رمان ژالان قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت چهارم

کبیردر حالی که دستش رو به کمرش گرفته بود وارد خونه شد


 و با تعجب به قیافه ای خندان به ما نگاهی کرد گفت:خوش به حالتون! من که از بس جلوی مهمون ها خم و راست شدم دارم از کمر درد میمیرم! حلما با کنجکاوی گفت: داداش چی شد بالاخره؟کبیر بی خیال گفت:انگار اومده بودن کنیز بخرن! عمو هم چه ارزون دخترش رو فروخت! کبیر هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که در با صدای ضربه های بلندی کوبیده شد،هر سه سراسیمه بیرون دویدیم،برادر کوچکتر اسامه که از زن دوم عمو حنیف بود نفس زنان گفت:پسر عمو خودت رو زود برسون و با سرعت و دوان دوان از اونجا دور شد... توی خونه یوما غلغله بود، سلمه زن دوم عمو با سر وصورت خونی وسط اتاق افتاده بود و زنعمو اخلاص با صدای بلند انواع و اقسام دشنام ها رو حواله اش میکرد!‌ کبیر و اسامه هر دو همزمان وارد شدند و از دیدن این صحنه بهت زده علت این جنجال رو پرسیدند! زنعمو اخلاص طلبکار جلو اومد و رو به اسامه گفت:این زن پدرت از روی بدجنسی و حسادت قصد به هم زدن این وصلت رو داره! هر جا نشسته در مورد عبید و خانواده اش بد گفته! حالا هم که موفق نشده گوش ابتسام رو پر کرده! خوشبختانه دختر من عاقله و گول حرف های این عجوزه رو نخورده! سلمه با گریه خودش رو جلوی پای یوما رسوند و با گریه گفت:خدای من شاهده که قصد بدی نداشتم یوما! خودتون میدونید که عشیره ما،با عشیره ابو عبید از طریق وصلت قرابت پیدا کردن! من هم شنیدم که عبید قبلا دختری رو بی ابرو کرده! اون دختر از ترس خانواده هیچ وقت اسم عبید رو نیاورده ولی توسط پدر و برادرانش کشته شده! بعد از مرگ دختر، متجاوز مشخص شده اما چون دیگه دختر زنده نبوده که حقیقت رو بر ملا کنه نتونستن چیزی رو ثابت کنن!
و قضیه رو بین خودشون حل کردن که خون دیگه ای ریخته نشه! من اون چیزی رو که شنیده بودم گفتم! زنعمو با حرص خودش به سلمه حمله کرد و در حالی که سعی میکرد موهاش رو توی دستش بگیره ناسزا میگفت! اُسامه خودش رو به مادرش رسوند و کشان کشان‌او به طرف در میبرد و میگفت: من از روز اول هم گفتم: این عشیره اسم و رسم خوبی ندارن!‌و مادرش رو از اتاق بیرون انداخت،یوما کلافه از جنجال این چند وقت که زنعمو اخلاص به پا کرده بود رو به عمو حنیف گفت: برای بار آخر بهت میگم! بجز دعوا بین زنهای تو،داخل این عمارت هیچ خبری نیستاگه نمیتونی اخلاص رو کنترل کنی مجبور میشم بیرونش کنم!!! عمو حنیف که جو رو برعلیه خانواده اش دیده بود بلافاصله زبان به طرفداری زنش باز کرد که یوما با فریاد بلندی حرفش رو قطع کرد و گفت:همین که گفتم!

 اگه ناراحتی خودت هم همراه زنت میتونی بری!!!تمام اون شب به این فکر میکردم که اگه عمو ماجد به ایران نمی اومد حتما او هم مثل برادرانش چندین زن گرفته بود و علت حسادت جاری ها به ام کبیر رو بیشتر از قبل درک میکردم...زنعمو اِخلاص احساس خطر کرده بود و از ترس اینکه مبادا به خیال خودش بدخواهان و حسودها مانع ازدواج دخترش بشن در حال تدارک مراسم عروسی بود،هر روز صبح بدون اینکه به کسی چیزی بگه همراه با عمو حنیف از عمارت بیرون میرفت و شب برمیگشت! از وقتی هم که یوما تهدید تهدید کرده بود،محتاط تر شده بود و دیگه جنگ و جدالی با اعضای خانواده و علی الخصوص هوو هایش راه نمی انداخت.. قرار عروسی برای دو ماه بعد گذاشته شده بود ولی با کمال تعجب یک شب بعد از شام‌عمو حنیف بادی به غبغب انداخت و بعد از کلی تملق گویی از یوما گفت: خانواده عبید برای برگزاری مراسم عروسی و بردن عروسشان عجله دارن! ابو عبید از من در خواست جلو انداختن عروسی رو داشته! من هم بهش گفتم که ابتدا باید موافقت یوما رو بگیرم! اگه ایشان موافقت کنند انشالله همین پایان ماه عروستان رو ببرید! هر چه باشد این دختر دیگه اینجا امانته بهتره زودتر به دست صاحبش رسونده بشه!!!اون شب هیچ کس کلمه ای حرف نزد،فقط یوما که میدونست قبلا حرف ها زده شده و قرار و مدارها گذاشته شده بعد از نگاهی غضبناک به زنعمو اخلاص سر بلند کرد و گفت: مبارکه انشالله... از فردای اون روز عمارت شلوغ بود،خانواده عبید مدام در حال رفت و آمد بودن! بساط خیاطی و خرید به راه بود و من که ماه های آخر بارداری رو میگذروندم با دست و پا و صورتی ورم کرده مدام باید در این بزم ها شرکت میکردم و همین فعالیت های گاه و بیگاه عرصه رو بهم تنگ کرده بودند..
اون روز بعد از رفتن خیاطی که برای اندازه گیری لباس های عروس و زنان عمارت اومده بود، مادر عبید چند ظرف بزرگ شیرینی که هنر خودش بود رو به عمارت اورده بود وهمین طور که به همه تعارف میکرد، سینی رو به طرف من گرفت،بوی خوش هل و گلاب و دارچین توی مشامم پبچیده بود ،ام عبید بعد از اینکه شیرینی به دستم داد ازم خواست که یک قسمتش رو دندون بزنم تا نصفه دیگرش رو به ابتسام بده و نیت کرد که هر چه زودتر ابتسام هم اونها رو صاحب نوه پسری کنه! زنعمو با دیدن این منظره روش رو برگردوند و ابتسام چینی به بینی انداخت و در برابر مادرشوهرش که نصفه شیرینی رو جلوش گرفته بود زیر لب زمزمه ای کرد!!!

به وضوح رنگ از صورت ام عبید پرید و در حالی که مشخص بود خودش رو به سختی کنترل میکنه گوشه ای نشست و تا پایان مجلس کلمه ای حرف نزد... عمه زن مهربان و دلسوزی بود و علاقه زیادی به برادرزاده ها داشت،او سخت نگران ابتسام بود و حلما یواشکی حرف هایی رو که با یوما زده بودند شنیده بود،اما درست متوجه اصل قضیه نشده بود‌‌‌‌...
نمیدونم چرا هر چه به تاریخ عروسی نزدیکتر میشدیم‌ دلهره ام بیشتر میشد، درست مثل زمانی که ایران‌بودم و دلشوره میگرفتم و حتما چند روز بد اتفاق بدی می افتاد.... روز قبل از عروسی بود،رسم بر این بود که مراسم عروسی تا روز پنجم‌ در منزل دختر برگزار بشه ولی چون عروسی حلما و اسامه دختر و پسر از یک خانواده بودند و من هم خانواده ای در عراق نداشتم، تازه متوجه این رسم شده بودم، عبید همراه پدرش چند گوسفند چاق و فربه برای قربانی فردا آورده بود،بچه ها شادی کنان دور گوسفندها میچرخیدند و صدایشان را دراورده بودند، زنعمو اخلاص و مادر و خواهرانش مشغول پخت شیرینی محلی بودند و عطر خوش هل و گلاب تمام عمارت رو گرفته بود، پذیرایی اولین روز حمام‌عروس به عهده خانواده اش بود و زنعمو اخلاص نهایت تلاشش رو کرده بود که سنگ تمام بگذاره...حلما با اصرار گفت:ژالان تو رو خدا بهونه نیار! قول میدم خودم بشورمت! بخدا حیفه حمام رو از دست بدیم! میریم حسابی سوژه جمع میکنیم بعدش کلی میخندیم! با اکراه گفتم:حلما تو خواهر شوهرته برو! مگه ابتسام حموم عروسی من اومد؟حلما دلخور گفت:اصلا میدونی چیه ژالان؟من دلم میخواد برم ببینم ابتسام چه عیب و ایرادی داره که عروس حمام کسی نمیاد؟ حلما بدون منظور با این حرف کنجکاوم کرده بود و من به خاطر حس فضولی که پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم با حلما همراه بشم‌.‌‌.. صبح زود با صدای در از خواب بیدار شدم، کبیر که بدخواب شدهبود غر غر کنان گفت: حالا نمیشد خونه حموم میرفتی؟ بی توجه به کبیر در حالی که میخندیدم گفتم:عروسی دختر عموته ها! پاشو یه تکونی بخور و از خونه بیرون زدم.. زنان فامیل داماد پشت در خونه عمو حنیف جمع شده بودند و در حالی که با نوای دف شعرهای عربی هماهنگی رو میخوندند منتظر عروس بودند،دقایقی بعد ابتسام با لباس سفید فاخری همراه با روبنده عربی ازخانه خارج شد و دوشادوش زنعمو اخلاص و خواهرش به طرف حمام به راه افتاد...‌

زنعمو از قبل تمام در و دیوار حمام رو اذین بسته بود و اطراف حوض رو با تورهای سفید بلند تزیین کرده بود،کاری که برای من و حلما انجام نداده بودند،زن ها یکی یکی وارد حمام شدند،ابتسام با کمک زنعمو و خواهرش لباس هاش رو درآورد و در حالی که از خجالت توی خودش جمع شده بود موهای بلندش رو به روی بدنش ریخته بود اما نقاب عربی نیمه ای رو که به صورت زده بود در نیاورد! زنعمو با خنده جلو رفت و گفت:ابتسام عزیز دل مادر!نقابت رو در بیار به من بده! ابتسام با خجالت سرش رو پایین انداخت و بلافاصله خاله اش و یکی دیگه از زنان حاضر همزمان گفتند: ابتسام شرم داره کاریش نداشته باش اینجوری راحت تره! زنعمو بدن چاق و گوشتیش رو تکونی داد و در حالی که به طرف ام عبید میرفت کاسه طلایی رو به دستش داد... ام عبید پشت ابتسام نشسته بود و کاسه کاسه آب روی سرش میریخت و زیر لب ذکر میگفت،،، با اخرین کاسه ای که روی سر ابتسام ریخت از جا بلند شد و در حالی که حوض رو ترک میکرد به روبنده ابتسام چنگ زد و اون رو جدا کرد..‌ همهمه حمام رو گرفته بود،صدای داد و فریاد فامیل داماد و دشنام دادن های ام عبید در حالی که موهای دختر وسط حوض رو گرفته بود و به بیرون میکشید و زنعمو اخلاصی که مثل چوب وسط حمام خشک شده بود! پاهام به زمین چسبیده بود،از دیدن صحنه رو به رو
قالب تهی کردم! باور صحنه رو به رو ممنکن‌نبود!و عروسی که ابتسام نبود....
حلما همون جا وسط حمام نشسته بود و نفسش بالا نمی اومد! بی هوا به طرف تنگ شربت دویدم و نفهمیدم چطور لیز خوردم و با شدت تمام با کمر به زمین خوردم! تنها چیزی که از اون ساعت نحس به خاطر دارم سرخی خونیه که زیر پاهام جاری شد.... با اب سردی که توی صورتم‌پاشیده شد به سختی چشم هام‌رو باز کردم، مادر شوهرم کنار قابله نشسته بود و زنعمو اخلاص و ابتسام‌رو نفرین میکرد،قابله با دیدن چشمان نیمه باز من‌بلافاصله به طرفم اومد و گفت:ببین دختر جان اینجا جنگه! خارج از این روستا گلوله بارونه و نمیشه تو رو به بیمارستان رسوند،اگه همکاری نکنی خودت و بچه هات با هم از بین میرید!
قطره اشکی از کنار چشمان نیمه بازم‌فرو چکید همون اشک باعث شد که نیروی دوباره ای بگیرم،دهانم‌رو باز کردم و از اعماق وجودم فریاد کشیدم.. حلما تند تند اب جوش و ملحفه های سفید رو عوض میکرد و به اتاق می اورد و ماما با تمام هیکلش روی شکمم افتاده بود و فشار میداد و میگفت:زور بزن دختر زور بزن! درد تا اعماق وجودم پیش رفته بود...

داشتم از حال میرفتم،دیگه جونی توی بدنم نمونده بود! چشم هام رفته رفته بسته میشد،باسیلی محکمی که قابله توی صورتم زد برق از سرم پرید،قابله با دادی که روی سرم کشید گفت: به بچه هات رحم نمیکنی به جوانی خودت رحم کن! نمیدونم اون لحظه خدا چه قدرتی رو توی وجودم گذاشته بود که تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم یا خدا و اولین فرزندم به دنیا امد، صدای هلهله مادر شوهرم و لحظاتی بعد صدای گریه بچه قدرتی دوباره به من بخشیده بود که باز هم تمام تلاشم رو بکنم و تونستم بچه دوم رو هم به دنیا بیارم،صدای خنده حلما توی گوشم پیچید که میگفت:واییی دومی که دختره! قابله در حالی که بند ناف بچه دوم رو میبرید گفت: یکی دیگه مونده! یه بچه دیگه هم تو شکمشه!!!
خدا خواسته بود که از سه قلوهای من دختر و پسرم سالم به دنیا بیان و قسمت نشد که من برای قل سوم که پسری ضعیف و ریز بود مادری کنم! قابله در حالی که جسم کوچکی رو توی پارچه سفیدی گذاشته بود و از خستگی نفس نفس میزد و ذرات درشت عرق تمام صورتش رو گرفته بود رو به مادر شوهرم گفت:ام کبیر من شرمنده ام! تمام تلاش خودم رو کردم!!!
چشم هام رو که باز کردم توی یک رختخواب سفید و تمییز خوابیده بودم،‌کبیر گوشه اتاق نشسته بود و به من نگاه میکرد،همین که چشم هام‌رو بازکردم لبخندی زد و گفت:خسته نباشی ژالان! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و سرافکنده گفتم:شرمنده ام که نتونستم پسرت رو زنده به دنیا بیارم! کبیر همون طور که میخندید گفت:دشمنت شرمنده! خواست خدا بوده...
حلما در حالی که نوزاد دختر رو محکم در آغوش گرفته بود با خنده گفت:ببین ژالان چقدر بچه قشنگیه! همه میگن شبیه منه! نگاش کن‌! دخترم بعداز اینکه شیرش رو خورده بود آروم مثل یک فرشته در آغوش حلما به خواب رفته بود،اما پسرم انگار خیال سیر شدن نداشت و با ولع سینه ام رو میک میزد، توی اتاق کسی بجز من و حلما نبود، با یاد اوری صبح روز عروسی رو به حلما گفتم: حلما توی حمام چه اتفاقی افتاد؟ بیرون چه خبره؟ لبخند موذیانه ای گوشه لب حلما نشست و گفت:ژالان حیف که اون بلا سر تو اومد! نصفه عمرمون کردی! و گرنه قیافه زنعمو اخلاص دیدن داشت! خواهر زاده اش رو جای ابتسام به حمام آورده بود! اما ام عبید خیلی زرنگ تر و باهوش تر بود و دستش رو رو کرد! الان هم خونه یوما غلغله ست! من که نتونستم برم و تو رو تنها بزارم اما مادرم تعریف میکرد که عمو حنیف به قدری زنعمو رو کتک زده که نمیتونه از جاش تکون بخوره...
 فکر کنم دستش هم شکسته باشه ولی عمو ممنوع کرده طبیب روی سرش بیارن! ابتسام هم معلوم نیست کدوم سوراخ قایم شده که خبری ازش نیست!بیچاره یوما! آبروی چندین و چند ساله خانواده اش به بازی گرفته شده،اصلا حال خوشی نداره...زنعمو اخلاص با این ‌کاراحمقانه و نقشه بچه گانه ای که کشیده بود علاوه بر اختلاف بین خانواده ها باعث اختلاف بین دو قبیله هم‌شده بود.‌.
چندین نفر از بزرگان فامیل و شیوخ قبیله برای حل مشکل به عمارت اومده بودند اما یوما دستور اخراج زنعمو اخلاص از عمارت رو صادر کرده بود و هیچ کس نمیتونست نظرش رو عوض کنه! اون روزها کاملا قوانین عمارت به هم خورده بود و دیگه هیچ دور همی برای صرف وعده های غذایی برگزار نمیشد و حتی کسی جرات نمیکرد به خونه یوما نزدیک بشه! یوما که برای دیدن بچه های کبیر لحظه شماری میکرد، هنوز به دیدنشون نیومده بود و فقط کبیر و مادرشوهرم بچه ها رو برده بودن تا یوما اونها رو ببینه! خبری از جشن به دنیا اومدن و نامگذاری هم نبود و فرزندان من همچنان بدون اسم مونده بودند...
اُسامه و ابتسام پاشون رو تو یه کفش کرده بودن که اگه مادرشون از عمارت بره اونها هم همراهش میرن!
عمو حنیف بعد از یک کتک‌ مفصل به ابتسام فهمونده بود که اجازه نداره حتی در مورد این موضوع صحبت کنه اما در مورد اُسامه اگه بخواد عمارت رو ترک کنه دیگه اجازه برگشت نخواهد داشت!!! حلما ناراحت بود و مدام اشک میریخت، کبیر عصبانی از این موضوع تهدید کرده بود که اجازه نمیده که حلما قدمی خارج از عمارت بزاره... بی قراری های حلما آتش به وجودم میکشید چون خوب میدونستم هیچ رابطه عاطفی با همسرش نداره،و اسامه فقط به هنگام نیازش بهش نزدیک میشد و مثل یک حیوان رفتار میکرد!حلما در طول همین مدت کوتاه به قدری به بچه ها علاقه پیدا کرده بود که من نمیدونستم اگه او نبود چطور میتونستم بدون تجربه از پس کارهای بچه ها بر بیام مخصوصا توی این موقعیت که اوضاع عمارت آشفته بود‌..
درست طبق حدسی که زده بودم و اطمینانی که به حلما داده بودم اسامه وقتی که دید رفتن و موندنش برای کسی چندان اهمیتی نداره و فقط با رفتن از عمارت تمام امکانات و امتیازاتی که داره رو از دست میده ساکت شد ‌تا بلکه دیگران هم جدال ها و تهدید به رفتن هاش رو فراموش کنند‌‌‌‌‌..اولین کسی که خارج از خانواده پدر شوهرم به دیدن من و بچه هام اومد سلمه بود،سلمه زن دوم عمو حنیف که برعکس زنغمو اخلاص زن آروم و مهربونی بود، زنی که تا وقتی زنعمو اخلاص فرمانروایی میکرد

ظاهرا همه چیز آرام بود،بعد از رفتن زنعمو اخلاص از عمارت خبری از جنجال هر روزه هوو ها با هم نبود، سلمه و آسیه دو زن دیگر عمو حنیف رابطه معقولی داشتن،به قول معروف نه دوست بودن و نه دشمن! چون یاد گرفته بودن که چطور با هم کنار بیان تا کمتر فضا رو متشنج کنند... این میان تنها کسی که هنوز عصبانی و ناراحت بود و نمیخواست اتفاقات گذشته رو فراموش کنه یوما بود! بالاخره با گوشزدهای چندین و چند باره مادرشوهرم و اعلام جشن نامگذاری توسط عمو ماجد که از این وضعیت خسته شده بود قرار بر این شد که آخر هفته مراسمی به همین منظور برگزار بشه!مادرشوهرم و جاری های دیگرش که در نبود زنعمو اخلاص حسابی به هم نزدیک شده بودند،سخت در تدارک جشن نامگذاری بودند،روز قبل از مراسم عمو ماجد به بهانه دیدن بچه ها تنها خونه ما اومده بود،
بعد از اینکه بچه ها رو بغل کرد و پیشانی هر دو رو بوسید آروم گفت:ژالان بابا جان!تو مادر بچه هایی، نه ماه زحمت حملشون رو کشیدی، شاید فردا نشه ازت در مورد اسمشون سوال بپرسم! خودت دوست داری اسم بچه ها رو چی بزاری؟هیچ وقت فکر نمیکردم که این اجازه رو داشته باشم که خودم اسم بچه هام‌رو انتخاب کنم! نگاه قدر شناسانه ای به عمو ماجد کردم و ذوق زده گفتم:با اجازه شما اسم دخترم آی نور باشه! عمو ماجد چند باری زیر لب اسم آی نور رو تکرار کرد و گفت:مبارک باشه.. و اما اسم پسر؟سرافکنده گفتم:اسم پسرم رو خودتون‌دیگه‌بزارید! عمو ماجد در حالی که آی نور که بغلش بود رو زمین میگذاشت گفت: ادریس! ادریس خوبه عروس؟با خنده گفتم‌ عالیه! عالی... به این ترتیب دو کودک زیبای من آی نور و ادریس نام گرفتند... حلما وقتی که شنید ذوق زده گفت: میدونستم پدر من با این خانواده زمین تا اسمون فرق داره! ولی حیف که در مورد ازدواج من نتونست کاری کنه!!! روز بعد به بهانه جشن نامگذاری پذیرایی مفصلی تدارک دیده شده بود، چند خانواده از بزرگان فامیل که شامل عمو ها و دایی های عمو ماجد بودند هم مهمان این بزم بودند! مادر شوهرم بعد از حمام بدون اینکه لباسی به بچه ها بپوشونه،اونها رو توی پارچه های سفیدی که بی شباهت به قنداق نبود پیچیدو بعد از اینکه آی نور رو توی بغل من گذاشت،ادریس رو در آغوش گرفت و هر دو راهی سالن پذیرایی عمارت شدیم... جمع فامیلی بود و غریبه ای در این جمع وجود نداشت،یوما بالای مجلس نشسته بودو با برادر بزرگش صحبت میکرد! بچه ها دست به دست بین فامیل میگشتند.
 و بزرگ هر خانواده ای کادوی اون ها رو توی قنداقشون میگذاشت! مادر شوهرم ادریس رو در آغوش یوما و آی نور رو خودش بغل کرده بود! رسم بر این بود بزرگ خانواده برای بچه ها اسم انتخاب کنه! یوما رو به عمو ماجد گفت:مبارک باشه! اسم بچه ها رو اعلام کن! عموماجد بعد از کسب اجازه دخترم رو بغل کرد و روی دستش بلند کرد و گفت:دخترم آی نور!! و قبل از اینکه اسم نوزاد پسر رو اعلام کنه دایه پیش دستی کرد و گفت:پسرم ارکان باشه!!! مبارکه...
حس خوبی بود وقتی که من رو به نام ام ارکان صدا میزدند،حالا من هم دیگه دو فرزند از کبیر داشتم و کمتر احساس غریبی و نا امنی میکردم هر چند دوری از پدر و مادر و خانواده ام بسیار سخت بود و به خاطر جو حاکم بر عراق تا به اون روز به جز چند باری که در مراسمات اقوام شرکت کرده بودم از عمارت بیرون نیومده بودم...بچه ها هفت ماه رو تمام کرده بودن که حلما خبر بارداریش رو داد،همه خوشحال بودند و یوما بیشتر از همه ابراز شادمانی میکرد؛اما حلما‌هیچ دلخوشی نداشت؛او هنوز هم از اُسامه فراری بود و هیچ علاقه ای به همسرش نداشت!!! اون روزها خیلی کلافه بودم،یوما که حسابی به ارکان وابسته شده بود و از وقتی که ارکان میتونست غذای کمکی بخوره هر روز صبح مادرشوهرم رو دنبالش میفرستاد تا به خونه اش ببره و تا وقتی که بچه برای شیر هلاک نمیشد بچه رو برنمیگردوند! از همه بدتر تبعیضی که بین ارکان و آی نور بود دلم رو به درد می آورد،من خودم با محبت خانواده ای بزرگ شده بودم که دختر و پسر براشون یکسان بود،اما برای اینده آی نور سخت نگران بودم و سعی میکردم تمام محبتم رو نثار دختر عزیزم بکنم...
اون روز صبح زود از خواب بیدار شده بودم،میدونستم مطابق هر روز یوما کسی رو برای بردن ارکان میفرسته،حسابی بهش رسیده بودم و او رو توی پتویی پیچیده بودم که بین راه سرما نخوره اما ساعت از یازده صبح گذشته بود و خبری از کسی نبود! حتی حلمایی که هر روز بدون استثنا به دیدنم می اومد هم نیومده بود،خوشحال از اینکه امروز میتونم تمام وقتم‌رو کنار بچه ها باشم ارکان رو بغل کردم و در حالی که تکونش میدادم براش لالایی کوردی میخوندم،
غرق در‌احساسات مادری خودم بودم که با صدای در به خودم‌اومدم صورت گریان حلما از پشت شیشه خبر از
پیشامد خوبی نداشت...

حلما سرش رو پایین انداخته بود و اشک میریخت ،همون طور که ارکان‌رو توی گهواره اش جا به جا میکردم گفتم: یعنی چی که همشون دور برداشتن؟
مگه جنسیت بچه دست خود آدمه؟ من نمیدونم مگه خود یوما زن نیست! چرا اینقدر زن گریزه؟ حلما با بغض گفت:حالا جواب اُسامه رو چی بدم! تو که نمی دونی برای پسر اینده اش چقدر نقشه کشیده! تو اصلا میدونی چرا یوما پیشدستی کرد اسم پسرت رو ارکان گذاشت؟ ادریس اسم جد پدریمونه! یوما میخواست این اسم رو روی بچه ما بزاره!!!من بیشتر از حلما ناراحت بودم،خودم هم دلیل ناراحتیم رو خوب میدونستم! خیلی امید داشتم که بچه حلما پسر باشه و باعث بشه که از وابستگی یوما به ارکان کمتر بشه! اما متاسفانه با این وضع کمتر که نمیشد هیچ! بیشتر هم میشد! دلم نمیخواست حلما رو نا امید کنم؛بهش دلداری میدادم که مگه این قابله پیر چشم سوم داره! او توی تشخیص جنسیت جنین من هم اشتباه کرده بود و امیدوار بودم که این بار هم اشتباه تشخیص داده باشه... بچه های زنعمو اخلاص با خبر بچه دار شدن اسامه برادر بزرگشان به بازگشت مادر امیدوار شده بودند! در این بین حرکات و رفتارهای ابتسام اصلا قابل پیش بینی نبود،ابتسامی که چند ماهی بود به ندرت از خانه خارج میشد و دیگه حتی توی دور همی ها هم شرکت نمیکرد با ارایش و پوششی متفاوت شروع به خودنمایی کرده بود و همین رفتارهای متناقضش باعث شده بود من بیشتر از قبل احساس خطر بکنم.‌‌.‌‌. بچه ها رو به حلما سپرده بودم و به طرف انباری ته مطبخ جایی که آذوقه سالیانه در انجا انبار میشد می رفتم تا برای نهار بچه هامقداری حبوبات بردارم! با دیدن سایه روی دیوار هراسان به عقب برگشتم! سلمه در حالی که دستش رو روی دهانم گرفته بود که جیغ نکشم گفت:ارام باش دختر! الان همه میفهمن اینجا چه خبره؟؟یه کم‌ آرومتر! نفس راحتی کشیدم و گفتم: داشتم سکته میکردم!این چه کاری بود که کردی؟سلمه در حالی که سرش رو بیرون از انباری برده بود و مواظب بود کسی ما رو با هم نبینه گفت: خانواده تصمیم گرفتن هر طور که شده ابتسام رو عروس کنن تا به حرف و حدیث های پیش امده پایان‌بدن! با این اوضاع بعید میدونم هیچ غریبه ای راضی به ازدواج‌با ابتسام‌بشه! او توی این عمارت دو عموزاده بیشتر نداره! از من نشنیده بگیر اما بیشتر مواظب زندگیت باش... سلمه حرفش رو زد و به سرعت از انبار خارج شد! ترس تمام‌وجودم رو فرا گرفت! بدون اینکه چیزی بردارم‌به سرعت خودم رو به خونه رسوندم!‌حلما با دیدن رنگ پریده و دست خالی ام نگران‌گفت:چی شده ژالان! تو رفتی تا انباری!!!

همون جا جلوی در روی زمین نشستم و گفتم: حلما بدبخت شدم! بیچاره شدم! حلما که از دیدن وضعیت من شوکه شده بود لیوان آبی دستم داد و گفت: دِ... بگو چته! نصف عمرم کردی! با صدایی لرزان گفتم:حلما مطمئنم این ابتسام یه کاسه ای زیر نیم کاسشه! میخوان براش شوهر پیدا کنن! کسی که حاضر نمیشه این رو بگیره! مطمئنم بالاخره میبندنش به ریش کبیر!
حلما با چشم های از حدقه در اومده گفت:
+کی این حرف های مفت رو تو گوش تو خونده! کبیر خودش زن داره! دو تا بچه داره! بعد هم کبیر مثل پدرمه! امکان نداره زیر بار زن دوم بره...
هم من و هم حلما خوب میدونستیم اگه تصمیمی توی اون عمارت شوم گرفته بشه بدون شک عملی میشه اما هر کدام به نحوی سعی در توجیه خودمون داشتیم شاید که ارامش از دست رفته رو به وجودمون برگردونیم‌‌... حلما همون روز بلافاصله دنبال مادرش رفت! ام کبیر که از خانواده عمو حنیف متنفر بود!با هر دو دست محکم‌ روی پای خودش کوبید و گفت: من که میدونم اینها همه نقشه یوماست! این پیرزن جادوگر هر نقشه ای که بکشه عملی میکنه! بعد رو به من گفت: بلند شو! زود باش! تا من و حلما بچه ها رو نگه داشتیم برو یه دستی به سر و روی خودت بکش و یه حموم برو! و بعد در حالی که کلافه سرش رو تکون میداد گفت:دیدم این روزها ابتسام هرزه هر روز خودش رو به یه شکل در میاره! الحق که خون اخلاص توی رگ هاش جاریه....از حمام که بیرون ‌اومدم‌ بچه ها خواب بودن و حلما تنها توی اتاق نشسته بود،مادرشوهرم همون لحظه وارد خونه شد و در حالی که مشمایی رو از زیر لباسش در میاورد گفت:بیا ژالان بیا این پیراهن سبز رو بپوش! کبیر عاشق رنگ سبزه! از امروز به بعد باید بیشتر برای همسرت دلبری کنی! رقیب قدری داری دختر!!! از اینکه توی اون پیراهن سبز رو به روی مادر شوهرم ایستاده بودم احساس شرم میکردم،ام کبیر که صورت گل انداخته من رو دید گفت:تو دست من امانتی دختر! لحظه اخری که از مادرت جدا شدم تو رو دست من سپرد و قسمم داد که مثل حلما مراقبت باشم! حتی اگه شده بمیرم نمیزارم این اتفاق بیفته! در مورد حلما که نتونستم کاری بکنم اما نمیزارم
پای این عفریته به زندگی پسرم باز بشه...
میگن ادم وقتی منتظر اتفاق بدی باشه،اون اتفاق خیلی زودتر از موعد مقرر نزدیک میشه !یوما اون شب شام تمام مردهای عمارت رو بدون حضور خانواده هاشون به اتاقش دعوت کرده بود! دلم گواهی خوبی نمیداد! اما حلما و ام کبیر که سعی در ارام کردن من داشتن میگفتن که حتما باز صحبت املاک و نخلستان ها پیش اومده ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vtwy چیست?