رمان ژالان قسمت یازدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت یازدهم

حلما کلافه از این همه سوال گفت: ژالان تو رو به جون ارکان دست از سرم بردار


 اندازه کافی اعصابم به هم ریخته هست فقط یه امشب رو بهم مهلت بده قول میدم فردا تمام واقعیت رو بهت بگم! فقط خدا کنه اشتباه کرده باشم! هر چند میدونستم دعای حلما در مورد اشتباه زلفاست ولی ترجیح دادم تا روشن شدن ماجرا چیزی به روی خودم نیارم...اون شب دوباره اسامه برای دیدن حلما خونه ما اومد و بعد از دقایقی حرف زدن با صدای اهسته و چندین بار اوردن اسم زلفا در حالی که با مشت توی پیشونی خودش میکوبید خونه رو ترک کرد...
فردا صبح زود حلما از خونه بیرون رفت ،این دفعه میدونستم مقصدش کجاست و برای چه کاری میره!ولی دلم گواهی خوبی نمیداد و مدام دعا میکردم که این قضیه ختم به خیر بشه ...
طرف های ظهر بود که حلما سراسیمه به خونه برگشت و در حالی که همون جا توی حیاط مشت مشت اب سرد به صورتش میپاشید گفت:اشتباه کردم ژالان!
کاش از روز اول این شرط رو قبول نمیکردم اگه بلایی سر زلفا بیاد خودم رو تا اخر عمر نمیبخشم!! و بعد ادامه داد! خدا لعنتت کنه زلفا! چهار روزه دارم کشیکش رو میکشم هر روزش توی یه خونه میره! اولش با خودم فکر کردم شاید دارم اشتباه میکنم اما انگار تمومی نداره! امروز مجبور شدم ادرس خونه ها رو به اسامه بدم! ژالان فقط دعا کن اون چیزی که من فکر میکنم نباشه که بخدا قسم اسامه و عمو حنیف نابود میشن! با عصبانیت سر حلما فریاد کشیدم:تو بیخود کردی حلما! اخه به چه قیمت؟اصلا به تو چه ربطی داره که زلفا چیکار میکنه؟هووت هست که هست! مگه تو عاشق سینه چاک اسامه ای! بزار هر غلطی که میخوان بکنن! بخت با حلما یار بود و با اومدن ام کبیر حرف های ما ناتمام موند اما حلما از استرس زیاد رنگ به رو نداشت و مدام طول و عرض خونه رو طی میکرد...
دو روز از اون اتفاق گذشته بود و کسی خبری از زلفا نداشت! زنعمو اخلاص ناراحت و پریشان به همه در میزد و مدام اضطراب این رو داشت که جواب خانواده اش رو چی بده! عمو حنیف حال عجیبی داشت اما اسامه اصلا به روی خودش نمی اورد و از همه آرامتر بود؛عذاب وجدان دست از سر حلما برنمیداشت و مدام خودش رو سرزنش میکرد و میگفت میدونم هر چی هم که شده باشه همش زیر سر اسامه ست! نیشخندی زدم و گفتم:حرف ها میزنی حلما! اسامه با این وضعیتی که داره مگه کاری هم از دستش برمیاد که بکنه! حلما وحشت زده گفت:خودش روز اخر قسم خورد که اگه زلفا خطایی کرده باشه او رو میکشه!


حلما وحشت زده شده بود و به هیچ عنوان راضی نمیشد با اسامه در مورد زلفاصحبت کنه اما شک نداشت ناپدید شدن زلفا فقط کار خودش میتونه باشه!
بعد از اون روز خود اسامه مسولیت گردوندن مغازه عطاری رو به عهده گرفته بود! و بدون جواب به کسی کارش رو انجام میداد! حلما اما پریشون تر از همیشه خودش رو به در و دیوار میزد و مدام قول و قرار عمو حنیف رو به پدرش یاد اوری میکرد و بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان با تمام بد عهدی هاتونست طلاقش رو از اسامه بگیره...حلما با وصف اینکه سال ها بود که با اسامه زندگی نمیکرد اما مثل پرنده ای که از قفس رها شده باشه احساس آزادی وصف نا پذیری داشت...
روزها میگذشت و خبری از کبیر نبود،چند باری دوباره توسط اون واسطه خبر اورده بودند که کبیر و عثمان به خواست خودشون برای مقاومت در برابر ظلم و آمریکایی ها با اون گروهک موندگار شدن و همکاری میکنند اما تمام اینها دور از ذهن بود و با شنیدن این خبرها ما حتی به خبر زنده بودنشون هم شک کرده بودیم تا روزی که به طور غیر قابل باوری عثمان به خونه برگشت.‌‌‌...صدای ضربه هایی که به در میخورد نشون میداد که خبر جدید و مهمی در راهه! هراسان خودم رو به در رسوندم و با دیدن حلما و رنگ پریده اش همون جا وا رفتم،حلما نفس زنان خبر اومدن عثمان رو میداد و در حالی که دست آی نور رو گرفته بود و امیر توی بغلش بود دوان دوان به طرف خونه اسیه میرفت و من مثل ربات بدون فکر به دنبالش میدویدم! عثمان برگشته بود! اما فقط از حالت نگاهش میشد تشخیص داد که این مرد همون عثمانیه که روزی
به قصد مراسم تدفین یوما خونه رو ترک کرده بود! رنگ پوست زرد و سیاهش انگار فقط پوششی برای پوشاندن استخوان های بدنش بود و به شدت پیر و تکیده شده بود! عمو ماجد و ام کبیر نگران رو به رویش نشسته بودن و به دنبال خبری از کبیر سوال های پی در پی میپرسیدند اما عثمان متاسفانه در جریان فراری که داشت از کبیر جدا مانده بود و هیچ خبری از او نداشت او در حالی که دست هاش رو زیر چشمش میکشید گفت:فقط دعا کنید که دوباره به دست اون اشرار نیفتاده بود که اگه اینطور بشه محاله زنده اش بزارن...تصورش هم برای من وحشتناک بود! تجسم چهره کبیر با اون حالتی که از عثمان دیده بودم برام غیر قابل باور بود و مثل انسا نهای مجنون از جا بلند شدم و در حالی که اسم کبیر رو صدا میزدم به طرف خونه به راه افتادم مبادا که کبیر برگرده و من خونه نباشم..

آرامش از زندگی من رخت بسته بود،مدام کبیر رو با وضعیت عثمان مقایسه میکردم و تا سر حد مرگ میرفتم! وضع جسمانی عثمان اصلا خوب نبودبه سختی میتونست حرف بزنه و آنچنان معده اش از فرط گرسنگی جمع شده بودکه اگه بیشتر از دو قاشق غذا میخورد از درد شدید تا سر حد مرگ میرفت!میدونستم خیلی از حرف ها به خاطر آرامش من به گوشم نمیرسه اما اون روزها حاضر بودم کبیر برگرده حتی اگه او رو با چند زن دیگه تقسیم میکردم! گهگاهی موفق میشدم با خانواده ام تماس تلفنی بگیرم و مدام از خوشبختی و زندگی اعیانی که داشتم براشون تعریف کنم،اونها به قدر کافی دلنگران من بودن و نمیخواستم بیشتر از این مایه عذابشون باشم!
انتهای کوچه ای که زندگی میکردیم خانه خرابه ای بود که در همسایگی خانه ام فیاضی بودکه خونه اش رو مخفیانه فروخته بودو کسی در انجا ساکن نبود! صاحب ملک اون خونه کوچک خرابه رو هم خریده بود تا همزمان برای سکونت خانواده اش بازسازی کنه! شوک پیدا کردن جسد متلاشی شده زن سر بریده ای در کمترین عمق کف خونه بین اهالی محل غوغایی به پا کرده بود! جسدی با پاره هایی از لباس های زلفا که هر کدام از ما سعی در انکارش داشتیم و نمیخواستیم باور کنیم که اون جسد متعلق به زلفا باشه!اخلاص پریشان بود و وقتی صحبت از این ماجرا پیش می اومد به خودش میپیچید سعی درعوض کردن بحث رو داشت اما نکته مبهم این اتفاق این بودکه اسامه به تنهایی از پس این جنایت بزرگ برنمی امد و حتما کسی برای این کار به او کمک کرده بود! توی این اوضاع و احوال که نگرانی برای کبیر همه رواز پا دراورده بود بدترین خبر ممکن شنیدن این جنایت بود که بتونه حلما رو از پا دربیاره!حال حلما روز به روز بدتر میشد با هیچ حرفی آروم نمیگرفت! تنها به کمک قرص های ارامبخش میخوابید وکابوس زلفا حتی توی بیداری هم دست از سرش برنمیداشت! حلما ناخواسته شریک در قتل عمد شده بود و این بار عذاب وجدان برای روحیه لطیف و مهربان او بسیار سنگین بود! ام کبیر که به حالات حلما مشکوک شده بود مدام سوال پیچ مون میکرد و مطمئن بود که موضوعی رو ازشپنهان میکنیماما این سر مگو حرفی نبود که بشه به راحتی به زبونش آورد..

مثل تمام چیزهایی که فراموش میشه،جنایت مرگ زلفا هم بدون اینکه کسی توی اون آشفته بازار پیگیر قتل باشه فراموش شد!انگار این زن هیچ وقت به عنوان عروس وارد این خانواده نشده بود؛با گذشت زمان اخلاص چنان از بازگشت زلفا نزد خانواده اش حرف میزد که اگر اون جسد کشف نمیشد همه ما باور کرده بودیم و اسامه طوری بی خیال بود که گاهی به انسان بودنش شک میکردیم!عثمان به کمک پدر و عموهاش کم کم داشت به زندگی عادیش برمیگشت ولی سخت نگران کبیر بود و چون او تنها کسی بود که اطلاعات دقیقی از محل زندانی شدنشان داشت و میتونست توی اون آشفته بازار و بی قانونی و جنگ های داخلی کمک خوبی باشه! اما افسوس که هر چه بیشتر تلاش میکردند کمتر نتیجه ای عایدشان میشد!!! عمو ماجد دیگه تمام صبرش رو از دست داده بود و طبق نشانی هایی که عثمان داده بودو واسطه هایی که از قبل خبر سلامتی عثمان و کبیر رو به عمو حنیف داده بودن برای گرفتن خبری از کبیر اقدام کنه که ای کاش هیچ وقت اون کار رو نمیکرد!!!
خبر بمباران پایگاه تروریست ها و کشته شدنشون مثل اوار روی سرمون خراب شد محلی ها هم خبر از قتل و عام اون ها داده بودن و مطمئن بودن کسی توی اون بمباران جان سالم به در نبرده و به این طریق من بیوه سیاه پوش کبیر شدم! چون جای شکی باقی نمانده بود
عمو ماجد با شنیدن واقعیت از زبان یکی از جوانهایی منطقه که عثمان هم او رو میشناخت چون همزمان با اونها زندانی بود به بودن کبیر توی اون شکنجه هادو در میان گروگان ها مطمئن شده بود! اون جوان خودش با دستان خودش جنازه های سوخته رفقای زندانیش رو بیرون کشیده بود و شک نداشت که کبیر هم جز انها بوده...من عزادار مردی بودم که روزی با هزاران امید و ارزو وطنم و خانواده ام رو ترک کرده بودم عزادار همسری بودم که هیچ قبری برای شیون کردن از او نداشتم!حال ان روزهای من نگفتنی بود؛حالا دیگه هیچ کس رو هم برای دلداری نداشتم چون بقیه بدتر از من برادر و فرزند از دست داده بودند! مدام به بچه هام نگاه میکردم و گریه و شیونم اوج میگرفت! عمو ماجد که مجنون شده بود و تمام مدت مثل زن ها در عزای پسر بزرگش مرثیه میخوند و از اون هیکل بزرگ و هارشونه مادرشوهرم چیزی باقی نمونده بود! تحمل این مصیبت به قدری سخت بود که ام کبیر از شدت فشار روانی ابتسام رو به باد کتک گرفته بود و گفته بود شاید اگه کبیر داماد پدرت نمیبود به دنبال او برای عمل به وصیت مادرش راه نمی افتاد و اینچنین پنج کودک رو یتیم نمیکرد!

صدای ناله و زاری لحظه ای از خانه ما قطع نمیشد و هر کس برای خودش جداگانه عزاداری میکرد! در این بین اوضاع عمو ماجد از همه بدتر بود او که وابستگی بسیار زیادی به کبیر داشت شنیدن خبر این داغ باعث شده بود از پا دربیاد و در طول اون چند روز انگار چندین سال پیر تر شده بود و تنها امید به زندگیش بچه های کبیر بودند که حاضر نبود برای لحظه ای دوری اونها رو تحمل کنه و همین وابستگی مانع از خیالاتی میشد که توی سرم میپروراندم! من عملا دیگه هیچ کاری در اون ولایت غریب نداشتم،شاید اگه میتونستم هر طور که شده خودم رو به کوردستان برسونم میشد به ایران برگردم اما میدونستم محاله که عمو ماجد و مادرشوهرم این اجازه رو به من بدن که بچه ها رو که تنها یادگارهای پسرشون بود با خودم به ایران بیارم به ناچار خودم رو به دست سرنوشت سپردم و چشم امیدم به آینده ای مبهم موند‌‌...
روز به روز حال جسمی عمو ماجد بدتر میشد و مادر شوهرم به همراه فهام پسر نوجوانش که هیچ تجربه ای نداشت وظیفه اداره فروشگاه رو به عهده گرفته بودند
تا باری رو از روی دوش او بردارند اما انگار عمو ماجد نه میخواست ونه میشد که حالش رو به بهبودی بره او که در بستر بیماری افتاده بود تمام مسولیت پرستاریش روی دوش حلما افتاده بود و حلما با عشقی بی نظیر از او مراقبت میکرد؛عمو ماجد امید و پناه تک تک ما بود بنابراین هر کسدوم سعی میکردم که در مقابلش ناراحتی نکنیم و خودمون رو قوی نشون بدیم تا مبادا بیشتر از این باعث رنج و ع.ذابش بشیم....
درست همون روزها بود که سر و کله خانواده زلفا پیدا شده بود! برادرهای زلفا به قصد دیدن خواهرشان به بغداد امده بودند! اسامه خودش رو توی پستوی مغازه پدرش پنهان کرده بود و عمو حنیف و اخلاص گفته بودند که اسامه و زلفا به شهر دیگه ای نقل مکان کرده اند،اما اونها دست بردار نبودند و ادرس و نشانی از خواهرشان میخواستند گویا که مادر زلفا در بستر بیماری آخرین نفس ها رو میکشید و بهانه دخترش رو داشت! و برادرهایش میخواستند به هر قیمتی که شده خواهرشون رو به بالین مادر حاضر کنند! و چون جواب درستی از خانواده عمو حنیف نگرفته بودند خودشان به تقلا برای پیدا کردن زلفا افتاده بودند تا جایی که مغازه عطاری رو پیدا کرده بودن و توی پرس و جوهایشان فهمیده بودند که چند وقتی شده که هیچ کسی از کسبه اطراف زلفا رو ندیده و اسامه تا همین چند روز پیش به تنهایی عطاری رو اداره میکرده ...

گاهی اوقات انسان هایی در غالب فرشته نجات برای زندگی بعضی افراد نازل میشن و این دکتر معجزه زندگی ما بود!درست زمانی که همه از اومدنش قطع امید کرده بودیم و عمو ماجد هم حال خوشی نداشت طوری که دیگه هیچ غذایی توی معده اش نمیموند و به سختی چند قاشق اب رو فرو میداد، صحبت های اطرافیان دال بر اینکه اینها همه نشانه پایان یک زندگیه امید رو از زندگی ما میگرفت حضور دکتر اتفاقات تازه ای رو رقم زد... دکتر مردی بود قد بلند و چهارشونه که کت شلوار مشکی و کراوات قرمزش ابهتش رو چند برابر کرده بود
با اولین نگاه و معاینه عمو ماجد بدون سوال تمام علایمش رو گفت وحیرت همه ما رو برانگیخت و در حالی که لیوانی اب رو طلب میکرد رو به مادر شوهرم گفت:این داروهایی رو که براش مینویسم رو سر وقت میدی بخوره تا چهل روز! در طول این چهل روز هم به هیچ عنوان غذای گوشتی حتی آبی که گوشت توش پخته شده باشه رو بهش نمیدی! نون رو بعد از اینکه روی اتیش برشته کردی و تخم مرغی که اب پز شده رو زیاد بهش بده!!! سر چهل روز دوباره میام میبینمش...
مادر شوهرم که انگار نور امیدی به دلش تابیده بود به نشانه قدر شناسی گردنبندش رو از گردن باز کرد و به طرف دکتر گرفت؛دکتر با دیدن این صحنه رو برگرداند و گفت:من به خاطر پول و طلا اینجا نیومدم! و سپس سرش رو به زیر انداخت و به طرف در خروجی رفت...
کار سخت حلما از همون روز شروع شده بود او به قدری به عمو ماجد علاقه داشت که به هیچ کس اجازه رسیدگی به کارهای خصوصی اش رو نمیداد! هر روز دو وعده تمام بدنش رو با روغنی که دکتر تجویز کرده بود ماساژ میداد و کم کم و با حوصله لقمه های کوچک میگرفت و توی دهانش میگذاشت! در نهایت تعجب حال عمو ماجد روز به روز بهتر میشد طوری که بعد از گذشت بیست روز خودش میتونست دستش رو به دیوار بگیره و به تنهایی از جا بلند بشه و این برای من که پشت و پناهی بجز این مرد نداشتم بهترین اتفاق زندگی بود.. اون روزها تمام وقت من و بچه ها خونه پدر شوهرم بودیم و ابتسام و اسرا بدون صدا و رفت و امد توی خونه ما پنهان شده بودن؛ ابتسام به خاطر هوو بودن و اختلافاتمون تنها جایی که میتونست در امان باشه همون خونه بود...

با شرایط به وجود امده و زلفایی که میدونستیم نمیشه هیچ وقت برگرده زندگی در بغداد سخت شده بود، رفتن خانواده عمو حنیف هم به تنهایی چاره ساز نبود چون اگه اونها هم به شهر دیگه ای کوچ میکردندما به عنوان فامیل درجه یک باید جوابگو میبودیم! برادران زلفا بعد مرگ مادر رفت و امدشون رو برای پیدا کردن نشانی از او بیشتر کرده بودند دست بردار نبودند ،مدت زیادی بود که کسی اسامه رو ندیده بود و او در همون انبار مغازه عمو حنیف زندگی میکرد! مادرشوهرم اتفاقی برای کاری نزد عمو حنیف رفته بود و به قصد احوالپرسی چند دقیقه ای اسامه رو دیده بود،او تعریف میکرد اگه نقص عضو اسامه نبود محال بود که او رو با اون موها و ریش بلند بشناسه! و به قول حلما صدام دومی شده بود!!!
عمو ماجد قبل از وعده چهل روزه ای که دکتر داده بود تونست جون تازه ای بگیره و سلامتیش رو به دست بیاره،او که شکر گزار خدا بود این رو فرصت دوباره ای میدونست تا به زندگی خانواده اش سر و سامانی بده!
او که حالا بزرگترین دغدغه اش حفظ ناموس پسرش بود و سخت نگران اینده اسرا به فکر چاره بود تا بتونه به نحوی این مشکل رو حل کنه! اما به سر گرداندن خانواده زلفا هم مدت مشخصی داشت چون هر چه که زمان میگذشت اونها جری تر میشدند تا جایی که عمو حنیف با اعترافات تکان دهنده اش پرده از این جنایت برداشته بود و اینها رو حلما زمانی شنیده بود که عمو حنیف برای عمو ماجد تعریف کرده بود!!!
اسامه درست همون شبی که پی به هرز پریدن زلفا برده بودبه زور چاقو او رو تهدید کرده بود! اما زلفا با کمال گستاخی رو در روی اسامه ایستاده بود و ازش درخواست طلاق کرده بود که بتونه به کارهاش ادامه بده و از اینکه با اسامه ازدواج کرده بود ابراز پشیمانی کرده بود و معرفی او رو به دیگران باعث سرشکستگیش دونسته بودو در حالی که صفت بی عرضه معلول رو به اسامه داده بود باعث شده بود که اسامه اختیارش رو از دست بده و با ضربات چاقو او رو از پا دربیاره! او که ناتوان از پنهان کردن و معدوم کردن جسد زلفا بوده به عمو حنیف پناه میبره و عمو حنیف برای پنهان ماندن راز این جنایت فجیع شبانه او رو توی خرابه انتهای کوچه دفن میکنه... با اعترافات عمو حنیف دیگه جای شکی باقی نمی موند و ما که گاهی به خودمون دلداری میدادیم که شاید قضیه برعکس باشه دیگه کاملا مطمئن شده بودیم؛ توی اون شرایط خارج کردن اسامه از عراق هم غیر ممکن بود...

توی اون اوضاع و احوال کشور فروش خونه ها و کوچ کردن به شهر دیگه واقعا کاری سخت و غیر ممکن به نظر میرسید و ماندن هم با حضور پیگیری های خانواده زلفا دشوارتر بود،کار شب و روزمان دیدن کابوس شده بود و خون ریخته زلفا دست از سرمان برنمیداشت، ابتسام کماکان در خانه پنهان شده بود و جرات بیرون اومدن رو نداشت؛ او از روزی که کبیر ناپدید شده بود خیلی ارامتر شده بود و دیگه سر جنگ نداشت انگار کینه من هم نسبت به او کمتر شده بود چون دیگه نقطه مشترکی بین ما نبود که برای تصاحبش مبارزه کنیم،حالا دیگه من خودم به تنهایی به خانه عمو ماجد رفت و امد میکردم چون عمو ماجد دوران نقاهتش رو میگذروند ترجیح میدادم از سر و صدا و هیاهوی بچه ها به دور باشه و عجیب این بود که ابتسام در کنار انجام دادن کارهای خانه و آشپزی هوای بچه های من رو هم داشت و به انها هم رسیدگی میکرد،با اینکه به ندرت کلمه ای حرف بین ما رد و بدل میشد ولی مثل قراداد نانوشته ای به همسفره گی و هم زیستی عادت کرده بودیم... عمو حنیف چند وقتی بود که در به در برای خروج اسامه از عراق به دنبال واسطه میگشت و حاضر بود تمام داراییش رو صرف این کار بکنه تا اسیبی به او نرسه و بالاخره موفق شده بود شخصی رو که سابقه زیادی در این مورد داشت پیدا کنه،زنعمو اخلاص از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و تنها راه ازادی پسر نور چشمی اش رو توی خروج از کشور میدید، بالاخره زنعمو اخلاص با فروش مقادیر زیادی از طلاهایی که در تمام اون سالها اندوخته بود و صرف مبلغ گزافی از پس اندازشون موفق شد که اسامه رو از مهلکه به در کنه و او رو راهی مقصدی کنه که خودش هم نمیدونست کجاست ولی به گفته مرد واسطه احتمالا به آلمان یا اتریش میرسید،زمزمه های اسامه برای همراه کردن حلما همراه با خودش و عقد دوباره اش بلند شده بود او مدام به حلما وعده زندگی رویایی رو میداد اما این بار عمو ماجد و مادر شوهرم بودند که با شنیدن این حرف از طریق اخلاص بلافاصله جبهه گرفتند و مادر شوهرم قسم خورد اگه یک بار دیگه این پیشنهاد رو به حلما بدن حتما خودش اسامه رو رسوا خواهد کرد و عمو ماجد سفت و سخت پشت حلما و ام کبیر در امده بود و خدا رو شکر میکرد که تونسته دخترش رو از بند این مرد قاتل و جانی نجات بده...و به این ترتیب اسامه برای همیشه بغداد رو به مقصد نامعلومی ترک کرد... مدتی بود که هر شب با کابوس از خواب میپریدم و مدام در خواب کبیر رو با دست و پایی که از بدنش جدا شده بود میدیدم!توی خواب هر چه که سعی میکردم به طرفش برم نمیتونستم  ..

جرات اینکه این خواب رو با کسی از خانواده شوهرم در میان بزارم رو نداشتم،میدونستم خودشون به اندازه کافی ناراحت هستن و شاید این حرف من باعث پریشانی بیشترشون بشه! این کابوس ها خواب شب و روز رو از من گرفته بود و به طرز عجیبی عصبی شده بودم،،، طبق معمول هر شب وحشت زده از خواب پریدم،هراسان خودم رو به حیاط رسوندم و از شدت
حرارت بدنم سرم رو به زیر اب فرو بردم! هر جا که نگاه میکردم تصویر کبیر روبه روم بود و چشم ازم برنمیداشت؛ به دنبال راه فراری بودم که با حس دستی روی شانه ام وحشتزده به عقب برگشتم با دیدن ابتسام که لیوانی اب قند روبه طرفم گرفته بود نفس راحتی کشیدم؛بدون اینکه به روی خودم بیارم توی دلم خدا رو شکر میکردم که در نبود حلما لا اقل کسی هست که شب ها رو احساس تنهایی نکنم هر چند که با او حرف مشترکی نداشتم.... ابتسام همون طور که به من نگاه میکرد لبه سکوی توی حیاط نشست و گفت:
هیچ وقت فکر نمیکردم که با تو درد مشترکی داشته باشم!همیشه به علاقه کبیر نسبت به تو و بچه هات حسادت میکردم! ولی من هم انسان بودم دل داشتم؛نمیتونستم راحت روی قلب و احساساتم پا بزارم! ترجیح دادم در مورد گذشته کلمه ای حرف نزنم،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نمیخوام در مورد چیزی که وجود نداره حرفی بزنم! کبیر تمام شد! او هم مثل من قربانی خودخواهی یوما شد؛ الان صحبت در مورد مرده چه تاثیری به حال من و تو داره؟ما بجز بچه هامون که همخونن نسبت دیگه ای با هم نداریم! ابتسام اه بلندی کشید و گفت:اومدن من توی زندگی تو از روز اول هم اشتباه بود،یادم میاد بار اول که کبیر به همراه زنعمو به عراق اومده بود با همون اولین برخورد یک دل نه صد دل عاشقش شدم اما او مدام از نامزدی که توی ایران داره تعریف میکرد،از همون موقع بدون اینکه ببینمت ازت متنفر شدم! کبیر پسر عموی من بود و من اون رو حق خودم میدونستم! اولین کسی که به این علاقه پی برد یوما بود، اما او هم نتونست با وعده ووعیدهایی که بهش میداد پایبندش کنه و فقط مصرترش کرد که تصمیمش برای اوردن تو از ایران قطعی تر بشه! شاید اگه مادرم و زنعمو رابطه بهتری با هم داشتن به دست اوردن کبیر کار سختی نمیشد اما...
ابتسام حرفش رو ادامه ندادو در حالی که بلند میشد که حیاط رو ترک کنه گفت:نمیدونم چرا هر شب خواب کبیر رو میبینم!با این حرفش مثل برق از جا پریدم وگفتم: تو چی رو خواب میبینی؟؟؟؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه mhgnp چیست?