رمان ژالان قسمت دوازدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت دوازدهم

ابتسام آهسته زیر لب گفت:اینکه کبیر رو به روم ایستاده و هر کاری که میکنم نمیتونم بهش برسم!

 این قسمت از خواب ابتسام درست مثل کابوس های من بود!!!
از اون شب به بعد رابطه من و ابتسام اندک تغییری کرده بود و گاهی کلمه ای حرف بین ما رد و بدل میشد اخلاص هم که از بابت اسامه خیالش راحت شده بود بعضی اوقات سری به ابتسام و دخترش میزد اما خیال نداشت او رو به خونه خودش برگردونه،چند باری عمو ماجد سربسته به این مورد اشاره کرده بود اما من بهش اطمینان دادم که با این اوضاع به وجود امده دیگه با بودن ابتسام مشکلی ندارم....
از رفتن اسامه یک ماهی گذشته بود و متاسفانه از بلد و واسطه هیچ خبری نبود،او که قرار بود از موفقیت اسامه در خروج از کشور خبر بده هیچ خبری از خودش هم نبود و همین اخلاص و عمو حنیف رو نگران کرده بود،انگار دردسرهای اسامه تمامی نداشت و به قول حلما سایه شومش قرار نبود از روی این خانواده برداشته بشه! عمو حنیف دوباره به تقلا افتاده بود و دنبال کسانی که همراه اسامه بودند میگشت، هیچ کدام از خانواده های گروه سیزده نفری که همراه اسامه بودند از فرزندانشان خبری نداشتند و به هم قول داده بودن اگه خبر موثقی به دستشان رسید همدیگه رو بی خبر نزارن...
و بالاخره بعد از گذشت سه ماه خبری که منتظرش بودیم رسید! از اون گروه سیزده نفره تنها یک نفر جان سالم به در برده بود و بقیه در حین فرار از مرز کشته شده بودند و اسامه هم جز کشته شده ها بود! خبر مثل اوار روی سر خانواده فرود امد و قیامتی به پا شد! اخلاص از بس خودش رو زده بود که نای ایستادن نداشت! سلمه و فادیا از ترس عمو حنیف پا به پای اخلاص عزاداری میکردند و ابتسام در سوگ برادر سینه چاک میداد! اسامه بالاخره به بدترین نحو پاداش بدی ها و ظلم هایی رو که کرده بود گرفت و خداوند بار دیگه ثابت کرد خون هیچ انسانی پایمال نخواهد شد!
این دفعه برخلاف رفت و امدهای عمارت در ایام شادی و شیون هیچ کس دور و برمان نبود! فقط خودمان مانده بودیم و چند نفری از همسایه ها که اخلاص در این شرایط هم از به کار بردن سیاست دست برنداشته بود و مدام در میان گریه هایش فریاد میزد و شیون میکرد که اسامه و زنش رو کشتند تا جایی که همه باور کردن که زلفا هم همراه همسرش کشته شده؛و او چقدر خوب میتونست توی هر شرایطی حتی مرگ فرزندش ورق رو به سود خودش برگردونه!
و به این ترتیب پرونده سیاه اسامه برای همیشه بسته شد...


زندگی ما دوباره داشت به روال عادی خودش برمیگشت؛ اوضاع تقریبا ارام شده بود که یک روز عمو ماجد خبر آورد که خواهر بزرگش از طریق یکی از اقوام دور پیعام داده که قراره به بغداد نقل مکان کنه!
پدر شوهرم و عموحنیف برخلاف میل اخلاص که اصرار داشت خونه اسامه که یادگار از پسرشه دست نخورده باقی بمونه خونه رو از وسیله خالی و برای سکونت عمه و خانواده اش اماده کردند‌..
اومدن عمه حبیبه تحولی بزرگ توی زندگی ما ایجاد کرد،او که فقط از جریان کبیر خبر داشت و از خبر کشته شدنش بی اطلاع بود مدام وسط حرف هاش برای سلامتی کبیر دعا میکرد،مادر شوهرم و عمو ماجد دادن خبر کشته شدن کبیر رو به بعد موکول کرده بودند چون عمه بخاطر مرگ اسامه بعد از گذشتن چند روز هنوز هم بی تابی میکرد و اگه خبر دیگه ای میشنید حتما از پا می افتاد...
عمو ماجد برای تغییر روحیه خانواده مهمانی رو ترتیب داده بود و به رسم عمارت گوسفندی کشته بود و غذای مفصلی تدهرک دیده بود؛عمه حبیبه گاهی به یاد یوما و اسامه قطره اشکی میریخت و جای خالی انها رو یاد اوری میکرد! همه سر سفره نشسته بودیم و سینی های بزرگ غذا دست به دست میشد عمه اخرین سینی رو از مادر شوهرم که گرفت گفت:انشالله جشن آزادی کبیر رو مفصل بگیری! رنگ از روی مادر شوهرم پرید و همانجا بغضش ترکید و شروع به گریه کرد...
عمه به خیالش که ترف بدی زده باشه گفت:خدا ازم نگذره که روزتون رو خراب کردم! چه کنم لحظه ای صورت عزیزانم از نظرم نمیره! از گریه مادرشوهرم صدای ناله همه ما بلند شد! ام کبیر زجه زد:ای کاش کبیر زنده بود ولی اسیر میموند! کاش میدونستم گوشه ای از این دنیا داره نفس میکشه! و بعد صداش اوج گرفت و بر سر زنان گفت:مادر با جای خالیت چه کنم؟با بچه های یتیمت چه کنم؟عمه هراسان گفت: از حرف هایتان سر در نمی اورم! و بعد در حالی که به طرف شوهرش میرفت یقه اش رو گرفت و گفت:حیاث تو خودت گفتی کبیر زنده ست! تو خودت گفتی خبر اسارتش رو شنیدی؟ شوهر عمه حق به جانب گفت: این چرت و پرت ها چیه میگین؟ مگه شما جنازه کبیر رو دیدین که براش عزاداری میکنید؟من خودم از بچه های تکریت که عضو گروههای مبارزین هستن شنیدم که کبیر اسیره! عمو ماجد بلافاصله به سمتش رفت و گفت: تو را بخدا فکر کن ببین کی این حرف رو شنیدی؟؟
پایگاهی که محل مخفیگاهشون بوده بمباران شد و هیچ کس سالم از اونجا بیرون نیومد! شوهر عمه لبهایش رو به نشانه تامل جمع کرد و گفت:تقریبا یک هفته قبل از اینکه به بغداد بیاییم! عمو ماجد در حالی که دستهاش رو به طرف اسمان بلند کرده بود گفت:خدایا این اخرین امید رو ازمون نگیر و نا امیدمون نکن... این خبر مثل کور سوی امیدی به قلب ما تابیده شده بود و انگار همه جان تازه ای گرفته بودیم،عمو ماجد دوباره عزم رفتن به تکریت روکرده بود؛چند وقتی بود که اوضاع ارام شده بود و اکثر اهالی شهر به خانه هایشان برگشته بودند! دولت جدید عراق در حال شکل گیری بود و تقریبا نا امنی در همه کشور یکسان شده بود،همه دلتنگ شهر و خانه هایشان بودند و ماهم دلمان میخواست برای چند روزی هم که شده به عمارت برگردیم و حالا بازگشت عمو ماجد انگار بهانه خوبی برای همراهی بقیه شده بود ..مادر شوهرم که اصلا دلش نمیخواست پسر نوجوانش رو تنها بزاره و از طرفی خاطره خوبی از عمارت نداشت با قبول مسولیت نگهداری آی نور و ارکان از اومدن امتناع کرد اما حلما به همراه منی که از روز اول توی اون خونه قدم گذاشته بودم و اونجا رو به نوعی وطن خودم میدونستم به همراه عمو ماجدو عمو حنیف و خانواده اش راهی تکریت شدیم...
وارد خونه ای شده بودم که گوشه گوشه اش برام خاطرات شیرین و تلخم رو تداعی میکرد،عمارت خاک گرفته ای که روزی محل رفت و امد مهمان های مهم و شیوخ سرشناس قبیله بود و یومایی که از او بجز خاطره ای به جا نمانده بود انگار گورستانی سرد بود.
گوشه انباری که یادگار اخرین دیدار بهیه بود! بهیه مظلومی که هیچ وقت رنگ شادی و محبت همسر رو ندیده بود،تصویر اسامه ای که با ابهت و غرور به همسرانش فخر میفروخت و چرخ روزگار برای او مزاری به جا نزاشته بود که کسی در عزایش سوگواری کنه! اما هیچ کدام از اینها دل سنگ اخلاص رو تکان نداده بود با وصف اینکه بارها اسم زلفا وبهیه به عناوین مختف عنوان میشد‌‌.
عمو ماجد به همراه برادرش برای پرس و جو از عمارت بیرون رفته بودند؛انطور که از شنیده ها میشد قضاوت کرد این بود که اکثر جوانان شهر و روستا به گروهک های مبارز موافق و مخالف پیوسته بودن و و امید بود خبری از کبیر به دست بیاد و خوشبختانه چه زود این خبر خوش به دستمان رسید..خواست خدا بود که خبر موثقی از زنده بودن کبیر به گوشمان رسیده بود!

دوباره امید به زندگیمان برگشته بود؛حالا دیگه ترک عمارت کار دشواری بود اما عمو ماجد قول داده بود در اسرع وقت و به محض بازگشت امنیت کامل به شهر دوباره به عمارت برگردیم... مادر شوهرم با شنیدن صحت خبر سلامتی کبیر سر از پا نمیشناخت و مدام خدا رو شکر میکرد؛ حالا دیگه امنیت نسبی به شهر حاکم بود و دیگه به ندرت خبری از انتحاری و بمب گذاری شنیده میشد، تعداد نیروهای نظامی امریکایی و اروپایی در شهر کمتر شده بود و اکثرا به پایگاههای خارج از شهرها منتقل شده بودند! اما کماکان خبری از کبیر نبود! گفتگو برای بازگشایی مرزهای ایران و عراق و اعزام زایرین به شهرهای مقدس هر دو کشور نتیجه داده بود و طی تماس تلفنی که با مادرم داشتم خبر خوش دیدارمون رو داده بود‌... برای دیدار خانواده ام لحظه شماری میکردم،عمو ماجد قول داده بود که حتما برای اوردنشون به بغداد به کربلا خواهد رفت چون خودش بیشتر از من مشتاق دیدن رفیق قدیمیشه و من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم...
بالاخره وعده دیدار فرا رسید! مثل پرنده ای از قفس رها شده بودم، پدرم خبر داده بود که هماهنگی های لازم رو با مدیر کاروان انجام داده و مدت زمان سفرشان طولانی تر شده و منعی برای اومدنشون به بغداد وجود نداره!!عثمان پیشنهاد داده بود که خودش به استقبال شون میره اما ته دلم راضی به این کار نبودم دلم نمیخواست خاطره بد خاکسپاری یوما تکرار بشه و سربسته به عمو ماجد گفته بودم که مانع رفتن عثمان بشه چون خانواده ام ادرس ما رو دارن اگه قسمت به دیدارشان باشه حتما انها رو خواهم دید...
امیر سرما خورده بود و تب داشت،شب قبل تا صبح نخوابیده بودم، سپیده صبح که بالاخره تبش پایین اومد و ارام گرفت، ابتسام بعد از خواندن نماز صبح به اتاقم امد و گفت:من اینجا میمونم،میدونم خسته ای تو برو اتاق من پیش اسرا بخواب من حواسم به بچه هست! پلک هام از شدت سنگینی روی هم می افتادند به سختی خودم رو به اتاق ابتسام رسوندم و همون جا خودم رو روی زمین انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد... نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که چشم هام رو به سختی باز کردم،افتاب از کنار پرده به داخل اتاق میتابید و شدت تابشش خبر از رسیدن به ساعات میانی روز رو میداد؛تعجب زده از سکوت خونه از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم...
 
 هیچ کس توی خونه نبود و همین باعث شد نگران در رو ببندم و به سرعت خودم رو به خونه مادرشوهرم برسونم! از پشت در صدای بازی و هیاهوی بچه ها بلند بود نفس راحتی کشیدم قبل از اینکه دستم به طرف زنگ بره در خانه گشوده شد! با دیدن چهره بشاش عمو ماجد گل از گلم شکفت..
صدای آشنای کوردی صحبت کردن ام کبیر و حلما! با صدای دلنشین مادرم در هم آمیخته شده بود! مثل پرنده ای که از قفس رها شده باشه افتان و خیزان خودم رو به داخل خونه انداختم، مادرم امیر رو در آغوشش گرفته بود و آلا کنار دستش نشسته بود با دیدن او فریادی از ته دل کشیدم و خودم رو در آغوشش انداختم! مادر زیبای من که رد پای گذشت ایام روی صورت و موهای درخشانش به روشنی هویدا بود با چشمان اشکبار و نگاهی لرزان چهره ام رو میکاوید و سر تا پای من رو غرق بوسه کرده بود و مدام به موهایم دست میکشید و میگفت روله گیان! عزیز دل دایه خودت چه مادر برازنده ای شدی! چقدر عوض شدی!و من رو به خودش میفشرد و از م جدا نمیشد... با طنین صدای پدرم به عقب برگشتم که با همان لبخند همیشه گیش آغوشش رو باز کرده بود و مثل همیشه پذیرای روح خسته ام بود‌.. پدر عزیزت از جانم که خیلی شکسته تر از قبل شده بود با دستهایی لرزان اشکهام رو پاک میکرد و مدام دستهایم را که محکم در دست گرفته بود رو میبوسید و با لذت به من نگاه میکرد.. اینقدر غرق دیدار پدر و مادرم شده بودم که متوجه گذشت زمان نشده بودم،صدای عمو ماجدمن رو به خودم اورد که میگفت:بابا جان پدر و مادرت خسته راهن! بزار استراحت کنن فرصت برای دیدنشون زیاده...بچه ها محکم به پدر و مادرم چسبیده بودندورهایشان نمیکردند حتی امیری که شب قبل تا صبح دراتش تب میسوخت درآغوش مادرم آرام گرفته بود و به قول ام کبیر این خون بود که میکشید...
پدرم چند باری سراغ کبیر رو گرفته بودوهر بار عمو ماجد سعی میکرد با عوض کردن بحث هواسش رو پرت کنه ودر نهایت لا به لای حرفهایش به تکریت بودن کبیر اشاره کرد؛میدونستم شنیدن این خبر برای انها شوک بزرگی به همراه خواهد داشت،و سخت پریشان بودم که چطور موضوع رو باهاشون در میون بزارم....
از ابتسام خبری نبود،اهسته از حلما سراغش رو گرفتم که گفت:صبح بعد از اومدن پدر و مادرت خونه تون اومدم اینقدر خسته بودی و خوابت سنگین شده بودکه حتی سر و صدای بچه ها هم نتونست بیدارت کنه..
 
حلما گفت:ابتسام صبحانه بچه ها رو داد و لباس های مرتب تنشون پوشید و من رو تا اینجا همراهی کرد،هر چه که اصرار کردم داخل خونه نیومد گفت باید برگرده وسایلش رو جمع کنه بره خونه پدرش چون تو مهمون داری نکنه نخوای خانواده ات بفهمن و ناراحت بشن و بعد با خنده گفت:بخدا ژالان این دختره سرش به سنگ خورده! یا شاید هم تو چیز خورش کردی؟این که اینقدر عاقل نبود؟با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم گفتم:من و ابتسام فعلا که چیزی برای جگیدن نداریم! نقطه مشترک زندگیمون کبیر بود که نیست! با اوردن اسم کبیر اه از نهادم بلند شد و گفتم:به نظرت جواب پدر مادرم رو چی بدم! اگه بفهمن چی میشه؟؟؟حلما گفت:فعلا که چیزی نفهمیدن حالا یکی دو روز حرف نزن که بنده های خدا لذت دیدار دختر و نوه هاشون کوفتشون نشه! بعدش خدا بزرگه....
ام کبیر و عمو ماجد برای پذیرایی از پدر و مادرم سنگ تمام گذاشته بودند واجازه نمیدادن به خونه خودمون برگردیم! اما زحمت زیاد بیش از این جایز نبود، برخلاف اصرارهای مادر شوهرم و دلخوری عمو ماجد آخر شب به خونه برگشتیم؛حرف های زیادی برای گفتن داشتم و مادرم از من مشتاق تر بود....
مادرم با دیدن خونه من لبخندی به لبش نشست وگفت:خدا رو شکر مادر اینجا در رفاهی و دغدغه نداری هر چند بین همزبان هات نیستی ولی مشخصه که زندگی راحتی داری! با تمام توان سعی کردم بغضم رو فرو بدم؛آه بلندی کشیدم و گفتم:مادر من این خونه که تو میبینی اندازه حمام عمارت پدری عمو ماجد هم نیست و با ذوق از عمارت براش تعریف کردم؛مادر بعد از شنیدن حرف های من چشم هاش برقی زد و گفت:
پس زندگی شاهانه ای که ام کبیر تعریف میکرد واقعیت داشت اما...نمیدونم چرا از اون لحظه که دیدمت نمیتونم باور کنم خوشحالی! هر چی که باشه من مادرم ! فکر نکن ازم دوری! من میدونم که تو یه چیزیت هست!!چرا عمو ماجد مدام میگه شرمنده که امانت دار خوبی نبودم؟لبخندی زدم و گفتم:مادر خانواده عمو ماجد رو همین طور که امروز دیدی تصور کن، اونها همیشه اینقدر خوبن! عمو ماجد از سفر مرگ برگشته و تمام دلواپسیش دینی هست که پدر به گردنش انداخته! اما این رو بدون که این خانواده کمتر از شما برام نبودن و اگه نمیداشتمشون تو این غربت دوام نمی اوردم... مادرم نفس راحتی کشید گفت: خدا رو شکر هر چند غریبی ولی خدا خانواده خوبی رو نصیبت کرده...

دو روز از امدن پدرو مادرم میگذشت؛تمام اهل خانواده برای دیدارشون به خونه من اومده بودن؛حتی زنعمو اخلاصی که زبان ما رو نمیفهمید؛ سلمه و مادر شوهرم هر روز آشپزی میکردن و سر وعده می اوردن! مادرم با دیدن این همه محبت خیالش تا حدودی از بابت ما راحت شده بود؛ به لطف کبیر و حلما که کوردی با من صحبت میکردن آی نور و ارکان کوردی رو به خوبی میفهمیدند و تا حدوی هم صحبت میکردن و پدر و مادرم از این بابت خیلی خوشحال بودند که میتونن با نوه هاشون به راحتی ارتباط برقرار کنن...
چند روزی بود که بچه ها مخصوصا ای نور و ارکان بهانه اسرا رو میگرفتن و سخت دلتنگش بودن ،ابتسام رو در طول این چند روز ندیده بودم و اسمی از او به میان نیامده بود و همین موضوع من روخوشحال کرده بودچون دیگه مجبور نبودم بابتش به خانواده ام توضیحی بدم و در جواب مادرم که جویای دلیل دلتنگی بچه ها بود دختر عموی پدرشون رو بهانه کرده بودم....
مادرم صبح زود قصد رفتن به حمام رو کرده بود و ای نور مشتاقانه قبل از او بیدار شده بود و دایه دایه گویان دنبالش به راه افتاده بود، تشر زنان رو به ای نور گفتم:بسه دیگه چقدر میخوای حموم بری مگه تو دیروز با عمه ات حموم نبودی؟مادرم دلخور گفت:چکار داری بچه رو؟ من با خودم حمومش می برم..
مادرم با رنگ پریده از حمام بیرون امد و در جواب عافیت باشه من چیزی نگفت و ناراحت رو ازم برگردوند! رفتار سردش کلافه ام کرده بود اما همچنان ارام بود و چیزی نمیگفت و این سکوت تا ساعتی بعد از نهار که عمو ماجد به قصد همراهی مغازه دنبال پدرم اومده بود طول کشید به محض خروج پدر، مادرم باصدای بلند فریاد زد! ژالان سریع بیا اینجا بشین کارت دارم! از لحن تحکم آمیز و عصبانی مادر جا خوردم و‌در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم گفتم: جانم دایه! خطایی ازم سر زده؟ مادر عصبانی گفت: هر چی که میپرسم راستش رو میگی وگرنه همین الان از اینجا میرم! شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم چشم دایه بپرس.
_اسرا کیه که خواهر آی نوره؟ ابتسام کیه که باهاتون زندگی میکنه؟ اصلا معلوم هست شوهرت کدوم گوریه که تو و چهار تا بچه رو به امان خدا رها کرده؟
حدس میزدم کار آی نور باشه! قبلا چند باری به خاطر خبر چینی تنبیه شده بود! نهایت سعیم رو برای اروم نشون دادن خودم به کار بردم و گفتم:مادر حتما باز آی نور خبر چینی کرده! از بس که این بچه خیالبافه!
مادرم با همون عصبانیت کنترل نشده اش گفت:بسه دیگه این همه فیلم بازی کردن و دروغ! از قدیم گفتن حرف راست رو باید از زبون بچه شنید..

جوابی برای سوال های مادرم که میدونستم دیر یا زود واقعیت ها رو میفهمه نداشتم... به خودم که اومدم دیدم ساعت هاست دارم حرف میزنم و اشک میریزم؛چشمان متورم مادر نشان از این داشت که او هم پا به پای من گریه کرده! با اه بلندی که از اعماق وجودش بلند شد من رو در اغوش کشید و گفت:دایه گیان! الهی مادرت بمیره تو در طول این چند سال چه ها که نکشیدی!! پس بی علت نبود که عمو ماجد مدام ابراز شرمندگی میکرد و میگفت امانتدار خوبی نبودم!
هول کردم و گفتم:دایه تو رو به جون بچه ها چیزی به روی عمو ماجد نیاری! او خودش به اندازه کافی بیمار و غصه داره! نه خودش و نه ام کبیر هیچ کدام به این وصلت راضی نبودن همش گناه یومای... و بعد یادم افتاد که او دستش از دنیا کوتاهه...
دایه نگران گفت:پس حالا تکلیف کبیر چی میشه؟!تو مطمئنی زنده ست؟ ژالان بیا بچه ها رو بردار و برگرد! بخدا قسم که تو و بچه هات روی تخم چشم هام جا دارین! نا امید گفتم:دلت خوشه مادر من! اول اینکه این بچه ها صاحب دارن! مگه میشه همینطور بلندشون کنم و بیارمشون! من میدونم پدر شوهر و مادرشوهرم قبول نمیکنن اگه هم از روی اجبار قبول کنن دوری شون رو تاب نمیارن! بعد هم هنوز تکلیف کبیر روشن نیست... مادرم برخلاف قولی که به من داده بود تحمل نکرد و تمام ماجرا رو برای پدر تعریف کرد!
پدرم عصبانی از این کار کبیر و در حالی هم که بهش دسترسی نداشت گفت:خدا رو شکر که خودش نیست! چون نمیدونم برای این ظلمی که در حق تو کرده چه جوابی میخواد بده! الان هم درنگ جایز نیست حتی اگه مجبور بشم تو رو تنها با خودم خواهم برد! و بعد در حالی که به طرف درب خروجی میرفت گفت:میرم تکلیفم رو با این خانواده روشن کنم! اصرارهای من و مادرم نتیجه نداد و بابا تنهایی روانه خونه عمو ماجد شد...‌نمیدونم اون شب در خلوت بین پدرم و عمو ماجد چه گذشته بود که عمو ماجد با تمام وابستگی که به بچه های من داشت و برخلاف نظر مادرشوهرم تمام اختیارات رو به من داده بود و گفته بود که من با هر تصمیمی که ژالان بگیره مخالفتی نخواهم کرد و به عنوان جد پدری تمام اختیارات بچه ها رو به او واگذار میکنم! عمو ماجد با این تصمیمش من رو تو دو راهی بدی قرار داده بود!پدرم که روی تصمیم خودش مصر بودو میگفت تو دیگه هیچی توی این کشور نداری شوهرت هم که مفقوده پس دلیلی برای ماندن نداری!
اما یک طرف زندگی من خانواده ای بودند که میدونستم چقدر به من و بچه هام وابستگی دارن و نمیتونن دوری شون رو تحمل کن! اونها یک بار دیگه ثابت کرده بودن که من براشون ارزشمندم...

عمو ماجد یک بار دیگه برام پدری کرده بود و ثابت کرده بود کمتر از حلما براش ارزش ندارم؛ او که به حلما و مادرشوهرم گفته بود به هیچ عنوان حق صحبت در مورد این موضوع رو با من ندارن مبادا روی تصمیم من تاثیر بزارن و اونها هم سکوت کرده بودن اما هم بغض حلما رو وقت صحبت با خودم و بچه ها و هم لرزش مردمک های ام کبیر رو هنگام در آغوش گرفتن بچه ها حس میکردم اما از طرفی هم نمیتونستم و نمیخواستم روی حرف پدرم حرفی بزنم! بابا هم بعد از دیدن ابتسام و اسرا پاش رو توی یک کفش کرده بودکه کبیر حتی اگه برگرده هم به درد تو نمیخوره! او زن داره و میتونه بدون شما هم زندگی کنه! باید با من به ایران برگردی و من به معنای واقعی لال شده بودم....
ابتسام رو چند روزی بود ندیده بودم تا اینکه بعد از متوجه شدن مادرم از هوو دار شدن من عمو حنیف خانواده ام رو شام دعوت کرد و الحق که سنگ تمام گذاشته بود و چون چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت اسرا و ابتسام هم در اون مهمونی حضور داشتن... خانواده ام اصلا هوو بودن ابتسام رو به روی خودشون نیاوردن و سعی کردن جبران میزبانی عمو حنیف رو با سوغاتی هایی که از ایران اورده بودن به خوبی به جا بیارن؛ خوشبختانه اون شب دلخوری پیش نیومد اما اخر شب که قصد بازگشت به خونه رو داشتیم ابتسام به طرز ناباورانه ای دور از چشم بقیه از فرصت تنهایی من استفاده کرد و من رو به داخل اتاقی کشید و هول زده در حالی که برای اولین بار دستهای من رو محکم در دست گرفته بود گفت:ژالان جان غلط کردم! اشتباه کردم! من نباید وارد زندگی تو میشدم تو رو به جون بچه هامون نرو!! من روشرمنده کبیر و عمو ماجد نکن! اگه کبیر برگرده من چی جوابش و بدم؟ در جوابش گفتم و اگه برنگرده؟ابتسام این بار روی زمین نشست و گفت:من مطمئنم برمیگرده ژالان! تورو خدا نرو! تا به حال خودم رو اینقدر بدجنس ندیده بودم، گفتم:خب ابتسام برای تو که بد نمیشه اینجور میشی تنها همسر کبیر و دخترت هم میشه تنها بچه اش! سایه شوم من و بچه هامم از سرت کم میشه! ابتسام یکباره اشکهاش جاری شد و سرش روپایین انداخت...

انگار ورق زندگی من برگشته بود، کسانی که تا دیروز چشم دیدنم رو نداشتن،حالا دیگه به هر نحو ممکن سعی میکردن مانع رفتنم بشن و یکی از انها زنعمو اخلاص بود که چند باری بین حرفهاش به فادیا و سلمه اشاره کرد و مستقیم میگفت درسته که هر دو هووش هستن اما راضی به دور شدن ازشون نیست چون عضو خانواده اش به حساب میان!!!باور این حرفا از زبان ابتسام و مادرش سخت بود چون با هر جمله ای که ازشون میشنیدم خاطرات عمارت و بدجنسی هاشون احظه لحظه جلوی چشم هام جون میگرفتن... اما سرنوشت چیز دیگه ای برام رقم زده بود، ماندن پدر و مادرم در بغداد طولانی شده بود اما خوشبختانه چون ویزای کاروان گروهی نبود نمیتونست مشکل ساز باشه اما مهلت ده روزه رو به اتمام بود و پدر و مادرم باید به کربلا برمیگشتن..
پدرم صبح زود همراه با عمو ماجد و مدارک شناسایی ما به سفارت ایران رفته بود،و من و مادرم چمدان هایمان را میبستیم؛با جمع کردن هر تکه از وسایلمون انگار تمام خاطرات چند سال زندگیم رو توی چمدان جا میدادم! عکس های من و کبیر! پارچه ها و لباس هایی که بهم هدیه داده بود و سربند طلایی که قرار بود به واسطه اون وارث خانواده رو به دنیا بیارم همه و همه جزیی از خاطرات فراموش شده ام بودن که به واسطه این بریدن و دل کندن برام تک تک تداعی میشدن..
حوالی ظهر بود که پدرم با شانه هایی خمیده و ناراحت به خونه برگشت و در جواب ما فقط گفت:انشالله درست میشه ولی چون بچه ها تابعیت عراق دارن فراهم کردن مقدمات خروج شون زمان بره
هر چند عمو ماجد قول داده خودش پیگیر باشه اما دلم رضا نیست یک دقیقه اینجا ژالان و بچه هاش رو تنها بزارم! و گفتن این حرف از جانب پدرم یعنی اینکه رفتن ما به تاخیر می افتاد! مادرم در حالی که سعی میکرد ناراحتیش رو پنهان کنه گفت: حالا اعصاب خودتون رو به هم نریزید اینهمه سال دوری رو تحمل کردیم دو سه ماه دیگه هم روش! و بعد با لبخند ساختگی رو به پدرم کرد و گفت: تو که تصمیم داشتی طبقه بالای خونه رو بسازی! اصلا فکر کردی ژالان بیاد باید خونه خودش رو داشته باشه!! انشالله تو این مدت کوتاه ما هم خونه رو اماده میکنیم و بعد اه بلندی کشید و گفت:منم جهیزیه ای رو که همیشه ارزو داشتم بهت بدم رو برات تهیه میکنم؛ تو هم در طول این مدت مواظب خودت و بچه هات باش ما خیلی زود برمیگردیم..
نمیدونم چه حسی بود وقتی که به ارزوی چندین ساله ام که برگشتن به وطنم و کنار خانواده ام بود نزدیک شده بودم دو دلی و تردید مثل خوره به جونم افتاده بود و الان مثل سرباز شکست خورده ای بودم..
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه lwsryj چیست?