گیله لای قسمت یازدهم
قبل از اينكه وارد عمارت بشيم انوش وايساد نگاه بهم كرد
و گفت ناري ميدونم كه برخورد خوبي در انتظارمون نيست دلم ميخواد سياست داشته باشي
و جواب ماجان رو ندي ..همونطور كه ميدوني اين عمارت براي عموم روح الله خان بوده من كه پسرش نيستم براي حفظ اين عمارت بايد سياست به خرج بديم و ماجان رو از خودمون راضي نگاه داريم ..تا فاطمه به سرش نزنه پسرش محمد رو صاحب اين عمارت كنه ..هرچند كه محمد قراره بره شهر ..نگاه به انوش كردم حرفش منطقي بود من نبايد گزك دست ماجان ميدادم ..با اضطراب
وارد عمارت شديم ،ماجان رو از دور ديدم كه چادري به كمرش بسه و عصباني مياد به سمتون .. معلوم بود كهً شمير رو از رو بسته ...وقتي بهمون رسيد با حالت بدي به من نگاه كرد و بعد رو به انوش كرد و با خشم گفت : اخر كار خودت رو كردي ؟عقدش كردي؟ چقد بهت گفتم اين دختر از طايفه امان الله خان و يه ريشش به اونا برميگرده تو گوشت نرفت كه نرفت ..اين طايفه خونه خراب كنن .. خون خوارن ..مگه خودت نديدي چهارده سال پيش امان الله خان با چه وضعيت بدي شوهرم و پسرم محمد رو كشت .. رفتي اين دختر رو آوردي تو اين خونه تا هر روز ببينمش و آيينه دق من بشه ..حاشا به غيرت انوش بيست و هشت سال برات مادري كردم روح الله خان عموت برات پدري كرد به جا اينكه بري انتقام خونش رو بگيري رفتي از طايفه دشمن زن آوردي ..تمام مدت كه حرف ميزد سرم پایین بود. علت اين همه كينه رو نميدونستم خوب من چه گناهي كرده بودم اشك از گوشه چشمام افتاد ..ماجان اينبار اومد سمت من وگفت سرت بگیر بالامگه تو صاحب نداري خوب مزد زحمت مهوش رو بعد از اين همه سال دادی تمام تن دخترم كبوده خدا چطور بايد ازت بگذره از همون روزي كه به دنيا اومدي همه رو خونه خراب كردي .. مادرت رو روانه دارالمجانين كردي ..تو قدمت نحسه ميدونم كه آخر زندگيمون رو به آتيش ميكشي ..بغض كره بودم دليل اين همه كينه رو نميدونستم دلم ميخواستم از اينجا فراركنم اما كجا ..اينجا مال من بود نبايد پا پس ميكشيدم اينا همه همينه ميخوان . ياد حرف انوش افتادم تصميم گرفتم چيزي نگم.
انوش اومد جلو و گفت ماجان اون مقصر نيست اون راضي نبود به ازدواج با من از روي اجبار و به خاطر اينكه همه بهش تهمت زدن زن من شد .. ماجان اين دختر زن منه و دوسش دارم قول داده به من هيچوقت نره سمت خونه پدربزرگش ..ناري خودش از پدر بزرگش بيزاره امان الله خان به ناري هم رحم نكرده وقتي ناري با ذوق رفته مادرش رو ببينه با سنگدلي تمام اين اجازه رو بهش نداده ..
ماجان نگاهي بهم كرد و گفت حيف كه مهوش دوست داره و كلي سفارش كرده كه بذارم بياي تو عمارت و براي خودت خانمي بشي .بياين داخل
وارد اتاق شديم ..از دست ماجان راحت شديم كه اينبار نوبته فاطمه بود از اتاقش بيرون اومد و شروع كرد با عصبانيت به ناله و نفرين ..! و به انوش گفت .:انوش خان حاشا به غیرتت ..حالا برو باافتخار به همه بگو با تخم ترکه قاتل عموت و پسرعموت ازدواج کردی. حیف که بی پناهم والله ..همين مونده بود دختر اصلان بشه جاری من و خانم عمارت. انوش با حالت وحشتناكي رفت سمت فاطمه و داد زد تو دهنت رو ببند ديگه و خفه خون بگير و برو داخل اتاقت ..اگه ديدي به ماجان چيزي نگفتم اون قضيش فرق داره اون حكم مادرم رو داره نزديك سي سال برام زحمت كشيده اما براي چرت و پرتاى تو انقد صبور نيستم ..
از اين به بعد ناري زنه من و خانم اول اين عمارت
ميشه ..تا اون نخوادبرگ از درخت نميوفته پس مواظب رفتارت باش و بهش احترام بذار ..تودر حدي نيستي كه بخواي به زن من توهين كني ..من كه دليل اين همه عصبانيت رو ميدونم الكي شوهرت محمد رو بهونه نكن ...چيه ميسوزي كه تو رو نگرفتم ..چند بار خودت رو جلوم بزك و دوزك كردي و گفتي من رو بگير بذار بچه هام زير دست طايفه شوهرم بزرگ شن چند بار برام عشوه ريختي و سعي كردي منو بكشي سمت خودت ... پس بيشتر از اين آبروت نرفته و دهن من بيشتر باز نشده برو تو اتاقت ..فاطمه صورتش سرخ شد و به اتاقش رفت ..بعد از رفتن فاطمه انوش دست منو گرفت و برد به اتاق خودش دستي به صورتم كشيد و چشماي اشكيم رو بوسيد و گفت ناراحت نباش بخدا همه چی درست می شه ناری سرت رو بگیر بالا و لبخند بزن ..با ناراحتي گفتم انوش بي فايده هست ...اینجا هم کسی من رو نمی خواد. زندگی خيلي وقته بهم زهر شده ..
بعد از اينكه تو بغل هم آروم شديم با بغض گفتم این ها چیه آوردي مامان ..آقاجان چطور اجازه داد بياي اينجا ..مامان گفت:اينا جهیزیت هستن .. ديشب تاصبح گريه كردم و آقاجانت رو راضي كردم تا دلش رحم بياد و بذاره ببينمت ..اينارو هم آقاجانت گفت بيارم ..با بغض و دل شكسته گفتم نمیخوام مامان من هیچی از آقاجان نمی خوام مامان جلو دهنم رو گرفت و گفت :هیس اينجوري نگو دختر بدون جهاز كه نميشه ..ديشب من و جهان خانم خيلي گريه و زاري كرديم و به آقاجانت حرف زديم ..آقاجانت دلش رضا شده کم کم داره نرم می شه.داشتم ميومدم اینارو داد وگفت كه بیارمً .. بالاخره به آقاجانت هم حق بده نه کار تو درست بوده نه کار انوش. اونم بي آبرو شده يكم زمان ميخواد تا همه چي درست بشه ..بازم شروع كردم به گريه كردن ،مادرم دستي رو صورتم كشيد و گفت ناری من گریه نکن دیگه. گفتم مادرجان چرا جهان رو نیاوردی ..مامان گفت هر كاري كرديم راضي نشد بياد همين كه گذاشت منم بيام غنيمت بود ..همونطور كه داشتيم حرف ميزديم ماجان اومد تو اييوون و داد زد به به مهوش خانم راه گم كردي ؟مگر اينكه ناري اينجا باشه تو بياي به مادرت سر بزني ..اينا چيه با خودت آوردي؟چرا داخل نمياي..مامان اومده بالا و با ماجان روبوسي كرد..خدمه ها هم مشغول آوردن جهاز به عمارت شدن .. یه جهیزیه معمولی برام فرستاده بودن گرچه به چیزی احتیاج نداشتم ..مادرم وقتی يكم نشست رو به ماجان كرد و با گريه گفت :خانم جون مادرمی احترامت واجبه ..اما قسمت ميدم اين دختر رو اذيت نكن و به خاطر من دوسش داشته باش ...این دختر امانت مردم بوده دست من پانزده سال ،نذاشتم بی مهری و بی مادری حس کنه من بعد هم دست تو انوش امانت تو رو خدا روسفیدم کنید پیش خدا .
بلاخره بعد از چند ساعت انوش هم پيداش شد اما باديدن مهوش خستگيش در رفت ..و گفت باورم نميشه اينجايي خواهر جان خوش اومدي ..اونشب مادرم تو عمارت انوش موند..احساس كردم اونم ميخواد امشب دستمال رو ببينه تا فرداخبر ببره براي آقاجانم كه بگه ببين ناري بي عفتي نكرده تو اين مدتي كه با انوش فرار كرده بود ..بعد از شام كلي دور هم حرف زديم و مادرم و انوش از خاطره قديم گفتم انقد خنديديم كه فك كنم صداهامون تا هفت تا كوچه اونورتر هم ميرفت . فاطمه اصلا نيومد مادرم رو ببينه و از اتاقش بيرون نيومد و نداشت دخترشم از اتاق بيرون بياد ..و خدمه شام رو بردن تو اتاقش ..مادرم اونوشب يواشكي گفت ناري مواظب فاطمه باشه فاطمه مار خوش خط و خاليه ..خوب كارش رو بلده ..وا بدي كار دستت داده ..انوش هم بلاخره مرده از زندگيت محافظت كن .. و حواست باشه هر حرفي جلوش نزني و هميشه مواظب رفتارت باشي .. هر چي بيشتر ازش دوري كني خوشبختري ميدونم همه اينارو خودت ميدوني و سعي كردم تو اين چهارده سال بهت ياد بدم چطور رفتار كني و چه سياستي داشته باشي . تو دختر مهوشي پس رو سفيدم كن..لبخندي بهش زدم و گفتم خيالت راحت مادر جان ...اونشب ماجان و مادرم تو مجلل ترين اتاق عمارت برای من و انوش. لحاف قرمز مراورید دوزی شده پهن کردن كه يه دستمال هم به تشک سنجاق شده بود و كل كشيدن و من و انوش وارد اتاق که شدم. وقتب وارد اتاق شدم استرس داشتم با خودم ناري امشب ديگه نميتوني قسر در بري و بايد با دنياي دختريت خداحافظى كنيً..انوش اومد جلو و دستم رو بوسيد و دستم رو گرفت و نشستم كنارش ..منو رو به آغوش كشيد و گفت خوش امدی به حجله من و با دستاش چنگيً به موهام زد ..من هم خودم رو توی آغوشش رها کردم و توی چهارده سالگی زن انوش خان شدم. مردی که عاشقش بودم ،و عشقی که برام ممنوعه بود ..تا سال پیش این مرد رو دایی خودم می دونستم اما همیشه علاقه عجیب غریب انوش نسبت به خودم برام عجیب بودو هر وقت به قد و رعنا و مهربونيتش نگاه ميكردم تو دلم ميگفتم خوشبحال كسي كه زن دايي انوش بشه ..
با انوش امان الله خان بود ..همين حالا هم اگه پدربزرگت از اینکه تو با قاتل خانواده پسرش ازدواج کردی خبر دار بشه. خون به پا می شه. من می دونم آقاجانت بیشتر از این میترسيد گفتم بلاخره چي مادر وجود اين آدم نبايد تو زندگي ما مهم باشه .. حالا هم من از وجود همچین ادمی بی خبر بودم و مهم نبوده برام. من بعدم برام مهم نیست الان تنها مشکلم دیدن روی آقاجان هست ،بتونم یه بار دیگه تو چشماش نگاه کنم ببینمش مادرم گفت ناری این راسته که تو طالب ازدواج با انوش نبودی. البته من از علاقه انوش نسبت به تو خیلی وقت با خبرم اما تو رو نميدونم .گفتم چندین بار انوش من از صحرا آورد به این عمارت اما من به عنوان محرم بهش نگاه می کردم تا بار آخر که بهم گفت حقیقت از مهوش اصلان خان بخواه وقتي موضوع رو فهميدم منم بهش دل بستم ..مادرم بغلم کرد گفت خوشبخت بشی الهي...روز ها می گذشت رابطه من ماجان خوب شده بود اما فاطمه هراز گاهی برای آزار دادن از چیزی دریغ نمی کرد يه روز صبح انوش صبح زود مثل همیشه از خواب بلند شد. نگاهی بهش کردم كه گفت بخواب من خیلی کار دارم گفتم باشه اما ناهار باهم بخوریم. گفت ناهار بیار صحرا باهم می خوریم .. گفت امروز باید گوسفند های که فرستادیم ییلاق رو تحویل بگیریم گفتم باشه ناهارت خودم می یارم فقط اگه اجازه هست بذار با یه اسب بیام گفت باشه می گم شازده هم پشتت بيادو مراقب خودت باش .. دوباره چشمام بستم چند ساعت بعد از خواب پاشدم لباسام عوض کردم به خودم رسیدم ناشتایی خوردم و رفتم توی ایوان نشستم و به هوا ی نیمه ابری شهریور نگاه می کردم
از تو اييون به بيرون نگاه كردم و چند باري نفس عميق كشيدم ..بوي پاييز خوب تو خونه پيچيده بود ..و هوا تقريبا سرد شده بود از اين به بعد هوا سردتر هم ميشد ..رفتم سمت مطبخ تا غذاي انوش رو بگم آماده كنن بوي خورشت بادمجان تو كل عمارت حس ميشد ..وقتي وارد شدم گوهر آشپز عمارت سخت مشغول بود به گوهر سپردم كه غذا مت و انوش رو تو ظرف آماده كنه تا كم كم راه بيوفتم..رفتم تو اتاق و شروع كردم به آماده شدن از اينكه بعد از يكسال ميخواستم دوباره سواره اسب بشم و اسب سواري كنم ذوق داشتم ...هميشه وقتي سوار اسب ميشدم احساس ميكردم تمام غصه هام از يادم ميره ..بعد از اينكه آماده شدم از اتاقم بيرون رفتم و بقچه غذا رو از مطبخ برداشتم و خواستم راه بيوفتم كه با صداي ماجان برگشتم ..ماجان دستش رو به كمرش زده بود با ديدن من گفت عروس خانم خير باشه به سلامتي كجا ميري با اين عجله .معلوم بود ماجان امروز از دنده لج بيدار شده ..بسم الهي زير لب گفتم و بعد نگاش كردم و گفتم ميرم پيش انوش ..صبح كه داشت ميرفت بهم گفت كه ناهارش رو براش ببرم باغ و دوتايي باهم ناهار بخوريم ،...ماجان ابرويي بالا انداخت و گفت انوش بي خود گفته هوا الان كه بارون بزنه
تو يك ساله سوار اسب نشدي ..هوا بارونيه خطرناكه ..درضمن تو تازه عروسي هنوز چله داري
براي رفتن پيش انوش بايد از جنگل سياه عبور كني نمييذارم برى ..و بعد رو به شازده كرد وگفت شازده خودت ببر گفتم اما خود انوش گفت من ببرم گفت انوش غلط کرد با تو. مگه عقل به کله ات نداری یا کری خدایی نکرده وقتی می گم تازه عروسی بتمرک توی خونه یعنی بشین سرجات. نگاه تندي به ماجان كردم و جوابي ندادم با ناراحتي برگشتم به اتاقم ..از اينكه چيزي نميتونستم بگم ناراحت بودم خون خونم رو ميخورد ..ماجان همچنان غر ميزد و ميگفت اون موقع كه ما تازه عروس بوديم بايد منتمون ميكردن تا پامون رو از خونه بذاريم بيرون..اما والا حالا دوره زمونه عوض شده و كوچه گردي شهرت شده..
نگم كه جريان روميدونم..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید