سحر قسمت ششم
حق رفتن به خونه دوست ورفیق داریوش ومهمونی بازی وپارک وسینما وبازار رفتن وگردش رفتن نداریی،
، هر چیز نیاز داشتی مثل الان میگی مامانت تهیه میکنه ،چون داریوش دانشجو وهنوز سر کار نرفته عموت تقبل کرده ماهانه هزینه زندگیتون رو بده، شرط کردم حق جدا غذا پختن وخوردن نداری، غذا ببری بری اتاقت با شوهرت بخوری از این قرتی بازیا نیست وباید تو جمع
خانواده با اونا بشینید غذا بخورید و حق ادامه تحصیل هم نداری .الانم دارم میگم با لباس سفید دارم راهیت میکنم وبا لباس سفید از اون خونه میزنی بیرون ، قهر وناز وهرروز خونه من شال وکلاه کنی قهر بیایی نداری و مراقب رفتارت با برادر شوهرت هستی وبا هیچ کدوم از جاریهات صمیمی نمیشی، وحرف دلت فقط به خالت وشوهرت ومادرت میگی وحق سفر رفتن تنها با شوهرت ویا ماه عسل هم نداری، صدات از اتاقت نباید بیرون بره ، موقع رفتن آزمایشگاه وخرید دست تو دست داریوش نمیذاری وهم قدم مادرت راه میری طلاهایی که از کودکیت تا الان خریدم به اضافه یه مقدار دیگه رو بهت میدم همراهت ببر ولی حق فروش یا عوض کردنشون رو نداری، قراره دوشنبه بعداز تعطیلات برید آزمایش بدید تا اونموقع هم حق نداری اگر داریوش زنگبزنه یا هر کس از طرف خونه عموت وبخواد تلفنی باهات صحبت کنه گوشی رو بگیری وصحبت کنی ، مقرارات وقانونها ی این خونه برای تو همچنان بعد از ازدواج هم صدق میکنه واینکه اونجا هم نبینم نزدیک گوشی تلفن بشی و تو دعوای خاله وعمو وعروسا وپسراشون به هیچ عنوان دخالت نمیکنی، موقع دعوا میری تو اتاقت واز اتاقت بیروننمیایی شیر فهم شدی باز با صدای ضعیفی بله گفتم،
بابا با صدای بلند داد زد نشنیدم چی گفتی؟ گفتم بله وبعد بلند شدم به طرف اتاقم رفتم روی تختم خودمو رها کردم وگفتمای خدا این چه جور شوهر کردنه ؟ظاهرا از این زندان دارم میرم یه زندان جدید، با زندان بانهای جدیدتر ،دوست داشتم بدونم نظر داریوش در مورد این قوانین چیه واینکه اصلا این قانون ها رو میپذیره ؟ پس استقلال زن وشوهری ما چی میشه؟ باخودمگفتم سحر از چاله به چاه افتادی، تا الان امید داشتی بتونی مخ داریوش رو بزنی و وارد دانشگاه بشی ولی از الان دیگه میدونی این آرزو رو باید باخودت به گور ببری قرار بود دوهفته بعد از جواب آزمایش عقد کنیم و روز بعداز عقد هم عروسی.
رفتار مامان یکم بامن بهتر شده بود ومهربونتر رفتار میکرد. مامان یه لیست بلند بالا تهیه کرده بود برای خرید جهیزیه ی من از بی ارزشترین وکوچکترین چیزها تا گرونترین ودرشت ترین وسائل خونه.
قرار بود برای من سنگ تمام بذارن چون هر چه باشه تک دختر حاج رضا بودموتو چشم فامیل وهمه میخواستن ببینن دختر حاج رضا جهاز چی میبره همراه خودش . روز دوشنبه صبح زود مامان منو از خواب بیدار کرد وگفت سریع یه چیزی بخور وآماده شود خاله وداریوش وامین دارن میان دنبالمون تا بریم آزمایشگاه ،من سریع از جام بلند شدم وبه ذوق اینکه بالاخره داریوش رو امروز میبینم آماده شدم، بابا دوباره داشت به مامان توصیه میکرد که حواسش باشه ومن وداریوش تا زمانی که عقد نکردیم دستمون به هم نخوره و زیاد من بلبل زبونی نکنم ،بعد هم به من یه چشم غره رفت واز خونه رفت بیرون ، یه ربع بعد خاله زنگ در رو زد گفت سریع بیایید چون تاکسی گرفتن امین هنوز رانندگی نمیکرد ظاهرا داریوش هم نه رانندگی بلد بود ونه گواهینامه داشت واومدن امین با ما هم فقط به اصطلاح چون قبل از داریوش ازدواج کرده به نوعی بلد راه بوده ونقش بلد راه بودن رو قرار بوده بازی کنه.کنه چونداریوش همیشه سرش تو درس و ورزش بوده وکمی ظاهرا کمرو وخجالتی بوده و از این کارها سر درنمی اورده به همین دلیل امین ما رو به اتفاق مادرها همراهی میکرد، به محض اینکه پا تو خیابونگذاشتم وداریوش رو دیدم وسلام کرد یه چیزی تو دلم فرو ریخت، نمیدونمچرا فکر میکردم داریوش خیلی باید جذاب تر از این حرفا باشه با وجودی که میدونستم نسبت به برادرهای دیگه اش چهره اش معمولی تره ولی الان میدیدم به شدت لاغر وصورتش استخونی به طوری که استخوانهای فکش مشخص بود ورنگ پوستش سبزه ی تیره بود سوار ماشین شدیم وتو دلم با خودم میگفتم وای داریوش چقدر زشته از لحاظ چهره هیچ سنخیتی باهم نداریم آیا من روم میشه کنارش با لباس عروس وایسم بعد به خودم نهیب زدم سحر تو انتخاب وچاره ی دیگه ای نداری به قلب آدما باید نگاه کنی مطمئنا اگر چهره اش زیبا نیست قلب زیبایی داره به آزمایشگاه شهر رسیدیم ومراحل مشاوره وآزمایش رو انجام دادیم بین آزمایش ومشاوره یه وقت اضافه بود که داریوش اومد کنار مننشست وامین روبروی ما ایستاده بود، مامان وخاله هم گرم صحبت بودن البته مامان متوجه شد داریوش کنار منه ولی احساس کردم به عمد بی توجهی میکنه تا ما کمی
باهم حرف بزنیم، داریوش پرسید خوبی گفتم ممنون گفت شنیدم معدلت بالا بود برای دیپلم گفتم بله گفت چه رشته ای خوندی گفتم تجربی گفت من انسانی خوندم گفتم ترمچند دانشگاهی گفت من دوترم مشروط شدم الان باید ترم ۸ باشم
صحبتمون همونجا تموم شد وهر کدوم به طرف اتاق مشاوره رفتیم با همین چند جمله حرف احساس کردم عاشق داریوش شدم ومیتونم باهاش خوشبخت بشم من بقدری کمبود محبت داشتم که با دوجمله سریع عاشق شدم خیلی خنده داره ولی عین واقعیته. بعداز مشاوره داریوش ما رو به خونه رسوند واون به همراه مادر وبرادرش رفت، قرار شد عصر برای خرید عروسی بیان دنبالم ،عصر مجدد من آماده شدم وبا همراهی همون اکیپ صبح، رفتیم بازار تو بازار داریوش میگفت بذار مامان اینا یه قدم از ما جلوتر برن تا ما باهم صحبت کنیم ویکم باهم آشنا بشیم ، اول با ترس یه قدم عقب افتادم از مامان ولی بعد وقتی دیدم نه ظاهرا مامان راضیه و با رفتار صبح متوجه شدم چیزی به بابا لو نمیده ،بنابراین با خیال راحت با داریوش مشغول صحبت شدم ،مامان یه لحظه برگشت وبه داریوش گفت داریوش حواست به خواهرت باشه بازار شلوغه کسی بهش تنه نزنه داریوش بهش بر خورد گفت خاله من دارم با خواهرم ازدواج میکنم؟ این چه حرفیه که میزنی بگو نامزدم مثل اینکه ما نامزد شدیم، مامان لبخندی زد ودوباره با خاله مشغول صحبت شد ،به داریوش گفتم از قوانینی که بابا برای ما دوتا وضع کرده خبر داری خندید گفت بله مامانم همه
رو بهم گفته ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نیست، تو نگران نباش مگه میشه آدم با زن خودش جایی نره وتفریح نکنه بابات واقعا دیگه شورش رو درآورده کل فامیل میدونه بابات چه تعصب مزخرفی داره و تو رو تو خونه حبس کرده وتوی هیچ مهمونی پا نمیذاری ،درحضور هیچ مهمانی هم دیده نمیشی، فقط بذار من تو رو به چنگ بیارم واز اون خونه بیارم بیرون بقیه اش حله. با این حرف داریوش به آینده زندگیم با داریوش امیدوار شدم واز ته دل بابت ازدواج با اون خوشحال شدم وحس کردم خیلی دوستش دارم، زمان خرید از اون جایی که میدونستم عموم فوق العاده خسیس هست ومیترسیدم بعد حساب ریال به ریال رو با خالم بکنه ،سعی میکردم چیز گرونی انتخاب نکنم .
دیگه من داریوش رو ندیدم وتقریبا خریدهامون کامل شده بود، جهاز من هم آماده، دوشب قبل از عقدم مامان رفت تا جهاز منو بچینه که تمام فامیل خونه عموم جمع بودن وانگشت به دهن جهاز منو دید میزدن وهمگی حتی داداش بزرگ داریوش به اون گفته بودن داماد یکی یه دونه عمو رضا شدی نونت تو روغنه.
روز عقد از صبح خاله ام اومد دنبالم تا منو به آرایشگاه ببره بابام گفت لباسی که انتخاب کردی بی آستین که نیست مامان گفت نه. گفت چادر سر میکنی از آرایشگاه میایی ای خدا زمان عروسی محبوبه این خبرا نبود برای من چرا باید اینجور باشه مامانم گفت حاجی کسی چادر نمیزنه شنل گرفتم براش بابا گفت هر چی نمیخوام تو کوچه پیاده بشه لخت باشه ومردم تماشاش کنن.
دم آرایشگاه یکی از جاریام اومد دنبالم داریوش نیومده بود، جاریم میگفت روز عروسی میاد امروز عقده ونباید اون بیاد دم آرایشگاه، با مهرداد وجاریم اومدم خونه بابا برای مراسم عقد پا که تو حیاط گذاشتم با دیدن اون همه جمعیت وحشت کردم به طوری که وحشتم تو چهره ام مشخص بود وخاله ام اومد سمتم وگفت چرا ناراحتی چیزی شده؟ گفتم نه مستقیم سر سفره عقد نشستم وعاقد شروع کرد به خوندنخطبه شرایط رو که میگفت رسید به تعداد سکه مهریه ام که تعداد سکه سال تولدم بود که یباره امین چشماش گرد شد وباباشو صدا کردو گفت چه دست ودلباز شدی واسه برادر زاده ات ،همون لحظه داریوش در گوشم گفت موافقی مهریه رو ۱۴ سکه بزنیم ؟بابات تورو مگه میخواد بفروشه؟ چه خبره ؟مهم منو تو هستیم که همدیگه رو تا پای جونمیخوایم ،راستش بدم نمیومد حرف داریوش رو گوش کنم وحرف بابا رو بزنم زمین واولین انتقام رو به خیال خودم ازش بگیرم ،گفتم باشه هر چه تو بگی که داریوش به عاقد گفت مهریه ۱۴ سکه بهار آزادی بابا یه نگاه به من کرد وچون تو جمع بود ودر معذورات دیگه نمیشد حرفی بزنه خطبه خونده شد وما سند خوردیم به اسم هم.
بابا یه چک به مبلغ یک میلیون تومان( اون موقع ارزش سکه ۳۰ هزار تومن بود )به عنوان چشم روشنی به ما داد وعموم هم یه تراول ۲۰۰تومنی. همه مشغول رقص بودن واز عروس وداماد میخواستن که باهاشون همراهی کنن وبرقصن از داریوش خواستم به خاطر فیلم عروسیمونپاشه یه قری بدیم چون دوست داشتم با لباسم وسط جشن یه قر بدم .
حنابندان هم با تعویض لباس من وگل سرم ورنگ رژ لبم برگزار شد .بعداز رفتن تمام مهمونا من رفتم یه دوش گرفتم وبه اتاقم رفتم تا بخوابم جالبه مامانم اصلا با من در رابطه با شب ازدواجم واتفاقی که قراره برام بیفته هیچ حرفی نزده بود ولی من همه چیز رو قبلا از مهران شنیده بودم ،با یاد آوری قضیه واتفاق بین من ومهران ترس به دلم افتاد تازه یادم افتاده بود که قراره هر روز مهران رو ببینم و باهاش چشم تو چشم بشم از یاد آوری وفکر این موضوع یه ترس مبهم به دلم چنگ انداخت ولی به خودم قول دادم تحت هیچ شرایطی با مهران تنها نشم واجازه ندم خاطرات کودکیم برام تکرار بشه وبه شوهرم پایبند باشم وخطا وندانم کاری کودکیم رو تکرار نکنم.
مراسم عروسی برگزار شد ولحظه آخر که داشتن ما رو به طرف حجله بدرقه میکردن مامانم در گوشم گفت دستمال رو زیر بالشت سمت چپ گذاشتم که من فقط با حرکت سر بهش رسوندم متوجه شدم.
وارد حجله شدیم از شرم وترس بدنم یخ کرده بود ،داشتم به خودم میلرزیدم ،سالها بود بابا رسم مسخره دستمال نشون دادن همون شبه حجله و اومدن بیرون داماد از حجله، دستمال به دست رو منسوخ کرده بود ،خیالم راحت بود قرار نیست همه بفهمن چه خبر شده. بعداز اینکه داریوش منو وارد دنیای زنانه کرد مشغول صحبت با من شده بود که یکباره پنجره اتاق ما که روبه حیاط بود زده شد گفتم کیه گفت امین گفتم از کجا میدونی گفت باهم شرط بندی کردیم که من امشب دخترونگیت رو ازت میگیرم، ولی اون گفت که مطمعن باش به سفارش پدر ومادرش اینکار رو نمیذاره امشب انجام بدی تا پیشت عزیزتر بشه از تعجب دهنم باز مونده بود بابت این شرط، که داریوش سمت پنجره رفت وسلام کرد وامین پرسید چه خبر داریوش دستمال رو از پنجره نشون داد وگفت تموم
از این حرکت داریوش خیلی ناراحت شدم کمتر از یک دقیقه صدای کل از تو خونه بلند شد وصدای یکی از عموهام وخانمش که باهم یه ترانه رو میخوندن وصدای دف وداریه اومد وصدای رقص وپایکوبی به داریوش گفتمچکار کردی؟ امین آبروی منو برد دلم میخواد زمین دهن باز کنه ومن بمیرم از خجالت ،خندید وگفت اتفاقا باید خوشحال باشی تو سر بلند از این امتحان اومدی بیرون. تا صبح خوابم نبرد هم درد داشتم وهم از حرکت داریوش ناراحت بودم.دم دمای صبح حوله ام رو برداشتم وگفتم تا همه خوابن برم حمام چون درصورت بیداری عروسهای خونه وکلا اهل خونه معذب میشدم.
مامان ساعت ۹ صبح با کلی صبحانه مخصوص عروس وداماد که تنوع خیلی بالایی داشت ومقدارش هم زیا بود طوری که همه اهل خونه دوره سفره نشستن ومشغول صبحونه شدن اومد، یباره چشمم به مهران افتاد مهران تو جمع خانواده به شوخ طبعی ولودگی معروف بود و ظاهرا مرتب جلو همه، پیر وجوان وبچه جکهای سکسی میگفت ،درحین خوردن صبحونه هم رو به مامانم کرد وگفت خاله جان دستت درد نکنه این خونه دیشب ۴ تا عروسی وحجله داشته، حالا نمیدونم مامانم هم دیشب عروس شده بود یانه ولی همه به این صبحونه تقویتی احتیاج داشتیم، من رنگ به رنگ شدم واز خجالت داشتم آب میشدم ولی همه فقط میخندیدن
زندگی من با داریوش شروع شده بود شب سوم بعداز جشنمون، خواهر ناتنی داریوش مارو پاگشا کرد، من روبرو آینه مشغول آرایش کردن بودم که داریوش اومد گفت آرایش نکن گفتمچرا داریم میریم مهمانی ومن تازه عروسم زشته همه آرایش کردن وبه خودشون رسیدن ولی من نه ، گفت همین که گفتم علت رو پرسیدمگفت مگه نمیبینی هوا گرم وشرجیه گفتم ما که پیاده نمیخوایم بریم گفت بحث نکن رفتمکنارش وبوسش کردم وگفتم داریوش کرمنمیزنمولی رژ میزنم، یهو دستمو پیچوند وگفت کری نمیشنوی من چی میگم؟ یه سیلی در گوشم خوابوند، آروم گفتم داریوش باشه هر چه تو بگی ولی خواهش میکنم داد نزن دوست ندارم خانواده وعروساتون برامون حرف دربیارن، گفت اصلا ما جایی نمیریم، گفتم آخه زشته مهمونی رو برای ما گرفتن ،گفت همین که گفتم بعد رفت تو هال وبلند به خانوادش گفت شما برید ما با تاکسی میایم همه رفتن ولی ما تو خونه موندیم، گفتم پس چرا نمیریم گفت کجا مگه من شوخی دارم ؟گفتم که جایی نمیریم . یک ساعت بعد خواهرش به خونه زنگ زد وداریوش تلفن رو جواب داد وگفت سحر حالش خوب نیست دل درد وسردرد شدید گرفته یباره تب ولرز کرده نمیتونیم بیایم.
بعد اومد تو اتاق لباس پوشید واز اتاق زد بیرون من روی تخت دراز کشیدم وشروع به گریه کردم و به بخت خودم لعنت فرستادم، مگه من چکار کرده بودم که به این زودی دل داریوش رو زده بودم وبینمون دعوا شده بود. داریوش از خونه بیرون زده بود نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم کنارم خوابیده. صبح با ناز وبوسه بیدارش کردم واصلا از اتفاق شب گذشته چیزی به روش نیوردم، میخواستم زندگی شیرین ومتفاوتی با خونه پدرم داشته باشم
جالبه داریوش اصلا به روی خودش نیورد وتلاشی هم برای دلجویی از من نکرد. روزها میگذشت ومن تو همونمدت کم متوجه شده بود امین شدید دوبه هم زن ودروغگو وحسوده ومهرداد هم اخلاقش کپ پدرش ودست بزن داشت وزن بیچاره اش هر روز یه جایی از بدنش خونی وشکسته بود ومهران هم یه خانم باز قهار و زبون باز برای زنش که به این طریق زبون زنش رو بسته بود. داریوش دانشگاهش شهر کوچکی نزدیک شهر ما بود والان چون ترم تابستونه بود دوروز فقط کلاس داشت وصبح میرفت عصر خونه بود ولی ترم معمولی رو ۴ روز درهفته خونه نبوده ظاهرا وتو یه خونه دانشگاهی زندگی میکرد تا حدودی با احلاق خانواده عموم آشنا شدم وتو اون خونه ی شلوغ من هم بخشی از کارهای خونه رو انجام میدادم ظاهرا کارها وآشپزی نوبتی بود هر روز یه قسمتی از کارها به عهده ی یه عروس خونه بود ۴ تا بودیم ومحمد برادر شوهر کوچکترم مجرد ومحصل بود خاله هم کارخرید مایحتاج خونه ورسیدگی شخصی به کارهای شوهرش فقط به عهده اش بود زندگی عموم زیاد لاکچری نبود وبا وجود ثروت عموم،خیلی عادی بود نه مبلی ونه وسیله لوکسی حتی ماشین مدل بالا مثل بابا زیر پاش نبود وخورد وخوراک هم با دوره ای که مادرم
باهاشون هم خونه بود ،زیاد تغییری نکرده بود و همچنان اول خودش بعد پسراش وبعد خانمها ونوه ها غذا میخوردن، میوه فقط برای خودش بود تنقلات ومیوه هر عروس برای خودش میخرید و تو یخچال اتاقش نگه میداشت وبه کسی نمیداد. بابام وزندگی در خونه ما هر بدی داشت این حسن رو داشت که نعمت فراوان بود وپدرم هرگز حساب کتاب این چیزارو نمیکرد واز گلوی خودش میزد تا اول همه بخورن بعد خودش درحالی که اینجا همه چیز برعکس بود عمومفوق العاده نظر تنگ بود ویه خرجمختصری میداد وانتظار داشت خاله تا آخر هر هفته تماممیحتاج خونه رو بخره واگر کم بیاره کمکی نمیکرد وپولی نمیداد وجالب بود تمام پول خرج خونه خرج مایحتاج وخوراکی مورد علاقه عمو میشد حتی گاهی جلو عمو مرغ وماهی بود ولی بقیه نونوماست من که اخلاقشون رو دیده بودموحس میکردم لقمه تو دهن آدم رو میشماره ونگاهش به لقمه آدمه سعی میکردم درحد یکی دولقمه بیشتر سر سفره نخورم مهران ومهرداد هم روی ماشین سنگینی که پدرشون خریده بود یک روز درمیونبه عنوان راننده کار میکردن وحقوق بخور ونمیر ازش میگرفتن تنها پسرمتاهلش که کار نمیکرد داریوش بود
روزایی که داریوش میرفت کلاس من ناهار نمیخوردم واصلا سر سفره نمیرفتم روزایی هم که بود معمولا شام نمیخوردم
وحشت کردم تمام خاطرات گذشته برام زنده شد تمام این مدت سعی کرده بودم با مهران چشم تو چشم نشم و برای سلام کردن برخلاف بقیه عروسا بهش دست ندم وتا جایی که میشد ازش دوری میکردم ولی نه جوری که تابلو باشه، الان داریوش از من میخواست فردا باهاش همراه بشم جرات نمیکردم بگم نمیرم ویا با مهران همراه نمیشم ، میترسیدم دلیلش رو بپرسه بنابراین سکوت کردم و گفتم فردا یه فکری میکنم، صبح حدود ساعت ساعت ۹ مهران در اتاقم رو زد وگفت زن داداش آماده ای بیا بریم ، وقتی اینجور صدام کرد یکم ته دلم قرص شد وگفتم به ناموس خودش چشم نداره الان من زن برادرش هستم، اون موقع احتمالا بچگی کرده، از اتاق اومدم بیرون ودر اتاق رو قفل کردم اماده ی رفتن بودم که خانم مهران گفت زود برگرد مهران، بیا دنبالم برم آزمایشگاه من هم از خدا خواسته گفتم بیا الان با هم بریم منو برسونه بعد شما رو ولی گفت نه نمیتونم باید دختر وپسرم رو آماده کنم بعد از اونجا میخوام برم خونه مامانم هر چه اصرار کردم بی فایده بود بنابراین دنبال مهران راه افتادم دودل بودم جلو بشینم یا عقب دستگیره در عقب رو گرفتم که
آریشگرم نظرش این بود فعلا موهام رو یه رنگ ساده بزنم حیف بود که جنس موهام رو با دکلره خراب کنم من هم حرفشو گوش دادم تقریبا ساعت ۱۲ وخورده ای بود که کارم تموم شد وچون آرایشگاه تا خونه تقریبا ۲۰۰متر راه بود پیاده به سمت خونه بابا اینا رفتم وقتی زنگ زدم وارد شدم دیدم داریوش هم اونجاست همون لحظه بابا هم رسید ولی مامان وبقیه نبودن فقط محبوبه و سیروس خونه بودن ظاهرا مامان از ساعت ۱۰ صبح با سیاوش وسینا رفته بود برای کاری که بابا بهشون سپرده بود محضر بابا تا منو دید گفت کجا بودی سلام کردم وگفتم آرایشگاه گفت با کی رفتی وبا کی اومدی گفتم مهران صبح منو رسوند والانپیاده اومدم یباره داد کشید بیخود کردی پیاده وتنها اومدی سر داریوش هم داد کشید مگه تو غیرت نداری چرا گذاشتی تنها بیاد داریوش گفت عمو من که نمیدونستمکی کارش تموم میشه گفت اینبار رو ندید میگیرم ولی دفعه آخری باشه ببینم تنها ویا پیاده رفت وآمد کنه حتی تنها حق نداره خونه من بیاد باید حتما کسی همراهش باشه من آبروم رو از سر راه نیوردم اگر تو نمیتونی یا خانوادت به خودم زنگ بزنید یا من یا یکی از برادراش با تاکسی ویا سیامک میایم دنبالش بد جور
دوباره غرورم جلو داریوش ومحبوبه جریحه دار شده بود داریوش یه چشمی گفت وهمون لحظه مامان اومد سلام کردم مامان سریع گفت وااای چه موهات خوشرنگ شده بابا تازه اونموقع بود که متوجه رنگ موهامکه از زیر روسری زده بودبیرون شد وسریع گفت این چه کاریه چرا مثل زن خرابا رفتی موهاتو رنگ کردی بابا جز رنگ مشکی هیچ رنگی رو دوست نداشت ومامانم هم به همین دلیل هرگز رنگ نمیکرد باعث سرم رو آوردم بالا وبا داریوش چشم تو چشم شدم که
حدودا دوساعت بعد ناهار تصمیم به رفتن گرفتیم که بابا به سیامک گفت مارو برسونه وقتی رسیدیم خونه داریوش از رفتار بابام خیلی برزخی بود وگفت ظاهرا پدرت فراموش کرده تو شوهر داری من بعد هر چه گفت ما خلافش رو انجام میدیم تا یاد بگیره تو کارای ما دخالت نکنه ته دلم از اینکه داریوش به پشتیبانی ازمن در اومده بود خیلی خوشحال شدم همون شب یه درگیری شدید بین ۳ تا عروسهای دیگه وپسرای عموهام گرفت به طوری که عموم برای رهایی از این دعواهای ظاهرا گاه وبیگاه وشدید تنها راه رو در مستقل شدن هر کدوم از پسرها دونست وخیلی سریع تصمیم گرفت از پدرم بخواد براش یه خونه نزدیک محله زندگی مامانماینا بخره ویکی از آپارتمانهایی که بابا ساخته بود رو به مهران کرایه بده وخونه ی که الان همه در اون ساکن بودن رو بین مهرداد وامین تقسیم کرد نیمی از خونه قرار شد دست امین باشه ونیمی دیگه دست مهرداد ولی سرویس ها مشترک خیلی مسخره این کار انجام شد قرار شد ما ووپدر شوهر ومادرش هرم به همراه محمد که مجرد بود به خونه جدید نقل مکان کنیم
من از اینمسئله خوشحال بودمچوندیگه مجبور نبودم هر روز چشمتو چشم مهران بشمواز طرفی تو محله ی بالای شهر زندگی کردن چیز دیگه ای بود آخرای تابستون بود که مامان خبر داد محبوبه بچه رو سقط کرده بعداز این جریان بابا برای تنوع وتغییر روحیه عروسش تصمیم میگیره این دفعه برخلاف دفعات قبل با ماشین همه رو به سفر ببره ولی قرار شد سیامک خونه بمونه وبابا از من خواست به همراه شوهرم مرتب به سیامک وخونه سر بزنیم از طرفی من درحال جمع وجور کردن وسائلم بودم برای جابه جایی واز طرف دیگه باید به سیامک وخوردو خوراکش وریخت وپاشهاش تو خونه میرسیدم از اونجایی که بابابه طور کامل نمایشگاه رو به سیامک سپرده بود امین دغل باز هم نسبت به سابق بیشتر دور سیامک میگشت واونو تلکه میکرد روز دوم بعد سفر بابا وقتی رفتم خونه بابا امین اونجا بود نیم ساعت بعد داریوش گفت پاشو بریموگاری به کارهای خونه نداشته باش هر چه گفتم چرا گفت بریم برات توَیح میدم شوار تاکسی شدیم داریوش گفت سیامک وامین دارن خانم میارن خونه به پیشنهاد امین ظاهرا سیامک هم خیلی راغبه بعد به من گفت زنگ بزن به بابات بگو داریوش گفت از مرد خیانت کار متنفرم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید