رمان ژالان قسمت پانزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت پانزدهم

با عصبانیت به طرف در رفتم و در رو باز کردم!

 هنوز دهانم رو باز نکرده بودم که با دیدن سلمه و فادیا که پریشان توی سر خودشون میزدن برق از سرم پرید! سلمه به طرف من اومد و بغضش شکست و در حالی که من رو در آغوش گرفته بود با صدای بلند شروع به گریه کرد! نا خوداگاه به انتهای کوچه و خونه مادرشوهرم نگاه کردم که همسایه ها اونجا جمع شده بودن! دلم گواهی خوبی نمیداد سلمه رو از خودم جدا کردم و دوان دوان به طرف خونه مادرشوهرم دویدم؛بین راه بارها و بارها زمین خوردم و کفشهام جا موند اما هر طور که بود خودم رو از بین جمعیت به داخل خونه مادر شوهرم انداختم و و با دیدن موهای پریشان او و اخلاص پاهایم سست شد و به زمین نشستم...
مادر شوهرم فریاد زنان کبیر رو صدا میزد و خطاب به من میگفت:با تو و بچه هایت چه کنم؟؟؟ جواب ارکان و ای نور رو چی بدم؟ افتان و خیزان خودم رو به او رسوندم و گفتم:چی میگی ام کبیر؟ارکان و ای نور چرا؟؟ انگار دلم نمیخواست باور کنم که خبر مرگ کبیر واقعیت داره....مثل دیوانه ها از جا بلند شدم و در حالی که بی هدف به دور خودم میچرخیدم گفتم:من مطمئنم دروغه! منمیدونم این بار باز هم کبیر برمیگرده! من میدونم کبیر با پای خودش برمیگرده! کبیر به من قول داده! صدای گریه حاضرین بلند شد! اینقدر زار و مفلوک شده بودم که دلسوزی همه رو برانگیخته بودم..
بدون کلمه ای حرف از حیاط بیرون اومدم و بی توجه به سلمه و فادیا و اسیه که سعی در اروم کردنم داشتن به طرف خونه رفتم! حلما و ابتسام از من اشفته تر وسط کوچه نشسته بودن و توی سر و صورت خودشون میزدن اما من ناراحت نبودم! باید خودم رو برای برگشتن محبوبم اماده کردم!باید بهترین لباس کوردیم رو میپوشیدم چون کبیر عاشق لباس محلی کوردی بود! باید سراغ بچه هام میرفتم! نباید ارکان و ای نور با شنیدن این خبر دروغ سینه چاک میکردند
من مطمئن بودم کبیر من زنده ست...
کبیر؛عشق دوران نوجوانی من؛مردی که بند بند وجودم شیفته اش بود حتی زمانی که با ازدواج مجددش بارها و بارها حس نفرت و بی تفاوتیش رو به خودم تلقین کرده بودم برای همیشه من رو ترک کرده بود و من با تمام وجودم سعی در انکار این اتفاق داشتم ...
بی اراده به بچه هایم نگاه میکردم و با در اغوش کشیدنشان سعی در اروم کردن خودم داشتم اما شعله هایی که از درونم زبانه میکشید خیال فروکش نداشتند و جگر من میسوخت...


کبیر رو غریبانه و بدون حضور من در آرامگاه ابدیش در کنار عمو ماجد به خاک سپرده بودن؛درست در لحظاتی که من بین کابوس بودن و نبودنش دست و پا میزدم و رفتنش رو باور نداشتم! همون روزی که من بارها به هوش اومده بودم و از شدت بی تابی باز هم با تزریق ارامبخش به خواب رفته بودم...
بعد از رفتن کبیر تازه معلوم شد که او در بین همرزمانش چه محبوبیتی داشته و چطور برای دفاع از خاک و ناموس و وطنش مبارزه میکرده! حالا دیگه کبیری که مدام برای نبودنش و ترک خانواده سرزنش میشد تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود که با شهادتش ثابت کرده بود ناموس و وطن پرستیش مرزی نداشت! دسته دسته اقوام و آشنا و بیگانه و همشهری ها برای عرض تسلیت به عمارت می اومدند و من شک زده از این اتفاق حتی قطره اشکی هم نداشتم که در عزای محبوبم بریزم! ابتسام رو میدیدم که چطور
عزاداری میکنه و به سر و صورت خودش میزنه اما من نمیتونستم! دلم میخواست باور کنم که این بار هم مثل دفعه قبل اشتباه شده و کبیر من زنده ست اما افسوس...بالاخره خبر به پدر و مادرم رسید؛اون ها بعد پانزده روز از مرگ کبیر خودشون رو به تنها دخترشون رسونده بودند و خاله رباب و سیروان هم همراهشان بودن... با امدن مادرم یکباره تمام مصیبت هایی که کشیده بودم مقابل چشمانم جان گرفته بودند! دیگه نایی برای جنگیدن و تحمل نداشتم! اوضاع مادر شوهرم هم بهتر از من نبود! او در عرض کمتر از چند ماه هم همسر و هم پسر از دست داده بود،دیگر از اون زن قوی و پر ابهت نشانی نداشت و یک شبه چندین سال پیرتر و شکسته تر شده بود...
حلما هم به قدری عزادار و بی قرار برادر بود که حتی دیدن روی محبوب بعد از گدشت سالیان هم نتونسته بود ذره ای تغییر در وجودش ایجاد کنه..
حالا دیگه من هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم! و هیچ دلیلی برای موندم نمیدیدم! باید برمیگشتم به وطنم و جایی که بتونم در کنار خانواده ام ارامش داشته باشم..
چهل روز گذشت،چهل روزی که هر دقیه و ثانیه اش برای من مثل سالها عذاب بود،به خواست پدرم در طول این مدت کلمه ای حرف از رفتن نزده بودم! خاله رباب و سیروان به عنوان خاله و پسر خاله من معرفی شده بودند و هنوز کسی اطلاع نداشت که سیروان همون خواستگار پر و پا قرصه حلماس...
سیروان در طول این مدت پا به پای مردان عمارت و پدرم در حال کار و پذیرایی از مهمانهایی بود که هنوز هم رفت و امدشان قطع نشده بود.
ام کبیر میدونست من رفتنی ام اما به روی خودش نمی اورد و حرفی نمیزد تا مبادا تاثیری روی تصمیم من داشته باشه..
 

اما ابتسام که خودش اون روزها حالی بهتر از من نداشت در تمام اون مدت خواهرانه پرستار من و بچه هام بود و طوری از امیر و آلا نگهداری میکرد که گویی فرزند خودش هستن! انقدری که من خودم رو شرمنده محبت های بیدریغ و بی چشمداشتش میدونستم...
با گذشتن مراسم چهل کبیر پدرم خودش رو مسئول دونست که با مادر شوهرم در مورد بردن من و بچه ها از عراق صحبت کنه؛ مادر شوهرم در برابر تمام صحبت های پدر سکوت کرده بود و حرفی نمیزد فقط گاهی قطره اشکی سمج که از گوشه چشمش خیال چکیدن رو داشت با لبه روسریش پاک میکرد و در نهایت هم
خیلی ارام گفت:من بخاطر همه چیز شرمنده ام! من میدونم که امانت دار خوبی نبودم اما در تمام این سال ها هیچ وقت احساس نکردم که ژالان عروسمه! خدای من شاهده که او از حلما برای من عزیزتره! الان هم شاید اگه ماجد زنده بود به پشتوانه او اجازه نمیدادم نوه هام از اینجا برن اما... در حال حاصر به نفع ژالان و بچه هاشه که اینجا رو ترک کنن و نزدیک شما باشن! از لحاظ مالی هم هیچ نگرانی نداشته باشین! خدا رحمت کنه ماجد رو همیشه به فکر روز مبادای بچه ها بود به اندازه ای طلا پس انداز دارم که این بچه ها بتو نن سر پناهی در ایران داشته باشن و پولی که بتونن ازش امرار معاش کنن! نگران سند زمین و نخلستان های اینجا هم نباشید من مثل شیر رو سرشون هستم و نمیزارم هیچ حقی از بچه های کبیر ضایع بشه...
پدرم که سر به زیر انداخته بود و در برابر این همه خضوع ام کبیر احساس شرمندگی میکرد، گفت:خواهش میکنم بیشتر از این ما رو شرمنده نکنید شما برای ژالان مادری کردین و خانواده من هم تا ابد مدیون خوبی های شما هستن؛پس لطفا نگران خونه و زندگی ژالان نباشید که از همون موقع که تصمیم گرفته بود به ایران برگرده همه چیز مهیا شده،ام کبیر دستش رو بالا برد و گفت:نه! این حق ژالان و بچه هاشه...
دوباره دوندگی و پیگیری مدارکی که برای خروج از کشور بچه ها با پیدا شدن کبیر نصفه کاره رها شده بود رو باید شروع میکردیم و شاید این امر دو سه ماهی طول میکشید، این بار عثمان قبول کرده بود که خودش عهده دار این امر بشه و به همین خاطر به پدرم قول داد که هر چه سریعتر این ماموریت رو با موفقیت به پایان برسونه...
پدر و مادرم همراه با خاله رباب و سیروان قصد رفتن کرده بودند؛سیروان اینقدر مردانگی و عزت نفس داشت که تا روز اخر رفتنش کلمه ای با حلما صحبت نکنه و قصد و نیتش از اومدن به عراق رو فقط برای عرض تسلیت نشون بده..

پدرم اما درست شب اخر رفتنشان
با اشاره به این موضوع گفت:این دفعه به خواست رباب خانم و سیروان حرفی از وصلت این دو جوان نخواهیم زد اما انشالله روزی که برای بردن ژالان و بچه هاش برگردم حتما با سیروان خواهم امد و تکلیفشون رو روشن خواهم کرد‌....
من زنی عزادار و شوهر مرده بودم که با رفتن پدر و مادرم توی اون غربت تنهاتر و نا امید تر از قبل شده بودم؛تمام هوش و حواسم پی بچه هایی بود که حالا نمیدونستم تنهایی چطور حامی و پشت و پناهشون باشم! آی نور دقیقا خصوصیات خودم رو داشت و به همون اندازه احساساتی و زود رنج بود او که بیشتر از بقیه بچه ها میفهمید غم مرگ پدر او رو به دختری افسرده و دل نازک تبدیل کرده بود که وقت و بی وقت اشکش سرازیر میشد و اتش به وجودم میکشید...
شاید اگه اون روزها حمایت و کمک های ابتسام و حلما نبود من از پا افتاده بودم! اونها با وجود غم بزرگی که توی دلشون داشتن باز هم از پرستادی من و بچه هام غافل نمیشدن و هوام رو داشتن...
چند روزی از رفتن خانواده ام میگذشت؛اون شب هم مثل چند وقت گذشته مادرشوهرم شام ما رو پخته بود و به همراه حلما به خونه ما اومده بود تا تنها نباشیم! هوای عمارت عجیب برام سنگین بود و دلم میخواست لا اقل روزهایی رو که به رفتنم مونده رو خونه بغداد بگذرونم! تصمیم داشتم این موضوع رو با مادرشوهرم مطرح کنم چون روز بعد عثمان قرار بود برای پیگیری کارهای برگشتن من و بچه ها به سفارت بره ما هم همراهش به بغداد برگردیم، مدام با خودم در کلنجار بودم که چطور این موضوع رو مطرح کنم که صدای در بلند شد و لحظاتی بعد عمو حنیف بدون اجازه وارد شد و در حالی که پلک هاش از عصبانیت میلرزیدن گفت:مگه اینجا بی صاحبه! شهر بی در و پیکر گیر اوردین که هر کس هر وقت دلش بخواد بتونه بیاد و هر وقت خواست بره! و بعد انگشتش رو به طرف من گرفت و گفت:با توام دختر! خوب گوش کن! تو شاید خودت بتونی از اینجا بری ولی این رو بدون اجازه بچه های این خونه رو نداری! این بچه ها با تو هیچ جا نمیان! قبل از اینکه من بخوام جوابش رو بدم ام کبیر بلند شد و در حالی که سینه به سینه حنیف ایستاده بود گفت:حالا من میگم تو اینها رو تو گوشت فرو کن! این زن عروس من و بچه هاش نوه های منن! الان هم اگه کسی بخواد برای اینده شون تصمیم بگیره منم نه تو!

عمو حنیف شروع به داد و فریاد کرد و کار بالا گرفت! همه با شنیدن سر و صدای به پا شده به خونه ما اومده بودن و هر کسی سعی داشت یه جوری این قائله رو ختم کنه، اما من دیگه توان جنگیدن نداشتم! فقط با صدای بلند فریاد زدم:دفعه دیگه پای کثیفت رو بدون اجازه تو خونه من بزاری خودم میدونم چیکارت کنم!
من هر کاری دلم بخواد میکنم و از تو اجازه نمیگیرم!
حنیف نگاه سراسر کرنه ای به من انداخت و گفت: حالا میبینیم میتونی بچه های ما رو از اینجا ببری یا نه!!!
و به سرعت از خونه بیرون رفت! عثمان درمانده گوشه ای نشست و در حالی که سرش رو بین دستهاش گرفته بود گفت:غصه نخور ژالان! من به پدرت قول دادم کار نیمه تمام عمو ماجد رو تموم کنم! خودم همین فردا میرم بغداد و قول میدم با التماس هم که شده کارتون رو راه بندازم! و بعد بغض کرده گفت:من به کبیر قول دادم در نبودش هوای شما رو داشته باشم؛سرم بره قولم نمیره...
عثمان که قبل از خبر شهادت کبیر قرار شده بود برای زندگی به شهر محل سکونت خانواده آسیه همسرش کوچ کنه حالا بالاجبار دوباره ماندگار عمارت شده بود؛
روز بعد عثمان با عزم جزم تر از قبل برای راهی کردن ما به ایران راهی بغداد شد تا مدارک قانونی مهاجرتمون رو کامل کنه...
زندگی اما در عمارت سخت تر شده بود، اون عمارت منحوس که تا چندی قبل مقر فرماندهی دایه بود حالا دیگه جولانگاه حنیف شده بود! اخلاص اما به طرز قابل توجهی تغییر کرده بود و هیچ عکس العملی در برابر کارهای همسرش نشون نمیداد،او که همیشه کینه جو و تشنه قدرت بود الان دیگه بی تفاوت به همه چیز زندگیش رو میگذروند...
عمه و خانواده اش هم بعد از برگشتن ما به عمارت اومده بودن،عمو حنیف خونه یوما رو براشون اماده کرده بود تا اونها هم ساکن عمارت بشن! حلما اخرین باری که عمو حنیف دوباره به خواستگاری پسر عمه اش اشاره کرده بود تمام قد جلوی او ایستاده و هشدار داده بود!‌ ام کبیر هم قسم خورده بود اگه حنیف بخواد بار دیگه این موضوع رو مطرح کنه از گفته اش پشیمونش میکنه! عمه با شنیدن این حرف ها با گفتن دیگه هیچ میلی به انجام این وصلت نداره چون نمیخواد گفته برادر مرحومش عمو ماجد رو زمین بندازه پرونده این موضوع رو بسته بود...
 

عثمان با موفقیت برگشته بود و با خوشحالی خبر از روند موفقیت امیز کارهای مهاجرت ما رو داد و گفت:عروس قول میدم کمتر از دو ماه دیگه ببرمت مرز و دستت رو توی دست خانواده ات بزارم! روزی که بخوام این کار رو بکنم اگه بمیرم هم راحت میمیرم چون دیگه بار مسئولیتی به گردنم نیست! با شنیدن این حرف ها از جانب عثمان اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:من اینجا همسرم رو از دست دادم ولی در عوض صاحب خانواده ای شدم که دل کندن ازشون برام یکی از سخت ترین کارهای دنیاست...
سلمه به شدت در خونه رو میکوبید! از روزی که عمو حنیف بدون اجازه وارد خونه ما شده بود و جنجال به پا کرده بود،دیگه درها رو قفل میکردم؛سلمه هراسان وارد خونه شد و گفت:ژالان! زود باش در رو ببند بیا تو اتاق بچه هات متوجه نشن خبر جدیدی برات دارم! اینقدر اون روزها خبرهای ناگوار شنیده بودم که تحملم رو از دست داده بودم! رو به ای نور گفتم:دخترم تلویزیون رو روشن کن و با خواهر و برادرهات همین جا بشین و در رو به روی هیچ کس باز نکن تا بیام! همراه سلمه وارد اتاق شدم و گفتم:حرفت رو بزن دارم پس میفتم! سلمه در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت:امروز صبح اتفاقی حرف هایی شنیدم ژالان! قول بده فعلا تا از جانب خودشون گفته نشده به روی خودت نیاری! شتابزده گفتم:باشه قول میدم تو فقط بگو چی شنیدی؟ سلمه با حرص گفت:عمه و حنیف نقشه جدید کشیدن و دارن فهام رو وارد این بازی کثیف میکنن! امروز شنیدم که میگفتن: نباید اجازه بدیم بچه های کبیر از اینجا برن! و توی گوش فهام میخوندن که تو به عنوان جانشین برادرت باید از اونها محافظت کنی! ولی پیشنهادی که دادن!!!
متعجب گفتم:این حرف که تازگی نداره! جون به سرم کردی! بقیه اش رو بگو! سلمه سر افکنده گفت: عمو حنیف گفته تو باید به عقد عدنان پسر عمه فائزه در بیای! تا هم موندنت تو عمارت بی اشکال بشه و هم بچه ها اینجا موندگار بشن!!! دهانم از شدت تعجب باز مانده بود و توان صحبت نداشتم! با عصبانیت گفتم:بخدا قسم که من بالاخره این مرد رو میکشم! این حنیف از خدا بی خبر چی از زندگی من میخواد...
سلمه سکوت کرده بود و به حرف های من گوش میکرد تا اروم بشم؛ هذیان میگفتم! شوک بدی با شنیدن این حرف ها بهم وارد شده بود! رو به سلمه گفتم:حنیف اگه اینقدر نگرانه چرا ابتسام رو به خواهر زاده اش نمیده؟
سلمه شانه ای بالا انداخت و گفت:همش به خاطر اون زمین ها و نخلستانیه که به نام کبیره...

محکم به پیشونی خودم کوبیدم و گفتم:متنفرم از هر چی پول و زمین و نخلستانه! یک بار بخاطر همین ها زندگی من به باد رفت! الان هم به طمع همین زمین و نخلستان دارن برای زندگی من تصمیم میگیرن! بخدا قسم این بار دیگه کوتاه نمیام! سلمه وحشت زده گفت: ژالان تو رو خدا حواست باشه! تنها شخص نزدیک به تو توی اون خونه منم! حنیف اگه بفهمه من رو میکشه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو خیالت راحت باشه! من حرفی نمیزنم؛فعلا به سود خودمه سکوت کنم ببینم چه خاکی میتونم توی سرم بریرم...
حلما شوک زده بعد از چند دقیقه سکوت گفت:ژالان تو مطمئنی سلمه این حرف ها رو درست شنیده؟ نمیتونم باور کنم عمو حنیف با این نقشه کثیف بخواد جلو تو رو بگیره! ناراحت گفتم:اره همه اینها که شنیدی نقشه اون عموی از خدا بیخبرته! حالا چطور و با چه وعده ای تونسته عمه رو با خودش همراه کنه خدا میدونه!
دو سه روزی از این ماجرا گذشته بود، از صبح توی عمارت برو و بیای عجیبی بود،عمو حنیف گوسفندی خریده بود و شوهر عمه او رو به دار کشیده و در حال تمییز کردنش بود، بی خیال از کنارشون گذشتم و به طرف خونه مادر شوهرم میرفتم! چقدر از دیدن این مناظر و رفت و امدها عذاب میکشیدم! همه اینها من رو به یاد روزهای با کبیر بودن و حضور عمو ماجد می انداخت؛ صدای زنعمو اخلاص از پشت سر به گوش رسید که با مهربانی صدا زد عروس! خودم رو به نشنیدن زدم که بار دیگر با صدای بلندتر گفت:ژالان! با نارضایتی به عقب برگشتم و در حالی که سعی میکردم قیافه معمولی به خودم بگیرم گفتم:جانم زنعمو با من بودی؟زنعمو اخلاص با لبخندی که تصنعی یا واقعی بودنش رو نمیشد تشخیص داد گفت: بله دخترم ! امشب همه توی سالن عمارت جمع میشیم! سپس اهی کشید و گفت:به یاد گذشته! برای تغییر روحیه همه خوبه! عمو حنیفت تصمیم گرفته مهمونی بده شاید اینجا از این حالت غمخونه دربیاد؛دختر جان تو هم دست بچه هات رو بگیر و بیا! گناه دارن این بچه ها! با صدای بلندی که دلم میخواست عمو حنیف هم بشنوه گفتم:بعد کبیر شادی و مهمونی به من حرومه!حالا اگه ام کبیر اومد ای نور و ارکان رو باهاش میفرستم! هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای عمه از پشت سرم بلند شد که گفت:اخلاص انشالله امشب همه میان! درست نیست دعوت بزرگ خانواده رو رد کرد...
 

بدون جواب به عمه فائزه راه خونه مادرشوهرم رو در پیش گرفتم و از اونجا دور شدم...مثل چند وقت گذشته باز هم صدای مرثیه خوانی از خونه به گوش میرسید،خیلی وقت بود که شب و روزهای ام کبیر با اشک و گریه به سر میشد، مادرشوهرم با دیدن من بلافاصله نم اشک زیر چشمش رو پاک کرد و گفت:بفرما عروس! خوش اومدی! خودم رو به بی خیالی زدم و لبخند زورکی روی لب نشاندم و گفتم:از صبح خبری ازتون نبود! دلتنگ شدم! حلما کجاست؟ ام کبیر نگاه نافذش رو به چشمانم دوخت و گفت:این همه هیاهوی حیاط رو دیدی؟حنیف تصمیم داره مهمونی بده!تمام اهل عمارت مشغول کارن! حلما رو فرستادم کمک حال سلمه و فادیا باشه،نمیخوام حرف و حدیثی دنبالمون باشه و بهانه ای به دست کسی بدیم! ام کبیر زن عاقلی بود و میدونست در هر شرایطی چطور رفتار کنه، اما من حس خوبی به این مهمانی نداشتم!
کنار مادرشوهرم نشستم و گفتم: امشب اگه خواستین تو مهمونی شون شرکت کنین بچه ها رو هم همراه خودتون ببرین! دلم نمیخواد دوباره با این عمو حنیف... همسفره بشم! خدا کنه این روزهای باقیمانده رو بتونم تحمل کنم...
بجز آلا که لحظه ای از من جدا نمیشد بچه ها رو با مادرشوهرم و حلما به سالن عمارت فرستاده بودم،الا با زبان کودکانه اش برایم حرف میزد و من مست از شیرین زبانی هایش خیره به چشمانی شده بودم که عجیب به پدرش شباهت داشت! صدای ضربه هایی که ارام به در میخورد من رو از عالم رویا جدا کرد،مادرشوهرم با سینی غدایی در دست پشت در ایستاده بود با دیدن من لبخندی به رویم زد و گفت:منتظر میمونم تا تو و آلا شامتون رو بخورید باید به عمارت بریم! امشب میخوان در مورد اموال کبیر صحبت کنن تو هم باید باشی! حس خوبی به این دور همی نداشتم؛با نارضایتی گفتم:نیازی به حضور من نیست! شما از طرف من و بچه هایم وکیل باش!
میدونم که از شما دلسوزتر نداریم! ام کبیر با دلخوری گفت:میدونستم هر کی دنبالت بیاد روش رو زمین میندازی؛خودم اومدم که نه نیاری! و با این حرفش دهان من رو بست...
دود غلیظ قلیان فضای بزرگ سالن رو پر کرده بود،عمو حنیف و شوهر عمه فائزه بالای مجلس نشسته بودند و گهگاهی آهسته با هم پچ پچ میکردند! عمه فائزه با دیدن من و آلا که همراه مادرشوهرم وارد شدیم لبخندی زد و به استقبالمان آمد و در حالی که آلا رو در آغوش میگرفت گفت:خوش امدی عروس! جات سر سفره شام خیلی خالی بود! من که به قدری در این مدت کوتاه به تو و این بچه ها که یادگار کبیر عزیزم هستند عادت کردم که نمیتونم یک روز ندیدنتون رو تاب بیارم!کاش میشد تا همیشه نزدیک خودم باشین!

ناخوداگاه نگاهم به نگاه حلما قفل شد که پوزخندی روی لبش نشسته بود و تای رو به علامت تعجب بالا برده بود! عمه فائزه که مسیر نگاه من رو دنبال میکرد اخم تیزی کرد ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد و در حالی که دستش رو پشت کمر من گذاشته بود به طرف بالای سالن هدایت کرد! زنعمو اخلاص که خیلی وقت بود که دیگه کاری با من نداشت و رفتارش خیلی معمولی و بی تفاوت شده بود به سختی هیکل گوشتی و تپلش رو جا به جا کرد و گفت:بیا اینجا کنار من و ابتسام بشین،دلم نمیخواست روزهای اخر بودن در عمارت تکرار کینه های قدیمی باشه بنابراین بدون توجه به اشاره های حلما همون جا بین ابتسام و مادرش نشستم...
جو خیلی عادی و خسته کننده بود،هر کسی حرفی میزد و تنها بحثی که به وسط کشیده نمیشد بحث اموال کبیر بود، بچه ها خسته شده بودند و هر کدام گوشه ای دراز کشیده بودن،الا خمیازه ای کشید و به عادت وقت خوابش دستش رو توی یقه ام فرو برد که رو به مادرشوهرم گفتم:ساعت خواب بچه هاس با اجازه من از حضورتون مرخص بشم! عمه فائزه که انگار تازه موضوعی رو به خاطر اورده بود بلافاصله از جا بلند شد و گفت: نه! چند دقیقه منتظر باش کارت دارم! و به سرعت از سالن خارج شد،صدای تپش های قلبم رو میشنیدم و هر لحظه منتظر موضوعی بودم که سلمه گفته بود! اما چند دقیقه بعد عمه فائزه با دو سینی بزرگ که روی اون پارچه های قرپز حریر کشیده شده بود وارد سالن شد و به طرف ما اومد..
او در حالی که سینی ها رو جلوی من و ابتسام میگذاشت با صدای بلند که همه بشنون گفت:خدا رحمت کنه شوهرتون رو،اما شما نمیتونید تا قیمامت رخت عزا به تن داشته باشین! قابل دار نیست ولی من این لباس ها رو به سلیقه خودم تهیه کردم امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد!نفس راحتی کشیدم،انگار که از گرداب بزرگی نجات پیدا کرده باشم از عمه تشکر کردم و گفتم:ممنونم به خاطر لطفتون اما اگه هزاران بار لباس عزا رو از تن به در بیارم باز هم تا ابد دلم عزادار همسرمه، صدای گریه مادرشوهرم و حلما همزمان بلند سد و باعث شد اشک های من هم جاری بشه! عمه که انتظار بوجود امدن این جو رو نداشت خودش هم در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت: کاش من میمردم ولی برادرزاده عزیزم رو از دست نمیدادم،اما ای کاش چاره کار مانیست! الان ما به عنوان خانواده کبیر باید از تو و فرزندان او که تنها یادگارهاش هستین محافظت کنیم! همین خود من! مادر شوهرت و عمو حنیفت تا روزی که زنده ایم کنیزت و پشتیبان و در خدمتت میمونیم...

احساس خطر کرده بودم از بازگوی این حرف ها بوی خوشی به مشام نمیرسید؛حلما که میدونست اگه این حرف ها ادامه پیدا کنه امکان داره کار به جاهای باریک تری بکشه،وسط حرف عمه اش پرید و گفت:حالا برین لباس هاتون رو عوض کنید! عمه جان دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی! ابتسام به اشاره حلما از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت اما خوشبختانه اون شب آلا به قدری بهانه گیر شده بود که با صدای بلند شروع به گریه کرد و به حدی گریه اش شدت گرفت که عمو حنیفی که میخواست پیشدستی کنه و صحبتش رو شروع کنه رو وادار به سکوت کرد! مادرشوهرم به ناچار گفت:بلند شو عروس بچه هات ادیت میشن کارم رو ساده کرد اما لحظه اخر که میخواستم از در خارج بشم صدای عمه فائزه که میگفت: امشب صحبت های مهمی داریم! بچه ها رو خوابوندی برگرد وادارم کرد که به عقب برگردم! به سختی استرس درون خودم رو کنترل کردم و گفتم:مادر شوهرم از جانب من و بچه های من وکیله! هر چی که بگه من به دیده منت قبول میکنم و به سرعت اون جمع کذایی رو ترک کردم..
حوالی نیمه شب بود بچه ها خوابیده بودن و پلک های من خسته از فکر و خیال رفته رفته سنگین میشدند که با ضربه های ارامی که به در میخورد از جا پریدم! مادرشوهرم با رنگی پریده در حالی که حلما به سختی او رو کنترل میکرد خودشون رو به داخل خونه انداختند! زبان باز نکرده فهمیده بودم که ام کبیر چه شنیده که حالش تا به این حد دگرگون شده...
حلما شانه های مادرش رو می مالید و مدام در حال نفرین حنیف بود! نمیخواستم با ابراز ناراحتی حال ام کبیر رو بیشتر از این به هم بریزم بنابراین با خونسردی گفتم:من امشب از این تصمیم شومی که گرفته بودند و سعی در مطرح کردنش داشتند با خبر بودم! به هر حال حنیف تا زهر خودش رو نریزه ول کن نیست! فقط نمیدونم با چه وعده و وعیدی عمه فائزه رو خام خودش کرده تا از گرفتن عروس دلخواهش منصرف بشه؟ مادر شوهرم که دوباره داغ دلش تازه شده بود گفت: بخدا قسم اگه یک روز از عمرم بمونه این حنبف رو میکشم! جرات داره یک بار دیگه در این مورد حرف بزنه! حلما گفت:ولی خوب گفتی مادر! درسته ابتسام هم گناه داره ولی بچه اون هم بچه کبیره! عمه اگه میخواد محبت کنه ابتسام رو برای عدنان بگیره! اینجوری اخلاص فردا روز در به در دنبال شوهر برا دخترش نمیگرده که یکی دیگه مثل ژالان رو بدبخت کنه! مادرشوهرم که داغ دلش تازه شده بود گفت:فعلا باید ژالان و بچه هاش رو به هر قیمتی که شده راهی ایران کنم! فردا دوباره میرم با عثمان صحبت میکنم،این دفعه خودم میرم سفارت!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه jrnylb چیست?