رمان ژالان قسمت بیست و یکم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت بیست و یکم

دقیقه ای بعد حلما من رو به اسرا نشان داد و گفت: عزیز دل عمه این زن رو میشناسی؟


او مادر ارکان و ای نوره! خواهر و برادرت! اسرا ذوق زده و یوما گویان به طرفم دوید و همین کافی بود تا اشک چشمانم جاری بشه و صورت کوچکش رو غرق بوسه کنم...
فضای خانه مثل قبل بود؛زنعمو که انگار راه رفتن برایش مشکل شده بود روی صندلی چوبی اش نشسته بود و اسرا از کنار من و حلما تکان نمیخورد! زنعمو بعد از احوالپرسی با دست اسرا رو نشان داد و گفت:در تمام این مدت هیچ روزی نبوده که من یا ابتسام از عمه و عمو و خواهر و برادرهایش برایش حرف نزده باشیم!
درسته از شما دور بوده اما عاشقانه دوستتان داره و مدام در مورد تان از من و مادرش سوال میپرسه! دستی به موهای رنگ شبش کشیدم و گفتم:عزیز دلم!
آی نور و ارکان که بزرگترن و تو رو به خوبی به یاد دارن مدام برای الا و امیر از تو حرف میزنن! از خواهر کوچکشان که ساکن عراقه! چند وقت پیش ارکان میگفت که هر وقت بزرگ بشه حتما تو رو پیش خودش میاره! من برایش حرف میزدم و اسرا مشتاق به دهانم
خیره شده بود!!! حلما و زنعمو اخلاص سخت مشغول صحبت بودند! انگار نه انگار که روزی بین این دو چه گذشته و چه ظلم هایی در حق حلما روا داشته! دروغ نیست که گذر زمان فراموشی میاره! با خیره شدن به حلما منتظر ماندم که به من نگاه کنه تا بلکه بهش بفهمونم از ابتسام خبری بگیره که خوشبختانه با رفتن اسرا به طرف مادربزرگش این فرصت فراهم شد که حرفم رو بزنم! حلما بعد از مقدمه چینی خطاب به زنعمو اخلاص گفت:راستی چه خبر از ابتسام؟از وقتی که اومدیم ندیدیمش! نکنه بیرون رفته؟زنعم اخلاص نگاه خیره اش رو به اسرا انداخت و گفت: ابتسام ازدواج کرده و بارداره! الان هم خونه شوهرشه! حلما طوری که نشون بده تازه این موضوع رو شنیده لبخندی زد و گفت:مبارک باشه زنعمو!چه کار خوبی کردین! به هر حال ابتسام هم جوانه و حق زندگی داره!
از حال و روزش بگین،خیلی دلمون میخواد ببینیمش،زندگیش رو به راهه؟شوهرش خوبه؟
زنعمو نگاهی به اسرا انداخت و در حالی که میخواست موضوعی رو پنهان کنه گفت:اره خدا رو شکر همه چی خوبه!!! اسرا خودش رو با شلر مشغول کرده بود اما مشخص بود که تمام هوش و هواسش به حرفهای ماست..


اخلاص اه بلندی کشید و گفت:ای بابا! کسی که از بخت اول شانس نیاره هیچ وقت روی خوش زندگی رو نمیبینه! اخلاص که بختش گره افتاد! اون از ابروریزی عروسیش! یعد نگاهی به من انداخت و گفت:اون هم از ازدواج با کبیر!!! حالا هم اینجوری...
ترجیح دادم خودم رو با بچه ها سرگرم نکنم و وارد بحث شون نشم! برای خاتمه به این بحث گفتم: زنعمو گذشته ها گذشته! الان میخوایم اگه امکان داره ابتسام رو ببینیم؛اسرا که انگار منتظر اوردن اسم مادرش بود با ذوق رو به من گفت:یوما! خونه مادرم نزدیکه! میخواین ببرمتون اونجا؟الان شوهرش خونه نیست!!!
من و حلما یکدفعه به هم نگاه کردیم؛انگار در فکر هر دو ما یک چیز میگذشت،معلوم نبود به این طفل معصوم چه گذشته که مانند یک ادم بزرگ حرف میزد و از نبود ناپدریش برای دیدن مادرش میگفت...
اخلاص که به خیالش ما طبق گفته اسرا خیال رفتن به خانه ابتسام رو داریم، لک و لک کنان از جا بلند شد و گفت:خودم الان میرم میارمش و عبای سیاهش رورویرش کشید و در حین رفتن رو به حلما گفت:دخترم تو خودت صاحبخانه ای! از خودتان پذیرایی کنید تا برگردم! به محض خروج زنعمو اخلاص حلما شلر رو توی آغوش من گذاشت و به طرف اسرا رفت و گفت: بیا عمه! و او رو کنار خودش نشاند و در حالی که سوغاتی های ریز و درشتی که براش خریده بود رو جلوش میزاشت گفت:اسرا جان تو خونه مادرت میری؟شوهر مادرت اذیتت نمیکنه؟اسرا با همان زبان کودکانه اش انگار که گوشی برای صنیدن پیدا کرده باشه گفت: عمو خالد مادرم رو کتک میزنه! من اصلا دوستش ندارم! همین جا پیش مادربزرگم میمونم چون اصلا دلم نمیخواد برم خونه مون! با اشاره به حلما گفتم دیگه بیشتر از این بچه رو اذیت نکن و چیزی ازش نپرس! اما مگر دلمان ارام میگرفت! چشمان حلما سرخ شده بود و معلوم بود به سختی خودش رو کنترل میکنه...
ساعتی از رفتن زنعمو اخلاص میگذشت که صدای زنگ در بلند شد؛اسرا دوان دوان و خوشحال خودش رو به
در رسوند و صدای حرف زدنش که با ذوق از هدیه هاش میگفت بلند شد! من و حلما خودمون رو به ایوان رسوندیم ابتسام به سختی راه میرفت اما همین که چشمم به ما افتاد ذوق زده اغوشش رو باز کرد و اشک هاش جاری شد؛خیره به ابتسامی که با بینی و لبهای ورم کرده رو به روی ما نشسته بود دستش رو گرفتم و گفتم: خدا رو شکر که خوشبختیت رو میبینیم؛ خدا خیلی دوستت داشته که دوباره داری بچه دار میشی؛تو لیاقت خوشبختی رو داری، ابتسام که انگار منتظر تلنگری بود بغضش شکست و های های گریه سر داد و در حالی که با مشت توی سینه خودش میکوبید گفت: کاش این دفعه سر زا بمیرم!

وحشت زده از حرکات ابتسامی که با مشت توی سینه و شکم خودش میزد دستهاش رو به زور مهار کردم و گفتم:دیوانه شدی ابتسام! تو حامله ای؛یادت رفته سر اسرا چه بلایی سرت اومد؟ این کار رو با خودت نکن...
ابتسام به یکباره آرام شد،انگار حرف من باعث شد هر دو به گذشته برگردیم، حالا دیگه اشک های او اهسته روی گونه اش میغلطیدند و به دامنش میریختن...
هر سه تنها توی اتاق نشسته بودیم و اسرا رو به بهانه کمک به مادربزرگش دست به سر کرده بودیم...
ابتسام آه بلندی کشید و گفت:چه میکردم خواهر؟ میماندم که زن دیگه ای مثل اسیه تهمت از راه به در کردن شوهرش رو بهم بزنه؟! نه پدری داشتم و نه برادر خونی که پشت و پناهم باشه! و بعد رو به حلما کرد و گفت:ژالان غریبه تر! اما تو که با من از یک قومی! از یک خون و گوشت!من یکبار همسر دوم شده بودم و هم زندگی خودم رو تباه کرده بودم و با اشاره به من گفت هم این بنده خدا!یکسال بعد از مرگ پدرم هر کسی به خودش اجازه خواستگاری میداد؛از مرد زن مرده با پنج اولاد! تا پیرمردی که برای پرستاری نیاز به زن جوان داشت! وقتی که خالد به خواستگاریم اومد، صبرم سر امده بود،دیگه تحمل نگاههای هرزه مردان رو نداشتم،او که مجرد بود و تا به حال تجربه ازدواج رو نداشت برای من شانس بزرگی محسوب میشد، مادرم هم ذوق زده از این خواستگار دست و پاش رو گم کرده بود،انگار که قادر تنها مرد ایده ال روی زمینه...
خالد اسرا رو قبول کرده بود و قرار بود براش پدری کنه،او مغازه خرما فروشی داره و خیلی ساله ساکن بغداده،طبق توافقاتمان قرار شد که ما همراهش بغداد بیایم و همین جا ساکن بشیم؛سپس اهی کشید و گفت:
ما که مراسم عروسی نداشتیم،یعنی خودم خواستم و قادر هم از خدا خواسته برای متحمل نشدن هزینه قبول کرد! اما چشمتان روز بد نبینه!!! درست از یک هفته بعد از ازدواج و ساکن شدنمان در این خراب شده
وهاب برادر بزرگ خالد پدر و مادرش رو خونه من اورد و گفت:نوبتی باشه نوبت توه از این پیرمرد و پیرزن مراقبت کنی! و خودش به تکریت برگشت! شاید با خودتون بگین که این هم از بدجنسی ابتسامه! اما من حرفی نداشتم،با خودم گفتم چه اشکالی داره،فکر میکنم این پیرمرد و پیرزن پدر و مادر خودم هستن! اما
چه پدر و مادری؟! اون دو تا انسان نیستن! شیطانن!!
انها حتی به دختر من هم رحم نکردند! اسرای من زندگی نداشت؛ اولین بار که به کشیده شدن ظرف غذاش سر سفره توسط مادرشوهرم اعتراض کردم به قدری از خودش و قادر کتک خوردم که یک هفته نمیتونستم روی زمین بشینم!

مادر خالد به خاطر تکه ای گوشت با استخوان که مورد علاقه بچه ام بود اون جنجال رو به پا کرد! این در حالی بود که مادرم ماهیانه تمام آذوقه خانه ما رو برایمان فراهم میکرد و میفرستاد! و این لطفش فقط و فقط به خاطر اسرا بود که منتی بر سر نداشته باشه‌..
از اون روز به بعد هم خودم و هم اسرا غلام حلقه به گوش خالد و خانواده اش شدیم! ابتسام که دیگه گریه امونش نمیداد گفت:این از خدا بی خبرها به بچه یتیم من رحم نکردن!
حلما برافروخته گفت:مگه اسرا بی صاحبه! مگه بی کس و کار گیر اوردن! خدا رو شکر پدر و پدر بزرگ اسرا اینقدری براش ارث و میراث به جا گذاشتن که تا هفت پشتش تامین باشه! بخدا قسم دستم به اون شوهر از خدا بی خبرت برسه خونه اش رو روی سرش خراب میکنم!!! ابتسام خجالت زده گفت:من شرمنده کبیرم! نتونستم اونطور که باید از یادگارش نگهداری کنم! و بعد با اشاره به شکمش گفت:تصمیم خودم رو برای طلاق گرفته بودم، اما چه کنم؟درست زمانی که میخواستم برای طلاقم اقدام کنم فهمیدم حامله ام!
من محکوم به بدبختی هستم، فقط شبانه روز دعا میکنم که سایه مادرم روی سرم بمونه! او به خاطر اسرا تنها یادگار اسامه رو به خانواده مادریش سپرد و به بغداد اومد تا سرپرستی بچه من رو به عهده بگیره!
مجال حرف زدن نبود،یعنی حرفی نبود که به این زن رنج کشیده زده بشه،او بخاطر فرزندش تا پای طلاق هم رفته بود، اما دست تقدیر گونه ای دیگه براش رقم خورده بود؛اما حالا دیگه نه من و نه حلما پای رفتن نداشتیم! حلما تصمیم گرفته بود اخرین حرفهاش رو بزنه و قبل از هر چیز با شوهر ابتسام صحبت کنه...
زنعمو اخلاص با دست و پایی لرزان به دامن حلما افتاده بود و میگفت: تو را بخدا کوتاه بیا! تو هر حرفی
بزنی که به مزاج خالد خوش نیاد تلافیش رو سر ابتسام بیچاره در میاره! حلما در حالی که از خشم صورتش به سرخی میزد گفت:تو چطور مادربزرگی هستی؟ چرا نباید من سنگ هام رو با این نامرد وا بکنم! زنعمو اخلاص شک نکن به محض اینکه برگردم با فهام
در این مورد تصمیم خواهیم گرفت! ما اجازه نمیدیم
هر بی سر و پایی به ناموس و همخونمون ظلم کنه!
زنعمو اخلاص که میدید حریف حلما نمیشه به ناچار به طرف من اومد و گفت:تو رو به جون بچه هات نزار حلما کار رو از این بدتر کنه! هر چند دلم برای ابتسام میسوخت اما دلم میخواست حلما کارش رو عملی کنه
تا این مرد حساب کار دستش بیاد...
 
خالد مردی درشت و هیکلی با شکمی برجسته و پوست سبزه تندی که دشداشه(لباس سفید بلند پوشش مردان عرب)به تن داشت و پشت پیشخوان مغازه اش لم داده بود،با دیدن من و حلما به یکباره چشمانشبرقی زد و از جا بلند شد و با لهجه غلیظ عربی گفت:خانم ها خوش آمدین! امری هست در خدمتم و سپس خیره سرتا پایمان رو برانداز کرد،حلما که به سختی عصبانیتش رو کنترل کرده بود گفت:من عمه اسرام! دختر زنت ابتسام!!! رنگ نگاه خالد به یکباره عوض شد و در حالی که ابروهایش رو در هم کشید گفت:بفرمایید! کاری داشتین؟حلما عصبانی گفت: من نمیدونم تو کی هستی و از کجا اومدی! اما بدون اسرا بی کس و کار و بی صاحب نیست! قبل از اینکه ببینمت تصور دیگه ای در موردت داشتم،اما تو خجالت نمیکشی با این قد و قواره دست روی زن و بچه بلند میکنی؟؟؟خالد با نگاهی به اطرافش در حالی که مطمئن شد کسی صدای ما رو نشنیده گفت:اشتباه به عرضت رسوندن خانم! در ضمن ابتسام زنمه و اجازه اش رو دارم! حلما که نقطه ضعفش رو فهمیده بود گفت: ببین مرد گنده! من با تو و زن و بچه ات کاری ندارم! در اینکه تمام مدتی که اسرا پیشتون بوده نون او رو هم خوردین باز کار ندارم که مفت چنگتون! اما تو و پدر و مادرت به چه حقی دست روی برادرزاده من بلند کردین ها؟!فکر نکن گردنت کلفته! میدم همینجا اویزونت کنن! باهات هم شوخی ندارم چون هم پولش رو دارم و هم قدرتش رو! خالد تا میخواست جواب بده حلمادستش رو به نشانه سکوت بالا برد و گفت:این اتمام حجت بود! بهتره تو هم دیگه کلمه ای حرف نزنی! ولی به روح پدر و مادرم! بار دیگه چپ به اسرا نگاه کنی خونت حلاله! یک ایل رو میریزم اینجا خودت و دفتر دستکت رو باهم به اتش بکشن...
اون روز بعد از بحث با خالد دوباره به خانه زنعمو اخلاص برگشتیم، حلما دلخور از اخلاص گفت: ازت خیلی ناراحتم زنعمو! اسرا بی کس و کار نبود که تو بخوای به خاطر ارامش دختر خودت فداش کنی!
من دیگه نمیتونم قبول کنم اسرا اینجا بمونه! با فهام هم صحبت کردم،بهتره همین امروز با یه وکیل صحبت کنیم که راهی برای مهاجرت اسرا پیدا بشه! اخلاص رنگ پریده گفت:یعنی اسرا رو با خودتون ببرید؟ حلما با نرمش گفت:به نظرتون اگه اینجا بمونه اینده داره؟بهتره خودتون با ابتسام صحبت کنید...

زنعمو اخلاص دستهاش میلرزید و به سختی اشک هاش رو کنترل کرده بود،ابتسام اما با بغض به حرف های حلما گوش میکرد،حرف های حلما که تمام شد ابتسام گفت: حلما! من میدونم شلر دختر خودت نیست! تو نه رحم داشتی و نه توان بچه دار شدن!
ببخشید که این رو به روت زدم؛تمام این حرف ها رو زدم که بهت بگم اگه الان کسی بخواد شلر رو ازت حدا کنه چکار میکنی؟؟؟ حلما بدون اینکه خودش رو ببازه گفت: من اگه بدونم بچه ام کنارم امنیت و ارامش نداره ازش میگذرم که خوشبخت باشه! ابتسام خودت رو گول نزن! خدا سایه زنعمو رو از سر تو و اسرا کم نکنه! اما مگه یک انسان چقدر عمر میکنه؟؟و سپس در حالی که حرفی رو که میخواست بزنه مزه مزه میکرد ادامه داد:زنعمو از حرفم ناراحت نشی ها؟شما هم که قصد ازدواج داری! از کجا معلوم همسر اینده شما هم مثل اون خالد از خدا بی خبر سر ناسازگاری با اسرا رو نزاره؟ به وضوح رنگ از رخسار اخلاص و ابتسام پرید اما هر دو حتی یک کلمه هم در جواب حلما حرفی نزدند!حلما هم ترجیح داد این بحث رو قطع کنه! ولی گفت:من هیچی! شوهر من غریبه اما فهام هم عمو و همخون اسراست و هم زنش از خودمونه! تنها جایی که
اسرا میتونه پیشرفت کنه و خوشبخت باشه کنار عموشه! منم با فهام صحبت کردم و قراره به زودی خودش برای روشن کردن تکلیف این بچه اینجا بیاد!
صدای گریه ابتسام بلند شد اما حرفی نزد؛به ناچار نزدیکش رفتم و دستهاش رو توی دستم گرفتم و گفتم:ابتسام جان خودت هم میدونی حلما بد اسرا رو نمیخواد! بخدا قسم اگه تو رضایت بدی من سرپرستی این بچه رو قبول میکنم،اما در حال حاضر بهترین راه حل اینه! تو هم نگران نباش اسرا یه روزی بزرگ میشه و از اب و گل در میاد و حتما پیش تو برمیگرده! روزی که بتونه گلیم خودش رو از اب بیرون بکشه و بچه ضعیفی نباشه؛من خودم رو جای تو میزارم گذشتن از بچه سخته ولی تو اسرا رو به اسیری که نمیفرستی؟
داری میدی دست عمو و عمه اش که همخونشن...
بالاخره ابتسام راضیشد که اسرا با عمو و عمه اش زندگی کنه اما راه دراز و سختی در پیش بود، همون روز همراه حلما به دفتر یکی از وکلای معروف بغداد رفتیم تا مقدمات مهاجرت اسرا و روند کارهاش رو پیگیری کنه... همون شب هم خواب کبیر رو دیدم که انگار توی خونه مون سر سفره نشسته و با بچه ها بازی میکنه و با صدای بلند میخنده؛ حالا دیگه انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود‌....

اسرا با چشم های پر اشک خیال جدا شدن از من و حلما رو نداشت؛او با وصف اینکه تنها خاطره دور و کمرنگی از خواهر و برادرهاش داشت ولی به گردنم اویزان شده بود وازم قول میگرفت که دفعه بعد که اومدم حتما اون ها رو با خودم بیارم غافل از اینکه خودش هم ماندنی نبود و سرنوشت چیز دیگه ای براش رقم زده بود‌...
مسافرت کوتاه من و حلما به عراق در چشم به هم زدنی پایان گرفت، از سرگذشت ابتسام ناراحت بودم اما احساس میکردم با روشن شدن تکلیف اسرا بار بزرگی از دوشم برداشته شده،این دختر فرزند من نبود اما خون کبیری که در رگ هاش جاری بود باعث شده بود احساس کنم پاره تنمه...
مسافرت حلما و سیروان به ایران دو ماه طول کشید،دو ماهی که شب و روزمون رو با هم میگذروندیم و حالا باید دوباره از هم جدا میشدیم؛سخت بود اما مگر یک خواهر بجزخوشبختی خواهرش به چیز دیگری راضی میشود،حلما در کنار سیروان و نزدیک برادرش فهام در نقطه دیگری از این دنیای پهناور خوشحال و خوشبخت بود و به زودی اسرا هم به انها میپیوست و من خشنود از اینهمه ارامش که حق تک تک ما بعد از گذراندن دوره طولانی سختی و مصیبت بود دیگر غم و غصه ای نداشتم....
حلما رفت ولی به من و بچه هام قول داد که در هر فرصتی به دیدارمون بیاد و خواهرانه تا امروز سر قولش ایستاده و مهر و علاقه ما روز به روز به هم بیشتر میشه...
درست شش ماه بعد از برگشتن از عراق نقشه ای که خیلی وقت بود توی سرم میپروراندم رو عملی کردم؛
خیلی زود با علاقه و تلاشی که داشتم تونستم یکی از مغازه های زیر خونه ای که خریده بودم رو تبدیل به یک فروشگاه پوشاک زنانه کنم ،در طول مدت کوتاهی اینقدر کسب و کارم رونق گرفته بود که هر ماه همراه پدرم به تهران و بانه میرفتم و مغازه رو لبریز از اجناس گوناگون میکردم، به خواست خدا اینقدر در کارم موفق شده بودم که حالا علاوه بر خودم و مادرم که کمک حالم بود دو فروشنده خانم دیگه رو هم استخدام کرده بودم،خیلی زود در کنار فروشگاه پوشاک به فروش لوازم ارایشی و پتو و ... هم مشغول شدیم، حالا دیگه
زن مستقل و موفقی بودم که به هر چه اراده میکردم میرسیدم؛ زنی که در کنار خانواده و فرزندانش احساس خوشبختی مطلق میکرد...
درست یکسال بعد، بالاخره فهام با کمک وکیل تونست مقدمات مهاجرت قانونی اسرا رو فراهم کنه..

به گذشته نگاه میکنم؛ تصویر نزدیکی که هر چه بیشتر به ان فکر میکنم به آستانه تحملم شک میکنم! اما خوب میدانم که کشیدن رنج سختی دوری از وطن؛سالها بی خبری از پدر و مادر،ناکامی در عشق و مرگ همسر و عزیزانی که شاید مرا به دنیا نیاورده بودند اما کم از پدر و مادر برایم نبودند از من زنی محکم و قوی ساخته که زیر ظاهر جوانش پیرزنی دنیا دیده زندگی میکند؛
اینک من زنی در آستانه چهل سالگی با چهار فرزند که دوقلوهای ارشدم دوازده ساله و آلا و امیرم هشت بهار از عمرشان میگذرد،در نهایت خوشبختی با فرزندانم روزگار میگذرانم، من هنوز هم با حلمای عزیزم رابطه ای خواهرانه دارم؛هر روز صبح با صدای دلنشینش بیدارو شب ها با تصویر زیبایش به خواب میروم؛ اسرا در کنار عمو و زنعمویش و دوقلوهای زیبای دخترشان در نهایت ارامش و اسایش زندگی میکنه و بالاخره سال گذشته بعد از مدت ها دوری از خواهر و برادرش موفق شد همراه حلما به ایران سفر کنه و یکی از بهترین خاطرات زندگی خودش و خواهر و برادرهاش رو رقم بزنه... گاهی اوقات چرخ روزگار طوری به گردش در میاد که کسی ‌که روزی فکر میکردی بزرگترین دشمن زندگیته به دوست وفادارت تبدیل میشه! درست مثل من و ابتسام! هر وقت به سرگذشت ابتسام فکر میکنم یاد شعری می افتم که همیشه ننه جانم زیر لب زمزمه میکرد:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به اب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد...
حکایت بخت ابتسام درست مثل همین بیت مورد علاقه ننه جانم شده! ابتسام که حالا یک پسر بچه شیرین و دوست داشتنی درست شبیه خودش به نام شاهد داره برای بار دوم همسرش رو در حملات تروریستی گروهک داعش از دست داد! او که در تمام مدت زندگی مشترکش حتی ثانیه ای احساس خوشبختی نکرده بود و به اندازه تمام ساعت ها و لحظه هایی که با خالد زندگی کرده بود از او کتک خورده بود حالا دو سه سالی میشه که به ارامش رسیده هر چند با مرگ زنعمو اخلاص بی یار و یاور شده اما به برکت ارثیه ای که از کبیر و خالو و عمو حنیف بهش رسیده زندگی ارام و مرفهی رو میگذرونه
و امیدواره که روزی اسرا رو دوباره پیش خودش برگردونه،روزی که اسرا تبدیل به زنی موفق شده باشه!
زنعمو اخلاص بعد از سال ها تحمل رنج هوو داری و سازش با اخلاق غیر قابل تحمل عمو حنیف چند سال اخر عمرش رو در کنار مردی زندگی کرد که به گفته ابتسام جبران تمام روزهای سختش رو کرده بود...
 

دستنوشته ای از حلمای داستان...
عزیزانم ممنونم که در تمام مدت روایت داستان با ما همراه بودین؛از شادی هایمان شاد و با غصه هایمان اشک ریختید،سرگذشت ژالان عزیزم که به قلم زیبای دوست عزیزمان بسی خواندنی و جذاب شده،طوری که من در طول این مدت بارها از نو شروع به خواندن کردم و هیچ وقت از خواندن دوباره اش خسته نخواهم شد، ژالان قهرمان قصه هنوز هم مردانه پای عشقش،زندگیش و بچه هایش ایستاده است! لو بارها و بارها در طول این سالهای تنهایی و سکونت در ایران موقعیت های مناسبی برای ازدواج داشته،اما هیچ وقت بر خلاف میل ما حتی به این موضوع هم فکر نکرده،برادر باوان جان همچنان بعد از گذشتن این همه مدت و با شنیدن بارها و بارها جواب رد خواستگار پر و پا قرص ژالان باقی مانده است اما او در کنار فرزندانش احساس خوشبختی میکنه و ما هم از این همه احساس خوشبختی او در کنار فرزندانش خرسندیم...
اسرا بنا به مصلحت و خواست خودش کماکان با فهام زندگی میکند،اوکه تبدیل به دختری باهوش و با استعداد شده کماکان در حال طی کردن پله های موفقیته و حالا علاوه بر درس در موسیقی هم یکی از بهترین ها در رده سنی خودشه،ابتسام هم با این موضوع کنار اومده و رضایتش رو در رضایت دخترش میبینه و امیدواره روزی که اسرا به همه ارزوهاش رسیده باشه به سمتش برگرده .....
سلمه و فادیا و بقیه ساکنین عمارت هنوز هم همراه فرزندانشان در کنار هم زندگی میکنند و از عمه فائزه و خانواده اش هم کماکان هیچ خبری ندارن...
(پایان)

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه xjka چیست?