رمان رستا قسمت دوم
من و خواهرمو مسخره میکنید و بهمون فحش میدین ! سه پایه ی آهنی که شلنگ آب رو داخلش میذاشتیم برداشت
و به سر و صورتمون میزد ، صورتمون زخمی و پر از خون شده بود که با صدای داد و بیداد ما بابام که ته باغ بود دوید سمتمون و با تعجب رو به مامانم گفت : سوزان چیشده دوباره چه غلطی کردن که اینجوری عصبانیت کردن ؟ مامانم با دستش رو سرش میزد و میگفت : میخواستی چیکار کنن ! مگه دیگه کاری هم مونده که این سه تا نکرده باشن ! به من و خانوادم بی احترامی میکنن بهمون ناسزا میگن ! بابامم که همیشه گوش به فرمان مامانم بود افتاد به جونمون ..
این زن و مرد انگار از کتک زدن ما لذت میبردن ، خالم که داشت نقش آدم خوبا رو بازی میکرد مظلوم میگفت اردلان اشکال نداره اگه چیزی گفتن به ما گفتن کتکشون نزن ! سرم شکسته بود درد بَدی داشت با گریه گفتم : بسه دیگه همه اینا از گور تو بلند میشه چرا مامانمو تحریک میکنی ؟ بخاطر اینکه بابام رو سمت خودمون بکشم حرفای ظهر که پشت سر عمه هام زده بود رو به زبون آوردم + مگه عمه هام چه کار خلافی کردن که بهشون میگی جنده چرا میگی ما به اونا رفتیم !
خالم با شنیدن اینا جلو بابام قرمز شده بود و خجالت زده میگفت : دختر الهی خیر نبینی که دروغ میگی من کی این حرفا رو زدم خدا منو بکشه ! منم کوتاه نیومدم و ادامه دادم چرا گفتی خودم شنیدم ...
ولی چه فایده ما کلی کتک خورده بودیم و همچنان خون از سر صورتمون میومد ،
بابام که حرفای منو شنید بیلش رو برداشت و رفت سراغ کارش فکر کنم بابامم از مامانم میترسید ! هر سه تامون با حالی آشفته رفتیم تو حموم و بعد از کلی گریه و زاری رها گفت من دیگه از این وضعیت خسته شدم تو رو خدا بیاین فرار کنیم و بریم خونه پدر بزرگ تو شهرستان + اونا میدونن مامان چقد ظالم و بدجنسه میترسن سراغی از ما بگیرن ،
نقشه کشیدیم که شب وقتی همه خوابیدن فرار کنیم .. تقریباً ساعت ۲ شب بود وقتی که مطمئن شدیم همه خوابن مانتو شلوار پوشیدیم و از پنجره ی اتاق رفتیم بیرون ...
بدو بدو از باغ زدیم بیرون نصف شب بود و ما سه تا دختر تو اتوبان تبریز میدویدیم اصلا از دنیای بیرون خبر نداشتیم نمیدونستیم که هزار تا گرگِ انسان نما تو خیابونا هست ، بی خبر از همه چیز تو اتوبان جلوی ماشینا دست دراز میکردیم تا ما رو سوار کنن هر لحظش برامون مثل مرگ بود میترسیدم فهمیده باشن و بیان دنبالمون ...
یک ساعتی گذشته بود یه ۲۰۶ مشکی که دوتا پسر جوون توش بودن جلومون ایستادن ، ما هم از خدا خواسته خودمون رو انداختیم تو ماشین و با گریه و زاری التماسشون میکردیم تا از اونجا
دورمون کنن .
از حرفاشون متوجه شدیم که دانشجو هستن و اونجا خونه اجاره کردن ، یکی از پسرا گفت خوشگل خانوما کجا میخواید برید این موقع شب ؟ روناک گفت میخوایم بریم ترمینال اگه مسیرتون اون سمت نیست پیاده میشیم ، پسر گفت : اخه قربونت برم این وقتِ شب که اتوبوس نیست ! یه پیشنهاد دارم براتون، امشب بیاید بریم خونه ی ما و با خیال راحت استراحت کنید ، خودمون فردا اول صبح میبریمتون ترمینال ، با ترس و وحشت به همدیگه نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم. پسری که راننده بود گفت ای بابا نترسید دیگه ! به ما اعتماد کنید قصدمون فقط کمک کردن به شماهاست همین ! ما هم که ساده بودیم و بی تجربه، حرفاشونو باور کردیم و بابت لطفی که دارن در حقمون میکنن کلی تشکر کردیم ..
نیم ساعتی تو راه بودیم تا بلاخره به مقصد رسیدیم ، رو به روی یه خونه که دو طبقه بود ایستادن ، از سکوت کوچه و تاریکیش بدنمون میلرزید اما راهی برای فرار نداشتیم همین که از ماشین پیاده شدیم یکی از پسرا انگشتش رو به علامت هیسس جلو صورتش گرفت وگفت + بدون کوچکترین سر وصدایی برید داخل یکی از دوستامون خیلی مذهبیه اگه بفهمه دختر همراهمونه خودمونم تو خونه راه نمیده .
کفشامونو در آوردیم که صدای راه رفتنمون رو کسی نشنوه و آهسته آهسته رفتیم بالا ، وقتی وارد خونه شدیم با شش تا پسر دیگه به جز اون دو تا که تو ماشین بودن رو به رو شدیم ، خونشون یه ورودی داشت که چند تا اتاق دور تا دورش بود با چشم و ابرو بهمون اشاره میکردن _ تا دوستمون بیدار نشده برید تو اتاق رفتیم تو اتاق و مثل بچه ها تو بغل هم کز کردیم و به همدیگه دلداری میدادیم ...
چند دقیقه ای گذشته بود که همه ی پسرا اومدن تو اتاق و رو به رومون نشستن _ شروع کردن به صحبت کردن ، حرفای عجیب و غریبی میزدن که اصلاً متوجه نمیشدیم چی میگن ! یکی از پسرا با یه سینی که لیوان و آب بود اومد تو اتاق و بهمون گفت : از رنگ و روتون مشخصه خیلی ترسیدن یکی یه لیوان آب بخوردید حالتونو بهتر میکنه ! از ترس اینکه نکنه چیز دیگه ای به جز آب باشه پریدیم وسط حرفش و گفتیم ما تشنمون نیست ممنون ، پسری که راننده بود چشمک ریزی زد و گفت نترسید چیزی توش نریختم ، ولی روناک با تَشر به پسر گفت مگه نشنیدی چی گفتیم ! تشنمون نیست دیگه ، همون لحظه یکی از پسرا بلند شد و با چشم هایی که قرمز شده بود اومد کنار رها نشست و با صدایی آروم گفت : تو چقدر خوشگل و جذابی ! + دستاشو دراز کرد تا دستای رها رو بگیره ، بر خلاف تصورمون رها زد زیر دستش و گفت : خجالت بکش چرا به من دست میزنی ؟
طولی نکشید که همون پسر مذهبی که میگفتن، بیدار شد و اومد تو اتاق با تعجب به ما نگاه میکرد و میگفت : اینجا چه خبره ؟ انگار فرشته ی نجاتمون بود به دست و پاش افتاده بودیم و التماسش میکردیم که رها رو نجات بده ، با دست به اتاقی که رها داخلش بود اشاره میکردیم و اشک میریختیم ، پسر که تازه متوجه شده بود قضیه از چه قراره با قدم های تند سمت اتاق رفت و با لگد درو باز کرد ، خدا رو شکر رها هنوز لباساش تنش بود و این تو اون شرایط نور امیدی بود که هنوز بلایی سرش نیاورده بود ، پسره به همشون بد و بیراه میگفت و تهدیشون میکرد که الان به پلیس زنگ میزنم اونا هم حسابی ترسیده بودن و با خواهش و تَمنا پسره رو بردن تو یکی از اتاقا و باهاش حرف زدن و راضیش کردن که به پلیس زنگ نزنه ، چند دقیقه ای گذشته بود که پسره از اتاق اومد بیرون و بهمون گفت ماشینم پایینه همین الان با من میاین پایین و تو ماشین میشینید ، ما که انگار از قفس آزاد شده بودیم دویدیم سمت در و رفتیم کنار ماشین ، پسر در ماشینش که پژو بود رو باز کرد و نشستیم تو ماشین .پسره گفت : من درو قفل میکنم با خیال راحت استراحت کنید تا صبح بشه و تا یه جایی برسونمتون ، خسته بودیم و بی جون همین که سوار ماشین شدیم سرمون رو شونه های هم گذاشتیم و بیهوش شدیم .. با صدای در ماشین که باز شد از خواب پریدیم و خجالت زده به پسر سلام کردیم ، با خوش رویی جواب سلاممون رو داد و نون و پنیری که دستش بود رو دستمون داد گفت بفرمایید صبحانه ..
پسر که اسمش عباس بود ماشین رو روشن کرد و گفت مثل اینکه میخواستین برید ترمینال درسته ؟ روناک گفت بله اگه امکانش هست ما رو تا اونجا برسونید ، عباس تا ترمینال ما رو رسوند و سوار اتوبوس شهرستانمون کرد و حتی پول کرایه رو هم خودش داد ، اون پسر یه فرشته بود اگه اون شب به فریادمون نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد ، بعد از چهار ساعت رسیدیم شهرستان و با اتوبوس داخلی رفتیم همون خونه ی قدیمی پدر بزرگم که یکی از عمه هام بعد ازدواجش اونجا زندگی میکرد .
وقتی عمم ما رو اونجا دید با چشم هایی از حدقه بیرون زده گفت : شما اینجا چیکار میکنید پدرتون کجاست ؟ با کی اومدین ؟ زدیم زیر گریه و قضیه ی فرارمون از خونه رو براش تعریف کردیم ، عمم قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت : سوزان الهی خیر نبینی که بچه هاتم از دستت آسایش ندارن + شما هم زود بیاین تو خونه تا کسی با این وضعیت تو کوچه ندیدتون ، رفتیم تو و به دیوار حیاط تکیه زدیم ، عمم آهی کشید و گفت : من که عقلم به جایی قَد نمیده باید به عمو افشار زنگ بزنم تا بیاد و یه فکری به حالتون بکنه ، افشار عموی آخریم بود که مجرد بود و با پدربزگ و مادر بزرگم تو روستا زندگی میکرد ، یک ساعتی از تماس عمم با عمو افشار گذشته بود که بالاخره با مادربزرگ و عمو بزرگم و زنش که تهران زندگی میکردن و اون روز برای سَر زدن به مادربزرگم اومده بودن روستا اومدن خونه ی عمم .
با دیدن عموهام زدیم زیر گریه و خجالت زده بدن سیاه و کبودمون رو بهشون نشون دادیم ، همه هاج و واج به زخمای بدن من که بیشتر از رها و روناک بود خیره شده بودن حق داشتن حرفمونو باور نکنن همچین رفتاری از پدر و مادر واقعی خیلی بعید بود .. زن عموم زن خیلی مهربون و دلسوزی بود وقتی ما گریه میکردیم نوازشمون میکرد و دلداریمون میداد درست برعکس مامان خودمون..
عمو افشار که از عصبانیت چشماش قرمز شده بود تلفن رو برداشت و به بابام زنگ زد و بدون سلام علیک گفت : اردلان خان دست مریضاد با این دختر بزرگ کردنت ، بابام که پشت تلفن حسابی شرمنده شده بود به عموم گفت : افشار به حرف این سه تا مارمولک گوش ندین پاچه پاره تر از این حرفان که فکر میکنید ، عموم در جوابش گفت : بله از زخمای بدنشون کاملاً مشخصه که تو راست میگی ! الانم زنگ زدم بهتون خبر بدم که دخترا اینجان نگران نباشید ، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و غرید : مرتیکه ی بی غیرت خجالتم نمیکشه ...
دو روز از رفتن ما به روستا گذشته بود
خیلی زود روزای خوشیمون تموم شد و دوباره به همون جهنم تاریک برگشتیم ، اوضاع بدتر از قبل شده بود. دیگه دل و دماغ هیچی رو نداشتیم ، بابام اخلاقش بهتر از قبل شده بود اما مامانم هزار برابر بدتر . اخه قبلاً بهمون هشدار داده بود که از خانواده ی بابام متنفره و تو بدترین شرایط هم حق نداریم سمتشون بریم , مامان بیشتر از قبل بهونه گیری میکرد سرِ بی ارزش ترین موضوع هم تو خونه بحث و دعوا راه مینداخت ، یه بار میگفت شماها عاشق و سر به هوایین به همین خاطر خونه رو خوب تمیز نمیکنید ! یه بار میگفت چون از من بدتون میاد آب و مواد شوینده رو اسراف میکنید تا ما دوباره دوباره بخریم ! بابام دیگه مثل قبل به حرفای مامانم گوش نمیداد که کتکمون بزنه شاید فکر میکرد دوباره از خونه فرار میکنیم و بی آبروش میکنیم ، اما مامانم با حرفاش و گریه زاری هاش تحریکش میکرد و تو گوشش میخوند + آهای مَرد غیرتت کجاست دخترات با دوست پسراشون از خونه فرار کردن و رفتن شهرستان باید ببریمشون معاینه بکارت ! من اون زمان ۱۴ سالم بود و تازه پریودم شده بودم ، تو عالم هپروتِ خودم سیر میکردم و درکی از این موضوع نداشتم .بعد از گذشت چند روز بلاخره ما رو مجبور کردن باهاشون بریم دکتر ، رها یه چیزایی برام تعریف کرده بود و من بیشتر از قبل ترس به جونم افتاده بود ، با دیدنِ فضای اتاقی که برای معاینه رفته بودم همه ی بدنم میلرزید از خجالت و شرمندگی جلوی دکتر داشتم آب میشدم اما چاره چی بود باید تحمل میکردم که مامانم بیشتر از این با کاراش سکه یه پولمون نکنه ، تقریباً نیم ساعتی تو مطب دکتر بودیم تا معاینه ی هر سه تامون تموم شد ، ما از خودمون مطمئن بودیم ولی همین که مامانم با این کارش جلوی بابام و دکتر خجالت زده شد برامون کافی بود ، دکتر چند بار به مامانم تذکر داد و گفت خانم محترم این بچه ها پاک و معصومن هنوز اونقدر بزرگ نشدن که چیزی از خوب و بد دنیا بفهمن این کارا درست نیست گناه دارن + شما که مادر خودشونید ، دارید این کارا رو با این طفلکی ها میکنید وای به حال غریبه ها ! مامانم مثل همیشه با زبون تیزش گفت : ای بابا خانوم دکتر به شما چه آخه ؟ من مادرشونم حتما یه چیزی میدونم که این کارو کردم ! اونا صحبت میکردن و ما هم ریز ریز اشک میریختیم ، حتی جراًت نداشتیم آشکار گریه کنیم ، مامانم جلو همه ی مریضا که تو مطب بودن تند تند پشت کمرمون میزد و میگفت : کارتون تموم شد یالا برید بیرون که هزار تا کار دارم ! درک این موضوع برامون خیلی سخت بود نمیدونستیم مامانم با خودش چه فکری میکنه ، اگه حتی دلسوزی مادرانه بود
شش ماه از اون روز ننگین گذشته بود ، یه روز نزدیکای ظهر صاحب باغ با توپ پُر اومد اونجا. به خاطر گل و درخت های باغ خیلی از بابا شاکی بود و میگفت کارتو درست انجام نمیدی و من دیگه نیازی به شما ندارم ، اون روز صاحب باغ بی توجه به وضعیتمون بابا رو از کارش اخراجش کرد ، بابامم با کمک دوستاش یه کارخونه ی کشمش تو بناب پیدا کرد و ما به اونجا نقل مکان کردیم ، تو کامیونی که وسایلمون رو گذاشته بودیم من و روناک و بابام عقب نشسته بودیم ، تو راه رفتن بابام بهمون گفت من میدونم شما دخترای عاقل و پاکی هستین و اشتباهی ازتون سر نمیزنه که من سر افکنده بشم ولی ازتون خواهش میکنم مواظب رها و کاراش باشین + هر زمانی که دیدین داره کار اشتباهی میکنه به من بگید ما هم سرمون رو به معنی باشه تکون دادیم ...
همون لحظه تو گوش روناک گفتم یعنی من و تو دخترای خوب مامان و بابامون بودیم و این همه باهامون بد رفتاری کردن ؟! دو سه ساعتی تو راه بودیم تا به بناب رسیدیم ، کامیون جلو یه در بزرگ ایستاد و بعد از چند دقیقه رفت داخل ، یه حیاط خیلی بزرگ بود که دور تا دورش اتاق ساخته بودن با دیدن اتاقا دست روناک رو گرفتم و گفتم فکر کنم از حالا به بعد قراره اینجا زندگی کنیم ، گوشه ی حیاط یه اتاق بود که بابا بهمون گفت وسایل سبک رو دستتون بگیرید و ببرید اونجا ، اون اتاق فقط یه آشپزخونه ی کوچیک داشت و حمام و دستشویی هم تو همون حیاط بزرگ بود ، در اصل اونجا همون کارخونه ی کشمش بود و به جز ما چهار تا خانواده ی دیگه که مثل ما کورد بودن هم اونجا زندگی میکردن ، دو روز بعد از رفتنمون، وقتی همه وسیله هامون رو چیدیم صبح زود بابا بیدارمون کرد و گفت باید بریم سر کار ..
یکی از کارگرا ما رو راهنمایی کرد به یه اتاق شیشه ای بزرگ که وسطش یه نوار ریلی بزرگ بود که کشمش ها از بالا میومد زیر دست کارگرا، کارگرا دور نوار جمع بودن و هر کس یه قسمت رو تمیز میکرد ، اوایل یه مقدار کار کردن برام سخت بود ولی بعد چند روز دستم راه افتاد
هر روز صبح ساعت ۶/۳۰ بیدار میشدیم که ۷ سر کار باشیم تا ۷ شب ، مامان و بابام تو طول روز خیلی خسته میشدن و زیاد حوصله نداشتن باهامون بحث کنن و کتکمون بزنن ولی حرفای نیش دار وطعنه های مامانم هیچوقت
تمومی نداشت یه روز
از اینکه رامان ضایع شده بود و منم از اون همه کار سنگین خلاص شده بودم خیلی خوشحال شده بودم ، با لبخند پیروزمندانه ای از جلو رامان رد شدم و همین لبخند باعث شد رامان بیشتر از قبل با من سر لج بیفته و اذیتم کنه ...
همیشه سعی داشت با حرفاش خوردم کنه و آزارم بده ، بعضی مواقع از شدت عصبانیت به رها و روناک میگفتم خودم کم درد داشتم اینم اومده شده قوز بالا قوز ..
چند ماهی به همین روال گذشت ، کتک و آزار و اذیتامون تو این چند ماه کمتر شده بود و ما از این بابت خیلی خوشحال بودیم اما انگار خوشی به ما نیومده بود ، به اصرار مامانم یکی از دایی هام و مادر بزرگم اومدن بناب و تو همون کارخونه مشغول به کار شدن ، خانواده ی مامانم هیچ کدومشون از ما خوششون نمیومد در صورتی که ما هیچوقت بهشون بی احترامی نمیکردیم ولی بازم اونا از ما بد میگفتن و همین بد گویی ها باعث میشد ما از مامان کتک بخوریم مادربزرگم زنِ طمع کاری بود وقتی میدید ما از داییم بیشتر کار میکنیم و حقوقمون از داییم بیشتر میشه خیلی حرص میخورد و گاهی
میشنیدیم که داییم رو دعوا میکنه و با حرص بهش میگه تو چرا تنبلی ! یکم از این سه تا عجوبه یاد بگیر + اونا با اینکه دخترن از تو زرنگترن و بیشتر پول در میارن ! آخه ما حتی شبا هم کشمش می آوردیم و تو خونه تمیز میکردیم ، مادر بزرگم حتی از این بابت هم ناراحت بود و غر میزد + با اینکه میدونست یه قرون از اون پولا به خودمون نمیرسید و تنها مزیتی که برامون داشت این بود که مامان چشمش و دلش سیر میشد و کمتر عذاب میکشیدیم بازم مامانو به جون ما مینداخت
یه روز که سرِ کار بودیم رامان پسر صاحب کارخونه با لحن دستوری به من و روناک گفت : جعبه لازم داریم شما دو تا همراه من بیاید تا بریم جعبه ها رو درست کنیم ، ما که اصلاً تو درست کردن جعبه حرفه ای نداشتیم گفتیم : آخه ما بلد نیستیم ! نفسی تازه کرد و گفت دنبالم بیاین خودم یادتون میدم ما هم ناچار دنبالش رفتیم ما رو برد پشت کارخونه جایی که پر از جعبه و تخته های بریده شده برای درست کردن جعبه بود ، جعبه ی اولی رو خودش درست کرد و میخ و چکش رو داد دستمون و گفت فکر کنم حالا دیگه یاد گرفتین !
حس سنگینی نگاهشو به وضوح حس میکردم ولی همیشه ازش فاصله میگرفتم و سرمو مینداختم پایین که نبینمش ...
هر روز صبح یه مینی بوس کارگر زن و مرد که اهل بناب بودن برای کار میومدن کارخونه دخترهای جوون و دانشجو هم بین کارگرا بود و رامان همیشه باهاشون سر و کله میزد و
بلند بلند قه قه میزدن ، ولی اونقدر بی رحم بود که اسم همه ی دخترا رو تو کارخونه مینداخت سر زبونا ، به رها میگفتم رامان فکر میکنه ما هم مثل اون دخترابیم و با همون دید بهموت نگامون میکنه .. وقتی رفتارشو با بقیه ی دخترا و خودم میدیدم بیشتر از قبل ازش ترسیده بودم جوری که از ترس رامان اغلب وقت کنارِ مامانم مینشستم و کار میکردم ، با اینکه اصلا دوس نداشتم کنارش باشم ولی میگفتم بهتر از اینه که اسم منم تو کارخونه به بدی سر زبونا بندازه و بدبخت ترم بکنه ، با همین نقشه یه مدت از دستش فرار کردم و اونم کمتر از قبل بهم گیر میداد و منم فکر میکردم بخاطر مامانمه ..
یه روز که شنبه بود و روز قبلش تعطیل بودیم رامان صبح زود پاشو با ما گذاشت تو کارخونه !
با اینکه میدونستم قبلاً ساعت ۱۰ یا ۱۱ میومد سر کار ! چند ساعت از شروع کردن به کارمون گذشته بود که منشی کارخونه که یه خانوم تقریبا ۳۰ ساله بود منو صدا زد و ازم خواست برم آشپزخونه ی دفتر و آبِ خنک ببرم براش چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه ...
در یخچال رو باز کردم و کاسه ی یخ رو برداشتم و زیر شیر آب گرفتم
همون لحظه صدای در پنجره رو شنیدم !
با ترس برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن رامان نزدیک بود غش کنم و همونجا پس بیفتم جیغ کوتاهی کشیدم و با صدای آرومی گفتم : تو اینجا چیکار داری ؟! دستشو به علامت هیس جلو صورتش آورد و گفت : چه خبرته ؟ آروم باش ! پریدم وسط حرفش و گفتم ببخشید ! میخواستم آب خنک ببرم ، عذر میخوام الان میرم بیرون ، همین که اومدم درو باز کنم و برم دستشو جلوی در آورد و گفت : خانم خوشگله کجا با این عجله ؟ من از قصد به مینا خانوم گفتم تو رو بفرسته اینجا ! اخمامو در هم کشیدم و گفتم چرا کارتو همون جا بهم نگفتی ؟+ ببخشید من باید برم مامانم الان نگرانم میشه ...
اما دوباره مانع رفتنم شد و گفت : اجازه بده من حرفمو بزنم بعد برو ...
خجالت زده گفتم خوب بفرمایید گوش میدم چشمک ریزی زد و گفت من دلم پیش تو گیر کرده ! با تمسخر گفتم ماشالله شما که از همه دخترا خوشتون میاد ! ولی باید بهتون بگم من مثل اونا نیستم الانم درو باز کنید باید برم
قیافه ای مظلومانه ای به خودش گرفت و
پس لطفا خودتو با بقیه مقایسه نکن ...
جدی تر گفتم : به زبون خوش میگم دست از سر من بردار وگرنه مجبور میشم به بابام بگم !
به زور در آشپزخونه رو باز کردم و رفتم بیرون ... هم استرس داشتم هم ترس !
میترسیدم مامانم بویی از این قضیه ببره و بهم بگه تو کرم ریختی که رامان همچین پیشنهادی رو بهت داده ! با قدم هایی تند از اون محیط دور شدم و رفتم تو کارخونه و دیدم مینا خانوم کنار مامان نشسته و با حرف زدن حسابی سرگرمش کرده ، خدا رو شکر مامان اصلا حواسش به من نبود که کی رفتم و کی برگشتم و حتی آب هم نیاوردم ! مینا خانوم با دیدن من گفت : عزیزم آب آوردی ؟ تازه یادم اومد اصلاً برای چی رفته بودم آشپزخونه ! با لکنت زبان گفتم : آخه تو یخچال یخ نبود برای همین نیاوردم اونم که از قبل با رامان دست به یکی کرده بود گفت :
ای واای راست میگیا اصلاً یادم نبود که یخ نداریم . مامانم که همینجوری داشت از زندگی و بدبختیاش برای مینا خانوم تعریف میکرد به چیزی شک نکرد و حرفی بهم نزد .
اولین باری بود که کسی بهم بگه گفته بود ازم خوشش اومده ! اونم یه پسر به خوشتیپی رامان ! حس خوبی داشتم هم خوشحال بودم هم میترسیدم و تو دلم میگفتم : این که جای فکر کردن نداره ، رامان از همه ی دخترا خوشش میاد و بعد از یه مدت هم رهاشون میکنه + پس الکی دلتو خوش نکن ...اون روز هم تمام شد و از اون روز به بعد رامان همیشه اطرافم میپلکید ...
یه روز که سرِ کار بودیم و زیر چشمی به دور و برم نگاه میکردم دیدم ، رامان رو لاستیک ریلی که ازش کشمش ها میومد پایین ، نوشته " ر " خیلی دوستت دارم چرا اینقدر مغروری مگه نمیبینی ره خاطرِ تو دارم دیونه میشم !
وقتی حرف اول اسم خودمو دیدم متوجه شدم منظورش با منه ... از خوشحالی داشتم بال در میاوردم پیش خودم هی میگفتم شاید واقعا از من خوشش اومده و فقط قصد دوستی نداره ..
از اون روز به بعد با ذوق و شور بیشتری سرکار میرفتم و بیشتر به خودم میرسیدم لوازم آرایش که نداشتیم ولی هر روز به موهام میرسیدم و شونشون میزدم ، جلو آیینه می ایستادم و برای چند دقیقه ای تو رویاهای خودم سیر میکردم .. یه این حس برام تازگی داشت حسی که حالمو خیلی بهتر کرده بود ! وقتی میدیدم رامان نگام میکنه سرمو پایین مینداختم تا باهاش چشم تو چشم نشم اما از خوشحالی قند تو دلم آب میشد ...چند هفته ای گذشته بود نه رامان با من حرف میزد نه من جرات حرف زدن با اونو داشتم ، فقط زیر چشمی حواسمون به هم دیگه بود .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید