رمان ژالان قسمت شانزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت شانزدهم

موضع گیری مادرشوهرم در این مورد خیلی تند و قاطع بود!


 او از طرف بقیه به خودخواهی و اینکه حاضر نیست خوشبختی من رو بعد از پسرش ببینه محکوم شده بود اما هنوز کسی به طور مستقیم این پیشنهاد رو به خودم نداده بود! حلما تعریف میکرد شب مهمانی عمو حنیف به قدری عصبانی شده که به طرف ام کبیر حمله کرده بود اما برخلاف انتظارش فهام رو به روش ایستاده بود و گفته بود اگه جرات داری به مادرم نزدیک شو! بی غیرت شدم اما نه تا به این حد که جلوی چشمم به مادرم اهانت کنی و البته از حرف های تند و تیز حلما هم بی نصیب نمانده بودند...
میدونستم حنیف با این برخوردها و پیغامی که از جانب من به گوشش رسیده ساکت نمیمونه و دیر یا زود زهر خودش رو خواهد ریخت بنابراین سعی میکردم تا حد ممکن خودم و بچه ها از خونه خارج نشیم و منتظر بودم که معجزه ای بشه و هر چه زودتر این دو ماه بگذره تا بتونم از این قفس نجات پیدا کنم
عید قربان نزدیک بود و حال و هوای عید فضای عمارت رو پر کرده بود،فادیا و سلمه با کمک آسیه ای که با برگشتن به عمارت کاملا از پیوستن به خانواده اش ناامید شده بود در حال پختن شیرینی های محلی برای شب عید بودند!عمه فائزه جای یوما رو گرفته بود و با دستورهای ریز و درشت سعی داشت اقتدار خودش رو ثابت کنه و عمارت رو برای شب عید اماده کنه...
نزدیک غروب بود،همه خسته از یک روز پر مشغله به خانه هایشان رفته بودند تا برای فردا که عمارت روز شلوغی رو در پیش رو داشت اماده بشن؛تنها صدایی که سکوت سنگین عمارت رو میشکست گهگاهی صدای بع بع گوسفندانی بود که برای فردا گوشه حیاط بسته شده بودند؛بچه ها خسته جلوی تلویزیون دراز کشیده بودند و ارکان و امیر همانجا خوابشان برده بود! صدای ضربه ارامی که به در میخورد باعث شد ای نور از جا بلند بشه و به طرف در بره؛ ای نور با صدای ارامی که برادرهاش از خواب بیدار نشن گفت:مادر عمه فائزه ست در رو باز کنم... اومدن عمه فائزه این وقت جای تعجب داشت! او با سینی بزرگی شیرینی وارد خونه شد و هموطور که سینی رو روی میز میگذاشت رو به ای نور گفت: میخوام با مادرت تنها صحبت کنم! با اشاره به او به سمت اتاق هدایتش کردم و گفتم:بفرمایید عمه کاری پیش اومده؟عمه لبخند پهنی روی لب نشاند و گفت:نمیخواد خودت رو به اون راه بزنی که فکر کنم نمیدونی به چه علت اینجا اومدم!
و بعد ادامه داد اومدم تو رو برای عدنانم خواستگاری کنم! هر چه باشه ما دو تا زنیم و میتونیم همدیگه رو درک کنیم!


عمه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:هر زنی تو هر دوره از زندگی نیاز به همراه و محرم‌داره نمیدونم چرا ام کبیر داره مانع خوشبختیت میشه..
میدونستم هدف عمه فائزه از بازگوی این حرف بجز انداختن تفرقه بین من و مادر شوهرم نیست! با حالتی که سعی میکردم خونسرد باشم و بیشتر از این جو رو بر علیه خودم خراب ن‌کنم گفتم:ام کبیر مادر شوهر من نبوده و نیست‌! او برای من بیشتر از حلما مادری کرده!
در ضمن شما فکر کنم اشتباه اومدین عمه جان! اینجا کسی رو نمیبینم که شما برای خواستگاری ازش برای پسرت پیشقدم شده باشی! من یک زن شوهر مرده با چهار بچه قدو نیم قدم! ادرس رو اشتباه بهتون دادن!
عمه که عصبانیت از چشم هاش هویدا بود با همون لحن خونسرد گفت:من میخوام بچه های کبیر بدون سرپرست نباشن! و چه کسی بهتر از مردی که خون خودم تو رگ هاش جاریه! خیره توی چشم هاش با همون لحن خودش گفتم:بچه های کبیر بدون سرپرست نیستن! سرپرستشون منم! ام کبیره! عموشونه! و پدر من که بچه هام نوه های عزیزشن!عمه جان اگه قصد و غرض تون از این خواستگاری نگهداشتن من در عمارته دارین اشتباه میکنین! چون من نه تنها با پسر شما بلکه با هیچ شخص دیگه ای ازدواج نخواهم کرد! این هم حرف اخرمه... عمه بازهم سعی میکرد ملایمت در رفتار و گفتارش رو از دست نده و همون طور با اقتدار ادامه داد پس تصمیم با خودته عروس! تو تنها میتونی هر جا که میخوای بری اما این اجازه رو نداری که بچه های کبیر رو از این خونه بیرون ببری! ازدواج با عدنان هم پیشنهاد من بود که میخواستم با فدا کردن اینده پسرم از تو و بچه هات محافظت کنم! با عصبانیت در حالی که با دستم راه خروجی رو بهش نشون میدادم گفتم:ممنون از فداکاریتون عمه عزیز! اما نه من و نه بچه های من نیاز به لطف و فداکاری هیچ احد و ناسی نداریم! الان هم اگه کارتون تموم شده تشریف ببرین بیرون و سعی کنید تا روزی که من اینجا هستم پاتون رو توی خونه من نزارین!
عمه عصبانی شده بود و از شدت خشم پره های بینیش میلرزید،بدون تسلط به اعصابش دستش رو بالا برد و گفت:دختره بی سر و پا تو غلط میکنی که من رو از ملک خودم بیرون کنی! این بچه ها هم از خون و گوشت منن؛حالا میبینی چطور دمت رو میگیرم و از اینجا پرتت میکنم بیرون! من کار ناتمام مادرم رو حتما تمام میکنم! با صدای فریاد ام کبیر هر دو هراسان به عقب برگشتیم! مادرشوهرم در حالی که قابلمه غذای دستش رو روی زمین میگذاشت گفت: دستت رو بنداز فائزه! به روح ماجد قسم یکبار دیگه ببینم با مادر نوه های من اینطور صحبت کردی...
 

عمه فائزه نگاه خشمگینی به مادرشوهرم انداخت و عصبانی گفت: تو که بدت نمیاد با از سر باز کردن بچه های کبیر مسئولیت رو از گردن خودت بندازی! اما کور خوندین! محاله من اجازه بدم این بچه ها از اینجا برن!!! و چنان در رو محکم به هم کوبید که امیر وحشتزده از خواب پرید و شروع به گریه کرد...
اون شب دوباره بنا به درخواست مادرشوهرم عثمان اومده بود تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنه!
اما بعد از بحث های طولانی قرار بر این شد که من و مادرشوهرم همراه عثمان برای پیگیری بیشتر کارها به بغداد بریم؛این در حالی بود که عثمان با این کار دشمنی عمو حنیف و عمه رو با خودش بیشتر میکرد اما او انقدر انسان و شریف بود که تمام تلاشش رو میکرد که پای قولی که به کبیر داده بود بماند...
با نفس کشیدن در هوای بغداد احساس میکردم که جان تازه ای گرفتم!عثمان در حالی که با صدای بلند میخندید میگفت:یعنی قیافه عمو حنیف بعد از اینکه بفهمه ما نیستیم خیلی دیدنیه!!!
حرف زدن در این مورد اسون تر از تجسمش بود، مادرشوهرم که نبود عمو ماجد و کبیر او رو بسیار قوی تر از قبل برای محافظت از بچه هاش کرده بود گفت: مطمئنا حنیف و فائزه ساکت نمیمونن! این بار باید هر طوری که شده این مشکل رو حل کنیم حتی اگه مجبور بشم رشوه هم بدم...
کمتر از یک هفته بعد مدارک مهاجرت بچه ها به لطف عثمان و طلا و پول های پس اندازی که ام کبیر خرج کرده بود در دستانمان بود؛از خوشحالی سر از پا نمیشناختم! لحظه رهایی من نزدیک بود!
باید به عمارت برمیگشتم تا کوله بار سفر رو میبستم
و از اهل انجا خداحافظی میکردم!...
بنا به صلاحدید عثمان و مادرشوهرم قرار شد حرفی از
درست شون کارها به این زودی و راهی شدنمون به ایران نزنیم؛با خانواده ام تماس گرفته بودم و خبر خوش وصال رو بهشون داده بودم و در جواب پدرم که عجله برای امدن و بردن ما به ایران داشت گفتم:عثمان قول داده تا لب مرز ما رو همراهی کنه؛ پس روز اومدنمون رو بهت خبر میدم تا اون طرف مرز منتظرمون باشی! این تصمیم نتیجه مشورت با مادرشوهرم بود چون امکان داشت اگه کارهامون رو علنی انجام بدیم سنگ اندازی حنیف و همه فائزه برامون مشکل ساز بشه...
حوالی غروب بود که به عمارت رسیدیم،برعکس همیشه اون روز سکوت سنگینی به فضای حیاط حاکم بود،با پیاده شدن از ماشین نگاهم به سمت پنجره خانه قدیمی یوما چرخید که حرکت پرده نشان از شخصی بود که نظاره گر برگشتن ماست؛ بی توجه به فضای اطرافم آلا رو که توی اغوشم به خواب رفته بود ..
 
 بیشتر به خودم چسباندم و به طرف خانه خودم به راه افتادم... حلما منتظر من و بچه ها رو در آغوش کشید و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:باور ندارم که به این زودی ازتون جدا بشم! آی نور که معنی جدایی رو میفهمید رو به عمه اش گفت:چرا عمه جان مگه قراره بدون شما جایی بریم؟حلما هنوز دهان باز نکرده و توضیحی نداده بود که اسیه با وضعیتی به هم ریخته و موهای آشفته وارد خونه شد! با دیدن اسیه توی اون حال و روز بلافاصله به طرفش دویدم و گفتم: خاک بر سرم اسیه! این چه وضعیه؟نکنه دوباره اتفاقی افتاده؟اسیه با تنفر توی چشم هام زل زد و گفت:ژالان تو چی میخوای از زندگی من؟تو چی میخوای از شوهر من! چرا به عدنان جواب بله نمیدی همه چیز تموم بشه! تازه اون مجرده و بدون زن و بچه!و بعد در حالی که به پای من افتاده بود با التماس گفت:ژالان بیا و از عثمان بگذر! بهت زده بهش نگاه میکردم،هر چه که تلاش میکردم کلمه ای حرف از دهانم خارج بشه نمیتونستم! ناگهان حلما به سرعت به سمت اسیه اومد و در حالی که او رو هول میداد گفت:دهنت رو ببند اسیه! معلومه داری چی میگی؟ تو از خودت خجالت نمیکشی که جلوی چشم خود ژالان داری بهش تهمت میزنی؟گمشو از این خونه برو بیرون!
آسیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت:اگه چیزی بین ژالان و عثمان نیست چرا باید خمراهش به بغداد بره؟ با پاهایی که دیگه توان تحمل وزن بدنم رو نداشت همونجا روی زمین نشستم و رو به اسیه گفتم:
میدونم تمام این حرف و حدیث ها از کجا اب میخوره؟ همه اینها زیر سر عمه فائزه و اون حنیف از خدا بیخبره! ولی تو چرا اسیه؟من و تو کم با هم بدبختی نکشیدیم!تو که من رو خوب میشناسی چرا باید این اراجیف رو قبول کنی؟ اسیه به حدی شست و شوی مغزی داده شده بود که گفت:باشه ژالان! تو درست میگی! پس بیا با جواب مثبت به عدنان به همه ثابت کن این حرف ها دروغه! قبل از اینکه من دهان به صحبت باز کنم حلما در حالی که یقه اسیه رو توی مشتش گرفته بود کشان کشان او رو از خونه بیرون برد و در حالی که هر چه که دشنام و ناسزا بلد بود رو حواله اش میکرد از خونه بیرونش کرد و در رو روش بست....در طول تمامی این سالها با تمام حرف ها و طعنه ها کنار اومده بودم، تمام رفتارهای ناشایست و ظلم هایی که در حقم شده بود رو تحمل کرده بودم اما قبول تهمت برام امر غیر ممکنی بود! من در تمام اون سالها به مردان این خانواده به چشم برادر نگاه کرده بودم و این یکی از خصوصیات بارز قوم من بود...

حنیف و فائزه با این تهمت ناروا از خط قرمز من گذشته بودند و اسیه رو برای جلوگیری از همکاری های بعدی عثمان با ما علم کرده بودند؛اون شب عثمان بعد از شنیدن این حرف ها از زبان اسیه با او درگیر شده بود و اسیه رو از خونه بیرون کرده بود و همین باعث دشمنی اسیه با من شده بود،طوری که خیال کوتاه امدن نداشت! مادر شوهرم و حلما بدتر از من حرص میخوردند تا جایی که مادر شوهرم سینه به سینه اسیه ایستاد و گفت به خدا قسم اگه یک بار دیگه این حرف رو از دهنت بشنوم خودم از اینجا بیرونت میکنم اما اسیه دست بردار نبود و مدام با نیش زبان ازارم میداد تا جایی که تصمیم گرفته بود با خانواده اش تماس بگیره تا برای روشن کردن تکلیفش به عمارت بیان! اینجا بود که دوباره زرنگی حلما به کمکم امد! حلما که اوضاع رو اینقدر اشفته و در هم دید گفت:اینجا باید از هر دوستی هم نقطه ضعفی داشت چون به هیچ کس اعتباری نیست! و در برابر اخرین دشنام ها و جنجالی که اسیه به پا کرده بود برخلاف میل من او رو به کناری کشید و گفت:اسیه زبان به دهان نگیری شک نکن موضوع تجاوز و بارداری تو رو حتما به گوش عثمان خواهم رساند! در اون صورت نیازی نیست که او خودش رو برای طلاق دادنت به زحمت بندازه چون شک نکن همون برادرهای به اصطلاح با غیرتت خودشون کارت رو تموم میکنن...
آسیه بعد از شنیدن این حرف به سرعت رنگ باخت و در برابر چشمان متعجب بقیه اونجا رو ترک کرد! شاید فکر نمیکرد که روزی از این موضوع به عنوان حربه ای برای سکوت و سرکوبش استفاده بشه اما این بازی و دشمنی رو خودش شروع کرده بود...
به صلاحدید مادر شوهرم خیلی زود شروع به اماده شدن برای ترک کشور شدم، باید حساب های بانکی و پس اندازها و طلاهایی که داشتم رو همه جمع میکردم ولی حد الامکان با وجود چهار بچه ملزومات سفرم رو به حد اقل میرسوندم و این کار سختی بود...
دو روز بیشتر به ترک اون عمارت و خانواده همسرم که برای من عزیزتر از خانواده خودم بودند باقی نمانده بود، مادرشوهرم و حلما مدام در کنارمان بودند و لحظه ای بچه ها رو از خودشون جدا نمیکردند،عثمان با پدرم تماس گرفته بود و روز و ساعت تقریبی ورود ما به کشورم رو بهش اطلاع داده بود، اون روز از صبح دلهره عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود...

تمام مقدمات سفرمان فراهم شده بود،شب قبل از رفتن همراه مادر شوهرم و حلما چمدان ها رو بسته بودیم و برای اخرین بار کیف دستی کوچکم رو که طلاها و مدارک شناسایی بچه ها رو توی اون جا داده بودم چک کرده بودم! ام کبیر برخلاف نظر من و عثمان دلش طاقا نمی اورد و میگفت باید حتما همراه من بیاد چون نمیخواست حتی در نبودم هم حرف و حدیث جدیدی بر علیه من درست بشه...
طبق برنامه صبح زود بدون اطلاع اهل عمارت حرکت میکردیم؛حلما بچه ها رو خوابونده بود و هردو سعی میکردیم حتی نگاهمان هم در هم تلاقی نکنه تا مبادا بغض مون بشکنه! شب سختی بود، تمام خاطرات چند سال گذشته جلوی چشمهام رژه میرفتن! روز قبل همراه مادرشوهرم به مزار کبیر رفته بودم و با عشق دیرینم خداحافظی کرده بودم،روزی که قدم به این کشور گذاشتم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بدون شریک زندگیم اونجا رو ترک کنم...
تمام شب رو با صدای فین فین های حلما و اه های بلند مادرشوهرم بدون ثانیه ای خواب به سحر رسانده بودم؛گرک و میش صبحگاهی بود که من و بچه ها اماده منتظر عثمان از درب پشتی عمارت خارج شدیم
عثمان ماشینش رو دور و نزدیک پارک کرده بود و به کمک ام کبیر اومد تا امیر رو از بغلش بگیره.با دیدن او نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم...
ماشین مثل برق از جا کنده شد،ساختمان عمارت لحظه لحظه در پیش چشمم کوچک تر و کوچک تر میشد و خاطرات گذشته ام در مقابل چشمانم جان میگرفتند..
ساعت از دوازده ظهر گدشته بود که به مرز رسیدیم، فاصله زیادی با بوییدن و لمس خاک وطنم نداشتم،مطمئن بودم که همراه فرزندانم به سوی اینده ای روشن قدم برمیدارم؛عثمان بچه ها رو بوسید و گفت:هیچ وقت فکر نکنی تو توی عراق تنهایی تو اینجا برادری داری به نام عثمان! که از خواهر خودش براش عزیزتری! اشک های مادر شوهرم لحظه ای بند نمی اومد‌او در حالی که صورتم رو عرق بوسه کرده بود
بچه های کبیر رو به من میسپرد و قول میداد که هر چه زودتر به دیدنمون بیاد وبهم این اطمینان رو میداد که مثل شیر حافظ منافع بچه هام میمونه و هر چه زودتر تمامی حق و حقوق اونها رو خواهد گرفت...
به گیت بازرسی رسیده بودم،چمدان ها یک به یک چک میشدند و به طرف دیگه منتقل میشدند،عثمان و ام کبیر هنوز هم با چشمان اشکبار نظاره گر رفتنمان بودند،اقایی که پشت گیت نشسته بود مدارک رو طلب میکرد!!!
برای بار هزارم کیف رو زیر و رو کردم اما خبری از مدارک و پاسپورت ها نبود...

عثمان عصبانی رانندگی میکرد و صدای هق هق من فضای ماشین رو پر کرده بود! هیچ وقت فکر نمیکردم مدارکی رو که با اون خون جگ به دست اورده بودم به این سادگی از دستشون بدم! مادرشوهرم عصبانی گفت: بخدا قسم اگه این بار زندگیم رو بدم اون مدارک رو دوباره میگیرم حالا ببین! عثمان در حالی که با مشت روی فرمان میکوبید گفت: تو که میگی با دست خودت تو کیف گذاشتی! یعنی کار کی میتونه باشه؟!بخدا قسم بفهمم کار کیه سر از تنش جدا میکنم!
مادرشوهرم مدام غر میزد و میگفت: خونه بی در پیکر همینه! وقتی هر کسی سرش رو پایین میندازه و میاد تو از این بهتر نمیشه! اما من شکم به هیچ کس نمیرفت..
انگار همه فهمیده بودن که رفتنی در کار نیست، بجز اسیه که از برگشتن ما ناراحت بود و با کینه به من خیره شده بود بقیه بی خیال به روی خودشون نمی اوردن! حلما که از دیدن اشک های پیاپی من به گریه افتاده بود گفت: غصه نخور شاید قسمتت نبوده بری ولی دنیا که به اخر نرسیده و با این کلمات سعی در دلداری دادن من میداد اما خودش ناراحت تر از من بود...
با بغض سر سفره شام نشسته بودم و به سختی خودم رو کنترل میکردم،مادرشوهرم از صبح در حال فکر کردن بود و سرش به شدت درد میکرد اما به خاطر ما به روی خودش نمی اورد، صدای تقه ای که به در خورد باعث شد همه به اون طرف برگردیم،سلمه با ظرف غذایی وارد شد و گفت:اش پخته بودم،میدونستم بچه ها دوست دارن گفتم براشون بیارم! حلما نا خوداگاه از جا بلند شد و به طرف سلمه رفت،او در حالی که به چشم هاش خیره شده بود گفت:بخدا که کار خودت بود!تو مدارک ژالان رو برداشتی! بجز توهیچ کس اونجا نیومده بود! رنگ از روی سلمه پرید! سلمه زن خوبی بود و تا به اون روز به من بد نکرده بود! رو به حلما گفتم:ول کن این بیچاره رو! این کی خونه من اومده! حلما محکمتر گفت:همین دیروز عصر که با مادرم سر مزار کبیر رفته بودی! الا گریه میکرد! از صدای گریه اش اومد و بغلش کرد و او رو توی اتاق برد!
مادرشوهرم بلافاصله از جا پرید و در حالی که موهای سلمه رو از پشت گرفته بود گفت:تو چه غلطی کردی ها!!! اینقدر در موردت میدونم که اگه راستش رونگی کاری میکنم اخلاص با دست خودش تو رو از این خونه بیرون کنه...

ام کبیر به حدی موهای سلمه رو محکم‌گرفته بود که اشک از چشمهاش جاری شده بود! حلما او رو به باد نفرین گرفته بود و به او لقب خائن و دزد میداد! سلمه همونجا روی زمین نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد و در حالی که روی دست و پای ام کبیر افتاده بود گفت:بخدا قسم که من مجبور شدم! تنها کسی که میتونست وارد خونه شما بشه من بودم! حنیف قسم خورده بود که اگه مدارک بچه ها رو براش نبرم من رو طلاق میده و از عمارت بیرونم میکنه! من بدبخت مگه بجز اینجا جای دیگه ای دارم که برم! من چاره ای دیگه نداشتم! مادرشوهرم با لگدی که زد او رو از خودش دور کرد و گفت:لعنت به من که تو حروم لقمه رو نداشتم! تو به نون و نمک خونه من خیانت کردی! سلمه تو تا عمر داری مدیون نوه های منی! خدا ازت نگذره...
سلمه زار میزد ولی حلما بی توجه به التماسهای او کشان کشان از خونه بیرونش کرد و تا جایی که قدرت داشت ظرف غذاش رو پرتاب کرد و گفت: دفعه دیگه از این ترفند برای جمل اوری اطلاعات استفاده نکن! لقمه حرومت رو هم تو خونه پدر من نیار...
هیچ وقت فکر نمیکردم از کسی مثل سلمه این ضربه رو بخورم! او بخاطر خودش، وجدان و انصافش رو زیر پا گذاشته بود در حالی که میتونست بگه مدارک رو پیدا نکردم!تیشه به ریشه تمام ارزوها و برنامه های زندگی من زده بود...
یک هفته ای از این ماجرا میگذشت، ابتسام اسرا رو برای بازی با بچه ها اورده بود، وقتی که از زبان حلما
ماجرای دزدیده شدن مدارک رو با نقشه پدرش توسط سلمه شنید گفت: باید فکرش رو میکردم! چند وقتی بود که بین سلمه و فادیا اختلاف افتاده بود! حتی فادیا توسط پدرم هم کتک خورد! اما مدتیه که سلمه سوگلیش شده! پس مزد دزدیش رو گرفته از خدا بی خبر! و بعد متفکرانه گفت:ابتسام نیستم اگه اون مدارک رو از چنگشون بیرون نکشم! من میدونم پدرم اسناد مهمش رو کجا میزاره! فقط باید کلید اون اتاق و صندوقچه رو پیدا کنم...
ابتسام که از در بیرون رفت حلما گفت:ژالان نمیدونم چرا دیگه به هیچ کس اطمینان ندارم!این ابتسام هم دختر عمو حنیف و اخلاصه! بی تفاوت و نا امید گفتم:هر چند که دیگه امیدی ندارم ولی تا اونجایی که من در طول این مدت ابتسام رو شناختم ادم دو رویی نیست! وقتی باهات دشمنه دشمنی میکنه! دوست هم باشه باهات یک روه!
روز بعد فادیا به همراه ابتسام به دیدنمون اومده بود،فادیا با چشمانی پر اشک گفت:من رو حلال کن ژالان! باید بهت خبر میدادم که حنیف چه نقشه ای داره! ولی به جون بچه هام من ازش کتک هم خوردم

فادیا ادامه داد: سلمه از من به شما نزدیکتر بود،به جون بچه هام قسم اصلا فکر نمیکردم این کار رو قبول کنه! پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: اشکال نداره فادیا! شاید قسمت این بوده که من نتونم برگردم به کشورم!اما این دلیل نمیشه که نا امید بشم! شاید سخت باشه و مجبور بشم دوباره اون راه رفته رو برم اما شک نکن من موندنی نیستم...
نا امید از اینکه باید زمان بیشتری وضعیت جدید و فضای مسموم اون عمارت منحوس رو تحمل میکردم
تمام سعی ام بر این بود که این بار محتاط تر باشم و کارها رو در خفا پیش ببرم، اما همونطور که من سعی در پیشبرد اهداف خودم داشتم حنیف و عمه فایزه هم بیکار ننشسته بودند و اینبار از سلاح بچه ها بر علیه من استفاده میکردند؛خوشبختانه امیر و الا به حدی به من وابسته بودند که بجز چند دقیقه اون هم کنار ام کبیر و حلما دوری من رو تحمل نمیکردند،ای نور هم دختر عاقل و حرف گوش کنی بود و میدونستم بیشتر از سن خودش میفهمه و درک میکنه ولی در این میان ارکان که پسر بچه ای به شدت بازیگوش و سر به هوا بود کار من رو سخت کرده بود!!!
ای نور که با گوشزد های حلما تمام حواسش رو جمع برادرش کرده بود سایه به سایه در کنارش بود و مثل یک مادر ازش مراقبت میکرد اما کار حنیف بالا گرفته بود و بیشتر اوقات ارکان رو همراه خودش سوار ماشین میکرد و بیرون میبرد!و این زمینه پررنگ شدن و علنی سدن بیشتر اختلافات ما رو فراهم کرده بود!
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود،اما خبری از ارکان نبود،چندین بار مسیر خونه تا ورودی حیاط رو رفته بودم اما عمو حنیف هنوز برنگشته بود، مادرشوهرم از من نگران تر زیر لب نفرین و ناسزا میگفت! سایه عمه فایزه هر از گاهی از پشت پنجره اتاق رو به حیاط مشخص بود و انگار از دیدن این همه انتظار و نگرانی ما لذت میبرد! فهام که علاقه زیادی به برادرزاده هاش داشت لا ضربه های محکم در خونه عمو حنیف رو کوبید و خطاب به اخلاص لا صدای بلند فریاد زد:
هیچ معلومه عمو حنیف تا این وقت شب کجا مونده!
به چه حقی ارکان رو با خودش برده ها؟ اخلاص در حالی که خمیازه میکشید با قیافه حق به جانبی گفت:ببخشید که از تو اجازه نگرفت جوجه! به تو چه ربطی داره که حنیف کجاست؟ فهام که حسابی بهش برخورده بود با صدای بلند فریاد کشید و با لگد محکم توی شیشه ورودی در کوبید! صدای شکستن شیشه و بعد خونی که از پای او فواره میزد مثل صاعقه سکوت شب رو شکست و با صدای جیغ و فریاد ما همه اهل عمارت بیرون ریختن! اخلاص نفرین میکرد و حلما انگار که میخواست دق دلی چند ساله اش رو بیرون بریزه
 دسته ای از موهاش رو گرفته بود و رها نمیکرد! جنجالی به پا شده بود،هر کسی سعی میکرد بقیه رو اروم کنه که ناگهان صدای بوق های ممتد ماشین عمو حنیف همه رو وادار به سکوت کرد! مادرشوهرم دوان دوان خودش رو به ماشین رسوند و در حالی که اختیار از دست داده بود با مشت روی کاپوت ماشین کوبید و گفت:از خدا بی خبر تو به چه حقی نوه من رو تا این ساعت از شب بیرون نگه داشتی؟ مادرش داره سکته میکنه! عمو حنیف در برابر نگاه نگران من بدون اینکه جوابی بده از ماشین پیاده شد و به سمت خونه اش به راه افتاد و خطاب به اخلاص گفت: گرسنمه شامم رو اماده کن! با نفرت نگاهی بهش انداختم و خودم رو به ماشین رسوندم اما با دیدن ماشین خالی همونجا زمین خوردم!!!
اثری از ارکان نبود با صدای بلند فریاد کشیدم:حنیف بچه ام کجاست؟ انگار که صدای من رو نشنیده باشه کفش هاش رو دراورد که وارد خونه بشه! فهام که اوضاع رو اینطور دید با همون پای زخمی خودش رو به حنیف رسوند و باهاش گلاویز شد! اون لحظه هیچچیز بجز ارکان برام مهم نبود، حلما و فادیا زیر بغلم رو گرفته بودن و من رو از اون صحنه دور میکردن! صدای فریادهای حنیف به گوش میرسید که میگفت:وقتی که تو روز روشن بچه های این خونه رو از اینجا به قصد فرار بیرون میبره باید انتظار همچین عکس العملی رو هم داشته باشه! شک نکنه من نمیزارم
بچه هایی که خون من تو رگ هاشون جاریه از این عمارت بیرون برن! اون شب با میانداری عثمان قرار شد حرف دیگه ای زده نشه و عثمان این اطمینان رو به من داد که جای ارکان امنه و اینها همه از حقه و نیرنگ حنیفه! از شدت ناراحتی و اضطراب تمام پوست لبم رو کنده بودم،تا دیدن دوباره ارکان ارامش نداشتم و منتظر بودم با سپیده صبح عثمان بتونه بچه رو از حنیف پس بگیره هر چند فهام قسم خورده بود اگه یک تار از موی سر ارکان کم بشه بی شک انتقام سختی ازش خواهد گرفت و حنیف رو میکشه! فادیا و سلمه هم از ترس پچه هاشون رو پنهان کرده بودن توی خونه های خودشون حبس شده بودن...
باید هر چه زودتر خودم و بچه هام رو از اون جهنپی که توش اسیر شده بودم نجات میدادم،به هر قیمتی حاضر بودم این کار رو انجام بدم حتی قبل از اینکه بتونم مدارک رو به دست بیارم یا ردنبال مدارک المثنی باشم...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه tjql چیست?