سحر قسمت چهارم
اول مهر رسید وطبق معمول بابا به سیامک گفت منو برسونه مدرسه،
سیامک گواهینامه نداشت ولی از ۱۴ سالگی پشت فرمونمینشست، وارد حیاط مدرسه که شدم اولین نفر صفایی بود که دیدم سریع اومد سمتم وگفت نگو ازت فاصله بگیرم که دق میکنم ،بعد منو محکم بغل کرد من هم اونو بغل کردم واشک ریختیم واظهار دلتنگی کردیم.گفت باورمنمیشه دوباره دارممیبینمت فکر میکردم بابات اجازه نده بیایی مدرسه گفتم قصه اش طولانی بعد برات تعریف میکنم وبه طرف بچه های دیگه برای سلام واحوالپرسی رفتیم که چشمم به مدیرمون خورد که یه لبخندی بهم زد وخوش آمدی گفت ،من هم سلام وتشکر کردم ورفتم به طرف صف کلاسمون
اون روز ساعت اول یه دبیر شیمی آقا اومد سر کلاسمون، دبیر جدیدی بود، بچه های کلاس سریع لقب ابی رو بهش دادن مثل ابی قد بلند بود وراه رفتنش هم خیلی شبیه اون بود ،خیلی آروم وشمرده حرف میزد ودرس رو قشنگ توضیح میداد. صفایی چند بار سر کلاس از من سوال کرد چی شد جریانو بگو بابات چطور رضایت داد ؟که من بهش اشاره کردم سکوت کنه الان وقت درسه یباره دبیرمون دید وبه صفایی گفت چرا نمیذاری همکلاسیت روی درس تمرکز کنه ؟پاشو برو بیرون ویا بیا جای من بشین که صفایی با یه عذر خواهی سر جاش موند وساکت شد.
ظهر وقتی رسیدم خونه بابا خونه بود ظاهرا سیامک اول بابا رو پیاده کرده بود وبعد اومده بود دنبال من سلام کردم وطبق معمول جوابی نشنیدم لباس عوض کردم واومدم کمک مامان برای ناهار کشیدن که بابا گفت این دختره ی بی همه چیز دوباره همکلاسته گفتمکدوم؟ دوباره داد زد خودتو به خریت نزن برادرزاده ی خاطرخواهت رو میگم؟ گفتم بله ولی من باهاش کاری ندارم وتو یک ردیف نیستیم گفت آهان پس خودت حد وحدودت رو میدونی. میدونستم بابا به قول صفایی بلوف زده وکسی رو نداره تا گزارش منو صفایی رو بهش بده بعد پرسید مدیرتون حرفی نزد من هم گفتم نه فقط سر صف سخنرانی کرد
گفت بفهمم بری بلبل زبونی کنی براش ،مثل بلبل زبونی کردنت برای مددکاره زبونت رو از حلقومت میکشم بیرون .سرمو انداختمپایین وحرفی نزدم وبا خودم فکر کردم وای اگر بفهمه امسال دبیر مرد داریم میاد مدرسه وآبرو ریزی میکنه وبه خومگفتم فردا یادم باشه به مدیرمون بگم این مسئله رو به خانوادم نگه.
تو همین افکار بودم که بابا شروع به صحبت کردن با مامان کرد وگفت یه خونه ویلایی خریدم بکوبم، به جاش برج بسازم میخوامشغلم رو عوض کنمژ الان کار وپول تو ساخت وسازه اون موقعه پدر من جز اولین نفرات شهرمون بود که تو این کار رفتن
من کلا درس خوندنم شده بود شبها وهمچنان معلمها از درس واخلاقم راضی بودن. تو خونه کما کان مثل سابق کلی مسئولیت رو دوشم بود یه روز سر کلاس زنگدوم مدیرمون اومد اسم منو صدا زد وگفت بیا دفتر من دلشوره ی بدی گرفتم وشوک بهم وارد شد گفتم باز چی شده چون از خودم مطمئن بودم مشکلی در مدرسه نداشتم میترسیدم بابا یا مامان اومده باشن ودوباره دردسر بشه ، ولی وقتی وارد دفتر شدم خانممدد کار رو دیدم سلام کردم با خوشحالی دستش رو به طرفم دراز کرد وجواب سلامم رو داد وگفت دختر خوب کجایی واز مدیرمون خواهش کرد تنهامون بذاره اوضاع واحوالم رو پرسید وگفت هنوز اذیتی یانه؟ گفت چندین بار تماس گرفته ودوبار اومده درب منزل ولی هر بار موفق به دیدن من نشده تا با کمی پرس وجو متوجه شده من کجا درس میخونم واز طرف بهزیستی مامور شده بود بیاد واز سلامت روحی وجسمی واوضاع من باخبر بشه. من بدون ترس علت عدم دیدارهامون رو براش توضیح دادم وگفتم فعلا با مدرسه رفتن من که مهمترین چیز برای منه مشکلی ندارن ولی تو خونه با من سرد هستن که دیگه عادی شده وشکایتی ندارم گفت چرا از خودت به من خبری ندا ی چرا با من تماس نمیگیری گفتم نزدیک شدن
من به تلفن از ممنوعات خونه ی ماهست ومن جاسوس دارم ونمیتونم با اون تماس بگیرمگفت از این ببعد از تلفن مدرسه دوهفته یکبار بامن تماس بگیر و اگر مشکلی بود بهم اطلاع بده من با مدیرتون صحبت میکنم تا این اجازه رو بهت بده که با من تماس بگیری، بعد کمی فکر کرد گعت درصورت مشکل تماس بگیر درغیر اینصورت خودم زنگ میزنم مدرسه ومیگم گوشی رو بهت بدن، ازش تشکر کردم وگفتماگر حمایت اون نبود من الان اینجا نبودم، به من گفت دختر لایقی هستی امیدوارم خانوادت قدر گلی مثل تو رو بدونن وبه من گفت میتونی بری سر کلاست وبرام آرزوی موفقیت کرد باهم خداحافظی کردیم ومن به کلاسم برگشتم
اوسط آذر ماه بود ومن داشتم خودمو برای امتحانات ثلث اول آماده میکردم که صدای سیامک رو میشنیدم که داره به بابا میگه امین داره زن میگیره
خلاصه اینکه سیامک داد وبیداد راه انداخت که من زن میخوام، خدمت هم که معافم (مشکل بینایی داشت که باعمل چشم هم حل نمیشد مشکلش) چشمش شماره همنداشت که بخوانعینک بهش بدن مشکل مادر زادی وحادی داشت. بابا یه استعفرالله گفت وبعد گفت باشه حالا ببینیم چی میشه بعد به مامانگفت خبر داری رفتن خواستگاری کی برای امین مامان گفت نه والله من از شما دارممیشنوم که میخوان امین رو زن بدن بابا گفت دختر پسر عمه ی منو دارن براش میگیرن مامان گفت همون عمه ات که شوهرش وضعیت معلوم الحالی داره و اخلاق سبکی داره؟ بابا گفت بله همون مامان یه ایشی گفت و دیگه ادامه نداد. واقعا که من داشتم از تعجب شاخ در میوردم که امین چطور قبول کرده تو این سن ازدواج کنه پیش خودم گفتم حتما زن امین هم مثل زن مهران ۶ سال ازش بزرگتره بعد با خودم گفتم کاش بابا بپذیره سیامک ازدواج کنه تا سیامک دست از سر من برداره وکمتر اذیتم کنه
دوروز بعد وقتی از مدرسه برگشتم مامانم گفت سریع لباست رو عوض کن بیا کمکم،کلی کار دارم وشب مهمونی بزرگی داریم گفتمچه خبره؟ ما معمولا مهمون زیاد میومد خونمون ولی بیشتر همکارانپدرم بودن ومن هرگز نمیدیدمشون ولی اینبار مامان میگفت مهمانی بزرگ، رفتم لباسم رو عوض کردم واومدم و پرسیدم حالا کی هستن که به حالت پرخاش گفت مهمانی شام هست وقراره خانواده عمه ی پدرت بیان البته عمه ی پدرم عمه ی مامانم هم بود چون مامان و بابا دختر عمو وپسر عمو بودن، از دهنم در رفت وگفتم کدوم عمه همون که دخترش رو برای امین خواستگاری کردن که مامانم یباره اومد سمتم ویه نشگون محکم از بازومگرفت وگفت دختره ی هیز بی حیا الان دیگه فال گوش وایمیسی وحرفامون رو گوش میدی بذار بابات بیاد میگم حسابت رو برسه
اون قسمت سالن که میز غذا خوری هست برم ومیز رو بچسبونم به دیوار وصندلیها ی دور میز رو هم از یک سمت جمع کنم ببرم اتاق سیامک وسیاوش بذارم ودرعوض سفره پهن کنم وبه تعداد ۴۰ نفر ظرف بچنیم ،سفره رو با کاردو چنگال وپیش دست وخورشت خوری ولیوان ودستمال سفره تمیز وزیبا بچینم مامان حدود ۱۰ مدل غدا درست کرده بود،کارم رو انجام دادم و میخواستم برم تو اتاق که زنگ در رو زدن وسیاوش در رو باز کرد، بابا وسیامک بودن، بابا با دیدن من که قسمتی از لباسم از شستن حیاط خیس بود تشری بهم رفت که این چه وضعشه الان مهمونا میان میخوای بگن دخترشون مثل کلفتا میمونه؟ برو بخودت برس ولباست رو عوض کن. با تعجب گفتم مگه قراره من هم تو مهمانی باشم گفت بله متاسفانه بدو عوض کن لباست رو تا بهت بگم وظیفه ات چیه؟ به سیاوش وسیامک وسینا همگفت شماهم برید آماده بشید .کبک سیامک خروس میخوند وقتی رفتم توی اتاق لباسم رو عوض کنم یه آن یه فکر مثل صاعقه به مغزم خطور کرد، نکنه بابا میخواد منو شوهر بده؟ چون سابقه نداشت بگه من تو همچین مهمونی شرکت کنم ،ترسیدم ولی دروغ نگم بدم نمی اومد اگر آدم درستی بود ازدواج کنم واز اون خونه فرار کنم ولی درسم رو چکار کنم
تو همین افکار بودم که مامان اومد تو اتاق و گفت به چی زل زدی؟پاشو سریع لباس بپوش ذلیل مرده لباس سیروس روهم عوض کن و
بعد گفت وایسا ببینم ،یه دامن گیپور مشکی دارم برامکوچیکه همون که بابات از دبی آورده برام اندازت میشه اونو بیارم با بلوز مجلسی قرمزت بپوش، برای اینکه پاهات لخت نباشن جوراب مشکی زیر زانو پات کن و یه روسری شیک بزن سرت گفتم من اون دامن رو نمیپوشم که مجبور باشم جوراب بپوشم موهای پام ضایع هست گفت چه غلطا رو حرف من حرف نزن سریع گفتم باشه من برم دامن بیارم وبیام، بابا اجازه نمیداد من موی دست وپام رو شیو کنم میگفت بعد از ازدواج این کارها رو بهداشت فردی نمیدونست بلکه زیبایی برای شوهر میدونست.
من فقط اجازه داشتم موهامو سشوار کنم ویه کرم مرطوب کننده به دستم بزنم ویه عطر دخترانه ملایم همین ،نه بیشتر.
لباس عوض کردم ،لباس سیروس رو هم تنش کردم ورفتم تو هال، بابا تو آشپزخونه داشت غذاها رو بررسی میگرد و مامان داشت میوه میچید، گفتم بابا با من کاری داشتید گفت امشب شب خواستگاری سیامکه من خشکم زد خواستگاری سیامک مگه ما نباید بریمخونه عروس پس چرا خونه ی ما مراسم هست، هزار فکر گیج کننده تو ذهنم بود که بابا گفت کجایی حواست به من هست یانه با توام، گفتم بله بفرمایید گفت مهمونا اومدن سلام میکنی ودختره رو حسابی تحویل میگیری وبه نحو احسن کدبانو گری میکنی ونمیذاری مامانت پذیرایی کنه خودت اینکار رو انجام بده ،شیر فهم شد؟ الان هم برای من یه چای بریز حواست باشه حرافی وبلبل زبونی نکنی وزیاد جلو مردا ظاهر نشی سمت مردا پذیرایی رو بسپار به سیاوش. داشتم چای میرختم که مامانم به بابا گفت وای بخدا از خواهرم میترسم ،شر میشه، اگر بفهمه ما دختری رو که اونا قصد گرفتنش رو برای پسرشون داشتن بُر زدیم خون به پا میکنه، بابا گفت همچین میگی بُر زدیم انگار واقعا اینکار رو کردیم، بابا پدر دختر گفته بود ما فکرامون رو میکنیم خبرتون میکنیم که برادرم علی وقتی فهمید من هم میخوام سیامک رو زن بدم گفت من مزه دهن پدر دختره رو میدونم وجوابش قطعا
منفیه، بیا تو هم برای سیامک خواستگاری کن وبعد زنگ زد به پدر دختره من باهاش صحبت کردم وتا گفتم چه نیتی داریم از خدا خواسته گفت آقا دختر مال شما .
من هم میدونی عادت ندارم سر خم کنم برم خونه کسی گفتم پس خانم وبچه ها و عموهای دختر رو با خانماشون امشب شام بیار خونه ی ما تا مراسم بله برون
بگیریم ،درواقع نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه. مامان گفت آره از نظر تو اینجوره ولی پدر دختره وقتی جا ومکانی که دخترش میخواد زندگی کنه وفرهنگ واموال دوخانواده رو مقایسه کرده ،هوایی شده ودختر رو به ما داده، بابا گفت تو کاری به این کارا نداشته باش ولیوانچای به دست از آشپزخونه زد بیرون .من هاج و واج مونده بودم نیم ساعت بعد مهمونا رسیدن ومن برای اولین بار بود همه رو میدیدم ،فقط شوهر عمه ی بابا وعمه ی بابا رو یادمه، ۹ساله بودم یبار دیده بودمشون ،برای همین زود شناختمشون دختری که میگفتن برای سیامک میخوان بگیرن یه دختر با پوست گندمی ، لاغر اندام و۱۴ ساله بود. چهره اش بد نبود، خانواده عمه بابام وضع مالی خوبی نداشتن وسر و وضع لباسها بخصوص دختره خیلی معمولی بود و مشخص بود رنگ پوست ولاغری اندامش به خاطر کمبود مواد غذایی هست .
اون شب بابا مرتب جلو همه قربون صدقه من میرفت واز کمالات و وجنات من ،تحصیلاتم ،ممتاز بودنم واینکه همه خونه رو من میچرخونم ولی درعین حال ناز پروده ی اون ومامان ونور چشمی برادرها هستم سخن میگفت ،من از طرفی از تعریفهاش قند تو دلم آب میشد واز طرفی میدونستم با وجود اینکه تمام تعریفها واقعیت هست ولی فقط برای بزرگ کردن خودش ونه من ، داره اینکارو انجام میده و فقط جلوی مردم داره ژست پدر نمونه بودن رو میگیره ودرواقع میخواد به مهمونا بفهمونه که دخترشون رو دارن به خوب کسی میدن که قدر زن ودختر رو خوب میدونه.
اون شب بابا رسما نامزدی سیامک و محبوبه رو اعلام کرد وگفت هیچ چیز به عنوان جهاز نمیخواد وفعلا یه عقد عادی بین دوتاشون برقرار میکنه تا وضعیت معاف از خدمت سیامک مشخص بشه وبرای زندگی هم فعلا در کنار ما ودر یک اتاق ساکن میشن تا هردو کمی بزرگتر وپخته تر بشن، چون از نظر بابا هردو بچه بودن مخصوصا محبوبه.
مهریه وبقیه چیزها رو مشخص کردن وقرار عقد وعروسی برای دوهفته بعد گذاشته شد وچون عقد عادی بود نیازی به آزمایش دادن نبود وقرار شد از فردا یعنی جمعه بابا هرشب تا شب عروسی تو خونمون جشن بگیره، تو شهر ما رسم بود خانواده ای که ثروتمند بودن وپسر ارشد داشتن واولین پسری که قرار بود ازدواج کنه برای نشان دادن ارزش اونپسر به مدت یک هفته تا ۱۰ روز هر شب یه جشن و اونموقع میگفتن گروه ارگ الانمیگن دی جی برقرار بود البته خانواده عروس هم دعوت بودن ولی بدون حضور عروس وقرار شد محبوبه ومادرش از صبح شنبه خونه ی ما باشن و به همراه مامان وداماد برن خرید ،عروس خانم ۴ تا خواهر کوچکتر از خودش ویک برادر بعداز خودش داشت،
با تموم شدن مراسم اون شب دقیقا رفتار بابا مامان مثل رفتار نامادری سیندرلا شد ومامامن گفت الان دیگه دیره برو بخواب وصبح زود پاشو تمام خونه رو جمع کن وظرفهای امشب که همه تو آَشپزخونه بودن رو بشور، در ضمن شنبه هم خونه بمون که سیروس رو نگه داری تا من برم خرید، گفتم من شنبه امتحان ثلث دارم و اینکه الان هم از ظهر سر پا بودم وامشب هم از خستگی نمیتونم درس بخونم فردا هم کلی کار دارم، چطور باید برای امتحان آماده بشم ؟من شنبه نمیتونم مراقب سیروس باشم، تازه از فردا شب به مدت دوهفته که شبهای امتحان منه اینجا شلوغه ،من چه خاکی باید به سرم بریزم؟ یباره بابا عصبانی شد و داد زد نکنه از خانم باید برای مراسم اجازه میگرفتیم وبا خانم هماهنگ میشدیم که یه وقت امتحاناتش عقب نیفته،
تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که شبی یک ساعت تو مجلس خودتو نشون بدی وبعد بری بتمرگی پا درسات وبرای این شبها هم کارگر بگیرم کمک حال مامانت باشه. دلش خوشه دختر بزرگ کرده عصای دستش باشه قاتل جونش شده.
شنبه هم برو بتمرگ سر درس مدرسه ،سیروس رو خودم میبرم با خودم میچرخونمش فقط به خاطر اینکه حوصله اون زنیکه مددکار رو ندارم سروکله اش دوباره پیدا بشه
،تو این وضعیت آبروی ما رو ببره جلو مردم وهمه بفهمن خانم قبلا چه گندی زده ، الان هم برو بتمرگ واز جلو چشمم دور شو.
به اتاقم برگشتم ولباسم رو عوض کردم، دوست داشتم کمی درس بخونم ولی بقدری خسته بودم که پاهام از شدت خستگی تحمل وزنم رو نداشتن، ترجیح دادم بخوابم وفردا پر انرژی بیدار بشم سریع خونه رو جمع کنم ودرسم رو بخونم.روی تختم دراز کشیدم واز خدا تشکر کردم که سبب شد بابام از مددکار حساب ببره ومن به تحصیلاتم ادامه بدم، نفهمیدمکی خوابم برد فقط صبح با صدای مامانم که بالا سرم بود وگفت پرنسس نمیخوان از خواب ناز بیدار بشن مثل اینکه خونه کلی کار داریم وشب هم جشن پاشو والله خوش به حالت شد، من جای تو دختر حاج رضا نشدم که نازم رو بخره ونذاره کار کنم وبگه برو درست رو بخون وکارگر میگیرم، شدم زنش و کلفت بچه هاش، سریع از جام بلند شدم وسلام کردم ساعت یه ربع به ۹ بود سابقه نداشت من اینقدر بخوابم هول افتاد به جونم که ای وای از برنامه ام عقب افتادم، باید سریع کارامو بکنم که بتونم درس بخونم ولی از یه طرف هم دمق بودم بابت متلک گفتنای مامانم، جوری میگفت نشدم دختر حاج رضا که هرکی ندونه فکر میکنه منو لای پر قو گذاشتن سریع رفتم آشپزخونه تا کارها رو سرو سامون بدم دیدم بابا مشغول صبحانه است، سلام کردم وجوابمو نداد اینقدر وضع آشپزخونه بغرنج
بود نمی دونستم از کجا باید شروع کنم به اندازه یه رستوران ظرف نشسته اونجا بود، داشتم به اطرافم نگاه میکردم که از کجا شروع کنم که سیاوش با گوشی بیسیم به دست واردآشپزخونه شد وبه با با گفت خاله باشما کار داره. من تکیه دادم به ظرفشویی وبابا داشت سلام واحوالپرسی میکرد که از اون طرف خط صدای دادو بیداد خاله ام میومد که میگفت حیا نکردی رفتی دست گذاشتی رو دختری که ما دست گذاشتیم، زن پسرم رو از تو بغل پسرم بُر زدی چه فرقی بین سیامک وامین بود ؟انگار عروست رو از بغل اونپسرت کشیدی بیرون وگذاشتی بغل اون یکی پسرت، خاله امون نمیداد بابا حرف بزنه ویا دفاع کنه بابا یه لحظه داد زد
، خاله امون نمیداد بابا حرف بزنه ویا دفاع کنه بابا یه لحظه داد زد زهره ساکت شو بذار حرف بزنم الان با سمانه میام خونتون وتوضیح میدم اگر قانع نشدی بعد هر چه خواستی بگو وهر کاری گفتی من انجام میدم خاله ظاهرا کوتاه اومده بود، بابا تلفن رو قطع کرد وبه من گفت به چی زل زدی کارتو بکن وبه مامان گفت سمانه سریع آماده شو بریم خونه زهره اینا تا شر درست نکرده خواهر روانیت، آرومش کنیم، مامان داشت غرولند میکرد که من گفتم شر میشه گفتم اون آروم نمیگیره واز این حرفا که بابا گفت سر صبح مخ منو کار نگیر سریع آماده شو بریم.
با رفتن بابا اینا من سریع مشغول شدم گفتم سریع کارام رو بکنمکه درس بخونم برای امتحان فردا خیلی استرس داشتم امتحان فیزیک بود ومن یه فصل رو کاملا مشکل داشتم هر چه ظرف میشستم تمومی نداشت که حدود ساعت ۱۱/۵بود که مامان اینا برگشتن ومامان مستقیم اومد تو آشپزخونه وغر زد تو که هنوز اینا رو تموم نکردی چه غلطی میکردی از اون موقع تا الان گفتم بخدا از پسرا بپرس بدون یه لحظه استراحت یه سره از وقتی رفتی فقط دارم ظرف میشورم خیلی زیادن وبا احتیاط میشورم که چیزی از دستم سُر نخوره وبشکنه وسرویسها ناقص بشن گفت خوبه خوبه نمیخواد خودشیرینی کنی کارتو انجام بده مجبورم جارو وگرد گیری رو خودم انجام بدم ولی وای به روزت ظرفی لک بمونه ویا لب پر شده باشه آشپزخونه رو برق میندازی فهمیدی؟ گفتم چشم جرات نداشتم بپرسم با خاله چکار کردن چون اگر میپرسیدم هم جواب بهم نمیداد ویه تو دهنی بهم میزد .سیامک همچنان تو خواب ناز تشریف داشت بابا صداش کرد و گفت آقای داماد کجایی پاشو بیا ببین ما رفتم به جنگ دیو ۷سر تا رضایت مراسمت رو بگیریم ،بعد جنابعالی هنوز خوابی؟
حدود ساعت ۲ظهر، آشپزخونه کاملا تمیز ومرتب شده بود ومامان هم جارو وکارهای اون قسمت خونه رو تموم کرده بود، وارد آشپزخونه شد وگفت از غذاهدی دیشب گرم کن برای ناهار ومیز ناهار رو هم آماده کن، وای از فکر بهم ریختن آشپزخونه ودوباره ظرف شستن پشتم تیر میکشید ولی چاره ای نبود سریع در یخچال رو باز کردم وچند مدل غذا گذاشتم گرم بشه وشروع به چیدن میز کردم ساعت دونیم همه دور میز نشستن تا ناهار بخورن سیامک یه نگاه به من کرد وگفت یه مبارک تو دهنت نچرخه زشته بده به من تبریک بگی ومن هم فقط برای اینکه بحثی پیش نیاد وبابا حرفی بهم نزنه گفتممبارکه امیدوارم خوشبخت بشی مامان پشت چشمی نازک کرد و
بابا خندید وگفت چه خبرته دیر اومدی زود میخوای بری فقط اینو بگم مگه کسی حریف بابات میشه ومیتونه رو حرف بابات حرف بزنه سیمک گفت ایول داری حاجی نو کرتم ولی تعریف کن چطور بابا گفت هیچ لج کرده بود که الان که اونا به امین گفتن زن نمیدن وامین کاروبارش مشخص نیست من برای داریوش خواستگاریش میکنم وشما حق ندارید عقدش کنید برای سیامک،، سیامک یباره رگ غیرتش گرفت شروع به فحاشی کرد که بابا گفت بشین بیخود خون خودتو جوش نیار من از راه خودم آرومشون کردم، به خالت گفتم اولا زشته دختره رو بین پسرا داریم دست رشته میکنیم بعد هم زن داریوش رو تو از من بخواه اون پیش منه، نکنه قول وقرار قدیما یادت رفته که با گفتن این حرف خالت گل از گلش شکفت و ساکت شد وتبریک گفت وسلام گرم هم بهت رسوند ولی باشنیدن این حرف بابا گوشای من داغ داغ شدن، زیر چشمی دیدم بابا ومامان وسیامک دارن منو میپایند، ولی من خودمو به خنگی زدم که یعنی متوجه حرفاتون نشدم وتو باغ نیستم. مامان به بابا گفت ببین درس هواییش کرده، داره غذا میخوره ولی هوش وحواسش پیش کتاباست نه اینجا با این حرفش میخواست به بابا برسونه که من متوجه نشدم وبابا بحث روادامه نده. من سرم رو
بلند کردم وگفت چی چرا مگه من چکار کردم نه بخدا فقط تو فکر اینم که هنوز چیزی نخوندم ، مامان گفت دیدی ؟ نگفتم هوش وحواسش پی کتاباشه ؟ بابا به مامان گفت هماهنگ کردم برای شب دوتا کارگر خانم وآقا که زن وشوهرن بیان کمکت وسائل پذیرایی شیرینی ومیوه هم تا یه ساعت دیگه میارن دم در خونه با گروه ارکستر هم هماهنگ شدم تلفنی هم به برادر وخواهرام ویه تعداد از دوستام وبرادروخواهری تو خبر دادم.
همه بعد ناهار از آشپزخونه بیرون رفتن من سریع جمع وجور کردم ورفتم تو اتاقم ساعت یه ربع به ۴ شده بود عجیب احساس خستگی میکردم، با خودم گفتم دوساعت بخوابم ولی درعوض شب تا صبح بیدار میمونم ودرسم رو میخونم وقتی پتو رو کشیدم یاد حرفای بابا افتادمکه به خاله گفته زن داریوش پیش منه یعنی منظورش من بودم پس من محکوم به ازدواج با داریوش بودم، با خودم دو دوتا چهار تا میکردم ببینم اصلا تصویری از چهره داریوش تو ذهنم هست ویا اصلا حسی نسبت بهش دارم یانه هر چه فکر کردم تصویری از اون تو ذهنم نیومد فقط میدونستم از آخرین باری که دیدمش اون نسبت به بقیه برادراش چهره ی کاملا معمولی داشت ولی میدونستم
بعد با خودم گفتم برای من که فرقی نمیکنه باکی ازدواج کنم من فقط قصدم فرار از این خونه است شوهرم هر کی میخواد باشه، با اخلاق خودم اونو خام و رام میکنم وتو ذهنم یه زندگی آروم وزیبا وعاشقانه وپراز محبت رو تجسم کردم وبه خواب فرو رفتم
ساعت ۶/۵بود که باز مامانم اومد تو اتاقم وبیدارم کرد وگفت پاشو سریع آماده شو الان مردم میرسن چقدر میخوابی گندت نزد ؟ پاشو سیروس رو هم آماده کن . سریع پا شدم وگفتم من درس دارم سیروس رو آماده میکنم ولی خودم نمیام.یهو مامان داد زد خوشم باشه، این هم عوارض آزادی دادن به خانم که رو حرف بابات حرف بزنی؟ مگه یادت رفت بابات گفته باید یک ساعت تو مراسم باشی وبعد از اتاق زد بیرون با خودم گفتم جهنم این یک ساعت رو هم میرم که فقط بهم گیر ندن بعد میام درس میخونم.
وااای خونه بقدری شلوغ شده بود که من داشتم با خودم فکر میکردم تو این سر وصدا اصلا من میتونم درس بخونم یانه .یه ساعتی بین مهمونا بودم تو اون یک ساعت دخترای فامیل که درحال رقص بودن همه میخواستن منو بکشونن وسط تا برقصم ومیگفتن خواهر یکی یدونه داماد بیاد وسط ولی من رقص بلد نبودم واگر هم بلد بودم جرات نداشتم برقصم یادمه از زمانی که راهنمایی بودم بابام یبار منو درحال رقصیدن تو خونه برای دل خودم وتنها دیده بود وکلی کتکم زده بود وگفته بود اجازه ندارم هرگز برقصم الان اینجا اگر من رقصی هم بلد بودم ومیرقصیدم قطعا سرم رو میبرید ویا یه بهونه درست وحسابی میدادم دستش برای جلوگیری از رفتن من به مدرسه بنابراین با بلد نیستم وبهانه های دیگه از زیر دستشون در میرفتم ودر نهایت هم عذر خواهی کردم وگفتم من امتحان دارم باید درس بخونم وه دخترای فامیل همه خندیدن وگفتن عروسی داداش آدم باشه ویکی یدونه باشی وبخوای بری خر خونی کنی ؟ به حرفاشون توجه نکردم ورفتم داخل اتاقم
در رو بستم وکتابم رو در آوردم وای چقدر سروصدا بود، اشکم در اومده بود وبا خودم میگفتم من از این درس تجدید میشم حدود ساعت ۱۱/۵ شب بود که خونه آروم گرفت وظاهرا مهمونا کامل رفتن ، به هر جون کندنی بود حدود ساعت ۶ صبح درسم تموم شد تصمیم گرفتم نیم ساعت بخوابم ،ساعت رو کوک کردم وسریع دراز کشیدمتو اون نیم ساعت تو حالت خواب بیدار بودم وهمش حس میکردمامتحان رو خراب کردم ویا از امتحان جا موندم تو همین حالتها بودم که صدای زنگ ساعت بلند شد سریع از جامبلند شدم سرم به شدت درد میکرد اوننیم ساعت نه تنها آرومم نکرده بود بلکه بیشتر بهم ریخته وخسته ام کرده بود.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید