دختر کرد قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

دختر کرد قسمت سوم

دلم براش می سوخت بلند شدم و با اون حالم دست و پاش رو یکم ماساژ دادم

 گفتم بزار کمتر درد بکشه از بس دوسش داشتم و دلم نازک بود. بجای اینکه اون از من پرستاری کنه من از اون پرستاری میکردم. ولی چه فایده دستم نمک نداشت ،کاش لااقل یکی از این کارها تو خاطرش میموند. حیف...
یه هفته ای که قرار بود من استراحت کنم شوهرم به خاطر ترک مواد درد داشت و من مجبور شدم از اون پرستاری کنم، غافل از اینکه که آقا فیلم بازی مي کرد و گهگاهی از خونه بیرون می رفت و مواد (حشیش) مصرف می کرد و من هم بی خبر بودم. اون چهار ده روز برام عذاب آور بود برام یه قرن گذشت، همه خانواده نگران بودن، خودم هم خیلی غصه میخوردم. نزدیک ده روز گذشته بود مادر شوهرم زنگ زد گفت جواب آزمایش رو گرفتم و مشکلی نیست خدا رو شکر ،خیلی خوشحال شدم انگاری دنیا مال من بود زنگ زدم و به خانوادم خبر دادم اونا هم خیلی خوشحال شدن. فرداش جواب آزمایش رو به دکتر نشون دادم و گفت شکر خدا کیست ها هم رفع شده و مشکلی دیگه وجود نداره. من شوهرم در کل آدم خوبیه درسته معتاده ولی خیلی مهربون و خانواده دوست فقط بخاطر خانوادش بدبین و بد دل بار اومده. بیشترم رفتارای پدرش روش تاثیر گذاشته بود. اگه اونا تو زندگیمون هر روز سرک نمی کشیدن و بحال خودمون میموندیم خیلی خوش بودیم با اینکه من اجازه هیچ جا تنها رفتن رو نداشتم و اجازه نداشتم با همسایه حتی درست و حسابی سلام و احوالپرسی داشته باشم ،باخودش خوش بودم. دوستم داشت ولی جرات و توان بیان کردنش رو نداشت. ماهای حاملگیم میگذشت ، یه روز خوب ، یه روز بد یه روز باهام میجنگید یه روز قربون و صدقم می رفت... مادر و پدرش هم که نگم براتون تو هر ثانیه زندگی ما بودن. همیشه دوست داشتم شوهرم باهام بیاد مطب دکتر کنارم باشه دوتایی بریم چون تا حالا هیچ جا باهام نبوده. دوست داشتم مثل همه اون زن و مردها بیاد کنارم باشه بهش تکیه کنم، همیشه با مادرش میرفتم و این برام مثل عذاب بود. خودشم اگه میخواست بیاد مادرش نمی ذاشت.  در کل بیشتر حاملگیم رو با ناراحتی گذروندم تا نزدیک زایمانم شد. رفته بودم مطب گفت بیستم برای معاینه بیا بیمارستان. یه روز صبح مادرش اومد خونه ما گفت بریم دکتر برای معاینه . هنوز هفت روز مونده بود به تاریخ زایمانم با خودم گفتم معاینه رو انجام میدم و برمیگردم ، معاینه که انجام شد دکتر گفت باید بستری بشی منم گیج شده بودم به خواهرم زنگ زدم و اطلاع دادم.

 کارام رو انجام دادم و رفتم برای اتاق بستری به شوهرمم گفتم اونم اومده بود ،خواهرمم خودش رو رسونده بود و به مادرمم گفته بود که بیاد. من ازساعت نه صبح رفتم اتاق عمل برای زایمان ساعت شش عصر بچم دنیا اومد، یه پسر کاکل زری. مادر شوهرم و خواهرم پشت در اتاق بودن ولی شوهرم رفته بود خونه، زنگ زده بودن اومدش بعد یه ساعت من رو فرستادن تو بخش شوهرمم بیرون منتظر بود تا ما رو دیدن کلی خوشحال شدن وقتی شوهرم پسرمون رو دید قشنگترین لحظه زندگیم بود یه برق عجیبی تو چشمام بود اما این حس رو نسبت به‌ من نداشت ،حواسش فقط به بچه بود. دلم میخواست دستم رو بگیره و بهم دلگرمی بده... چیزی که تمام خانوم ها میخوان و خودشون الان کامل منو درک میکنن. رفتیم تو بخش مردها اجازه ورود نداشتن بنابراین شوهرم رفت ،خواهرم لباسای پسرم رو پوشید براش تربت کربلا آورده بود، گذاشتش کنارم . فقط یه نفر میتونست کنارم بمونه مادر شوهرم موند خواهرم رفت. صبح زود مرخص میشدم بنابراین مادر شوهرم رفت دنبال کارهای ترخیص منم یه کلاس آموزشی باید میرفتم بعد می رفتیم خونه. موقع رفتن مادر شوهرم گفت باید برای شنوایی سنجی بچه رو ببریم طبقه پایین گفتم خودم می برمش اما زور خودش بردش .اون لحظه حس کردم بچم رو ازم دزدیدن یعنی چی نمیذاشت خودم بغلش کنم و ببرمش. ساک وسایل بچه رو من برداشتم اونم با بچه زودتر رفت. تست انجام شد و نتیجه خوب بود و مشکلی وجود نداشت. دکتر گفت باید دو هفته دیگه بازم بیارینش. موقع رفتن دیدم شوهرم با یه شاخه گل که البته کاملا مشخص بود به زور گرفته اومد آخه همین الانم یادم میوفته حرصم میگیره یه شاخه بلند گل رز که پنج تا شکوفه داشت من خودم روم نشد بگیرمش یعنی واقعا کسی نبود بهش بگه چی باید بخره.... دم در که رسیدم دیدم ماشین خودش نیست یه پرایده گفتم پس ماشین خودمون کجاست گفت دوست نداشتم با اون بیام . مادرمم رسیده بود با همسرم اومده بودن در بیمارستان با مادرم سوار ماشیم شدیم به سمت خونه. بچه من اولین نوه بود تو خانواده شوهرم از چند ماه قبل گفتم قربونی باید حتما بکشیم اما انگار نه انگار، براشون مهم نبود ،شوهرم که پول نداشت ، خانوادشم جز خوردن و خوابیدن خونم حرفی نمیزدن کاری نمیکردن. منم به خواهرم گفتم و اونم به شوهرش گفته بود یه گوسفند گرفته بود آورده بودنش دم در خونمون که ما رسیدیم جلوی ما سرش رو ببرن، بازم مرام شوهر خواهرم. وقتی رسیدیم با خودم گفتم حتما برادر شوهرم هم هست اما نبود فقط خواهرم و بچه هاش و شوهرش بودن، بازم برادرش نیومده بود اما برای خوردن و استراحت شب اومد.

اسفند دود کردن و گوسفند رو قربانی کردن و رفتیم داخل خونه.
خواهرم تا غروب اونجا بود. شب اول برادرش طبق معمول اومد پدرشم از سرکار اومد. مثلا من مادرم اومده بود کنارم ولی مادر شوهر و پدر شوهرم از اونجا تکون نخوردن ،حالا خونه من یه پارکینگ بود که دوتا اتاقش کرده بودن اتاق خوابشم در نداشت. بیچاره مادرم موذب بود. شوهرمم از در میومد بجای اینکه بیاد کنار من یه ساعت مینشست کنار پدرش انگار اون زایمان کرده بود. به خودشون رسیدگی میکردن چای و شربت و آبمیوه... انگار اونا جای من بودن مادرمم بیچاره دهم که گذشت رفتش روش نشد بمونه گوشت گوسفند رو هم همون روز تقسیم کردن آوردن‌ .سهم ما رو گذاشتن یخچال بعد چند روز خاله شوهرم که اومده بود سر بزنه برگشته بهش میگفت یه چند بسته شده بود گذاشته یخچال برای قوم و خویشش، یعنی با شنیدن این جمله تا مغز استخوانم سوخت عوض اینکه خجالت بکشه بگه باید برای نوه م قربونی میکردم مسخره هم میکرد. هر روز بیشتر آتیش میگرفتم و هر چی هم به شوهرم میگفتم عین خیالش نبود. نشسته بودم تو یه اتاق نه تلویزیونی نه استراحت درست و حسابی هیچی هیچی حتی دستشویی و حمامم به زور میتونستم برم. تمام بدنم پاره شد از بس نتونستم به خودم توی اون یکی دو هفته اول خوب رسیدگی کنم. یادشم دردآوره. دقیقا بیست روز خونه ما بودن تا اینکه رضایت دادن به رفتن ولی خب هر روز میومدن اذیت خودشون داشتن یه شبهایی نمی خوابیدن همین پدر شوهرم بچم رو میذاشت کنارش رو زمین سیگار می کشید میگفتم نبرینش میگفت بزار عادت کنه. جنایت مگه چجوری میشه آخه بچه یه ماهه دیگه عادت میدونه چیه آخه .پسرم دو ماهش شده بود و ما همچنان همون زندگی مزخرف و داشتیم خوشیمون خیلی کم بود. یه روز که داشتیم میرفتیم خونه پدربزرگش به شوهرم گفتم دور ناف پسرم یکن خون اومده ببریمش دکتر. تاکید کردم خودمون ببریمش نه که مادرت ببره یا بیاد باهامون. گفت باشه رفتیم مهمونی و بعد ناهار قرار بود بریم که رفتم تو اتاق دیدم داره دوباره از مادرش سوال میپرسه کجا بریم بیا تا بریم و از این حرفا که منم اعصابم خورد شد. گفتم خودم بلد بودم مگه نگفتم نپرس دختر عموشونم تو اتاق بود نابیناست بیچاره نمیدید ولی کاملا میفهمید چه خبره. گفتم نمیبرمش منو برسون خونه با ناراحتی و دعوا تا خونه رفتیم گفتم من دیگه با تو زندگی نمیکنم میرم این فکر کرد شوخی میکنم. منم همین که اون از خونه رفت زنگ زدم خواهرم گفتم بگو شوهرت بیاد دنبالم میخوام بیام اونجا اونم بیچاره فکر کرده بود مهمونی میخوام برم زودی شوهرش رو فرستاد.
 
 من رفتم خونه خواهرم آخرای شب بود که خواهرم تازه متوجه شد من قهر کردم. از شوهرمم هیچ خبری نبود تا یک هفته. بعد یک هفته گفتم زنگ بزنن شوهرم ببینم خونس برم دنبال وسیله هام بعدش برم خونه مامانم. گفته بود خونم منوشوهرخواهرم رفتیم پسرمونبردم رفتم دیدم با مامانش نشستن خونه لم داده جلو تلویزیون با مادرش انگار نه انگار مایی هم بوده. نگو اون روزی که من باهاش بحثم شده رفته سر کار زده به یکی پاش شکسته بوده و درگیر اون شدن و ما رو بیخیال شده بود. از در رفتم تو مستقیم لباسهای خودم و بچم رو جمع کردم اونام داشتن برای شوهر خواهرم توضیح میدادن منم هرچی از دهنم در اومد گفتم. وقتی دیگه ساک ها رو دید باورش شد دیگه شوخی نیست جدیه اومد که ساک رو بگیره با هم دعوامون شد شروع کرد حرف های زشت ناموسی زدن به من که شوهر خواهرم بدش اومد رفت بیرون خواهر زادمم اومده بود خودش و مادرش شروع کردن منو زدن،مادرش شناسنامه و کارت ملی پسرم و دستم دید دستم رو گاز گرفت منم برای اینکه بهش ندم دستش رو گاز گرفتم. بالاخره با هر بدبختی بود رفتم بیرون که مادرش زورش گرفت و برگشت دم در به شوهر خواهرم گفت خودش رو غالب کرده به پسرم برو از لیلا بپرس، لیلا هم برادرزادش میشد و از قبل با شوهرم دوست بودن.دقیقا اون لحظه معنی تمام دوست داشتن شوهرم رو فهمیدم که اصلا از عشقش دفاع نکرد که بگه چی میگی مادر من ،من خودم دوستش داشتم. با کلی غصه سوار شدیم و رفتم خونه خواهرم وسایلم رو جمع کردم ومنو بردن سوار ماشین های خطی کردن و من راه افتادم. تو اون لحظه هم صد بار شوهرم زنگ زد به شوهر خواهرم گفتم جواب نده. من راه افتادم غروب رسیدم شهرمون،ماشین گرفتم و رفتم خونه بابام......
 برای اولین بار بود که خودم تنها بدون شوهرم میومدم خونه پدرم مادرم از قضیه خبر داشت ولی به بقیه نه چیزی نگفتم .یک هفته گذشت کسی چیزی نپرسید همون لحظه که رسیدم گفتم شوهرم کار داشته به من گفته با اتوبوس بیام اینجا. مرداد ماه بود ، نه من از اونا خبر داشتم نه اونا از من، حدودا دو ماه گذشت و هیچکس نیومد دنبال من فقط یک بار خالش زنگ زد گفت آخه مشکل شما دوتا چیه ؟ گفتم مادرش خیلی دخالت میکنه تو زندگیم من خودم اجازه ندارم با نظر خودم هیچ کاری انجام بدم ، شوهرم برای انجام هر کاری با مادرش مشورت می کنه و از اون اجازه می خواد اونم گفت باشه مشکلت رو به آرش میگم . فکر کنم بعد از شنیدن این چیزها بود که یه روز شوهرم به گوشی پدرم زنگ زد من سریع گوشی رو برداشتم آخه ترسیدم با پدرم بد صحبت کنه چون خیلی بی حیا و بد دهن بود تا گفتم الو شروع کرد فحش دادن منم رفتم تو اتاق تا کسی چیزی نفهمه و مثل خودش فحشش دادم و قطع کردم .به بابام چیزی نگفتم نمی خواستم ناراحت بشه آخه اصلا از جریان قهر من اطلاع نداشت . همون روز باز شوهرم به برادر بزرگم زنگ زده بود و شروع کرده بود فحش دادن برادر بیچاره من که از هیچی خبر نداشت شوکه شده بود و با حال عصبانی اومد خونه و دست منو گرفت کشید سمت خودش و گفت چرا اومدی اینجا،مشکلت با شوهرت چیه، چرا زنگ زده به من بد و بیراه میگه، گفتم ما با هم مشکلی نداریم، هنوز حرفم تموم نشده بود که خوابوند زیر گوشم، خودش بیشتر از من ناراحت شد و سریع از خونه زد بیرون. گذشت این موضوع تا اینکه یه روز پدرش و برادرش و پدربزرگش اومدن خونه ما، من گفتم مادرش حق نداره بیاد دنبالم چون بیاد یکی بگه چهار تا جواب میدم دعوامون میشه، نیومده بود. مادرم کلی باهاشون حرف زد در مورد مادرش گفت در مورد دخالت هاش و اخلاق و رفتارش،برادرش بهش برخورد رفت بیرون تو کوچه . خلاصه بعد از کلی بحث داداشم به من نگاه کرد و گفت تصمیمت چیه ،می خوای برگردی خونه خودت یا نه؟ دلم نمی خواست برگردم اما به خاطر بچم و به خاطر اینکه مادرش فکر نکنه موفق شده زندگی من رو خراب کنه گفتم آره برمی گردم. واقعا عقلم کم بود بهترین موقعیت بود می تونستم همه چیز رو تموم کنم و راحت بشم. برگشتم باهاشون تو راه خیلی حالم داغون بود. رسیدیم خونه آخر شب بود شوهرم جلوی در نشسته بود ماشین رو که دید بلند شد پیاده شدم بی هیچ حرفی رفتم داخل خونه. دروغ چرا، دلم برای خونم تنگ شده بود نه اینکه خونه بابام بهم بد گذشته باشه نه ولی خونه خود آدم یه چیز دیگس. من رفتم و پشت سرم شوهرم ساک ها مو اورد
 شوهرم ساک ها مو آورد پدرشم اومد جلو پسرم رو بوسید و گفت ما تصمیم گرفتیم بیایم دنبالت برگردی سر خونه و زندگیت اما دو سال دیگه پسرم باید طلاقت بده اینو گفتم که بدونی ، با این جمله دنیا رو سرم خراب شد، دوباره بهم خیانت کرده بودن ،دوباره فریبم داده بودن. اون رفت و منم پسرمو گذاشتم تو بغلم و همونجا روی زمین بدون هیچ چیزی خوابیدم. شوهرم اومد بالا سرمون، حسش میکردم یه کمی نگاه کرد و پسرمون رو بوس کرد و رفت خوابید. صبح که بیدار شدم نبود رفته بود سر کار ،ظهرم فکر کنم یه سر اومد خونه و سریع رفت. شب من بی هیچ حرفی رفتم دوباره خوابیدم. که این دفعه شوهرم خودش اومد کنارمون دلجویی که از دلمون در بیاره من از بس دلم پر بود زدم زیر گریه بخاطر اینکه چهل روز حتی یه خبری ازمون نگرفته بود اصلا براش مهم نبودیم ، همینطور بخاطر حرف پدرش که قلبمو هزار تیکه کرد خیلی دلم پر بود از اینکه من کلی بخاطرش سختی و بدبختی کشیدم، اما قدر هیچ کدوم و نمی دونست و حتی یبارم به چشمش نیومده بود، تا خود صبح گریه کردم گفتم دیگه مادرت حق نداره بیاد پدرتم نباید بیاد همه برگه و چیزایی که دستش داریم هم از مادرت بگیر میخوام خودم قسطامو پرداخت کنم که دخالتی تو زندگیم نداشته باشن. چند روز بعد مادرش همه مدارک ما رو آورده بود سر کوچه داده بود به شوهرم و رفته بود. دیگه نفهمیدم چیا بهش گفته بود. روزها گذشت و پدرش بازم راهش باز شد خونمون و میومد و میرفت ولی مادرش نه. تا اینکه یه روز بیرون بودیم بی خبر منو برد در خونه برادرش گفت پسرمو ببرم ببینن پدرش اومد جلوی در و منو به زور برد داخ، شوهرم هم پشت سرم اومد . اصلا راضی نبودم رفتم داخل مادر شوهرم هم نشسته بود تا منو دید سریع بلند شد اومد جلو گفتم حتما می خواد بغلم کنه و ببوستم گفتم شاید متوجه اشتباهش شده اما نه، اومد بچم رو گرفت و بدون اینکه چیزی به من بگه رفت نشست سر جاش و شروع کرد با بچم بازی کردن، اعصابم خورد شد آخه این زن چی داره که انقدر خودش رو می گیره، یعنی واقعا نمی دونه در حق من چیکار کرده، واقعا فکر می کنه الان حق با اونه، سرم داشت می ترکید اما به سختی خودم رو کنترل کردم که اشک به چشمم نیاد ، دیگه نمی خواستم جلوی اون خودم رو ضعیف نشون بدم. به شوهرم گفتم پاشو بریم اومدیم بیرون گفتم چرا منو به زور بردی اونجا، رفتارشون رو دیدی ، البته شوهرم هم توقع چنین برخوردی رو از مادرش نداشت و بدش اومده بود از اون کارشون. یه چند مدت راحت بودم از اومدن و موندناشون ولی بازم پاشون باز شد. بازم مثل قبل شد روز از نو روزی از نو

دوباره شوهرم به حرفم گوش نداد و برگه های قسط رو برد تحویل مادرش داد. بازم مثل قبل هر کاری میکردیم نظر میدادن و کارامون و رفت و آمدمون با نظر اونا انجام میشد.
دو سال تو اون پارکینگ زندگی کردیم برای سال سوم به شوهرم گفتم بریم چند جا بگردیم شاید یه جای بهتر پیدا کردیم گفت باشه اما باز خودش با مادرش می رفت و من بی خبر می موندم. چون خیلی اصرار می کردم شوهرم ناچارا قبول کرد چند تا خونه رو با هم ببینیم.چند روزی گذشت تا اینکه شوهرم اومد خونه و گفت یه خونه خوب پیدا کردم مادرم هم دیده پسندیده ،یعنی آتیش گرفتم بازم قبل از من نظر مادرش رو پرسیده بود انگار برای مادرش دنبال خونه بوده. با هم رفتیم خونه رو دیدیم، یه خونه پنجاه متری بالای پشت بام یه ساختمان دو طبقه، برای مجردها خوب بود اما راضی بودم چون اگه قبول نمی کردم نزدیک خونه مادرش خونه پیدا می کرد آخه اون طرفها قیمت خونه پایین تر بود. خونه یه پذیرایی کوچیک داشت که در حمام هم داخلش بود و یه آشپزخونه فسقلی وسط حال و اتاق خوابش هم که افتاده بود وسط آشپزخونه ، اتاقشم در نداشت مثل خونه قبلی . چون یه سوئیت کوچیک مجردی پشت بوم درست کرده بودن بقیه پشت بوم خالی بود . وسیله هامون رو بردیم اونجا و مثل خونه قبلی بعضی از وسایل ضروری تر رو چیدم .والا اگه پدر و مادرش دست از سرمون بر می داشتن من به همونم راضی بودم، الکی دلم رو خوش میکردم .ولی اونا دست بردار نبودن و شوهر منم به حرفشون گوش میداد. گفتم که شوهرم تاکسی داشت اما پدرش مجبورش کرد بفروشه ماشین سنگین بخره،خرید البته بدون رضایت من که خب برای کسی هم مهم نبود. اولی رو خرید بازم دست بردار نبود گفت بفروشیم عوضش کنیم یکی بهتر بخریم، با کلی ضرر فروختیم و عوض کردیم. بازم پدر شوهرم اذیت میکرد می گفت این نه یکی دیگه.... و خلاصه ما بدجوری گرفتار بودیم هم خودم هم شوهرم.
 شوهرمم که جرات حرف زدن نداشت اگه حرف میزد میشد آدم بده، خودمم که میگفتم کسی گوشش بدهکار نبود.
هر روز بحث هر روز دعوا هر روز ناراحتی وقتی هم که میخواستیم خوش باشیم و خوب اونا بینمون بودن باز یا با اومدنشون یا با حرفاشون ، خلاصه درگیر بودیم . الان که این چیزها رو میگم شاید کسی باورش نشه ولی من هنوزم از یادآوریش عذاب میکشم و ناراحت میشم. همیشه خدا دلیل بحث ها و دعواهای من و شوهرم یا بد دلی اون بود که اجازه نمی داد هیچ جا برم یا دخالت های پدر و مادرش. اینقدر به این آزار و اذیت هاشون ادامه دادن که یه روز دیدم واقعا دیگه نمی کشم مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره ،هر روز هر ساعت هر لحظه حرفهاشون و طعنه و کنایه هاشون مثل پتک تو سرم می خورد ،کم آوردم و کاری کردم که شاید هر کس دیگه ای هم جای من بود خیلی زودتر از اینها می کرد، خودکشی کردم کلی تریاک خوردم چون شوهرم همیشه داشت، بعد از حدود یک ساعت که دیگه کم کم داشت اثر میکرد فهمیدن چیکار کردم افتاده بودن دور و برم ، نمی دونم این و بخور اونو بخور ،این کار و کن اون کار و کن،حال منم هر لحظه بدتر میشد داشتم خفه میشدم کاملا حس می کردم که دارم میمیرم از یه طرف دلم برای بچم می سوخت از طرف دیگه میگفتم راحت میشم از دستشون. خلاصه از ساعت نه تا آخرای شب من کم کم عذاب کشیدم شوهرمم هیچکاری نمیکرد نمیدونم چرا. دیدن داره حالم بدتر میشه زنگ زدن به آمبولانس و اونا اومدن، بی حال افتاده بودم و نای تکون خوردن نداشتم وقتی رسیدن بالا سرم چشمام رفت فقط میشنیدم چی میگن سرم و آمپول فشار رو متوجه میشدم ولی نمی دیدمشون تند تند کاراشون رو انجام میدان ازم پرسید اسمت چیه؟ نتونستم جواب بدم همش باهام حرف میزد نمیذاشت بخوابم خیلی خوابم میومد. ازشون پرسید چی خورده گفتن اشتباهی تریاک خورده کامل میفهمیدم چی میگن ولی نای حرف زدن و تکون خوردن نداشتم.نمیدونم چه آمپول هایی زدن که یه چند دقیقه بعدش حس تهوع پیدا کردم و بالا آوردم چند بار پشت سرهم ،کم کم تونستم چشمامو باز کنم اما بازم گفتن باید بریم بیمارستان. بردنم بیمارستان شوهرم باهام اومد مادر و پدرش هم با ماشین پشت سرمون اومدن پسرمم یه سال و خورده ای داشت اونم آورده بودن. رفتیم بیمارستان اونجا بازم حالم بد شد شستشوی معده برام انجام دادن، تا دم دمای صبح بیمارستان بودم تا یکم بهتر شدم و برگشتیم خونه. نمیتونستم به پسرم شیر بدم اونم گرسنش بود. خیلی عذاب کشیدم اشک میریختم و خدا رو صدا میزدم که چرا این شده نصیب و قسمتم.
 
 خانواده شوهرم تا عصر روز بعد خونه ما بودن و غروب از اونجا رفتن . حال و روز منم اینطوری بود دیگه، میخواستم برم خونه مامانم هزار جور باید قبلش برنامه ریزی میکردم که ببرتم موقع رفتن که میشد دعوا و جنگ درست میکرد که نبرتم یه مهمونی میخواستیم بریم هزار جور ایراد میگرفت نمی دونم چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد و از این حرفها. اجازه یه مغازه رفتن رو نداشتم اگرم میخواستم تنها برم باید صد بار دعوا می کردیم ، میگفتم من نمیخوام با مادرت برم خودشم که هیچوقت نمیومد باهام با مادرشم دوست نداشتم برم با خواهرمم که اصلا نمیذاشت برم. از رفتارهای مادرش اصلا خوشم نمیومد بعدشم دوست نداشتم یه چیزی که میخوام بگیرم همش بگه خوبه بده پولتون رو خرج اینا نکنید جمع کنید و از این حرفها. اگر هم به حرفش گوش نمیدادم و کار خودم رو می کردم قیافش رو برام کج و کوله میکرد. دوست داشتم خودم برم خرید کنم و بیام کارهام رو انجام بدم هر جور دوست دارم زندگی کنم ولی نمیذاشتن.
یه سال اونجا با هزار جور دعوا و بحث و گهگاهی خوشی گذشت تا اینکه نزدیک جابجایی بود با صاحب خونه هم سر یه موضوع بحثمون شد و دست آخر گفت کرایه رو گرون میکنم ما هم که پول بیشتر نداشتیم جمع کردیم. دوباره موضوع خونه پیدا کردن البته بازم به من نمیگفت و میرفت خونه دیدن ، چند وقت گذشت یه وقتایی با اصرار منم میبرد نگاه میکردم. روز آخر شوهرم اومد گفت یه جا رو پیدا کردم بریم ببینیمش نگو قبلش با بابا جونش رفته دیده و پسندیده. رفتیم ازش خوشم اومد ولی چون با هم نرفتیم و اول پدرش رو بجای من برده بود قلبم دوباره شکست بد جور .
 به هر زحمتی بود وسایلها رو جمع کردم طبق معمول تنها و بدون کمک شوهرم ،جابجا شدیم و رفتیم منزل جدید یه اپارتمان تمیز هفتاد متری بود، این اولین خونه ای بود که باب دلم بود و مرتب بود ،همه خونه های قبلی خیلی کوچیک بودن و امکانات کم داشتن ولی این یکی خوب بود دوستش داشتم. این بار همه وسایل هام رو از جعبه بیرون آوردم و چیدم . برای کمک کسی نیومد اما وقتی خبرش رسید که کار تقریبا تموم شده بازم سر و کلشون پیدا شد. هنوز نه گازی وصل بود نه ظرفی دم دست مجبورم میکردن شام درست کنم و اونا هم اون وسط بیان بشینن بخورن و بریزن بهم. دریغ از یکم کمک تازه تو اون وضعیت خونه خودشون هم نمی رفتن باید حتما میخوابیدن پیش ما روی زمین، خب مگه مجبوری برو خونه خودت دیگه. خلاصه موندن و فرداش بازم نرفتن.. شوهرمم عرضه نداشت یک کلمه حرف بزنه. من حرص میخوردم و اونا هم عین خیالشون نبود. یه روز شوهرم زنگ زد گفت بار برای مشهد گرفتم منم خوشحال شدم گفتم خودمون سه تایی بریم گفت آخه بابام میگه همه با هم بریم مثلا مادر و پدرشم بیان گفتم من نمیام اونجوری، خودمون تنها بریم ما چند ساله هیچ جا نرفتیم تو قول مشهد هم بهم دادی اما نبردیم،حالا وقتشه تنها بریم گفت باشه به بابام میگم. غروب شد و زنگ زد معلوم بود قبول نکرده باباش،منم گفتم نمیام. ماشین رو بار زده بود اومد در خونه کلی بحث کردیم،گفتم بهت گفته بودم تنها بریم چرا درستش نکردی. بیچاره اینم گیر بود اون وسط نه می خواست دل منو بشکونه نه اونا،کلی دعوا کردیم و گفتم نمیام اونم رفت. یک ساعت بعد من رختخوابم رو پهن کردم بخوابم که این دفعه با پدر و مادش برگشت. کلی بحث کردیم اما گفتم نمیام، آخرش با هزار بدبختی دم صبح راضیم کردن بریم سمت مشهد....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtare-kord
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mzvr چیست?