گلین قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

گلین قسمت هشتم

ما چون جایی رو تو تبریز نداشتیم قبول کردیم که بریم خونه‌ی معصومه اینا و چند روز قبل از عمل راهی شدیم و اونا هم برامون سنگ تموم گذاشتند...


روز عمل سیامک که یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود فرا رسید
صبح زود منو حسین و سیامک در حالیکه معصومه ما رو از زیر قرآن رد میکرد راهی بیمارستان شدیم
ولی سالومه خونه‌ی معصومه موند
تو عروسیه خاطره حدس زده بودم که سعید پسر معصومه، سالومه رو دوست داره و روزهایی که اونجا مونده بودیم این حدسم داشت به یقین تبدیل میشد...
بعد از انجام دادن کارهای اداری ساعت ۸ صبح سیامک باید میرفت اتاق عمل...
همه‌ی پرستارهای بخش از همون بچگی سیامک رو میشناختند چون سالی چند بار سیامک تو اون بیمارستان بستری بود
پرستارها، سیامک رو از زیر قرآن رد کردند و اون لحظه قلب من دیگه آروم و قرار نداشت تو سالن انتظار راه میرفتم و تسبیح به دست ذکر میگفتم و اشک میریختم
تصور اینکه نکنه دیگه هیچ وقت چهره‌ی فرزند نازنینم رو نبینم امانم رو بریده بود
عمل ۱۲ ساعت طول کشید
حسین از شدت دلهره و استرس دو بسته سیگار تموم کرده بود و منم از نگرانی و گریه دیگه خسته جلوی درب اتاق عمل بی حال افتاده بودم
ساعت ۸ عصر بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل در اومد
پاهام یاری نمیکرد
تمام توانم رو جمع کردم و دویدم سمت دکتر
دکتر تا حال خراب منو حسین رو دید لبخندی زد و گفت؛ حالش خوبه ریکاوری هستش الان میارنش...
انگاری اون لحظه تمام دنیا رو به من دادند
آرزوم برآورده شده بود
اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم
عمل سیامک پیوند معده به مثانه بود واسه همین دکترهایی از تخصص های مختلف تو اتاق عمل حضور داشتند و یکی یکی بیرون میومدند و من دعاشون میکردم
دکترها جلسه‌ای با منو حسین گذاشتند و شرایط سخت بعد از عمل رو بهمون توضیح دادند
تا ۵ ماه بعد از عمل هم باید سوند بهش وصل میشد و تازه بعد ۶ ماه از عملش مشخص میشد که آیا خوب شده یا اینکه تا آخر عمر من باید براش شلوار عوض کنم
درد اینجا بود که هر جایی اسماعیل میخواست بره بمونه سیامک نمیتونست و باید وقت خواب می‌اومد خونه و این ناراحتم میکرد...
هزینه‌ی عمل خیلی بالا بود و برای جور کردنش حسین زمین فروخته بود
دکترش موقع تسویه عمل به مناسبت روز مادر که همون روز عمل بود تمام پول عمل رو به من بخشید و گفت که توی این بیمارستان همه برام تعریف کردند که شما چیکارها که برای این بچه نکردید پس این پول رو تقدیم میکنم به شما مادر فداکار
این کار دکتر خیلی برام ارزشمند بود
اشکام رو نمیتونستم کنترل کنم
گریه میکردم و براش دعای خیر میکردم...


با توصیه های پزشکان بعد از چند روز سیامک از بیمارستان مرخص شد و آوردیمش خونه...
توی این ۶ ماه با دکتر تلفنی در ارتباط بودیم و دکتر گفته بود که اگه اتفاق خاصی بود به همکارش که توی شهرمون بود مراجعه کنیم
یه روز اینقدر حال سیامک بد بود و سوزش داشت که پیش دکتری که معرفی کرده بود رفتیم و اونم اورژانسی کار مارو راه انداخت و شماره‌ی خونه و موبایلش رو داد تا اگه یه وقت لازم بود تماس بگیریم...
تا ۵ ماه شب و روز و هر نیم ساعت باید سیامک رو بیدار میکردیم تا یه قدمی بزنه و این براش خوب بود
من و سالومه نوبتی کشیک میدادیم و شب و روز نداشتیم
۶ ماه با تمام سختی ها و نگرانی هاش گذشت و بالاخره روز موعود رسید و راهی تبریز شدیم تا بخیه‌هاش برداشته بشه
هزاران فکر جورواجور تو سرم جولان میداد و حالم خراب بود
ولی وقتی دکتر با شادی وصف نشدنی بهم گفت که بهت تبریک میگم بالاخره ثمره‌ی ۲۰ سال زحمت رو گرفتی
انگاری دنیا رو به من دادند باورم نمیشد
خدا چقدر منو دوست داشت
ولی در آخر دکتر حرفی زد که منو ناامید کرد و کل غصه‌های دنیا رو سرم آوار شد
دکتر گفت؛ سیامک اگه خواست ازدواج کنه باید به زنش بگید که شاید بچه‌ای نداشته باشند و اینکه ۱۰ سال بعد از عمل احتمال داره که کلیه بخواد...
با این حرفهای دور از ذهن، بازم امیدم رو از دست ندادم و بخدا توکل کردم و بچه‌ام رو سپردم به خودش تا ازش مراقبت کنه...
وقتی برگشتم خونه برای سیامک تشکی که از چند سال پیش واسش از پشم درست کرده بودم برای وقتی که سیامک دیگه بی‌ارادی ادرار نداشته باشه و بخواد بندازه و بدون استرس بخوابه رو براش پهن کردم و وقتی صبح بیدار شد و دستی به تشکش که خیس نشده بود کشیدم، خدارو هزاران بار شکر کردم
سیامک بعد از عمل، درسش رو ادامه داد و دانشگاه سراسری رشته مکانیک قبول شد و وقتی برا گرفتن پرونده‌اش رفتم پیش مدیر مدرسه، باور نکرد که سیامک قبول شده چون اصلا درس نمیخوند و همیشه منو مدیر مدرسه احضار میکرد
انگاری سیامک امیدی به زندگی نداشت و از آینده‌ی نامعلومش نگران بود ولی بعد از عمل تونست به زندگی برگرده و استعداد واقعیش رو نشون داد...
دیگه دغدغه‌ای نداشتم و زندگی کم‌کم داشت روی خوشش رو به من و خانواده‌ام نشون میداد
تو رفت و آمدهایی که با خانواده‌ی معصومه داشتیم فهمیدم که اسماعیل با مهسا دختر دوم معصومه دوست شده و با هم در ارتباط‌اند
هر بار که اسماعیل میرفت دیدن مهسا کادوهایی براش میبرد و منم بی میل نبودم
اسماعیل ساز ازدواج میزد ولی منو پدرش مخالف بودیم و میخواستیم یکم خودش رو جمع و جور کنه تا بعد براش آستین بالا بزنیم ولی‌...
 یهویی یه تصمیم غیر منتظره گرفت و به حرف منو حسین گوش نداد
اسماعیل یه روز اومد و به ما گفت؛ که میخوام درسم رو ادامه بدم و از کارخونه استعفا میدم
با اینکه ما مخالفت کردیم ولی اسماعیل این تصمیم غلط رو اجرا کرد
۱ سال از عمل سیامک گذشته بود که بالاخره خونمون ساخته شد و ما اونجا مستقر شدیم
خونه دو طبقه بود که طبقه‌ی بالا رو اجاره دادیم و پایین هم خودمون نشستیم
همه‌ی کارهای اسماعیل عجیب و غریب شده بود یه روز فهمیدم که دیگه با مهسا هم ارتباط نداره
شب و روز تو خونه نشسته بود و درس میخوند تا اینکه بالاخره دانشگاه تبریز قبول شد و چند ترمی از دانشگاهش نگذشته بود که با یه دختری آشنا شد و با ما در میان گذاشت که براش خواستگاری بریم ولی در پی تحقیقات حسین و رفت و آمدهای من به خونه‌ی دختره، فهمیدیم که این خانواده گزینه‌ی مناسبی برای اسماعیل و خانواده‌ی ما نیستند و بعد از کشمکش های فراوان اسماعیل با تحقیق و تعقیب و گریزهایی که از دختره کرد، چیزهایی ازش دید که صلاح ندونست با اون ازدواج کنه و دوباره سمت مهسا برگشت
سالومه که کاردانی رو تموم کرده بود و برای کارشناسی آماده میشد که کنکور بده
وقتی نتیجه‌ی کنکور اومد فهمیدیم که کارشناسی رشته گرافیک قبول شده
یکی از شهرهای شمال کشور رو انتخاب کرد و رفت تا اونجا ادامه تحصیل بده...
سیامک که تازه راهیه دانشگاه شده بود با تلفن های مشکوکی که به خونمون میشد فهمیدم که با دختری آشنا شده و تلفنی در ارتباط بودند و این منو نگران میکرد
آخه سیامک یه پسر احساسی بود و میترسیدم که نتونه درسش رو ادامه بده
همانطوریکه حدس میزدم سیامک بعد از دوستی با اون دختره، تو درس افت شدیدی کرد و بعد از مشروطی‌های پی در پی از دانشگاه اخراج شد
از اینکه سیامک اخراج شده بود ناراحت بودم و شب و روز گریه میکردم
سیامک وقتی ناراحتی منو دید، بهم قول داد که دوباره درس بخونه
سیامک که خودش فهمیده بود اون دختر مناسب ازدواج نیست، قید دختره رو زد و تونست سال بعد رشته‌ی متالوژی دانشگاه ارومیه قبول شه...
سالومه و سیامک تو دو تا شهر بزرگ خونه مجردی داشتند و خرجشون خیلی بالا بود با اینکه هم سالومه کار میکرد هم سیامک ولی بازم حسین مجبور بود کمکشون کنه
حسین وقتی دید که دیگه از پس مخارج بچه‌ها برنمیاد رفت دنبال وام که بتونه براشون مایحتاج اولیه تهیه کنه و کمک حالشون باشه، ولی باز کم می‌آوردیم
برای گرفتن وام ضامن کارمند میخواستند که حسین از سر ناچاری از...
 
 بردارش رحیم که معلم بود خواست که ضامن بشه
رحیم که بدجنس بود همش مارو سر میدووند
تا اینکه اسماعیل از دست عموش عصبانی شد و رفت که بهش بگه اگه نمیخوای ضامن بشی بیای بگو و سر این موضوع با همدیگه دعواشون شده بود و از اون روز به بعد رحیم کینه‌ی بدی از اسماعیل به دل گرفته بود...
دوسال از دوستی اسماعیل و مهسا میگذشت که بالاخره شرایط ازدواجشون درست شد و حسین قول داد که کمکشون و قرار شد وقتی درس اسماعیل تموم شد عروسی بگیریم
ولی اسماعیل روز به روز تنزل کرد و کسر واحد می‌آورد تا اینکه دیگه نتونست بیشتر از کاردانی بخونه و رفت که کاری پیدا کنه...
قول و قرارهای عقد و عروسی رو گذاشتیم و چند روز مونده بود به عروسیه اسماعیل که گلبهار زنگ زد به حسین که من میخوام خواهرهامو آشتی بدم اجازه هست
حسین هم گفته بود، آره حتما این کارو بکن...
وقتی فهمیدم قراره گلبهار نیمتاج رو بیاره و آشتیمون بده یاد بدی‌های خودش و شوهرش افتادم و ناراحت شدم ولی گذاشتم به پای نادانیشون و دخالتهای اطرافیان و بخشیدمش...
یه روز مونده بود به مراسم اسماعیل، نیمتاج اومد و کلی کمکم کرد...
سالومه که داشت کل خونه رو واسه مراسم عروسی مرتب میکرد اومد پیشم و گفت؛ مامان میخوام برم پشت بوم دستشویی رو مرتب کنم، هرچقدر من گفتم دختر نمیخواد خودت رو خسته نکن ولی قبول نکرد
وحیده و نیمتاج داشتند تو آشپزخونه به من کمک میکردند که یهویی سالومه با جیغ صدام زد
سریع خودم رو رسوندم بهش
در حالیکه داشت به یه نایلون مشکی که روش یه چیزی بود اشاره میکرد گفت مامان این چیه؟
با دقت نگاه کردم و دیدم یه تخم مرغه که با یه ماژیک قرمز روش نوشته بود ۲
اون تخم‌مرغ رو گذاشته بودند روی یه پلاستیک مشکی
نیمتاج هم که خودش رو رسونده به ما با تعجب گفت، وای آبجی حتما بازم هست بذار بگردیم ببینیم...
وقتی کل پشت‌بوم رو گشتیم یه تخم‌مرغ دیگه هم پیدا کردیم که روش ۳ نوشته شده بود
هممون مات و مبهوت داشتیم تخم‌مرغ‌هارو نگاه میکردیم و ازش چیزی نمیفهمیدیم
وحیده گفت، ترلان اینارو به داداش رحیم نشون بده شاید اون فهمید چی هستند...
منم سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم و رفتیم تو خونه...
فکرم مشغول بود همش به اون تخم‌مرغ‌ها فکر میکردم
یعنی چه کسی اونا رو تو خونه‌ی ما گذاشته بود؟ اونا چه معنی میدادند
یعنی کی با ما دشمنی داشت که برامون دعا و جادو و جنبل نوشته بود
گذاشتمشون تو کمد تا سر موقع ببرمش پیش رحیم چون میدونستم رحیم تو رمالی و فال و دعا دستی داره...

روز حنابندون فرا رسید و همه دعوت بودند و مراسم به خوبی و خوشی تموم شد و فرداش همگی راهیه تبریز شدیم تا جشن عروسی رو اونجا برگزار کنیم
بعد از جشن دوباره عروس رو آوردیم خونمون و شام مفصلی که تدارک دیده بودیم همه رو انگشت به دهن کرده بود
با اینکه خونه‌ی عروس و داماد تبریز بود و حسین براشون خونه اجاره کرده بود ولی ما رسم داریم که عروس رو بیاریم خونه مادرشوهر واسه پاتختی...
روز عروسی اسماعیل باشکوه تر از اونی که ما فکر میکردیم انجام شد و مهسا شد عروس من...
مهسا دختر خوبی بود و همیشه احترام مارو داشت
هیچ وقت ازش در مورد بچه‌دار شدن سوال نمیکردم و دوست نداشتم تو زندگیشون سرک بکشم...
دو روز بعد از عروسی اون پلاستیک مشکی و رو برداشتم تا برم پیش رحیم و بهش نشون بدم
آخه هیچ جوره از ذهنم پاک نمیشد و همش میخواستم بدونم کیه که داره با ما دشمنی میکنه...
رحیم تو خونه تنها بود
وقتی ماجرا رو بهش تعریف کردم و اون پلاستیک رو با محتویات داخلش رو نشون دادم رحیم کمی تو فکر رفت و گفت؛ اینارو برای نابودی و مریضی و کلا برای بستن کار کسی میذارند تو خونه‌اش، حالا که اینارو پیدا کردی باید بشکونی تا اثرش از بین بره
تپش قلب گرفته بودم و زبونم بند اومده بود
چه انسانهای پستی وجود داشت که واسه نابودی زندگی مردم از هیچ تلاشی مضایقه نمیکردند
رحیم که همش تو فکر بود گفت؛ زن‌داداش اگه میخوای بده من میشکنمش
اولش میخواستم بهش بدم ولی یهویی نظرم عوض شد و گفتم، نه سر راه رفتنی یه کاریش میکنم...
سریع از رحیم خداحافظی کردم و رفتم و تمام اون جادو و جنبل هارو نابود کردم
فردای همون روز آپارتمان جدیدی رو که حسین ساخته بود و فروش نمیرفت، براش مشتری اومد و معامله انجام شد و چون حسین بابت عروسی خیلی خرج کرده بود یه پول حسابی دستش اومد، ولی همچنان کار اسماعیل خوب نبود و من نگرانش بودم
به هر کاری دست میزد موفق نمیشد و هیچ‌جوره تو زندگی پیشرفت نمیکرد...
بعد از مراسم اسماعیل
به گوشمون می رسید که حمید و زنش پشت سر ما حرف میزنند و هر جا میشینند میگن که اینا که پول نداشتد مجبور بودند واسه پسرش عروسی آنچنانی بگیرند، ما هم مجبور شدیم که بریم و سرکیسه بشیم و کلی خرج کنیم...
حرف و حدیث ها رو می شنیدیم ولی ساکت بودیم تا اینکه حسین دیگه طاقت نیاورد رفت خونه حمید...
زنش که از دیدن حسین حسابی تعجب کرده بود و ترسیده بود از حسین پرسیده بود چیزی شده
حسین هم که چندین سال ساکت بود، دیگه صبرش لبریز شده بود و فتانه رو بسته بود به توپ و تشر...
حسین با عصبانیت گفته بود تا حالا هر چی پشت سرم گفتید چیزی نگفتم ولی..
 از این کارتون نمیگذرم بیاین هر چی دادید رو پس میدم به خودتون
به خودم مربوطه برا بچم چجوری عروسی بگیرم چشم نداشتین ببینین نمی اومدین مراسم که بعدش هر جا بشینید حرف مفت پشت سرمون بزنید...
بعد از یه هفته ما خونه‌ی وحیده دعوت بودیم که حمید و خانواده‌اش هم اومدند
حسین به حمید و فتانه محل نمیذاشت و اصلا باهاشون حرف نمیزد ولی حمید میخواست بازم حسین رو خام کنه و بگه تقصیری نداشته
حمید شروع کرد به حرف زدن و گفت، داداش من تقصیری نداشتم خواهرزاده های زنت عصبانیم کردند
وقتی فهمیدم صبحونه واسه زن من نرسیده ناراحت شدم
فتانه به دروغ بازم حمید رو پر کرده بود
حمید یک ریز حرف میزد و همش میخواست خودش رو بی‌گناه جلوه بده که یهویی حمید بین حرفهاش معتاد بودن شوهر گلبهار رو پیش کشید که اون لحظه دیگه سالومه نتونست خودش رو نگه داره و بلند شد و درحالی که بهش سیلی نشون میداد گفت، یه بار دیگه اسم خاله و شوهرخاله منو بیاری نشونت میدم...
حمید خنده‌ی عصبی کرد و گفت؛ بفرما، شوهر خاله نزدیکتر از عمو شده، زنیکه بچه‌هاش رو هار بار آورده
سیامک با حرفهای عموش عصبانی شد و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و هجوم برد سمت حمید و یه سیلی زد در گوشش و با فریاد گفت، جراتت رو میخوام دوباره به مامانم توهین کنی..‌.
حمید و سیامک دست به یقه شدند
داشتم از نگرانی سکته میکردم سیامک تازه عمل کرده بود و من فقط نگران اون بودم
وحیده و شوهرش جلوی سیامک رو گرفتند ولی سیامک از عصبانیت چشماش مثل کاسه‌ی خون شده بود دوباره حمله کرد سمت حمید و گفت؛ از بچگی تا حالا هر چی زدی و توهین کردی بسه، تو مارو به خاک سیاه نشوندی، دیگه نباید حرفی بزنی، حالا وقتشه تو گوش کنی و ما حرف بزنیم و با یه لگد محکم زد به شکم حمید...
شوهر وحیده، به زور حمید رو که همش داشت به من فحش میداد برد بیرون و حمید مثل مار زخم خورده رفت خونه‌اش و دیگه از اون روز به بعد دور و بر ما پیداش نشد ولی بازم پشت سر ما چرت و پرت میگفت
از اینکه دیگه خونه‌ی ما پیداش نمیشد راحت بودیم
این کار سالومه و سیامک هم ناراحتم کرد هم خوشحال
ناراحت از اینکه چرا اینجوری باید میشد خوشحال از اینکه بچه‌هام اینقدر بزرگ شده بودند که بخاطر من و پشت من در اومدند...
روزگار میگذشت و حسین کارش بیشتر از قبل رونق گرفته بود
سیامک تبریز زندگی میکرد و کارش هم خوب پیش میرفت
با دختری که اهل شهر خودمون بود و تو تبریز درس میخوند آشنا شده بود
یه روز اومد و با هزار خواهش و تمنا منو راضی کرد که برم خواستگاری ولی...
 من که از وضعیت اسماعیل ناراحت بودم
همش با خودم میگفتم نکنه اینم کارش جور نشه و گرفتار بشه
ولی وقتی اصرارش رو دیدم که هیچ جوره راضی نمیشه
رفتیم واسه خواستگاری الناز...
اولش از برخورد خانواده‌اش خوشمون نیومد ولی بخاطر سیامک چیزی نگفتیم
فردای خواستگاری زنگ زدم خونشون و از مادرش خواستم که با الناز حرف بزنم
پشت تلفن همه چیز رو بهش گفتم، توضیح دادم که سیامک مشکل داره و ممکنه بچه‌دار نشه و اینکه ۹۹۹ تا بخیه خورده و ۹ بار عمل شده
الناز با بی‌اعتنایی گفت که همه رو سیامک بهم گفته
ولی بازم دلم رضا نداد و از دکتر سیامک وقت گرفتم و به الناز گفتم که همراه با سیامک برند مطب تا دکتر کامل بهش توضیح بده
بعد از توضیحات دکتر، الناز همه چیز رو پذیرفت ولی از ما خواست که از این مشکل خانواده‌اش نباید خبر دار بشن و بین من و خودتون بمونه و بعد از یک ماه رسما عروس دوم من شد...
ولی از همون اول با هم تفاهم نداشتند و همیشه با همدیگه سر جنگ داشتند
دو سال از ازدواج اسماعیل میگذشت که مهسا حامله شد و یه دختر خوشگل بدنیا آورد و من از اینکه صاحب نوه شده بودم تو پوستم نمیگنجیدم...
سالومه توی نوشهر با خانواده ترکی که دخترشون همکلاسی سالومه بود آشنا شده بود و از سالومه واسه برادرش خواستگاری کرده بود
یه روز سالومه بهم زنگ زد و گفت؛ دوستم که خانواده‌اش اینجا زندگی میکنند، همش به من میگه بیا خونه‌ی ما ولی من نرفتم
بهش گفتم، سالومه، حواست رو جمع کن دو ماه دیگه میام شمال و اگه صلاح دونستم برو
سالومه دختر حرف گوش کنی بود و بدون نظر من هیچ کاری نمیکرد
تو این حین پسر معصومه از سالومه خواستگاری کرد ولی ما بهش جواب منفی دادیم
وقت امتحانات سالومه بود و دلم آشوب بود
سیامک از تبریز زنگ زد و گفت، سالومه ازم اسم قرص خواب آور می پرسید، هر چی گفتم برا چی میخوای بهم نگفت
دست و پام میلرزید
همش فکر میکردم اتفاق بدی برای سالومه افتاده
فوری زنگ زدم و قسمش دادم که راستش رو بگه...
سالومه گفت؛ مامان قول بده، نترسی، راستش دو روز پیش تصادف کردم و اوضاع بدی دارم
با نگرانی گفتم، پس منو بابات تا عصر میاییم اونجا ولی سالومه گفت؛ خودم دو روز دیگه میام کمی بهترم
سالومه اومد و تا ۱۵ روز فرجه‌ی امتحاناتش بود
سریع بردمش دکتر و فهمیدیم که ازچند جا شکستگی داره
چون نزدیک امتحاناتش بود بعد از دو هفته به ناچار باهاش رفتم، تا کمکش کنم
اونجا بود که با اون خانواده آذری که ساکن شمال بودند آشنا شدم و اونا برای پسرشون سالومه رو خواستگاری کردند ولی...
 

من مخالف ازدواج سالومه بودم، پسرشون تهران کار میکرد و من دوری رو بهونه میکردم و میگفتم نه...
دوست نداشتم سالومه هم از من دور شه
یک ماه پیشه سالومه موندم و بعد از امتحانات چون درس سالومه تمام شده بود با همدیگه برگشتیم خونه...
صبح ساعت ۱۰بود که با صدای تلفن بیدار شدم
چون شب تو راه بودیم سرم به شدت درد میکرد
تلفن از مدرسه‌ی فریده خواهر ناتنیم بود
مدیر مدرسه با حالت عجیبی گفت، لطفا زودتر بیایید مدرسه...
با نگرانی آماده شدم و راهی مدرسه شدم
مدیر که خیلی عصبانی بود به کیفی که جلوش ولو بود اشاره کرد و گفت؛ این عکس رو از وسایل فریده پیدا کردیم، به پدرش زنگ نزدم چون میدونستم اگه بفهمه فریده رو میکشه، کلی باهاش دعوا کردم و قول داد که تکرار نکنه...
با شماره‌ای که از پسره پیدا کردم رفتم خونه
همش نگران فریده بودم
میدونستم تو خونه‌ی آقام بی‌مادر بزرگ شده و اوضاع خوبی نداره واسه همین واسه خودش دوست پسر پیدا کرده ولی از این می ترسیدم که توی سن کم شکست بخوره..
به شماره‌ی پسره که از خود فریده گرفته بودم زنگ زد و کلی با پسره حرف زدم و ترسوندمش
پسره که اسمش احد بود با ناراحتی گفت؛ من واقعا میخوامش و به زودی میام خواستگاری فقط باباش نفهمه که فریده رو اذیت نکنه...
احد تو نیروی دریایی کار میکرد، بعد از ۴ ماه اومد خواستگاری و بله رو دادیم...
فریده فقط ۱۷ سالش بود و ازدواج براش خیلی زود بود ولی مادرشوهرش خیلی هواشو داشت و نسبت به عروس اول عزیزتر بود و همش میگفت؛ فریده رو خوب بزرگ کردی ازت ممنونم
فریده همیشه میگه آبجی ترلان برامون مادر بود
بعد از چند ماه با جهیزیه خوبی که آقام جور کرد و من و نیمتاج هم رسیدگی کردیم رفت خونه‌ی بخت و برای همیشه ساکن چابهار شدند
فریده تونست از دست آقام راحت شه ولی فاطمه هنوز مجرد بود و برای اینکه اذیت نشه بیشتر وقتها میاوردم پیش خودم
بعد از ازدواج فریده، آقام دوباره میخواست ازدواج کنه که با مخالفت ما از این کار منصرف شد
مخالفت ما بخاطر وجود فاطمه بود چون دلم نمیخواست بیافته زیردست نامادری...
چند وقتی بود که یکی از فامیل های دورمون که تو تهران زندگی میکرد برای پسرشون که تو انگلیس بود، سالومه رو خواستگاری میکردند
من با اون یکی خواستگارش به بهونه‌ی دور بودن مخالف بودم حالا یه خواستگار دیگه با شرایط مشابه و دورتر پیدا شده بود، علیرغم مخالفت ما سالومه گفت، باهاش آشنا میشم ببینم چجوریه
ولی من نمیخواستم سالومه راه دور بره چون خاطره خیلی سختی کشیده بود و با دو تا بچه توی شیراز زندگی میکرد منم چشمم ترسیده بود...
بعد از چند ماه سالومه جواب...
 منفی داد و اولین کسی که خوشحال بود من بودم
کار ساخت و ساز خوابیده بود و حسین از این کار هم شانسی نیاورد و به پیشنهاد یکی از دوستهاش زد تو کار زنبورداری...
تو باغ کوچکی که داشتیم دو تا کارگر گرفته بود و عسل درست میکرد و به شهرهای مختلف میداد...
بعد از ۴ ماه دوباره خانواده‌ای که سالومه شمال با اونها آشنا شده بود و با دخترش هنوز در ارتباط بود دوباره اومدند واسه خواستگاری
با اینکه من دوباره مخالف بودم ولی حسین کلی باهام حرف زد و متقاعدم کرد
پسره که اسمش ساسان بود مهندس عمران بود و تو متروی تهران کار میکرد...
یکسال از نامزدی سیامک میگذشت و داشتیم برای برگزاری مراسم عروسی آماده میشدیم و از طرفی هم بساط بله برون و عقد سالومه رو میچیدیم که با یه مشکل بزرگ روبرو شدیم و شوک بدی بهمون وارد شد
سیامک هر ماه برای چک کردن کلیه هاش میرفت پیش دکتر و بعد از عقدش سه ماهی بود که آزمایش نرفته بود و بار آخر دکتر بهش گفته بود که باید به فکر کلیه و پیوند باشیم...
با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید، خدایا پول عروسی که جور شده بود حالا اینو چیکار کنیم...
برای نوبت کلیه رفتیم ولی خیلی دیر میشد از طرفی خانواده‌ی الناز خیلی بهمون فشار می آوردند که عروسی بگیریم، ولی به توصیه دکتر مجبور شدیم عروسی رو کنسل کنیم و توی این اوضاع بله‌برون و عقد سالومه هم باید انجام میشد
همه چیز قروقاطی شده بود
با حسین صحبت کردم که توی این اوضاع به ساسان بگیم که یه مدت دست نگه داره، چون کل پولمون صرف خرید کلیه میشد و دیگه چیزی تو دست و بالمون نمیموند
ولی دل حسین خیلی بزرگتر از این حرفها بود و گفت تو نگران نباش خدا بزرگه...
از یه طرف دنبال کلیه بودیم و از طرف دیگه دنبال بساط سفره‌ی عقد برای سالومه
مهمون های سالومه چون از شهر دوری بودند از چند روز قبل اومده بودند
روز عقد رسید و مراسم به خوبی و خوشی تموم شد
بعد از سالومه حالا نوبته سیامک بود
از شهر خودمون کلیه پیدا شد و بعد از یه هفته عازم تهران شدیم و مردی که کلیه‌اش رو میخواست بده رو با خودمون بردیم تهران تا اونجا کار پیوند انجام شه
فشاری که مادر و پدر الناز به سیامک و ما می‌آوردند وصف ناشدنی بود
تازه فهمیده بودند که سیامک یه سری مشکل و بیماری داره و همش دم از این میزدند که دیگه اون آدم برای الناز شوهر نمیشه و تا آخر عمر باید دارو بخوره و‌...
همش میگفتند فامیلهامون نفهمند، اگه عمش بفهمه میگه طلاقش رو بگیرید
اوایل الناز خوب با ما تا میکرد ولی بعدها اونم تحت تاثیر خانواده‌اش قرار گرفت
عمل پیوند کلیه با موفقیت انجام شد و
 بعد از اینکه سیامک رو از بیمارستان مرخص کردیم و آوردیم خونه الناز سرِ ناسازگاری گذاشت و گفت طلاقم رو بده...
هممون ناراحت بودیم و سعی میکردیم به خاطر سیامک، دلِ الناز رو بدست بیاریم تا اینکه در نهایت با وساطت ما و دایی الناز که وکیل بود قضیه فیصله پیدا کرد و الناز راضی شد که با سیامک زندگی کنه
تابستون ۹۳ برام خیلی سنگین بود و سخت‌ترین روزها رو سپری میکردم و فشار روحی و روانی زیادی رو تحمل کردم
یک ماه بعد که سیامک سر پا شد بساط عروسیشون رو راه انداختیم
و برای خرید جهیزیه‌ی سالومه راهیه تهران شدم
تمام وسایل رو به زحمت و سختی خریدیم و توی خونه ای که ساسان خریده بود گذاشتیم و برای سیامک هم سه قلم وسیله‌ی بزرگ آشپزخونه که رسم ما بود و سرویس طلا رو خریدیم
سالومه و سیامک که قبلا کار میکردند و پس‌انداز داشتند، خیلی کمک حالمون شد...
دیگه از طرف بچه ها تقریبا خیالم راحت شده بود و به فاصله‌ی یک ماه از همدیگه عروسیه سالومه و سیامک برگزار شد
بعد از عروسیه بچه ها اوضاع مالی خوبی نداشتیم
صادرات عسل خوابید و نتونستیم عسل بفروشیم
طوریکه حتی حقوق دو تا کارگری که داشتیم رو هم به زحمت میتونستیم بدیم
یه روز به حسین گفتم، کارگرها رو بگو برن من میام کمکت...
از اون روز به بعد میرفتم باغ و بهش کمک میکردم و بعضی شبها به خاطر کار زیاد، همونجا میموندیم
باغمون تکمیل نبود و با کمک هم درخت کاشتیم و آبادش کردیم
و حسین تونست با دوستاش شریکی بنگاه املاک بزنند و بعضی وقتها که کار زنبورداری تموم میشد میرفت اونجا و معامله میکرد
واسه‌ی فاطمه خواهر ناتنیم خواستگار پیدا شده بود و میخواست که ازدواج کنه و ما هم‌مخالفتی نکردیم و ازدواج کرد و رفت و بعدش آقام اینبار با دخالت نیمتاج و محمد برای سومین بار ازدواج کرد و یه زن مسن گرفت
سالومه خیلی سعی داشت با داییش رابطش رو خوب کنه و به ازدواج تشویقش کنه ولی محمد زیر بار نمیرفت
سالومه یه دوستی داشت که عمه‌ی اونم ازدواج نکرده بود بالاخره سالومه تونست محمد رو متقاعد کنه
با سالومه هماهنگ بودیم و تلاش میکردیم که هر جور شده محمد رو بیاریم ایران که با دختره حرف بزنه و اینجوری هم شد و محمد تو سن ۵۰ سالگی بالاخره با رعنا ازدواج کرد و برای همیشه اومد ایران و براشون عروسی گرفتیم و رفتند تهران زندگی کنند...
سیامک بعداز یه سال کار کردن تو یه شرکت تبریزی منتقل شد به تهران، زنش چون جهاز نیاورده بود، تصمیم گرفتند با وام و پول جهازشون خونه ای بخرند و زندگی کنند...
 

تعجبم از این بود که چرا تو بین بچه ها فقط اسماعیل هر کاری رو شروع میکنه به بن‌بست میخوره و تو کارهاش گره میافته و همچنان توی بی‌پولی دست و پا میزنه...
اواسط پاییز بود که خبردار شدیم رحیم مریضی لاعلاجی گرفته طوریکه تو شهر خودمون نتونستند براش کاری کنند و اعزامش کردند تبریز
ولی اونجا هم کاری از دستشون برنیومد و بعد از تحمل دردهای طاقت‌فرسا و دو بار رفتن به کما فوت کرد
چون بچه هاش هنوز کوچیک بودند حسین براش ناراحت بود
اسماعیل به تازگی تو یه رستوران کار میکرد ولی از شانس بد به خاطر وجود کرونا رستورانها بسته شد و اسماعیل هم که سرآشپز بود بیکار شد و مجبور شد به کمک یکی از فامیل های زنش مغاره ای بزنه و کار کنه
دوهفته ای از افتتاح مغازه میگذشت که مردی میاد مغازه و بهش میگه
بهت نمیاد کارت این باشه و اسماعیل از سر گذشتش و ۱۱ سال بعد از نامزدیش رو واسه اون مرده توضیح میده و میگه که چندین کار عوض کردم و موفق نشدم
اون مرده که رمال بوده بهش میگه، یکی از فامیل های نزدیکت که تازگیها هم فوت کرده و عذاب زیادی کشیده و سه ماهی زمین گیر شده بود و توی کار رمالی و دعا بوده
۱۱ سال پیش برای بسته شدن کار تو طلسمی نوشته واسه همین کارهای تو گره خورده بود و تو هیچ کاری موفق نمیشدی ولی حالا با مرگش اثرش به احتمال زیاد از بین رفته
و این کسی نبود بجر رحیم که بعد از دعوایی که با پسرم سر وامی که قرار بود ضامن بشه و الکی حسین رو سر کار گذاشته بوده ازش کینه به دل میگیره و این کار ناپسند رو در حقش کرده...
الان میگم کاش زنده بود و میپرسیدم چرا با پسر کسی که خرج تحصیل تورو داد و معلم شدی اینجوری کردی...
دو سال بعد از عروسی، زن سیامک بدون اینکه حتی دکتری بره، حامله شد و چون قبلا دکترش گفته بود که شاید بچه دار نشه واسه همین چندین سال بود که من نگران بودم و با شنیدن این خبر جان دوباره گرفتم
الان خاطره یه پسر و یه دختر داره، اسماعیل دو تا دختر و سالومه یه پسر و سیامک هم یه پسر داره...
الان زندگی خوبی دارم و روزهای بد تموم شده، وضع مالیمون هم خوبه و اون باغی که خریدیم چهار برابر سود کرده و منبع درآمدی برامون شده‌...
خداروشکر میکنم که با تمام سختی‌هایی که کشیدم بچه‌هام زندگی خوبی دارند و من الان خوشحالم که علاوه بر بچه های خودم دو تا خواهر ناتنیم رو هم سروسامان دادم...
همیشه به این حرف مادرشوهرم میرسم که آخرین دقایق بهم گفت عاقبت بخیر بشی گلین هر چند اولت خوب نبود...
امیدوارم خداوند هیچوقت کسی رو با بی‌پولی و بیماری یه جا امتحان نکنه که هر دو بد دردیه
پایان
نویسنده:یلدا داوودی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : galin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xhljw چیست?