آرامش بود.
برای خاموش کردن خاتون جواب دادم: -مگه نشنیدی زری گفت دست گرگا بودم؟
بدون اینکه منتظر واکنش خاتون نسبت به جوابم بشم، پشت بهش کردم و خوابیدم
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، با دیدن آفتاب پهن شده وسط قالی فهمیدم نزدیک ظهره
خبری از زری و خاتون نبود. از جا بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون.
 زری و خاتون تو آشپزخونه مشغول تهیه نهار و شستن استکانهای صبحونه بودن.
 سلام کردم و با اشاره ی زری به سمت سماور رفتم و برای خودم یک استکان چایی ریختم.
خاتون به سمتم اومد و دستمالی رو
به دستم داد و از جایگاه بالاتری گفت:
-قربونت، چاییتو که خوردی اتاقا رو گردگیری کن  لحن و کالم خاتون رو کاملا میفهمیدم. از بچگی با این مدل صحبت کردن آشنا بودم.

.  خاتون خانزاده ای بود که از روز قبل احساس غلطی نسبت بهم پیدا کرده بود. چه خیال واهی تو سر داشت که خان یک
روستا عاشق دختر رعیتی بشه که منو نفرین شده میدونست... سرم رو به علامت چشم تکون دادم و به سمت در چرخیدم که دستی پارچه رو از بین انگشتام کشید
نگاهم تو چشمای معترض خسرو قفل شد. خسرو با جدیت کامل خاتون و زری رو مورد خطاب قرار داد: -نهال اینجا مهمونه... تا اجازه ندادم حق نداره کاری تو این خونه انجام بده  آروم و سربزیر گفتم: -مهم نیست... کمکشون میکنم
خسرو کمی صداش رو بلند کرد: -همینکه گفتم... حس غریبی تو وجودم رخنه کرد. حس منحوس بودن... متهم شدن به عمل انجام نداده...حس بدنام شدن پیش یه مرد غریبه...
چشمای اشکیم رو به نگاه سرد خسرو دوختم... بدون کلامی از آشپزخونه رفتم به سما اتاق تا وسایلم رو
برای بارگشت به عمارت ارباب جمع کنم.
از کنار خسرو عبور کردم و به سمت در رفتم. صدای مقتدرانه ی خسرو از پشت سر که میگفت:
- کجا  منو تو جا نگه داشت. سرم رو به سمت خسرو چرخوندم
دندونام رو بهم فشردم: -به تو ربطی نداره
از در خونه خارج شدم. پا به روی اولین پله نذاشته بودم که خسرو از پشت ساعدم رو گرفت و به سمت خودش کشید. با کشیده شدن دستم به سمت خسرو و دردی که به دنبال
اون تو مفصل بازوم احساس کردم داد بلندی کشیدم
صدای آمرانه ی خسرو بیخ گوشم پیچید: -دفعه آخرت باشه اینطوری جوابمو میدی... حالا هم مثه یه
دختر خوب برمیگردی خونه... بعد نهار خودم هر جا خواستی میبرمت
از اینکه تمام عمر برام سروری کرده بودن به ستوه اومده بودم .
دلم آزادی میخواست... نه اینکه برای هرکارم به کسی جواب پس بدم. دستم رو از دست خسرو بیرون کشیدم و با اعتراض گفتم: -ولم کن... میخوام برم خونه م
خسرو جلوم وایساد تو چشماش غیر از خشم چیزی دیده نمیشد: -گفتم برگرد
اشک تو چشمام حلقه زد با لحنی ملتمسانه گفتم: -کاری به کارم نداشته باش... بذار به درد خودم بمیرم
از کنار خسرو گذشتم و در حالیکه اشک میریختم، دوان دوان از باغ شکوفه های بهار نارنج خارج شدم
تمام روز رو به استراحت گذروندم و با روشن شدن چراغهای عمارت ارباب، دلم به سمت اونجا پر کشید. دلتنگ داستان زندگی ارباب بودم. ارباب برگشته بود... با دیدن چهره ی زرد و بهم ریختم به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد. نگاهی به چشمای آهوویم کرد و مهربون پرسید: -کی این بلا رو سرت آورده؟
سر به زیر انداختم: -شوهرم
ارباب زیر لب نجوا کرد: -خدا لعنتش کنه .....
 

ارباب به سمت دیگر هال پذیرایی چرخید: -وقتم محدوده... باید هرچه زودتر این قضیه رو تموم کنم
ادامه داد:
 نسرین که از غرغرای مامانش که میگفت چرا تو برکه شنا کردی، شاکی شده بود به طبقه بالا اومد. وقتی وارد اتاق شد بدون سلام و با خشم از اینکه اونو به جای ماجان دیده بودم و احساساتم با دیدن تن برهنه ش واسه ماجان به غلیان افتاده بود بهش توپیدم: -تو برکه شنا کردی؟
از لحن صحبت کردنم متعجب شد: -آره... مگه چی شده؟
ارباب به سمت دیگر هال پذیرایی چرخید: -وقتم محدوده... باید هرچه زودتر این قضیه رو تموم کنم
ادامه داد:
 نسرین که از غرغرای مامانش که میگفت چرا تو برکه شنا کردی، شاکی شده بود به طبقه بالا اومد. وقتی وارد اتاق شد بدون سلام و با خشم از اینکه اونو به جای ماجان دیده بودم و احساساتم با دیدن تن برهنه ش واسه ماجان به غلیان افتاده بود بهش توپیدم: -تو برکه شنا کردی؟
از لحن صحبت کردنم متعجب شد: -آره... مگه چی شده؟ -جلو هزار تا چشم؟
چشماشوگشاد کرد: -غیر از خانما کسی اونحا نبود... به خواهراتم سپرده بودم هوامو داشته باشن
با عصبانیت گفتم: -اگه یکی لای بوته ها قاییم میشد و تن و جون لختتو میدید چی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد: -تو از کجا میدونی بدون لباس شنا کردم؟
به تته و پته افتادم. زود خودمو جمع و جور کردم: -همینطوری گفتم
نسرین پوزخندی زد و ادامه داد: -چیه غیرتی شدی!
به سمت رختخوابا رفت تا جاشو بندازه از حاضر جوابیاش حرصم میگرفت.
 همیشه همینطور بود تیز و زرنگ... دنبال بهونه میگشتم تا باهاش بحث کنم فریاد زدم: -کسی نیست رختخوابا رو پهن کنه که خودت داری جا میندازی؟
نگاه ناباورانه ای بهم کرد: -چت شده امشب؟ به کی بگم بیاد؟ باجی که بارداره... صبح هم عباس اومد دنبال ماجان و باهم رفتن خونه شون... بگم مامان خودم بیاد یا مامان تو؟
رختخواب رو وسط اتاق آورد و عصبی گفت: -بروکنار جامو پهن کنم
سکوت کردم و به ریشم خندیدم که از صبح با توهم دیدن ماجان زمان گذرونده بودم در حالیکه اصلا ماجانی در کار نبود.
اونشب نسرین دچار سرماخوردگی بدی شد. نیمه های شب بود که با صدای ناله کردنش بیدار شدم. به سمتش رفتم یه چیزایی زیر لب میگفت گوشمو به دهنش چسبوندم
هذیون میگفت.
دستمو رو پیشونیش گذاشتم به جرات میتونم بگم که حداقل سی و نه درجه تب داشت. به سرعت به آشپزخونه رفتم و یه ظرف آب با دستمال آوردم. دستمالو خیس میکردم و رو صورتش و دستاش میذاشتم
 نسرین هذیون میگفت و بین حرفاش ازم تشکر میکرد.....

دیدم اینطوری تبش پایین نمیاد بهش گفتم: -کمکت میکنم بریم حموم پاهاتو از زانو به پایین بشوری. شاید تبت اینطوری زودتر پایین بیاد
زیر بغلشو گرفتم و به سمت حموم داخل اتاق کشوندم از ضعف و بی حالی قادر به حرکت نبود.
به سرعت تو حموم روی صندلی گذاشتمش آب و ولرم مایل به سرد کردم و وادارش کردم پاهاشو بشوره.
با عجله به آشپزخونه برگشتم و با یه لیوان شربت خنک برگشتم
به اتاق که برگشتم، نسرینو دیدم که تو رختخوابش نشسته و با مالفه پاهاشو خشک میکنه.
با دیدنم لبخند شیرینی رو لبش اومد که لپای گلی رنگ تبدارشو بیشتر تو چشم آورد. نگاهم کشیده شد به سمت بدنش که از بین دو تا دکمه ی باز بلوزش دیده میشد. نسرین مسیر نگاهمو دنبال کرد و متوجه باز بودن دکمه های پیرهنش شد. دست برد تا اونا رو ببنده که گفتم: -بذار باز باشن
نسرین ناباورانه دستش شل شد و پایین افتاد نگاه حیرت زده شو به چشمام دوخت ادامه دادم: -تب داری... اینطوری خنک میشی
ولی ته دلم میدونستم که از صبح حسم به نسرین یه جورایی عوض شده و وقتی کنارشم بودنش برام
بی تفاوت نیست... جالب بود که همش دوست داشتم بهش گیر بدم و از
کاراش ایراد بگیرم.
فردای اونروز به تهران برگشتیم  واسه دیدن ماجان دلم قیلی ویلی میرفت ولی نه به شدت قبل.
 با خودم گفتم اگه دیدمش چه بهتر .... ندیدمش هم اشکالی نداره... با یادآوری خاطره ی دم برکه ناخودآگاه به سمت نسرین نگاه میکردم. زنی که شرعی و قانونی همسرم بود و به خاطر ما جان اصلا نمیدیدمش کم کم برتری هاش واسم رنگ میگرفت.
چند روز از بازگشتمون به تهران میگذشت... دیگه دلم نمیخواست شبا تا دیروقت اداره باشم.
وقتی هم به خونه برمیگشتم و نسرین رو نمیدیدم بهونه گیری میکردم و با اومدنش یه بحثی پیش میکشیدم. غرورم اجازه نمیداد که از تغییرات احساساتم مطلع بشه.
نسرین هم کما فی السابق رویه خودشو تو زندگی داشت.
کم کم متوجه شدم که لباسای اتو کشیده م، پخته شدن غذاهای مورد علاقم توسط بانو و خیلی چیزای دیگه زیر نظر نسرین انجام میشده.
یه شب روی مبل نشسته بودم و روزنامه میخوندم. مدتی بود که چشمام خیلی زود از روزنامه خوندن
خسته میشد. روزنامه رو به کناری پرت کردم و تو مبل فرو رفتم و مشغول فکر کردن به تغییرات ایجاد شده در وجودم شدم . تو حال خودم بودم که داد نسرین رشته افکارمو پاره کرد.
 با عجله خودمو به آشپزخونه رسوندم دست نسرین حین دم کردن چایی به کتری آب جوش چسبیده و سوخته بود.
دستشو با دست دیگه ش گرفته بود و محل سوختگی رو فشار میداد.....

با عجله دست آسیب دیده ش رو تو دست گرفتم.
 ناگهان متوجه نرمی دست و ظرافت انگشتانش شدم.
 چقدر با دستای درشت ماجان متفاوت بود هرچند بوی گل یاس نمیداد.
 دستشو بین دو دستم گرفتم کمی فشار دادم و به سمت لبام آوردم.
بوی خوشی تو بینیم پیچید دستاشو به لبام چسبوندم و بوسه ی آرومی روش زدم.
نسرین با چشمهای گرد شده و دهن نیمه باز بهم نگاه میکرد. سرمو بالا آوردمو نگاهمو به نگاهش دوختم.
 غرور و مردونگیمو کنار گذاشتم و با لحن سپاسگزاری گفتم: -دوست ندارم واسه کارام بهت آسیب برسه
هردو فراموش کرده بودیم نسرین دستش سوخته... همسر زیبام سرشو پایین انداخت.
احساس خجالت رو صورتش نمایان شد دستشو از دستم بیرون کشید و خودشو تو اتاق خواب انداخت و در رو بست.
رابطه م با نسرین صمیمی تر و گرمتر شده بود. وقت بیشتری واسش میذاشتم انگار به خودم فرصت داده بودم تا اونو بهتر بشناسم.
 به مجلس عروسی پسر یکی از همکارام دعوت شدیم. عروس خانم دختر‌ یکی از ثروتمندای شمالی بود و مجلسو تو ویالی بزرگ پدر عروس خانم گرفتن.
از شاه مملکت گرفته تا خدماتی دربار همه دعوت بودن. یه مجلس شاهانه و اعیونی.
شاید اولین دفه بود که از همراهی نسرین تو مسافرت به شمال خوشحال بودم.
روز قبل از مجلس به عمارت اومدیم. ساعاتی رو با هم کنار دریا و صحبت در مورد خاطرات بچگیامون گذروندیم.
دلم میخواست ماجان رو ببینم نه به خاطر اینکه احساساتم مثل قبل بود بلکه میخواستم بهش بگم نسرینو دوست دارم و دلم میخواد مادر بچه هام باشه و ازش تشکر کنم که در
برابر احساسات و هوسام همراهیم نکرد.
نسرین در لباس زیبا و با آرایشی که داشت خیلی متفاوت شده بود. وقتی وارد مجلس شدیم، تقریبا همه رجال دربار به همراه همسر و فرزندانشون اومده بودن.
 تا ححلا به چنین مجلس شاهانه ای دعوت نشده بودم. مهمونای خارجی هم دعوت شده‌ بودن.
چند تا خواننده خانم و رقاص هم دعوت شده بودن.
بعد شام به خاطر حضور مهمونای خارجی موسیقی ملایمی گذاشتن و از آقایون دعوت شد که با همسراشون برقصن. مجلس هم بر اساس رسم و رسوم ایرانی بود و هم مطابق میل مهمونای فرنگی.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ayvqqq چیست?