نهال قسمت شانزده
ولی اینو یادت باشه که نمیتونی به خاطر دو دل بودنت با آینده ی یه زن جوون بازی کنی، تا کی میخوای اونو پیش خودت نگه داری و به چه بهونه ای؟ فکر حرف مردمو
کردی؟ -اگه ردم کنه چی؟ خودت میدونی تا حالا کسی بهم جواب نه نداده.
برزو به سمت در عمارت چرخید: -مدتی بهش فرصت بده. به نهال نزدیکتر شو. عوض تحکم و تمسخر بهش محبت کن تا اونم خودشو پیدا کنه... کدوم زنه که از مردی روی خوش ببینه و پشت بکنه. اونم نهال
که تو هفت آسمون یه ستاره نداره.
به سمت عمارت قدم برداشت - میرم پیش نیره به شرو وراش گوش بدم. تفریح خوبیه تو این بارون و سرما. زودتر بیا تو سرما نخوری... خنده ی بلندی کرد: -نکنه میخوای دومرتبه بری حموم؟ پسر عمو تو یه شب دوبار حموم رفتن سوال برانگیزه!
خسرو چشم غره ای به برزو کرد: - چرت نگو... چند دقیقه دیگه میام
بارون بند اومده بود و خورشید پرتوهای پر فروغش رو سخاوتمندانه به زمینیان عرضه میکرد
بوی جوجه ی به سیخ کشیده روی آتش تو فضا پخش میشد. برزو مشغول به سیخ کشیدن گوجه ها و صحبت با نیره بود: -الان کجا مشغول کاری؟ -تو کارخونه ی پدر دوستم. تو قسمت حسابداری؟ -حقوقش خوبه؟ - بد نیست... خرجمون در میاد -کارخونه ی چی هست؟ - قطعات ماشین - پس پرسنل زیادی داره -دقیقا... تازه، هر روز آگهی میزنن واسه جذب نیرو از خدماتی گرفته تا مهندس ... گوشامو به سمت نیره تیز کرده بودم با شنیدن اعلام نیاز
کارخونه نوری تو دلم روشن شد: -یه خدماتی چه شرایطی باید داشته باشه؟ -شرایط خاصی نداره. یه معرف میخواد و یه سفته بیست هزارتومنی که امضا کنی لحظه ای به فکر فرو رفتم بعد گفتم: - میتونی واسه کار خدماتی معرفم بشی؟
نیره سری تکون داد: -چرا که نه... آدرس کارخونه رو بهت میدم. وقتی اومدی تهران بیا کارخونه تا ببینم چکار میتونم واست بکنم.
ولی هرچی زودتر بیای بهتره چون متقاضی کار زیاده
صدای خسرو از کنار آتبش بلند شد: -با چند نفر داریم شرکت میزنیم و نیاز به نیرو داریم رو نهال خانم حساب کردیم
برزو متعجب به خسرو نگاه کرد: -چه شرکتی؟
خسرو کمی مکث کرد: -صادر کردن نهال میوه به شهرای ایران
برزو سیخهای گوجه رو به سمت خسرو برد و آهسته گفت:
جدی میگی؟
خسرو خنده ش رو خورد: -حالا یه چیزی گفتم
برزو سری تکون داد: -بیراهه میری داداش ... برو جلو و کار رو تموم کن قبل از اینکه مرغ از قفس بپره
سرم رو بلند کردم و متوجه پیشونی خیس از عرق خسرو شدم
جعبه ی دستمال کاغذی رو از داخل سبد برداشتم و به سمت زری گرفتم: -ببر بده داداشت؟
زری در حال کارت بازی کردن با نیره و خاله منیره بود. خودش رو تابی داد: -خودت ببر دیگههه... دستمالی از جعبه برداشتم و به طرف خسرو رفتم و برگه رو به سمتش گرفتم: -عرق کردی
خسرو خوشحال از اینکه برای ارتباط با او قدم پیش گذاشته بودم گفت: -دستام زغالیه. خودت زحمتشو بکش
پیشونیش رو به سمتم گرفت. برگه ی دستمال کاغذی رو
چهار لایه کردم و به آرومی عرق روی پیشونی خسرو رو پاک کردم
خسرو با لبخندی که تو چشماش میدرخشید بهم خیره شد: -ممنون
رنگ مهربون کلامش تو دلم نشست: - خواهش میکنم
داشتم به سمت بقیه میرفتم که خسرو گفت: -بشین همین جا... الان جوجه ها سرخ میشن زحمت جدا کردن از سیخا رو بکش
خسرو به سمت برزو نگاه کرد. برزو که شاهد مو به مو جریانات اتفاق افتاده بین من و خسرو بود،
شستش رو به علامت پیروزی به سمت خسرو گرفت و زیر لب گفت: -اینه.....
تعطیالت عید به پایان رسیده بود و هرکسی به زندگی خودش برگشته بود.
تو این بین تنها من بودم که بلاتکلیف روز رو تو عمارت خسرو خان به شب میرسوندم و به امید گشایش شرکتی بودم که بعد از اون روز دیگه صحبتی در موردش نشد.
رفتارای خسرو نسبت بهم مهربون تر و کلامش گرمتر شده بود و این احساس وابستگی رو به سمت دلبستگی میبرد تا جاییکه دوست داشتم با خسرو بیشتر همکلام بشم، بیشتر ساعات روز رو کنارش باشم و مرکز توجه خان قرار بگیرم.
خسرو با جدیت تمام مشغول باز سازی قسمتهای مشکلدار عمارت و کاشتن نهالهای میوه بود.
زری هم انتظار زن برادری رو میکشید که اسمش واسه
همه مجهول بود
خسرو برای نزدیک شدن بهم برای انجام هر کاری ازم نظر خواهی میکرد
ولی در عین صمیمیت چنان تو روابطش جدی بود که من به هیچ وجه تصور نمیکردم عروس ناشناس خودم باشم
ترس پس زدن خسرو، منو مجبور کرده بود که اجازه ی تاختن از قلبم رو بگیرم و به خودم بقبولونم که حسم نسبت به عروس نشناخته ی خسرو حسادت در مورد از دست
دادن خسرو نیست بلکه ترس از دست دادن مکان زندگیه
عاشق شدن و دلبسته شدن برای زنی که از کودکی به دنبال دست محبتی بود که بر سرش کشیده بشه، نیاز به زمانی طولانی نداشت ولی کم کم پچ پچها در مورد حضورم
تو عمارت خسرو بلند شده بود وبحث گرم مجالس خاله زنک ها میشدم.
روزها میگذشت و من بین رفتن و موندن مردد بودم زمزمه ی داماد شدن خسرو تو روستا پیچیده بود و همه منتظر بودن که عروس جدید خان رو ببینن
هوا ابری بود و بارون روز قبل خاکهای تازه ریخته شده تو باغچه ی پشت عمارت رو به گل تبدیل کرده بود
خسرو جعبه به دست وارد محوطه ی عمارت شد.
من در حال بررسی شکوفه های بهار نارنج بودم که تازه جوونه زده بودن.
با دیدن خسرو به سمتش دویدم:
-خسته نباشی
خسرو پیشونی عرق کردش رو به سمتم گرفت.
گوشه دامنم رو بالا بردم و عرق رو پاک کردم
خسرو به نرمی گفت: -لطف کردی
پاسخش ، لبخند زیبایی بود که رو لبام نشست
دست به سمت جعبه بردم
-بذار کمکت کنم - سنگینه... خودم میارم - چی هست؟ - بوته های رز زرد
هیجان زده گفتم: -عاشق رنگ زرد
خسرو سرش رو بیخ گوشم اورد:
-ولی لپای گلی بیشتر بهت میاد
گونه هام سرخ شد و سرم رو انداختم پایین: -با تعریفا و محبتت داری منو به خودت... صحبت رو ادامه ندادم. لحظه ای مکث کردم و گفتم: -کجا میخوای اینا رو بکاری؟
خسرو برق شرارت و خوشحالی تو چشماش درخشید: -با کمک تو، تو باغچه ی پشتی
خسرو بی توجه به گل داخل باغچه وارد اونجا شد و کفشش تو گلها فرو رفت.
نگاهی به پاهای گلیش انداخت و رو بهم گفت: - تو هم بیا... به یاد بچگیامون که تا خرخره تو گل میرفتیم نگاهی به جورابام کردم.
خسرو ادامه داد: -مهم نیست. بیا تو داخل باغچه رفتم و رو بروی خسرو ایستادم خسرو جعبه رو به سمتم گرفت: -بیلچه رو فراموش کردم بیارم. این جعبه رو بگیر تا برگردم
جعبه رو آورد سمتم که دسته ی چوبی جعبه در رفت و جعبه از دستم به زمین سرازیر شد.
خسرو خم شد که جعبه رو بگیره. تعادلش رو از دست داد. برای اینکه به زمین نیفته از پیرهن من گرفت.
منم که تحمل بدن تنومند خسرو رو نداشتم، به سمت خان خم شدم. خسرو به داخل گل ها پرت شد و منم افتادم
روش
افتادن چشما به هم و آمیخته شدن نفسها کافی بود که برای لحظاتی زمان بایسته
خسرو تو تاریکی چشمای آهویی من گم شد.....
سرش رو بلند کرد و در حالیکه چشم ازم بر نمیداشت با دستاش صورتم رو گرفت و لبهاش رو به لبام نزدیک کرد.
لبهام به لرزش افتاد به خودم اومدم دستم رو بین لبهای خودم و خسرو گذاستم.
چشم از خسرو گرفتم و به سرعت از جا بلند شدم و به سمت عمارت دویدم
پا که به داخل سالن گذاشتم با چشمای گشاد شده ی زری مواجه شدم.
زری با دیدن لباسهای کثیفم داد کشید: -نیا تو... همه جا رو به گند میکشی
خسرو کمی بعد از من وارد شد. زری نگاهی به لباسهای سرتاسر گلی خسرو کرد. دستش رو به کمرش زد و جلو آمد: - معلوم هست شما دوتا چتونه؟ یه شب خیس میاید. یه روز گلی میاید.
نکنه... قهقه سر داد و بشکن زنان به سمت اتاقش رفت: -شمع و چراغا رو روشن کنید امشب عروسی داریم... همسایه ها رو خبر کنید امشب عروسی داریم پشت سرم چرخیدم با دیدن دستها و لباسهای گلی خسرو
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم.
خسرو هم با خنده های من زد زیر خنده و انگشت گلی ش رو به بینیم مالید.
خجالت کشیدم و خندم قطع شد. گونه هام به سرخی لبو شد و با عجله خودم رو به حموم انداختم.
صدای خسرو بلند شد: -زری میرم تو حوض آبتنی کنم. حوله و لباسامو برام بیار
از حموم که بیرون اومدم کسی تو عمارت نبود. احساس خستگی داشتم.
چایی رو دم کردم و روی مبل لم دادم،
گوش سپردم به آهنگ ملایمی که از تلویزیون پخش میشد. با صدای بهم خوردن در چشمامو باز کردم
خسرو و زری وارد شدن خنده های شادمانه ی زری تو عمارت پیچید.
زری دفترچه منگوله داری تو دست داشت و به سمت من دوید: - ببین، ببین... این زمین مال منه. داداش خسرو سندشو به اسمم زده
به احترام خسرو از جا بلند شدم و سلام کردم
خسرو جوابم رو با بستن چشماش داد.از جا بلند شدم و به
آشپزخونه رفتم بعد دقایقی با سینی چای برگشتم.
سینی رو روی میز گذاشتم و در مبل نشستم خسرو کنارم
نشست: - زمین شالی که پشت قباله ی مادرم بود ، کنار زمین شالی
ترشیزیاست. حد و مرزشون مشخص نبود.
هم پدرم و هم اونا در مورد این مسئله سهل انگاری کردن. هرسال موقع جمع کردن شالی به مشکل برمیخوردیم.
چند روز قبل کارشناس بر اساس سندی که بهم دادی مرز
زمینا رو مشخص کرد. خدا رو شکر اختلاف زیادی نداشتیم. با محضر هماهنگ کرده بودم. امروز با زری به چالوس رفتیم و زمینو به اسمش زدم. درسته عمر دست خداست ولی با توجه به اینکه قراره ازدواج کنم، باید حق و حقوق زری
محفوظ باشه تا اگه یه روز نبودم دچار مشکل نشه. سندم گذاشتم تو کمد تا اگه مباشر اومد بهش بدم باید سند جدید تنظیم کنن.
هوش و حواسم روی جمله ی " قراره ازدواج کنم" موند و بقیه حرف های خسرو رو نشنیدم... اون شب تا صبح تو رختخوابم غلتیدم. توان تحمل استرسهای روحی رو نداشتم.
غیرت زنونم اجازه نمیداد که بیش از این غرورم زیر پا له بشه
دم دمای صبح بود که به این نتیجه رسیدم باید عمارت شکوفه های بهار نارنج رو ترک کنم.
موندن تو اون عمارت غیر از دلبستگی بیشتر نتیجه ی دیگه ای برام نداشت. گلهای رز خشک رو از داخل گلدون روی میز برداشتم.
صدام رو بلند کردم:
-زری...میرم تو باغ گل بچینم. حواست به میرزا قاسمی رو گاز باشه ته نگیره
از سالن بیرون رفتم روی تراس وایسادم و نگاهم رو دور تا دور باغ چرخوندم دلم گرفت. با خودم گفتم: -چاره ندارم. هرچه زودتر باید از اینجا برم. هرچی بیشتر بمونم دل کندن واسم مشکل تر میشه
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید: -چقدر کم شانسم
به سمت باغچه رفتم چند شاخه گل رز چیدم نگاهم به تنه درخت افتاده زیر درخت بهار نارنج افتاد.
روی تنه درخت نشستم و پام رو دراز کردم:
-آخیشششش
فکرم پرواز کرد به گذشته ی تاریکی که داشتم مادری که تو کودکی ولم کرد. پدری که تو جوانی تنهام گذاشت و شوهری که انگ بدنامی بهم چسبوند.
برای دقایقی با صدایی آروم گریه کردم.
با شنیدن صدای خسرو از پشت سرم به عقب برگشتم. خسرو نشست کنارم: -هوا خیلی گرم شده نمیشه از رطوبت نفس کشید
سرم رو به علامت تایید تکون دادم
خسرو متوجه چشمای قرمزم شد: -گریه کردی؟ سرم رو پایین انداختم
خسرو انگشت اشارش رو زیر چونم برد و سرم رو آورد بالا: -چرا گریه کردی؟ توان مقابله با اشکام رو نداشتم : -دوست ندارم از اینجا برم... ولی باید برم
خسرو لبخندی زد و گفت:
-مجبور نیستی
اشکامو پاک کردم و گفتم:
-عروستون که بیاد باید برم
خسرو دست دراز کرد و دستمو تو دستاش گرفت: -کسی قرار نیست بیاد. عروسم همینجا نشسته... روبروم... نگاه گریونم رو به خسرو انداختم ...
خسرو ادامه داد: -میدونی که بدخلقم؟ -اوهوم - تا حالا فهمیدی که بلد نیستم حرفای عاشقانه بزنم؟ -اوهوم -حتما متوجه شدی که علیرغم ثروتم خودم کارمو انجام میدم و عادت ندارم چند نفر زیر دستم کار کنن؟ -اوهوم -اینم خوب میدونی که خوشم نمیاد کسی رو حرفم حرف بزنه؟ -اوهوم
و اینکه زری تا آخر عمر وبال گردنمه؟ -اوهوم
خسرو دست دیگم رو هم تو دستش گرفت
غرق تو فکر بودم
خسرو با لحنی ملایم گفت:
با شناختی که ازم داری این افتخارو میدی که بانوی عمارت شکوفه های بهار نارنج بشی؟ گیج بودم از بازی سرنوشت و حرف هایی که از خسرو میشنیدم
به اینکه فکر کنم خسرو چی گفته گفتم: -اوهوم
سوال خسرو رو مزه مزه کردم و جواب خودم رو به یاد آوردم و ناگهان بهت زده و مبهوت از درخواست غیر قابل انتظار خسرو سرم رو بلند کردم نگاهم تو چشمای دریایی رنگ خسرو قفل شد و بلند گفتم: -هاااا؟؟؟ خسرو قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: - بازگشتی نداریم... جواب بله رو گرفتم
دستامو ول کرد و دستاش رو قاب صورتم کرد: -شاید نتونم حرف دلم رو راحت بزنم ولی بهت قول میدم که چشمات هیچوقت گریون و دلت غمگین نشه. لبخند رضایت بخشی بر لبم نشوندم
خسرو ادامه داد :
-فردا میریم شهر و عقد رسمی میکنیم. آخر هفته هم قوم و خویشا رو دعوت میکنم که عروس زیبامو بهشون نشون بدم. بعدش دونفری میریم اصفهان ماه عسل... خوبه؟ چشمامو به علامت موافقت بستم.
شاخه گل سرخی رو برداشت و به سمتم گرفت: -تقدیم با عشق
خسرو دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید.
سرم رو روی شونه ی خسرو گذاشتم و هردو غرق تو آرامش شدیم
صدای جیغ زری از پشت مارو به خودمون آورد: -بالاخره دستگیرتون کردم... با خودم گفته بودم غلط نکنم نهال قراره زن داداشم بشه!
هردو به سمت زری چرخیدیم که از شادی مچ گیری من و خسرو در حال بشکن زدن بود.
من و خسرو نگاهی بهم کردیم و خنده ی شادی سردادیم
خسرو از جا بلند شد دستش را به سمتم دراز کرد: - بریم خانمم
دست در دست مرد آیندم دادم کسی که میدونستم علیرغم
خصلتهای دیکتاتورانه اش پناهگاه خوبی برای روزهای تنهایی و بی کسیمه.
کسی که تو اوج غم و اندوه منو تنها نذاشت و یاورم بود.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید