محدثه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

محدثه قسمت دوم

بچه هم داره.من و محسن از این خبر شوکه شدیم.اصلا باورمون نمیشد که آقا سهراب مرد با اون شخصیت و کمالات بخواد همچین موضوع مهمی رو مخفی کنه!محسن پرسید : حالا مهتاب کجاست؟


مرجان جون گفت : علی آقا رفت به زور آوردش توی اتاقشه!گفتم :چرا به زور؟
مرجان جون با ناراحتی که کاملا توی صورتش مشهود بود سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:مهتاب می دونسته یعنی از همون اول سهراب همه چیز رو به مهتاب گفته بوده و مهتاب خودش گفته که به ما چیزی در این مورد نگن.
محسن گفت:خب وقتی به مهتاب گفته مشکلش الان کجاست؟علی آقا انگار این حرف شد کبریتی که به بشکه باروت عصبانیتش کشیدن که با عصبانیت و صدای تقریبا بلندی گفت : مشکلش کجاست؟
محسن یعنی تو نمیدونی مشکلش کجاست؟این دختره عشق کور و کرش کرده بوده قبول کرده پس فردا که بخواد خودش بچه بیاره اون موقع معلوم‌ میشه مشکلش کجاست،الان بچه پیش مادرشه پس فردا بخواد بیاد پیش مهتاب و شوهرش چی؟
اگر مشکل دار بشن چی؟اگر سهراب مجبور بشه بین مهتاب و بچش یکیو انتخاب کنه چی؟
من نمی تونم بشینم ببینم دخترم دستی دستی خودش رو بدبخت می کنه! محسن سعی کرد علی آقا رو آروم کنه و گفت:عموجان مهتاب که دیگه بچه نیست حتما با فکر و چشم باز این تصمیم رو گرفته ضمن اینکه مهتاب آدمی هست که مسئولیت کارها و تصمیماتش رو قبول می کنه!
بعدش هم شما از الان می خوایید زندگی این دو تا رو خراب کنید که شاید روزی برسه که این ها زندگیشون خراب بشه؟این انصافه واقعا؟علی آقا که انگار عصبانیت مانع منطقی فکر کردنش شده بود گفت:تو پدر نیستی نمی فهمی من چی میگم نگرانی های من رو درک نمی کنید.
همین موقع بود که مهتاب از اتاقش اومد بیرون و گفت :پدر من عزیز من فکر نمی کنید من دیگه توی سن و سالی نیستم که بخوایید بهم بگید خوب و بد چیه؟
بعد رو کرد به من و محسن و گفت:بچه سهراب با مادرش زندگی می کنه!
حتی اگر بخواد با ما هم زندگی کنه من مشکلی با این قضیه ندارم،نه سهراب آدمیه که مدیریت بین من و بچه اش رو بلد نباشه نه من آدمی هستم که بخوام خودم رو بین سهراب و بچه اش قرار بدم.بعد اومد کنار من و گفت:بخدا باید بچه اش رو ببینید انقدر دختر قشنگ و ملوسیه عین عروسکه!یهو علی آقا گفت:د آخه اگر آدم درستی بود که کارشون به طلاق نمی کشید حتما یه مشکلی داشته که طلاق گرفتن دیگه!
مهتاب کلافه گفت : بابا بخدا من با زن سابق سهراب قبل خواستگاری و هر چیزی صحبت کردم،خودش بهم گفت که چون قصد مهاجرت داشته و سهراب نمی خواسته از ایران بره جدا شدن.علی آقا گفت: اگر قصد مهاجرت داشته پس چرا الان ایرانه؟
مهتاب گفت :


 اومده مسافرت سر برنه.علی آقا که دید حریف مهتاب نمیشه دوباره صداش رو انداخت رو سرش و شروع کرد به سخنرانی و نطق کردن.
من دست مهتاب رو گرفتم و بردم توی اتاقش تا بلکه آتیش قائله یکم بخوابه.وارد اتاقش که شدیم مهتاب گفت :ببخشید تو رو خدا اصلا یادم رفت سلام کنم و تبریک بگم بابت باز کردن گچ دستت،اصلا بابا و حرفاش حواس نمیذاره برای آدم.
بهش گفتم :عیبی نداره،حالا بگو قضیه چیه اصلا بابات اینا چجوری فهمیدن؟گفت :هیچی زن سابق سهراب با دخترش اومدن سر بزنن به اقوام و فامیلشون توی این مدت هم نسترن ( دختر آقا سهراب)خونه ما بود،از قضا بابا اینا سر زده اومدن خونمون و نسترن رو دیدن نسترن هم که بعد چندین وقت باباش رو دیده هی چپ و راست بابا بابا می‌کرد یعنی جوری که اصلا نمیشد ماست مالیش کرد بعد هم که میبینی چه بساطی شده.گفتم :خب چرا از همون اول بهشون نگفتین؟ گفت :می دونستم برخوردشون چجوریه دیگه،بعدشم مهم خود سهرابه من و سهراب همدیگه رو دوست داریم ،من به گذشته اش کاری ندارم که،حتی اگه نسترن بخواد با ما زندگی کنه هم‌من مشکلی ندارم،بابا به بخدا من به همه این چیزا فکر کردم و همه رو با خودم حل کردم بعد به سهراب جواب مثبت دادم.
اون جنجال تا چند ماه ادامه داشت.
علی آقا رفت و آمد مهتاب رو به بیرون از خونه قدغن کرده بود مگر اینکه یکی باهاش باشه تا مبادا بره سراغ شوهرش.بخاطر همین همیشه با مرجان جون یا خود علی آقا حق بیرون رفتن از خونه رو داشت.
مهتاب به هر دری زد تا پدرش رو راضی کنه.
از اعتصاب غذا گرفته تا تهدید به خودکشی اما علی آقا لجبازتر از این حرف ها بود که کوتاه بیاد.انگار خیلی بهش برخورده بود که بهش نگفتن آقا سهراب قبلا ازدواج کرده و به قول خود علی آقا گولش زدن و پنهون کاری کردن.علی آقا حتی چندین بار که آقا سهراب رفته بود جلو خونشون تا باهاش صحبت کنه رو روه نداده بود و دفعه آخر با بدترین حالت ممکن آقا سهراب بنده خدا رو از خونه بیرون کرده بود.
مهتاب یه چشمش اشک بود یکی خون.محسن می گفت : سهراب میتونه از راه شکایت و قانون اقدام کنه اما داره مراعات میکنه و نمیخواد کار به دادگاه و پاسگاه بکشه،از اون طرف هم عمو علی میخواد اینا رو گوش مالی بده و داره اذیتشون می کنه عصبانیتش که بخوابه درست میشه.
گفتم : چهار ماه شد هنوز عصبانیه؟گفت : خب
 

براش خیلی گرون تموم شده این قضیه بخاطر همین زیادی داره سخت میگیره!چند وقت بعدش دیدم محسن خیلی فکرش درگیره و همش تو خودشه!
وقتی علت رو پرسیدم گفت : سهراب اومد دفتر باهام حرف زد، گفت دیگه از این وضعیت داره خسته میشه می گفت اگر قرار باشه اینجور ادامه داشته باشه میره و قانونی اقدام میکنه،حقم داره،مهتاب خودش یه زن عاقل و بالغه اونوقت عمو علی عین بچه دو ساله توی خونه زندانیش کرده،هر چی این دوتا دارن کوتاه میان و عمو علی آتیشش تندتر میشه!
گفتم:حالا چیکار باید کرد؟چون اگر قانونی اقدام کنن با شناختی که من از علی آقا دارم دیگه کلا مهتاب رو طرد میکنه،مهتاب بنده خدا باید بین شوهر و پدرش یکی رو انتخاب کنه،دلم براش میسوزه!
گفت :باید برم با خود مهتاب صحبت کنم،اینطوری نمیشه،عمو علی حتی گوشی مهتاب رو گرفته که مبادا خدایی نکرده با سهراب تلفنی حرف بزنه،خدا من موندم تو کار این بی منطقی عمو علی.کم کم رفت و آمد محسن به خونه مرجان جون زیاد شد.
حتی گاهی مهتاب رو دعوت می کردیم خونمون تا محسن راحت تر بتونه باهاش صحبت کنه.مهتاب هم راه حل درست و حسابی نداشت که رخواد کاری کنه.
می گفت : هرجوری به هر ترفندی که بلد بودم با بابا صحبت کردم اما مرغش یه پا داره میگه باید طلاق بگیری،منم‌ تنها کاری که از دستم بر اومده این بوده که مقاومت کنم و نرم درخواست طلاق بدم،می دونستم بابا لجبازه اما نه دیگه تا این حد و اندازه! علی آقا به محسن اعتماد داشت و بخاطر همین محسن هم اجازه داشت مهتاب رو بیرون ببره و بیاره!
چند باری محسن و مهتاب با هم بیرون رفتن تا بیشتر صحبت کنند.هر از گاهی مهتاب با محسن تماس می گرفت ( از خونشون چون گوشی نداشت) و ازش می خواست مثلا فلان ساعت بره دنبالش چون میخواست بره بیرون و کار داشت.علی آقا برای محسن خط و نشون کشیده بود که اگر بفهمه توی این بیرون رفتن ها مهتاب خدایی نکرده آقا سهراب رو دیده دیگه رگ و ریشه فامیلی رو قطع می کنه و محسن باید کلا یادش بره خاله و شوهر خاله ای داره.
البته علی آقا این خط و نشون رو برای مهتاب هم‌ کشیده بود که اگر احیانا شوهرش رو ملاقات کنه علی آقا دیگه منکر داشتن دختدی به اسم مهتاب میشه!علی آقا شمشیر رو از رو بسته بود و هیچ استثنائی قائل نمیشد.
یه روز محسن گفت : سهراب قراره یه سفر بره کانادا،باباش حالش خوب نیست (پدر و مادر سهراب اونجا زندگی می کردند) گفتن بره یه سر بهشون بزنه!به نظرت با چه بهونه ای مهتاب رو ببرم فرودگاه برای خداحافظی؟ چون پرواز سهراب ساعت چهار صبح هست.با همفکری هم قرار شد اون شبی که شوهر مهتاب پرواز داره،مهتاب رو
 دعوت کنیم خونه خودمون و به بهونه دعوت و شام و اینجور چیزا شب خونمون بمونه تا بتونه بره بدرقه شوهرش.
با این فکر محسن با مهتاب هماهنگ کرد و دعوتش کردیم خونمون و عمو علی و مرجان جون هم همراهش اومدن.
بعد از شام قصد رفتن کردند که من اصرار کردم تا مهتاب بمونه .با قبول کردن مهتاب علی آقا به مرجان جون گفت : ما هم بمونیم شب فردا بر می گردیم دیگه کار خاصی که خونه نداریم.انگار نقشه ما کنسل شده بود یا به عبارتی علی آقا خرابش کرده بود.
برای علی آقا و مرجان جون توی اتاق مهمان جا انداختم و مهتاب هم توی اتاقی که برای بچه درست کرده بودیم خوابید.توی اتاق خودمون که تنها شدیم به محسن گفتم : حالا چیکار میکنی؟
گفت : نمی دونم بخدا اگر شد میریم و سعی می کنیم تا قبل بیدار شدن خاله و عمو برگردیم اگر هم نشد که هیچ دیگه!گفتم : میخوای بیدار بمونم که اگر خواستی بری مهتاب رو بیدار کنم؟گفت :نه نیازی نیست ، البته فکر نکنم مهتاب اصلا امشب خوابش ببره!
من که خیلی خسته بودم خوابیدم.صبح که بیدار شدم دیدم محسن نیست.رفتم توی اتاق مهتاب که دیدم مهتاب هم نیست.پس یعنی دیشب رفته بودند.اما ساعت نزدیک هفت بود و هنوز برنگشته بودند.نگران شدم.هر لحظه ممکن بود مرجان جون و شوهرش بیدار بشن و من هیچ جوابی نداشتم بهشون بگم.
با گوشی محسن تماس گرفتم.خانومی جواب داد و گفت : صاحب این گوشی تصادف کرده و منتقلشون کردند بیمارستان و آدرس بیمارستان رو داد.
سراسیمه مرجان جون و علی آقا رو بیدار کردم تا بریم بیمارستان.هر چی علی آقا می پرسید : مهتاب و محسن برای چی باید اون موقع صبح بیرون می رفتن که تصادف کنند هیچ جواب نداشتم که بهشون بگم یعنی اصلا مغزم یاری نمی کرد که حتی شده بهونه ای جور کنم تا قضیه رو کمی ماست مالی کنم.
تا برسیم بیمارستان من ده بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم.دعا دعا می کردم اتفاقی برای محسن نیفتاده باشه.بیمارستان که رسیدیم زودتر از بقیه دویدم و رفتم به ایستگاه پرستاری.
همین که گفتم شوهرم توی جاده نزدیک فردوگاه تصادف کرده و آوردنش اینجا پرستاره گفت : آهان همون خانم و آقا؟خانمه که تا آمبولانس برسه تموم کرده بود آقایی هم که باهاش بود بردنش اتاق عمل خونریزی داخلی داشت.با شنیدن حرف های پرستار یخ کردم.پاهام دیگه توان‌ نگهداری وزنم رو نداشت.با زانو خوردم زمین.مرجان جون
 

که تازه رسیده بود زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد و پرسید : چیشده؟علی آقا داشت با پرستار صحبت می کرد.نمی تونستم حرفی بزنم.
زبونم سِر شده بود.به علی آقا نگاه کردم که یهو زد توی سرش و گفت : یا ابوالفضل.
مرجان جون مونده بود که چیشده.علی آقا اومد بالای سر من ایستاد و داد کشید : دختر من با شوهر تو اون موقع کجا رفته بودند که حالا بهم میگن دخترم کشته شده و باید جنازه اش رو تحویل بگیرم؟
مرجان جون با شنیدن این حرف یاخدایی گفت و از حال رفت.اوضاع بدی بود.پرستارها اومدن و مرجان جون رو بردن و وقتی دیدن علی آقا هیچ جوره بی خیال داد و بیداد نمیشه نگهبان ها اومدن و علی آقا رو از بیمارستان بیرون بردند.من جون تو بدنم نبود.
با پرس و جو رفتم پشت در اتاق عمل.می گفتن شدت جراحات خیلی زیاد بوده و چندین ساعت بود که محسن من توی اون اتاق لعنتی زیر دست دکتر ها بود.چند دقیقه نشسته بودم و هر چی دعا بلد بودم رو زمزمه کردم و هر چی به ذهنم رسیده بود رو نذر کردم تا محسن سلامت بمونه.
تا اینکه یه پرستار از اتاق عمل خارج شد.دویدم جلوش و پرسیدم شوهرم حالش چطوره؟
گفت : شوهرتون کیه خانم؟ گفتم همون آقایی که تصادف کرده گفتن خونریزی داخلی داشته عملش کردن.می خواست حرفی بزنه که دو سه تا مرد و زن با هم از در اتاق عمل خارج شدند.
پرستار به مرد مسنی اشاره کرد و گفت : دکتر شوهرتون ایشون هستند باهاشون صحبت کنید.خودم رو کشیدم جلوی دکتر محسن و گفتم : آقای دکتر شوهرم چطوره؟پرستار گفت : خانم همون آقاییه که عملش کردین.
دکتر نگاهم کرد و گفت متاسفم دخترم تیم ما همه تلاشش رو کرد اما متاسفانه شوهرتون خون زیادی از دست داده بود و افت شدید فشار و ضربه ای که به سرش خورده بود خیلی شدید بود.گفتم الان حالش خوبه میشه ببینمش؟گفت : دخترم شوهرت نتونست عمل رو دووم بیاره و متاسفانه از دستش دادیم.گفتم یعنی چی؟
محسن دووم نیاورد؟مگه میشه؟دیگه نفهمیدم چی شد!شروع کردم به گریه زاری و جیغ زدن و از حال رفتم.وقتی به هوش اومدم فهمیدم تازه اول بدبختی هام هست.مرگ مهتاب و محسن یک طرف بحث جدیدی که پیش اومده بود این بود که گفته بودن مهتاب حامله است‌.
علی آقا هم وقتی این خبر رو شنیده بود آتیش گرفته بود و فقط به محسن فحش میداد.علی آقا می گفت : توی این چند وقت مهتاب با تنها مردی که در ارتباط بوده محسن بوده،محسن از اعتماد ما و سادگی مهتاب سوء استفاده کرده و دامنش رو لکه دار کرده.
واقعا شنیدن این حرف ها دیوونم می کرد.من به محسن اعتماد کامل داشتم مطمئن بودم محسن هیچ وقت به من خیانت

نمی کنه اما علی آقا مرغش یه پا داشت و می گفت : محسن به اعتمادش خیانت کرده و دخترش رو گول زده.
من که عزادار عشق و زندگیم بود دیگه احترام بزرگ تر کوچیک تر رو بی خیال شدم و گفتم : امکان نداره همچین چیزی الکی تهمت نزنید.علی آقا اما گفت : تهمت؟تو از چی خبر داری دختر جون؟
من خیلی سال پیش فهمیده بودم محسن چشمش دنبال مهتاب بود،من مردم خیلی زود نگاه هم جنسم رو می شناسم،محسن از همون اولا مهتاب رو می خواست اما وقتی مهتاب رفت دانشگاه و پتی اون سهراب به زندگیش باز شد محسن فهمید جایی توی دل مهتاب نداره اما حالا که دیده زندگی مهتاب و سهراب داره خراب میشه خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره،هی به بهونه کمک و کوفت و زهرمار میومد مهتاب رو با خودش می برد بیرون و هی به بهونه های مختلف توی گوش دختر ساده لوح من وز وز کرد انقدر چرت و پرت گفت تا اینکه زهر خودش رو ریخت و دختر پاک و معصوم من رو از راه به در کرد.
دیگه نمی توستم بیشتر از این دووم بیارم و گفتم : از کجا معلوم بابای اون بچه شوهر من باشه؟تا این حرف از دهنم در اومد برق از چشمم پرید.علی آقا آنچنان کوبیده بود توی صورتم که یک طرف صورتم داغ شد و به گز گز افتاد.
مرجان جون که تا اون موقع توی یکوت فقط هق میزد و گریه می کرد با این حرکت شوهرش خودش رو بین من و علی آقا انداخت و گفت : بسه دیگه الان وقت این حرفاست؟علی آقا صورتش از خشم داشت کبود میشد تهدیدوار به من گفت : من از شوهرت شکایت می کنم و تا ثابت نکنم که اون شوهر نمک به حرومت با اون ظاهر مظلوم در اصل یه مار توی آستین بوده دست بر نمیدارم و رفت.
مرجان جون بغلم کرد و معذرت خواهی کرد و گفت : معذرت میخوام عزیزم علی عصبیه نمیفهمه چی میگه ، از اول هم با اینکه محسن بیاد با ما زندگی کنه راضی نبود و بخاطر من چیزی به زبون نمی آورد و همش دنبال بهونه بود تا محسن رو از چشم بندازه و الان دلیل مرگ مهتاب رو محسن میدونه.
بعد دست هام رو توی دستش گرفت و گفت : محدثه جون تو میدونی چرا اون موقع از صبح اون ها توی جاده بودند؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : آقا سهراب قرار بود بره مسافرت،محسن قرار بود مهتاب رو ببره فرودگاه برای خداحافظی با شوهرش،بخدا من به اندازه چشم هام به محسن اعتماد دارم می دونم اون بچه مال محسن نیست،آخه چرا علی آقا میخواد با این حرف ها اسم دختر خودشو بدنام کنه؟مرجان جون من
 

وقتی گفتم از کجا معلوم بچه مال محسن باشه منظورم این نبود که خدایی نکرده مهتاب پاش رو کج گذاشته ،آخه این چند وقت فکر میکنم یواشکی آقا سهراب رو میدیده و باهاش در ارتباط بوده!
مرجان جون زد توی صورتش و گفت : محدثه جون تو رو خدا اینو جلوی علی نگی ها،اینو بشنوه کلا بی خیال مهتاب میشه،بزار به وقتش خودم بهش میگم.گفتم اخه اینجوری داره اسم محسن رو خراب میکنه.
گفت من باهاش صحبت میکنم از خر شیطون پیاده بشه.اما علی آقا از خر شیطون پیاده نشد.من تماس گرفتم خانواده ام اومدند چون دست تنها نمی دونستم چیکار کنم.
اما علی آقا با مامور برگشت و همون جا قبل اینکه جنازه ها تحویل داده بشن در خواست آزمایش ژنتیک کرد‌.حدودا ده روز طول کشید تا نامه پزشکی قانونی اومد و ثابت شد بچه مال محسن و مهتاب نبوده.
من از اول می دونستم شوهرم بهم خیانت نکرده و خیالم راحت بود اما علی آقا که انگار انقدر از محسن کینه به دل داشت که حاضر بود آبروی دخترش رو قربانی کنه تا محسن رسوا بشه شده بود اسپند روی آتیش و می گفت :شما ها با دکترها دست به یکی کردین که جواب آزمایش ها عوض بشه و...هیچکس حریفش نبود.
هر چقدر باهاش صحبت می کردند کوتاه نمی اومد.مرجان جون من رو به روح محسن قسم داده بود تا بعد از خاکسپاری مهتاب حرفی از شوهر مهتاب به میون نیاد مخصوصا که علی آقا گفته بود هر کسی به سهراب خبر بده که مهتاب اتفاقی براش افتاده اون آدم رو به حسابش میرسه و قطع رابطه میکنه و...!
حتی بخاطر اینکه خبر به آقا سهراب نرسه فقط فامیل درجه یک رو خبر کرد که مهتاب فوت کرده و برای خاکسپاری مهتاب سر جمع پنجاه نفر هم نبودند.
اصلا علی آقا و کارهاش برامون قابل درک نبود.افسر پرونده می گفت ممکن هست بخاطر شوکی که بهش وارد شده حال و رفتارش دست خودش نباشه و دچار جنون آنی شده باشه و چند وقت دیگه حالش دوباره نرمال بشه!
اما مرجان جون می گفت : علی کم کم داره اون رویی از خودش رو نشون میده که من همیشه سعی کردم از بقیه مخفی نگهش دارم.انگار مرگ مهتاب باعث شده بود مرجان جون هم از زندگی ببره و دیگه تلاشی برای نگهداشتن زندگی مشترکش نداشته باشه‌.
دلم بیشتر از همه برای مرجان جون می سوخت.توی یک روز کل زندگیش متلاشی شده بود.
دخترش و خواهر زاده اش که به قول خودش عین پسرش بود رو از دست داده بود و شوهرش به دخترش انگ نامربوط زده بود و حال و اوضاع شوهرش هم شده بود عین دیوونه ها و مرجان جون یک تنه باید همه ی این غم ها رو تحمل می کرد.
توی مراسم خاکسپاری حال مرجان جون انقدر خراب شد که تا یک هفته بیمارستان بستری شد.

البته من هم دست کمی از مرجان جون نداشتم.
محسن همه ی امید من به زندگی بود.زندگی بدون محسن واقعا برام معنا نداشت.دلم می خواست شب بخوابم و دیگه بیدار نشم.دلم فقط مرگ می خواست و پیوستن به محسن.توی اون حال بد و داغون علی آقا فقط نمک بود روی زخم دلم.
تمام جون و توانش رو گذاشته بود که اسم محسن رو خراب کنه‌.توی مجلس ختم محسن به مهمون ها می گفت : محسن یه وکیل رشوه بگیر بوده و بارها بخاطر دختر باز بودنش محاکمه و حتی زندان شده و چندین باز با زن شوهردار بوده و همش دنبال رانت خواری و خلاف بوده و...!علی آقا انگار کلا بعد از مرگ محسن عوض شده بود و تبدیل شده بود به یه آدم دیگه!بعد از مجلس سوم و هفتم خود مرجان جون تماس گرفت با آقا سهراب و گفت خودش رو سریعا برسونه!
مرجان جون‌ خونه ما بود و بعد از مرگ دخترش دیگه خونه خودش نرفته بود و می گفت نمی تونم علی رو تحمل کنه همه این اتفاقات بخاطر لجبازی و یک دندگی علی هست و اگر به مهتاب و سهراب سخت نمی گرفت الان دخترم زنده بود و هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.
هیچوقت قیافه آقا سهراب رو یادم‌ نمیره وقتی فهمید که مهتاب خیلی وقته مرده و اون حتی نتونسته برای آخرین بار همسرش رو ببینه!
عین یه پسر بچه ی سه ساله اشک می ریخت و گریه می کرد و مهتاب رو صدا میزد.
اون روز که مهتاب و محسن رفته بودند برای بدرقه آقا سهراب توی راه تصادف کرده بودند و نتونسته بودند خودشون رو برسونن به پرواز آقا سهراب.آقا سهراب وقتی شنید مهتاب باردار بوده شوکه شد.با این خبر دیگه نمیشد آرومش کرد.
می گفت خیلی وقت بوده که دنبال درمان بودند تا مهتاب بتونه مادر بشه چون مهتاب کمی مشکل داشته و باید تحت نظر پزشک باردار میشده و از این قضیه به کسی چیزی نگفتند.چند ساعتی آقا سهراب پیش ما بود و عزاداری کرد و در آخر آدرس سر خاک مهتاب رو گرفت و وقتی می خواست از خونه خارج بشه گفت هیچوقت نمی بخشمتون که با خودخواهی مانع دیدن مهتابم بدای آخرین بار شدین و رفت.
قرار بود خودش بره و با علی آقا صحبت کنه و همه چیز رو براش تعریف کنه چون علی آقا همچنان بر این باور بود که اون بچه ای که توی شکم مهتاب لوده متعلق به محسن بوده.
دو سه روز بعد خبر رسید که آقا سهراب و علی آقا دعواشون شده و هر دو حسابی از خجالت هم در اومدن و همدیگه رو یه کتک اساسی زدن و لت و پار شدن و منتقلشون کردند بیمارستان.
 

علی آقا نمی دونم چه اصراری داشت که با وجود اینکه آقا سهراب گفته بود که یچه مال خودش و مهتاب بوده باز هم بچه رو بچسبونه به محسن.
واقعا نمی فهمیدم چرا میخواد وقتی محسن دیگه توی این دنیا نیست آبروش رو ببره و اسمش و رسمش رو لکه دار کنه.تا وقتی که محسن بود همیشه بهم دیگه احترام میذاشتن اما حالا که دست محسن از دنیا کوتاه شده بود علی آقا دور برداشته بود و کمر بسته بود به نابودی آبروی محسن.
بعد از اینکه علی آقا از بیمارستان مرخص شد با همون سر و صورت زخمی و داغون اومد جلوی در خونه ما و شروع کرد به فحاشی.
من و محسن و مرجان جون و مهتاب رو یه بند فحش می داد و نفرین می کرد.من و مرجان جون اصلا بیرون نرفتیم تا ببینیمش و فقط صداش رو می شنیدیم که چه چیزهایی میگه و چه تهمت های ناروایی به محسن و مهتاب و من و مرجان جون می بنده.
من سعی می کردم به خاطر مرجان جون هم که شده آبرو داری کنم و حرفی نزنم اما مگه علی آقا بی خیال میشد.داد و بیداد هاش به جایی رسید که خود مرجان جون زنگ زد به پلیس تا بیان علی آقا رو ببرند.
بالاخره پلیس و اومد و علی آقا رو به زور بردند کلانتری و از مرجان جون و من خواستند برای تکمیل شکایت و پرونده بریم کلانتری.
اونجا مرجان جون بخاطر فحاشی ها و حرف ها و تهمت های شوهرش ازش شکایت کرد.هیچوقت باورم‌نمیشد که همچین روزی رو ببینم.
همیشه ظاهر چیزی که می دیدیم این بود که مرجان جون و علی آقا با احترام با هم‌ صحبت می کردند و هیچوقت حتی ندیده بودم که قهر باشن یا حتی با صدای بلند با هم صحبت کنند اما حالا کار به جایی رسیده بود که مرجان جون بخاطر فحاشی از شوهرش شکایت کرده بود و هر چی باهاش صحبت کردم تا بی خیال بشه اصلا کوتاه نمی اومد.
می‌ گفت :بسه هر چی آبرو داری کردم و کوتاه اومدم،قبلا بخاطر بچه ام‌ مهتاب صورتمو با سیلی سرخ نگه می داشتم و حفظ ظاهر می کردم الان که مهتاب نیست لزومی نداره این کفتار پیر رو تحمل کنم.بعد که برگشتیم خونه برام از زندگی و گذشته اش تعریف کرد تا علت این رفتار های علی آقا رو بدونم.مرجان جون گفت : من و خواهرم ( منظورش مادر محسن بود ) دو قلو بودیم،نه که دو قلوی واقعی اما به قدری شبیه به هم بودیم که اصلا اختلاف سنیمون مشخص نبود.علی پسر یکی از فامیل های دورمون بود،همبازی دوران بچگی خواهرم بود و بعد که بزرگ تر شدند عاشقش شد،علی هر کاری می کرد تا به چشم خواهرم بیاد و توجهش رو جلب کنه اما مروارید ( خواهرش یا همون مادر محسن ) هیچ حسی نسبت به علی نداشت و سعی می کرد با بی محلی کردن کاری کنه علی ازش دلسرد بشه علی اما آدمی نبود که بی خیال

عشقش و مروارید بشه،توی همین رفت و آمد هاش بود که من شیفته علی شدم،اول از ظاهرش خوشم اومد و کم کم بهش علاقمند شدم،خیلی از کادوهایی که علی برای مروارید تهیه می کرد رو من می رسوندم به دست مروارید،با اینکه می دونستم علی عاشق مروارید هست اما دلم رو به این‌ خوش می کردم که مروارید علی رو نمی خواد و خودم رو امیدوار می کردم که بالاخره میرسه که علی بفهمه من عاشقش هستم و عشقش رو به من بده!
اون موقع خب بچه بودم و تازه پا به نوجونی گذاشته بودم و اون بالا پایین شدن هورمون ها و بلوغ باعث شده بود فکر کنم واقعا عاشق علی هستم و تنها کسی که توی دنیا برای من خلق شده علی هست.
علی هر بار توسط مروارید رد میشد جری تر میشد تا مروارید رو بدست بیاره.حتی تا شب عروسی مروارید هم دست از تلاش بر نداشت جوری که با شوهر مروارید دعواش شد و کم مونده بود عروسی خراب بشه.
بعد از عروسی مروارید و اون دعوایی که علی شب عروسی مروارید راه انداخته بود علی دیگه سمت خونه ما نمی اومد و منی که به خیال خودم دلبسته علی بودم از دوری و ندیدنش حالم بد بود و طاقتم طاق شده بود تا اینکه زنگ زدم خونشونو و ازش خواستم یه قرتری بذاریم هم رو ببینیم.
علی تصور می کرد من از مروارید خبری دارم اما من بهش از عشق و علاقه ای که بهش داشتم گفتم و ازش خواستم با من بمونه.
علی اون روز خیلی تحقیرم کرد و کلی باهام دعوا کرد و رفت اما دو روز بعدش مادرش تماس گرفت و من رو خواستگاری کرد.
پدر و مادرم مخالف صد در صد ازدواج من و علی بودند اما من سینه سپر کردم و جلوی همه ایستادم و از عشق و علاقه ام به علی دفاع کردم.
کاش به حرفشون گوش کرده بودم اما حیف که کله ام داغ بود و هیچکس حریفم نمیشد.
چند ماه اول بعد از عروسیمون خوب بود اما کم کم علی خودش رو نشون داد و فهمیدم بخاطر اینکه به مروارید نزدیک باشه با من ازدواج کرده.
بماند که چقدر سر این قضایا تحقیرم می کرد و اذیتم می کرد اما من سعی می کردم ظاهر زندگیم رو رنگ و لعاب بدم جوری که کسی متوجه نشه خودم با دست خودم بختم رو سیاه کردم.
همیشه جلوی جمع جوری نقش بازی می کردیم که انگار عاشق و معشوقیم و واقعا جفت همیم اما وقتی تنها می شدیم من سکوت بودم و علی رفتارهای زننده!من رو با مروارید مقایسه می کرد، مرتب سرکوفت می زد فحاشی می کرد کتک می زد اما من سعی می
 کردم بخاطر حفظ آبروی خودم هم که شده سکوت کنم و حرفی نزنم.چون خودم با لجباری علی رو انتخاب کرده بودم.
خیلی سختم‌ بود که برم و اعلام کنم اشتباه کردم.همون موقع ها بود که علی به خاطر شغلش منتقل شد
شهرستان و برای من این بزرگ ترین موهبت بود چرا که چون از اقوام و خانواده و آشناها دور بودیم و کمتر می دیدیمشون و کمتر ظاهر سازی می کردم وقتی رفتیم شهرستان با خودم فکر کردم شاید اگر بچه دار بشم درست بشه اما برعکس بدتر شد که بهتر نشد.
علی هیچوقت به من یا حتی به مهتاب که بچه اش بود حسی نداشت.شاید این قضیه رو به روی خودش نمی آورد اما تک تک رفتارهاش مشخص بود.
مهتاب سه سالش بود که علی جوری مهتاب رو از روی پله ها هول داد که دست مهتاب شکست.
نمی تونستم تحمل کنم که اون وحشی بازیایی که روی من داره روی مهتابمم داشته باشه.
بخاطر اون کارش کلی دعوا راه انداختم و گفتم میرم شکایت می کنم و بخاطر همه ی رفتارهایی که تا اون موقع تحمل کرده بودم می ندازمش زندان و آبروش رو می برم تا همه بفمن چه آدم وحشی و کثافتیه.
بعد اون بود که دیگه کمتر فحش میداد و کتک میزد به جاش سکوت بود و بی محلی اما جلوی بقیه ظاهر سازی و نقش بازی کردن.
یادمه اون موقعی که خونه مروارید و شوهرش آتیش گرفت ما اومده بودیم اینجا تا به خانواده ها سر بزنیم و مثلا آب و هوا عوض کنیم،وقتی اون اتفاق افتاد من به علی مشکوک شدم‌ اما بخاطر اینکه اگر حرفی می زدم ممکن بود علی رو زندان یا حتی اعدام‌ کنن حرفی نزدم یعنی اگر می خواستم چیزی بگم دلیل و مدرکی نداشتم بعد هم نمی خواستم‌ مهتابم بدون پدر بزرگ بشه و گذشته از اون خودم‌ هنوز هم دوستش داشتم.
درسته به من و مهتاب محبتی نمی کرد اما همون بودنش برام کافی بود ضمن اینکه اون موقع ها طلاق ننگ و عار بود مخصوصا توی فامیل ما،از اون گذشته اصلا نمی تونستم تحمل کنم از علی جدا بشم و بخاطر انتخاب اشتباهم سرکوفت بقیه رو بخورم،البته اگر می خواستم بگم علی اخلاق و رفتار بدی داره کسی باور نمی کرد چون جلوی چشم مردم خودش رو بهترین پدر و بهترین شوهر نشون میداد اما توی خونه وقتی تنها بودیم سردترین و تلخ ترین آدم دنیا بود.
وقتی اون اتفاق برای مروارید و شوهرش افتاد محسن و مهتاب رو من برده بودم پارک و محسن توی اون خونه نبود که اتفاقی براش بیفته.
علی وقتی فهمید محسن زنده مونده شوکه شدن رو توی قیافه اش دیدم حتی یه بار گفت محسن هم باید توی اون خونه میموند و با من دعوا کرد که چرا بچه رو برده بودم پارک و....!
منم بهش گفتم که بهش شک کردم و اگر کاری بکنه میرم‌ پیش پلیس و همه چیز رو میگم.
و

وقتی دید من قاطعانه حرف میزنم انکار کرد و همه چیز رو حاشا کرد و گفت من توهمی شدم،زده به سرم و جنون دارم.توی اون زمان انقدر داغدار بودم که اگر مدرکی داشتم حتما لوش میدادم اما چند روز بعد بهتر دیدم حرفی نزنم.
به جاش خواستم محسن رو بیارم توی خونه خودم و بزرگ کنم.
علی مخالفت کرد اما تهدیدش کردم و گفتم اگر کاری کنه محسن کوچک ترین اتفاقی براش بیفته منم کاری میکنم که دنیای علی بشه عاقبت یزید.
اینجوری می خواستم علی رو عذاب بدم.اینکه محسن ثمره عشق مروارید و شوهرش توی خونه اش باشه و جلوی چشمش قد بکشه عذاب بود براش و برای من خوشایند بود.هر چی بچه ها بزرگ تر می شدند علی بیشتر توی لاک خودش فرو می رفت.
من احمق فکر می کردم شاید داره آدم میشه و سنش که بیشتر میشه متوجه اشتباهاتش میشه اما حالا فهمیدم آتیش زیر خاکستر بوده و منتظر کوچک ترین اتفاقی بوده تا تلافی همه ی اتفاقات رو در بیاره.
وقتی فهمید سهراب قبلا زن و بچه داشته بخاطر اینکه بخواد من و مهتاب رو آزار بده و شکنجه روحی کنه الکی خودش رو توی قالب پدر دلسوز فرو کرد و با لجبازی هاش مهتاب رو آورد خونه و کاملا محدودش کرد.بعد هم که فهمید مهتاب و محسن با هم بودن و تصادف کردن براش بهترین موقعیت بود تا زهرش رو به من و مهتاب و محسن بریزه.
البته علی بیشترین قصدش آزار منه!داره اینجوری تلافی میکنه اما حالا دیگه من کوتاه نمیام.
بهش ثابت می کنم من دیگه اون مرجان قبل نیستم.واقعا هنگ کرده بودم و شوکه شده بودم از شنیدن اون همه حرف ها!اصلا باورم نمیشد.علی آقا بازیگر خیلی ماهری بود که جوری نقش بازی کرده بود و همه باورش کرده بودن.یادمه قبلا وقتی با مهتاب صحبت می کردم و از خاطرات گذشته اش می گفت هیچوقت از پدرش بدگویی نمی کرد و فقط می گفت پدرم آدم خونسردی هست و توی ظاهرش نشون نمیده که من رو دوست داره اما خب میدونم که دوستم داره چون کدوم پدری هست که بچه اش رو دوست نداشته باشه!شاید هم مهتاب داشته حفظ ظاهر می کرده تا کسی براش دل نسوزونه یا ترحم نکنه بهش.محسن هم هیچوقت دلش نمی خواست از گذشته حرف بزنه شاید چون می دونسته علی آقا توی خونه و بیرون خونه رفتار کاملا متفاوتی داشته و نمی خواسته آبروی علی آقا رو ببره!
مغزم پر از سوالات زیادی بود که جوابی براش نداشتم.
اون شب وقتی خوابیدیم تا دیر وقت خوابم نبرد و از این‌ پهلو
 
به اون‌ پهلو شدم تا شاید کمی خواب به چشم هام بیاد.نزدیک صبح بود که خوابم برد.وقتی بیدار شدم و رفتم مرجان جون رو بیدار کنم متوجه شدم اصلا صدام رو نمیشنوه.انگار که بیهوش بود.زنگ زدم اورژانس.وقتی اومدن گفتن چند ساعتی هست که فوت شده.
توی خواب سکته کرده بود و تمام.
با مرگ مرجان جون خیلی از سوالات ذهنم بدون جواب موند.با کمک خانواده ام و اقوام خود مرجان جون براش مراسم ختم گرفتیم.توی اون مدت کوتاه یه طوفان شدید اومد توی زندگیم و اون همه اتفاق بد افتاد.حال روحیم خیلی خراب بود.
انقدری که مجبور شدم برم دکتر تا بتونم با زور قرص و دوا بخوابم.علی آقا از بازداشت آزاد شد.وقتی فهمید مرجان جون هم فوت شده اول کلی خندید.بعد از حدود ده دقیقه یک ربع، به گریه افتاد.
خودش رو میزد و لعن و نفرین می کرد.نمی تونستم باور کنم که بخاطر مرگ مرجان جون اینجور ناراحت شده باشه!اصلا امکان نداشت.
با خودم می گفتم لابد این هم بازی جدیدش هست.اما یک ماه بعد شنیدم انقدر حالش بد شده که مجبور شدند بیمارستان اعصاب و روان بستریش کنند.می گفتند بیست و چهار ساعته با خودش حرف میزنه و اصلا آروم و قرار نداره و به زور آرامبخش می تونن بخوابوننش!
حدود سه ماه بعد علی آقا خودکشی کرد.شیشه شکسته ای پیدا کرده بود و رگ هر دو دستش رو زده بود و تا برسوننش بیمارستان خون زیادی از دست داده بود و توی کما رفته بود و یکی دو روز بعدش هم تموم کرده بود.
هیچوقت نفهمیدم چیشد که علی آقایی که اون همه عاشق مروارید بود تونست عشقش رو نابود کنه.
هیچوقت درک نکردم و نفهمیدم مرجان جون چرا باید اون همه تحقیر رو تحمل کنه و به کسی حرفی نزنه.
اما این رو میدونم مسبب همه ی این اتفاقات علی آقا بود.
اگر لجبازی های اون نبود مهتاب الان زنده بود و لذت مادر شدن رو می چشید.
اگر لجبازی علی آقا نبود محسن هم زنده بود و من همچنان عزادار عشق از دست رفته ام نبودم.
اگر رنج و غمی که علی آقا منتقل کرده بود به مرجان جون نبود مرجان جون الان زنده بود.شاید هم مقصر همه این اتفاقات مرجان جون بود.
شاید اگر علی آقا رو وارد زندگیش نمی کرد مروارید و شوهرش هنوز زنده بودند.شاید اگر اون رنج رو احمقانه تحمل نمی کرد و کمی عاقلانه فکر می کرد و خانواده اش رو در جریان زندکیش قرار میداد الان هم خودش و دخترش زنده بودند هم خانواده خواهرش و محسن!نمیدونم...
شاید هم همه ی این اتفاقات باید میفتاد تا بلکه بشه درس عبرت بقیه!امیدوارم شمایی که سرگذشت من رو خوندین متوجه شده باشید که ممکن هست یه تصمیم کوچیک توزندگیتون شاید موجب بشه در آینده اتفاقات زیادی بیفته،اتفاقات خوب یا بد!با فكر قدم برداريد
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mohadese
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cqfiy چیست?