گیله لای قسمت یازدهم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت یازدهم

قبل از اينكه وارد عمارت بشيم انوش وايساد نگاه بهم كرد


 و گفت ناري ميدونم كه برخورد خوبي در انتظارمون نيست دلم ميخواد سياست داشته باشي
و جواب ماجان رو ندي ..همونطور كه ميدوني اين عمارت براي عموم روح الله خان بوده من كه پسرش نيستم براي حفظ اين عمارت بايد سياست به خرج بديم و ماجان رو از خودمون راضي نگاه داريم ..تا فاطمه به سرش نزنه پسرش محمد رو صاحب اين عمارت كنه ..هرچند كه محمد قراره بره شهر ..نگاه به انوش كردم حرفش منطقي بود من نبايد گزك دست ماجان ميدادم ..با اضطراب
وارد عمارت شديم ،ماجان رو از دور ديدم كه چادري به كمرش بسه و عصباني مياد به سمتون .. معلوم بود كهً شمير رو از رو بسته ...وقتي بهمون رسيد با حالت بدي به من نگاه كرد و بعد رو به انوش كرد و با خشم گفت : اخر كار خودت رو كردي ؟عقدش كردي؟ چقد بهت گفتم اين دختر از طايفه امان الله خان و يه ريشش به اونا برميگرده تو گوشت نرفت كه نرفت ..اين طايفه خونه خراب كنن .. خون خوارن ..مگه خودت نديدي چهارده سال پيش امان الله خان با چه وضعيت بدي شوهرم و پسرم محمد رو كشت .. رفتي اين دختر رو آوردي تو اين خونه تا هر روز ببينمش و آيينه دق من بشه ..حاشا به غيرت انوش بيست و هشت سال برات مادري كردم روح الله خان عموت برات پدري كرد به جا اينكه بري انتقام خونش رو بگيري رفتي از طايفه دشمن زن آوردي ..تمام مدت كه حرف ميزد سرم پایین بود. علت اين همه كينه رو نميدونستم خوب من چه گناهي كرده بودم اشك از گوشه چشمام افتاد ..ماجان اينبار اومد سمت من وگفت سرت بگیر بالامگه تو صاحب نداري خوب مزد زحمت مهوش رو بعد از اين همه سال دادی تمام تن دخترم كبوده خدا چطور بايد ازت بگذره از همون روزي كه به دنيا اومدي همه رو خونه خراب كردي .. مادرت رو روانه دارالمجانين كردي ..تو قدمت نحسه ميدونم كه آخر زندگيمون رو به آتيش ميكشي ..بغض كره بودم دليل اين همه كينه رو نميدونستم دلم ميخواستم از اينجا فراركنم اما كجا ..اينجا مال من بود نبايد پا پس ميكشيدم اينا همه همينه ميخوان . ياد حرف انوش افتادم تصميم گرفتم چيزي نگم.


انوش اومد جلو و گفت ماجان اون مقصر نيست اون راضي نبود به ازدواج با من از روي اجبار و به خاطر اينكه همه بهش تهمت زدن زن من شد .. ماجان اين دختر زن منه و دوسش دارم قول داده به من هيچوقت نره سمت خونه پدربزرگش ..ناري خودش از پدر بزرگش بيزاره امان الله خان به ناري هم رحم نكرده وقتي ناري با ذوق رفته مادرش رو ببينه با سنگدلي تمام اين اجازه رو بهش نداده ..
ماجان نگاهي بهم كرد و گفت حيف كه مهوش دوست داره و كلي سفارش كرده كه بذارم بياي تو عمارت و براي خودت خانمي بشي .بياين داخل
وارد اتاق شديم ..از دست ماجان راحت شديم كه اينبار نوبته فاطمه بود از اتاقش بيرون اومد و شروع كرد با عصبانيت به ناله و نفرين ..! و به انوش گفت .:انوش خان حاشا به غیرتت ..حالا برو باافتخار به همه بگو با تخم ترکه قاتل عموت و پسرعموت ازدواج کردی. حیف که بی پناهم والله ..همين مونده بود دختر اصلان بشه جاری من و خانم عمارت. انوش با حالت وحشتناكي رفت سمت فاطمه و داد زد تو دهنت رو ببند ديگه و خفه خون بگير و برو داخل اتاقت ..اگه ديدي به ماجان چيزي نگفتم اون قضيش فرق داره اون حكم مادرم رو داره نزديك سي سال برام زحمت كشيده اما براي چرت و پرتاى تو انقد صبور نيستم ..
از اين به بعد ناري زنه من و خانم اول اين عمارت
ميشه ..تا اون نخوادبرگ از درخت نميوفته پس مواظب رفتارت باش و بهش احترام بذار ..تودر حدي نيستي كه بخواي به زن من توهين كني ..من كه دليل اين همه عصبانيت رو ميدونم الكي شوهرت محمد رو بهونه نكن ...چيه ميسوزي كه تو رو نگرفتم ..چند بار خودت رو جلوم بزك و دوزك كردي و گفتي من رو بگير بذار بچه هام زير دست طايفه شوهرم بزرگ شن چند بار برام عشوه ريختي و سعي كردي منو بكشي سمت خودت ... پس بيشتر از اين آبروت نرفته و دهن من بيشتر باز نشده برو تو اتاقت ..فاطمه صورتش سرخ شد و به اتاقش رفت ..بعد از رفتن فاطمه انوش دست منو گرفت و برد به اتاق خودش دستي به صورتم كشيد و چشماي اشكيم رو بوسيد و گفت ناراحت نباش بخدا همه چی درست می شه ناری سرت رو بگیر بالا و لبخند بزن ..با ناراحتي گفتم انوش بي فايده هست ...اینجا هم کسی من رو نمی خواد. زندگی خيلي وقته بهم زهر شده ..
 
انوش بغلم كرد و سعي كرد كه آرومم كنه .. صدای رعد برق و باران که رو سقف خونه می زد. لحظاتمون رو عاشقانه تر كرد ..از برخوردي كه انوش با فاطمه كرد احساس كردم يه مرد قوي پشته و خوشحال بودم ..دلم آروم گرفته بود..انوش وقتي كه مطمئن شد حالم خوبه گفت من بايد برم سر زمين ها خيلي كار دارم ..پيشونيم رو بوسيد و رفت ...بعد از رفتن انوش از اتاق بيرون رفتم و رفتم وايسادم روً ایوان ..ماجان تا من رو دیداومد کنارم و گفت : ناري چه کنم كه برخلاف میل همه شدی عروس این خونه ، چه بخوام چه نخوام تو زن انوش شدی ..درسته انوش پسر من نيست اما بيست و خورده اي سال ازش محافظت كردم و خدا خودش شاهد برام با محمد خدا بيامرز هيچ فرقي نداره .. حالا یه کلمه راستش رو بگو بهم ناري .عفت داری هنوز یا بند رو قبل عقد به آب دادی؟از لحن حرف زدنش بدم اومد اما بايد خونسرد خودم رو نشون ميدادمً.. نشستم روی زمین و گفتم :ماجان بشینید و بعد دستش رو گرفتم و گفتم ماجان بخدا قسم اون روز بین من و انوش هیچی اتفاق نیوفتادالكي انقدر بزرگش کردن خبر دروغ بردن برا آقاجانم.. دهن به دهن چرخید که من بی ابرویي کردم اما بخدا من دخترم برو یه قابله بیار. من هنوز با اینکه دیشب به انوش خان محرم شدم دخترم و هنوز بکارتم حفظ شده .. نميدونم چطوري ميخوان اون دنيا جواب بدن اونايي كه به من تهمت هرزگي زدن و تو روستا پشت سرم حرف زدن ..نميدونم چي شد كه ماجان يهو مهربون شد ..شايد دلش برام سوخت ..دستی روی سرم کشید وگفت می دونستم تو شیر پاک خورده ایی چون اگه نبودی اول به خودم شک می کردم برا تربیت چنین دختر و پسری توهم هرچی باشه زیر دست مهوش من بزرگ شدی ..و مهوش دختر ناخلف بار نمياره ..من از اول ميدونستم چون هم تو رو ميشناختم هم انوش اما چی بگم بخاطر آقاجانت با اين ازدواج مخالفت كردم ...روی دیدن آقاجانت بعد اون همه خوبی درحق من و انوش روندارم ..آقاجانت بعد مرگ شوهرم خيلي هواي مارو داشت ..وقتی مخالف این وصلت بود ما چه می کردیم جز اطاعت ..اما کار دل این حرف ها حالیش نیست .. انوش بدجور عاشقت شده بود ميدونستم بلاخره تو رو مال خودش ميكنه...
 همونطور كه داشتيم با ماجان حرف ميزديم .. ماجان گفت باشه ناري دلم رو باهات صاف ميكنم و به عنوان عروس تو اين خونه معرفيت ميكنم فقط بخاطر خوشحالي انوش .. ماجان خدمه عمارت رو كه هفت نفري ميشدن رو صدا زد و گفت از اين به بعد ناري هم خانم اين عمارته و زن انوش خانه احترامش واجبه و هر حرفي زد اطاعت ميكنيد .. همونطور كه ماجان داشت حرف ميزد ..فاطمه با تندي از اتاق بيرون اومد و وقتي كه دست ماجان رو تو دست من ديدو ديد كه ماجان من رو خانم عمارت صدا كرد رنگ صورتش قرمز شد انگار آتيش گرفته بود ..و جلز ولز ميزد ..با طعنه رو به ماجان كرد و گفت : دست درد نكنه ماجان بذار برسه بعد انقد نازش رو بخر .تا ديروز كه هزارجور خط و نشون ميكشيدي ناري بياد تو اين عمارت اينكار و ميكنم اونكارو ميكنم .. چي شد حالا عروس جديد برات شيرين شد ماجان الله اكبري زير لب گفت اين موضوع به تو ربطي نداره فاطمه ..گنده تر از دهنت حرف نزن ..و رفت تو اتاقش ..خدمه هم همونطور هاج واج مونده بودن و نگاه ميكردن .. فاطمه روش رو از من برگردوند و با يكي از خدمه راهي حمام شد .بعد از رفتن فاطمه بلند شدم رفتم سمت حياط مئ دونستم كه زندگی با فاطمه اي که من رو از تخم ترکه قاتل شوهرش می بینه عاقبت خوشي نداره و به كامم زهر ميشه .. اونقدر زیر بارون نشستم و گریه کردم به حال خودم تا يكم دلم سبک شد. و دوباره به عمارت برگشتم .. تمام لباسام خيس شده بود ..تند تند رفتم تو اتاقم و يادم اومد تاج خانم چند دست لباس برام توی بقچه گذاشته بود تا روسیاه نباشم. لباسم رو عوض کردم و تو اتاقم نشستم ..يكي از خدمه كه اسمش هاجر بود برام ناهار آورد اما من میل به خوردن غذا نداشتم ..نزدیک غروب بود که شازده پیشکار انوش منو صدا زد و گفت لطفا بيان حياط مادرتون مهوش خانم اومده ..با شنيدن اين خبر انگار بال در آوردم نميدونم چه جوري و كي رسيدم رو اييوون ..رفتم توی ایوان و مادرم رو زیر بارون با دوتا از خدمه مرد با چند تا اسب که بار روش بسته بود ديدمش ..تا دیدمش رفتم بیرون وپريدم تو بغلش های و های هاي گریه کردم مادرم هم باهام همراهي كرد و با مهربوني سرم رو نوازش كرد و دستام رو ميبوسيد..

بعد از اينكه تو بغل هم آروم شديم با بغض گفتم این ها چیه آوردي مامان ..آقاجان چطور اجازه داد بياي اينجا ..مامان گفت:اينا جهیزیت هستن .. ديشب تاصبح گريه كردم و آقاجانت رو راضي كردم تا دلش رحم بياد و بذاره ببينمت ..اينارو هم آقاجانت گفت بيارم ..با بغض و دل شكسته گفتم نمیخوام مامان من هیچی از آقاجان نمی خوام مامان جلو دهنم رو گرفت و گفت :هیس اينجوري نگو دختر بدون جهاز كه نميشه ..ديشب من و جهان خانم خيلي گريه و زاري كرديم و به آقاجانت حرف زديم ..آقاجانت دلش رضا شده کم کم داره نرم می شه.داشتم ميومدم اینارو داد وگفت كه بیارمً .. بالاخره به آقاجانت هم حق بده نه کار تو درست بوده نه کار انوش. اونم بي آبرو شده يكم زمان ميخواد تا همه چي درست بشه ..بازم شروع كردم به گريه كردن ،مادرم دستي رو صورتم كشيد و گفت ناری من گریه نکن دیگه. گفتم مادرجان چرا جهان رو نیاوردی ..مامان گفت هر كاري كرديم راضي نشد بياد همين كه گذاشت منم بيام غنيمت بود ..همونطور كه داشتيم حرف ميزديم ماجان اومد تو اييوون و داد زد به به مهوش خانم راه گم كردي ؟مگر اينكه ناري اينجا باشه تو بياي به مادرت سر بزني ..اينا چيه با خودت آوردي؟چرا داخل نمياي..مامان اومده بالا و با ماجان روبوسي كرد..خدمه ها هم مشغول آوردن جهاز به عمارت شدن .. یه جهیزیه معمولی برام فرستاده بودن گرچه به چیزی احتیاج نداشتم ..مادرم وقتی يكم نشست رو به ماجان كرد و با گريه گفت :خانم جون مادرمی احترامت واجبه ..اما قسمت ميدم اين دختر رو اذيت نكن و به خاطر من دوسش داشته باش ...این دختر امانت مردم بوده دست من پانزده سال ،نذاشتم بی مهری و بی مادری حس کنه من بعد هم دست تو انوش امانت تو رو خدا روسفیدم کنید پیش خدا .

بلاخره بعد از چند ساعت انوش هم پيداش شد اما باديدن مهوش خستگيش در رفت ..و گفت باورم نميشه اينجايي خواهر جان خوش اومدي ..اونشب مادرم تو عمارت انوش موند..احساس كردم اونم ميخواد امشب دستمال رو ببينه تا فرداخبر ببره براي آقاجانم كه بگه ببين ناري بي عفتي نكرده تو اين مدتي كه با انوش فرار كرده بود ..بعد از شام كلي دور هم حرف زديم و مادرم و انوش از خاطره قديم گفتم انقد خنديديم كه فك كنم صداهامون تا هفت تا كوچه اونورتر هم ميرفت . فاطمه اصلا نيومد مادرم رو ببينه و از اتاقش بيرون نيومد و نداشت دخترشم از اتاق بيرون بياد ..و خدمه شام رو بردن تو اتاقش ..مادرم اونوشب يواشكي گفت ناري مواظب فاطمه باشه فاطمه مار خوش خط و خاليه ..خوب كارش رو بلده ..وا بدي كار دستت داده ..انوش هم بلاخره مرده از زندگيت محافظت كن .. و حواست باشه هر حرفي جلوش نزني و هميشه مواظب رفتارت باشي .. هر چي بيشتر ازش دوري كني خوشبختري ميدونم همه اينارو خودت ميدوني و سعي كردم تو اين چهارده سال بهت ياد بدم چطور رفتار كني و چه سياستي داشته باشي . تو دختر مهوشي پس رو سفيدم كن..لبخندي بهش زدم و گفتم خيالت راحت مادر جان ...اونشب ماجان و مادرم تو مجلل ترين اتاق عمارت برای من و انوش. لحاف قرمز مراورید دوزی شده پهن کردن كه يه دستمال هم به تشک سنجاق شده بود و كل كشيدن و من و انوش وارد اتاق که شدم. وقتب وارد اتاق شدم استرس داشتم با خودم ناري امشب ديگه نميتوني قسر در بري و بايد با دنياي دختريت خداحافظى كنيً..انوش اومد جلو و دستم رو بوسيد و دستم رو گرفت و نشستم كنارش ..منو رو به آغوش كشيد و گفت خوش امدی به حجله من و با دستاش چنگيً به موهام زد ..من هم خودم رو توی آغوشش رها کردم و توی چهارده سالگی زن انوش خان شدم. مردی که عاشقش بودم ،و عشقی که برام ممنوعه بود ..تا سال پیش این مرد رو دایی خودم می دونستم اما همیشه علاقه عجیب غریب انوش نسبت به خودم برام عجیب بودو هر وقت به قد و رعنا و مهربونيتش نگاه ميكردم تو دلم ميگفتم خوشبحال كسي كه زن دايي انوش بشه ..
 
 اونشب بعد از خداحافظي با دنيا دخترانه بين بازوهاي مردونه انوش به خواب رفتم ..صبح زود با صدای کل کشیدن مادرمً از خواب پاشدم ..وقتي چشمام باز كردم ديدم انوش رفته ..مادر اومد داخل اتاق و صورتم رو بوسید و گفت روسفیدم کردی ناري ..شيري كه بهت دادم حلالت باشه .. از خجالت سرخ شده بودم و مادرم گفت خجالت نداره كه دخترم ..و بعد با خنده گفت ميرم اين خبر رو به آقاجانت ميدم ..شايد دلش به رحم اومد و تموم كرد اين بچه بازي ها رو ..خوبيت نداره اين قهر و دشمني ..بعد از رفتن مادرم ..در عرض كمتر از چند دقيقه صبحونه مفصلی برام آوردن تو اتاق ..تو سيني نگاه كردم ..شير محلي كره و پنير محلي گردو و كاچي .. فرني ..تخم مرغ محلي انگار واسه يه ايل صبحونه آورده بودن ..نگاه به خدمه اي صبحونه رو آورده بودم كردم ..محبوبه خانم بود از قبل ميشناختمش چند سالي اينجا كار ميكرد نگاش كردم و گفت محبوبه خانم ..چي راجب من فك كرديد ..من مگه چقدر ميخورم كه انقد برام صبحونه آوردي .خنده اي كرد و گفت خانم جان انوش خان داشتن ميرفتن امر كردن كه بهترين صبحونه رو براي عروسشون بياريم .. و سفارش كردن كه حواسم باشه كه از همشون بخوري .. خنده اي ريزي كردم و گفتم حتما انوش خان قصد جون من كرده كه من انقد قاطي پاتي بايد بخورم ..محبوبه لبخندي زد و گفت خانم جان آقا خيلي خاطره شما رو ميخواد ..نگاش كردم و به اين فكر كردم كه تا امروز كسي خانم جان صدام نكرده بود ..و قرار بود از امروز همه به اين اسم صدام كنن ..نيم ساعت بعد از خوردن صبحانه ..از جام بلند شدم هنوز کمی درد داشتم ..اما خوب طبيعي بود ..ماجان اومد تو اتاقم و نگاهي بهم كرد و گفت مبارك باشه ..و بعد اشاره به محبوبه كرد و گفت محبوبه از اين به بعد كنيزمخصوص تو و همه جا با تو هست و كارات رو انجام ميده ..حالا هم كم كم بلند شو كه بايد بري حمام خوب نيست نجسي تو بدن بمونه ..به (كبري خانم )دلاك حموم پيغومً فرستادم كه گرمابه رو خلوت كنه تا تو راحت حموم كني .. خبر خوبي بود واي كه چقد دلم حموم آب گرم ميخواست ..دلم ميخواست كبري خانم كل بدنم رو كيسه بكشه تا حالم جا بياد ..پس بدون معطلي به ماجان چشمي گفتم و بقچه لباسم رو برداشتم و دادم دست محبوبه و راهي گرمابه شديم ...
 وقتي وارد گرمابه شدم .. مادرم و جهان خانم هم اونجا بودن پريدم تو بغل جهان خانم ..مادرم گفت ميدونستم مياي حموم ..منم دور از چشمً آقاجانت آوردمش كه جهان رو ببيني و با جهان خانم راه افتاديم و گفتيم ميخواي بريم گرمابه ..جهان خان دستي رو صورتم كشيد و گفت مبارکه ناری جانم روی سکو حموم نشستم و لباسام دراوردم مادرم چشمش به لک سوختگي روی پام که افتاد گفت الهی برات بمیرم این اصلان نامسلمون بهت رحم نکرد اون روز. گفتم مادر جان من ناراحت نیستم عوضش فهمیدم تو دنیا. آدم های خوب هنوز هستن .. خانواده ي حاج به معناي واقعي بهم محبت كردم و واقعا هوامو داشتن .. مادرم گفت خودت ميدوني علت مخالفت پدرت با ازدواجت
با انوش امان الله خان بود ..همين حالا هم اگه پدربزرگت از اینکه تو با قاتل خانواده پسرش ازدواج کردی خبر دار بشه. خون به پا می شه. من می دونم آقاجانت بیشتر از این میترسيد گفتم بلاخره چي مادر وجود اين آدم نبايد تو زندگي ما مهم باشه .. حالا هم من از وجود همچین ادمی بی خبر بودم و مهم نبوده برام. من بعدم برام مهم نیست الان تنها مشکلم دیدن روی آقاجان هست ،بتونم یه بار دیگه تو چشماش نگاه کنم ببینمش مادرم گفت ناری این راسته که تو طالب ازدواج با انوش نبودی. البته من از علاقه انوش نسبت به تو خیلی وقت با خبرم اما تو رو نميدونم .گفتم چندین بار انوش من از صحرا آورد به این عمارت اما من به عنوان محرم بهش نگاه می کردم تا بار آخر که بهم گفت حقیقت از مهوش اصلان خان بخواه وقتي موضوع رو فهميدم منم بهش دل بستم ..مادرم بغلم کرد گفت خوشبخت بشی الهي...روز ها می گذشت رابطه من ماجان خوب شده بود اما فاطمه هراز گاهی برای آزار دادن از چیزی دریغ نمی کرد يه روز صبح انوش صبح زود مثل همیشه از خواب بلند شد. نگاهی بهش کردم كه گفت بخواب من خیلی کار دارم گفتم باشه اما ناهار باهم بخوریم. گفت ناهار بیار صحرا باهم می خوریم .. گفت امروز باید گوسفند های که فرستادیم ییلاق رو تحویل بگیریم گفتم باشه ناهارت خودم می یارم فقط اگه اجازه هست بذار با یه اسب بیام گفت باشه می گم شازده هم پشتت بيادو مراقب خودت باش ..‎ دوباره چشمام بستم چند ساعت بعد از خواب پاشدم لباسام عوض کردم به خودم رسیدم ناشتایی خوردم و رفتم توی ایوان نشستم و به هوا ی نیمه ابری شهریور نگاه می کردم
 

از تو اييون به بيرون نگاه كردم و چند باري نفس عميق كشيدم ..بوي پاييز خوب تو خونه پيچيده بود ..و هوا تقريبا سرد شده بود از اين به بعد هوا سردتر هم ميشد ..رفتم سمت مطبخ تا غذاي انوش رو بگم آماده كنن بوي خورشت بادمجان تو كل عمارت حس ميشد ..وقتي وارد شدم گوهر آشپز عمارت سخت مشغول بود به گوهر سپردم كه غذا مت و انوش رو تو ظرف آماده كنه تا كم كم راه بيوفتم..رفتم تو اتاق و شروع كردم به آماده شدن از اينكه بعد از يكسال ميخواستم دوباره سواره اسب بشم و اسب سواري كنم ذوق داشتم ...هميشه وقتي سوار اسب ميشدم احساس ميكردم تمام غصه هام از يادم ميره ..بعد از اينكه آماده شدم از اتاقم بيرون رفتم و بقچه غذا رو از مطبخ برداشتم و خواستم راه بيوفتم كه با صداي ماجان برگشتم ..ماجان دستش رو به كمرش زده بود با ديدن من گفت عروس خانم خير باشه به سلامتي كجا ميري با اين عجله .معلوم بود ماجان امروز از دنده لج بيدار شده ..بسم الهي زير لب گفتم و بعد نگاش كردم و گفتم ميرم پيش انوش ..صبح كه داشت ميرفت بهم گفت كه ناهارش رو براش ببرم باغ و دوتايي باهم ناهار بخوريم ،...ماجان ابرويي بالا انداخت و گفت انوش بي خود گفته هوا الان كه بارون بزنه
تو يك ساله سوار اسب نشدي ..هوا بارونيه خطرناكه ..درضمن تو تازه عروسي هنوز چله داري
براي رفتن پيش انوش بايد از جنگل سياه عبور كني نمييذارم برى ..و بعد رو به شازده كرد وگفت شازده خودت ببر گفتم اما خود انوش گفت من ببرم گفت انوش غلط کرد با تو. مگه عقل به کله ات نداری یا کری خدایی نکرده وقتی می گم تازه عروسی بتمرک توی خونه یعنی بشین سرجات. نگاه تندي به ماجان كردم و جوابي ندادم با ناراحتي برگشتم به اتاقم ..از اينكه چيزي نميتونستم بگم ناراحت بودم خون خونم رو ميخورد ..ماجان همچنان غر ميزد و ميگفت اون موقع كه ما تازه عروس بوديم بايد منتمون ميكردن تا پامون رو از خونه بذاريم بيرون..اما والا حالا دوره زمونه عوض شده و كوچه گردي شهرت شده..
ماجان يه ريز غر ميزد و ميگفت هرچي ميكشم از دست مهوشه ..هر چي بهش گفتم سخت بگير به اين دختر انقد نذار بره بيرون و ول باشه پس فردا ازدواج ميكنه هم همينجوري ددري ميمونه تو گوشش نرفت كه نرفت ..و گفت اين دختر امانته بي مادره ..دلم نمياد و گناه داره ..بيا اينم نتيجه اشً اخر هم گذاشتت تو دامن من ..تا من رو دق بدي ..بغض كرده بودم و حالم بد بود دلم ميخواست براي بيكسي خودم زار بزنم .. دلم ميخواست از مادري كه همش حرفش رو ميشنوم يه خبر داشته باشم يا حداقل يكبار صورتش رو ببينم ...يا تو بغلم بگيرمش و لمسش كنم ..ياد امان االه خان افتادم .. اگر پدربزرگم باخبر شه از اینکه من بادشمن خونی اش ازدواج کردم چكار ميكنه .. براي ناهار خدمه صدام كردم اما گفتم نميخورم و همونجوري تو اتاق كز كردم و منتظر انوش موندم .. بلاخره بعد از چند ساعت در زده شده فك كردم انوشه ..اما ماجان بود ..روم رو برگردوندم ..ماجان در رو باز كرد و گفت با من قهري ؟من كه چيزي نگفتم دختر ..درست نيست تازه عروس بره بيرون .. من صلاحه تو رو ميخوامً... شما جوونيد ..حالا چته چرا ازصبح يه گوشه نشستي و غم بركً زدي ..گفتم غم برک نزدم دلم گرفته بود اومدم تو اتاقم. گفت چی بگم دختر از دست شما جوان ها هرچی بهتون بگیم کم گفتیم.و بعد از چند دقيقه ماجان رفت توی فکر نمی دونستم به چی فکر می کنه اما بعد چند لحظه یه اهی کشید گفت هرچی می کشیم از این پدربزرگ خیر ندیده تو. پسر جوانم بخاطر اون اسیر خاک شوهرم بخاطر اون بی شرف مرد .گفتم ماجان از مادرم شنيدم تو اين درگيري پسر امان الله خان يعني دايي منم مرد ..ماجان گفت اره دخترم مرد..گفتم قاتلش كي بود ؟ ماجان سرخ شد با تعجب نگاش كردم و گفتم بگو بهم ماجان گفت : هيچكس خبر دار نيست از اين راز حتي اصلان خان و مهوش ..ما به همه گفتيم محمد قبل از مرگش پسره امان الله خان رو كشت و همه هم اين رو قبول كردن اما همه ي ترسم اينكه روزي بفهمن كه انوش كسي بوده كه پسرش رو كشته و حالا بعد از چهارده سال تو شدي زن قاتل پسرش .. صورتم با شنيدن اين حرف سرخ شد .. يعني انوش آدم كشته بود ..تو خودم جمع شدم و قلبم شروع به تير كشيدن كرد همون وقع ماجان ازم قول گرفت كه اين راز بين خودمون بمونه و حتي به انوشم هم
نگم كه جريان روميدونم..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه rjdg چیست?