تمنا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

تمنا قسمت دوم

به سرم زده بود برم دنبال كار ،ولي من تحصيلات انچناني نداشتم و كاري بلد نبودم .


 يكي از دوستاي مامانم اونموقع ، تو خونه هاي مردم كار ميكرد ، رفتم پيشش و ازش خواستم براي منم كار پيدا كنه و قبول كرد ، با مادر شوهرم حرف زدم و راضي شد موقع هايي كه من نيستم زيبا رو نگه داره تا من بتونم در كنار فروش سبزي از اين راهم پول در بيارم . ده روزي بود كه تو خونه يه خانوم سالمند مشغول بودم، بايد زيرش لگن ميذاشتم و بهش رسيدگي ميكردم. از صبح ميرفتم تا غروب . غروب هم برميگشتم خونه و سبزي پاك ميكردم . سخت بود ! ولي بازم خداروشكر ميكردم و راضي بودم. تا اينكه يه روز وقتي از سر كار برگشتم ديدم سودابه هم خونه هست. تا من و ديد اخم غليظي كرد و گفت: به به تمنا خانوم ! خوش اومدي.
سلامي دادم و گفتم : الان لباسامو و عوض ميكنم ميام .
اومد طرفم و گفت : كجا ؟ بيا بشين كارت دارم .
رفتم نشستم ، سريع شروع كرد به حرف زدن و گفت : تمنا! تو معلوم هست روزا كجا ميري؟ فكر كردي ما خريم! الكي ميگي ميرم زير پير زن تميز ميكنم ولي معلوم نيست چه غلطي ميكني؟ اين مادر بد بخت منم كردي نوكر بچه مريضت .
چشام داشت از كاسه ميزد بيرون!!!! باورم نميشد داره به اين راحتي به من تهمت ميزنه .!
خيلي جدي گفتم : سودابه خانوم من دارم كار ميكنم و نون حلال در ميارم ، هيچ دروغي هم ندارم بگم . شما اگه دوست داري ميتوني بياي محل كارم و ببيني .
سودابه گفت : خوبه خوبه! نون حلال! هه. تو گفتي و ماما باورمون شد . ببين دختر جون اومدم دو كلام حرف حساب باهات بزنم و برم . تو ديگه نميتوني اينجا بموني ! مادر من اگه بتونه از پس زندگي خودش بر بياد كلي هنر كرده .
يكدفعه مادر شوهرم گفت : سودابه بس كن ! من خودم بهش ميگم .
سودابه گفت : مامان شما اگه ميخواستي بگي تا الان گفته بودي . خب بذار بدونه بايد از اين به بعد چي كار كنه .
گفتم : پس بگين مشكلتون چيه! چرا الكي به من تهمت ميزنيد؟
سودابه گفت : اون موضوع جدا! برام مهم نيستي ، وگرنه پيگيرت ميشدم ابروت و ميبردم .الان موضوع اينه مامان ، بابام نميتونن از پس هزينه هاي خورد و خوراك شما بر بيان . اونموقع داداشم زنده بود ، ماه به ماه يه چيزي بابت كرايه بهشون ميداد ، الان اون پول هم ديگه نيست . اينا هم بايد يه جوري امورات بگذرونن ديگه!
تو اگه از اين جا بلند شي ، .

 حداقل كرايه اتاق بالا يه كمك خرجي براشون ميشه.
رو كردم طرف مامان جمال و گفتم : مامان خب چرا زودتر بهم نگفتين ! شما كه ميدونيد من خيلي رابطم با داداشم خوب نيست و نميتونم تو اون خونه برم . اگه ميگفتين من خودم بهتون ماه به ماه كرايه ميدادم.
مادر جمال گفت : به خدا روم نشد . من الانم حرفي ندارم . دخترام اصرار دارن تو از اينجا بلند شي و اينجا رو اجاره بدم .
سودابه از جاش بلند شد و گفت : حالا هر چي! وسايلتو جمع كن ، فردا برو خونه بابات . يه مدتم اونا خرج خورد و خوراكتو بدن نميميرن.
حالم خيلي بد شد .
همه ميدونستن و من و داداشم اصلا رابطه خوبي نداريم ، داداش من خيلي تند خو بود و من ميدونستم الان اگه برگردم خونه بابام بخاطر اينكه كار ميكنم خيلي اذيتم ميكنه، از طرفي اصلا حوصله هر روز هر روز بحث و دعوا رو نداشتم . يه مدتي بود يه دختري و ميخواست و خانوادش مخالف بودن براي همين داداشم خيلي بهونه گير شده بود و مدام تو خونه دعوا راه مينداخت . اينو مامانم هميشه برام ميگفت كه چقدر اذيتشون ميكنه.
حسن ( داداشم ) با اينكه از من كوچيكتر بود اما هميشه بهم ور ميگفت . بعد از فوت جمال هم چند باري بهم گير داد كه برگردم اونجا ولي من زير بار نرفتم .
به سودابه گفتم : حداقل ميذاشتين شش ماه از فوت جمال بگذره ، بعد من و دخترم و مينداختيم بيرون .
سودابه يهو عصباني شد و با داد گفت : تو چرا حرف نميفهمي ! ميگم مادر من نوكر تو نيست كه صبح تا شب براي تو بچه داري كنه و خرج شكم تو رو بده ! تو ميگي جمال! همين امشب جمع ميكني و گورتو گم ميكني ، بابا ما به كي بگيم تو ديگه با ما نسبتي نداري .
اي كاش قلم پامون ميشكست و اونموقع كه داداش مثل دست گلم گفت تو رو ميخواد ، نميومديم خاستگاري تو بد قدم . ميترسم اخر از قدم نحس تو يه اتفاقي هم براي مامان بابام بيفته .
مامان جمال هم هيچي نميگفت ! انگار اونم با سودابه موافق بود ، نميدونم شايد خودش ازش خواسته بود بياد اينا رو به من بگه .
ناچار رفتم طبقه بالا . نشستم رو زمين و شروع كردم به گريه كردن . نميدونستم بايد چي كار كنم .
شروع كردم به جمع كردن وسايلم . اشك ميرختم و لباسامو جمع كردم . رفتم از بالاي كمد يه ساك كوچيك داشتيم بردارم كه لباسامو بذارم داخلش كه وقتي ساح و كشيدم ، يه كيسه از زيرش افتاد.
تعجب كردم ! رفتم كيسه رو باز كردم ، ديدم توش يه مقدار پول ! نميدونستم اون پول براي چي اونجاس ! پول زيادي نبود ، با خودم فكر كردم حتما جمال اين پول و قبل مرگش .

براي داروهاي زيبا كنار گذاشته .
اخ جمال ! كاش بودي و ميديدي دو ماه نشده تو رفتي و ما رو از خونه بيرون كردن ...
وسايلم و جمع كردم يه خداحافظي سر سري با مادر جمال كردم و از خونه زدم بيرون .
خونه پدرم چند تا در فاصله داشت .
رفتم اونجا ، مامانم وقتي من و با ساك ديد تعجب كرد .
با ناراحتي هر چي كه شده بود بهش گفتم .
مامان شروع كرد به گريه كردن و غصه خوردن براي من . بابا و حسن خونه نبودن.
مامان گفت : دخترم قدم رو جفت چشام. منم پا به پات كار ميكنم و از پس هزينه هاي زيبا بر ميايم، تو فقط خيلي دهن به دهن حسن نكن مادر ، اون اين روزا خلقش تنگه يهو يه چيزي گفت تو سكوت كن كه دعواتون نشه .
به مامان گفتم : مگه چاره ديگه اي هم دارم ! باشه من هيچي نميگم ، توروخدا توام غصه من نخور ، فقط روزا چند ساعتي زيبا رو برام نگه دار. ،
مامانم گفت : تمنا! اينجايي كه كار ميكني مطمئنِ؟ مادر يه موقع نكنه اذيتت كنن؟
پوفي كشيدم و گفتم : يه پير زن تنها چه اذيتي براي من داره!
مامان چيزي نگفت .
اون روز حالم خيلي داغون بود . زيبا رو سپردم به مامان و ازش خواستم چند ساعتي من برم تو اتاق تا استراحت كنم ، دلم ميخواست يه جايي تنها باشم تا بتونم براي ايندم برنامه ريزي كنم .
سه ساعت تمام تو اتاق بودم و به گذشته و حالم فكر ميكردم . به تمام روزهايي كه با جمال داشتم و به روزهايي كه زيبا وارد زندگيمون شد ...
هر چي با خودم دو دو تا ميكردم ، ميديدم من هيچ راهي براي ادامه زندگي ندارم... نه حرفه اي بلد بودم ، نه سابقه كاري داشتم.
پس تصميم گرفتم به جز اينكه تو خونه اون خانوم كار كنم و سبزي پاك كنم، شروع كنم به درست كردن رب و ترشي تا بتونم يكم پول بيشتري در بيارم .
نشستم حساب كتاب كردم ، پولم حتي به اندازه مواد اوليه نميرسيد، بايد خورد خورد پول جمع ميكردم تا بتونم كار جديدم و شروع كنم . با صداي پدرم از اتاق اومدم بيرون . بابا تا من و ديد خوشحال شد و اومد سمتم . يكم كه حرف زديم تمام ماجرا رو براش تعريف كردم ،بابا اخماش رفت تو هم و خيلي ناراحت شد .
داشتيم صحبت ميكرديم كه حسن اومد .
حسن مثل هميشه با توپ پر اومد خونه، اين اواخر خيلي رفتارش بد شده بود .
وقتي من و ديد بهم بي محلي كرد و منم چيزي نگفتم . حسن شروع كرد به دعوا كردن با بابام ، خيلي به بابام بي احترامي ميكرد و من نميتونستم تحمل كنم .


بلند شدم با داد بهش گفتم : چته تو ! چرا از راه نيومدي داري پاچه ميگيري ؟ زورت به اين پير مرد رسيده !
حسن اومد سمتم و گفت : زود جمع كن برو سر خونت ، تو مساعل ما دخالت نكن ..
نيشخندي زدم و گفتم : اينجا خونه پدرمه! از اين به بعد هم همين جا ميمونم .
وقتي داشتم با حسن بحث ميكردم ، مامان از پشت سرش مدام بهش اشاره ميكرد كه چيزي نگم ، ولي من نتونستم سكوت كنم وقتي ديدم داره با بابام اونجوري حرف ميزنه .
حسن در جوابم گفت : خب پس اگه دلت ميخواد اينجا باشي ، تو كار بقيه فضولي نكن .
بعد هم راش و كشيد و رفت سمت اتاق .
خيلي عصبي شدم . به بابام گفتم : بابا شما چرا بهش اجازه ميدي انقد بهت بي احترامي كنه؟ اين از كي تا حالا انقد پر رو شده !
بابام گفت : از وقتي كه تا اومدم بهش چيزي بگم مامانت گفت ولي كن بچس ، ولش كن جوونه ، حالا هم خانواده دختره گفتن بهش دختر نميدن اين افتاده به جون من كه بهش پول بدم بره كار راه بندازه! اخه يكي نيست بهش بگه من اگه پول داشتم كه خودم يه عمري كارگري نميكردم ...
دلم خيلي به حال بابام سوخت ...
باباي مظلوم من ، هيچ وقت ازارش به يه مورچه هم نميرسيد ، اونوقت الان پسرش جوري جلوش در ميومد كه انگار دشمنش روبه روش ايستاده .
يك هفته گذشت...
مامان بابا با كار كردن من مشكلي نداشتن ، ولي حسن چند باري غر غر كرد كه من بهش محل ندادم . يه روز براي اينكه منتظر دختر حاج خانوم بودم كه بياد حقوقمو بده يكم ديرتر رسيدم خونه ، از شانس من حسن هم خونه بود .وقتي پام و گذاشتم داخل حمله كرد به من و شروع كرد به كتك زدنم ! حسن تا اون روز شايد خيلي اذيتم ميكرد ، ولي هيچ وقت همچين كاري باهام نكرده بود . دخترم زيبا جيغ ميزد و گريه ميكرد . حسن بهم فوحش هاي ركيك ميداد و من و ميزد . مامان هر كاري كرد نتونست جلوش و بگيره . اخر سر دويد تو كوچه و انقد سر و صدا كرد تا همسايه ها اومدن از من جداش كردن . وقتي يكي از همسايه ها ازش پرسيد چرا با خواهرت اينجوري ميكني ، حسن گفت : اقا سعيد من بي غيرتم!؟؟؟ من خرم ؟؟؟؟ كل محل دارن پشت سرش حرف ميزنن، همين شما ميخواي بگي نشنيدي ؟ اين كثافط معلوم نيست روزا كجا ميره كه به ما ميگه ميره كار خونه ميكنه .
اقا سعيد گفت : خجالت بكش حسن . داري در مورد خواهرت ميگي ؟ اين حرف و حديث ها كار خواهراي اون خدابيامورزه ، تو چرا ساده اي و باور ميكني ؟
با گريه گفتم : حسن خدا لعنتت كنه ! خب خبر مرگت يه روز باهام ميومدي ببيني كجا كار ميكنم؟ .

زيبا اومد تو بغلم و فقط گريه ميكرد ...
حسن گفت : من اين حرف ها حاليم نميشه ! اگه ميخواد اينجا بمونه بايد بترمگه تو خونه و نره بيرون ، اگه ميخواد به اين كثافط كارياش ادامه بده گم شه از اينجا بره !
رو كردم سمت مامانم و ديدم سكوت كرده .
گفتم : مامان تو چيزي نميگي ؟
مامانم گفت : والا مادر من هر چي بهش ميگم گوش نميده ، اينم جوونه به غرورش بر خورده . من ميگم تو بمون تو خونه همينجا كار ميكنيم و ماهم كمكت ميكنيم .
از جام بلند شدم و با داد گفتم : با كدوم پول كمكم ميكني ؟ ميدوني هزينه دوا درمون بچه من چقدره؟ من بيمه دارم؟ بچم بيمه داره؟ يه حقوقي كوفتي چيزي از اون خدا بيامرز دارم ؟ با چي بگذرونم؟ بابا خيلي هنر كنه شيكممون و سير كنه ، پس بچه من چي؟ نكنه شماها ميخواين زيباي من بميره !
مامانم گريه ميكرد و چيزي نميگفت .
ميدونستم ، اون هميشه طرف حسن بود و نميتونست رو حرفش حرف بزنه .
منم گفتم : باشه ! حالا كه شما من و بچمو نميخواين ، منم نميخوامتون، همين فردا از اينجا ميرم .
حسن گفت : به درك ! حالا كه نميتوني دست از هرزه بازيات برداري و ميري ، ديگه حق نداري پاتو تو اين خونه بذاري!
اقا سعيد خيلي با حسن حرف زد ولي فايده اي نداشت .
چند ساعتي گذشت كه بابا اومد خونه .
هيچ كس هيچ حرفي نزد .
مامان خيلي عادي به كاراش ميرسيد و هيچ حرفي نزد .
انگار واقعا من اونجا اضافي بودم .
منم ترجيح دادم حرفي نزنم، چون ميدونستم حسن از بابا هم حساب نميبره و به اونم خيلي راحت بي احترامي ميكنه .
صبح زود از خواب بيدار شدم و زيبا رو بغل كردم رفتم خونه مادر شوهرم . تمام وسايل منو جمع كرده بود و گوشه حياط گذاشته بود ، تا من و ديد گفت : سلام تمنا ، خوب شد اومدي . ميخواستم بفرستم سراغت كه بياين تو همين چند روز اين وسايل و ببرين .
بهش گفتم : مامان ، ميشه زيبا رو تا غروب نگه داري !
با تعجب گفت : چي شده تمنا؟
گفتم : هيچي اتفاقي نيفتاده ، فقط مامان كار داره ، ميشه امروز بذارمش پيش شما ؟

مامان جمال قبول كرد و من راه افتادم .
رفتم پيش دختر كسي كه از مادرش نگه داري ميكردم ، وضعيتمو براش گفتم و ازش خواستم قبول كنه من يه مدتي با دخترم اونجا باشم تا خونه پيدا كنم ولي قبول نكرد و گفت با اين وضعيت ديگه نيا ، من حوصله درد سر و مشكل ندارم .
به همين راحتي كارمو از دست دادم ...
درمونده بودم، نميدونستم بايد چي كار كنم ، رفتم پيش دوستم ، شوهرش سر كار بود و با پسرش تنها بود ، مشكلمو بهش گفتم و ازش كمك خواستم ، اصلا باورم نميشد ولي راضيه بهم يه مقداري پول قرض داد . پول زيادي نبود ولي با حقوق خودم و پس اندازي كه براي داروهاي زيبا گذاشته بودم حدود پانصد هزار تومن شد . راضيه بهم گفت دوتا محل پايينتر ميتونم با اين پول يه اتاق كرايه كنم ، با درموندگي گفتم : راضيه! همين محل خودمون هم پايينترين منطقه مشهدِ ، خطرناك نيست با دخترم برم محله هاي ناجور؟
راضيه گفت : دختر چي ميگي! مگه چاره اي هم داري .
راست ميگفت ، من نه پول داشتم نه پشتوانه ...
دنبال راضيه راه افتادم و رفتم ، چندتا خيابون پايينتر از خونمون . يه محله واقعا داغون و افتضاح بود . سر هر كوچه چندتا جوون ايستاده بودن و مزاحمت ايجاد ميكردن ، هر چند قدم كه راه ميرفتيم معتاد هايي بودن كه دور هم جمع بودن و يا ميكشيدن يا چرت ميزدن . خيلي ترسيده بودم... چسبيده بودم به راضيه و ميگفتم توروخدا بيا برگرديم .
ولي راضيه ميگفت : تمنا ميخواي اواره باشي؟ به خدا همين جا هم اگه خونه گيرت بياد شانس اورديم!
وارد يه بنگاه شديم . اقايي كه داخل بود وقتي فهميد براي خودم و دخترم دنبال خونه هستم چشم ازم برنميداشت و نگاه هاي هيزش رو اعصابم بود . بعد از كلي منت گذاشتن يه خونه بهمون معرفي كرد .
همراهش رفتيم كه خونه رو ببينيم .
يه خونه قديمي حياط دار كه يه اتاق طبقه بالاش داشت . اون اتاق و من بايد اجاره ميكردم . چاره اي نداشتم براي همين سريع قبول كردم و همون روز اجاره رو نوشتيم .
صاحب خونم يه پير مرد پير زن بودن كه يه پسر مجرد تو خونه داشتن . من پسرشون و نديدم ولي خود خانوم اقا كه واقعا ادماي خوبي بودن .
دستشويي و حمام با طبقه پايين مشترك بود ولي بالا جلوي در ورودي يه كابينت و شير اب گذاشته بودن كه به عنوان اشپزخونه ميشد استفاده كرد . چهارصد تومن پول پيش دادم و ماهي چهل تومن اجاره .
سريع رفتم خونه مادرشوهرم از يكي از همسايه هامون كه وانت داشت خواهش كردم و وسايلمو بردم .
وسيله زيادي نداشتم ، ولي همين كه اونا بود خداروشكر ميكردم .

 كه مجبور نبودم دخترمو تو خونه بدون هيچ چيزي نگه دارم ...
شب وقتي زيبا خوابيد تا صبح بالا سرش نشستم و به اينده نامعلومم فكر ميكردم !
نميدونستم حالا با وجود زيبا چجوري بايد كار كنم!
چطوري هم اجاره خونه بدم ، هم خرج خونه و داروهاي زيبا!...
گيج بودم و نيمدونستم قرار چي بشه ....
صبح زود زيبا رو از خواب بيدار كردم و رفتم خونه مادرم . ميخواستم وسايل كارا خونگي كه انجام ميدادم و بيارم تا تو اين محل هم به همسايه ها بگم و اگه خواستن ازم بخرن .
كليد انداختم و در و باز كردم كه ديدم حسن جلوي زير زمين نشسته و داره مواد مصرف ميكنه . تا منو ديد جا خورد و از جاش بلند شد ، با غضب گفت : تو كه دوباره پيدات شد ! چي شد كسي رات نداد ؟
سري از روي تاسف براش تكون دادم و گفتم : برات متاسفم ! من ناموس توام ، من و دك كردي كه راحت به كثافط كاريت برسي !
حسن گفت : حرف دهنتو بفهم ! من يه وقتايي ميكشم ، در ضمن تو خودت خواستي بري ، الكي گردن كسي ننداز.
ديگه جوابشو ندادم و وارد خونه شدم ، بابام جلوي در بود و داشت با مامان خداحافظي ميكرد كه تا چشمش به من خورد گفت : تمنا كجايي تو ! مامانت ميگه يهويي وسايلتو جمع كردي و رفتي ، كجا رفتي بابا جون .
نگاه نفرت انگيزي به مامان كردم و گفتم : دروغ ميگن بابا ! اينا من و از خونه بيرون كردن ، ميگن نرو سر كار ! اخه شما بگو من نرم سر كار تكليف اين طفل معصوم چي ميشه ؟
بابام به مامانم نگاه كرد و گفت : تمنا چي ميگه ؟
مامانم خيلي خونسرد جواب داد : چميدونم والا خواهر برادرن ديگه دعواشون ميشه ، اينم زود قهر كرد رفت .
رفتم تو بغل بابام زدم زير گريه و گفتم : بابا به جون خودم قسمت ميدم به خاطر من هيچ حرفي به حسن نزن ، اون بيشعور و بهت بي احترامي ميكنه ، نگران من نباش من بهت ادرس ميدم هر وقت دوست داشتي بيا قدمت رو جفت چشام .
بابام سرم و بوسيد و گفت : دخترم مگه ميشه تو با يه بچه تنها زندگي كني ؟
براي اينكه خيالش و راحت كنم به دروغ گفتم : اره بابا ميشه ، صاحب كارم قبول كرده با زيبا برم سر كار ، گفته الان كه بايد اجاره خونه هم بدم يه مقدار حقوقمم بيشتر ميكنه .
بابام با ناراحتي گفت : چي بگم ! هر چي خيره همون بشه فقط يادت نره اينجا خونه توعه هر وقت دوست داشتي بيا و هر چي خواستي به خودم بگو 
 

بوسه اي به صورت بابام زدم و تا دم در همراهيش كردم . دلم نميخواست با حسن دهن به دهن بشه .
وقتي بابا رفت رفتم تمام وسايلمو برداشتم و بدون خداحافظي كردن از خونه زدم بيرون ...
بعد از رسيدن به خونه خودم از صاحب خونم خواستم كه به اهل محل بگه كه من سبزي پاك ميكنم و ترشي ميفروشم .اونم گفت به همه ميگه .
زندگي تو اون خونه واقعا برام سخت بود . فروش انچناني نداشتم و به زور ميتونستم چيزي براي خوردن بخرم . بابام چند باري بهم سر زد و يه سري خورده ريز برام ميخريد ، ولي ميدونستم پولي نداره كه من بخوام ازش بگيرم .
اولين موعد اجاره خونم نزديك بود و من حتي يه هزار تومني پول نداشتم .
پسر صاحب خونم چند باري وقتي من و تو حياط ديده بود بهم ياد اور ميشد كه نزديك اجاره خونته، منم هر سري ميگفتم خيالتون راحت به موقع پرداخت ميكنم .
راستش خيلي ازش ميترسيدم ! نگاه هاي ناجوري بهم ميكرد و نميفهميدم چرا هر سري من و ميبينه در مورد اجاره خونه حرف ميزنه .
تا اينكه يه روز وقتي زيبا رو خوابوندم و رفتم تو حياط تا لباس پهن كنم ، جلومو گرفت و گفت : تمنا خانوم! من كه ميدونم تو بي پولي. من ميدونم سر ماه ميخواي بياي التماس كني و مهلت بگيري براي اجاره خونت ، ولي اين و بدون ، ننه اقاي من اين حرفا حاليشون نيست ! بدونن پول نداري ميندازنت بيرون ، حالا به نظرم بيا با من راه بيا من هم خرجت ميكنم كه شيكم بچتو سير كني و از اين همه حمالي راحت شي هم خودم بهت پول ميدم اجاره خونتو بدي .
تمام بدنم ميلرزيد و شوك زده بودم !
با ترس گفتم : نه به خدا اجاره خونه رو به موقع ميدم . ميشه بريد اونور !؟ خنده چندش اوري كرد و گفت : باشه ! پس من صبر ميكنم خودت بياي سراغم .
سرمو انداختم پايين و زود رفتم بالا ...
حالم خيلي بد بود ، علي (پسر صاحب خونم ) راست ميگفت . من هيچ پولي نداشتم ... خيلي بي رحمانه من و شكست...
تا اونروز هيچ كس اينجوري من و تحقير نكرده بود .
دو روز بعد ....
هر كاري ميكردم نميتونستم پول جور كنم ، حتي رفتم سراغ مادرشوهرم ولي هيچ پولي بهم نداد .
هيچ غذايي هم تو خونه نمونده بود . چند روزي بود كه خودم و زيبا يا تخم مرغ ميخورديم با نون ترشي . ولي ديگه حتي پول خريد تخم مرغ هم نداشتم .
درمونده بودم و نميدونستم بايد چي كار كنم . انقد خودمو زدم و گريه كردم كه بي جون شدم .
زيبا بچم ترسيده بود و گريه ميكرد .

انقد خودمو زدم و گريه كردم كه بي جون شدم .
يكدفعه يه فكري زد به سرم .
با اين فكر حالم از خودم بهم خورد ولي وقتي به صورت دختر بي پناهم نگاه ميكردم بيشتر مطمئن ميشدم ...
به خودم گفتم : تمنا ، تو ديگه نبايد فقط خودت و در نظر بگيري ، شده هر كاري كني ولي نبايد از امانت جمال بگذري.....
زيبا رو خوابوندم ، يه ابي به صورتم زدم و منتظر علي موندم .
وقتي وارد حياط شد بهش اشاره كردم كه بياد بالا .
ميدونستم اين كار حماقت ، ولي واقعا چاره اي نداشتم ، هيچ پولي نداشتم و بچه مريضم گشنه بود .
علي با اون صورت كريح و لباس خيس از عرقش اومد بالا . نيش خندي زد و گفت : چي شده خانومي !
سرد نگاهش كردم و گفتم : قبوله ! فقط قولت يادت نره ، گفتي كمك خرجم ميشي!
علي گفت : اي به روي چشم . ميرم تو انباري اروم بعد من بيا .
وقتي از پله ها ميرفتم پايين هزار بار از خودم بدم اومد و پشيمون شدم ... به خدا ناسزا گفتم و خودم و لعنت كردم ...
تا اينكه بلاخره وارد انباري شدم .
تو اون جاي كثيف و نمور ، انقد خاك بود كه با هر قدم كه بر ميداشتم گرد و خاك بلند ميشد .
هنوز در و كامل نبسته بودم كه علي از پشت بغلم كرد و افتاد به جونم .... زير دست و پاش اشك ميريختم و اون قربون صدقم ميرفت . وقتي كارش تموم شد ، داشت لباسش و ميپوشيد كه گفت : ببين منو ! من حوصله ندارم هر سري بخواي براي من ناز و ادا بياي ها ! اگه نميتوني بگو نميتونم ، نه من و اذيت كن نه خودت و !
مرتيكه كثافط تا وقتي در اختيارش بودم قربون صدقم ميرفت و وقتي كارش تموم شد بي رحمانه بهم زخم ميزد...
صورت خيس از اشكم و پاك كردم و گفت : نه نه ميتونم ! ببخشيد ، ديگه گريه نميكنم .
علي از انباري رفت و به من گفت چند دقيقه بعد برم .
رفتم بالا زيبا هنوز خواب بود .
از فرصت استفاده كردم و سريع رفتم حموم ، تا جا داشت خودمو كيسه كشيدم و زار زدم ...
از خودم ، از زندگي ، از همه متنفر بودم .
خيلي زود رفتم تو اتاق .
اين اتفاق چند بار ديگه افتاد ، علي دو ماه از من اجاره خونه نخواست و گفت خودش اجاره من و به خانوادش ميده و بهشون ميگه از من گرفته . چند باري هم يه سري خورده ريز براي خوردن برام خريد ولي هميشه منو از سرش باز ميكرد . يه روز وقتي صدام كرد تو انباري نرفتم ، وقتي دليلش و پرسيد گفتم : مگه نگفتي ازم حمايت ميكني ؟ مگه نگفتي من خودمو در اختيارت بذارم و تو خرجم ميكني ! پس چي شد ؟
علي شروع كرد به خنديدن و گفت : خب من نگفتم كل زندگيتو من ميگردونم كه ! تو اگه ميخواي پول درست حسابي در بياري بايد چند نفر و داشته باشي 
منِ بدبخت يه نفرم يه تنه كه نميتونم جورِ تو رو بكشم !
با نفرت نگاهش كردم و گفتم : خيلي پستي ! يعني من و داري پيش كش بقيه ميكني؟
علي گفت : هه ! چته تو؟ مگه زنمي ! دوست دخترمي! تو پول لازمي منم بهت پيشنهاد دادم . بهتر از صبح تا شب سبزي پاك كردنه ...
واقعا هنوزم نميدونم چرا اونروز بدون هيچ فكري پيشنهاد علي و قبول كردم ! البته اگه قبول نميكردم هم اه نداشتم با ناله سودا كنم ، من ديگه زندگي و باخته بودم يك وجب يا صد وجبش برام فرقي نميكرد ...
دو سه روزي گذشت و كار من شروع شد ،علي هر روز يك يا دوتا از دوستاش و ميورد و يواشكي ميبرد تو انباري ، منم ميرفتم و خودمو در اختيارشون ميذاشتم ، علي يه مقدار از پول و براي خودش بر ميداشت و بقيش و ميداد به من .
گاهي فكر ميكردم خانواده علي هم در جريانن ...
چون خوب يادمه چند روز قبل از اينكه من شروع به اون كار كنم مامان علي اومد و گفت كه هر وقتي جايي كار داشتي يا سرت شلوغ بود زيبا رو من برات نگه ميدارم ، يا موقع هايي كه ما ميرفتيم تو انباري اصلا كسي تو راهرو يا حياط نبود .
خلاصه كه سه ماه گذشت و من كار هر روزم شده بود .
درمان زيبا ادامه داشت ولي هيچ پيشرفتي نداشت .
زيباي من دو سال و نيمه بود ولي جسته ريزي داشت و انرژي خيلي كمي .
هميشه رنگ لبش سفيد بود و بخاطر مصرف دارو بيشتر مواقع يا درد داشت يا خواب بود .
منم تو كثافط دست و پا ميزدم براي نجات زندگيم ...
به خودم اومدم و ديدم بغل هر كس و نا كسي خوابيدم و ديگه هيچي از تمنا باقي نمونده . وقتي تو ايينه به خودم نگاه ميكردم انگار يه پير زن شكسته رو ميديدم .
ولي خودم و اميدوار ميكردم كه من بايد به خاطر دخترم طاقت بيارم ...
ديگه جوري شده بودم كه گاهي ميرفتم تو خيابون و سوار ماشينا ميشدم . از هر طريقي شده فقط ميخواستم پول در بيارم تا زيبامو از دست ندم . راضيه وقتايي كه كار داشتم زيبا رو برام نگه ميداشت . چند باري از مادرم خواستم گاهي زيبا رو نگه داره ولي اصلا قبول نكرد و حسن و بهونه ميكرد ،
مادر شوهرم هم دختر كوچيكش تازه زايمان كرده بود و كلا درگير اون بود .
منم ناچار بودم بسپرمش به راضيه چون دلم راضي نميشد وقتي تو خونه نيستم به زن صاحب خونه بسپرمش ...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tamana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xubu چیست?