جهل جوانی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

جهل جوانی قسمت اول


فیروز هستم از یه خونواده پنج نفره ،عاشق یه دختر بودم

 ؛وقتی دست تو دست یه پسر جوون دیدمش ازش متنفر شدم میتونم بگم از همه زنها متنفر شدم ؛همونسال تو دانشگاه ازاد گیلان ددس میخوندم ؛کم کم به خاطر رفیق بازی درس و دانشگاه رو رها کردم ؛صبح تا شب کارمون خوشگذرونی و خوردن مشروبات الکلی بود ، یه روز صبح از رو تشکم بلند نشده بودم که دوستم سهراب باهام تمام گرفت ؛و گفت با بچه ها تو انزلی ویلا اجاره کردیم؛ حتما برنامت رو ردیف کن و بیا ،میدونستم دوباره بساط خوش گذرونیمون به راهه؛سریع بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم ؛!ننه اکرم رو پله ها نشسته بود چشمش که به من خورد عصاش رو زمین کوبید و متحکم گفت "فیروز توام مثل پسرای مردم برو شالیزار به بابات کمک کن بنده حدا چه گناهی کرده که از اولاد شانس نیاورده ؛سرش رو بوسیدم و گفتم :ننه غر نزن من برای کار کشاورزی ساخته نشدم "
با کمری خمیده بلند شد در حالیکه دولا شده به زور قدم بر میداشت گفت : والله هیچ هنری نداری ؛نه درس و مشقت برات فایده ایی داشت که به خاطر رفیقای الدنگت دانشگاه رو ول کردی؛ نه سر زمین میری "لحظه ای مکث کرد و سرش را به عقب چرخاندو چشماش رو ریز کردو گفت " از اون دختره چه خبر اسمش چی بود ؟؛همون بی خانواده ای که دور از چشم ننت میاوردی خونه ؟ والله نه قد و قواره داشت نه ریخت و قیافه ننه ؛نه لباس درست و حسابی میپوشید "شهلارو میگفت همون بی معرفتی که منو به یه پسر فوکول شهری فروخت؛
پشت کفشم رو بالا کشیدم عصبی از خونه بیرون زدم ؛حتی نمیخواستم لحظه ایی اسمش رو بشنوم ،ننه اکرم مادر بزرگ مادریم بود و با ما زندگی میکرد زبون تند و تیزی داشت ؛
هنوز نمیدونست با شهلا نیستم ؛هر روز بهم بزرگترین اشتباهم رو بهم گوشزد میکرد جالبه الزایمر داشت ولی نمیدونم چرا این یه مورد رو هیچوقت فراموش نمیکرد ...همینجوری که تسبیح رو دور دستم میچرخوندم از دور ماشین سهراب رو دیدم ؛ماشین رو روشن کردو جلوتر اومد و سوار شدم سمت ویلا راه افتادیم ...


اونشب سهراب سیگاری خریده بود ؛من هر چی بودم اهل دود و دم نبودم ؛کنار کشیدم و گفتم داداش من نیستم شما خوش باشید سهراب ابرو تو هم کشید و با دلخوری گفت :فیروز اومدی نسازی؛دور هم میخوایم خوش بگذرونیم پس توام باید باش؛به خیال خودم معرفت به خرج دادم و باهاشون همراه شدم بعد اینکه حسابی نعشه شده بودیم ؛سهراب چن تا قرص از جیب کاپشنش در اورد و گفت : بچه ها این چیزی که اوررم معرکس بچه های شهر تو پارتیهاشون میخورن میرن فضا ؛لامصب میترکونه؛وقتی میزنی قبله ات رو گم میکنی "
نمیدونستم بعد خوردنش واقعا میخوایم قبله مون رو گم کنیم،موزیک گذاشت و کف دست هر کدوممون یه قرص گذاشت پارچ آب و اورد و گفت باید زیاد اب بخوریم ؛تا زود اثر کنه ؛قرصه رو خوردم دیگه تو حال خودم نبودم احساس میکردم ؛یه متر بالاتر از سطح زمینم ...با همون حال سوار ماشین شدیم صدای موزیک رو بالا دادیم تو خیابونها ویراژ میدادیم بعدش سمت رشت راه افتادیم ؛اون لحظه هوش و عقل و حواسمون از سر پریده بود ...همین طور که از جاده ای باریک و رد میشدیم ؛پیرزنی رو لب جاده دیدیم که زنبیل به دست ایستاده بود یه جای پرت که هیچ انسانی اون وقت شب اونطرفها پیداش نمیشد ؛
داد زدم ماشین رو نگه دار سوارش کنیم ؛با همون سرعت زیادی ه داشت یهویی پاش را روی پدال ترمز فشار داد ؛ سوار شد ما به قدری تو تاریکی و بی خبری فرو رفته بودیم ،که اون لحظه با پیشنهاد شیطانی سهراب موافقت کردیم ؛سهراب از تو آینه چشم دوخته بود به پیرزن ،ناگهان ماشین رو به وسط جنگل روند ؛اون لحظه شیطان درون قلبم رخنه کرده بود؛
به جنگل که رسیدیم ؛


سهراب وسط جنگل گاز میداد و منو رسول از خنده روده بر شده بودیم؛پیرزن بدون هیچ عکس العملی فقط نگاه میکرد ،تو دل جنگل بودیم،که سهراب پایش رو محکم رو پدال تزمز گذاشت ماشین که ایستاد ،از ماشین بیرون پریدم ؛ توی تاریکی و برهوت بودیم جایی که هیچ ادمیزادی تو اون وقت شب اونجا پیداش نمیشد ؛پیرزن موهایی حنایی رنگش از زیر چارقدش بیرون زده بود ؛سبدش رو دستش گرفت و از ماشین پیاده شد و گفت ننه خیر از جوونیت ببینی که منو به خونم رسوندین منو رسول زدیم زیر خنده ؛سهراب رو زمین افتاده بکد با صدای بلند میخندید پیرزن بی تفاوت به ما سمت جنگل راه افتاد ؛سهراب سمتش خیز برداشت و گفت خرامان خرامان کجا میری ؛دختر زیبا ؛
منو رسول یه نگاه به هم کردیم از لفظه دختر زیبایی که گفته بود پقی زدیم زیر خنده ؛ پیرزن همینجوری نگامون میکرد ؛از بس نعشه بودیم متوجه مرموز بودن پیرزن نشده بودیم،
رسول اصلا تو حال خودش نبود ؛بلند شد تلو خوران یه چوب از درخت کند و شروع کرد به زدن پیرزن ؛لحظه ایی خنده روی صورتم ماسید ،وقتی به چهره ایی پیرزن نگاه میکردم ننه اکرم رو میدیدم که ازم کمک میخواست بلند شدم و رسول رو کنار انداختم ک گفتم :ولش کثافت این یه پیرزنه ؛رسول خنده کنان بلند شدو چوب تر و سمتم گرفت و گفت بیا فیروز بزن تا مثل یه دختر هیجده ساله بدنش باد کنه و جوون بشه ...
محکم هولش دادم تا کمک پیرزن کنم ؛ دوستام حالشون خوش نبود و خودشون هم نمیدونستن چیکار دارن میکنن ،پیرزن چارقدش را تا روی صورتش پایین کشیده بود و شونه هاش میلرزید ؛زیر لب گفتم " کثافتا خدا لعنتتون کنه ؛دستم را روی شونه پیرزن گذاشتم ک گفتم: ننه جان اینا دست خودشون نیست ؛ببخشید همینطور که شونه هاش میلرزید صورتش رو سمتم چرخوند و از دیدن قیافه وحشتناکش ؛فریاد کنان بچه هارو صدا زدمو سمت ماشین دوییدم...


خودم رو به ماشین رسوندم ؛درو باز کردم خودم رو توی ماشین انداختم دادم میزدم و اسم رسول و سهراب رو صدا میزدم ...پیرزن با اون کمر خمیده با چنان سرعتی ؛غضبناک سمت رسول رفت که لحظه ایی از ترس احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد ؛رسول چشماش از حدقه بیرون زده بود از دیدن قیاف پیرزن که مثل عجوزه ای پیر و بدترکیب بود ،بدنش به رعشه افتاده بود مثل بید میلرزید پیرزن با خشم نگاش کرد و دو دستی محکم روی سر رسول کوبید رسول همونجا بیهوش روی زمین افتاد؛پیرزن نعره زنان دستش را به قفسه سینه اش کوبید و گفت "شما میخواید به من عفریت صدمه بزنید؛دمار لز روزگارتون در میارم نفرین من همیشه باهاتونه "
سمت سهراب رفت سهراب مثل ادمای که شوکه شده باشه خیره به پیرزن نگاه میکرد ؛پیرزن بالای سرش ایستاد و تو چشمای سهراب خیره شد همون لحظه سهراب رو زمین افتاد و تشنج کرد کل بدنش میلرزید ،حتی جرات اینو نداشتم از ماشین پیاده بشم و کمکشون کنم ،با وحشت از پشت شیشه ماشین بهشون خیره شده بودم که ناگهان قیافه کریه پیرزن رو پشت شیشه ظاهر شد در باز شدو با نفدت نگام کرد توی صورتم تف کرد و رفت ؛ وقتی از رفتنش مطمئن شدم ،با ترس از ماشین پیاده شدم ؛ بالای سر سهراب رفتم ؛دهنش پر خون بود انگار زبونش رو گاز گرفته بود ؛کف خون آلود و قرمز رنگ از گوشه دهانش بیرون میریخت از ماشین بطری آب رو اوردم چند قطره تو دهانش ریختم زیر بغلش رو گرفتم با زور و زحمت سمت ماشین کشیدمش،
بعد سراغ رسول رفتم که مثل یه جنازه رو زمین افتاده بود نبضش هنوز میزد ؛اب روی صورتش پاشیدم ؛چشماش رو که باز کرد داد با ترس دادو فریاد میزد و میگفت اون اینجاست اوناهاش اونجا ایستاده داره به ما میخنده ،
دستش رو گرفتم و بلندش کردم و داد زدم "کسی اینجا نیست ؛تمومش کن "
رسول مثل یه پسربچه گریه میکرد تو خودش مچاله شده بود و میگفت " داره منو با چوب میزنه میگه اینقدر میزنمت که بدنت باد کنه "ماشین رو سمت ویلا روندم ،رسول هر نیم ساعت یه بار با وحشت از خواب میپرید و توی خواب دادو فریاد میکرد، از طرفی سر درد شدیدی داشت که باعث تهوعش شده بود پشت سر هم بالا میاورد؛اونشب تا صبح نراقب بچه ها بودم ؛سهراب تا صبح چن بار تشنج کرد اون پیرزن هر چی بود ادمیزاد نبود.. 


تا صبح بیدار بودم ؛همش نگاهم به ساعت بود که زود صبح بشه ؛خیال میکردم با روشنایی هوا از این کابوس وحشتناک خلاص میشیم ؛ رسول از سر درد ناله میکرد و میگفت انگار یکی با سنگ به سرم ضربه میزنه ؛ گفتم نگران نباش ؛الان میرم داروخونه شبانه روزی پیدا میکنم برات مسکن میخرم ؛ازش خواستم حواسش به سهراب باشه ؛به اولین داروخونه شبانه روزی که رسیدم ؛داروهارو خریدم سریع برگشتم قفل رو که توی در چرخوندم صدای ناله های رسول رو شنیدم که کمک میخواست میگفت نزن...
سریع سمت خونه دوییدم در هال رو که باز کردم رسول رو زمین افتاده بود دستش رو سپر صورتش کرده بود گفتم چیشده چرا داد مبزدی کمک میخواستی ؛؟با ترس و وحشت تو چشمام خیره شد در حالیکه مثل بچه ها گربه میکرد لباسش رو بالا داد و گفت :تو که رفتی اون پیرزن رو دیدم ؛بهم حمله کرد و درست با همون چوبی که کتکش زده بودیم رو بدنم ضربه میزد؛متعجب به زخمای روی بدنش خیره شدم ؛رد عمیق چوب روی بدنش افتاده بود ؛
رسول ؛در حالیکه گریه میکرد فریاد میزد غلط کردم گوه خوردم دست از سرم بردار... شونه هاش رو تکون دادم و گفتم ؛سهراب کجاس پس ؟
گفت تو اتاق خوابه ،گفتم دیونه ایی چطوری خوابه که صدای فربادهای تورو نشنیده ؟بلند شد و سمت اتاق دوییدم ؛سهراب دوباره تشنج کرده بود دهانش پر از خون آبه بود بدنش مثل کوره میسوخت ؛سریع به بیمارستان رسوندیمش ؛تب بدنش بالا بود ؛بستریش کردن ؛ اون شب نحس تموم شد با خونواده سهراب تماس گرفتم و گفتم بیان مراقبش باشن؛فقط میخولستم برم خونه سرم را روی بالش بذارم و بخوابم ؛وقتی به خونه رسیدم ؛از خونه صدای شیون شنیدم ،دستپاچه با نگرانی توی خونه دوییدم ننه اکرم رو وسط خونه خوابونده بودن روش پارچه ای سیاه کشیده بودن باورم نمیشد برای همیشه ننه اکرم رو از دست داده بودیم؛با گریه داد زدم ننه اکرم که مریض نبود چیشد یهویی دیروز که حالش خوب بود؟
خواهرم مرضیه گفت ؛نصف شب میخواسته بره توالت از پله ها پایین افتاده ،یه لحظه انگار روح از تنم جدا شد باورم نمیشد به جورایی احساس میکردم مرگ ننه اکرم تقصیر منه ...


ننه اکرم، بر روی دوش؛ مردای روستا سمت قبرستون برده شد ،دفن گردید؛چند روز بعد؛وقتی خواهر کوچیکم مریم خونه تنها بود ؛به رختخوابها کبریت کشیده بود ؛خونه آیش گرفته بود ؛وقتی همسایه هامون متوجه دود میشن ؛ خواهرم رو از توی خونه بیرون میارن ولی آتیش رو نمیتونن مهار کنن ؛کل اساس خونمون تو آتیش سوخت ،انگار بعد اونشب که اون پیرزن توی صورتم تف کرده بود ؛فقط بدشانس میاوردم ؛پشت سرهم اتفاقات تلخ برام میوفتاد ؛ بعد یه ماه که خونمون رو تعمیر کردیم و وسایل مختصری برای خونه خریدیم؛گفتم یه سر به رسول بزنم بعد اونشب دیگه ندیده بودمشون حتی تلفنهاشون رو هم جواب نمیدادن ، رفتم مغازه بابای رسول و سراغ رسول رو گرفتم ،
باباش با صورتی درهم گفت :اخرین بار که باهم بودین چه بلایی سرش اومده هر شب کابوس میبینه هر شب بدنش کبود و زخمه ؛پیش دکار دعانویس هر چی که بگی بردیم ولی هیچ توفیری نکرده ،
نگاهم رو ازش دزدیدم ؛نمیتونستم چیزی بهش بگم ؛ اونموقع تو صورتمون تف هم نمیکرد...گفتم "هیچی مگه قرار بود چیزی بشه عمو؟"
گفت :والله چه میدونم انگار این بچه جنی شده ؛از اونموقع که برگشته خودش رو توی خونه حبس کرده ؛از طرفی سر درد امونش رو بریده ؛هزارجون اسکن از سرش گرفتم ولی همه گفتن چیزی نیست ،
یه لحظه یاد پیرزن افتادم که دو دستی روی سر رسول کوبید ،
گفتم :خدا کریمه ولی با این چیزایی که شما میگید دکترا نمیتونن کاری کنن بهتره پیش یه دعانویس کاربلد برین ؛
خداحافظی کردم به خونه برگشتم ؛گوشبم رو برداشتم چن باری شماره ای سهراب رو گرفتم شمارش خاموش بود یه جورایی نگرانش شده بودم تصمیم گرفتم فرداش سراغ سهراب برم؛صبح زود از خواب بیدار شدم ؛ننم و بابا سر سفره صبحونه بودن ننه برام یه لیوان چایی ریخت و داد دستم چاییم رو خوردم ؛لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم ؛
به خونه ای پدر سهراب که رسیدم ،در نیمه باز بود هر چقدر صدا کردم جواب ندادن درو هل دادم وارد حیاط شدم ؛چشمم خورده به سهراب که رو پله نشسته بود رفتم کنارش و گفتم داداش ؛خیلی بی معرفتی خودت که سراغی از ما نمیگیری لاقل گوشیت رو روشن میذاشتی تا من زنگ بزنم ،نگاهش رو به دورش چرخوندو و گفت "کی گفته بیای اینجا اگه اونا بفهمن میکشنت ؟متعجب تو چشماش خیره شدم و گفتم کی رو میگی ؟
در حالیکه مثل دیونه ها میخندید گفت "مگه تو نمیبینیشون ؛؟ نگاهش رو به دور خونه چرخوند و گفت نگاه کن اونا همه جا هستن ،
رفتاراش خیلی غیر طبیعی بود احساس کردم دیونه شده ...


دیگه واقعا مستاصل بودم ؛بعد از گذشت یه سال حال من تغییری نکرده بود ؛ انگار یه نفرین سیاه روم بود ،هر روز عصبی ترو بی حوصله تر میشدم حتی از سهراب و رسول هم خبری نداشتم ؛دیگه نه دوست و رفیقی داشتم که باهاش رفت امد کنم نه دل و دماغش رو داشتم ؛ننم از سر شالیزار برگشته بود در حالیکه پاچه شلوارش رو بالا داده بود و پاهای گلیش رو میشست گفت "فیروز برات یه دختر پسند کردم ماشااله مثل پنجه افتاب میمونه ؛فقط دوست داری بشینی و تماشاش کنی صورتش مثل آینه اس ،از اون دخترای افتاب مهتاب ندیده" ،سرش رو تکون دادو گفت" ای ننه فقط ببینیش چه دختریه منکه زنم دلم رو برده" ؛یه لحظه تو فکر فرو رفتم ؛برای خلاصی از این درد خونه نشینی و افسردگی ازدواج کنم شاید فرجی شدو حالم بهتر شد؛ یه هفته بعدش ننم اجازه خواستگاری گرفت ؛هیچ هیجانی نداشتم انگار ازدواج رو راهی برای نجات خودم از این مهلکه شوم میدونستم ؛روز خواستگاری رسید و حال خیلی بدی داشتم ،کتم رو از تنم کندم رو زمین پرت کردم با فریاد غریدم "اصلا چرا من باید خواستگاری دختری که ندیدمش برم ؟
بابا من نمیخوام ازدواج کنم "
ننم با تعجب نگام کردو گفت "پسرم فیروز جان ما آبرو داریم ؛با مادرش صحبت کردم اونا منتظرمون هستن نمیشه که بگیم ما پشیمون شدیم "سمت اتاق رفتم و در و کوبیدم داد زدم "چرا میتونید بزنید ؛میخوای دختر مردم رو بدبخت کنی ؛منو نببینی یه انگل بی مصرفم به درد هیچ کاری نمیخورم خودتون که دیدی دست به هر کاری زدم خراب کردم ؛چه برسه به زن داری من تحمل خودم رو ندارم چه برسه به زن و زندگی" صدای ننم رو میشنیدم که یه ریز زیر لب نفرین میکرد ،دیگه حوصله غرغرهاش رو نداشتم شب حوالی ساعت نه، از خونه بیرون زدم همینجوری که تو کوچه راه میرفتم ؛چشمم به یه دختر افتاد که پوست صورتش از سفیدی تو تاریکی برق میزد چادری رنگی روی سرش بود و یه کیسه زباله دستش که توی سطل آشغال انداخت ،سرش رو که بلند کرد نگاهش سمت من چرخید ،بی تفاوت به نگاههای من در حیاط رو بست و رفت ..


یه لحظه دلم لرزید ؛بی قرار بودم ؛دو ساعتی حوالی کوچه چرخیدم ؛تا دوباره ببینمش ؛خونه که رفتم تا صبح فکرم پیش دختری که دیده بودم گذشت ؛بیدار که شدم سر سفره صبحونه نشستم ؛بابام زیر لب با غیض استغفرالله گفت و بلند شدو رفت ؛ننم باهام سر سنگین بود،
گفتم ننه ؛دو تا کوچه پایبنتر بغل مسجد خونه ای کیه؟
زیر چشمی نگام کردو گفت "میخوای چیکار؛دیشب همه چی رو خراب کردی امشب داری ادرس خونش رو میدی ؟"
؛یه لحظه مات نگاش کردم نفسم تو سینه حبس شده بود گفتم" ننه منظورت چیه؟" ؛گفت خونه انعامه ،همونیکه دیشب میخواستیم بریم خواستگاری دخترش، یهو کولی بازی در اوردی"
با حرف ننم
انگار یه پارچ اب سرد رو سرم خالی کردن ؛با پای خودم لگد به بخت خودم زده بودم ؛حالا یه دل بی قرار داشتم با یه عشق بزرگ ؛پاپیچ ننم شدم و گفتم "من پشیمون شدم ننه :همین امشب قراره خواستگاری رو بذار"
ننم حق به جانب نگام کرد و گفت "خیال کردی مردم نسخره ای ما هستن هر وقت دلت خواست بری هر وقتم نخواستم نری !؟غرولند کنان سمت حیاط رفت و گفت "من غلط بکنم برات خواستگاری برم همون یه باری که میخواستم برم برای هفت پشتم بسه"
تو همون حال بابام دستپاچه وارد خونه شدو گفت "اون پسره رفیقت بود میگن؛قرص برنج خورده الانم بیمارستانه "
پاهام میلرزید تحمل وزنم رو نداشت رنگم پریده بود، گفتم کی رو میگی بابا کدوم رفیقم ؟
_همون رفیق نابابت که تورو از درس و دانشگاه انداخت همون پسره که میگن دیونه شده ؛اسمش چی بود اهان سهراب!
سریع لباس پوشیدم و سمت بیمارستان راه افتادم ؛به بیمارستان که رسیدم داداشش تو راهرو گریه میکرد.
جلو رفتم و گفتم" چیشده سهراب حالش چطوره؟" داداشش با گریه نالید "دکتر گفته تا یکی دو ساعت دیگه زندس"سریع سمت اتاقش دوییدم ؛با دیدن من اشکاش جاری شدو گفت "فیروز ما چیکار کردیم یه ساله دارم تو جهنم زندگی میکنم قرص خوردم خودم رو خلاص کنم تا از این کابوس وحشتناک بیرون بیام...منو به مرض جنون رسوندن روز و شبم شده وحشت ...


از بیمارستان که بیرون اومدم ؛روی نیمکت حیاط نشستم سرم را لای دستام گرفتم ارنجم رو به پام تکیه دادم ؛خونواده سهراب رو دیدم که ضجه زنان وارد بیمارستان شدن ؛با گریه از بیمارستام بیرون زدم تو خیابون پرسه میزدم ؛
سهراب همون روز از دنیا رفت ؛دیگه ناامید شده بودم میدونستم داریم تاوان میدیم ؛از اون شب شوم به بعد بد بیاری پشت بد بیاری ،انگار رو پیشونیم زده شده بود شوم ،
از طرفی صورت دختری که دیده بودم لحظه ایی از جلوی چشمام کنار نمیرفت ؛هر چقدر به ننم اصرار میکردم اجازه خواستگاری بگیره قبول نمیکرد میگفت ا ن سری سنگ رو یخم کردی عقلم رو دست ادم دم دمی نمیدم ،زنگ زدم به مخابرات محل شمارشون رو پیدا کردم هر روز چن باری به خونشون زنگ میزدم ؛تا اینکه خودش جواب داد وقتی حرف دلم رو بهش زدم ؛با جوابی که بهم داد انگار دنبا رو سرم خراب شد ،گفت کس دیگه ایی رو دوس داره "
دیونه شده بودم گوشی رو زمین کوبیدم ؛رفتم تو اتاق ساکم رو بستم تصمیم گرفتم یه مدت از اونجا برم؛ننه همون لحظه از بیرون اومد نگاهش سمت ساک چرخید و متعجب گفت :کجا میری فیروز چرا ساک برداشتی "
گفتم یه مدت از اینجا میرم میخوام برپ کار کنم تا پولی دستم؛دستم رو گرفت و کشید ‌و گفت "ننه هیچ جا نمیذارم؛همین امشب زنگ میزنم برات قراره خواستگار میذارم،مثل دیونه ها داد زدم نمخوام من زن نمیخوام ؛ننه همیجوری مات نگام میکرد ساک و یرداشتم از خونه بیرون زدم
سوار ماشین شدم رفتم تو شهر ؛پول کرایه خونه نداشتم مجبور شدم یه مدت پیش دوستای دانشجوم بمونم ...ولی کم کم برام اتفاقات عجیبی میوفتاد..
بدشانسیام تمومی نداشت اولین روزی که تو مکانیکی کار گرفتم مغازه اتیش گرفت و همه چیزش سوخت ،
دومین بار تو یه مغازه مبل فروشی شاگردی میکردم ،که بعد چن روز پول زیادی از مغازش برداشت ؛چون تازه وارد بودم بهم تهمت زدن و از اونجا هم بیرونم کردن دیگه بریده بودن مستاصل دورم خودم میچرخیدم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jahle-javani
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه cekri چیست?