نهال قسمت سیزده
ابتدا مهمونای فرنگی به وسط اومدن و با همسرانشون رقص تانگو رو شروع کردن.
رو به نسرین گفتم: -دوست داری برقصی؟
سری به علامت رضایت تکون داد دستشو گرفتم و به وسط سالن رفتیم.
دست سمت چپمو دور کمرش حلقه کردم و دست سمت راستمو بالا آوردم کف دست راستشو تو دستم گذاشت. چشمامو به چشمای زیبای مثل شبش دوختم و با یه چرخش آروم رقص رو شروع کردیم.
تمام مدت نگاهش تو نگاهم قفل بود. حس تازه جوونه زده نسبت به نسرین در وجودم ریشه دووند و شاخ و بر گ گرفت.
نسرین نگاه از چشمام برنمیداشت و منم مشتاقانه بهش چشم دوخته بودم.
نمیدونم چه مدتی رقصیدیم. وقتی به خودمون اومدیم که آهنگ تموم شده بود و حاضرین واسه رقصنده کف میزدن. سرمو نزدیک گردنش کردم و بوی ادوکلن خوشبوشو با
نفسی بلند به ریه م کشیدم.
لبامو رو لباش گذاشتم و بوسه ی آرومی بهش زوم و گفتم: -ممنونم صبوری کردی
نیمه های شب بود که به عمارت برگشتیم. مدتی صرف تعویض لباسامون شد. وقتی وارد اتاق شدم،
نسرین تو رختخواب خوابیده بود کنارش دراز کشیدم وآهسته گفتم: -نسرین؟
چشماشو باز کرد چشماش خمار بود و این آتیش منو تندتر میکرد. از لحن و کلامم خواهشم رو فهمید.
نگاهی بهم انداخت و با آرامش گفت: -بذار یه وقت دیگه... خواهش میکنم
چشماشو بست و خودشو بهم نزدیک کرد دستمو باز کردم و همسرمو در آغوش کشیدم.
طبیعی بود که نسرین باید ناز میکرد و منم ناز میکشیدم.
صبح روز بعد با سرو صدایی که از پایین میومد بیدار شدم. از اتاق خارج شدم و از بالای پله ها نگاه کردم.
ماجان بود چقدر از دیدنش شاد شدم بهترین زمان بود که خودمو رها کنم.
با عجله از پله ها پایین اومدم و صداش کردم: -ماجان؟
ماجان نگاهی کرد و گفت: -سالام آقا... ببخشید بیدارتون کردم میز صبحونه رو میچیدم -کارت داشتم -بفرمایید آقا... الان احمد میاد دنبالم که بریم خونه
دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش یه دفه پاش گیر کرد به ریشه قالی وپرت شد روم... نتونستم خودمو کنترل کنم و از پشت رو زمین افتادم و ماجان هم به شکم روی من افتاد و دستم به دورش حلقه
شد.
لحظه ای نگاهم تو چشمای تیله ایش افتاد. همون چشمایی که مدتی نه چندان کوتاه منو شیفته ی خودش کرده بود.
همون لحظه احمد، داداش عباس وارد عمارت شد و با دیدن منو ماجان تو اون وضعیت داد زد: -زن داداش... با داد احمد به خودمون اومدیم ماجان به سرعت از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به سمت در عمارت دوید.
چشمم به بالای پله ها افتاد... نسرین در حال دیدن منو ماجان بود.
از جا بلند شدم و خودمو به سرعت به طبقه ی بالا رسوندم تا واسه نسرین جریانو توضیح بدم.
با رسیدنم به آخرین پله نسرین به سمت اتاق رفت و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه گفت: -برمیگردیم تهران... خجالت زده گفتم: -باید واست توضیح بدم... کاملا اتفاقی بود... پاش به فرش گیر کرد و باهم افتادیم
توجهی بهم نکرد.
معترضانه گفتم: -بهم گوش کن... راست میگم
به سمتم چرخید و جدی گفت: -شنیدم... برمیگردیم تهران
لباس راحتیمو عوض کردم و از عمارت بیرون زدم. صدای داد و هوار احمد از کنار خونه ی سرایداری شنیده میشد که میگفت: -مرد نباشم جریانو به عباس نگم
به سمت احمد رفتم و دست انداختم به یقه ش: -چته داد و هوار راه میندازی؟
رگای گردنش ورم کرده بودن و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.
یقه شو از دستم آزاد کرد و سرم فریادی از خشم کشید: -بی ناموس.. قبل از اینکه خودشو کامل از دستم رها کنه کشیده ی محکمی زیر گوشش زدم.
از دستم فرار کرد و به سرعت خودشو به سمت مسیر خروجی رسوند و صداشو پس سرش انداخت: -رسوات میکنم... همه چی خراب شده بود نسرین و بدست نیاورده، در حال از دست دادن بودم.
زندگی ماجانی که هیچوقت مال من نبود بهم زدم
با نا احتی از عمارت زدم بیرون تا فکری کنم و راه حلی پیدا کنم
مغزم قفل کرده بود و ذهنم کار نمیکرد بطوریکه بعد دو ساعت خسته و درمونده به عمارت برگشتم.
چیزی رو جلو روم دیدم که اگه تو خواب میدیدم سکته میکردم.
ماجان رو زمین افتاده، لباساش پاره و خاکی و سرو صورتش کبود و خونی بود. کف زمین پر از خون بود.
زن بیچاره از درد به خودش میپیچید. باجی و بابا قدرت جلو عباس رو گرفته بودن که مبادا به ماجان حمله ور بشه.
خونواده ی عباس هم در حال بدو بیراه گفتن بودن و هرچی فحش زشت و ناموسی بود به ماجان و منو خونواده م نثار میکردن.
خودمو به عباس رسوندمو فریاد زدم: -چه خبرته؟ دختر بیچاره رو آش و لاش کردی؟
نعره ای به سرم کشید که دو تا پام به هم جفت شد. خودشو از دست بابا قدرت و باجی آزاد کرد و با یه قدم
خودشو به سمتم رسوند و ناغافل یه مشت به چونه م زد که طعم شور خونو تو دهنم احساس کردم.
باباقدرت و باجی با چشمایی گریون خودشونو به عباس رسوندن و دستاشو گرفتن.
بابا قدرت در حالیکه اشک رو صورتشو پر کرده بود عاجزانه گفت: -برو ارباب... بیشتر از این بی آبرومون نکن... تو رو به امام غریب برو... نگاه ملتمسانه و اشک چشم بابا قدرت حالمو دگرگون کرد. اشک توچشمام جمع شد و زیر لب گفتم: -خدا لعنتت کنه تیمور
سرمو به سمت ماجان که تو خاک و خون از درد به خودش میپیچید چرخوندم.
نگاه غمگینی باری بهم کرد و لباشو باز کرد تا حرفی بزنه ولی منصرف شد. دو مرتبه دهنشو باز کرد از رو حرکت لباش فقط فهمیدم که گفت:
- بچه م
به عمارت که برگشتم نسرین روی مبل نشسته و چمدونش جلو پاش بود.
با ورودم سرزنشانه گفت: -میبیتی حماقتتو تا کجا ادامه دادی؟ دختر بیچاره حامله بود... به تته پته افتادم: -من... من... -دیگه نمیخوام حرفی بشنوم... خیلی بهت فرصت دادم... فکر کردی از لحظه ی اول نفهمیدم چرا بهم بی محلی؟
یه زن خیلی باید احمق باشه که علت بی تفاوتی شوهرش بهخودشو نفهمه... ولی هیچوقت فکر نمیکردم که رقیبم یه دختر رعیت باشه
سرافکنده و پشیمون به سمت پله ها رفتم که صدای نسرین بلند شد: -یکی رو بفرست واسم ماشین بگیره... دیگه نمیتونم حتی یه ثانیه اینجا بمونم.... ارباب نگاهی بهم انداخت که سر به زیر و بیصدا گریه
میکردم به سمتم اومد و صدا زد: -نهال؟ نگاه بارونیم رو به ارباب انداختم: -فقط من میتونم درک کنم که ماجان چه حالی داشته
ارباب به سمت پنجره چرخید: -خدا میدونه که یادآوری اون روزا چقدر واسم عذاب آوره... توجهی به اشک هام نکرد و ادامه داد : -اگه نمی جنبیدم نسرین رو هم از دست داده بودم. با عجله به عمارت رفتم و چمدون لباسامو برداشتم و به محوطه برگشتم.
در حالیکه به سمت ماشین میرفتم به نسرین گفتم: - خودم میبرم
. در برابر چشمان غضبناک عباس و نگاه اشک آلود ماجان و خونوادهش اونجا رو ترک کردیم.
بدون هیچ حرفی با سرعت به سمت تهران روندم. حال و هوامون صد و هشتاد درجه متفاوت بود با زمانیکه به شمال می اومدیم.
ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که به تهران رسیدیم. واسه اینکه از عصبانیت نسرین دور باشم و برخوردی باهاش نداشته باشم، تصمیم گرفتم به بهونه ی احوال پرسی پدر و مادرم به خونه شون برم.
نسرین رو دم خونه پیاده ش کردم و گفتم: -میرم یه سر خونه بابا و تا یه ساعت دیگه برمیگردم
وقتی برگشتم نسرینو در حال سوار شدن به یه ماشین دیدم. ماشینو وسط کوچه نگه داشتم و با عجله
خودمو به نسرین رسوندم و قبل از اینکه کامل سوار ماشین بشه دستشو گرفتم: -کجا میری؟
به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز بودن مشخص بود که گریه کرده . با صدای خشداری که با فرو بردن بغضش سعی میکرد ظاهرشو حفظ کنه گفت: -میرم شمیران... ویلای بابا
با تعجب گفتم: -تنها؟
تو ماشین نشست و پای دیگه شو داخل برد: -بابا و مامان هم اونجان
دستشو از دستم بیرون کشید به رانند گفت بریم و در ماشینو بست.
دستم تو هوا معلق موند مات ومبهوت به ماشین که از نظرم دور میشد چشم دوختم. نمیدونم چقدر طول کشید که وقتی بخودم اومدم دستم تو هوا معلق بود و اثری از ماشین دیده نمیشد.
به خونه برگشتم جلوی آینه ی اتاق خواب ایستادم.
عصبی شده بودم هیچ مدلی خالی نمیشدم واسه چند لحظه به تصویرم تو آینه خیره شدم سپس صدامو انداختم پس سرم و داد کشیدم.
نه یکی، نه دو تا... چند تا داد پشت سر هم. خدا رو شکر بانو رفته بود مرخصی همون لحظه تنها هدف مهم زندگیم بازگشت زنم به خونه بود. به اندازه ی تمام عمرم خودمو تف و لعنت کردم که دنبال یه هوس پوچ و بی اساس زندگیمو نابود کرده بودم.
از خونه خارج شدم ماشین هنوز وسط کوچه بود. یادم رفته بود که اونو پارک کنم سوار ماشین شدم و با سرعت دیوونه واری به سمت شمیران رفتم.
حیدر سرایدار ویلا درو بروم باز کرد داخل محوطه شدم. وقتی حیدر صورت آشفته و موهای بهم ریخته مو دید، دست و پاشو گم کردو با تعجب گفت: -سلتم آقا جان ....اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه جواب سلامشو بدم گفتم: -نسرین خانم اینجان؟ -بله آقا... یه ساعتی میشه رسیدن
با عجله پله های ورودی ویلا رو دو تا یکی طی کردم و وارد ویلا شدم.
کسی تو هال نبود. پله های داخل ویلا رو که به اتاق خوابا ختم میشد با همون سرعت بالا رفتم و وارد اتاقی شدم که به منو نسرین اختصاص داده بودن.
دستگیره رو پایین کشیدم در اتاق قفل بود چند ضربه به در زدم.....
. بعد چند لحظه صدای نسرین بلند شد: -کیه؟... حیدر تویی؟... حرفی نزدم که مبادا با شنیدن صدام از باز کردن در منصرف بشه.
دو مرتبه چند ضربه به در زدم بعد چند ثانیه در با صدای خش خش مانندی باز شد و قامت نسرین تو آستانه ی در ظاهر شد. با دیدنم در جا خشکش زد و با بهت آمیخته به
عصبانیت گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟... لبخند تلخی به دنبال خشم نسرین از حضورم، بر لبام نشست. تمام انرژیمو جمع کردم و حق به جانب گفتم: -اومدم زنمو ببرم خونه
به سمت اتاق چرخید و رو لبه تخت نشست و سرشو بین دو تا دستاش گرفت و ناراحت گفت: -اگه با تو این رفتارو داشتم و دل به یه مرد دیگه میدادم و بی محلیت میکردم چکار میکردی؟
بی معطلی جواب دادم: -سرتو میبریدم
خودم از این جواب نقد و بی فکری که از دهنم پرید شگفت زده شدم.
نسرین از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت و پشت به من ایستاد: -ولی من سرتو نمیبرم. ازت جدا میشم
انگار یه بشکه آب یخ روم ریختن. با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و دستمو دور کمرش حلقه کردم.
با دو دستش دستامو باز کرد: -راحتم بذار... خواهش میکنم
ازم دور شد و منم به دنبالش «نسرین» ، «نسرین» میکردم و اون هیچ توجهی بهم نمیکرد
وسط اتاق ایستادم و صدامو بلند کردم: -د لامصب چیکار کنم ببخشیم... نخواه که به زور متوسل بشم
به سمتم برگشت. پوزخندی زد: -اونوقت خیلی چیزا که که نباید رو بشه، رو میشه
رو لبه ی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم: - ننه جونم همیشه میگفت بخشش از بزرگاست
نگاه گریونشو به چشمام انداخت: -مگه دیگه بزرگتری هم مونده... اونقدر با بی محلیات تحقیرم کردی که خودمو گم کردم بزرگم یا کوچیک... مجال ادامه صحبت بهش ندادم به سمتش جهش برداشتمو تو بغلم گرفتمش: -باور کن هیچی بینمون نبود. یه هوس بود... یه حماقت یا هرچی که میخوای اسمشو بذار... امروزم کاملا اتفاقی بود. میخواستم بهش بگم که چقدر تو رو دوست دارم که پاش گیر کرد لبه ی قالی و روم افتاد... به پیغمبر راست میگم. اونقدر که واسه برگردوندنت به خونه حریصم، یه بار واسه بدست آوردنش تلاش نکردم.... بهم اعتماد کن. یه فرصت دیگه بهم بده.خواهش میکن
احساس کردم لبخند کمرنگی از رضایت رو لبش نقش بست: -ولی یه شرط دارم -هرچی تو بگی -تا زمانیکه بابا قدرت و خونواده ش سرایدار اونجان قدم به اونجا نمیذاری
حلقه ی دستمو محکم کردم و آروم گفتم: -هرچی تو بگی... فقط منو تنها نذار
. روز بعد به اداره رفتم و با اصرار و خواهش و تمنا یه هفته مرخصی گرفتم و با نسرین واسه ماه عسل به شیراز رفتیم و زندگی زناشوییمونو شروع کردیم.
وقتی که از سفر برگشتم متوجه شدم خونواده ی بابا قدرت عمارتو بدون اینکه به پدرم چیزی بگن ترک کردن و مشتی رجب و خونواده ش سرایداری اونجا رو به عهده گرفتن.
واسه اینکه آرامش زندگیم بهم نخوره و نسرین مجددا بهم بدبین نشه در موردشون پرسو جو نکردم.
مرد خونه م شدم و تنها زن زندگیم نسرین شد، کم کم اسم ماجان جزو خاطراتم شد.
با باردار شدن نسرین حتی نام ماجان و بدبختی که سرش اومد از افکارم پاک شد.
زندگیم با نسرین مثه بقیه زندگیها بود. هم غم داشتیم و هم شادی... هم بحث و جدل داشتیم و هم عاشقانه های نفسگیر... هم گریه داشتیم و هم خنده... صاحب چهار فرزند شدم. سه پسر و یک دختر که همه ی زندگیم بودن.
از مقام افسری به سرتیپی ارتقا پیدا کردم. بعد از اشغال ایران توسط متفقین به پیشنهاد نسرین چند سال از کار کناره گیری کردم و با جانشینی محمد رضا شاه مجددا دعوت به کار شدم.
به پیشنهاد نسرین، بچه ها رو یکی، یکی واسه ادامه
تحصیل به انگلیس فرستادیم و خودش هم در رفت و آمد بین اروپا و ایران بود.
بعد فوت پدر و مادرم خودمو بازنشسته کردم و بیشتر روزامونو با نسرین به عمارت میومدیم و از طبیعت زیبای شمال لذت میبردیم... با پا به سن گذاشتن خوابای مشوش به سراغم اومد و عجیب بود اکثر اون خوابا حول و حوش ماجان و واقعه ی اونروز میچرخید اونجا بود که فهمیدم به علت خودخواهیم و از دست ندادن نسرین در حق اون خونواده کوتاهی کردم . ظلم کردم... افکارم بقدری پریشون بود که موضوع رو به نسرین گفتم.
همسرم که خیالش از بابت وفاداریم راحت شده بود پیشنهاد کرد که خودمو به یه روان شناس نشون بدم.
چیزی که روانشناس در موردم گفت عذاب وجدان بود نه بیماری که با کهولت سن و فکر کردن درمورد خطاهای گذشته سراغ هر کسی میاد.
روانشناس پیشنهاد کرد خونواده ی بابا قدرت رو پیدا کنم از حال و روزشون باخبر بشم... مدتی وقت صرف پیدا کردن خونواده ی بابا قدرت کردم ولی به دلیل بیماری موفق نشدم.
نسرینم به خاطر بچه ها نمیتونست مدت زیادی ایران بمونه و همش در رفت و آمد بود.
چند نفرو مأمور کردم تا پیداشون کنن ولی اونا هم موفق نشدن...
چیزی که الان آزارم میده عذاب وجدانه... پریشونم از ظلمی که در حق اون دختر کردم و واینستادم
ازش دفاع کنم... مدتیه آرامش ندارم و به تنهایی نمیتونم پیداشون کنم
یعنی توان انجام اینکار رو ندارم... ارباب ایستاد با چشمایی که اشک توش خشک شده بود با
نگاهی نافذ خیره شد و صداشو بلند کرد: -میدونی چه دینی به گردنمه؟
خودش جوابش رو داد: -حق الناس... کی گفته حق الناس فقط مال یتیم خوردنه؟ کی گفته حق الناس فقط از دیوار خونه ی مردم بالا رفتنه؟ کی گفته حق الناس فقط غیبت و تهمته؟
دستاشو به سمتم گرفت. اشک از گوشه ی چشمش جاری شد: -دل شکستن هم حق الناسه... نابود کردن امید و آرزوی بنده ی خدا هم حق الناسه که اگه چند تای بالا رو مرتکب نشدم، تو آخری کم نیاوردم و با دل و احساسات و زندگی دختری بازی کردم که به خاطر آبرو و شکم گرسنه ی خودش و خونواده ش جلوم واینستاد و تو گوشم نزد...
حق الناس به گردنمه دختر جان... کمکم کن نهال... زانوهای ارباب خم شد و دو زانو روی زمین افتاد دستاش رو روی زمین گذاشت و رو بهم نالید: -آروم و قرار ندارم...بین زمین و آسمون معلقم... فقط تو میتونی کمکم کنی... با صدای ملتمسانه ای ادامه داد: -کمک میکنی، مگه نه؟
تو بهت و ناباوری از اون چیزی که از اربابم شنیده بودم به سر میبردم
یه ارباب از حق الناس یه رعیت صحبت میکرد. خیلی جالب بود!
مجددا اشک از چشمام جاری شد و اینبار برای فردی بود
که به رعیتش التماس میکرد بهش کمک کنه... کسی که تو نظرم تا چند لحظه قبل تو جایگاه خدایی قرار داشت... بی اختیار چشمام رو به علامت چشم و همکاری با ارباب بستم.. قطرات اشک از لبه چشمام روی گونه هام چکید
ارباب با شنیدن قول مساعدت از طرف من، لبخند رضایت
بخشی رو لباش نشست.
انرژی مضاعفی تو وجودش جریان گرفت. از روی زمین بلند شد و گفت: -خیر از جوونیت ببینی دختر... راحتم کردی.
باید بگم نمیدونم ماجان کجاست. زحمت پیدا کردنش رو
دوش خودت. از عباسو خونواده ش میتونی پرسو جو کنی، شاید خبری از بابا قدرت داشته باشن.
سرم رو به نشونه ی چشم تکون دادم و به قصد ترک عمارت از جا بلند شدم.
هنوز به در عمارت نرسیده بودم که به سمت ارباب چرخیدم: -خسرو خان صاحب عمارت شکوفه های بهار نارنج باهاتون کار داشت
ارباب که هنوز لبش خندون بود گفت: -اون سندی که دستته بهش نشون بده... خودش میدونه چکار کنه با افکاری پریشون و ذهنی خسته به خونه ی سرایداری رفتم و بدون خوردن چیزی سر رو بالش گذاشتم و خوابیدم.
روز بعد نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. با شنیدن صدای اذان دلم گرفت و پر از اندوه و دلتنگی برای پدرم شد.
برای رفتن به مسجد نزدیک مزار از خونه زدم بیرون .
نماز رو بطور جماعت با تعدادی از زنان روستا خوندم.
پا که از مسجد بیرود گذاشتم با خودم گفتم: -آخر ساله، بهتره یه سر برم زیارت اهل قبور...
غمگین تو دلم گفتم: -هنوز سر قبر بابام نرفتم
به قبرستان که وارد شدم، چشمم به چند مقبره ی تنها که در نقطه ایدورتر از بقیه قرار داشت افتاد.
با خودم گفتم: -اول برم اونجا یه فاتحه واسشون بخونم... اوندفه که نتونستم برم... نزدیک که شدم چشمم به چند قبر افتاد که دو تا از اونا تازه تر و بهم نزدیکتر بودن و بر خالف قبرهای دیگه که سیمانی بودن، اون ها از سنگ های مرمر ساخته شده بودنن سنگ جلویی سفید رنگ و مات بود و سنگ پشت سر سیاه و براق و از نوع مرغوب.
جلوی سنگ قبر سفید روی دو پا نشستم و بی توجه به نامش حمد رو شروع کردم
بعد از اتمام فاتحه خودم رو بصورت نشسته به سنگ دوم رسوندم... دستی روی سنگ قبر گرانیتی و سیاه رنگ کشید: - سنگ قبرش مثه سنگ قبر شاهزاده هاس
نگاهی به نوشته های سفید رنگ روی قبر انداختم خط اول رو که یه بیت شعر نوشته شده با نستعلیق شکسته بود نتونستم بخونم و به خط دوم رفتم.
حروف رو بلند ادا میکردم و اونا رو کنارهم میچیدم.
به نام متوفی که رسیدم کمی مکث کردم و دومرتبه اون
رو با صدای بلند خوندم: -م..مر....مر... مرحوم...ت...ت..تیمو..تیمور... تر..تر...ترشی...ترشیز...ترشیزی
چند بار اسم و فامیل رو واسه خودم تکرار کردم
ناگهان چشمام از وحشت گشاد و دهنم از تعجب باز شد... نفسم رو با ترس بیرون دادم. قلبم در حال بیرون زدن از
حلقم بود.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم نیم نگاهی به سنگ قبر سفید انداختم و چشمم به اسم روی اون میخکوب شد زیر لب خوندم - با...بانو... دیگه ادامه ندادم رنگم مثل گچ سفید شده بود و پاهام قدرت نگه داشتن بدنم رو نداشت... چادرم رو به دورم پیچیدم و بدون توجه به نگاههای بقیه به سمت عمارت دویدم و زیر لب تکرار میکردم: -دروغه...دروغه... فقط تشابه اسمیه
با عجله خودم رو به عمارت رسوندم چند بار در زدم ولی در قفل بود.
با مشت و لگد به جون در افتادم ولی خبری از ارباب نبود...
به سرعت به خانه برگشت و دسته ی کلیدها
را برداشت و به عمارت برگشتم
دستام از ترس و اضطراب میلرزیدن.
بالاخره در رو باز کردم ولی چیزی که مقابلم میدیدم باعث شد جیغی از وحشت بکشم
شومینه خاموش، خونه سرد و بوی نم تو فضا پیچیده بود.
ملحفه ها روی مبلها کشیده شده و خاک روی وسایل و تارهای عنکبوت گوشه و کنار عمارت بدجوری تو ذوق میزدن.
گویی سالهاست کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه.
تمام قدرتم رو جمع کردم و در عمارت رو بستم و به سمت خونه ی سرایداری دویدم.
تهوع داشتم احساس میکردم سرم بی هوا و سبک شده تو یه لحظه انرژییم تموم شد
جلوی چشمام تیره و تار شد و سرم گیج رفت و تو نیمه ی راه از حال رفتم و روی زمین ولو شدم... با احساس سرما روی صورتم هوش و حواسم برگشت.
از لا به لای پلک هام نگاه کردم.
یه خانم و دوتا آقا بهم نگاه میکردن
یکی از مردا که مسن تر و چهره اش آشنا بود گفت: -اسمش نهاله. سرایدار جدیده که به همراه همسرش از عمارت محافظت میکنن... البته همسرشو ندیدم ولی خودش روز قرار داد گفت اخرای سربازیشه.. خانم پنجاه و شش یا هفت ساله ای که همراه اونا بود و مدل لباسها و نحوه ی آرایش صورتش اصیل زادگیش رو نشون میداد، گفت: -مباشر هرچه زودتر دکتر خبر کن... طفلکی رنگ تو صورتش نداره. معلوم نیست از کی اینجا غش کرده.
مرد جوونتر که قامتی بلند و کت و شلواری مشکی و کروات طوسی با طرحهای زرشکی به تن داشت، رو به زن کرد: -فکر نکنم نیاز به دکتر باشه چشماش زیر پلک تکون میخوره... به تدریج چشمام رو باز کردم و بعد از کنار رفتن پرده ی تاری که جلوی دیدم بود، چشمم به مرد جوون افتاد. ناله ای کردم و آهسته گفتم: -ارباب... مجددا پلکام رو بستم و از حال رفتم
با بوی گل یاسی که به مشامم خورد چشم گشودم. تو خونه ی سرایداری بودم.
پرستار درمونگاه بالا سرم نشسته و مشت مشت گل یاس زیر بینیم می مالید.
در خونه باز و مباشر وارد شد و به زنی که روبروم روی صندلی نشسته بود گفت: -اومدن نسرین خانم...
نسرین بدنبال حرف مباشر از خونه ی سرایداری رفت بیرون.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و وقتی شناختم به زمان و مکان به حالت عادی برگشت تو جام نشستم
مباشر خوشحال از اینکه بهوش اومدم و حالم خوبه گفت:
خوشحالم نهال خانم که سلامتید.. نسرین خانم و آقا کوروش پسرشون اومدن عمارت... مباشر حرفش رو قطع کرد و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد -ظاهرا خونواده ی ترشیزی قصد بازگشت به ایرانو ندارن. نسرین خانم و آقا کوروش امروز واسه فروش عمارت اومدن و متاسفانه کسایی که قصد خرید عمارتو دارن نیاز به سرایدار ندارن و ممکنه مجبور بشید که اینجا رو ترک کنید
هنوز گیج و منگ بودم و نمیتونستم وقایعی رو که برام اتفاق افتاده بود هضم کنم.
کلماتی که از دهن مباشر خارج میشد، یکی در میون متوجه میشدم تو بین کلمات ذهنم به دنبال فروش عمارت و
ترک خونه ی سرایداری رفت... توفیق اجباری بود برای من که بطور حتم یک ثانیه زندگی برام تو این عمارت ناممکن بود.
در حالیکه پرستار سعی میکرد مانع بلند شدنم بشه، از جا برخاستم و با دست گلهای زیر بینیم رو پاک کردم..
دست به دیوار دادم و از خونه خارج شدم.
متوجه نسرین و پسرش که سیب دو نصف پدرش، ارباب تیمور بود شدم.
نسرین تو کت و دامن آبی لاجوردی با موهای بلوند شده ی مدل مصری پشت بهم در حال صحبت با خریداران بود.
به آهستگی خودم رو به نسرین و پسرش رسوندم.
چشمام رو به نسرین دوختم. همونطور که ارباب گفته
بود علیرغم جای پای زمان روی صورتش، چهره ای زیبا و دوست داشتنی داشت.
آرام و سربه زیر سلام کردم.
نسرین با شنیدن سلامم، رو به کوروش گفت: -خودت معامله رو تموم کن... به سمتم اومد و دستش رو پشتم گذاشت: -سلام عزیزم... بهتری؟ - ممنونم خانم -پرستار گفت دچار شوک شدی و فشارت افت کرده... اتفاقی برات افتاده؟ شوهرت نیستش؟
به چهره ی مهربون نسرین چشم دوختم و تو دلم گفتم: -صد البته که یه موی نسرین خانم میارزه به صد تا رعیتی مثه ماجان
نسرین که نگاه خیره ی من براش نامفهوم بود گفت:
- چیزی شده نهال جون...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید