رمان ژالان قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت پنجم

اون شب که کبیر به خونه برگشت مثل برج زهر مار بود،اینقدر قیافه اش عصبی و وحشتناک بود


 که جرات اینکه سوالی ازش بپرسم رو نداشتم! کبیر برعکس همیشه بدون توجه به دست و پا زدن و ذوق بچه ها به اتاق رفت و همون جا خوابید....شب قبل نخوابیده بودم، آی نور دل درد داشت و دم صبح تازه خوابش برده بود که با نق و نوق های ارکان ‌که گرسنه بود به سختی چشم هام رو باز کردم و در آغوش کشیدمش، به بهانه برداشتن وسایل بچه ها داخل اتاق رفتم اما خبری از کبیر نبود! دل توی دلم نبود میدونستم حلما حتما صبح زود خواهد امد و از اتفاقات شب گذشته بی خبرم نخواهد گذاشت... درست طبق پیش بینی که کرده بودم صبح زود مادر شوهرم و حلما خونه ما اومده بودن،از حالت صورتشون معلوم بود که حامل خبرهای خوبی نیستن! مادر شوهرم کلافه گفت:میدونستم این پیرزن عجوزه بالاخره زهر خودش رو خواهد ریخت! عثمان که زیر بار این ازدواج نرفته! حق هم داره نره! زنش آسیه از قبیله بنی عامره(اسم مستعار) یازده برادر رشید داره که عثمان تا به حال هوس گرفتن زن دوم نکرده! فعلا هم به طور مستقیم چیزی به کبیر نگفته! ولی شک ندارم از همون اول هم خیال داشت ابتسام رو به ریش کبیر ببنده!!! و بعد شروع کرد به بازگویی خاطراتی که بار اول تنها با کبیر به عراق آمده بود! با چشم های از حدقه درآمده خیره به دهان مادرشوهرم شده بودم،هر چه که بیشتر حرف میزد جسم و جانم بیشتر به لرزه در می امد! باور نمیکردم که یوما پیشنهاد تنها ماندن در عراق و برنگشتن به ایران رو به کبیر داده باشه! درست بود که کبیر موافقت نکرده بود و برای همراهی من به ایران برگشته بود اما همین زنگ خطر بزرگی برای من که در این کشور غریب و بی پناه و دور از خانواده بودم محسوب میشد...
کبیری که در طول روز بیشتر وقتش رو با من و بچه میگذروند،به ندرت با من حرف میزد و کمتر سراغ بچه ها میرفت،بهش حق میدادم اما خودم هم نمیدونستم برای نجات زندگیم به چه شیوه ای متوسل بشم، مادرشوهرم هم کم آورده بود،انگار همه منتظر گذشت زمان بودیم و اینکه سرنوشت با زندگی های مان چه خواهد کرد... اولین بازتاب این تصمیم آزارو فشارهای روحی روانی بود که از جانب اسامه به حلما تحمیل
میشد! اسامه به بهانه فرزند دختر سر ناسازگاری گذاشته بود و به گفته حلما مدام خودش رو با کبیری مقایسه میکرد که فرزند پسر داشت...


خیلی زودتر از انتظار خبر مثل بمب توی عمارت ترکید!
کبیر قاطع به پیشنهاد یوما جواب رد داده بود و تهدید کرده بود اگه دوباره این مساله عنوان بشه حتما همراه با زن و بچه از عمارت خواهد رفت! مادرشوهرم دست به دامان یوما شده بود و گفته بود اگه کبیر از عمارت بره حتما ماجد هم اینجا رو ترک میکنه و بهتره بیشتر از این پرده های حیا دریده نشه! اما اُسامه کوتاه نمی اومد و از هر حربه ای برای آزار و اذیت حلما استفاده میکرد تا جایی که مدتی بود او رو توی خونه‌اش حبس کرده بود وبهش اجازه خروج نمیداد،مادر شوهرم هر روز صبح برای دیدن بچه ها می اومد ولی دیگه کسی از جانب یوما نمی اومد که ارکان رو به خونه اش ببره و این نشانه دلخوری بیش از حد یوما بود! بعد از اخراج زنعمو اخلاص از عمارت و مشکلاتی که روز عروسی ابتسام پیش امده بود دیگه کمتر خانواده برای صرف وعده های غذایی دور هم جمع میشدند، انگار با ترک این‌رسوم و عادت های قدیمی آرامش نصبی هم به زندگی ها برگشته بود... صبح زود با صدای شیون و فریاد از خواب پریدم و محکم کبیر رو تکون دادم!
کبیر سراسیمه توی رختخوابش نشست و با حالتی بین خواب و بیداری گفت:این صداها از کجاست! صدای مادرشوهرم رو خوب میشناختم! با نگرانی گفتم:کبیر فکر کنم صدای مادرته! و لحظاتی بعد باصدای ضربه هایی که به در میخورد هر دو سراسیمه بیرون دویدیم،
ام کبیر در حالی که با دست توی سر و صورت خودش میکوبید فریاد میکشید:کبیر!!! خواهرت رو کشتن! خواهرت داره میمیره! و دستهای خونی اش رو به آسمان بلند کرد... کبیر بهت زده به مادرش نگاه میکرد و توان هیچ حرکتی رو نداشت! به یکباره مثل برق از جا پرید و با پای برهنه به طرف خونه حلما شروع به دویدن کرد‌‌‌...‌ عمو ماجد و کبیر اون روز بعد از دیدن حال حلما او رو به بیمارستانی در شهر رسونده بودن،اوضاع شهر هم که به علت جنگ های داخلی و حضور امریکایی ها نا ارام بود و نگرانی ما به جهت حلما و کبیر و عمو ماجد چند برابر شده بود...
سلمه در حالی که آی نور رو توی آغوش گرفته بود و تکونش میداد مدام به من و ام کبیر دلداری میداد و میگفت:خدا بزرگه! انشالله که حلما صحیح و سالم برمیگرده! به جای گریه و زاری براش دعا کنید..
گریان رو به مادرشوهرم گفتم:خدا ازت نگذره اسامه چطور دلت اومد زن حامله ات رو کتک بزنی؟؟؟خواهر مظلوم و مهربان من طاقت دیدن مریضی دو قلوهای برادرش رو نداشت! چطور میتونه با غم مرگ‌ فرزندش کنار بیاد! مادر شوهرم با این حرف من دوباره اشک هاش جاری شد و گفت: ژالان دعا کن خودش زنده بمونه ...
 و در حالی که دستهاش رو به طرف اسمان بلند کرده بود گفت: خدایا! من بچه ام رو از تو میخوام! تو خودت میدونی من تحمل مرگ فرزند رو ندارم خودت حلما رو به من برگردون... اون شب تا صبح من و مادرشوهرم و سلمه بیدار بودیم و خواب به چشمانمان نرفت،بی خبری بد دردی بود که گرفتارش بودیم! از اُسامه هم خبری نبود،
مرد ترسوی بزدلی که فرار رو بر قرار ترجیح داده بود و عمارت رو ترک کرده بود.... صبح روز بعد عمو ماجد با قامتی خمیده بدون کبیر و حلما به خانه برگشت،‌خستگی و ناراحتی از سر و رویش میبارید،مادرشوهرم که دیگه نایی در بدنش نمونده بود همون جا جلوی در زانو زد و در حالی که روی پای عمو ماجد افتاده بود گفت: ماجد بچه ام...
عمو ماجد آه بلندی کشید و گفت:به خیر گذشت! خدا رحم کرد وگرنه دخترم از دست رفته بود.‌‌..
حلما نزدیک به یک ماه بستری بود، بجز من و عمو ماجد و کبیر هیچ کس نمیدونست که او رحمش رو از دست داده و دیگه نمیتونه مادر بشه... غم بزرگی بود و شک نداشتم عواقب این ‌کار اسامه دامن همه ما رو خواهد گرفت! بعد از مرخص شدن حلما از بیمارستان کبیر اجازه نداد که حلما به خونه خودش برگرده،هر چند خبری از اُسامه هم نبود! از عمو ماجد و مادرشوهرم خواهش کردم که با موندن‌حلما توی خونه ما موافقت کنند چون من با وجود بچه ها نمیتو نستم مدام در رفت و امد خونه عمو ماجد باشم! حلما همیشه در حق من خواهری کرده بود و الان وقتی بود که میدونستم باید جبران کنم و شک نداشتم او به جز من با هیچ کس راحت نخواهد بود...یوما به طرز مشکوکی ساکت شده بود! شاید چون خودش هم میدونست که چه آتشی به پا کرده سعی داشت با کمتر ظاهر شدن در جمع قبح کارهاش رو از بین ببره و اتفاقات اخیر رو کمرنگ کنه!
اما کبیر اتش درونی اش تند بود و خیال فروکش کردن نداشت طوری که حتی مادرشوهرم هم که کینه ای قدیمی به این خانواده داشت هم با نصیحت های گاه و بیگاهش سعی در ارام کردنش داشت‌‌‌! طفلک مادرشوهرم نمیدانست که دختر مظلوم و بی گناهش به خاطر ضربه هایی که به کمر و شکمش وارد شده نعمت مادرشدن رو برای همیشه از دست داده! شاید اگر او هم به عمق فاجعه پی میبرد برخوردی چندین برابر بدتر از کبیر میکرد!!! عمارت به طور مرموزی ارام بود و شک نداشتم این سکوت و ارامش همون آرامش قبل از طوفان خواهد بود...سلمه که بعد از رفتن زنعمو اخلاص به ما خیلی نزدیک شده بود و هر چه که این نزدیکی بیشتر میشد
ما بیشتر پی به خوبی و مهربانی این زن میبردیم حامل خبرهای جدیدی بود! اوکه به بهانه اوردن غذا برای حلما تونسته بود صبح زود خودش رو به خونه ما برسونه اروم مادرشوهرم رو کنار کشید و گفت: ام کبیر، یوما قاصدی رو به دنبال ابو خلدون فرستاده که او رو پنهانی به عمارت بیاره.... رنگ از روی مادر شوهرم پرید و در حالی که محکم روی پاهای خودش میکوبید گفت:ای خدا لعنتت کنه پیرزن! یعنی هنوز دست از این کارهاش برنداشته؟ابو خلدون ملعون هنوز زنده ست؟سلمه سری تکان داد و گفت:ای خواهر! پس تو پیش خودت چی فکر کردی؟ این پیرزن هر وقت بخواد حرفش رو پیش ببره دست به دامن این دعانویس خرفت میشه! تو فکر نکردی چطوره که هنوز کوچک و بزرگ این عمارت گوش به فرمان این یک مشت پوست و استخوانن؟؟؟ انطور که مادرشوهرم تعریف میکرد ابوخلدون یک دعا نویس و طلسم کن قهار بود که سال های سال با همین قدرت دعا نویسی کاری کرده بود که همسر یوما یعنی پدر عموماجد غلام حلقه به گوش یوما باشه! اینقدر مادر شوهرم و سلمه از شاهکارها و قدرت دعاها و طلسم های این پیرمرد تعریف کردند و مثال زدند که ترس تمام وجودم رو فرا گرفت و هراسان گفتم: یعنی ما نمیتونیم در برابر این پیر مرد جادو گر و یوما کاری بکنیم؟ سلمه سری تکان داد و گفت:اگه قبل از این جنگ و نا ارامی بود میشد!
اما الان که هیچ کدام‌از زنهای فامیل اجازه خروج از عمارت رو ندارن وهیچ کاری از دستمون بر نمیاد.‌..
با اینکه تمام هوش و حواس ام کبیر و سلمه به یوما و کارهاش بود باز هم نفهمیدند که کی و کجا ابوخلدون به عمارت اومد و رفت...فقط سلما در اوج نا امیدی به مادرشوهرم گفته بود که پسر کوچکش صبح زود پیرمردی رو دیده که از خونه یوما خارج شده و از نشانی هایی که داده بود معلوم شد که اون پیرمرد همون ابو خلدون معروفه‌‌....در کمتر از یک هفته تاثیرات دعاها و جادوها مشخص شد!برای منی که هیچ وقت اعتقادی به خرافات نداشتم قابل باور نبود!!! کبیر که سایه اسامه رو با تیر میزد و در روز کمتر از ده بار اسمش رو نمی اورد و خط و نشان میکشید به یکباره دست از تهدید برداشته بود و ارام و مطیع شده بود! او که چند وقتی بود قدم به خانه یوما نگذاشته بود به بهانه دلتنگی یوما برای بچه،همراه با ارکان به خانه یوما رفت....

بالاخره یوما سکوت خودش رو شکست و مقتدر تر از قبل شروع به حکمرانی کرد بدون اینکه کسی به خودش اجازه بده باهاش هیچ مخالفتی بکنه...
دوباره وعده های شام و نهار همگانی شد و دور همی های خونه یوما از سر گرفته شد،این وسط هم فقط تمام ضربه ها رو حلما خورد که روحی شکسته و بدنی ناقص براش به جا مونده بود!!! خبر رسیده بود که اسامه خارج از عمارت همراه با مادرش زندگی میکنه و چون زنعمو اخلاص از یک خانواده سرشناس و متمکن
بود مشکل مالی نداشت... زنعمو اخلاص به خاطر اینکه پوزه یوما رو به خاک بماله و انتقام خودش رو بگیره همون جا از قبیله خودش و از بین اقوامش دختری رو برای ازدواج با اسامه انتخاب کرده بود! و این تیر خلاصی بود به پیکر زخم‌خورده حلمایی که حتی اجازه طلاق هم نداشت! و اگه طلاق هم میگرفت
بدون رحم هیچ وقت نمیتونست همسر ایده الی برای کسی باشه و به ناچار باید همسر یک مرد زن مرده یا زن چندم یک نفر میشد! بنابراین سکوت توی اون موقعیت بهترین کار بود... با بزرگتر شدن بچه ها مشکلات من چندین برابر قبل شده بود،ارکان که دو سالش تمام شده بود و دیگه شیر من رو نمیخورد کاملا به یوما وابسته شده بودو دیگه حتی شب ها رو هم کنار او میخوابید!
من‌ مادر بودم و طبیعی بود که دوری فرزند اون هم بچه ای توی این سن برام‌سخت باشه اما آی نور بی قرار تر بود و از اونجا که وابستگیش به برادر دوقلوش خیلی زیاد بود نمیتونست دوری از ارکان رو تحمل کنه و شب و روز گریه میکرد و بدتر اینکه من اجازه هیچ اعتراضی هم نداشتم!خبر بارداری همسر دوم اسامه مثل توپ توی عمارت ترکیده بود! و مهمتر اینکه شایعه شده بود که بچه پسره! دوباره بحث ها از سر گرفته شده بود،عمو حنیف بی قرار دیدار پسرش هر روز با یوما در حال بحث بود تا جایی که خودش هم تهدید به ترک اونجا کرده بود یوما در مورد باز‌گشت اسامه به عمارت نرم تر شده بود اما اسامه شرط گذاشته بود یا برنمیگرده یا اگه برگرده همراه مادرش برمیگرده و همین باعث شده بود که ترس به جون هوو هاش بیفته!! حلما هم اشفته تر از همیشه دنبال راه فراربود چون هنوز هم به عنوان همسر اسامه محسوب میشد‌‌‌!کشمکش ها چندین ماه ادامه داشت و بالاخره با به دنیا آمدن فرزند پسر عصامه همه چیز پایان گرفت!
فرزند پسری که باید در عمارت و بین اقوامش بزرگ میشد و به این ترتیب زنعمو اخلاص همراه با اسامه به عمارت برگشتند،برگشتن اخلاص شکست بزرگی برای یوما به حساب می اومد و این شروع اتفاقات جدیدی برای این خانواده بود..‌‌.

حلما عملا خونه اش رو ترک کرده‌بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد و به نصایح یوما که مدام تکرار میکرد تو همسر اول اسامه و رییس اون خونه ای کاملا بی توجه بود! او قبل از ورود زن و بچه اسامه تمام وسایل مربوط به خودش رو از خونه خارج کرده بود و عمو ماجد و کبیر هم پشتیبانش بودند.‌‌..
بهیه زن دوم اسامه وارد عمارت شده بود! او زنی بود قد بلند و به شدت سبزه رو با چشم های مشکی ریز و دماغی عقابی و لبهایی نازک و باریک، قد بلند و لاغر و کاملا متضاد حلما! اهل عمارت همه متعجب از اینکه چطور اسامه ای که همسر زیبا رویی مثل حلما داشت تن به ازدواج با این زن داده! بهیه که همه جا شانه به شانه زنعمو اخلاص بود از کنارش تکان نمیخورد! و هنوز در جمع فامیلی شرکت نکرده بود!!! اولین بار او رو زمانی دیدم که به قصد برگرداندن ارکان به خانه یوما میرفتم! ان روز به رسم ادب سلامی به زنعمو کردم اما انگار هنوز هم بعد از اینهمه دوری و تنیبه یوما هیچ تغییری در رفتارش به وجود نیامده بود! بدون اینکه جواب سلام رو بده روش رو برگردوند و اخم هاش رو در هم کشید اما بهیه خیره به من نگاه میکرد!!! بعد از برداشتن ارکان از پیش یوما خودم رو به سرعت به خونه مادر شوهرم رسوندم! حلما ارکان رو از بغلم گرفت و گفت:چته ژالان؟نفس نفس میزنی؟و من همه چیزهایی رو که دیده بودم برای او بازگو کردم و در حالی که میخندیدم گفتم: حقا که لیاقت اسامه بیشتر از این نبود! حلما به نظر تو ایامه ای که تمام هوش و حواسش پی زنان زیبا بود چطور این دختر رو تحمل میکنه؟! حلما که انگار با شنیدن این حرف ها خیالش راحت شده بود خندید و گفت:خدا رو شکر! فقط من میدونم اسامه چه موجودیه؟! با این تعریف هایی که تو کردی فکر کنم اسامه حتما رکورد پدرش رو خواهد شکست!!! با بازگشت زنعمو اخلاص به عمارت ابتسام جان تازه ای گرفته بود،او که تمام این مدت خودش رو پنهان میکرد،دوباره شروع به پوشیدن لباس های رنگارنگ کرده بود و هر روز با یک لباس و یک نوع ارایش در جمع حاضر میشد! و دوباره باز دلبری های وقت و بی وقتش رو شروع کرده بود اما این بار هم من و هم آسیه زن پسر عموی کبیر تصمیم گرفته بودیم که همیشه و همه جا به نوبت مراقبش باشیم و توی این کار هم مادر شوهر و حلما به خاطر من قول همکاری داده بودند! سلمه هم مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود و تمام اخبار مربوطبه خانواده عمو حنیف رو به گوش ما میرسوند...
یوما و زنعمو اخلاص کماکان سرسنگین بودند و کاری با هم نداشتند!پسر اسامه و بهیه شش ماهه بود که بهیه بار دیگر باردار شد! بدن بهیه به طرز وحشتناکی تاول زده بود، تاول هایی بزرگ و اب دار که از خارش انها شب تا صبح نمیتونست بخوابه و به قدری انها رو خارونده بود که همه عفونت کرده بودند و از جای انها خون بیرون میزد! هیچ طبیب و قابله و مامایی مرض
او رو تشخیص نمیداد تا جایی که زنعمو دست به دامن ابو خلدون شده بود شاید او بتونه کاری برای بهیه انجام بده! اولین بار بود که ابو خلدون قرار بود به طور آشکار وارد عمارت بشه و این خبر رو سلما به گوش ما رسونده بود! من و حلما که تا به حال او رو ندیده بودیم بیشتر از بقیه برای دیدنش لحظه شماری میکردیم!!! بالاخره روزی که قرار بود اون دعانویس پیر به عمارت بیاد از صبح زود من و حلما به بهانه دیدار بچه ها با‌یوما به خونه اش رفته بودیم! یوما تعجب زده از اومدن همزمان ما چشم های سورمه کشیده اش رو ریز کرد و گفت: امروز اینجا خبریه؟! چطور قبل از اینکه دنبال ارکان بفرستم خودتون اومدین؟ حلما پیش دستی کرد و گفت: آی نور بهانه برادرش رو میگرفت،من و ژالان هم که از صبح زود بیدار بودیم تصمیم گرفتیم‌به دیدنتون بیاییم! یوما که خیلی باهوش بود نیشخندی زد و گفت: امکان نداره تو این عمارت اتفاقی بیفته و من بی خبر باشم! ممکن نیست‌من با نگاه کردن به چشم اولاد خودم نفهمم که توی فکرش چه میگذره!
همین‌جا بمونید،کارش با بهیه که تموم بشه به دیدن ما میاد!!!من و حلما هر دو شرمزده از دروغی که گفته بودیم با بچه ها مشغول بازی شدیم...
حوالی ظهر بود که بالاخره ابو خلدون به قصد دیدار یوما وارد خانه شد! سلمه دوان دوان ارکان و آی نور رو در آغوش گرفت و از اتاق بیرون برد! باورم نمیشد تمام این حرف هایی که شنیدم در مورد پیرمرد خمیده‌رو به روم صحت داشته باشه! ابو خلدون پیرمردی ریز نقش با قامتی خمیده و موهای خاکستری بود که بیشتر از همه بینی دراز و قوز دارش توی ذوق میزد! بعد از سلام و احوال پرسی همون جا روبه روی یوما وسط اتاق نشست! یوما صداش رو صاف کرد و بعد از خوش امد گویی گفت:ابو خلدون مرض عروس اسامه چیست؟؟؟لهجه عربی اش به قدری غلیظ و نامفهوم بود که من فقط متوجه ناپاک گفتنش شدم! با هر کلمه ای که از دهانش در می اومد یوما سری تکون میداد و صورتش بیشتر متعجب تر میشد.‌‌‌..آرام زیر گوش حلما پرسیدم: معنی حرف هاش چیه؟؟
حلما آهسته طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: میگه یا یک جسم نجس با بدنش برخورد کرده و یا شاید هم یه چیز ناپاک خورده! ریز خندیدم و گفتم:کارد بخوره به شکمش!!! به یکباره ابو خلدون به عقب برگشت و تند نگاهی به ما انداخت! یوما اخم هاش رو در هم کشید و بعد از عذر خواهی از ابو خلدون گفت: برید بیرون! ابوخلدون دستش رو به نشانه مخالفت بالا برد و گفت:کاریشون نداشته باش!
سپس با اشاره به حلما گفت: بیا اینجا بشین!! حلما با ترس ولرز جلو رفت و در حالی که رو به روی او و کنار یوما مینشست عذر خواهی میکرد! ابو خلدون بی توجه به حرف های او گفت: تو بسان پادشاهی هستی که از تخت به پایین کشیده شدی! اما به زودی باز هم برتخت خواهی نشست! و چه روزی ست اون روز.‌...
معنی حرف هاش رو نمیفهمیدم‌اما یوما لبخند بر لب دستانش رو بالا برد و گفت:انشالله...
نگاه مشتاق من که از چشمان یوما پنهان نمونده بود باعث شد که رو به ابو خلدون به من اشاره کنه! ابو خلدون که تیز در چشمانم خیره شده بود رو به یوما گفت: یک جفت خرگوش توی چشمان این دختره! گریز پاس! مسافره! رنگ از رخسار یوما پرید و دیگه ادامه نداد...ولی حرفهای اون پیرمرد دعا نویس تا مدت ها نقل محافل ما بود و تجزیه و تحلیلش میکردیم....
بابالاتر رفتن ماه بارداری بهیه روز به روز وضعیتش بدتر میشد طوری که دیگه از خونه اش بیرون نمی اومد! سلمه از دعواهای گاه و بیگاه اسامه و زنعمو اخلاص خبر اورده بود و میگفت که مدام در حال جدال هستن؛اسامه چشم دیدن زنش رو نداره و برای این ازدواج زنعمو رو مقصر میدونه اما زنعمو اخلاص به خاطر حفظ ظاهر پسر زاییدن بهیه رو امتیاز حساب میکنه.‌‌.. این کشمکش ها تا جایی ادامه پیدا کرده بود که اسامه کم اورده بود! پیش بینی های حلما درست از اب دراومده بود،اسامه که مردی هوس باز و با امیال بالا و به شدت زن باز بود نمیتونست اون وضعیت رو تحمل کنه و برای به دست اوردن دوباره حلما دست به دامن یوما شده بود.‌‌‌‌.. اما،،، هیچ کدام از نصیحت های یوما کارساز نبود!!! حلما که دلش به پشتیبانی کبیر و عمو ماجد قرص بود راضی نمیشد حتی برای چند دقیقه اسامه رو تحمل کنه!!! زنعمو اخلاص هر روز دعوا راه می انداخت ولی حلما بی توجه و از حرص او و اسامه با ارایش و لباس های رنگارنگ توی جمع ها حاضر میشد و نگاه حسرت بار اسامه رو هر لحظه به دنبال خودش میکشید... ا

اسامه وعده ساخت خانه اختصاصی دیگه ای توی عمارت به حلما داده بود و مدام هدیه های گرانبها برای عذر خواهی به خانه عمو ماجد میفرستاد، اما هر چه که او خودش رو راغب تر نشون میداد حلما بیشتر فاصله میگرفت‌‌‌.‌‌.‌.صبح زود با سر و صدایی که بیرون خونه بلند بود از خواب بیدار شدم! بچه ها و کبیر خواب بودن، پنجره ها رو بستم و پاورچین پاورچین از خونه بیرون زدم! سلمه دوان دوان به طرف مطبخ میرفت، خودم رو بهش رسوندم و گفتم: سلمه چه خبره؟! اتفاقی افتاده؟سلمه همون طور نفس نفس زنان
جواب داد بچه بهیه داره به دنیا میاد و بلافاصله دور شد... همون طور که ماه بارداری بهیه رو با خودم حساب میکردم به طرف خونه عمو ماجد رفتم،،،قبل از اینکه در بزنم حلما در رو باز کرد و در حالی که من رو داخل خونه میکشید گفت: بهیه درد داره! دیشب تا صبح صدای فریادش می اومد! فکر کنم بچه اش هفت ماهه به دنیا بیاد! شونه ای تکون دادم و گفتم: هر چند از اسامه متنفرم اما این زن وبچه گناهی ندارن؛خدا کمکش کنه... بچه بهیه به دنیا اومده بود و انطور که سلمه تعریف میکرد پسری بود ریز و سیاه درست شبیه به خودش! بچه اینقدر ضعیف بود که توان مکیدن سینه مادرش رو نداشت و به همین خاطر شیر رو با قاشق توی دهانش میریختند! زنعمو اخلاص از حرص و عصبانیت به همه بد و بیراه میگفت و تمام این اتفاقات رو از نفرین حلما میدونست در حالی که حلما بارها گفته بود که اسامه براش ارزشی نداره و خیلی وقته که توی ذهنش خودش و خاطراتش رو دفن کرده و زنعمو بعد از شنیدن این حرف ها اتیشی تر میشد و دعواهای بزرگی راه مینداخت که ارامش همه رو گرفته بود؛ این دفعه حتی از دست یوما هم کاری بر نمی اومد چون میترسید اگر زنعمو اخلاص رو از عمارت بیرون کنه اسامه هم همراهش بره! بنابراین ترجیح داده بود که سکوت کنه،،،جشن نامگذاری بود و بعد از مدت ها اولین بار بود که بهیه در جمع حاضر شده بود، رنگ پوست سبزه اش به سیاهی میزد و جای تاول ها روی گونه و پیشانی اش گود شده بودن و به قدری منظره بدی به وجود امده بود که ناخدا گاه هیچ کس به چهره اش نگاه نمیکرد و همه رو برمیگرداندند، حلما زیباتر از همیشه لباس سبز براقی پوشیده بود و در کنار مادرش بالای مجلس نشسته بود و همزمان که با آی نور بازی میکرد ریز میخندید، زنعمو که نگاه تمسخر امیز مهمان ها نسبت به خودش رو درک کرده بود سعی میکرد با چرخاندن نوزاد پسر حواس ها رو پرت کنه اما با حرکات عصبی که انجام میداد بدتر باعث متشنج شدن اوضاع میشد ...

یوما کلافه از جو به وجود آمده نوزاد رو از زنعمو گرفت و در حالی که روی دستش بلند کرده بود رو به عمو حنیف که نزدیکش نشسته بود سرش رو تکون داد،عمو حنیف زیر لب زمزمه ای کرد که یوما با صدای بلند گفت:اسم این پسر ادریس باشه! مبارکه... یوما بالاخره به آرزوش رسیده بود و اسم پسر اسامه رو ادنریس گذاشته بود،اسمی که عمو ماجد دلش میخواست روی پسر من باشه و بعدها فهمیدم که اسم یکی از پسران یوما که در کودکی از دست داده ادریس بوده! نوزاد طبق معمول دست به دست میچرخید و هر کس هدیه خودش رو لای پارچه سفیدی که مثل قندان در اون پیچیده شده بود میگذاشت، بچه گریه و بی تابی میکرد،یوما گفت: بهیه بچه ات گرسنه ست و بهیه به قصد شیر دادن از جا بلند شد نگاهها همه به سمت او برگشت که اندامش لاغرتر از قبل توی اون لباس بلند و گشاد توی ذوق میزد! بهیه همراه با پسرش از سر سرای عمارت خارج شد،همه در حال پذیرایی از خودشان بودند اما پچ پچ ها و خنده های ریزشان از دید اسامه پنهان نمانده بود! اسامه از جا بلند شد و با سرعت بیرون رفت! لحظاتی بعد صدای جیغ و فریاد بهیه بلند شد که گریه میکرد و دشنام میداد...
اسامه عصبانی در حالی که دست بهیه رو میکشید او رو به طرف بیرون میبرد و فریاد میزد:قیافه زشت و آکله ات رو میتونم تحمل کنم اما با خلاق گندت نمیتونم کنار بیام! بسه دیگه! خسته ام کردی! به تو چه که هر کسی چه لباسی میپوشه! بعد نگاه حسرت باری به حلما کرد و گفت:حتما بهشون میاد که میپوشن! حتما لیاقتش رو دارن بالای مجلس بشینن به تو چه؟!زنعمو نفس زنان خودش رو به اسامه رساند و در حالی که دست بهیه رو میکشید گفت:خدا لعنت کنه کسی رو که با خود نشون دادن و دلبری کردن سعی میکنه بچه هات رو بی مادر کنه! نگاه سراسر کینه ای به حلما کرد اما در حضور کبیر و عمو ماجد جرات نکرد که اسمی از حلما بیاره! اما چون نمیخواست کم بیاره گفت:بهیه مادر دو تا پسر توه! فکر کن کلفت خونته! در عرض یکماه دختری رو عروس خونه ات میکنم که عالم و ادم شیفته زیباییش بشن! زنی که بتونه تو رو باز هم پدر کنه! زنعمو تیر خلاص رو زد و اونجا رو ترک کرد....
میتونستم حال حلما رو درک کنم اما حلما محکم تر از همیشه با لبخند آی نور که سخت بهش وابسته بود رو بغل کرد و خرامان خرامان از اونجا دور شد...
جشن نامگذاری به هم خورده بود،بی حوصله وارد عمارت شدم، ارکان دامن یوما رو سفت چسبیده بود و خیال جدایی نداشت، یوما که اون شب اعصابش کاملا به هم ریخته بود هیچ اصراری برای ماندن ارکان نداشت‌‌‌‌...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه udxp چیست?