الیاس قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت دوم

با پشت دست تو دهنش كوبيدم و به خاطر اينكه حرفى كه زده بودو اجرا نكنه در خونشونو زدم

 
 و چند دقيقه نشده بود كه داييش پشت در پيداش شد با تعجب به جفتمون خيره شد. بازوشو گرفتم و بلندش كردم و درو هول دادم و با هم وارد خونه شديم.پدربزرگ و مادربزرگش سر در خونه ایستاده بودن.
واقعیتش دلم نمیخواست تو روشون نگاه کنم و بهشون بی احترامی کنم اما اونقدری عصبانی بودم که راضی نبودم ی لحظه ام نوه دروغگوشونو تحمل کنم.
خطاب به داییش گفتم: دخترتون صحیح و سالم دست خودتون ؛ دخترتونو رو نمیخوام و اصلا هم قصد ازدواج ندارم.
داییش که هم قد و هیکل خودم بود و شاید چهار پنج سالی از من بزرگتر بود سینه سپر کرد و گفت: این یعنی چی؟!
اومدی به زور دختره رو فراری داری بردی الان اومدی یکاره میگی دخترتونو نمیخوام؟ رو چه حسابی؟میگن شهر شلوغ شه قورباغه هفت تیر کش میشه جریان توا ها. مثل آدمیزاد توضیح بده چیشده ی شب نشده دلتو زده؟
چشمام و بستم که خوددار باشم گفتم: دختر شما هیچ ایرادی نداره من نمیخوامش.
داییش یقه مو گرفت وگفت: بردی دستمالیش کردی خوشت نیومد برگردوندی؟شهر هرته؟ هولش دادم و گفتم: کسو دسمتالی نکردم دختر شما از قبل دستمالی بوده
بیخود نبود راحت راضی شدین بدینش بهم.
داییش مبهوت اول به من و بعد به مهلا نگاه کرد و گفت:چی؟!؟! دختر ما دستمالی بوده! ما اجازه نمیدادیم حتی از در خونه تنها بیرون بره
به مهلا گفت: مهلا این چی میگه؟
مهلا فقط گریه کرد
داییش یقه ام رو ول کرد گیسای مهلا رو گرفت و با موهاش بلندش کرد ؛ مهلا جیغی کشید و دادزد_الیاس تورو خدا کمکم کن.
داییش زیر گوش مهلا گفت: بگو این مرتیکه چی داره میگه؟! تو دستمالی شده بودی؟
کسی تو رو ندیده بود که بخواد بهت دست بزنه!
اشفته بازاری راه افتاده بوذ.
منتظر شد تا مهلا از خودش دفاع کنه.
مهلا با گریه زار زد؛ بزارید حرف بزنم ؛ به خدا با کسی نبودم.
ولی داییش یک مرتبه مهلا رو هول داذ سمت سنگ فرش حیاط و با دو رفت آشپزخونه
وقتی برگشت چاقو بزرگی دستش بود!
تو این فاصله مهلا از جاش بلند شده بود و اومده بود پشت سرم قایم شده بود و التماسم میکرد و میگفت: الیاس تو رو خدا منو اینجا تنها نذار ، اگه منو اینجا بذاری تا صبح سرم رو سینه امه.لامروت میذاشتی حرف بزنم توضیح بدم چرا تحمل نکردی؟
داییش اومد میخواستم جلوش و بگیرم ام ولی وقتی دیگه نمیخواستمش واسه چی باید پشتش و میگرفتم؟
دست مهلا رو گرفت کشون کشون تا لب حوض برد و موهای سرش رو گرفت کشید سرش و به زور توی آب کرد و درآورد و بعد چاقو رو روی گردنش گذاشت
 
داییش با حرص و غضب گفت کار نيمه تمومى که با مادرت نکردم باید با توی بی آبروتر از اون بکنم.مادرت از سرمون رفع شد خداروشکر کردیم که یک نجسی از زندگیمون رفت. شدی بدتر از مادرت؟ حداقل میذاشتی سر از تخم دربیاری دست چپ و راستت و بشناسی بعد کار و کسب تن فروشی راه مینداختی لامصب‌
چاقو رو روی گردن مهلا گذاشت که با گریه بهم خیره شده بود مهلا تکون نمیخورد شاید ترس بود شایدم اینکه هراس داشت اگه تکون بخوره تیزی چاقو گردنش و میزنه!
رو ازش گرفتم.
واقعيت مثل روز روشن بود! مردن برای این دختر واجب تر از این بود که بخواد یک عمر تحقیر من یا کسی دیگه رو به جون بخره.
قصد رفتن کردن تا بسپرمش به سرنوشت و غضب داییش که صداش و شنیدم.
_الیاس ببخش ولی ناحقی کردی.
برگشتم چرا دلم سوخت؟اونهمه کفر و غیض از دروغش چطور یکهو فروکش کرد؟یعنی نم چشماش اینقد زود رامم کرد؟
دستم رفت رو شونه داییش و گفتم: ولش کن بقیه اش با خودم.
ولی عجیب حرصی بود دستمو هول داد گفت: بکش کنار خودم تمومش میکنم بلدم چطور ببرم زجر نکشه! مردن براش حکم عروسی داره ما نمیتونیم یعنی توان نداریم رسوایی قورت بدیم.
موهای مهلا رو‌کشید چاقو رو ی هولی رو گردنش داد با داد گفتم حرف و یبار میزنن ولش کن میبرمش.
دست مهلا رو‌گرفتم از خونه زدم بیرون راه افتادم. هوس کشیدن سيگار به سرم زد. اخرین باری که دود گرفتم شب عروسی پری بود.دوباره کام عمیق میگرفتم تا ریه هام بسوزن اهسته شروع کرد به حرف زدن.
_فقط ده سالم بود شایدم یازده فقط یادمه بعد اون سن نفهمیدم چطور غم رو دلم موند و بزرگ شدم بابام رفته بود ماموريت و مامانم با دوست پسرش قرار داشت.واسه جینگول کردن خودش رفته بودارایشگاه اون مادرمن بود ولی وقتی میرفت از خونه بیرون نگفت مهلا هرکی در زد جواب ندی به جاش گفت هرکی در زد تعارف کن بیاد تو.
چشمام ناخواسته بسته شد فرمون ماشين و توى دستم فشار دادم زار زار زدنش ومیشنیدم
_هركارى مى كردم حريفش نمى شدم مگه چقد جثه داشتم؟دستش جلو دهنم بود تا داد نزنم کم مونده بود خفه بشم بخدا ترسیده بودم از ترس لال شده بودم دوست پسرش وقتى رفت که بی عفتم کرده بود و مامانم برگشته بود.مامانم که حال وروز غرق به خونم ودید سریع بردنم بیمارستان. بعد اون ماجرا افسردگى گرفتم اما مامانم كثيف تر و بیخیال تر از اين بود که بخواد حتى به خودم و سرنوشتم فکرکنه فقط مدام بهم تاكيد مى كرد و مى گفت نبايد به كسى بگم.میگفت متعصبن اگه بفهمن سرمو گوش تا گوش ميبرن.
 
 
اخرشم رفت دنبال دلش نگفت دخترم چطوری با غم بزرگش کنار بیاد!
ماشينو كنار زدم پياده شدم تحمل شنیدن حقیقت ونداشتم نه به مهلا فرصت داده بودم توضیح بده نه خودم پرسیده بودم بی دلیل و از سرخودخواهی ابروشم که بردم اینجور که میگفت واقعا بی گناه بوده كاش قدرت اينو داشتم مادرش و مى كشتم.تو اتوبان
فرياد زدم. انقدرى فرياد زدم كه گلوم مى سوخت! صداى گريه هاى مهلا منو بيشتر مى سوزوند. داشتم ديوونه مى شدم. دیروقت بود برگشتیم خونه بابام هنوز بيدار بود.
مهلا با شرم خودشو تو اتاق پنهون کرد سراغ بابام رفتم.
نگاهش از منم غمگينتر بود.
كنارش نشستم سرمو روى زانوش گذاشتم براى اولين بار بعد از چند سال از ته دل جلو چشماش گريه كردم
بدون حرف موهامو نوازش كرد.
با بغض گفتم تو بگو چيكار كنم بابا؟
تلخ خندید وگفت گذاشتى حرف بزنه؟
گناهكار بود؟بهش فرصت بده پسر
گفتم فرصت ندادم کاش فرصت میدادم فقط بی ابروش کردم ولی بی گناه بود.دلم باهاش صاف نميشه
بابا میگفت صبر کن زمان همه چیو حل میکنه وقتی گفتم پس دلم چی؟
گفت دلتو خدا بايد آروم كنه پسرم.
اون شب نه کنار مهلا بلکه تو حیاط تا صبح بیدار بودم. چقدر خوش خيال بودم که فکر میکردم مهلا که زن عقدیم شد با خيال راحت سر برو متکا ميذارم. هوا گرگ و میش بود که چشمام‌گرم خواب شد وقتى چشم باز کردم افتاب وسط آسمون بود.
رفتم به بابا سر بزنم كه مهلا از اتاق بيرون اومد و سلام زير لبی داد و زود رد شد.
انگاری صبحانه بابا رو داده بود.
ی چشمک بهم زد و گفت زدی به کوه و کمر؟مجنون شدی پسر؟روبه راهی؟
با حسرت گفتم شنیدی میگن اونکه به ما نپریده بود کلاغ دم دریده بود؟
از زمین و زمان خوردم از ی فنقل بچه ام خوردم.
داشتم پوشكشو عوض مى كردم كه گفت: باهاش حرف بزن نذار بی هدف سر کنی!
بذار خودشو بهت ثابت كنه که هرچی گفته حقیقته!
بازم حرفى نزدم.رفتم اشپزخونه برام صبحونه چيده بود تا نشستم پشت کرد بهم بره گفتم بيا بشين!
دلم نمیرفت نگاش کنم گفتم
برات خونه ميگيرم وسايلاشو آماده مى كنم میبرمت همونجا.
طلاقت نميدم اما جز اون شناسنامه هيچى بينمون نيست. ماه به ماه نفقه تو میریزم هر چى احتياج داشتى و برات فراهم مى كنم اما بازم دارم تاكيد مى كنم هيچى بين من و تو نيست
افتاد جلو پام و با گریه گفت الياس منو از اين خونه بيرون نكن بذار اينجا بمونم كلفتى خودت و پدرتو بكن من فوبياى تنهايى و محيط بسته دارم. دق میکنم بخدا.نمى تونستم تحملش كنم. چشمم كه بهش مى افتاد دلم مى خواست انتقام مادرم و مادرش و همه ى آدمارو ازش بگيرم.
انقدرى گريه و التماس كرد كه عصبى شدم از خونه زدم بیرون
 
 
همه مى دونستن امروز باید پیش زنم باشم واسه همین نشد برم حجره و تا خود شب ول گشتم چه خيالا داشتم و همه نقش بر اب شد.دیر وقت بخاطر بابام برگشتم خیره شده بود به تیکی که تازه گرفتم آروم گفت: وقتى میگى بى گناهه پس هنوزم دوستش دارى درسته الیاس؟
بی تفاوت گفتم نه مجبورم تحملش كنم.
براش تعريف كردم مهلا چرا وچجوری بلا سرش اومده اخر حرفم يك قطره اشك از كنار چشمش بيرون چكيد و گفت الیاس کاری نکن که خدا ازت نگذره و لعنتش بزنت زمین؟
با بغض گفتم پس من چی؟بهم ظلم نشد؟الان شدم ظالم؟اونی که ظلم دیده منم حرفم اینه اگه راست حسینی حرف میزنه چرا زودتر نگفت؟بخدا اونموقع درکش بهتر بود الان حس میکنم داشته خرم میکرده سرم کلاه میذاشته تا خودشو قالب کنه.بخدا که دارم میسوزم بابا انگار از عشقم به خودش سواستفاده کرد به جون خودت هنوز تو شوکم.
بابام گفت منطقی تر فکر کن.دنیا دوروزه.
عذابی که میکشیدم قلقلکم میداد پشت پا بزنم به ی عمر پاکیم.با رفیقم هماهنگ کردم ی شیشه مشروب گرفتم خیلی خراب بودم فقط دلم میخواست اروم بشم حالاهرجوری بود.
اونشب واسه اولین بار خوردم وقتی اومدم خونه تلو تلو میخوردم تو حال خودم نبودم چشمم که به مهلا افتاد همچین سوتی زدم که خود طفلیش ترسید.
جنگل سبز چشماش براق بود کشیده شدم سمتش.
در اتاق و بستم پشت سرهم میگفت الیاس مستی؟تورو خدا حالت خوب نیست‌
ولی کو گوش شنوا وچشم بینا واسه دیدن ترس وواهمه دخترک دست و پا بسته ای که سخت بال بال میزد
کشیدمش رو تخت گفتم راستشو بگو کی و کجا بلا سرت اومد؟
باز میگفتم خدا وکیلی راستشو بگو منو کردی وسیله که به اهدافت برسی؟
چرا ندیدی چقد دوستت دارم؟هیچی نمیگفت همین سکوتش وحشی ترم میکرد تا بهش دست درازی کنم.
وقتی کوبیدم تو صورتش به هق هق افتاد و گفت به جون خودت که دوستت داشتم واقعیت همون چیزی بود که گفتم الیاس من تو همون بچگی مردم.
دستمو گذاشتم رو گلوش فشار دادم گفتم دروغ میگی اونم مثل سگ.
راستشو بگو اینقد مستم که هیچی حالیم نباشه و بتونم همزمان دوتا بلا سرت بیارم یکی اینکه بهت دست درازی کنم هرچند زنمی و عیب نیست دومی بعد اینکه روحم اروم گرفت بکشمت تا قلبمم اروم بگیره اینقدخودخوری نکنم خر فرضم کردی لعنتی.
چشماش اخ چشماش قرمز قرمز بود کنترل و اختیارم از دستم خارج بود وقتی همچنان گلوش و با حرص میفشردم.
 
 
تک تک اجزای صورتش و نگاه کردم به لباش رسیدم متورم شده و سرخ بود.دستام شل شد صورتم و بردم نزدیک لباش و...
طفلی سرفه میکرد ولی دست برداش نبودم دلم میخواست تلافی دروغشو دربیارم.
به التماس افتاده بود بابامو صدا میزد با قهقه خنده گفتم کور خوندی از زیر دستم در بری.
گفت الیاس با من اینکارو نکن کم از تجاوزش نداره کارت!
گفتم لال شو وقتی واسم دم تکون میدادی حتما خودتم اماده کرده بودی واسه اینکه هم بالینم بشی.
چقد نالید و قسمم داد ولی مگه ادم مست چیزی حالیشه؟
تلاشش فایده نداشت چون کارم و هرچند زور بود انجام دادم.
همون یبارو بهش دست زدم و خوابیدم که همونم اشتباه کردم.
خدام خوب تاوانی ازم گرفت.یک ماهی تقریبا به همین منوال گذشت روزا تا بوق سگ توحجره کار میکردم شبام مست برمیگشتم خونه.خوبی حضور مهلا این بود خبالم بابتم بابا راحت بود چون بنده خدا ی تنه همه کارا رو میکرد.
ی شب سوت زنون اومدم خونه صدای اوق زدن از سرویس بهداشتی میومد گوشامو تیز کردم مستی از سرم پرید گفتم یا خدا بابام.
ولی بابام نبود و مهلا با رنگ پریده اومد بیرون‌.واسه اینکه هم کلومش نشم رفتم پیش بابام با خنده و شیطنت گفتم هوا چطوره
با اخم گفت اومدی بالاخره شازده؟
خم شدم دستشو ببوسم که چنان سیلی زد به صورتم که برق چشام رفت.
با دلخوری گفت رسمش این نیست الیاس!کی یادت دادم اینجوری مردونگی تو ثابت کنی؟
تو اون حجره کوفتی چه غلطی داری میکنی
مثل خودش نگاش کردم و گفتم از کی تاحالا نامردی یاد گرفتی.خوشت باشه حاجی که از پشت زدی.
با طعنه گفت گنده تر از دهنت حرف نزن شاید نتونم باهات یقه به یقه بشم اما خوب بلدم چوب استینت جا بدم‌.هر چی باشم ولی پیش خدای خودم رو سفیدم دختره از صبح ناخوش احواله صدای اوق زدنش دل وروده منو کشیده بیرون هرچی گفتم زنگ بزن بگو الیاس بیاد جرات نکرد.الیاس عقده هاتو سر این دختر خالی نکن که مرام و معرفتت و ببری زیر سوال واسه ی لذت ۳ثانیه ای که وقتی دریده بشه هیچ فرقی با بقیه زنا ندارن.
داد زدم ی دوری دور خودم زدم گفتم ی نگاه به خودت کن بعد منو سرزنش کن.
با ی پوزخند صداداری گفت چمه کره خر؟چمه سر از تخم درنیاورده سینه سپر کردی جلوم؟
هیچی کم نداشتم چون فکر میکردم پسرم مرده ولی متاسفم مثل مادرت گولم زدی نامرد!
پاشو برو ببین زنت چشه!
بابام حرفاشو زد خنجر طعنه هاشو تا اعماق قلبم فرو کرد و بعد سرش و برد زیر پتو.
اهمیتی ندادم رفتم سراغ مهلا گفتم چته؟
رنگ به رو نداشت گفت هیچی با اصرار و زور بردمش دکتر.اونجا فهمیدم چه خاکی تو سرم شده.
حامله بود حالا اگه بچه میخواستیم باید کلی دوا دکتر میکردیم
 
 
وای خدای من صبرمیکردی قبلی و هضم میکردم اونوقت ی خاک دیگه تو سرم میریختی.
خیلی کلنجار رفتم میگفتم بچه واسه من نیست ولی وقتی تاریخ سونو رو دیدم معلوم شد هرچند ناخواسته ولی بچه واسه منه.
فردای اونروز سپردم به یکی از دوستام برام دکتر پیدا کنن.شاید کلا سرجمع دوساعت طول کشید زنگ زد ادرس داد‌.
مهلا داشت صبحانه بابام و میداد بالاسرش ایستادم گفتم کارتو زود انجام بده بریم گفت کجا گفتم الوعده وفا میبرمت مهمون ناخونده تو سقط کنی حوصله جمع کردن توله ندارم‌.
مهلا ی گوشه ایستاد بابام گفت بهت شیرندادم ولی بیشتر از اون خدانیامرز زحمت کشیدم برات.
رو ازم گرفت اومدم که برم مثلا ادا دراوردم از خونه رفتم بیرون خصوصا وقتی در خروج و محکم کوبیدم ولی نرفتم.
شاید نیم ساعتی طول کشید تا مهلا از اتاق بابا اومد بیرون.دخترک مارموز صداش میومد که چطور واسه بابا درد و دل میکرد و های های گریه هاش خونه رو گرفته بود.بدون اینکه سرو صدایی کنم افتادم دنبالش دستمو گذاشتم جلو دهنش گفتم بی پدر و مادر فکر کردی منم بابامم که با چهار تا گلوله اشک خرم کنی؟
نه کودن من دیگه گول نمیخورم.بچه ایم که قراره تو براش مادری کنی نمیخوام.
جیغ میزد ولی دستمو بیشتر جلو دهنش فشار داد.
تهدیدش کردم صداش دربیاد اتیشش میزنم اونقد جدی بودم که لال شد مانتو پوشید
بابام صداش زد مهلا دخترم
بیا ی کمکی بده بشینم تو جا
اشاره کردم بهش مهلا گفت اقا جون ببخشید ولی دستم بنده دارم میرم جایی و بعدم کشوندمش بیرون حیاط انداختمش تو ماشین هرچیم التماس کرد توجه نکردم.
نمیگفت بچه رو سقط نکنیم میگفت الیاس بد میکنی بهم.
زدم بغل خیابون گفتم بد و تو کردی که بهم دروغ گفتی!باورامو بهم زدی از علاقه ام سواستفاده کردی از گذشته مادرم سواستفاده کردی تا سر اخر بگی باکره نیستم و مادرم فلان کرده؟
چی فکر کردی؟
با هق هق گفت الیاس به خداهرچی گفتم راست بود! نگفتم اولش چون اگه میگفتم پسم میزدی مثل اونشب رسوام میکردی که.
خدا ازت بگذره من بچه بودم اون دست درازی برام شده بود ی راز تا وقتی به تو گفتم و همه رو خبردار کردی‌
تو اگه مرد بودی کمک میکردی به خودم بیام دارم سکته میکنم الیاس که ناروا شدم هرزه.
بی اختیار تو سرنوشتم شدم بی حیا و پاچه پاره!حق با توا سقطش کنیم تایکی بدبخت تر از خودمون بدنیا نیاد.
با پشت دست کوبیدم تودهنش گفتم لال شوبلبل زبونی نکن زیر و رو کش دروغگو.
اگه ریگی به کفشت نبود همون روزای اول میگفتی حالا فهمیدم چرا خاستگارت و رد کردی چون خر تر از الیاس گیرت نمیومد.
با صدای بلند گریه میکرد
 
از كوره در رفتم فرياد زدم انقدر آبغوره نگير لعنتى اه سرمو بردى!
لال شد وقتى وارد مطب شديم چنان سوزناك گريه مى كرد كه نگاه منشى بهش خيره موند. چشم غره اى بهش رفتم ساكت شد اما همين كه پيش دكتر نشستيم هق هقش رفت بالا دكتر اول به اون و بعد بهم نگاه كرد و گفت: خانومتون بچه رو مى خواد؟!
با چشمهام تهديدش كردم.اما خفه نشد. گفتم: نه خانوم دكتر منتها مادره حسش نسبت به اين بچه قویه.
دکتر با احترام عذرخواهی کرد و گفت رضایت جفت پدر و مادر برای سقط مهمه در غیر اینصورت من شرمندتونم.
نتونستم با پول دکتر و قانع کنم حتی نتونستم به زبون خوش مهلا رو راضی کنم.
دست از پا دراز تر راه خونه رو در پیش گرفتم. بغل خیابون تو ناکجا اباد زدم بغل و گفتم: مهلا تو به درد من نمیخوری به هزار و یک دلیل نه فقط به یک دلیل اونم چون دروغگویی. چرا نمیفهمی ازت بدم اومده که دستم انداختی؟اون بکارت لعنتی ذره ای برام اهمیت نداشت ولی این برام مهم بود چرا باید احمق فرضم کنی؟
با گریه گفت: لعنت بهت اگه شیشه خورده داشتم که حرفی نمیزدم خودم پیش قدم میشدم بهم دست بزنی.
شاید حق با اون بود شایدم داشت خودشو تبرئه میکرد ولی نمیخواستم بفهمم و باورش کنم.
گفتم برو پایین واسم سربند نیار این حرفا رو باید وقتی میزدی که ازت قدیسه ساختم از کجا معلوم وقتی اول راه دروغ گفتی دیگه دروغ نگی؟نمیتونم باورت کنم!
نخواستی بچه رو بندازی ننداز مسوولیت و بزرگ کردنش با خودت.
حالام دکمه فرار وفشار بده از جلو چشمام گور تو گم کن.
تکون نخورد و فقط گفت: خیلی نامردی!منم دوستت داشتم از کجا معلوم اگه میگفتم ولم نمیکردی؟
اخمهام از اين زبون درازش در هم شدو گفتم: زبون درازی نکن تا با پشت دست نزدم تو دهنت گمشو پایین.
هرچی گفتم از جاش حرکت نکرد.
گفتم باشه خودت خواستی اینقد مثل سگ میزنمت هم بچه ات بیوفته هم خودت گم شی.
فقط گاز میدادم از لای ماشینا ویراژ میدادم تا برسم خونه.
وقتی رسیدیم ماشینو بردم تو حیاط دستشو کشیدم از ماشین پیاده شد.از همونجا موهاش و گرفتم با لگد زدن تو پهلو و کمرش بردمش خونه.
از درد عربده میزد و قسمم میداد به خاک مادرم ولی جری تر و وحشی تر میشدم فقط با مشت و لگد میزدمش.
بابام داد میزد الیاس به خداوندی خدا حلالت نمیکنم. نزنش لامروت نزنش علیلم نمیتونم بیام دستتو بگیرم پیش خدا رو سیاهم نکن.
انگار صدای بابام و نمیشنیدم.
فقط عربده های مهلا بود که به گوشم میرسید و انگار با هر لگدی که بهش میزدم اروم میشدم.
کمربندم و باز کردم کوبیدم به سر و صورتش. زیبایی میخواست چکار؟ همین خوشگلیش بود که تباهم کرده بود.
 
 
از نفس که افتادم از اتاق زدم بیرون.صدای ناله های مهلا میومد ولی اروم.اما بابا همچنان داد میزد و فحش میداد.اونروز کلا خونه رو ول کردم به زن و شوهرای خندون نگاه میکردم شب برگشتم ولی خونه سوت و کور بود مثل قبرستون قدیمی دلم لرزید گفتم نکنه واقعا بلایی سرش اومده؟سریع رفتم داخل بابام رو ویلچر نشسته بود دم اتاق مهلا.خوابش برده بود!
تا نشستم زیر پاش و دستش و گرفتم گفت گمشو از خونه ام بیرون ننگ منی تو حیوون.
زبون به دهن گرفتم وارد اتاق شدم حقیقتا استرس افتاده بود به جونم بابام گفت اومدی دنبال جنازه اش؟نگرد خبر دادم خونواده لظ اومدن بردنش‌ پست فطرت حیوون.
ی نگاه گنگی به بابا انداختم مهم بود که بردنش؟نه!بهتر که شرش کم شد و نجات پیدا کردم.کاش اون طفل معصومم میمرد دلیلی نداشت پا به دنیای پر از دروغ ادما بذاره.
بابا رو بردم اتاق خودش هیچکدوم نه حرف میزدیم نه گلایه میکردیم.
تلفنم زنگ خورد از خونه مادربزرگ مهلا بود جواب ندادم.تا قطع شد تلفن خونه زنگ‌خورد.
بابا فورا گوشی کنار دستشو جواب داد.
همینکه قطع کرد روسری مادرم و که سالها میشد نگه داشته و همدمش بود انداخت رو صورتش.
دعا میکردم خبر سقط بچه رو داده باشن ولی بابام گفت داییش زده ناقصش کرده الانم بیمارستانه اگه مرد بودی ی جو غیرت داشتی از خر شیطون زبون نفهم تر از خودت پیاده میشدی مثل کوه پشت زنت میموندی.
بی تفاوت پاشدم گفتت بالاخره ته ظلم یجا یقه گیر ادم میشه.
با پوزخند گفتم دارم خفه میشم بس که یقه مو فشار میدن نمیبینی؟
با التماس گفت برو ببین چخبره از دار دنیا دلش به تو خوش بوده الیاس خدا زده اون بدبخت زنته.
باشه ای گفتم ولی قصدم رفتن نبود.دراز که کشیدم عطر مهلا باعث شد چشمامو ببندم دلم بی قرار بود.ادرس از بابا گرفتم و رفتم بیمارستان.
وقتی پرستار گفت شما و گفتم شوهرش تعجب خاصی تو نگاهش موج میزد ولی شماره اتاق و داد.در و که باز کردم اوضاع اسفناک مهلا دلم و درد اورد.صورتش کبود بود و ی چشمش فقط باز بود چون اون یکی ورم داشت.
خاک بر سرم یعنی این بلا رو من دربدر سرش اورده بودم؟دستش و گذاشته بود رو شکمش روم نشد سوالی بپرسم حتی روم نشد حرف بزنم
کنار تختش نشستم که مادربزرگش اومد با گریه میگفت الیاس دیدی؟دیدی داییش چه بلایی سرش اورد؟زد دختره رو ناکار کرد.
به شماها میگن مرد؟
به مهلا نگاه کردم پس خدارو شکر اینقد حیوون نبودم که صورتش تااین حد داغون بشه دست هنر یکی دیگه بود.
 
 
مادربزرگش گفت ازخونه انداختنمون بیرون مهم نیست خدای ما بزرگه خودش روزی رسونه.
شرمنده ی وجدانم بودم.پرستار توصیه کرد فقط یک نفر بعنوان همراه میتونه میمونه.به مادر بزرگ مهلا گفتم شما رو میرسونم خونه‌ خودمون من پیش مهلا میمونم.
از کرده ام پشیمون بودم با تشر گفت لازم نکرده اصلا کی گفت بیایی؟اومدی شاه کارتو ببینی؟
با گردن کج گفتم ببخشید خریت کردم اجازه بدین برسونمتون خودم کلفتی شو من بعد میکنم.
اشک تو چشماشو دیدم و شرمنده تر شدم.
با بغض گفت خیر از زندگیت ببینی تااین سن رسیده خون دل خوردم خودشم کم عذاب نکشیده نمیتونی مرحم درداش باشی عیب نداره حداقل نمک نپاش.اگه نمیتونی با غیرتت کنار بیایی گدایی میکنم اما نمیذارم مهلا گرسنه بمونه.
با کلی اصرار راضی شد ببرمش خونمون.
هربار که آه میکشید جونم اتیش میگرفت.
وقت پیاده شدن خواستم کمکش کنم که مچ دستش زخم بود قبل اینکه سوالی بپرسم گفت رفتم جلو از مهلای مادر مرده دفاع کنم سگگ کمربند خورد به دستم معلوم نیست مهلا چی کشیده افتاد به گریه خوددار شدم اشکام نریزه

برگشتم بیمارستان مهلا خواب بود تا خود صبح خیره بودم به زخماش و یکی یکی شمردم و حفظ کردم.
صبح که بیدار شد بهش لبخند زدم دلخور نگاه ازم گرفت اروم گفتم حاضری ی فرصت بهم دیگه بدیم؟
حاضری منو ببخشی؟
بی تفاوت بود با دلهره گفتم بچه چیشد؟
وقتی گفت خوبه بی اختیار گفتم کاش رنگ چشماش به تو بره.
مهلا بالاخره بعد چند روز مرخص شد جلوش گوسفند قربونی کردم بابام دیگه باهام سرسنگین نبود.هرکاری میکردم تا اب تو دل مهلا تکون نخوره اینجوری بود که کم کم و به مرور زمان زندگیمون به جریان افتاد.
مست و ملنگ میچرخیدیم سیسمونی میخریدیم اتاق بچه رو میچیدیم.
به مهلا پیشنهاد داد خونه رو عوض کنیم اما گفت عاشق خونه های حیاط داره اونم بزرگ.

بالاخره دخترمون بدنیا اومد.به دنیا اومدن دخترکم همانا و پیداشدن سروکله مادر مهلا هم همانا.۰
به بهونه ى نوه پاش به خونمون باز شد. آرزوم اين بود زخم هاى مهلا خوب بشه و بتونم يكبار ديگه باهاش باشم اما مادرش يك دم تنهامون نميذاشت!بااینکه مهلا روی خوش نشون نمیداد حتی توجهی به مادرش نمیکرد اما اون زن وقیحانه دور مهلا میچرخید که با هرکلمه اش حرفای مهلا و بلایی که سرش اومده برام تداعی میشد‌. جاى تعجب داشت كه اينهمه سال كجا بود؟با چه رویی برگشته؟چرا داداشش غیرت براش نشون نمیده درصورتی که قصد جون مهلا رو کرده بود. خود مهلام براش جاى تعجب داشت كه چرا مادرش بعد اينهمه سال پيداش شد.
بقول مهلا مامانم فهمیده دستت به دهنت میرسه نیت داره تلکه ات کنه مراقب باش.
 
 
بااینحالی که بابام از همه چی خبر داشت ولی دائم بهم گوشزد میکردالیاس هرکی هست هرکاری کرده ما خدا نیستیم قضاوت کنیم مهمون خونه امه دوست ندارم بهش بی احترامی بشه سفره ام پهنه واسه بنده خدا به ما ربطی نداره کی هست!نبینم به مهمون بی احترامی کنی که تاابد ازت نمیگذرم‌.بهش گفتم مشتی خوبه بلد نیستی ی خط از قران بخونی حالا هی خدا خدا میکنی؟گفت بلد نباشم زیر اون بازارچه خیلی چیزا به چشم دیدم و به باورش رسیدم بقیه اش به تو ربطی نداره سرکش.ی فکری به حال خودت بکن دوروز دیگه بخاطر کارات تف و لعنتش واسه من نباشه.
سر همین گوشزدای بابا مجبور بودم سر خم کنم تا مادر مهلا جولان بده و از گوشه کنار مهلا رو به حرف میگرفت.
از طرفی هر چی خودم و به مهلا نزدیک میکردم تا هم بالینش بشم فرصت پیدا نمیشد
مادرش مثل عقاب چنگال پهن کرده بود و چهارچشمی مراقب مهلا بود.
رفته رفته به مرور حس میکردم مهلا ادم سابق نیست.
انگار حرفای مادرش از ازادی تو زندگی و شوهر کردن پر از عیبه تاثیرگذار بود که کمتر از قبل باهام هم کلام میشد گاهیم به زور جوابمو میداد.
ی روز کشیدمش کنار گفتم مهلا چه زود فراموش کردی بانی بدبختیت مادر هوس بازت بوده الان باهاش پچ پچ میکنی؟اما تند و تیز جواب داد بدبختی و تو به سرم اوردی که رسوام کردی از اعتمادم سواستفاده کردی چطور تورو زود بخشیدم؟مادرم هم خونمه ببخشیدنش از بخشیدن تو سخت تر نبوده و نیست!الان که چی داری به روم میاری تو گذشته ام چی بوده؟ننگ بر تو الیاس.از ترس بابا و اینکه یبار دیگه دل مهلا رو نشکنم سکوت اختیار کردم.
سنگ روی یخ شدم حسی نهیب میزد احتیاط کن مار گزیده از ریسمون سیاه نمیترسه مهلام حکایت همون مار و داره.
دخترکم تقریبا ۳ماهه شده بود كه شب از حجره برگشتم اما مهلا خونه نبود سراغشو از بابام كه گرفتم گفت با مادرش از ظهر جایی رفتن و برنگشتن.
استرس گرفتم یعنی کجا رفتن؟چقد مهم بوده که بابامو تنها گذاشته اونم گرسنه و حتی ی خبر بهم نداده؟
فورا بهش زنگ زدم سرخوش گفت داریم میاییم‌ خونه.
تا رسیدن خون خوردم و هراسون گوشه کنار خونه رو قدم زدم.
بالاخره اومدن با ی جعبه شیرینی‌.گفتم مهلا کجا بودی؟
سرد و بی تفاوت گفت گوش مهشید و سوراخ کردیم.
نگاه حيرون منو كه ديدند مادرش گفت: چيزى شده؟!
گفتم: مهلا چرا اطلاع ندادى؟! شما ماشین نداشتین چرا نگفتی خودم ببرمت؟
مادرش گفت خوبه خوبه حالا مگه چیشده؟مهلا فورا گفت الیاس ماشین اومددم خونه رفتیم بخدا اذیت نشدیم میخواستم غافلگیرت کنم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه frvjr چیست?