با وارد شدن رقيه به اتاق
..خان بهش گفت روي صندلي بشينه ..عظمت خانم با حالتي به رقيه نگاه ميكرد ..رقيه رو صندلي نشست از تو چشماش ميشد فهميد كه حسابي ترسيده ..عظمت خانم رفت روبروش نشست و بهش گفت پس رقيه تويي .صدات كردم بياي اينجا تا بهت چند تا نكته رو گوشزد كنم .. اول اينكه من خانم بزرگ هستم مادر اصلان خان ..دوم اينكه زماني اين بچه به دنيا اومد اگر دختر بود كه هيچي ..اگر پسر بود اين بچه رو ازت ميگيريم و در عوضش برات خونه ميگيريم و بهت زمين ميديم كه زمين رو اجاره ميدي و روزگارت رو بگذروني .. وبتونى يه زندگي آبرومند داشته باشي.. نكته سوم زماني كه اين بچه رو به ما دادي حق نداري دهن لقي كني و اين موضوع رو به كسي بگي چون برات خيلي گرون تموم ميشه ..و نكنه اخر هيچوقت پات رو داخل عمارت نميذاري .. و براي ديدن اين بچه نمياي ...شيفهم شد ..رقيه كه معلوم بود خيلي ترسيده با صداي آروم گفت: بله خانم جان متوجه شدم ...بلاخره بعد از فرمايشات خانم بزرگ رقيه به اتاقش رفت .. بلاخره اونشب با همه ماجراهاش گذشت ... عظمت خانم تا اخر زايمان رقيه قرار بود اينجا بمونه ...اما اون مدتي كه اونجا بود هميشه با نگاه هاي پرمعني به من نگاه ميكرد ...و با حرف هاي نيش داري كه ميزد شب روزم ميگذشت .عظمت خانم هی می فرستاد دنبال قابله های غیر آشنا تا بفهمه کار کدوم یکی بهتر تا اینکه بالاخره یکی رو كه مطابق ميلش بود رو پیدا کرد. قابله جديد ،کرو لال بود دقیقا باب دل خانم بزرگ بود انگار همه چیز مهیای این نقشه بود ..نزدیک زایمان رقیه بود. رقیه همش دور از چشم خانم بزرگ اشک می ریخت و می گفت :مهوش خانم ..تورو خدا از ارباب اجازه بگیر از دور بیام بچم رو ببینم برم ..اما این شدنی نبود از عاقبت این کار می ترسیدم ..و ميدونستم اگه خانم بزرگ اين موضوع رو بفهمه بعد از به دنيا اومدن بچه حتما بلايي سر رقيه مياره ..من هم پابه پای رقیه درد ميکشیدم انگار این من بودم که داشتم فارغ می شدم ..بالاخره روز اول پاییز رقيه دردش گرفت و ديگه طاقت نداشت ...بلاخره این بچه داشت بدنیا ميومد .....از بخت روزگار این بچه ميشد وارث اصلان خان نگرانی تو چهره عظمت خانم موج ميزد.. غم و غصه رقیه رو بخاطر دوري از فرزندش را در وجود خودم حس می کردم .. بالاخره صبح باراني پاييز درد به سراغ رقیه اومد
رقيه از درد زياد جيغ ميكشيد ..و به رخت خواب چنگ ميزد ..عظمت خانم به منور گفت :بره آبجوش آماده كنه و ملافه بياره ...منور به سرعت آب جوش رو آماده كرد ..وقتي رقيه درد ميكشيد انگار من درد ميكشيدم ...كل صورت رقيه پر از دونه هاي بزرگ عرق بود ...دختر رقيه فاطمه خيلي ترسيده بود و گريه ميكرد .. قابله کر و لالي که قرار بود. براي زایمان رقیه پیش ما باشه و بچه رو به دنيا بياره خونه اش زیاد دور نبود .عظمت خانم ملكه رو فرستاده بود دنبال قابله ..چند دقيقه بعد قابله اومد و به سرعت رفت تو اتاق ..حالی کردن حرف به قابله كرو لالى كه عظمت خانم انتخاب كرده بود خيلي کار سختی بود ... بلاخره قابله دست به كار شد و با اشاره به رقيه فهموند زور بده ..رقيه انقد زور داده بود كه داشت بيحال ميشد .. بعد از چند دقيقه صداي گريه بچه وداد رقيه باهم تو كل خونه پخش شد ..و بچه به دنيا اومد .. عظمت خانم سريع بچه رو از رقيه گرفت تا ببينه كه بچه دختره يا پسر ...با ديدن بچه نيش عظمت خانم بازشد .. بچه پسر تپل مپلی بود که شباهت زیادی به رقیه داشت و خيلي سفيد بود .. اصلان خان باشنيدن صداي گريه بچه با عجله به پشت در اتاق امد و پرسید كه بچه چیه ؟خيلي هول كرده بود ...نگاهی بهش و کردم گفتم بچه پسره خان .....خان با خوشحالي خنديد و گفت یه پسر که شاید وارث من باشه ...خان پول زيادي به قابله به عنوان شيريني داد..نگاه به صورت بچه كردم ...بچه اي كه مال خودمون نبود و براي حرف مردم مجبور به گفتن این دروغ بزرگ حتی به عزیزانمون شده بودیم .. عظمت خانم بچه رو داده بود بغل من .. به صورت بچه نگاه كردم ..اشك از چشمام جاري شد ..ته دلم با ديدن بچه كه شبيه رقيه بود ميلرزيد..دستي به صورتش كشيدم اين بچه ديگه مال من بود .. من مادرش بودم ..شايد هيچوقت من نميتونستم بچه اي از خودم بيارم و اين بچه ميشد همه چيز من ..همونطور كه بچه تو بغلم بود خان اومد كنارم ..نگاهي به بچه كردو گفت :بلاخره تموم شد اين كابوس و وحشت دوازده ساله ..حالا ديگه زياد مهم نيست بتونم از خودم بچه اي داشته باشم يا نداشته باشم ...و بعد بچه رو بغل كرد و بوسيدش...
به خان نگاه كردم و گفتم : پسر خوشگليه ..نامداو باشه .. ولي خان اين بچه هنوز اسم نداره .. اسم بچه رو چي بذاريم ... خان نگاهي به من و بچه كرد و بعد از كمي فكر گفت اسمش رو ميذاريم يزدان .. من هميشه اسم يزدانم رو دوست داشتم ... ودوست داشتم اين اسم رو روي بچم بذارم ..و بعد چند بار اين حرف رو تكرار كرد يزدان پسر اصلان خان ...اسم پر مسمايي بود ..نگاه به يزدان كردم .. يزداني كه نور چشم اصلان خان قرار بود بشه... يزدان گريه ميكرد و معلوم بود كه گشنشه وشير ميخواست ..هر كاري كردم و هر چقدر التماس كردم ..خانم بزرگ نذاشت رقيه بچه رو ببينه و به بچه شير بده و گفت اگه به بچه شير بده مهر بچه به دلش ميشينه و نميتونه ازش دل بكنه ..و بعد از يك ساعت ،تو ساك رقيه كلي پول گذاشت و گفت طبق قرارمون بايد از اينجا بري و رقيه و بچه هاش رو همونجور بيجون سوار ماشين كرد و فرستاد به خونه اي كه اصلان براش گرفته بود ..عظمت خانم از قبل فكر همه چيز رو كرده بود و همون روز اصلان خان رو فرستاد دنبال كسي كه به بچه شير بده ..و آدرس زني رو به اسم حليمه داد و گفت اين زن بچش مرده و سينش هنوز شير داره ..قبلا باهاش صحبت كردم برو دنبالش و بگو از طرف من اومدي بيارش اينجا .. وقتي خان رفت .عظمت خانم اومدسمتم و گفت : دختر حواست رو بايد جمع كني و بتوني نقش كسي رو كه زاييده رو خوب بازي كني ..برو دراز بكش و پتو رو بكش روت ..مثلا تو تازه زاييدى .. نميخوام اين زنه حليمه كه مياد به بچه شير بده ..متوجه بشه بچه مال تو نيست .. به حرفش گوش دادم و منور برام جا انداخت رفتم تو رخت خواب و پتو رو كشيدم رو خودم .اشكام سرازير شدن و درد وجودم رو گرفت ..دردي كه هيچوقت فراموش نميتونستم بكنم ..و اون درد رقيه بود كه حتي عطمت خانم واصلان خان اجازه ديدن اين بچه رو بهش ندادن ....چشمهاي پر از اشك رقيه و التماسي كه ميكرد براي دين بچه هيجوقت يادم نميره .....مدتي نگذشت كه اصلان با زن جووني اومد داخل خونه .. و حليمه بچه رو شير داد ..حليمه بعد از مرگ بچش شوهرش طلاقش داده بود و رفته بود و حالا قرار بود همراه ما به روستا بياد و دايه يزدان بشه...
يزدان اول شير حليمه رو پس ميزد ..و همش گريه ميكرد انگار اين بچه هم فهميده ه بود اين شير مادرش نيست ..و آغوش مادرش نيست ..اما بلاخره بعد از چند ساعت تلاش ..يزذان سينه حليمه رو گرفت و شيرخورد.ااز حليمه زياد خوشم نميومد ولي خوب بايد تحملش ميكردم .دوهفته از به دنيا اومدن يزدان گذشت يزدان پسر آرومي بود هم شير ميخورد و هم ميخوابيد .يزدان همه ي زندگي من شده بود و از همه لحاظ مراقبش بودمً چون به نظر خودم يزدان امانت بزرگى بود ...امانت رقيه . هر روز بغلش ميكردم و كلي باهاش حرف ميزدم .. يزدان تنها كسي بود كه ميتونستم درد و دلام رو بهش بگم..اصلان خان روزي چند بار ميومد تو اتاق و يزدان رو بغل ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت .. انگار خودش هم باور شده بود اين بچه از خودشه .. هنوز بعد از دوهفته نتونسته بودم چشم هاي پر از درد رقيه و التماساش براي ديدن بچه رو ..وقتي كه داشت از خونه ميرفت رو فراموش كنم ..با خودم عهد بسته بوديم يكم كه يزدان بزرگ شد با خان حرف بزنم تا بذاره هر چند ماه يه بار رقيه بچش رو ببينه .. چند روز قبل از رفتن ما به روستا عظمت خانم به روستا رفته بود تا همه چيز رو محيا كنه براي اومدن ما به روستا ...وقبل رفتن به من كلي سفارش كرد و گفت درسته از به دنيا اومدن يزدان چند هفته گذشته اما يادت باشه تو زني هستي كه تازه بارش رو زمين گذاشته ..مواظب رفتارت باش و خودت رو بيحال و بي قرار نشون بده .. حليمه هم با ما بياد ..هر كي ازت پرسيد چرا يزدان شيرخودت رو نميخوره ..بگو شيرم قوت نداشت و زود خشك شد ..ديگه خودت حواست رو جمع كن خاله و خانجبايي هاي فاميل خيلي زرنگن ..بعد ازرفتن عظمت خانم من و خان به همراه كبري و حليمه قرار بود چند روز ديگه بريم ..بلاخره يزدان بيست روزش بود كه ما راهی روستا شدیم. روستایی که منتظر ارباب آینده اش بود ، یزدان پسر اصلان خان ..پسر من ...اما هميشه می ترسیدم كه اين راز رو مردم و بقيه خان ها بفهمن ..همیشه ترسه ازدست دادن یزدان توی دلم داشتم..بلاخره وسايلمون رو جمع كرديم ..از منور خداحافظي كردم و بعد از حدودا ده ماه راهي روستا شديم ..
سوار ماشين شدم و يزدان تو بغلم بود .. اصلان خانرانندگي ميكرد و گاهي وقت ها حرف ميزد اما من زياد با اصلان خان حرف نميزدم ..از دستش بلاخره با رفتاريي كه با رقيه كرد ناراحت بودم ..بلاخره بعد از چندساعت به روستا رسیدیم .. تو روستا قيامت بود وخيلي شلوغ بود ..همه ميزدن و ميرقصيدن .. و خوشحال بودن از به دنيا اومدن وارث خان ..چندين راس گوسفند های قربانی شده بود و دیگهای غذای که برای ولیمه نور چشمی ارباب بار گذاشته شده بود.. صدای ساز دهل كه از هر طرف گوش آدم رو كر ميكرد.... بلاخره وارد عمارت شديم و از ماشين پياده شدم ..برامون اسپنددود كردن ..مهموناي زيادي اومده بودن و همشون بزرگ زاده بودن .. سعي ميكردم خيلي آروم راه برم .. و اداي زنايي رو در بيارم كه تازه بچه به دنيا آوردن .... ..همه كسايي كه اونجا بودن از من به خاطر به دنيا آوردن يزدان تشكر ميكردن .. من هم به اجبار لبخند كم رنگي ميزدم...با راهنمايي بتول بكي از خواهر اصلان خان وارد پذيرايي شدم ..قرار بود جشن بزرگي برگزارشه و همه ي زن ها و فاميل هاي اصلان خان جمع شن و اونجا ناهار بخورن و بعد بزن و برقص كنن به خاطر به دنيا اومدن وارث خان ..بقيه غذاها هم قرار بود بين مردم عادي تو روستا پخش بشه ..وارد پذيرايي كه شدم ..با دين ماجان انگار داشتم بال در مياوردم .. بعد از تقريبا يكسال ماجان رو دیدم .. دلم براش يه ذره شده بود .. ماجان همراه چند طبق وسایل بچه و یه گهواره چوبی وتشك بچه اومده بود ..به سرعت در حالي كه يزدان بغلم بود ...رفتم سمت ماجان ..ماجان بغلم كرد و گفت مباركه دخترم ..مهوش من مادر شدنت مبارك ..بعد يزدان رو تو بغلش گرفت و پيشونيش رو بوسيد...و اشك از چشمام جاري شد از اينكه مجبور بودم به مادر هم دروغ بگم حال خوبي نداشتم .. ولي خوب چكار ميتونستم بكنم ..اگه زبون باز ميكردم اصلان مال و اموال آقاجانم رو ميگرفت و از روستا بيرونش ميكرد خودم هم حتما ميكشت ..مدت زيادي طول نكشيد كه همه زن ها جمع شدن تو اتاق ..و يزدان دست به دست چرخيد و همه ديدنش و ماشالا ماشالا گفتن ..خواهرهاي خان ..بتول و اختر .. يزدان رو بغل گرفته بودن و بيخبر از همه جا بادي تو گلشون انداخته بودن و ميگفتن يزدان خيلي شبيه اصلان خانه ..بلاخره اون روز بعد از ناهار كلي رقص و پايكوبي كردن و همه رفتن خونه هاشون ..
اهالي خونه يزدان رو مثل نور چشمشون ميدونستن و كل فاميل حلوا حلواش ميكردن.. خودم هم حسابي بهش عادت كرده بودم مثل نور چشمم دوسش داشتم ..و باهاش سرگرم بودم ..و قربون صدقه اش ميرفتم ..مادرم تا چهل روزگي يزدان پيشم موند و بعد رفت خونه خودش ..اصلان خان روزي چندبار ميومد تو اتاقم و قربون صدقه ي يزدان ميرفت ..كلا اوضاع خوب بود اما يك چيز بود من رو نگران ميكرد چند روز بود وقتي از خواب بيدار ميشدم حالت تهوع داشتم و عادت ماهيانم عقب افتاده بود اما جرات بيان كردنش رو نداشتم اگر من حامله بودم اين بارداري با به دنيا اومدن يزدان تداخل پيدا ميكرد و صد درصد همه به اين قضيه شك ميكردن ...سعي كردم تا مطمئن نشدم حرفي به كسي نزنم ..كبري هم متوجه حال من شده بود ..و ميگفت خانم جان من مطمئنم شما بارداري ..گفتم كبري اگه من باردار باشم آينده يزدان چي ميشه ؟؟ يك روز صبح كه اصلان خان براي كاري رفته بود شهر و قرار بود شب برگرده .. عظمت خانم هم رفته بود خونه دخترش براي ناهار و غروب ميومد ..زرى هم كه كلا از وقتي اومده بودم نبود ...به كبري گفتم الان چند وقته من رنگ بيرون رو نديديم ..دلم ميخواد يه ذره هوا بخورم .. حليمه و گل نسا پيش يزدان هستن .. تو اييون برام صندلي بذار حالا كه يزدان خوابه من يكم هواي آزاد به سرم بخوره .به سمت ايوون رفتم همون طور كه تو اييون نشسته بودم و حياط رو نگاه ميكردم فكرى به سرم زد به كبري گفتم :كبري راستي تو قابله بيرون عمارت ميشناسي ..كبري گفت بله خانم جان چند نفر رو ميشناسم ..به كبري گفتم حالا كه خانم بزرگ و آقا نيستن كه متوجه بارداريم بشن ميري دنبالش بياريش اينجا تا من رو معاينه كنه ...كبري اولش مخالفت كرد و گفت اگه خانم بزرگ و خان بفهمن من رو تنبيه ميكنن گفتم نميفهمن نگران نباش ..فقط قابله رو از دراصلي نيارش از در پشتي عمارت بيار ..با اجبار من كبري قبول كرد و رفت .. هنوز پنج دقيقه ازرفتنش نگذشته بود كه سراسيمه دوباره اومد پيشم و گفت خانم يه اتفاقي افتاده ..با نگراني بهش نگاه كردم .. گفت خانم جان رقيه با بچه هاش پشت در پشتي عمارت نشستن ان و رقيه التماس ميكنه كه آقا يزدان رو ببينه ...منم بهش گفتم از اينجا برو تا خانم بزرگ رو خبر نكردم .. نميدونستم چكار بايد كنم دلم ميخواست رقيه بچش رو ببينه ..نه ماه يزدان رو تو شكمش بزرگ كرده حقش بود يكبار پسرش رو ببينه اما چكار كنم كه ميترسيدم..
.بلاخره دل رو به دريا زدم و به كبري گفتم به رقيه بگو تنها بيادداخل و بهش بگو گريه و زاري راه نندازه ..حالا كه خانم بزرگ و ارباب نيستن دلم ميخواد يكبار بذارم يزدان رو ببينه و بغلش كنه ..كبري گفت خانم جان هم شما و هم خان و هم خانم بزرگ بهش گفتيد بعد به دنيا اومدن بچه حق نداره بچش رو ببينه اونم قبول كرد حالا نميدونم چرا بازي درمياره ..خانم جان اگه يكبار بذاريد بياد داخل هر روز پا ميشه مياد اينجا .. كبري هر چي ازم خواست كه پشيمون بشم قبول نكردم كه نكردم .. بلاخره رقيه اومد داخل عمارت .سريع رفتم داخل اتاقم و به گلنساء و حليمه گفتم بريد تو اتاقتون ... استراحت كنيد ..چون ميترسيدم متوجه شن كه رقيه مادر يزدانه ..چند دقيقه اي تو اتاق منتظر موندم مثل مرغ سركنده بودم و هي اينور و اونور ميرفتم .بلاخره كبري به همراه رقيه اومد داخل اتاق ..رقيه اشك ميريخت و به دست و پاي من افتاده بود و ازم تشكر ميكرد بلندش كردم و گفتم رقيه وقت كمه نميخواد از من تشكر كني برو يزدان اونجا رو تخت خوابيده برو بينش ..شايد دلت آروم گرفت ..رقيه با پاهاي سست به سمت يزدان رفت و يزدان رو تو آغوشش خودش گرفت و گريه ميكرد و همش قربون صدقه اش ميرفت ..گاهي وقتا هم تو حرفاش خودش رو لعنت ميكررد و ميگفت چرا نعمت خدا رو فروختم ..رقيه حرف هايي ميزد كه دل سنگ هم آب ميشد ...همونطور كه من و كبري نشسته بوديم و به رقيه نگاه ميكرديم ..رقيه از جاش بلند شد يزدان رو محكم بغل گرفته بود و ميگفت بريد كناراين بچه مال منه .اين پسر منه بايد با خودم ببرمش ..رقيه حالت جنون گرفته بود ..و دائم جيغ ميزد ..يزدان رو محكم فشار ميداد به خودش.. يزدان گريه ميكرد ..رفتم جلو كه يزدان رو ازش بگيرم دادزد خانم جان بياي جلو بچه رو پرت ميكنم رو زمين ..اصلا ميكشمش ...از سر راهم بريد كنار ميخوام بچم رو از اينجا ببرم ..كبري برگشت گفت رقيه چرا مثل ديوونه ها رفتار ميكني كسي اجبارت نكرده بود اين بچه رو به ما بدي ..در ادامه حرف كبري ..من نگاه به رقيه كردم و گفتم رقيه من اونروز اون همه باهات حرف زدم خودت قبول كردي بچه رو بدي به من ..حالا دختر خوب آفرين بچه داره هلاك ميشه انقد گريه كرد بذارش زمين ..قول ميدم هر وقت بخواي بذارم بياي ببينيش ..اما رقيه داد زد خانم جلوتر بياي بچه رو پرت ميكنم زمين ..شما پولدارا چي فك كردين چطور ميتونيد يه مادر رور از بچش جدا كنيد .. داشتم ضعف ميكردم ..حالم خيلي بد بود..احساس ميكرد چشمام سياهي ميره رقيه مثل ديوونه ها داد ميزد كه بريم كنار تا بتونه يزدان رو ببره .تو همين اوضاع بوديم كه در اتاق باز شد
و خان با عصبانيت جلودر اتاق ظاهر شد و داد زد اينجا چه خبره ..از چشماش خون ميباريد ..با وحشت به خان نگاه كردم ..ديگه نفهميدم چي شد. فقط يادم مياد كه بيحال افتاده بودم رو زمين و خان داد ميزد و ميگفت رقيه همين الان يزدان رو بده به كبري تا ندادم بچه هات رو بكشن .. با داد هاي خان ،رقيه بچه رو داد به كبري ..ديگه نفهميدم چي شد كه بيحال شدم ..وقتي چشمام رو باز كرد رو تخت بودم و كبري رو بالا سرم ديدم ..نميدونستم چند ساعت تو اين وضع بودم ولي هوا كاملا تاريك شده بود .. كبرى گريه ميكرد باديدن گريه هاي كبري بند دلم پاره شد و گفتم كبري چي شده يزدان كجاست ؟ رقيه چي شد ؟ كبرى گفت بعد از اينكه شمااز هوش رفتين عظمت خانم هم سر رسيد با ديدن رقيه خيلي عصباني شد و حسابي من رو زد ..انقد زد تا مجبور شدم بگم كه شما رقيه رو داخل عمارت راه دادين اما از بارداريتون چيزي نگفتم ..عظمت خانم و اصلان خان رقيه رو حسابي كتك زدن و از عمارت پرتش كردن بيرون وقسم خوردن اگه يكبار ديگه اينجا پيداش بشه هم خودش رو ميكشه هم دختراشو ..با گريه گفتم خوب يزدان كو چرا اينجا نيست ..كبري سرش رو آورد پايين با ناراحتي گفتم كبري تو رو خدا حرف بزن .. كبري گفت وقتي آقا فهميد شما اجازه دادين رقيه بياد داخل عمارت و وقتي يزدان رو تو اون حالت تو بغل رقيه ديد .خون جلو چشماش رو گرفته بود و بعد به اصرار عظمت خان،يزدان رو بردن خونه خواهرشون .. و گفتن شما لياقت مادري يزدان رو ندارين..سراسيمه از جام بلند شدم و رفتم اتاق خان..خان دم پنجره نشسته بود و با ديدن من روش رو برگردوند رفتم سمتش و با گريه گفتم ..اصلان خان اشتباه كردم ،غلط كردم
دلم سوخت براي رقيه خام شدم تو رو خدا يزدان رو برگردون من بدون يزدان امشب خوابم نميبره .. افتاده بودم به پاهاي اصلان خان وگريه ميكردم و التماسش ميكردم..اصلان خان بدون توجه به گريه هاي من از جاش بلند شد و گفت صدبار بهت گفتم تو كاري كه بهت ربطي نداره دخالت نكنه ..اگه من نميرسيدم و رقيه بچه رو ميبرد چى؟فهميدي چي شد كه رقيه دهنش رو بست و رفت بازم ازم پول گرفت و راضي شد گم و گور بشه ..تو اين جماعت رو نميشناسي حالا هم پاشو برو تو اتاقت فعلا حق ديدن يزدان رو نداري .تو مادر خوبي براي يزدان نيستي نميتوني مراقبش باشي فعلا از اينجا برو تا بيشتر عصباني نشدم..
هر چي به خان التماس كردم كه منو ببخشه وبره دنبال يزدان و بيارش قبول نكرد و با داد و بيداد از اتااق بيرونم كرد . اونشب تنها تو اتاق تا صبح گريه كردم ..باور نميشد رقيه از خان پول گرفته باشه دوباره ..خودم رو سرزنش ميكردم كه چرا دلسوزي كردم ..از يه طرفي هم حال روحيم اصلا خوب نبود و بيحال ميشدم ميترسيدم باردار باشم اگه اصلان خان بهم ميگفت من كه مشكل نازايي دارم تو چطور باردار شدي؟ چي بايد بهش ميگفتم ..اما اصلان خان خيلي وقته داره دارو مصرف ميكنه و طبيب بهش گفته بود درمان ميشه ..فردا اونروز شد و من تاصبح پلك نزدم انقد گريه كرده بودم كه چشمام پف كرده بود ..درسته يزدان بچه خودم نبود اما انگاره پاره جونم شده بود و برام دوري ازش سخت بود بلاخره صبح شد و در اتاق به صدا در اومد و كبري با ديدنم زد رو سرش و گفت خانم جان چرا اين شكلي شديد با خودتون چكار كرديد..
تو رو خدا انقد خودتون رو اذيت نكنيد باردار باشيد براي بچه شكمتون خطرناك باشه ..پاشيد آقا و خانم بزرگ سر ميز صبحونه هستن پاشيد بريد صبحونتون رو بخوريد لحاف رو روي سرم كشيدم و گفت كبري تا يزدان نياد من هيچي از گلوم پايين نميره برو بيرون از اينجا زود باش ..همونطور كه در حال صحبت با كبري بودم صداي گريه هاي يزدان رو شنيدم از جام مثل ديوونه ها پريدم و گفت كبري توام ميشنوي صداي گريه هاي يزدانه و با عجله از اتاق بيرون رفتم ..و به سمت طبقه پايين دويدم انگار پاهام مال خودم نبود ..با ديدن يزدان تو بغل اختر و گريه هاي يزدان داشتم ديوونه ميشدم ..خانم بزرگ با خشم بهم نگاه ميكرد و اختر هم كه از همه جا بيخبر بود رو كرد به خان و گفت اين بچه از ديشب خودش رو هلاك كرد يزدان بايد پيش مادرش باشه و يزدان رو آورد داد بغل من ..وگفت مثل اينكه حال مهوش هم بهتر شده و ميتونه نگهش داره و بعد هم رفت ..يزدان رو سفت تو بغلم گرفته بودم و قربون صدقش ميرفتم ..و گريه ميكردم ...خانم بزرگ بهم نگاه كرد و گفت يكبار ديگه بي لياقتي كني و از بچه خوب مواظبت نكني از عمارت بيرونت ميكنم و براي اصلان خان يه زن ديگه ميگيرم شيفهم شدي ..با گريه گفتم اشتباه كردم خانم بزرگ قول ميدم ديگه تكرار نميشه يزدان پاره تن منه تو رو خدا از من جداش نكنيد ..اصلان خان زل زده بود به من ...يزدان رو بغل كردم و به اتاقم رفتم
چند روزي گذشت و اوضاع مثل قبل بود اما برخورد خانم بزرگ هنوز باهام بد بود .. بعضي شبا خان ميومد و پيش من و يزدان ميخوابيد ...زری طلاقی که درخواست کرده بود از اصلان خان هنوز بی جواب مونده بود اصلان خان روی یه پا ایستاده بود می گفت یا زری به عمارت برمی گرده یا اینقدر اونجا می مونه تا بمیره از طلاق خبری نیست .. و راضي به طلاق نميشد ..یه شب که کل عمارت توی خواب فرورفته بودن ..صداي گريه زني به گوشم خورد.. معلومم بود صدا از حياطه عمارته .. همونطور كه گوشام رو تيز كرده بود ..صداي در اتاق اصلان خان هم به صدا در اومد كه از اتاق خارج شد .. من هم از اتاق بيرون اومدم و دنبالش رفتم ...قبل رفتن به حليمه كه تو اتاق بود گفتم تو مراقب یزدان باش من می رم پایین دستشويي زود ميام. ..وقتي از عمارت بيرون رفتم ، صدا گريه زن بيشتر شد ،صدا از پشت عمارت بود .بین صندوق های برنج قایم شدم توی تاریکی شب چیزی معلوم نبود ،قامت اصلان خان رو ديدم..وصدای يك زن كه متوجه شدم رقیه هست ..رقیه اینجا چه می کرد تا سرش رو به باد نده ول كن نيست .. حتما از اینکه بچه اش رو داده بود باز پشیمون شده بود. و اومده بود پول بگيره .. از دستش عصباني بودم .. وقتي ياد اونروز ميوفتادم كه چي به روزم آورد تمام تنم ميلرزيد..رقیه باجی به خان ميگفت ميخوام بچمو ببينم ..اگر نذاري تو كل روستا پخش ميكنم اين بچه مال منه ..خان ميگفت زن حسابي خودت راضي شدي بچت رو بدي كي مجبورت كرده بود كلي بهت پول دادم ،زمين دادم ،خونه دادم..كه با دخترت يه زندگي راحت داشته باشي..جاي پسرت هم كه خيلي خوبه چرا اينجوري ميكني ..هفته پيش هم كه اومدي اون شر رو به پا كردي ..و بازم پول گرفتي و رفتى .. در كمال ناباوري شنيدم رقيه به خان گفت ..تنها به يك شرط چيزي به كسي نميگم
كه من رو زن خودت بكني ..اينجوري هم من و بچه هام ميتونيم سروسامون بگيريم هم اينكه ميتونم يزدان رو بينم ..اصلان خان داد زد چي داري ميگي زنك ..من خودم دو تا زن دارم ..از اونطرف هم رقيه ميگفت پس من به همه ميگم يزدان ماله منه ..خان خيلي كلافه بود ..از پرويي رقيه من هم عصباني شده بودم اصلا به قيافه مظلومش نميومد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده سایر قسمت ها
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده لیست همه داستان ها