الیاس قسمت اول - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت اول

کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با حسرت به سور و سات و تکون خوردنای رقص دستمال و چشمک چراغونی خیره شدم.

 
دورتر از جمعیت جایی دور از چشم بقيه به دیوار تكيه داده بودم.
طبق وعده امون قرار بود امشب عروسی من باشه ولی نبود.
با صدای بلند گفتم لعنت به همتون! لعنت به هرچی آدم دو دره بازه.
اما صدام لابه لای موزیک گم شد و سیگارمو تو هوا پرت كردم.
تو ذهنم كلى نقشه های شوم میکشیدم تا عروسیو خراب کنم اما ته دلم میگفت پست نباش ذاتت پستیو قبول نمیکنه!...
کل کشیدنا که بلند شد بی طاقت به حقایق پشت کردم.
جسمم از اون خونه دور مى شد و روحم به گذشته بر مى گشت.
فقط ده سالم بود که نصفه شبى به بابام زنگ زدن و گفتن زنت تو جاده ى شمال با يك مرد غریبه تصادف کرد و فوت كرد.
دیدن شکستن کمر بابام واسه ى سنم زیاد بود. انقدر مرد شریفی بود كه از حیث ابروش لام تا کام بد مادرمو نگفت.
اما، نامرد مادرم ؛ تو اون سالها كه زن جماعت اجازه ى بيرون رفتن از خونه رو نداشت به هوای رفیق بازی از باباى ساده ام اجازه گرفته و پیچیده بود به جاده که رسوا شد.
پر از عقده و کمبود از محبت مادر بار اومدم آروم آروم واسه خودم مردی شدم تا اينكه بابام زمین گیر شد.
تو همون گیر و دار دلداده ی زنی شده بودم که ده سال ازم بزرگتر بود.
واسه من یکی اهمیتی نداشت من بيست ساله ام بود و دلداده ام سى ساله!
چون با حرفاش سرمست میشدم و هوش از سرم میرفت مخصوصا وقتی صدام میزد.
هیچوقت به خودم اجازه ندادم بی عفتش کنم؛ عقلم میگفت وقتی پری واسه خودته صبر کن عقدش کنی بعد هرکاری خواستی بکن‌!...
اما نشد که نشد.
پری هم بی وفایی کرد.
وقتی به خودم اومدم پشت در خونمون نشسته بودم و صورتم خیس از اشک...
دستم رفت واسه اخرین بار بهش پیام بدم بی معرفت حالا که نیستی کی صبح بیدارم کنه؟
دستم رفت ولی دلم نرفت.
ابی به صورتم زدم تا رنگ رخساره خبر ندهد از سر درونم.
پوشک بابامو كه عوض میکردم دست بیجونش نشست رو دستم و گفت: مرد که گریه نمیکنه!
سرمو انداختم پایین و گفتم: یادمه يك روزی اینقد ریختی تو خودت تا حفظ ابرو کنی که به این روز افتادی. من اگه زمین گیر بشم کی پرستاریمو مى کنه؟
گوشه ى چشمش نم دار شد و گفت: منم یادمه هروقت دلت میگرفت حرف میزدی پسر!
سرمو گذاشتم رو دستش و اشکام باز باريدن گرفت و گفتم: دلم پره نه بخاطر دلم بخاطر اقبالم... دل وامونده ام تیمار میشه ولی اقبالم چی؟
پشت دست بابام هم خیس شد. نگاهش كردم و گفتم: تو میگی زنا همه بی وفان؟ بخدا دوستش داشتم اما جوابم کرد.من میگم باشه جوابم کردی قصدت جواب کردن بود لامروت چرا به خودت عادتم دادی؟
 
بابام موهامو طبق عادتش نوازش میکرد و گفت : تا ابد شرمنده اتم به همون خدایی که قسمشو میخوری اگه بدونی چقد سختمه وقتی مثل بچه ها تر و خشکم میکنی! میدونم مایه سرشکستگیتم.
حتی مطمئنم شاید دلداده ات بخاطر بابای علیلت ولت کرد که مبادا سربار زندگیش بشه‌.
پشت دستشو بوسیدم و گفتم: این به اون در که کم از مادرم نبودی هر کی منو بخواد باید تورم بخواد نه اینه که قراره بیاد خونه من؟
کاش واقعیت همینی بود که به زبون میاوردم.
اما واقعیت این بود عاشق دخترى شدم كه ده سال از خودم بزرگتر بود و اون هم تا به يكى رسيد كه از لحاظ سنى بهم مى خوردند ولم كرد و به اون رفت...
درسته اسمم مرد بود ولی مگه ادم نبودم؟چقدر اونشب سوختم و سیگار دود کردم! چقدر توى دل خودم عربده زدم تا اتیش دلم خنک بشه ولی نشد كه نشد.
هنوزم بعد از سالها دلم گیر پری مونده و هنوزم توى اتیش حسرتش میسوزم.
بعد از اونشب ديگه ادم نشدم بلکه دوباره شکاک بودنم به جنس زن در درونم قوت گرفت.
اهل دود و دم نبودم و سرگرمى ام غرق شدن تو كارم بود! يك چند صباحی بود کارم بد شلوغ شده بود و مثل قبل دغدغه نداشتم که پری رو تو لباس عروس ديدم. خودمو به بزرگی خدا سپردم تا تاوان دل شکسته امو بده!...
فک و فامیل زیاد داشتیم ولی از وقتی که بابام زمین گیر شده بود زياد رفت و آمد نمى كردم تا اونو خجالتش بدم.
چندسال از خاطره تلخ پری گذشت يك روز كه كارگرا رو دنبال كارى فرستادم مشترى اومد و مجبور شدم خودم به سراغش برم!
يادم رفت كه بگم از بابام يك حجره فرش فروشى به يادگار موند كه بركت تموم سالهاى زندگيم شد!مادر و دخترى برای خرید فرش اومدن. توضيح دادم و راهنمايى شون كردم و بعد ازشون جدا شدم تا با هم راحت تر حرف بزنن و نتيجه گيرى كنن سرگرم كارهام شدم كه صداى دختر توجهمو جلب كرد. سرمو كه بالا آوردم خشكم زد. تا اون موقع اصلا بهش توجه نكرده بودم. چشماش!... سبز سبز بود!... انگار همون لحظه يك سر رفتم شمال و سرخوش برگشتم. جورى خشكم زد كه گفت: آقا ببخشيد
تكونى خوردم و گفتم: جانم؟
گفت_اين فرشاى دوازده مترى تون چهارمترى هم دارند؟دوتا گرد دو در دو هم مى خوايم اونم دارين؟
همونجوری که چشمم به دهنش بود گفتم_بله اونم داريم...
نمى دونم چم شد وقتى كارگر انبار اومد تا سفارشهارو ببره، بهش گفتم يكى از فرشاى كوچيكتر رنگ تيره ترى بده اونم با تعجب چشمى گفت و رفت!
جاى شماره ى مغازه روى فاكتور شماره ى خودمو نوشتم و بعد از كلى تخفيف فاكتورو دست همون دختر دادم و با كلى اميد ازشون خداحافظى كردم و به دختر هم كلى سفارش كردم اگه مشكلى پيش اومد حتما بهم خبر بدن!
 
 
هنوز چند ساعت نگذشته بود كه تلفنم زنگ خورد. با اينكه تو اين چند ساعت كلى كلافه شده بودم و انتظار کشیدم ولی سیاست به خرج دادم اخه بعد پری کارکشته شده بودم ی چند تا بوق خورد جواب تلفن و دادم كه مثلا سرم شلوغه و دائم به کارگرا گیر میدادم.
خودش بود البته شماره خونه نبود.خودشو معرفی کرد و شروع کرد به توضیح که کیه و دلیل تماسش چیه
با شیطنت تو دلم گفتم مگه ميشه تو رو از يادم بره؟ اما به روى خودم نياوردم و زدم کوچه علی چپ.
همچنان گفت و گفت تا گفتم بله خوب هستین راضی بودین؟
در کمال ادب مشکل و توضیح داد که فرش و پس بیارن گفتم نیاز نیست ادرس بدین یکیو میفرستم فرش و بیارن.
با خوشحالی ادرس و فرستاد
به كارگرا گفتم فرش و کردن گذاشتن تو ماشين خودم به آدرسى كه داده بود نگاه كردم. جنوب شهر بود
اذانو كه گفتن راه افتادم. سعى كردم اروم برونم تا ديرتر برسم ولی اون راه انگار هيچ وقت تمومى نداشت.
بالاخره رسيدم. ظاهرا محله ى خوب و آرومی بود
ته ي كوچه ى قديمى ، خونه شونو پيدا كردم و زنگ زدم.
ساعت يازده و نيم بود.
خيلى طول كشيد تا درو وا كرد اما وقتى نگاه كردم ديدم همون دختر با چادر حرير مشكى گل گلى پشت در ايستاده!
لبخندى روى لبهام نشست و گفتم: سلام ببخشيد مثل اينكه بد موقعى اومدم
با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: خودتون اومدین؟
چقد شیرین بود حرف زدنش گفتم اره
با كلى خجالت سر به زير انداخت و گفت: واى مرسى خيلى زحمت كشيدين
درو وا كرد و خودشو كنار كشيد گفت : ببخشيد ما توى خونه مرد نداريم
گفتم ایراد نداره سنگین نیست وارد حياط با صفاشون شدم و گفتم: كجا ببرم؟!
با دست به يكى از اتاقها اشاره كرد و همزمان گفت؛ خانوم جون مهمون داريم. يا الله اى گفتم و وارد شدم. حاج خانوم داشت با تلفن حرف مى زد و من صداشو مى شنيدم.
_آره مادره كلى مهلا رو پسنديده قرار شده با خواهرهاى پسره بيان مام تو اين چند وقت يكم به خونه رسيديم.
خشكم زد!مثل اینکه به کاهدون زده بودم.
 
فرش و که گذاشتم زمین برگشتم سمت دختره دهنم باز شد حرف بزنم ولی گفتم الیاس خفه خون بگیر اینقد ذهنم اشفته بود که حتی صدای دخترک و نمى شنیدم. فقط در رو وا کردم و گفتم: امری ندارید؟ نفهمیدم چجوری از خونه زدم بیرون
خدايا چرا؟! چرا بعد اون همه سال وقتی یکی به دلم نشست باید همچین بشه؟
تلفنم مرتب زنگ میخورد دل جواب دادن نداشتم ؛ فقط بی هدف توی خیابونا مى گشتم و به خدا گلایه میکردم که این رسمش نیست.
د قربونت برم! من نمیدونم تو که خودت میدونی دختره واسه یکی دیگه است چرا عهد بیاد حجره و مهرش و به دلم بندازی که اینطور سنگ رو یخ بشم؟ ناموسا شوخیت گرفته؟
با یکه به دو کردن با خدا خودمو دم خونمون دیدم بابام بیدار و چشم به راهم بود.پیشونیشو بوسیدم گفتم: چیزی خوردی مرد؟
با خنده گفت مرد هفت جد و ابادته پدرسوخته چته؟! چرا پریشونی؟
گفتم: د نه دیگه اغراق میکنی خسته ام میخوام بخوابم.
خدا به سر شاهده به ارومی نخوابیدم یعنی چند سالی میشد همینکه سرم رو بالش میرفت فکر عالم به سرم میریخت طبق معمول تا خود صبح به در و دیوار و سقف و آسمون زل زدم تا از خستگی خوابم برد.
صبح که بیدار شدم کلی تماس از دست رفته داشتم که بینشون شماره دختره هم بود!
یعنی اینقد گوشیم زنگ خورده این بوده؟
نمیخواستم بهش زنگ بزنم اما وقتی متن پیام و باز کردم دیدم برام نوشته که فرش اشتباهی رو نبردم.
هنوز پیام و کامل نخونده بودم که زنگ زد.
نمیخواستم جوابشو بدم دلیل نداشت نشون کرده ی یکی دیگه رو تو ارزوهام کنارخودم ببینم اما دلم مجبورم كرد حرفاش همون پیامکی بود که خوندم.میگفت دیشب پشت سرتون اومدم کلی صدا زدم انگار نشنیدین خیلی زود حرکت کردین و رفتین. این فرش پیش ما مونده نمیدونم خودم براتون بیارم یا؟
پریدم بین حرفاش گفتم گفتم: شما که امروز خواستگار داری بذار باشه یکی رو میفرستم دنبالش.
چند ثانیه ای سکوت کرد و گفت چی؟
با زهر خند گفتم مادربزرگتون داشت میگفت که براتون خواستگار میاد.اون فرش رو بزارید یکی رو میفرستم بیاد دنبالش.
مکثی کرد و گفت: باشه پس بگین بیان به مهمون هامون هم کاری نداشته باشین زود میان و میرن.
پوزخندی زدم و گفتم: بله برونه مگه میشه اینقدر زود تموم بشه!
یکی نبود بگه الیاس سر پیازی یا ته پیاز که حرف مفت میزنی؟
تند گفت: قرار نیست کسی ازدواج کنه!
لطف کنید بگین هر وقتی که میخوان بیان مهم نیست!
نور امید توی دلم روشن شد پس قرار نبود بله برون باشه و فقط خواستگاری ساده بود!
گوشی رو باز کردم و اسمش و توی تلگرامم سرچ زدم ؛ اولین چیزی که به چشمم اومد چشمهای خوشرنگ قشنگش بود کاش زندگی همیشه قشنگ بود
 
 
سر ظهر بود رسيدم مغازه. اوه تا غروب باید صبر میکردم تا خاستگارا بیان و همزمان باهاشون میرفتم.
اینجور که از صحبتای دخترک متوجه شدم مثل اینکه به زور میخواستن شوهرش بدن، پس جای امید واسم زیاد بود.اینقدر این دست و اون دست کردم تا حوالی ساعت سه ونیم چهار راه افتادم سمت خونشون وقتى زنگو زدم اتفاقا خودش در و باز کرد.
حس کردم وقتی نگاش بهم افتاد چشماش برق زد و بعد اینکه جواب سلامشو دادم یکهو از دهنم پرید و گفتم: خاستگارا اومدن؟
چم شده بود که اینقدر حس راحتی و بی اختیاری زبون بااین دختر داشتم؟
ی قیافه ى نچسبى به خودش گرفت و گفت: بله اومدن الانم نشستن.
دست پاچه گفتم: ببخشید ادمیزاده و جایز الخطا!غرض از مزاحمت فرش و میخوام ببرم البته قابل نداره.
گفت: مراحمید حتی اگه مزاحمم بودین خوشحال میشدم این مجلس لعنتی بهم بخوره.
با تعجب گفتم: چرا مگه دوستش نداری؟
ی نگاه به حیاط انداخت و گفت: نه دوستش ندارم مادربزرگم میخواد منو از سرش وا کنه تصمیم براین گرفتن زورکی شوهرم بدن.
خواستم بپرسم پدر و مادرت کجان اما حقیقتا روم نشد، چون جاش هم نبود از اب گل الود ماهی بگیرم. اجازه گرفتم برم داخل.
یکهو مادربزرگش اومد و گفت: مهلا مادر کیه؟از کی دم دری!نگران شدم!
دخترک گفت میبینید که اومدن دنبال فرش.
یواشکی گفتم واقعا نمیخوایی ازدواج کنی؟
قاطعانه گفت نه!
گفتم قصدت ازدواج نیست یا این یکی به مزاجت خوش نیومده؟
با اکراه گفت: طرف به دلم نمیشینه.
تند و تیز نگاش کردم گفتم من چی؟به دلت میشینم؟باهام ازدواج میکنی؟
مطمئنا الان میگید چقد مسخره، درسته باورش سخته اما واقعیت داشت با من من گفت: چی؟
واکنشش خیلی یکهویی بود واسه همین هول شدم و با لبخند گفتم: الکی مثلا ما همدیگه رو میخواییم میخوام فداکاری کنم نجات پیدا کنی دیگه
زودی جواب داد: بهتر! فقط دردسر نشه براتون؟ شما ازدواج نکردی که؟نشه همین دو کلوم حرف شر بشه!
وقتی گفتم زن کجا بود موافقت کرد. فرشو از اتاق برداشتم و موقع برگشت مادربزرگش باهام گرم احوالپرسی كرد از موقعيت استفاده كردم و گفتم: حاج خانم شرمنده بد موقع مزاحم شدم شاید جاش نباشه درستم نباشه ولی اگه اجازه بدین بابام زنگ بزنه برای خاستگاری!
بهت زده گفت: خاستگاری کی پسرجان؟
گفتم همین دخترخانمتون دیگه البته جسارت نباشه.
روترش کردو گفت: ولی داریم شوهرش میدیم که.
گفتم: حاج خانم عروس بر سر کرسی یا رب نصیب کی! ی سیبم بندازین هوا هزار تا چرخ میخوره بیاد پایین حالا فرصت بدین مام شانسمونو امتحان کنیم حاج خانم ریا نباشه اما خودتون میدونين ندارم نیستیم دستمون به دهنمون میرسه!
 
 
واجب بود تنها دور از خونشون میدیدمش. معلوم بود انقدرى بچه است كه زود سفره دلشو وا میکنه! چی بهتر از این لابد حکمتی بوده چون از قدیم میگفتن زن بچه سال و هر جور بخوایی میتونی بار بیاری؟ برام تفریح و تفنن نبود! درسته قبلنا بخاطر اعتمادم بد زمین خورده بودم ولی نمیدونم چرا بعد اينهمه سال یکهو و بدون پیش زمینه دلم پیش این دخترك و جنگل سبز چشماش جا موند.
بعد اونروز برو بیا و یواشکی های بین و دخترک بالا گرفت. تو همين ميون فهمیدم اسمش مهلاست و هفده سالشه بدتر از همه یچه طلاقه. پدر و مادرش بعد جدایی ازدواج مجدد کرده بودن و مهلا رو پذیرا نشدند اونم پيش مادربزرگش موندگار شده و تحت سرپرستی دایی و مادر بزرگ و پدر بزرگش بود. سال به سالم پدر و مادرش خبری ازش نمى گرفتن
گاهى شيطنتهای مهلای شيرين زبون و شيطون كه از قضا درس هم مى خوند واسه منى ك نزديك به سى سالم بود از حوصله ام خارج بود اما از روحیاتش مى فهمیدم مثل خودم سراسر کمبود عقده ى محبت مادرو تو تموم دوران زندگیش حس کرده!بین ارزوهای شبونه ام رویای اینو داشتم اینقد بهش محبت میکنم تا کمبودی نداشته باشه.ی شب به بابام گفتم عاشق شدم!
با تعجب و خنده بهم گفت چقد زود؟الیاس زندگی فقط عشق نیست اعتمادم لازمه!
رو ترش كردم گفتم : نزديك سى سالمه!چى چقدر زود؟
گفت به این سرعت فهمیدی عاشق شدی!
يعنى از جريان آشنايى من و مهلا خبر داشت؟! هنوز دهن وا نكرده بودم كه روى پام زد و گفت: درسته پيرم و زمين گير اما مى فهمم پسرم كى حالش خوبه و كى خوب نيست مى فهمم پسرم يك ماهم نيست كه يك دل نه و صد دل عاشق شده و قصدشم جديه!
از درک بالاش خیلی خوشم ميومد خم شدم پيشونى شو بوسيدم و گفتم: مى دونى چرا؟ چون تو مادرمى بابام نبستی مشتی.
تلخ خنديد و گفت: حالا كه مادرتم از قديم گفتن هنر مادر و خاله گوشه ى روسرى دختر نوشته شده! انشاءالله كه خيره اما مبادا راه منو برى كه طاقت ديدن بى قرارى هاتو من يكى ديگه ندارم.زیاد بها و ازادی نده که سنگ پیدا نکنی بزنی تو سرت.
واقعيتش دلم لحظه لرزيد. مى خواستم بگم نه بابا خيالت راحت اما يادم اومد ما تو زندگى مون چى كم داشتيم كه اون روزايى كه همه ندارى رو تجربه مى كردن و داشتن با زندگى بخور و نميرشون مى ساختند مادر من انقدرى دل خوشى داشت كه خوشى زيادى سر دلشو زد و راه خطا رفت! گفتم: بابا... فقط مى دونم عاشق اون برق چشماى سبزشم كه وقتى لرزون نگام مى كنه دلم براش غنج مى ره.اونقدریم بيتابم كرده كه دلم مى خواد زود مال خودم بشه بلكه از شر نگاه هرز بقيه راحتش كنم اما اگه ميگى زوده فعلا دست نگه مى دارم.
 
 
بابام دست روى دستم گذاشت و گفت: انشاءاالله كه خيره تو كار خيرم حاجت هيج استخاره نيست! اما چشمهاتو وا كن! خوبم وا كن مارگزيده از ريسمون سياه و سفيد مى ترسه مبادا ترست باعث بشه ريسمونو ول كنى
بهش اطمینان خاطر دادم کافیه مهلا رو ببینه انقدرى بچه است كه گاهى اوقات حس مى كنم دارم بچه بزرگ مى كنم.
نگرانى شو درك مى كردم. مخصوصا وقتى مهلا رو ديد و يكه اى خورد كاملا متوجه ى موضوع شدم اما به روى خودم نياوردم. خواستگارى خوب و خوش تموم شد قرار شد جفتمون راجع به هم تحقيق كنيم و بعد از اون جوابو بهم بديم.
تو راه برگشت بابام ساكت بود!صداش زدم گفتم از مهلا خوشت نيومد؟
گفت: تو مادرتو يادته؟!مهلا شبيه مادرته! حتى رنگ چشماش
مو به تنم سيخ شد! مهلا شبيه مادرى بود كه توى ده سالگى تموم عكساشو از ته دل اتیش زدم تا فراموشش کنم؟لال شدم. پدرمم ساكت شد. نمى دونستم چى بايد بگم!یعنى داشتم اشتباه مى كردم؟! اینقد تو فکر بودم كه نيمه شب يادم اومد پوشك بابا رو عوض نكردم وقتی سراغش رفتم متوجه شدم پيرمرد خودش دست به كار شده.
بالاى سرش نشستم همين كه از جام بلند شدم تا از كنارش رد بشم، مچ دستمو گرفت.
گفت زن قشنگ گرفتن هنر نيست بابا! اينكه بتونى زندگى و زنتو خوب اداره كنى هنره! بهم گفتن پالون زنت كجه باور نكردم چون رفتارشو باهام بلد بود که چطور به زبون نرمش راه بیام همون موقع مى ديدم خيلى چيزاش درست نيست اما خودمو به كج فهمى مى زدم و همينطور ادامه دادم تا اون شد مثل من نباش پسر.
خیلی با خودم درگير بودم غروبى كه مهلا زنگ زد يادم افتاد صبح تا بحال بهش زنگ نزدم.
با گریه سلام احوال میکرد
صداى گريه اش بند از بندم جدا كرد و گفتم: چى شده مهلا گريه براى چى؟!
گفت الياس دايى ام اومده تحقيق قضيه ى مادرتو فهميدن ميگن به اين پسر زن نميديم.شاید فردا انتقام مادرشو از تو بگيره
روح از تنم رفت و از جام بلند شدم گفتم: اين مزخرفات از كجاشون در اومده؟ من الان ميام اونجا
گفت نه بذار آروم بشن.اينطورى سر لج ميفتن!
كم مشكل داشتم. بيشترم شد تا امروز هرچی بوده از مادر خدا نیامرزم کشیدم.
گفتم مهلا؟ اگه رضايت ندن؟ اگه تو رو بهم ندن؟
گفت _من زن توام حتى اگه راضی نشن فرار مى كنم میام پیشت من مال توام!
بچه بود نمى فهميد حرفاش اشتباهه. اما من عاقل بودم. اينطورى هيچ وقت نمى تونستيم زندگى كنيم. گفتم: مهلا بزار ببينيم چيكار مى كنن اگه راضى نشدن به هر نحوى هست راضى شون مى كنم.
باالتماس گفت الياس اونا برام مهم نيستن من فقط تو رو میخوام حتى اگه راضى نشن من از اينجا فرار مى كنم حتى اگه توهم منو نخواى دیگه برنمیگردم پیش مادربزرگم
 
 
سر و سربند اوردن خودمون و ریش سفیدا کاری از پیش نبرد
تا اينكه ي روز صبح زود با صداى زنگ خونه از خواب پریدم درو وا كردم که با ديدن مهلا کم بود شاخ در بیارم. چمدون به دست پشت در ايستاده بود.از شدت گنگی گفتم تو اينجا چيكار مى كنى کله سحری؟خونه ما رو از کجا یاد گرفتی؟
بی تعارف درو هول داد اومد تو همونجوری كه چشماى اشكى شو پاك مى كرد، دورشو ی نگاه کرد گفت : به خدای احد و واحد دیگه برنمیگردم تو اون خراب شده.ضمنا صدبار خونه تونو نشون دادی نمیدونم محض فیس و افاده اش بود یا نیت دیگه ای داشتی واسه همین بلد بودم.
پس بالاخره كار خودشو كرد. گفتم: مهلا اينطورى بدتر خرابش مى كنى! اين وسط ميشم بد و عامل گول خوردنت چرا صبر نكردى؟
عصبى گفت: صبر مى كردم جاى ديگه شوهرم مى دادن؟ مثل اينكه بدت نمياد نکنه واسه سرگرمی منو گرفته بودی زیر سر؟
ساكت شدم. بچه بود و خام! نمى شد باهاش يكه به دو كرد.
بردمش داخل خونه بابام نگاهش به مهلا افتاد، نامحسوس اخم کرد خوشامدگويى مختصر و سرسنگینی كرد و گفت: چه عجب دختر جان؟
مهلا با ارامش جريانو تعريف كرد كه بابا گفت: عزيزم عجله كردى بايد تحمل میکردی بالاخره خونواده ات راضى مى شدن. اما مهلا گوشش بدهكار نبود. راضى نمى شد. نشست تو خونه و الا و لله كه بايد عقدم كنى!
رفتم مغازه و با بابا تنهاش گذاشتم شاید بابا تونست از خر شیطون پیاده اش کنه و مهر بی غیرتی روپیشونی مون نخوره .بر عكس بقيه شبا زود برگشتم خونه تمام روز حواسم به حماقت مهلا بود و توصیه های بابا که میگفت مراقب باش.پام به خونه رسید حياط شسته شده بود و فواره ى حوض روشن بود. ی دفعه به بيست سال قبل برگشتم و ناخودآگاه آهى كشيدم.
مهلا خوشرو اومد استقبالم اوج نيازم بود اما نمى خواستم به حرمتش بى احترامى كنم پس فقط لبخند زدم و حال و احوال كردم.
سراغ بابام رفتم. ترگل و ورگل نشسته بود و لبخند مى زد.
چون براى خونه كارگر داشتيم خونه مون هميشه تميز بود اما خونه اى كه با عشق تميز ميشه با خونه اى كه كارگر از سر وظیفه تميز مى كرد زمين تا آسمون فرقش بود
مثل بابامم خوشش اومده بود و بعد سالها مى ديدم از ته دل ذوق كرده!انگار مهلا شیرین کاری کرده و اجازه نداده بابا لام تا کام حرفی بزنه‌
وقت شام هنوز از سر سفره بلند نشده بوديم كه صداى زنگ اومد.ایفون و که برداشتم پلیس پشت در بود با تعجب گفتم بله
گفتن
_آقاى زمانى تشريف بيارين جلوى در به چند تا سوال ما جواب بدين!
مى دونستم از كجا آب مى خورد
به بهونه ى آشغال از خونه بيرون رفتم به محض اينكه درو وا كردم دايى اش سمتم هجوم اورد و ...
 
 
مامور نيروى انتظامى از هم جدامون كرد و گفت كه باهاشون برم کلانتری.
پدر بزرگش اونجا بود. به رئيس كلانترى گفت كه براى عقدمون رخصت میده فقط زودتر مهلا لكه ى ننگ و از دامنشون پاك كنم.
میگفت همیشه سرکش بوده هنوز سر از تخم درنیاورده از خونه فرار میکنه بهتر که شوهر‌کنه حداقل اسوده سر بذارم زمین بمیرم.
اصلا باورم نمى شد. ذوق زده رفتم خونه به مهلا گفتم خانواده اش اجازه دادن عقد کنیم اما هر چی كردم برگرده خونشون با عزت و احترام بیاییم خاستگاری قبول نکرد لجاجت و بچه بازیش شیرین بود ولی گاهی حوصله بر میشد.
خيلى جالب بود كه براى مراسم بله برونمون با عروس رفتيم خونشون بله رو كه گرفتيم و شرايطو كه آماده كرديم مهلا باز با خودمون برگشت.چه مدلش بود الله و اعلم! تو حياط نشستيم اما مهلا مهلاى هميشگى نبود!
استرس داشت. مى ترسيدم بپرسم چیشده بگه پشيمونه که داره زنم میشه انقدرى دلشوره داشتم كه زودتر از موعد شب بخير گفتم تا برم بخوابم. نگاه هاى بابامو درك مى كردم كه ازم مى خواست جوياى حال مهلا بشم مى دونستم بهم حق نميده كه خودخواه باشم. اما نمى خواستم يك شب مونده به عقدم شاهد فروپاشى آمال آرزوهام باشم.
وقتى بابا رو از ویلچرش گذاشتم رو تخت گفت: بهش دلگرمى بده كه خوشبختش مى كنى! بچه است شايد چشمش ترسيده از طرفیم خودتم احتیاط کن که شرط عقله
اما مى ترسيدم. مى ترسيدم حرف بزنم و پسم بزنه فقط شب بخيرى گفتم و با هزار فكر و خيال به رختخواب رفتم.
گروه خونمون مثبت شد با هزار ذوق و شوق رفتیم بازار حلقه و لباس خريديم.
قرار بود دوست بابا امشب عقدمون كنه!
سنت شكنى هميشه هم زشت نيست!
بر عكس همه ى رسوم عروس توى خونه ى داماد رفت واسه حموم روز عروسيش.
خودم براى عروسم اسپند دود كردم و كل كشيدم بابام ذوق مى كرد و مى خنديد.
خونه مون از اون خونه هاى قديمى اشرافى توى محله هاى اعيونى بود كه خيلى ها اومده بودن پيشنهاد كردن خرابش كنن و آپارتمان بسازن اما من و بابا اجازه نداديم.
يكى از دوستام براى چيدن سفره ى عقد اومد و توى سالن خونه ي سفره ى عقد محشر چيد كه وقتى خانواده ى مهلا اومدن ناخودآگاه گره ى ابروهاشون وا شد و دهنشون به تحسين باز شد و بعد از عقدمون پدربزرگش رومو بوسيد و گفت: اگه با ازدواجتون مخالف بودم به اين خاطر بود كه جفتتون زخم خورده بودين و احتياج داشتين يكى كه زندگى نرمالى داشت ترميمتون كنه اما گوش نكردين الهى كه خير ببينين و یك عمر سعادتمند زندگى كنين! بعد از دادن هديه رفتن. بابامم يك منات بزرگ به مهلا هديه داد.
 
 
پيشونى شو بوسيد و گفت: از الان به بعد شما خواهر و برادر و مادر و پدر و زن و شوهر همين!مثل الانتون براى هم خدا و كعبه بخونين و گرد هم همو طواف كنين! دعاى خير ما هم پشتتونه!
بابا رفت بخوابه دست مهلا رو گرفتم ببرم اتاق خودم.
البته قصد داشتم تا آماده شدن خونه و جهاز مهلا و خريداى اساسى نامزد بمونيم بعد از برآورده كردن تموم نيازهاى مهلا ي عروسى در خور شخصيت مهلا براش بگيرم و با تموم عزتش بیارم خونه ام!
مادر نداشتم درست اما پدرى داشتم كه برام خدا بود، زنمد در ان واحد جفتشونو داشت اما سر عقد از منم بى كس و كارتر بود همين باعث شد كه دلم بخواد دنيارو به پاش بريزم!
قصد نداشتم قبل از اينكه اونو توى لباس عروس ببينم بهش دست بزنم اما وقتى روى تختمون نشستيم، قبل اينكه حتى دستم بهش بخوره افتاد به گریه.
آب دهنم خشك شد و توى دلم گفتم آمد به سرم از آنچه مى ترسيدم. پشيمون شد
كنارش نشستم بازوشو گرفتم و گفتم: مهلا به خدا قسم انقدرى خوشبختت مى كنم كه هيچ حسرتى توى دلت نمونه!
با گریه گفت: مى دونم
گفتم د دختر خوب پس چرا گريه مى كنى؟!
توى چشمام زل زد و گفت: الياس من... من...
مكث كردم: تو چى؟!
با من من گفت _من... من دختر نيستم
چند ثانيه طول كشيد تا خون به مغزم برسه و حرفش و تجزيه تحليل كنم.
بعد اون چشمهام سياه شد و دنيا دور سرم شروع به چرخيدن كرد. صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم.
چى شده بود؟!
مگه چند سالش بود كه اين اتفاق به اين بزرگى براش افتاده بود؟!
پس چرا ادعا مى كرد تا بحال با كسى نبوده؟!
يکهو برگشتم سمتش . با وحشت بهم خيره شده بود. موهاشو گرفتم و كشيدم و بى توجه به فريادها و گريه هاش و قلب داغون بابام فرياد زدم: چرا كثافت چرا؟چرا الان باید بگی؟چرا قبل اینا نگفتی؟که کثافت کاری تو بندازی گردن من؟
بدون توجه به صدا زدناى بابام موهاشو تو مشتم گرفتم و كشون كشون از خونه پرتش کردم بیرون تا ببرم بذارم دم خونشون.
گريه و التماس مى كرد.
ضجه مى زد كه نبرمش خونشون.
ولی مهم نبود نميخواستم واسه ی لحظه هم اونو ببينم.
وقتى جلوى در خونه رسيديم از ماشين پياده نمى شد. پياده شدم و درو وا كردم و از ماشين بيرون كشيدمش جلوى خونشون پرت كردم. سعى كردم بدون اينكه صدام بالا بره بگم: گمشو خونتون فردا ميام كه بريم تفاهمى طلاق بگيريم
به پاهام افتاد و التماس كرد: الياس تو رو يه خدا قسم منو اينجا نذار و نرو اينا منو مى كشن
پاهامو از توى دستاش دراوردم و گفتم: گمشو كثافت تو بميرى بهتر از اينه كه زنده بمونى و دنيارو به گند بكشونى... اشغال
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه eeptg چیست?