رمان رستا قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رمان رستا قسمت سوم

حواسمون به هم بود ...

هر روز قبل اینکه ما از خواب بیدار بشیم و بریم سرِ کار رامان تو کارخونه حاضر میشد ! همه ی کارگرا میگفتن از رامان بعیده که اینقدر کاری شده باشه ! باباشم که آدم شوخ طبعی بود با طعنه میگفت : پسرمو اذیت نکنید حتماً سرش به سنگ خورده و کاری شده ! وقتی این حرفا رو میشنیدیم ، وقتی مطمئن بودم تغییرات رامان به خاطرِ منه به خودم مبالیدم و خودمو از بقیه ی دخترا که کارگر بودن سَر تر میدونستم...
یه روز که سرکار بودیم و کارگرای بَنابی به خاطرِ بیشتر شدنِ حقوقشون اعتصاب کرده بودن و سرِ کار نیومده بودن به ما گفتن امشب رو باید اضافه کاری بمونید وگرنه فردا بیکار میمونید ! کارگرایی که تو کارخونه حضور داشتن قبول کردن برای اینکه فردا بیکار نمونن شب رو اضافه کار بمونن ، رفتیم خونه و بعد از شام دوباره برگشتیم سرِ کارمون ، رامان رفته بود و قرار بود فقط سر کارگر بمونه و به کارگرا نظارت کنه ، ساعت ۲ شب بود و ما هنوز سرِ کار بودیم خیلی خسته شده بودیم و هر از گاهی سرِ پا چُرت میزدم .. تو عالم خواب و بیداری بودم که یه لحظه حس کردم صدای رامان رو شنیدم ولی اینقدر خسته بودم که هیج توجهی نکردم ، چند دقیقه ای گذشته بود که رامان اومد کنارم ایستاد و با صدای آرومی گفت : رَستا خانم یه وقت یه تکون به خودت ندی و بهم نگاه کنیآاا ! +
از چهرت مشخصه خیلی خسته ای برو بخواب من به جات میمونم !+ نمیدونستم تو هم برای اضافه کاری میمونی وگرنه نمیرفتم ! لبخندی زدم و گفتم ممنون از لطفتون من خودم میتونم کار خودمو انجام بدم خسته هم نیستم لطفاً تا بابام نیومده و شما رو کنارِ من ندیده از اینجا برو. چشم بهم دوخت و گفت : تو چرا اینقدر لجبازی ؟ من بخاطر تو از شهر اومدم اینجا تو چرا منو نمیبینی ؟ با لحن جدی تری گفتم : آقا رامان زحمت کشیدی ولی لازم نبود بخاطر من بیایی من حوصله دردسر و حرف حدیث های خانوادم و مردم رو ندارم برو از اینجا .
اما انگار از اینکه منو حرص میداد لذت میبرد اصلاً توجهی به حرفام نکرد و نزدیک دو ساعتی موند و کمکمون کرد تا کارمون رو سریع تر تموم کنیم ، بابام که یه قسمت دیگه کار میکرد چند باری اومد و بهمون سر زد وقتی رامان رو اونجا دید چشم غره ای بهمون رفت و با چشم‌ و ابرو بهمون اشاره کرد از اونجای که رامان کار میکنه‌ فاصله بگیریم ..
با جسمی خسته و کوفته به زور چشمامون رو به زور باز نگه داشته بودیم‌ ، دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد که کارمون تموم شد ..
اونشب اصلا متوجه نشدم‌ چطوری خوابم برد...


با اینکه قرار بود فردای اون‌ روز هم کار کنیم ولی نتونستیم و صاحب کارخونه آقا احمد به کارگرا گفت : چون نذاشتین سفارشاتم عقب بیفته یه روز مرخصی با حقوق دارین ..
تا نزدیک ۱۲ ظهر همه خواب بودیم وقتی بیدار شدیم هنوزم احساس خستگی میکردم + اما وقتی صدای رامان رو از تو حیاط که داشت با یکی از کارگرا در مورد حقوقش صحبت میکرد شنیدم ، از جام پریدم و از پنجره ی اتاق یواشکی نگاهش کردم ! رامان خیلی جذاب و دوست داشتنی بود چهره ی مَردونه ای که داشت نسبت به سنش بزرگتر نشونش میداد شایدم به بخاطر رفتاراش و غرورش بود که اینجوری نشون میداد .. بی خیال نسبت به اطرافم ، به رامان چشم دوخته بودم و تو خیالات خودم بودم که سنگینی نگاه رامان که داشت نگام میکرد و میخندید رو حس کردم ، همین که متوجه نگاهش شدم فوراً نشستم رو زمین ، هول شده بودم و خدا خدا میکردم که منو ندیده باشه تا روز بعد چند بار دیگه دیدمش ولی هر دفعه خودمو به اون راه میزدم ... طبق معمول صبح زود از خواب بیدار شدیم و رفتیم سرکار ، وقتی داشتم کشکمش ها رو تو کارتون میذاشتم و بسته بندی میکردم کارتون بسته بندی ها تموم شد و مجبور شدم برم از انباری که ته سالنه کارتن بیارم ، هر بسته کارتون ۲۶ تا بود و منم هر بار میتونستم فقط یه بسته یا یه جین بیارم ، دفعه ی دوم که رفته بودم کارتون بیارم یکی از پشت سَر دستش رو ، روی شونه ام گذاشت!
از ترس داشتم خودمو خیس میکردم همه ی بدنم میلرزید ، همون لحظه رامان با صدایی خفه گفت ؛ نترس دختر منم !
نفسی تازه کردم و با عصبانیت گفتم تو چی از جون من میخوای ؟ زهره ترک شدم به خدا ! وقتی دستای لرزون و رنگِ پریده ی منو دید چند قدمی عقب تر رفت و گفت : جوجه ! ببخشید تو رو خدا ، نمیخواستم بترسونمت + البته خودت مقصری چون هر وقت میخوام باهات صحبت کنم ازم فرار میکنی ، خواهش میکنم بذار حرفمو بزنم ، دیگه مزاحمت نمیشم ! دست خودم نبود غرورم این اجازه رو بهم نمیداد که بهش بگم به خاطر علاقه ای که بهش دارم چی تو دلم میگذره ... سرمو پایین انداختم و گفتم خوب باشه ، بفرمایید من باید برم سر کارم ،
بعد از چند ثانیه سکوت گفت : رَستا به خدا من ازت خوشم میاد خودم میدونم اوایل خیلی باهات بد رفتاری کردم ولی همه اش بخاطر لجبازی های خودت بود ، تا حالا برام پیش نیومده بود که یه دختر اینقدر بهم کم محلی کنه ! من عاشقت شدم میفهمی !
با شنیدن حرفش عرق سردی رو بدنم نشست ! زبونم بند اومده بود و نمیتونستم جوابشو بدم ،


_ فقط با یه نیشخند که معنی نگاهمو بهش بفهمونم عمیق نگاهش میکردم ...
+ ادامه داد اگه میبینی با دخترای دیگه شوخی میکنم و حرف میزنم فقط برای سرگرمیه و یه دوستی ساده س ! تو فقط به من بگو دوستم داری من حتی دیگه کارخونه هم نمیام تا باورت بشه چشمام به جز تو کسی رو نمیبینه .
قلبم میگفت بهش بگم که منم دوستش دارم ،
منم عاشقشم ولی غرور و ترسی که از مامان و بابام داشتم مانعم میشد بر خلاف میل قلبیم لب زدم : رامان من نمیتونم ! خواهش میکنم برام دردسر درست نکن اگه بابام بفهمه الانم اینجا وایسادم و با تو حرف میزنم میکشتم چه برسه به اینکه بفهمه بهت گفتم دوست دارم !+ بعدشم تو که خوب بلدی آدما رو خورد کنی ، حتماً میخوای اسم منم سر زبونا بندازی و بی آبروم کنی ! + من نه احمقم که با طنابت توی چاه بیفتم نه حوصله ی این بچه بازی ها رو دارم . رامان همچنان سعی داشت با نگاه معصومانش و حرفاش منو راضی کنه اما من از عاقبتم ترسیده بودم و پسش زدم و کلافه از انبار اومدم بیرون ...از اون روز به بعد رفت و آمد رامان به کارخونه خیلی کم شده بود ، اگه بعضی مواقع هم میومد از دفتر بیرون نمیومد و بعد از اتمامِ کارش سریع میرفت ،‌ هر روز بیشتر از روز قبل دلم برای نگاه کردناش تنگ میشد ، دلم میخواست مثل قبل اطرافم باشه و زیر نظرش باشم حالا من بودم که بی تاب اون شده بودم .‌‌
روزامون به تکرار میگذشت ، به رها و روناک گفته بودم که رامان چه پیشنهادی بهم داده و منم رد کردم ، خودمو نسبت به رامان بی تفاوت نشون میدادم تا کسی متوجه نشه تو دلم چه آشوبی به پا شده حتی با از دور دیدنشم هم اشک چشمام جاری میشد ...
متوجه نگاه یکی از کارگرا که سمت رها بود شده بودم ولی حرفی نمیزدم که رها رو ناراحت کنم. مامانم هر روز یه فیلم در می آورد یه روز با بابام دعوا میکرد یه روز با ما ! نمیذاشت یه شب رو با آرامش صبح کنیم ، با این که خودمون شبانه روز کار میکردیم حتی پول تو جیبی هم نداشتیم همیشه لباسامون رنگ و رو رفته بود ، برعکسِ ما مامانم هزار تومن از حقوقش رو به بابا نمیداد و برای خودش طلا میخرید . اون زمان اهون مدرسه میرفت و پسر فوق العاده آروم و درس خونی بود از بچگیش تو دعوا و کتک کاری بزرگ شده بود و تو همون سنِ کم افسرده و گوشه گیر شده بود ، ماهور هم تازه ۳ یا ۴ سالش بود و اغلب وقت با ما بود ...
ارتباط منو رامان هنوزم سرد بود ... یه روز که رو دستگاه بسته بندی کار میکردم و احمد آقا یه پسر جوون آورده بود تا توی بسته بندی بهم کمک کنه 
 چسب دستگاه تموم شده بود و من اینقدر مَشغله ی فکری داشتم که اصلا متوجه تموم شدن چسب دستگاه نشده بودم ، یه لحظه اتفاقی چشمم به اون طرف دستگاه افتاد که چند تا کارتن که چسپ نخورده بودن باز شدن و همه ی کشمش ها رو زمین پخش شدن ! پسری که احمد آقا آورده بود کمکم کنه هم رفته بود یه سری از کارتن های آمده شده رو تحویل بده ، وقتی اومد و دید من دارم هول هولکی کشمش ها رو از زمین جمع میکنم دلش به حالم سوخت و همراه من تو جمع کردن کشمش ها دست به کار شد همون لحظه رامان مثلِ جن ظاهر شد و گفت به به !
مثل اینکه خیلی داره بهتون خوش میگذره !
شما دو تا این پشت چیکار میکنید ؟
با اینکه کار اشتباهی ازمون سر نزده بود ولی هر دوتامون مثل جن زده ها از رو زمین‌ بلند شدیم و گفتیم به خدا کاری نمیکردیم‌ ! پسره جریان رو برای رامان تعریف کرد و از اونجا دور شد ...
از تهمتی که رامان بهم زده بود خیلی عصبانی شده بودم ، اخمامو در هم کشیدم و گفتم چیه !
واسم بپا گذاشتی خجالتم نمیکشی ؟ دستی به موهاش کشید و گفت : جوجه انگار یکم زیادی تحویلت گرفتم سرت گیج رفته !
مگه بیکارم برای تو بپا بذارم خیلی اتفاقی از دوربین دفتر دیدم اومدم ببینم چه مشکلی پیش اومده ، اشتباه کردم ؟..

پوز خندی زدم و گفتم چیشد ؟ حرفتو عوض کردی تو که همین چند دقیقه پیش داشتی میگفتی برای خوش گذرونی رفتی اون پشت ! با صدای پر از حرص گفت ببخشید منظوری نداشتم ...
از چشماش مشخص بود که داره از حسودی میترکه ، منم از قصد بیشتر لجشو در میاوردم و الکی میخندیدم ...
اون روز تا اخر وقت وقت رامان مدام دور و برم میپلکید که به گفته ی خودش خیلی به من خوش نگذره ! منم که مدتی بود خیلی کم میدیدمش از این فرصت سواستفاده کرده بودم و چشم ازش برنمیداشتم و کیفم حسابی کوک شده بود . یه روز از طریق مینا خانوم یه نامه برام فرستاد ، همین که نامه به دستم رسید به بهونه ی دستشویی رفتم و با اشتیاق نامشو باز کردم تو نامه از عشقی که نسبت بهم داشت نوشته بود ‌‌‌...
مینا خانم هر وقت منو تنها میدید میومد کنارم و از رامان و خوبیاش تعریف میکرد با اطمینان میگفت : ببین رَستا جون من چند ساله تو این کارخونه کار میکتم تا حالا ندیده بودم رامان اینجوری غرورشو زیر پا بذاره و دنبال یه دختر راه بیفته ، تو با دخترای دیگه براش فرق داری با خیال راحت پیشنهادشو قبول کن مطمئن باش به ضررت تموم نمیشه ..‌.
حرفای مینا تو گوشم طنین انداخت :
با تردید گفتم : باشه قبول ! به رامان بگو من پیشنهادشو قبول میکنم اما خانوادم چی ؟ اونا خیلی حساسن ، اگه چیزی بفهمن منو میکشن ! مینا خانم لبخندی زد و گفت باشه من بهش میگم تو هم نگران هیچی نباش ! بعد اینکه مینا خانم حرفای منو به رامان گفت ، اونم با خنده و خوشحالی اومد تو کارخونه وقتی نگاش کردم دیدم نیشش تا بنا گوش بازه ، منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ، مستقیم تو چشماش نگاه میکردم و میخندیدم ...
حسی عجیب و غریبی تو دلم داشتم حسی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم ...
وقتی صبحا میرفتم سرکار لحظه‌ شماری میکردم که رامان بیاد و ببینمش ، هر روز از صدای تق تق آدامسش متوجه اومدنش میشدم ، این شده بود یه نشونه برامون اینجوری اعلام حضور میکرد . رامان همیشه دنبال فرصت میگشت تا منو از نزدیک ببینه و با هم حرف بزنیم ولی من می ترسیدم و ازش فاصله میگرفتم ..
هر وقت میومد کنارم یا من از کنارش رد میشدم ، بهش توجه نمیکردم تا کسی به رابطمون شک نکنه ، یه روز که تنها بودم و مشغول بسته بندی بودم ، اومد کنارم و با لحن شیرینی گفت : جوجه چرا تو نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ با لب و لوچه ای آویزون گفتم : مسئله نخواستن نیست ، فقط میترسم 
 

نمیخوام کسی از این رابطه بو ببره ،
با ناراحتی گفت ولی من دوست دارم باهات حرف بزنم ! تو چشمات نگاه کنم و صداتو بشنوم ...لب زدم _ والا من جراًت این کارا رو ندارم شما هم زیاده روی نکن ! چشمکی زد و گفت _ باشه پس یه شماره بهم بده تا هر وقت خواستم بهت زنگ بزنم ! آهی کشیدم و گفتم من که موبایل ندارم تنها کسی که تو خونمون موبایل داره بابامه اونم یه نوکیا ساده که جزئه ممنوعه های من و خواهرامه ! خندید و گفت فدای سرت خودم برات میخرم + فردا هر وقت بهت اشاره کردم برو از تو انبار مبایلتو بردار .. روز بعد تا نزدیکای ظهر خبری از رامان نبود وقتی هم که اومد شروع کرد به ترکوندن تا آدامسش تا من متوجه اومدنش بشم .
وقتی بهش نگاه میکردم حس غرور داشتم نمیدونم به خودم می بالیدم که همچین پسری از من خوشش اومده یا واقعاً عاشقش شده بودم ! بهش خیره شده بودم و منتظر اشارش بودم که بلاخره بعد از چند ساعت اشاره کرد که برم تو انبار ، منم به بهونه ی کارتن آوردن پا تند کردم سمت انبار ، وقتی رفتم دیدم یه مبایل خیلی کوچیک برام خریده ، به قول خودش به خاطر اینکه راحت تر بتونم قایمش کنم کوچیک خریده ، با ذوق موبایل رو تو لباسم قایم کردم و از انبار زدم بیرون ، به خاطر ترسی که داشتم مدام نگاهم تو نگاه مامانم گره میخورد اونم انگار فهمیده بود که من از یه چیزی ترسیدم و هی نگام میکرد ! داشتم از ترس پس میفتادم روناک که از جریان من و رامان خبر داشت با نگرانی بهش گفتم : روناک مامان هی نگام میکنه فک کنم شک کرده حالا من چیکار کنم ؟؟ روناک که میخواست دلداریم بده گفت رستا لطفا الکی تابلو بازی در نیار موبایلت رو بده تا من ببرم یه گوشه جایی قایمش کنم ...
با هر ترس و لرزی که بود موبایلو انداختم تو یکی از کارتن ها تا روناک برداره ، خدا رو شکر مامانم‌ نفهید و روناک مبایل رو برد قایم کرد ، عصر بعد از اتمام کار وقتی رفتیم خونه مامانم طبق معمول شروع کرد به دستور دادن و گفت رها باید شام درست کنه و من و روناک هم خونه رو تمیز کنیم البته این کار هرِ روز ما بود و عادت کرده بودیم که هر شب خسته و کوفته از سر کار بریم و غروبم مثل کلفت در خدمت مامانم و دستوراش باشیم ، مامانم خیلی وسواس بود و هر کاری رو دو سه بار باید انجام میدادیم تا به دلش بشینه ، مثلا جارو که میزدیم با توپ پر میومد میگفت : جارو زدنتون تو سرتون بخوره اینجا که تمیز نشده دوباره باید جارو بزنید ! هیچ اهمیتی هم به خستگی ما نمیداد ، بعد از شام و شستن ظرفا من و روناک پتو رو روی سرمون کشیدیم و روناک مبایل رو
 با یه تیکه پارچه گژوال به رونش بست و گفت نگران نباش حواسم هست ، جراًت اینکه گوشی رو تو خونه بذاریم نداشتیم مامانم انگار با جنا در ارتباط بود ، هیچ چیزی رو نمیتونستیم از دستش قایم کنیم ، صبح بیدار شدیم و بعد از صبحانه و جمع کردن سفره آماده شدیم تا بریم سر کار تو این مدت که با رامان دوست شده بودم میرفتم جلو آینه و ابروهای پر پشتم رو با دست خیس میکردم و به سمت بالا حالتشون میدادم ، حس شوق و اشتیاقی که نسبت به رامان داشتم غیره قابل وصفه ...
رفتیم سرِ کار و طبق گفته ی سرکارگر هر کدوممون یه قسمت مشغول به کار شدیم ، مدتی بود که حس میکردم سر کارگر کارای سنگینی که‌ قبلاً دستم میداد رو دیگه نمیده منم از اینکه نسبت به قبل کمتر کار میکردم خیلی خوشحال بودم ، اکثر روزا رو نوار کشمش پاک کردن بودم که اونم یکی از آسون ترین و سبک ترین کارای کارخونه بود ، تقریباً ساعت ۱۱ بود که رامان اومد کارخونه ، از چشماش کاملاً مشخص بود که بیشتر از من اشتیاق این رابطه رو داره ، هر چند قبلا با دخترای بی شماری دوست بوده ولی وقتی منو میدید از خوشحالی چشماش برق میزد.
مشغول کار بودم که رامان با دست اشاره کرد موبایلمو چک کنم ولی مگه جلوی مامان میشد !؟ هر طوری که بود با روناک رفتیم دستشویی و موبایل رو روشن کردیم و سایلنتش کردیم ، بعد از چند دقیقه رامان زنگ زد و گفت : به به سلام چشم خوشگله خیلی دلم برات تنگ شده بود + بیینم تو چرا گوشیت همیشه خاموشه ؟ من گوشی برات گرفتم که مثلاً صدات رو بشنوم ولی انگار تو نمیخوای ؟ با صدای آرومی سلام کردم و گفتم به خدا منم مثل تو میخوام باهات صحبت کنم ولی نمیشه ! خودت داری شرایط منو میبینی من که همیشه سر کارم به جز این اگه مامان یا بابام بویی ببرن که ما با هم در ارتباطیم منو میکشن !
وقتی حرفامو شنید یه جورایی قانع شد و گفت : باشه قبول نمیخوام برات درد سر درست کنم ، اینو خوب درک میکردم رامان قبلا با دخترای آزاد رابطه داشته و از منم همین انتظارو داشت که باهاش حرف بزنم یا بیرون برم ولی من شرایطشو نداشتم و همیشه جلوش خجالت زده و شرمنده بودم ...
روزها پی در پی میگذشت و عشق من هر روز بیشتر و بیشتر میشد اما همیشه جلو رامان خود داری میکردم و حسم رو بروز نمیدادم ، به خاطر شرایطم نه میتونستم زیاد باهاش صحبت کنم نه میتونستم تنهایی باهاش بیرون برم ...
رامان هم کم کم به خاطر شرایطم، وقتی دید من نمیتونم اون رابطه ای که اون دنبالشه رو باهاش داشته باشم خیلی سرد شده بود و هر بار که با هم حرف میزدیم ازم شاکی بود
 و گلایه میکرد و با بد اخلاقی میگفت : تو منو دوست نداری و بهونت رو زدی سرِ خانوادت ! یه روز که تلفنی با هم صحبت میکردیم ازش خواستم یه عکس از خودش بذاره جلو پنجره ی اتاقمون ، با خنده و تمسخر در جوابم گفت : رَستا دیوونه شدی ؟ من که هر روز جلو روتم تو نگام نمیکنی عکس منو میخوای چیکار ؟
وقتی بغض تو صدامو شنید گفت : خیلی خوب حالا ناز نکن عکسمو میذارم تا کسی ندیده زود برو بردار ، با هزار تا ترس و لرز رفتم عکسشو برداشتم و تو لباسم قایم کردم ،،، هر شب قبل از خواب به عکسش نگاه میکردم و تو خیال خودم هزار تا رویای رنگی رنگی میبافتم و خدا رو التماس میکردم تا با رامان ازدواج کنم و از این جهنم خلاص بشم ....
با اینکه عکسش همیشه تو لباسم بود اما بازم از مامانم میترسیدم ، اخه دیونه بازی های مامانمو دیده بودم ! بعضی وقتا که خیلی عصبی میشد میومد و هر سه تامونو بازدید بدنی میکرد ! برای همین مجبور شدم عکس رامان رو زیر موزایک های سقف حمام قائم کنم‌ ، جایی که عقل جن هم به اونجا قد نمیداد !! اما مامانم دست جن رو از پشت بسته بود و بعد از ۲ هفته عکس رو پیدا کرد !+ ولی هنوز نمیدونست کدوم یکیمون با رامان دوستیم اصلا به من شک نکرد ! فکر میکرد کارِ رهاس و اون بیچاره بی گناه یه کتک مفصلی نوش جان کرد ، اما اسمی از من نیاورد و با گریه داد میزد بخدا کارِ من نیست خدا میدونه مالِ کیه ! شما عادت کردین هر چیزی میفهمین میندازین گردن من از اون روز به بعد از ترسم حتی دو سه روز یه بارم با رامان حرف نمیزدم حتی دیگه جرات نداشتم نگاهش کنم . مامان و بابام وقتی از شکی که نسبت به رها داشتن خاطر جمع شدن ، روناکم هم که کلاً تو این فازا نبود ! منم که به خیال خودشون دست از پا خطا نمیکنم بیخیال این قضیه شدن ...
نزدیکای زمستون بود که آقا احمد گفت تا بهار کارخونه رو تعطیل میکنه و هر کسی که نمیتونه این ۳ ماه رو بیکار بمونه دنبال کار باشه که بعداً گلایه نکنه ،بابا و مامان دنبال کار دیگه ای میگشتن و بعد از ۲ هفته یه کارخونه الکل پیدا کردن بابام بهمون گفت تا آخر هفته از اینجا میریم ...
وقتی حرف بابامو شنیدم قلبم تیر کشید حالم خیلی بد شده بود یه چیزی بدتر از بدتر .. ناچار موضوع رو به رامان گفتم ، اونم بدتر از من داشت دیوونه میشد چند روز آخری که اونجا بودی کارش شده بود اینکه جلو دفتر بشینه و به اتاق ما زل بزنه ، یا تلفنی بهم میگفت با باباتون صحبت کنید و راضیش کنید که از اینجا نرید ! ولی مگه کسی به حرفای ما توجه میکرد ؟ تو هر شرایطی مجبور بودیم سکوت کنیم و فقط تماشا گر باشیم
 

چقدر دلم گرفت از تنهاییم ! از این اجبار لعنتی که ماره سمی شده بود و بیخ گلومو فشار میداد ، اشک چشمام که بی اختیار صورتم رو خیس میکرد پاک‌ کردم و خودم رو مشغول جمع کردن وسایل کردم ،
چند ساعتی گذشته بود که همه وسایل رو کارتن کردیم و بارِ ماشین زدیم ...موقع رفتن وقتی میخواستیم سوار کامیون بشیم رامان رو دیدم که مثل یه طفل بی پناه جلو دفتر کز کرده و دستش رو روی چشماش گذاشته ...
قلبم ، احساسم، عشقم ، حواسم همه چیزمو تو اون خونه جا گذاشم و رفتم ، شوک بدی بهم وارد شده بود حتی دیگه گریمم نمیگرفت ، بعد از چند دقیقه ماشين رو به روی يه در سبز رنگ بزرگ ايستاد ، فاصله ی کارخونه ی جدیدی که رفته بودیم تا کارخونه کشمش ۱۵ دقیقه بود ، یه حياط خيلي بزرگ بود كه دو تا سويیت كوچيك يه طرف حياط بود و انتهای حياط دو تا انبار بزرگ بود كه محل بسته بندي الكل صنعتي بود ، تو اون كارخونه ی بزرگ ما تنها خانواده ای بوديم که اونجا زندگي ميكرديم ، فقط صاحب كارخونه با دوتا از برادر زاده هاش اونجا بودن ، جاي سوت كوري بود درست برعکسِ کارخونه ی احمد آقا ، ما حدس میزدیم بابام این کارخونه رو به خاطر خلوتیش انتخاب كرده ! سويتی كه به ما داده بودن احتیاج به تمیز کاری نداشت ، چون تازه ساخت بود و افراد زیادی توش زندگی نکرده بودن ولی به خاطر وسواسی مامانم مجبور شدیم خونه رو تميز كنيم بعد وسایل رو ببريم داخل ، یه اتاق خواب داشت يه هال نسبتاً كوچيك و يه آشپزخونه ی کوچیک‌ شیلنگ آب رو برداشتيم و با جارو دستی ديوارای خونه رو تميز كرديم و كف خونه رو هم شستيم اما بخاطر نق نق هاي بابام كه ميگفت هوا سرده و زیاد آب نريزيد از ترسمون تندتند جارو زدیم كه زود زیاد آب نریزیم و كتك بخوريم ، ساعت ٣ بعد از ظهر بود كه تميز كاري خونه تموم شد و سرِ پا از املتی که مامان درست كرده بود چند تا لقمه خوردیم و وسايلا رو از كاميون خالي كرديم و تو حياط گذاشيتم ،، همه ی وسايل ها رو كشون كشون برديم داخل و فقط يخچال موند كه اونم با كمک بابام برديم ...
چند روزی گذشته بود و من همچنان دلتنگ رامان بودم ، یه شب قبل از خواب رامان بهم پیام داد و روناک یواشكي موبايلم رو بهم داد_ نوشته بود : رَستا خانم فکر كنم اصلا به فكر من نيستي كه حالمو نميپرسي نکنه به همین زودی فراموشم کردی !
چه ميدونست از وقتي رسیدیم تو خونه ی جدید يه ضرب مشغول كاریم ، رفتم تو دستشويي كه از خونه دور بود و بهش زنگ زدم بعد از چند تا بوق با صدایی گرفته جواب داد وقتي صداش رو شنيدم دنیا رو سرم خراب شد ، تو دلم میگفتم ای كاش الان رامان با چشماي قشنگش کنارم بود
 
 آهی کشید و گفت_ رستا لطفاً به من دروغ نگو اگه دلت پيشم بود و دلتنگم بودی هر جوری که شده بود بهم زنگ ميزدی ! شايد حق با رامان بود و من تو این مدت باید ريسک ميكردم و بهش زنگ میزدم‌ ولی همیشه ته دلم میترسیدم بابا و مامانم بفهمن و منم مثل رها سابقم خراب بشه ، يه حال احوال مختصر کردیم و من گفتم بايد قطع کنم‌ میترسم بابام بهم شک کنه ، عجله ای خداحافظی كردم و منتظر جواب خداحافطی رامان نشدم و سریع قطع كردم ‌‌. روناک پشت در دستشویی ايستاده بود كه اگه کسی اومد بهم خبر بده ولی خدا رو شکر خبری نبود و دوباره موبايل رو دادم به روناک تا قایم کنه
همین که پامون رو تو خونه گذاشتیم مامانم که دراز کشیده بود اخماشو در هم کشید و با صدای بلند گفت : شما دو تا به بهونه دستشویی کجا رفته بودین مگه مثانتون افتاده ؟ بدون اینکه جوابشو بدیم رفتیم تو رخت خوابمون ،
اونشب تا نصف شب فکر و خیال رامان نذاشت بخوابم و صبح زود ساعت ۶ مامان بيدارمون كرد و گفت : مگه دختر رئیس جمهورین که میخورین و میخوابین ؟ یالا بلند شین کاراتون رو بکنید که ساعت ٨ باید سر كار باشيم ، با چشم هایی که غرقِ درِ خواب بود بیدار شدم و چند تا لقمه صبحانه خوردم و حاضر شدم وقتی محیط کارمون رو دیدم بیشتر دلم گرفت بي روحی و خلوتی اونجا خيلي كسل كننه بود صاحب كارخونه دونه دونه كارها رو بهمون ياد داد و ما مشغول به کار شديم تانک هاي بزرگی كه پر از الكل بود و ما بايد بطری هاي كوچیک رو پر ميكرديم و دراشون رو ميبستيم و تو كارتن ميچيديم ، كار خیلی سختي نبود اما صاحب كار مرد خیلی خسیسی بود هر بطری رو كه پر ميكرديم بايد فورا يكي ديگه رو ميبرديم كه مبادا قطره ای الکل تو تشتاي زير دستمون نریزه بی وقفه و بدون استراحت باید کار میکردیم قشنگ كار یه دستگاه برقي رو ازمون ميكشيد ،بابام میگفت چون تازه كارخونه زده پول که نداره دستگاه بگيره . صاحب کارخونه اسمش آقا رضا بود مرد چاق و شكم گنده ! دوتا برادر زادش كه تقريبا ۱۸ _١٧ سالشون بود يه گوشه از سالن روی صندلي مینشستن و برچسبی که اسم کارخونه روش نوشته بود رو روی بطری ها میزدن ، دقیقا تميز ترين و آسون ترين كار كارخونه رو انجام میدادن ،
ما هم دیگه به کار عادت کرده بودیم و تنها مشكل و دغدغمون اين بود كه هر دقيقه زير نظر بابا و مامان بوديم و اگه خسته ميشدن به جون ما سه تا میفتادن و نفرینمون میکرد و میگفتن به خاطر شما سه تا ما باید اینجوری کار کنیم ! روناک هم هر دفعه به مامانم میگفت خوبه ما خودمون از بچگی همراه شما کار کردیم ! پدر و مادرمون خیلی بی مسئوليت
 و بی احساس بودن ، کوچیک ترین حرفی که میزدیم منجر به کتک خوردنمون میشد
وقتی تو کارخونه کشمش بودیم اكثراً مشغول کار بودن و زياد بهمون نزديك نبودن و شبا حسابی خسته میشدن و فرصت كتك خوردنمون خیلی كمتر بود ، حداقل شلوغی اونجا باعث میشد برای حفظ آبروشونم که شده ما رو کتک نزنن .. درست برعکس اینجا‌صاحب كار که بیشتر وقتا تو کارخونه نبود او دوتا پسر هم كه بچه بودن و بابا و مامانم هیچ توجهی بهشون نميكردن و مثل قبل سر كوچيكترين موضوعی ما رو زير مشت و لگد ميگرفتن تنها دفاعمون هم گريه و زاري و التماس بود ...
به فرار هم‌ که فکر میکردیم یاد اون شب لعنتی میفتادیم که عباس کمکمون کرد تا دامنمون لکه دار نشه ..‌
ديگه هیچ انگيزه ای برای زندگي نداشتم از خدا ميخواستم بميرم و برای همیشه از این زندگی خلاص بشم ، از طرفی نبود رامان هم بغض پنهانی شده بود که هر لحظه به یادش میفتادم اشکم جاری میشد ، هر چند روز يه بار اگه جراًت ميكردم یه پیام بهش میدادم ، اونم خیلی سرد شده بود و كم كم رابطمون كم رنگ و كم رنگ تر شد ...
حتی خودمم نفهميدم چطوری كات كردیم . چند ماهی گذشته بود و من بی هدف و بی انگيزه مثل یه ربات فقط کار میکرم ..
درسته رابطم با رامان تموم شده بود ولی هنوزم دلم گیرش بود من واقعاً دوستش ولي شرايط زندگيم و بدبختام اونو ازم گرفت .. چند باری به رامان زنگ زدم ولی دیگه جوابم رو نداد و منم مجبور شدم مبایلم رو خاموش کنم و تو انباری قایمش کنم ...
روزامون تکراری میگذشت تا اینکه یکی از عموهام که میاندوآب تو یه کارخونه کاشی کار میکرد به بابام زنگ و گفت دو روز مرخصی داریم میخوایم بیایم بناب خونه ی شما ، خیلی خوشحال شدیم که عموم داره میاد خونمون آخه با زن عموم خیلی راحت بودم و با خیال راحت باهاش درد و دل ميكردم زن ساده و بی سياستی بود و من از يه چيزش خيلی خوشم ميومد كه هميشه ساکت و مظلوم بود و يواش حرف ميزد ، برعکس مامانم كه اصلا بویی از مظلومیت و احساس نبرده بود ...
روز پنجشنبه ظهر بود و ما سرکار بودیم كه عموم با خانوادش اومد و ما دلمون به این خوش بود که جمعه سر كار نميریم و فرصت داریم بیشتر پيششون باشيم ، بعد از اومدن مهمون ها مامانم دست از كار كشيد و رفت خونه ، ما هم طبق معمول باید تا ساعت هفت شب كار میکردیم اون روزا هوا خیلی سرد بود ولی ما مجبور بوديم سريع کار کنیم چون صاحب كار تعیین کرده بود كه هر روز باید چند تا كارتن آماده کنیم اگه یه روز كم کاری میکردیم يا از بابام کتک ميخورديم يا باید غرغر های های آقا رضا رو تحمل ميكرديم
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xbwso چیست?