سحر قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

سحر قسمت دوم

اگر مهمون زن میومد میتونستم درحد پذیرایی کردن و یا سلام بیام بیرون وبعد برگردم‌تو اتاقم،

 
 اگر میدید من نشستم میگفت چرا نشستی مامانت و اون خانم دوتا زن هستن واز مشکلات زناشویی و زندگیشون دارن حرف میزنن تو این وسط چه حرفی برای گفتن و یا شنیدن داری پس سریع برو به اتاقت.
جالبه که اون زمان فیلتر وجود نداشت پدر من فیلتر روی کتاب ومجله خوندن من اعمال میکرد من اجازه نداشتم هر کتابی بخونم و یا حتی مجلات خانوادگی رو بخونم‌،اون روزها مجله خانواده خیلی رو بورس بود ، من دزدکی از همکلاسیهام قرض میگرفتم  وشبها که همه خواب بودن میخوندم وفرداش بهشون پس میدادم.
خوراکم مطالعه بود فقط با مطالعه میتونستم زندانی رو که به هیچ دلیلی بابا ومامان برام ساخته بودن وتمام دوره ی کودکی ونوجونیم رو خراب کرده بودن رو تحمل کنم من هرگز کودکی ونوجوانی نکرده بودم، اون حادثه هم براثر کمبود محبت به سرم اومده بود وباعث شده بود من گول حرفها ومحبتهای دروغین  مهران رو بخورم.
من حالا کلاس سوم راهنمایی  بودم و برو رویی پیدا کرده بودم ،تازه پریود شده بودم وبه قول مامانم‌که میگفت از دوره ی کودکی در اومدی وخانم شدی، دوره ای که من هرگز دراون لذتی نبردم واحساسش نکردم. من حتی دوستی برای خودم نداشتم بابا قدغن کرده بود. من فقط تو مدرسه دوتا دوست داشتم اون هم نه صمیمی بلکه به عنوان همکلاسی. حق نداشتم شماره تماسشون رو بگیرم ویاتلفن خونه رو بهشون بدم، نباید با اونا هم مسیر میشدم و یا دعوت اونا رو به خونشون بپذیرم ،یا از اونا دعوت کنم به خونه ی ما بیان، درصورت تخطی کردن شدیدا مورد تنبیه قرار میگرفتم.
همون سال عموی دومم از من برای پسرش که سیکل ناقص داشت ومکانیک بود  ومعتاد، خواستگاری کرد که پدرم محکم‌گفته بود جنازه دخترم رو هم نمیدم به این،  باز جای شکرش باقی بود که پدرم اگر تعصب داشت از اون ور هم حواسش بود منو به کی شوهر بده
اون سال دختر داییم که همسن من بود عروس خانواده مهران شد وبا برادر بزرگ مهران یعنی مهرداد ازدواج کرد بازهمه به جشن عروسی رفتن ومنو همراهشون نبردن
بعدها فقط عکسای عروسی مهسا رو دیدم وآرزو میکردم کاش من جای مهسا عروس میشدم البته نه عروس خانواده عموم بلکه میخواستم عروس بشم تا خانم خونه ی خودم بشم و از این همه قانون دست وپا گیر که خانواده برام درست کرده بودن فرار کنم
همون سال داداشم سیامک به دلیل ضعف در بینایی وبی علاقگی به تحصیل، ترک تحصیل کرد، با اینکه بابا کلی براش دبیر خصوصی گرفته بود حتی برای درسهای حفظیات هم دبیر داشت.
 
  بقدری تنبل وبی علاقه بود که سال اول راهنمایی درجا زده بود و ما باهم، همکلاس شده بودیم وهمیشه با تمام تبعیض وتعصبی که بابا داشت ولی منو به عنوان ممتاز ونمونه تو سر داداشم میکوبید واین باعث میشد اون تلافیش رو جور دیگه ای سرم دربیاره وبینمون کتک کاری شدید پیش بیاد ،همیشه توی دعواها پدر ومادرم پشت اونو میگرفتن ومجددا من تنبیه میشدم
مامانم مجددا باردار شد وبرادر آخرم سیروس رو زایمان کرد من کلاس اول دبیرستان بودم ، دختری کاملا باهوش وزیبا ودر درس واخلاق نمونه. مسولان مدرسه منو خیلی قبول داشتن و بهم محبت میکردن، من هم  سعی میکردم با اخلاق ودرسم محبت بیشتری کسب کنم وکمبود محبت از جمع خانواده رو اونجا جبران کنم
داداش بزرگم سیامک بعداز ترک تحصیل به همراه پدرم به کار خرید وفروش ماشین رو آورد، سیاوش و سینا هم هردو دبستانی بودن ومن باید تو درس به اونا کمک میکردم علاوه براون مامان کل کار خونه رو به دوش من انداخته بود تقریبا میتونم بگم از کلاس چهارم کار خونه وبچه داری میکردم ولی سیروس رو عملا من بزرگ کردم ،سیروس خیلی به من وابسته بود سینا رو هم خودم بزرگ کرده بودم وبه همین دلیل این دوتا داداشم رو خیلی دوست داشتم ،درعوض سیاوش فوق العاده پسر تخس وبدجنس وخبر چین وحسودی بار اومد ولی همچنان عزیز دردانه بود توخونه ی ما
من اگر آب هم میخوردم سیاوش دوتا روش میگذاشت وتحویل بابا ومامانم میداد، یادمه یک بار پنهانی وبه دور از چشم مامانم زنگ زدم به دبیرم که شماره اش رو داشتم، حالشو بپرسم سیاوش متوجه شد وبه مامان وبابا گفت، و من چنان کتکی خوردم که هنوز یادم میفته دلم میخواد سیاوش رو خفه کنم کلا خونه ی ما درباز کردن ودست زدن به گوشی تلفن چه برای جواب دادن تلفن وچه برای زنگ زدن برای من ممنوع بود.
هر وقت هم میرفتن مهمانی گوشی تلفن رو تو کمد قایم میکردن ود کمد واون اتاق رو قفل میکردن ومیرفتن
کلاس دوم دبیرستان بودم که یکی از همکلاسیام‌که پدری تعصبی داشت بامن کمی صمیمی شده بود وتو مدرسه بیشتر وقتمون رو باهم‌میگذروندیم وبرای هم درد ودل میکردیم‌البته دوستم اوضاعش از من خیلی بهتر بود یه عمو داشت که هر روز اونو میبرد ومی آورد در واقع یه جورایی راننده سرویسش شده بود ،یه بار دوستم بهم‌گفت عموم از تو خیلی خوشش اومده ودوست داره باهات ازدواج کنه
من خندیدم وگفتم مسخره نکن من گول هیچ پسری رو نمیخورم

فردا صبح وقتی به مدرسه رفتم دوستم گفت چی شد مامانت با بابات حرف زد گفتم آره ولی فکر کنم بابا مخالفه من از ترسم نرفتم بیرون و عکس العملشون رو ندیدم الان هم اومدم مدرسه خواب بودن، ولی بهتره عموی شما خودش زنگ بزنه خونه و از پدرم خواستگاری کنه. دوستم گفت خوب تلفنتون روبده من هم دادم وگفتم فقط نگو که من دادم‌گفت نه بابا مگه بچه شدی؟
بابا ظهرها خونه نمیومد عصر عموی دوستم زنگ زد داداشم جواب داد وگفت بابام خونه نیست فامیلی دوستم هم فامیلیه یکی از شوهر عمه هام بود، شب که بابام اومد داداشم‌گفت فلانی زنگ زده وباهات کار داره، بابا گفت شوهر عمه نسرین رو میگی داداشم‌گفت نه صداش شبیه اون نبود، تو همین بحثها بودن که تلفن دوباره زنگ خورد وبابام‌گوشی رو برداشت ودیدم اول سلام واحوالپرسی گرمی کرد ظاهرا فکر کرده بود از بستگان عمه ام هست چون گفته بود من صفایی هستم.بعد یباره دیدم بابا هر چه از دهنش در اومد بار اون بنده خدا کرد ودر آخر گفت الان‌میام دم خونتون وبهت میگم عاقبت عشق وعاشقی دم مدرسه دخترم یعنی چی؟
بابا یباره کت پوشید واز خونه خارج شد دوستم خانواده اش سر شناس بودن وتو منطقه ای که ما زندگی میکردیم همه میشناختنشون ،چون یکی از عموهاش اونجا یه پاساژ بزرگی داشت وکاملا شناخته شده بود. بابا رفت وقتی برگشت خونه کاملا سروضعش آشفته بود، من سریع رفتم تو اتاقم تا نبینمش از وقتی هم رفته بود مامان فقط به من چشم غره میرفت وحرفی نمیزد، ولی سیامک چندتا لگد به پهلوی من زده بود که یالا بگو ببینم‌ این یارو کیه ؟ حتما دوست پسرته.
بابا ساعت ۱شب اومد تو اتاقم، من بیدار بودم ولی سریع خودمو به خواب زدم صدام زد وتکونم داد تا به اصطلاح بیدار بشم بعد گفت بی صدا بیا تو حیاط دنبالم، من هم مثل یه بره رام ومطیع دنبالش راه افتادم ورفتم.
تو حیاط اول با محبت وجانم و عزیزم که از اون تا حالا نشنیده بودم باهام حرف زد، من هم که عاشق محبت خام حرفاش شدم به من‌گفت اینی که اومده خواستگاریت رو چقدر میشناسی من هم‌کل ماجرا رو گفتم ولی بابا گفت داری دروغ میگی قسم خوردم گفت باور نمیکنم، تا زمانی که راستشو نگی عمرا اجازه نمیدم باهاش ازدواج کنی هر چه من قسم میخوردم میگفت دروغه راستشو بگو تا فردا اجازه بدم بیان خواستگاری وباهاش نامزد کنی، من هم فقط برای فرار از اون شرایط دروغ گفتم وگفتم ۳ ماهه باهم دوست هستیم ودم مدرسه باهم صحبت میکنیم که یباره دیدم بابا با دست سنگینش شروع کرد به سرو صورت وبدن من زدن که دختری بی حیا تو روامشب میکشم وداخل باغچه خاک میکنم.
 
 
پدرم گفت الان رفتم دم خونه ی اون بی وجود(عموی دوستم که خواستگارم بود) و زدم دماغش رو شکستم ولی خانوادش فراریش دادن وگفتن از من شکایت میکنن من تو رو میکشم که با آبروی من بازی کردی.هر چه جیغ میزدم ومیگفتم بخدا دروغ گفتم میگفت لال شو بعد رفت از تو صندوق ماشینش یه طناب آورد ودستای منو از پشت بست ومنو برد داخل خونه تو اتاق خوابش مامان نشسته بود ونگاه میکرد به مامان‌گفت مواظبش باش تا من بیام هیچی بهش نمیدی حتی آب
دماغ ولبم خونی بود با رفتن بابا به مامانم التماس میکردم که دستای منو باز کنه تا من برم تو اتاقم ودر رو قفل کنم که دست بابا بهم نرسه پوزخند میزد ومیگفت مگه من دیوونم‌اینکار رو بکنم‌که خودمو بکشه، دختر بی آبرو ،حقته، اون دفعه گفتی یباره شد ومهران خفت گیرت کرد من گذشتم که نباید میگذشتم‌اینبار که با پای خودت رفتی تو چاه هر چه قسم میخوردم بخدا دروغه برید از مسولان مدرسه بپرسید منو تا الان با اون دیدن یانه میگفت بمیر وخفه شو
بابا یه ربع بعد برگشت خدای من با یه شیلنگ حدودا یک‌متری که داخل شیلنگ رو پراز کابلهای برق کرده بود وشیلنگ چنان سفت وخشک شده بود که داشتم باخودم‌فکر میکردم یه ضربه بخورم کارم تمومه، ای خدا این چه عذابی بود برای من نازل شد که یباره یه ضربه به کمرم وارد شد ومن از درد چنان جیغی زدم که فکر کنم صدام تا سر کوچه رفت بابا گفت خفه شو وصدات در نیاد وگرنه خودم خفت میکنم‌،به مامانم گفت یه شال یا روسری بیار ودهنش رو ببند تا جیغ نزنه الان که همسایه ها رو بریزه رو سرمون، ای خدا مگه من چکار کرده بودم که مستحق چنین تنبیه شدید وبی رحم اون‌هم توسط پدرم باشم تا مامان بره شال بیاره از تو کمد ضربه دوم به سرم خوردو سرم رو شکافت که باز جیغ من بلندتر از اولی به هوا رفت، با صدای جیغم سیامک وسیاوش وسینا بیدار شدن ووحشت زده منو نگاه میکردن
بابا تا اونا رو دید گفت چیزی نیست بابا برید بخوابید به سیامک گفت تو که در جریانی ببر دادشات رو بخوابون ولی نمیدونم‌اون لحظه چی شد سیامک دلش به حالم سوخت ویا از دیدن خون من ترسید که گفت بابا ولش کن میکشیش وخودتو گرفتار میکنی تنبیهش کن نذار بره مدرسه وهیچ چیز دراختیارش نذار بذار مثل کلفت بمونه تو خونه کار کنه،توی اتاقش زندانیش کن
بابا دست از کتک زدن من کشید وبهم گفت گمشو برو تو اتاقت وبه مامانم گفت دستاشو باز کن مامانم دستامو باز کرد رد طنابی که بابا باهاش دستام رو بسته بود به صورت یه نوار باریک دور دستم مونده بود،بعد باهمون حال زار وسر وبینی ولب خونی تلو تلو خوران به سمت اتاقم راه افتادم بدنم از شدت ضربه شیلنگ میسوخت
 
 باهمون حال زار وسر وبینی ولب خونی تلو تلو خوران به سمت اتاقم راه افتادم بدنم از شدت ضربه شیلنگ میسوخت ونمیتونستم روی کمرم دراز بکشم دمر هم نمیشد بخوابم هر کار میکردم بدون احساس سوزش ودرد به یک پهلو ویا هر جور دیگه ای روی تختم دراز بکشم دیدم  نمیشه ناچار رفتم روی صندلی پشت میز تحریرم نشستم ویه حوله تا دادم وگذاشتم روی میز تحریر وآروم سرم رو اونجا گذاشتم تا حوله جلوی خونریزی رو بگیره ولی اشک بی امان از چشمانم جاری بود نه برای درد کتکی که خورده بودم بلکه برای قساوت وبی رحمی از طرف پدر ومادرم پدرومادری که میبایست من رو غرق محبت ونوازش خودشون میکردن وراهنمای من میشدن تو زندگی .
از خودم بابت ساده لوح بودن وزود باوری وباور کردن حرفای شیرین پدرم به شدت عصبانی بودم
نفهمیدم از درد خوابم برد یا بیهوش شدم ساعت ۹صبح دیدم مادرم داره غر میزنه این چه وضعشه پاشو همه جا رو به گند کشوندی برو حموم کن میخوای چیو ثابت کنی؟ بی آبروییت رو؟ برو خودتو از این خونی که بابت بی آبرویت وبه حق ازت ریخته شده بشور، فقط یه نگاه از بین چشمهام که از خون سرم روی مژه وپلکهام رو سنگین کرده بود ونمیتونستم‌به خوبی چشمام رو باز کنم بهش انداختم وگفتم من امروز امتحان ثلث اول شیمی دارم باید برم مدرسه  خنده ای بلند وعصبی کرد وگفت مدرسه ؟؟چه رویی داری تو دوباره اسم مدرسه رو میاری میخوای اینبار بری حامله برگردی ؟کور خوندی هر چه تا الان درس خوندی بسه، درس رو کسی میخونه که لیاقت داشته باشه نه کسی چون تو بی آبرو که با آبروی پدر سرشناسش بازی کنه وپای اونو به دادگاه بکشونه هر چه التماس کردم بی فایده بود.
جواب مامانم یکی بود فوری برو حموم وبیا ناهار درست کن از امروز پدرت گفته دست به سیاه وسفید نزنم وتو کارهای خونه رو انجام بدی
سرم به شدت گیج میرفت وشدیدا احساس ضعف میکردم ،هر آن احساس میکردم الانه که بمیرم ،به اجبار به حموم رفتم آب دوش که به سر وبدنم میخورد از طرفی دردم رو تشدید میگرد واز طرفی چون آب گرم بود باعث رخوتم میشد ، من علاقه و وابستگی شدیدی به درس خوندن داشتم تا اون سال معدلم غیر از ۲۰ نشده بود ،نگران این بودم که اگر واقعا نذارن دیگه برم مدرسه چی  میشه؟تنها دلخوشی من همین روزی چند ساعت مدرسه بودن وفرار از خونه بود ، حالا اگر قراره نرم چی میشه؟ همیشه باخودم فکر میکردم بعد دیپلم هر طور شده با وعده ی قبولی در شته پزشکی بابا رو مجاب میکنم برم دانشگاه ولی الان با رفتن به مدرسه هم مخالف شده واز دست من کاری بر نمیاد.
 
 
از حموم با تشری که مامانم زد که چکار میکنی تو فکر وخیال معشوقتی؟ بیاد با اسب سفید تورو ببره ؟زودباش بیا بیرون  بابات گفته برای ناهار میاد خونه وتو باید ناهار رو زود آماده کنی. اومدم بیرون
وقتی جلوی اینه اتاقم حولم رو از تنم در آوردم وکبوی کمرم وپهلوم وشکاف سرم وکبودی مختصر زیر چشمم و چشمان متورم و پف کردم رو دیدم وحشت کردم  ولی چاره ای نداشتم باید زود آماده میشدم تا دوباره مامان وبابا با یه بهانه دیگه منو زیر مشت ولگد نگیرن.
درحین غذا پخنن بود که یباره احساس سر گیجه شدید کردم و ضعف شدیدی در پاهام حس کردم ،احساس کردم شونه هام سنگین وکرخت میشن با خودم فکر کردم دارم میمیرم وچقدر خوب که از این ذلت رها میشم وبعد دیگه هیچ چیز نفهمیدم،  وقتی بیدار شدم اتاقم تاریک بود دستم رو خواستم بکشم که یباره حس کردم چیزی به دستم وصله با اون یکی دستم چراغ آباژور روی پاتختیم روشن کردم ویدم سرم به دستم وصله ،تازه یاد اتفاقات گذشته افتادم یه نگاه به ساعت اتاق کردم ساعت ۴صبح بود من از دیروز ساعت ۱۰ صبح چیزی یادم نمیومد تا الان که سرم تموم شده بود ولی هنوز به دستم وصل بود ،میخواستم برم سرویس بهداشتی ولی با این وضعیت که نمیشد به حالت‌نیم خیز نشستم رو تخت ویکباره وناخواسته از شدت درد  ناله کردم ، همزمان با ناله ی من از سمت دیگه ی اتاقم صدای جانم چیزی نیست رو شنیدم با تعجب برگشتم‌دیدم یه خانم مسن تو اتاقمه.
با تعجب پرسیدم شما اینجا چکار میکنید واینجا چرا خوابیدید گفت نگران نباش من  تزریقاتی دکتر اندیشگر دکتر خانوادگیتونم، که به دستور دکتر وپدرت اومدم ازت پرستاری کنم، چون تو دیروز بیهوش شدی، براثر ضرباتی که از تصادف روز قبل داشتی ونسبت بهشون بی تو جه بودی  بابات با دیدن حالت دکتر اندیشگر رو آورد معاینه ات کرد ودکتر دارو بهت تزریق کرد برای همین تا الان خواب بودی وتقریبا از دیروز تا الان این چهارمین سرمت بود وقبل از این سرم تا سر شب بهت سوند وصل بود که درش آوردم تا بر اثر فشار به مثانه بیدار بشی.
بعد درجه تب رو گذاشت توی دهنم ، تبم رو سنجید و یکم از اوضاع جسمی پرسید وگفت بهتری؟ سرم بانداژ شده بود، سرم رو از دستم جدا کرد بعد نشست لبه تخت وگفت من و دکتر اندیشگر هرگز حرفهای خانوادت رو دال براینکه تو تصادف کردی نپذیرفتیم ومن میخوام از زبون خودت بشنوم ،اگر متوجه بشیم که کسی از خانواده ویا هر کس دیگه ای تو رو آزار وشکنجه داده، ازت حمایت میکنیم واون شخص رو به قانون تحویل میدیم. من سرم رو پایین انداخوه بودم وباخودم فکر میکردم...
 
 چقدر مسخره است من به پدرم اعتماد کردم وحرفم رو بهش زدم این بلا رو سرم آورد ،حالا چطور به یه غریبه اعتماد کنم ؟از کجا معلوم پدرم اونو مامور نکرده باشه تا ببینه من چه نقشه ای دارم  ومیخوام چکار کنم ؟بنابراین گفتم نه واقعا من تصادف کردم ،همونجور که خانوادم گفتن والان هم میخوام برم سرویس بهداشتی.
چشم و ابرویی بالا انداخت وگفت کمک نمیخوای که ،گفتم نه وخودم به تنهایی رفتم وبعد برگشتم‌مجددا سر جام خوابیدم  صبح ساعت ۸ مامانم با یه صبحانه ی کامل وارد اتاقم شد وبه خانم میرزایی سلام صبح بخیر گفت وحال منو ازش پرسید اون هم‌کمی حرف زد وبعد به مامانم گفت صبحانه ی منو میده وبعد  آماده میشه که بره چون دیگه وجودش در خونه ما وکنار من لازم نیست، با این حرفش یه ترس وجود منو گرفت دوست داشتم مانع رفتنش بشم چون میدونستم با وجودش همه چیز برای من امن هست ،ولی مامانم گفت اگر میخواید برید بیایید صبحانه بخورید تاهمسرم‌شما رو برسونه مطمئناً سحر خودش میتونه صبحانه اش رو بخوره. خانم میرزایی یه یا علی گفت وازجاش بلند شد وبه دنبال مامانم راه افتاد.
اصلا میل واشتها به غذا نداشتم همش نگران نرفتنم به مدرسه وامتحان دیروز که نداده  بودم وامتحان فردا که باید میدادم وچیزی نخونده بودم تا سر جلسه برم بودم، واینکه اصلا بابا اجازه میده من برم سر جلسه یانه؟ داشتم‌ با افکار خودم‌ کلنجار میرفتم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم وداداشم‌که بابام رو صدا میزد ومیگفت مدیر مدرسه سحر با شما کار داره  گوشام رو تیز کردم‌ بشنوم بابا چی میگه ولی فقط میشنیدم‌میگفت نگران نباشی نه چیزی نشده نه سرما خورده نه فردا حتما میاد مدرسه شنیدن همین یه جمله انگار برای من معجزه بود از شنیدن این جمله انرژی گرفتم ویه لقمه کره ومربا گذاشتم دهنم  که صدای خداحافظی بابا رو شنیدم ومتوجه شدم خانم‌میرزایی هم رفته
مامان دیگه نیومد تو اتاقم ومن همچنان تو اتاقم سینی صبحانه روی پام وروی تخت بودم ،حدودا یک ساعت میشد که بابا رفته بود ومنو مامان وسیروس دوساله توی خونه تنها بودیم، صدای زنگ در خونه میومد وبعد صدای بابا تو خونه پیچید با شنیدن صدای بابا ترس تمام وجودم رو گرفته بود باخودم میگفتم حتما اومده منو بکشه تا داداشام خونه نیستن، از ترس دوباره داشتم‌غش میکردم‌که در اتاقم باز شد
وهمزمان بابا با یه چهره عبوس و عصبی وارد اتاق شد به من یه نگاه انداخت وگفت دیگه هر گز من رو بابا صدا نکن ، هرگز از من خواسته ای نداشته باش وهرگز جلوی چشم من ظاهر نشو
هیچ وقت  تو رو توی خونه حتی جلوی برادر هات و خودم، بدون روسری ومانتو نبینم‌ سر میز با ما برای غذا نشین و سعی کن فقط در زمان اضطراری مثل استفاده کردن از سرویس بهداشتی از اتاقت بیرون بیایی، اون‌هم با روسری ومانتو واین روهم بدون وآویزه ی گوشت کن که فقط نمیخوام برای خودم دردسر یه دادگاه دیگه رو علاوه برشکایت اون  پفیوز ودرخواست دیه بابت بینیش برای خودم‌ درست کنم و بخاطر اینکه تو مدرسه مسولان مدرسه حرفای خانواده صفایی رو باور نکنن ، اجازه میدم امسال ،خوب گوشاتو باز کن فقط امسال بری مدرسه ودرس بخونی وبا پایان سال تحصیلی دیگه از مدرسه رفتن‌خبری نیست در ضمن من ویا برادرت هر روز تورو به مدرسه میبریم وبرمیگردونیم شیر فهم شد؟ یه چشم زیر لبی گفتم با عصبانیت گفت نشنیدم‌چی اینبار کمی بلندتر گفتم چشم وبا عصبانیت از اتاقم خارج شد ودر رو محکم‌پشت سرش بست
با رفتن بابا از اتاق موجی از شادی وغم به قلبم هجوم آوردن شادی از اینکه بالاخره میرم مدرسه وناراحتی وغم از اینکه سال آخر مدرسه رفتن منه ومن دوسال تا دیپلم فاصله داشتم من جز اخرین‌گروه دیپلم نظام قدیم اون زمان که ۴ سال دبیرستان بود وامتحانات به صورت ۳ ثلث برگزار میشدن بودم ورشته تجربی میخوندم به امید جلب رضایت پدر برای ورود به دانشگاه اون‌هم رشته ی پزشکی، ولی الان به خاطر هیچ وپوچ کل آینده ام رو تباه شده میدیدم ولی به خودم‌گفتم از این ستون‌تا اون ستون‌فرجه  فعلا امسال رو تموم کنم انشاءالله تا سال دیگه هم یه فکری میکنم‌ و رضایت بابا رو میگیرم تو همین‌افکار بودم که صدای داد مامان که میگفت خانم سحر دختر شاه پریون که تخم‌دوزرده برامون‌گذاشتی، اگر مزاحم‌رویا پردازیت نیستم‌ودوباره خودتو به غش وضعف وفیلم بازی کردن برای فرار از زیر کار خونه نزنی، بیا بیرون وکار کن من که کلفت تو نیستم با وجود بچه کوچک خدمتت رو بکنم
سریع سینی رو دستم‌گرفتم‌با اون که بدنم‌ هنوز کوفته بود سرم‌یه مقدار گیج میرفت سریع رفتم‌تو هال مامان‌گفت سریع آشپزخونه رو جمع وجور کن وخونه رو گرد گیری کن وحیاط و سرویسها رو بشور تا من‌جارو کنم‌. گفتم‌آخه همه کارها رو من بکنم‌ فقط شما جارو کنی ! من فردا امتحان دارم، یباره از کوره در رفت گفت نه بابا تا الان با درس خوندنت چه گلی به سرمون زدی که الان دوباره بخوای بزنی ؟ خوب گوشاتو واکن اگر بابات اجازه داده بری مدرسه فقط برای اینه که دهن مردم رو ببنده پس معدل ونمره براش مهم نیست وبیخود زحمت درس خوندن نکش.
 
 
. گفتم‌آخه همه کارها رو من بکنم‌ فقط شما جارو کنی ! من فردا امتحان دارم، یباره از کوره در رفت گفت نه بابا تا الان با درس خوندنت چه گلی به سرمون زدی که الان دوباره بخوای بزنی ؟ خوب گوشاتو واکن اگر بابات اجازه داده بری مدرسه فقط برای اینه که دهن مردم رو ببنده پس معدل ونمره براش مهم نیست وبیخود زحمت درس خوندن نکش فقط برو وبیا این چند ماه تموم بشه ولی در عوض کار خونه رو انجام‌میدی تا آب دیده بشی فردا هر پدرسوخته ای اومد تورو گرفت من وبابات رو فحش خور نکنه بابت بی هنری وشلختگی تو.
حرفی نزدم ورفتم‌داخل آشپزخونه ای خدا انگار بازار شام بود نه آشپزخونه انگار به عمد از دیروز که من غش کرده بودم‌هیچ ظرفی رو نشسته بود وکل آشپزخونه رو به عمد ریخته بود بهم سریع مشغول شدم قبلش در آشپزخونه رو بستم‌و یه نوار کاست از مهستی داخل ضبط کوچکی که تو آشپزخونه بود گذاشتم‌وشروع به کار کردم‌همیشه تو بدترین حالت آهنگهای مهستی آرومم میکرد،بعداز مرتب کردن آشپزخونه و برق انداختنش، رفتم سرویس بهداشتیها روشستم وبعد کل خونه رو گرد گیری کردم ، ضبط کوچک رو از آشپزخونه بردم‌ و رفتم‌مَشغول حیاط شستن شدم‌، حیاط خونه ی ما خیلی بزرگ‌بود ویه باغچه ی خیلی بزرگ‌چمن‌کاری وپراز درخت داشت کلا حیاط با صفایی بود ضبط رو گذاشتم‌ لب باغچه ومشغول شستن شدم حیاط شستن تقریبا دوساعت زمان‌میبرد آخرای شستن‌حیاط بود که بابا وبرادرام وارد خونه شدن یباره بابا با عصبانیت به طرف من هجوم آورد وبه من یه سیلی زد وبا پاش ضبط رو شوت کرد وگفت به چه حقی داری نوار گوش میدی مگه نگفتم‌ بدون روسری ومانتو حق بیرون اومدن از اتاقت رو نداری؟ میخوای گردن درازت رو نشون کی بدی ویباره دست برد وتیشرتم رو از سر شونه ام‌پاره کرد
وگفت مگر نمیخوای لخت بگردی وعرض اندام کنی بسم الله بفرما بذار همسایه ها هم‌ فیض ببرن .من که از درد سیلی به خودم‌میپیچیدم‌سریع وبه حالت دو رفتم‌ توی اتاقم بابا اومد داخل هال خونه وبا فریاد برای اینکه من بشنوم به مامانم‌میگفت این دختر هرزه رو چرا گذاشتی بدون روسری ومانتو از اتاق بزنه بیرون؟ دفعه ی دیگه ببینم‌ پای تلویزیون یا رادیو وضبط باشه ،یا بدون روسری ومانتو بیاد بیرون‌حتی در نبود من ،از چشم‌تو میبینم‌ و تو رو تنبیه میکنم‌خودمو پرت کردم رو تختم ویه دل سیر اشک ریختم‌ و با خدا حرف زدم از خدا خواستم...
 
 زودتر به هر وسیله حتی مرگ، منو از این وضعیت نجات بده، باخدای خودم حرف میزدم واشک میریختم وتوی دلم‌ میگفتم ای خدا یعنی گناهی که به طور ناخواسته واز روی بچگی انجام داده بودم که باز مسببش خود خانوادم بودن اینقدر تاوانش سنگین بوده ؟اگر اینجوره پس چرا این همه دختر با دوست پسراشون هر روز خوش وخرم وآزادن فقط من باید تاوان پس بدم، تازه من که بعداز اون قسم خوردم وروی قسم وپاکدامنیم هم پایبند بودم
نمیدونم‌چقدر اشک ریختم وبه خدا التماس کردم تا خوابم برد، بعداز ظهر مامانم‌ اومد تو اتاق وگفت خوش به حالت من اگر جای تو این همه تحقیر شده بودم وکتک‌خورده بودم الان خودمو میکشتم ،خانم راحت خوابیده پاشو برو یه کوفتی بخور تا دوباره خودتو به ضعف وغش نزدی، ظرفهای ناهار که هنوز تو آشپزخونه هستن رو هم بشور داشتم پا میشدم از اتاقم بزنم بیرون‌که داد زد هی کجا ؟ گفتم مگه نمیگی ظرف بشورم‌گفت بله ولی نه اینجور اول روسری ومانتو بعد برو بیرون از اتاق، با اکراه در کمد رو باز کردم‌ومانتو پوشیدم‌تنها مانتویی که داشتم به غیر از روپوش مدرسه ،چون‌عملا هرگز لازمم نمیشد و هیچ. وقت هیچ کجا نمیرفتم، فقط مدرسه واگر حالم بد بود ،این‌مانتو فقط برای دکتر رفتن مورد استفاده ی من بود نه بیشتر
بعداز کارهای آشپزخونه یه لقمه نون وپنیر پیچیدم وبا بی اشتهایی گاز زدم ناهار آبگوشت بود ومن از آبگوشت متنفر بودم، بعد همونجور که لقمه نون وپنیر دستم بود برگشتم‌تو اتاقم وکتابم رو در اوردم‌ومشغول خوندن درسم برای امتحانم شدم دیگه از اتاق نزدم بیرون تا حدود ساعت ۱۲ که همه خوابیده بودن اومدم برم سرویس ولی یه آن ترسیدم‌بابا، مامان‌ و یا حتی داداشهام منو ببینن‌ و دوباره برام داستان درست کنن پس برگشتم‌اول مانتو وروسری پوشیدم بعد رفتم اون شب تا ساعت ۳ شب درس خوندم وبعد خوابیدم
صبح هم ساعت ۶/۵بیدار شدم سریع یه تخم‌مرغ آبپز کردم‌،خوردم وصبحانه همه رو روی میز چیدم وآماده شدم برای رفتن‌به مدرسه ولی انگار اهل خونه قرار نبود بیدار بشن ومنو برسونن ناچارا در اتاق بابا رو زدم که با عصبانیت جواب داد مرگ ،الان حاضر میشم ومیرسونت عزرائیل.
وقتی وارد مدرسه شدم باورم‌نمیشد چقدر دلتنگ مدرسه ومحیطش باشم باورم‌نمیشد چقدر اونجا بهم‌آرامش میده اینقدر که حاضر بودم شبانه روز وقتم رو اونجا پر کنم همکلاسیهام همه دورم‌حلقه زدن واز دوروز غیبتم‌متعجب شدن واینکه چرا سر جلسه امتحان شرکت نکرده بودم ازم سوال میپرسیدن که معاون‌مدرسه اومد ومنو به دفتر مدرسه برد
 
اونجا مدیر ومعاون ازمن توضیح خواستن وگفتن چرا دوروز نیومدی مدرسه گفتم‌بابام‌که گفت سرما خوردم‌مدیرمون زن مهربونی بود با دلسوزی گفت عزیزم‌نمیخواد از چیزی بترسی واقعیت رو بگو و کبودی زیر چشمت وگود رفتن وسیاهی زیر چشمات‌حرفت رو تکذیب میکنن ودرضمن مادر صفایی اومد مدرسه وهمه چیز رو تعریف کرد ورفتار پدرت رو هم‌با عموی صفایی گفت ،خیلی نگران اوضاع واحوال تو بود، چون دخترش بهش گفته بود که تو باهاش در مورد تعصب وبداخلاقی های پدرت درددل میکردی واونا نگران بودن بابات بلایی سرت بیارن راستش ما روز اول غیبتت زیاد نگران‌نبودیم‌ ،تا صبح اول وقت دیروز که خانم صفایی اومد وابراز نگرانی کرد ومارو درجریان گذاشت وما با منزلتون‌ تماس گرفتیم‌که بابات گفت سرما خوردگی داری حالا راستشو بگو واز چیزی نترس.
اما من دیگه حتی از سایه خودم هم میترسیدم وبه هیچ کس وهیچ چیز اطمینان نداشتم تا حرف دلم رو بزنم بنابراین همچنان حرف قبلی وبابا رو مبنی بر سرما خوردگیم تایید کردم ومدیرمون وقتی دید حاضر به صحبت نیستم گفت باشه برو سر کلاست.
وقتی وارد کلاس شدم صفایی خیره نگاهم کردم ورفت ته نیمکت نشست ومنو دعوت به نشستن کرد، همزمان با نشستن من هلیا رقیب درسی من که همیشه جایگاهش تو درس واخلاق بعد من بود باخنده وتمسخر رو به کل کلاس گفت وای وای وای ببینید چه بادمجونی تو صورت سحر کاشتن، سحر خانم چی شده کی کتکت زده من هم گفتم هیچی تصادف کردم ، یهو با خنده گفت بچه ها شنیدید سحر با مشت بابای ماشین تصادف کرده وکلاس همگی زدن زیر خنده که یباره صفایی پاشد وتشر زد به کل کلاس وگفت من درجریان تصادف هستم ،چرت وپرت نگو و از روی حسادتت به سحر مزه نپرون. کلاس ساکت شد که یکی از بچه ها بلند گفت پنهانکاری بیفایده است ما با یکی از دبیرا آشنائیم ودیروز که مامانت اومده بود مدرسه اون دبیر شنیده وبرای مامان من تعریف کرده پس دروغ نگو بحث داشت داغ میشد که با ورود معلم سر کلاس همه آروم شدن ونشستن سر جاشون، بعد ازحضور وغیاب گفت آماده باشید الان امتحان شروع میشه ویباره اومد سمت من ویه نگاهی به من کرد وپرسی تو خوبی من هم فقط تونستم بگم خوبم
بعد از امتحان به حیاط رفتیم که صفایی اومد واز من جریان رو پرسید وگفت چی شد؟ گفت از نگرانی تو این دوروز مردم مخصوصا وقتی دیدم بابات با عموی من چکار کرده حدس میزدم با اون چیزایی که تو تعریف کردی تورو کشته باشه، وقتی نیومدی سر جلسه امتحان ،ظهر اون روز همه چیز رو به مامانم‌گفتم صفایی اگر پدرش سختگیر ومتعصب بود درعوض مادر خیلی خوب ومهربونی  داشت  که خیلی باهاش رفیق بود ولی من هیچ کس رو تو خانواده ام‌نداشتم .

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه sxfadp چیست?