گلرخ قسمت اول - اینفو
طالع بینی

گلرخ قسمت اول

نود سال پیش توی یکی از روستاهای اصفهان بدنیا اومدم،اسمم رو‌گلرخ گذاشتن،

 
من دوتا برادر بزرگتر خودم داشتم ویه پدر مادر مهربون وزحمتکش البته میگن یه خواهر کوچکتر هم داشتم که مرده بدنیا میاد وقسمت نمیشه من خواهردار بشم.پدرم کشاورز بوده چیز زیادی ازش یادم نمیاد اما بزرگترا میگن یروز دل درد شدیدی میگیره با کلی مکافات میبرنش بیمارستان شهر،اونجا میگن از آپاندیسش هست وباید سریع عمل بشه اما از اتاق عمل زنده بیرون نمیاد وجوون مرگ میشه وخب چون اون موقعها امکانات نبوده که جنازه رو بیارن دهات خودمون همونجا میبرن یجا خاکش میکنن وبعدشم میگن معلوم نیس کجاست دیگه حتی مامانم هم نمیدونست قبر بابام کجاست وبعضی وقتا توی گریه هاش میشنیدم که بخدا گله میکرد شوهرمم ازم گرفتی کاش لااقل نشونی ازش واسم میذاشتی تا دلم گرفت بتونم برم بالا سر قبرش.اون موقع من حدودا چهارسالم بوده داداشم صمد هفت سال وداداش بزرگم رحمت نه سال،ما بچه بودیم چیز زیادی نمیفهمیدیم ولی مامانم بعد از فوت ناگهانی بابام خیلی غصه میخورده خب بخاطر بچه هاش مجبور بوده سرپا باشه وبه هر سختی بوده ماها رو بزرگ کنه ولی توی اصفهان خودش فامیلی نداشته فقط فامیلای بابام بودن که اونا هم بعد از مرگ بابام نه تنها بما کمکی نکردن که زمینهای کشاورزی بابام رو‌گرفتن ومال خودشون کردن وفقط یه خورد وخوراک بخور نمیر بما میدادن،مامانم رو هم خیلی اذیت میکردن اون جرات نداشته با یه مرد غریبه حتی به کلمه حرف بزنه سریع واسش حرف درمیاوردن وبهش تهمتای زشت میزدن این میشه که مامانم که با این شرایط زندگی تنهایی با سه تا بچه کوچیک واقعا بهش فشار میاورده به داداشش که شیراز بوده از طریق آشنایی پیغام میده ما اینجا شرایط زندگیمون سخته کسی رو ندارم حمایتمون کنه میتونیم بیایم اونجا؟داییم هم میگه باشه بیاین اینجا خودم سعی میکنم کاری واستون بکنم،مامانم هم همون اندک وسایلی رو داشتیم جمع میکنه دست ماها رو میگیره وراهی شیراز میشیم،از اون روزها یه چیزهایی یادم میاد اینکه وسایلمون رو‌بار الاغ کردیم وراه افتادیم،یه تعداد آدم باهم بودیم ومسوول کاروانمون هم گویا با داییم آشنا بود یه جاهایی رو حتی مجبور بودیم پیاده راه بریم آفتاب گرما گرسنگی خستگی رو تحمل کنیم تا اینکه بعد از چند روز مشقت به شیراز رسیدیم.
 
 
وقتی رسیدیم شیراز همون آشنامون ما رو برد خونه دایی،داییم با روی گشاده به استقبالمون اومد بغلمون کرد وبوسیدمون وبه داخل خونه تعارفمون کرد،وسایلامون رو هم برد داخل یه اتاق،زن داییم هم اومد جلو با مامانم روبوسی وسلام وعلیک کرد اما ما رو نبوسید وفقط دستی به سرمون کشید.بعد هم سفره شام رو پهن کردن بعد از خوردن شام هم دایی گفت خسته این برین استراحت کنین ماهم که واقعا بعد از چند روز تو راه بودن رمقی نداشتیم رفتیم خوابیدیم.فردا صبح هم مامانم به دایی گفت ما توی سفر گرد وخاک وکثیفی به تنمون نشسته حمام عمومی اینجا کجاست بریم؟اخه اون موقعا خونه ها حمام نداشت.داییم گفت شما که اینجا رو بلد نیستین خودم میبرمتون ظهرم کارتون که تموم شد میام دنبالتون تا برگردیم،مامانم گفت خدا خیرت بده داداش،بعد رو به زن داییم کرد وگفت تو نمیای زن داداش؟اونم پشت چشمی نازک کرد وگفت نه من تازگیا رفتم شما برین.ما هم خوشحال رفتیم بقچه لباسمون رو بستیم وراهی حمام شدیم،دم در داییم یه مقدار پول به مامانم داد مامانم میخواست نگیره اما گفت بگیر میدونم پول باهات نیس چطور میخوای پول اینجا رو بدی؟تشکر کردیم وبعد من ومامانم رفتیم سمت زنونه وبرادرام هم رفتن سمت مردونه،حمام یک خزینه بزرگ پر آب گرم داشت که پر زنها ودخترایی بود که خودشونو میشستن بعضیام که میخواستن زن دلاک براشون کیسه میکشید یا ماساژشون میداد،از خزینه اومدیم بیرون با کاسه یکم آب به سر وبدنمون زدیم،لنگامون رو دور خودمون پیچیدیم لباسهای کثیفمون رو هم شستیم بعد لباس تمیز پوشیدیم واومدیم بیرون.صمد ورحمت هم بیرون نشسته بودن اما داییم هنوز نیومده بود یکم اون اطراف گشتیم تا داییم رسید وباهم رفتیم خونه،زن داییم اخماش توی هم بود مامانم با شرمندگی گفت ببخشید نبودیم واسه پخت ناهار کمکت کنیم اونم زیر لب گفت خدا ببخشه،بعد مامانم سریع رفت توی مطبخ وبا کمک همدیگه سفره رو‌انداختن،چند روزی از رفتنمون به خونه دایی میگذشت داییم واسه رحمت توی یه گاراژ کار پیدا کرده بود وصمد هم توی یه مغازه شاگردی میکرد،داییم باهامون مهربون بود اما زنش نه با اونکه مامانم توی همه کارا کمکش میداد اما همش قیافه خسته ها رو بخودش میگرفت وسرد باهامون رفتار میکرد،دایی وزن داییم ده سالی بود عروسی کرده بودن اما هنوز بچه نداشتن مامانم میگفت چند بارم حامله شده اما بچه ها سقط شدن،نمیدونم چرا زن داییم همش با بغض وکینه بهمون نگاه میکرد واگه دایی بما حتی چنددونه کشمش میداد بهش چشم غره میرفت.یه روز توی اتاقشون بودن که شنیدم زن دایی به دایی میگه اینا تا کی میخوان اینجا بمونن؟!
مردم بس که واسشون پختم وشستم؟!بچه هاشم که واویلا همیشه در حال شلوغ کردنن.داییم گفت اخه من یه زن با سه تا بچه قد ونیم قد تنها کجا بفرستم؟!گفت نمیدونم اما تا ابد که نمیتونن اینجا بمونن باید بتونن خودشون گلیمشون از آب بیرون بکشن.از حرفهای زن دایی اشک تو چشمام حلقه زده بود احساس میکردم بخاطر شیطنتهای منه که نمیخواد اونجا باشیم،برگشتم دیدم مامانم هم پشت سرمه اونم حرفاشونو شنیده بود بغلم کرد گفت ناراحت نباش گلرخ جان ما همین فردا از اینجا میریم.
بعد شام مامانم به دایی گفت داداش فردا وقت داری بیای با ما دنبال یجایی اتاقی بگردیم؟داییم جا خورد وگفت واسه چی مگه اینجا ناراحتین؟زنش بهش چشم غره ای رفت مامانم گفت نه دستتون هم درد نکنه به اندازه کافی مزاحمتون شدیم،نمیشه که تا همیشه اینجا باشیم باید فکر یجایی واسه خودمون باشیم،داییم ناراحت گفت اخه آبجی چطور میخوای خرج خودت وبچه ها رو بدی؟مامانم گفت خداروشکر پسرام کار میکنن خودمم یکاری توخونه میکنم خدا روزی رسونه،داییم سرشو انداخت پایین وگفت باشه،زن دایی هم هیچی نمیگفت پاشد ورفت توی مطبخ،فردا عصر مامانم با داییم اومد وگفت بچه ها باید بریم خونه حدیدمون وسایلامون رو‌جمع کردیم،زن دایی سعی میکرد بروی خودش نیاره اما معلوم بود خوشحاله خداحافظی کردیم وراه افتادیم.
به خونه رسیدیم در زدیم یه خانم میانسال که چادر رنگیشو دور کمرش بسته بود در رو واسمون باز کرد وگفت بفرمایین وارد شدیم یگ خونه پنج دری بود حیاط بزرگی وچندتا درخت داشت با حوضی وسطش که بچه ها اطرافش در حال بازی بودن منکه از دیدن اون همه بچه ذوق زده شده بودم. زنها هم کنار حوض نشسته بودن لباس یا ظرف میشستن بعضیا اون گوشه کنارا روی اجاقی در حال پخت غذا بودن،دور تا دور حیاط هم اتاق بود خانومه در یه اتاق رو باز کرد وگفت اینم اتاق شما،مامانم گفت خوبه فقط یکم تمیزکاری میخواد بعدم جارو دست گرفت وشروع کرد.
اونجا ساکن شدیم من خونه جدیدمون رو دوست داشتم چون هم بازی زیاد داشتم خانوما اکثرا باهامون مهربون بودن مثل زن دایی موقع بازی دعوامون نمیکردن انگار مامانم هم خوشحالتر بود،داداشا سر کار میرفتن مامانم هم لباسای کثیف آدم پولدارا رو‌میگرفت واسشون میشست وپول میگرفت،وضع زندگیمون بهتر شده بود گاهی میتونستیم آبگوشتی بخوریم،یروز با پارچه لباسهای کهنه وپاره شده واسم یه عروسک دوخت وبهم داد وگفت عزیزم ببین چی دارم واست،با ذوق بچگانم مامانمو بغل کردم وبعدم عروسک خوشگلمو بردم تا به دوستام پز بدم که منم عروسک دارم.
 
 
مامانم گاهی شبا از درد پا ودست خوابش نمیبرد وناله میکرد خیلی ناراحت میشدم دوست داشتم کمکش کنم اما اون نمیذاشت من کاری کنم میگفت برای کار هنوز بچه ای،یروز پاییزی که هوام ابری بود مامانم گفت بیا بریم لب رودخونه لباس بشورم منم خوشحال از اینکه توی اون دشت وسیع کناری میتونم بازی کنم باهاش رفتم،مامانم به تنم هم لباس گرم پوشونده بود اما خودش لباس گرم نداشت گفتم مامان چرا خودت لباس گرم نمیپوشی؟گفت من بزرگم قویم تو که بچه ای باید لباس گرم بپوشی،رفتیم کنار رودخونه مامانم چند ساعتی لباس شست ومنم توی درختها وچمنای اطراف بازی میکردم،نزدیک غروب بارون گرفت مامانم سریع صدام زد گفت گلرخ بیابریم بعدم منو زیر چادرش گرفت تا بارون بهم نخوره وبرسیم خونه.اون شب مامانم خیلی بیحال بود گفت من خستم امشب زودتر میخوابم،دوتا پتو روش انداخت وکنار اجاق خوابید.فردا صبح اما حالش بدتر شده بود مرتب سرفه میکرد ویه لحظه که به صورتش دست زدم داغ داغ بود ترسیدم گفتم مامان چرا اینجوری شدی؟!دستامو توی دستای داغش گرفت وگفت چیزی نیس دخترم یکم مریض شدم برو به خاله منیژه بگو بیاد اینجا،خاله منیژه یکی از همسایه هامون بود زن مهربون ودلسوزی بود وبا مامانمم دوست بود،دویدم رفتم بهش گفتم خاله خاله بیا مامانم مریضه اونم سراسیمه دنبالم اومد توی اتاق کنار مامانم نشست یکم آروم باهاش حرف زد دستی روی پیشونیش گذاشت وبعد سریع هیزم اجاق رو بیشتر کرد یه کتری روش گذاشت وگفت من برم برات چند تا جوشنده بیارم رفت وبا جوشنده های دم کردش برگشت،ظهرم واسه مامان سوپ پخت وبرای ماهم ناهار آورد،من با نگرانی بچگانم گفتم چرا مامان خودش غذا واسمون نپخته چرا همش خوابه؟!با مهربونی موهامو نوازش کرد وگفت چون مامانت الان مریضه باید استراحت کنه تا خوب بشه تا اون موقع من بهتون میرسم.
چند روز گذشت اما مامانم هنوز مریض وتوی رختخواب بود اون موقع ها دکتر ودرمونگاه خیلی کم بود اونم‌ چون هزینش زیاد بود مردم عادی اکثرا نمیرفتن،داییم فقط یبار بهش سر زد اونم از ترس زنش زود رفت،در عوض همسایه ها خیلی هوامونو داشتن مرتب بهمون سر میزدن برای مامانم جوشنده وداروهای گیاهی میاوردن غذا میپختن میاوردن،ولی نمیدونم چرا صورت مامانم روز به روز تکیده تر ورنگ پریده تر میشد،یروز نشستم کنار مامانم وزل زدم بهش که به سختی نفس میکشید با چشمای پراشک گفتم مامان کی ‌خوب میشی؟! آروم دستی به سرم کشید وگفت دخترم زود خوب میشم تو برو با بچه ها بازی کن،منم رفتم توی حیاط با دخترا مشغول بازی شدم،بعد یساعت نگاهی به اتاقمون کردم دیدم درش شلوغ شده همسایه هامرتب میرن داخل وباهم پچ پچ میکنن
 
 
کنجکاو شدم رفتم نزدیک شنیدم بهم میگفتن دیگه نذارین بچه هاش برن داخل باید به داداشش خبر بدیم،از حرفاشون ترسیدم یعنی چی شده بود؟!رفتم بالا جیغ کشیدم گفتم میخوام برم تو مامانمو ببینم خانوما با حالت دلسوزانه بهم نگاه کردن،خاله منیژه اومد بغلم کرد وگفت عزیزم الان مامانت خوابه نمیشه بری پیشش،بعدم با یسری حرفا سرمو گرم کرد.در همون حین صمد ورحمت هم رسیدن با دیدن اون اوضاع سراسیمه خودشونو بمن رسوندن با گریه بهشون گفتم اینا نمیذارن من برم پیش مامان اونا عصبی ونگران دستمو گرفتن وبه زور جمعیتمو شکافتیم ورفتیم داخل مامانم با چهره سفید وبی رنگش آروم بخواب رفته بود صمد ورحمت بهت زده نگاهش میکردن اما من خودمو انداختم روی سینش تکونش دادم وگفتم مامان بیدار شو ببین داداشا هم از سرکار اومدن اما هرچی صداش کردم بیدار نشد،خاله منیژه اومد بلندم کرد من جیغ میکشیدم خاله چرا مامانم بیدار نمیشه؟با گریه گفت اخه دارو خورده خوابش سنگین شده،ولی دیگه این حرفها نمیتونست گولم بزنه نگاه کردم دیدم صمد ورحمت گوشه اتاق با چشمای خیس کز کردن و همون لحظه داییم هم وارد شد وتا مامانمو دید شروع به گریه کرد،اصلا نمیدونستم چی شده اما دیدن اونا حالمو بد میکرد گریه میکردم ومیگفتم من مامانمو میخوام بیدارش کنین،آخرش یکی همسایه ها اومد بغلم کرد منو از اتاق آورد بیرون وگفت دخترم مامانت نمیتونه دیگه بیدار بشه اخه رفته پیش خدا...
واینگونه من در شش سالگی بی مادر شدم چیزی که اصلا تصوری ازش نداشتم،چند روز اول توی اتاق خودمون بودیم همسایه ها پیشمون میومدن ومنم مدام بهونه مامانمو میگرفتم،به خاله منیژه میگفتم چرا مامانم رفته پیش خدا چرا ماها رو تنها گذاشته؟!میگفت مامانت مجبور بوده دیگه وقتی خدا به کسی بگه بیا باید زودبره،با بغض میگفتم منم میخوام برم پیشش،با گوشه روسریش اشکاشو پاک میکرد ومیگفت نمیشه عزیزم اخه راهش خیلی دوره...وهمینجور بی قراریهای من برای مامانم ادامه داشت،صمد ورحمت چهره هاشون ناراحت بود اما مثل من بیقراری وگریه نمیکردن.
بعد چند روز که تب وتاب خاکسپاری وعذاداری تمام شد داییم اومد اونجا با صاحبخونه تسویه حساب کرد وبه داداشام گفت وسایلو جمع کنین گلرخ هم با من بیاد بریم خونه،از شنیدن این حرفا خوشحال نشدم داییمو دوس داشتم اما زن دایی رو نه،گفتم دایی من نمیام اینجا خاله ها پیشمون هستن حواسشون هست گفت اونا خودشون خونه زندکی دارن بعدم نمیشه که یه دختر تنها بمونه پیش مردم،گفتم پس صمد ورحمت چی میشن؟صمد با چهره ای گرفته گفت توی همون گاراژ بهمون یجا دادن میخوابیم بهت سر میزنیم.ناچارا به سمت خونه دایی راه افتادیم.
 
 
زن دایی اصلا از اومدن من خوشحال نشد تا منو دید با قیافه پف کرده رفت بیرون،توی خونه هم مدام اذیتم میکرد حق نداشتم کوچکترین شیطنت بچه گانه ای بکنم سریع سرم داد میزد ومیکوبید پشت زدم،با اون سن کمم ازم میخواست که کارای خونه رو‌انجام بدم منم که نه تواناییشو‌داشتم نه بلد بودم نمیتونستم خوب انجام بدم اون موقع بود که یا باید از دستش کتک میخوردم یا منو مینداخت توی زیر زمین وبهم غذا نمیداد،بعدم بهم میگفت اگه ببینم واسه داییت خبرچینی کردی فرداش همچین میزنمت که نتونی راه بری،همینکه توی بی پدر مادرو نگه داشتیم واز دهن خودمون میزنیم وخرج تو رو میدیم باید ازمون ممنون باشی وگرنه الان باید توی خیابونا گدایی میکردی!منم از ترسم به دایی جرات نداشتم حرفی بزنم.
صمد ورحمت توی گاراژ میخوابیدن وفقط گاهی میومدن خونه دایی اونم در حد یه سر زدن بمن،زن دایی منم به زور تحمل میکرد معلوم بود اونا رو اصلا قبول نمیکرد.من وصمد چون بچه های پشت سر هم بودیم بیشتر بهم وابسته بودیم وبیشتر بهم سر میزد،تمام دلخوشی اون روزای من عصرایی بود که صمد میومد پیشم میپریدم بغلش وباهم حرف میزدیم البته زن دایی فال گوش وایمیساد ونمیتونستم شکایتی کنم اما همینکه پیشش بودم خوشحال بودم،صمد معمولا واسم خوراکیهای خوشمزه میخرید میاورد منم کلی ذوق میکردم چون اکثر مواقع هم گشنه بودم‌خوراکیها رو با ولع میخوردم صمد با تعجب نگاهم میکرد چرا اینجوری میخوری مگه اینجا غذا نمیخوری؟!منم که میدیدم زن دایی داره میشنوه میگفتم چرا میخورم اما خب این‌خوراکیها خیلی خوشمزن.
بعضی روزا خیلی دلتنگ مادرم میشدم تنها یادگاریم ازش همون عروسک پارچه ای بود که واسم دوخته بود،یروز که خیلی دلتنگش بودم دور از چشم زن دایی عروسکمو‌از توی بقچم درآوردم بغلش کردم بوسیدمش وداشتم بجای مامانم باهاش درد دل میکردم،که یهو زن دایی اومد بالای سرم عصبانی داد زد تو اینجا داری بازی میکنی من این همه صدات کردم جواب ندادی؟!با ترس گفتم بخدا نشنیدم،یه کشیده زد زیر گوشم وگفت بس سر به هوایی دختر خرس گنده نشستی عروسک بازی میکنی بجای اینکه بیای بمن کمک بدی!بعدم با حرص وزور عروسکمو ازم گرفت وپارش کرد،منکه عاشق عروسکم بود وبوی مادرمو میداد سیل اشکام جاری شد جیغ کشیدم عروسکمو پس بده زنیکه بدجنس....از این حرف من از عصبانیت منفجر شد وشروع کرد به کتک زدن من ومنم فقط اشک میریختم.
تمام بدنم کبود شده بود ودرد میکرد شب نزدیک اومدن داییم که شد اومد گفت برو دست وصورتتو بشور ولباستو عوض کن،تقصیر زبون درازی خودت بود که کتک خوردی به داییت حرفی نزنیا که بدترشو میبینی،با بغض وکینه بهش نگاه کردم
 
وحرفی نزدم اما اینبار تصمیم گرفته بودم هرجور شده به داییم بگم نه بخاطر کتک‌خوردنم بخاطر اینکه تنها یادگاری مامانمو خراب کرده بود دایی وقتی اومد از دیدن سر وصورت زخمیم جا خورد گفت چی شده؟!دور وبرمو نگاه کردم دیدم زنش نیس تمام جراتمو جمع کردم وشکسته شکسته گفتم زن دایی کتکم زده تازه عروسکمم پاره کرد،داییم با تعجب گفت واقعا اینکارو کرده؟چرا؟!!درحالی که گریه میکردم سرمو به نشونه تایید تکون دادم،که یهو زن دایی از مطبخ پرید بیرون داییم با غیظ بهش گفت چرا کتکش زدی؟!آخه بچه یتیم زدن داره؟ زنش با عصبانیت بهم نگاه کرد وگفت حقش بود همش اذیت میکنه هیچکاریم نمیکنه بعدم که میگم بیا کمکم زبون درازی میکنه انگار ما نونمون مفته که بهش بدیم! دایی داد زد اما تو حق نداری کتکش بزنی اون یادگاری خواهرمه! زن دایی بهش توپید که اگه یتیمه چرا فامیل باباش نگهش نمیدارن؟!چون مثل ما دنبال دردسر نیستن بچه های خودشون رو بزرگ میکنن اما ما جای اینکه خرج دوا ودرمونمون کنین خودمون بچه دار بشیم باید خرج این کنیم،جا اینکه بچه خودمو نگه دارم باید بچه مردمو تر وخشک کنم آخرشم بجای تشکر ازم بیاد واسم زبون درازی کنه؟!بعدم ناراحت یه گوشه کز کرد.
داییم دیگه اون شب چیزی نگفت نمیدونم چرا اینقدر از زنش میترسید اومد نشست کنارم یکم دلداریم داد بهم غذا داد وبعدم گفت از فردا با خودم بیا بریم بیرون دلت هم باز میشه.از این حرفش خوشحال شدم چون دیگه با زن دایی توی خونه تنها نمیموندم ونمیتونست اذیتم کنه.بعد از اون بیشتر وقتا با دایی میرفتم پشت درشکش مینشستم هم میگشتیم هم اون به کاراش میرسید اخه داییم درشکه چی بود،بقیه درشکه چیا بهش میگفتن چرا بچه رو با خودت میاری؟اونم میگفت اخه دختر خواهرمه یتیمه توی خونه هم با زنم سازش ندارن.
دیگه زن دایی هم چون جلوی چشمش نبودم کمتر اذیتم میکرد،یروز جمعه که خونه بودیم زن دایی میخواست بره امامزاده واسه نذر ونیاز برای بچه دار شدنش،امامزداه گویا بالای کوه بود وراهش طولانی وسخت بود داییم گفت تو رو هم میبریم با خودمون،وسایلاشون رو جمع کردن وبار الاغ کردن صمد هم اون روز خونه دایی بود چون خیلی منو دوست داشت ومیخواست باهم باشیم گفت منم میام باهاتون که زن دایی گفت نخیر نمیشه اونجا راهش بده ما نمیتونیم حواسمون به دوتا بچه باشه تو بمون خونه،من با بغض نگاهش کردم دوست داشتم باهامون بیاد ولی خب چاره ای نبود،خداحافظی کردیم وراه افتادیم.
کاروان یه تعدادخانواده بودن که با اسب و الاغ داشتن‌ وتوی کوه میرفتیم به سمت امامزاده،مسیر اطراف خیلی قشنگ وسرسبز بود پر از درختها وگل های رنگاوارنگ وما بچه ها بینشون بازی میکردیم،توی مسیر از رودخونه هم رد شدیم وهمینجوری راه رو ادامه میدادیم به سمت بالای کوه یجاهایی مسیر باریک وصعب العبور میشد وما بچه ها رو بغل میکردن وبه سختی رد میشدیم.
وسط های راه یکی داد زد یه بچه داره خودش تنها دنبال ما میاد بچه کیه؟!کنجکاوانه به پشت سرمون نگاه کردم یه لحظه صمد رو دیدم که داره یواشکی دنبال کاروان ما میاد از دیدنش لبخند اومد به لبام میخواستم برم سمتش که چند نفر افتادن دنبالش تا بگیرنش اونم فرار کرد رفت روی یک تخته سنگ تا پنهون بشه،چشمام همینجور بهش بود واونم منو نگاه میکرد که ناگهان تخته سنگ ریزش کرد وافتاد پایین،وحشت کردم جیغ کشیدم صمد صمد...خواستم برم سمتش که یکی از خانوما منو توی بغلش گرفت ونذاشت برم،صدای گریه وشیون بلند شد نمیدونستم چی شده به زور خودمو از دست اون زنه رها کردم ورفتم جلو به جمعیت که رسیدم دیدم داییم نشسته روی زمین توی سر خودش میزنه ومیگه واای نتونستم یادگاری خواهرمو نگه دارم،زن دایی هم بهت زده نگاه میکرد، بیشتر ترسیدم چسبیدم به دایی وگفتم صمد چی شده؟!در حالی که اشک میریخت گفت صمد هم رفت پیش مادرت پیش خدا...تمام بدنم یخ کرد از جمله رفت پیش خدا متنفر بودم سیل اشکام جاری شد وجیغ میکشیدم صمد نرو بدون گلرخ کجا رفتی؟!مگه نگفتی همیشه باهمیم چرا بدون من رفتی پیش مامان؟؟؟ وتقلا میکردم برم جلو اما بهم اجازه نمیدادن سعی میکردن آرومم کنن اما نمیتونستم من دیگه طاقت دوری از داداش خوبمو نداشتم هنوز صدای آخرین فریادش توی گوشم بود...
بعد در میان بهت وناباوری ما جسم بی جان وکوچیک صمد رو پای همون امامزاده خاک کردن،اونقدر گریه کرده بودم که دیگه رمقی نداشتم وقت برگشت داییم با حال دمغ وچشمای قرمزش بغلم کرده بود وسعی میکرد دلداریم بده:گلرخ جان به هرحال همه آدما یروز میرن پیش خدا یکی زودتر یکی دیرتر،من در حالی که گیج ومنگ بودم گفتم من از اصلا خدا بدم میاد که هرکسو دوس دارم میبره پیش خودش مگه اینکه بیاد منم هم ببره...داییم گفت تو دیگه خدا نکنه وگریش شدت گرفت.
 
 
من ورحمت هنوز یک سال از مرگ مادرمون نگذشته بود داغدار برادرمون شدیم،وقتی به شهر رسیدیم دادن این خبر به رحمت که با صمد رفتیم وبی صمد برگشتیم خیلی سخت بود،اونا توی لحظه لحظه های زندگیشون باهم ورفیق بودن،رحمت از شنیدن این خبر داغون شد اون بزرگتر من بود بیشتر از من واقعیت مرگ رو درک میکرد وبیشتر هم اذیت میشد، اما بخاطر اون باور قدیمی که میگفتن مرد گریه نمیکنه زیاد گریه وزاری نمیکرد وبیشتر غم وغصشو توی خودش میریخت.جای خالی صمد به وضوح حس میشد وزیاد دلتنگش میشدم رحمت با تمام غم ورنج خوذش سعی میکرد جای خالی اونم برام در کنه وبیشتر حواسش بهم بود.
زن دایی یه مدت بخاطر داغدار بودنم کمتر بهم گیر میداد تا اینکه بعد از چند سال دوا ودرمون ونذر ونیاز حامله شد،اون وداییم از خوشحالی سر از پا نمیشناختن وبازم کلی نذر میکردن که بچه صحیح وسالم بدنیا بیاد،زن دایی یروز به دایی گفت دیگه گلرخ رو بذار خونه بمونه بمن توی کارا کمک کنه میبینی که من حاملم ونمیتونم زیاد کار کنم باید خیلی مواظب بچه توی شکمم باشیم،داییم که از حامله شدن زنش خیلی ذوق زده بود ودوس داشت همه شرایط برای سالم دنیا اومدن بچشون فراهم بشه گفت گلرخ جان میمونی خونه به زن داییت کمک کنی؟بچه تو راه داره باید حواسمون بهش باشه اونم هواتو داره دیگه،زن داییم گفت وااا اگه دل به کار بده من چیکارش دارم باهاش دشمنی که ندارم! نگاهی به دایی کردم دوست داشتم توی این موقعیت کمکش کنم گفتم باشه دایی جون میمونم.
بعد از اون من دیگه بیشتر خونه بودم از بعد فوت صمد خودمم دیگه شور وحال شیطنت وبازی کردن رو نداشتم،تقریبا همه کارای خونه رو میکردم با اونکه هنوز بچه بودم و بعضی کارا واسم سخت بود اما برای اینکه دیگه با زن دایی درگیر نشم حرفاشو گوش میکردم وسختیا رو به جون میخریدم.بالاخره ماه ها گذشتن یروز سرد زمستونی زن داییم دردش گرفت با ناله صدام کرد گلرخ برو به قابله محلمون خبر بده بیاد،منم سراسیمه رفتم قابله رو آوردم،از صدای ناله وفریادهای زن دایی وپارچه های خونی ترسیده بودم اما چاره ای جز کمک کردنم نداشتمبالاخره بعد از چند ساعت وطی زایمان سختی نی نی بدنیا اومد یه پسر تپلی ناز که توی همون نگاه اول مهرش بدلم نشست وشاید یجورایی حس میکردم شبیه صمده،دیگه از جون ودل کارای بچه رو میکردم.اسمش رو هم بهادر گذاشتن.
 
 
بهادر روز به روز بزرگتر وشیرین تر میشد،منم کم‌کم قد کشیده بودم ودختر ۱۲ ساله ای شده بودم،چشمای عسلی با موهای خرمایی وپوست سفیدم رو از مرحوم مادرم به ارث برده بودم ومتوجه میشدم که گاهی نگاه زنهای پسردار به سمت من جلب میشه.
یروز یه زن اومده بود پیش زن داییم دیدم خیلی نگاهم میکنه بعدم باهم پچ پچ میکردن،آخرشم وقتی میخواست بره یه آقایی اومد دنبالش مرده از لای در سعی داشت داخل خونه رو نگاه کنه سی وچندساله به نظر میومد اصلا هم از طرز نگاهش خوشم نیومد.
زن دایی وقتی اومد داخل دید دارم نگاه میکنم گفت دختره چشم سفید چرا اینجا وایسادی برو ظرفا رو بشور،منم چیزی نگفتم ورفتم سراغ کارا اما واسم سوال بود که اون زنه کی بود ومرده چیکارش بود که اونقدرم وقیح بود که داخل خونه رو نگاه کرد.
شب که دایی اومد خونه بعد شام زن داییم گفت امروز زهرا خانوم اینجا اومده بود،دایی با تعجب نکاهش کرد وگفت چی شده بعد این همه وقت اومده بوده؟زن دایی با لبخند گفت اخه کار خیری داشت،داداشش رضا بود که پارسال زن وبچش سر زا رفتن الان واسش دنبال زن میگردن،بعد ساکت شد تا واکنش داییمو ببینه اما دایی چیزی نگفت خودش ادامه داد:حالا هم خودش هم داداشش گلرخ رو دیدن وپسندیدن میخواستن اگه اجازه بدیم بیاین خواستگاری! با شنیدن حرفاش انگار آب یخی روی سرم ریختن یعنی اون مرد سن وسال دار با اون سر کچل ونگاهای هیزش میخواست بیاد خواستگاری من؟! داییم یه لحظه اخماش رفت توی هم گفت میفهمی چی میگی زن؟!گلرخ هنوز بچست!زن داییم پشت چشمی نازک کرد وگفت واا کجاش بچست؟!دوازده سالشه دیگه قد هم که کشیده اون ماهم که حیض شد اصلا میگن گناهه دختری که حیض شده مجرد توی خونه بمونه،داییم با کلافگی گفت اصلا چرا رضا؟!سن بابای گلرخو داره قبلا هم زن داشته،زن دایی گفت بنده خدا تازه سی وسه سالشه که برای مرد جووونه پیرمرد که نیس زنم قبلا داشته حالا که نداره،بعدم میدونی چقدر وضعش خوبه؟!خونه با همه وسایل باغ حجره تو بازار همه چی داره،کدوم جوونی اینجور دستش به دهنش میرسه؟!گفته براش بهترین مراسمو میگیرم بده میخوام دخترخواهرت بره توی رفاه زندگی کنه؟! انگار با این حرفا داییم هم داشت نرم میشد دیگه چیزی نگفت ورفت توی فکر ومن ترس افتاد به جونم...
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kthi چیست?