داستان نگار۱ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۱


من نگارم متولد ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای تهران به دنیا اومدم فرزند آخر خانواده و چهارتا خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم ،ته تغاری بودم ولی مثل بقیه ی ته تغاری ها هیچوقت لوس و ناز پرورده نبودم ،

da از وقتی چشم باز کردم سختی دیدم و سختی کشیدم ،ولی سختی های من دربرابر زجر هایی که مادرم کشید هیچ بود ، میخوام از زندگی مادرم شروع کنم ،منیژه متولد ۱۳۱۳ در نزدیکی های ورامین به دنیا میاد که شش تا خواهر برادر بزرگتر از خودش داشته و فرزند آخری بوده ،یه روزی خان منیژه رو از پدرش برای مصطفی پسر دومش خواستگاری میکنه و پدر منیژه هم سریع جواب مثبت میده ،بدون اینکه عروسک توی دست منیژه رو ببینه ، رعیت زاده بوده و رو حرف خان هم هیچ حرفی نمیزده ، خلاصه که منیژه ی ۹ ساله رو به عقد مصطفی در میارن ،منیژه هیچی از شوهر داری نمیدونسته ، ولی چارقدش رو سرش میکنن و میفرستنش با ندیمه ها خونه ی خان ...
منیژه زن دوم مصطفی بوده و چند سالی از پسر اون کوچیک تر ،وقتی که مصطفی چشمش به منیژه میفته از کاری که خان کرده تعجب میکنه ،دخترک خیلی بچه بود و علاوه بر اون هیکل ریزه میزه ای هم داشت ،،مصطفی چطور میتونست به اون دست بزنه، ولی کار از کار گذشته بود و دختر کوچولو دیگه حالا زن عقدی مصطفی بود و هیچکاری نمیشد کرد ، اونشب منیژه با دنیای دخترانگیش خداحافظی میکنه ..دخترانگی که هیچی ازش نمیدونست و ساعت ها بخاطر دردی که داشت و کاری که مصطفی باهاش کرده بود اشک میریخت ، دخترک ۹ ساله رو چه به این کارها ، از جاش بلند میشه و به مصطفی میگه میرم به بابام میگم که باهام چیکار کردی ، مصطفی تازه میفهمه که چه بلایی به سر دخترک اوردن و از اون لحظه دلش برای منیژه میلرزه ، منیژه ای که مثل آب پاک و زلال بود ، زن اول مصطفی مرده بود و فقط از اون یه بچه به یادگار بوده که یه روزی گم میشه و هر چی که میگردن دیگه پیداش نمیکنن ،،منیژه از اونروز توی خونه ی خان زندگی کرد خونه ای که شلوغ بود ،پر از خدمتکار ...مصطفی ساعت ها می ایستاد پشت سه دَری و به منیژه نگاه میکرد ،که لب حوض ظرف میشست و با دختر عزیزالله برادرش میخندیدن


مادر مصطفی مرده بود و فقط خان زنده بود که اونم پیرمرد بود و پاش لب گور ،خان دوتا پسر داشت یکی بزرگ تر از مصطفی که اونم زن و بچه داشت و توی خونه خان زندگی میکردند ، صغری زن عزیزالله خیلی بدجنس بود ،از روزی که منیژه رو دید سر کینه باهاش گرفت و شروع کرد به اذیت کردن ،شده بود مادر شوهری برای منیژه ، کسی روی حرفش حرفی نمیزد ،چون اگر با یکی در میفتاد تا ساعت ها جیغ و داد راه مینداخت و آه و نفرین میکرد ،خلاصه که منیژه رو تا میتونست ازش کار میکشید ، اینقدر که دختر بیچاره سر شب از خستگی بیهوش میشد ، روز ها میگذشت و منیژه اونجا بزرگ و بزرگ تر میشد ،چند ماه بعد از ازدواجش حامله شد ،وقتی فهمید حاملس ذوق کرده بود شاید حتی درکی از مادر شدن هم نداشت ولی توی دلش حسی به وجود اومده بود ، خلاصه که منیژه هر روز از بارداریش میگذشت و شکمش بزرگ تر میشد ، مصطفی هم دیگه بیشتر هوای اون رو داشت و از اون گرفته دختر صغری بود که بیشتر کارهای منیژه رو انجام میداد تا اون استراحت کنه،ولی صغری وقتی میدید که منیژه از جاش تکون نمیخورده و کار سنگین نمیکرده کار های دیگه ای دستش میداده ،مثل خیاطی و گیوه بافی و بافتنی و آشپزی خلاصه که منیژه توی دوران بارداریش همه ی این کارهارو یاد میگیره ...
اون ماه ها بوده که خانوادش رو ندیده بوده و حسابی دلتنگشون بوده نگاهی به مصطفی میندازه که پا روی پا انداخته بوده و چوپوق میکشیده،بهش میگه من دلم برای خانواده ام تنگ شده میشه منو ببری ببینمشون ،مصطفی از جاش بلند میشه و میگه یه سری به کارگر ها میزنم و میام میبرمت ، صغری وقتی میبینه مصطفی رفت چند کیلو سبزی میاره میریزه جلوی منیژه و میگه پاک کن خودش هم میشینه و با دخترش و منیژه مشغول سبزی پاک کردن میشن ،نیم ساعتی طول میکشه تا مصطفی بر میگرده ،دم در می ایسته و دستمالی رو از جیبش بیرون میاره و تکون میده ولی منیژه متوجه نمیشده که یعنی چی ،تا اینکه مصطفی با اخم به منیژه میگه بلند شو بریم ، منیژه دسته ی سبزی رو میندازه و با ذوق از جاش بلند میشه ماه اخرش بود و خیلی سنگین شده بود جوری که به زور تکون میخورد ...


چارقدش رو سرش میکنه و با مصطفی از خونه میرن بیرون و با قاطر میرن خونه ی مادر منیژه ،مصطفی توی راه به منیژه میگه وقتی دستمالم رو تکون میدم یعنی بلند شو بریم باید این هارو بلد باشی من نباید جلوی بقیه بهت بگم بلند شو
خلاصه که منیژه رو میزاره و برمیگرده ولی منیژه همون موقع دردش میگیره ، وقتی نبوده که بخوان برن دنبال مصطفی برای همین قابله رو خبر میکنن و منیژه با بدبختی بچش رو به دنیا میاره ، یه دختر تپل مپل و خشکل ،که اسمش رو گلنار میزارن . منیژه خودش براش لباس میدوخته و تنش میکرده ،مصطفی با سواد بوده و ملا ی روستا ،به بقیه قرآن یاد میداده و دعا نویس بوده ،یه زنی دائم میومده پیش مصطفی و ازش دعا میگرفته منیژه دیگه اون دختر ۹ ساله نبوده ..۱۵ سالش بوده و صغری جوری اون رو بار آورده بوده که بیشتر از سنش میفهمیده ..توی این سال ها که با مصطفی زندگی کرد خیلی بهش وابسته میشه و خیلی دوستش داشته وقتی میدیده که با اون زن میره توی اتاق و در رو میبنده حسابی عصبی میشده و حسودی میکرده ،یه روزی به مصطفی میگه چرا اینکارو میکنی که مصطفی عصبی میشه و میزنه سرش رو میشکونه،ولی منیژه با سن کمش اینقدر عاقل بوده که سرش رو با دستمال میبنده که صغری نفهمه ،مصطفی خیلی ناراحت شده بود که چرا دست روی زنش بلند کرده و حتی ازش معذرت خواهی هم میکنه ،ولی دیگه از اونروز منیژه توی کارهای مصطفی هیچ دخالتی نمیکنه،بعد از دو سال دوباره حامله میشه و اینبار پسری به دنیا میاره که اسمش رو غلام میزارن ..چند سال میگذره و خان میمیره و عزیزالله سهم مصطفی رو که از خونه داشته ازش میخره ،آخه مصطفی تصمیم داشته بیاد فیروز آباد یکی از روستاهای نزدیکه شهر ری بشینه بچه ها بزرگ شده بودن و روستا هیچ امکاناتی برای اون ها نداشت خلاصه که بعد از فروش خونه میان فیروز آباد ، گلنار با اینکه سن کمی داشته ولی براش خواستگار میاد هم از غریبه و هم از فامیل ولی مصطفی اون رو شوهر نمیده و میفرستتش تا درسش رو بخونه چون به شهر نزدیک بودن ، درسش رو تا هفتم میخونه و برای معلمی ثبت نام میکنه ،غلام هم توی یه شرکت آجر زنی که توی فیروز آباد بوده مشغول کار میشه ،زمستون ها درس میخونده و تابستون ها میرفته سر کار ، توی شرکت با پسری تُرک زبان آشنا میشه،توی همین رفت و آمد ها اون آقا عاشق گلنار میشه و میاد خواستگاریش ...


مصطفی هم که دیگه میبینه پسر خوبیه بله رو میده و گلنار رو به عقد اون در میارن ،منیژه بهترین جهیزیه رو برای گلنار میخره و اون رو راهیه خونه ی شوهر میکنه
غلام هم علاوه بر درس خوندن و کار کردن توی کارخونه آجر زنی ،توی یکی از مغازه های لوازم خانگی مشغول به کار شده بود ،پسر زرنگی بود و مثل جوونی های مصطفی خوش تیپ و خوش قیافه ،مصطفی سال ها بود که دختر باجناقش رو برای غلام نشون کرده بود و آخر هم به منیژه گفت ،خواهر منیژه توی شهر شوهر کرده بود و اونجا زندگی میکردند، برای پسرشون به خواستگاری دختر باجناق میرن و اون ها هم که غلام رو دوست داشتن دخترشون رو بهش میدن ،توی همین حال و اوضاع منیژه دوباره باردار میشه و دوتا پسر دیگه به دنیا میاره،مصطفی یه شب توی خواب دردی توی پاش میپیچه که نمیزاره بخوابه ،وقتی بلند میشه میبینه که انگشت پاش چرک کرده و همین باعث مریضیش میشه ،تب میکنه و درد شدیدی داشته ، منیژه هر روز چار قدش رو سرش میکرده و میرفته توی کوه گیاهی میچیده و به خونه میومده ، گیاهی هارو میکوبیده و روی انگشت مصطفی میذاشته،ماه ها میگذره و با رسیدگی های منیژه مصطفی هم بهتر میشه ،ولی نه اونقدر که بتونه از جاش بلندشه،هیچ در آمدی هم از هیچ جایی نداشتن ،بچه هاشم که کوچیک بودن و غلام هم کمکی نمیکرده ،مجبور میشه که خودش کار کنه،شروع میکنه به خیاطی کردن و خرج زندگی رو خودش در میاره ،مصطفی هر روز میدیده که چقدر اون زحمت میکشیده و هر بار شرمنده ی روی اون میشه ، چند سال به همین منوال میگذره تا مصطفی خوب میشه ، منیژه یه روزی که حالش خیلی بد بوده میفهمه که دوباره حاملس،مصطفی هم عاشق بچه بوده همیشه ناراحت پسرک گمشدش بوده و غصه ی اون روز به‌ روز از پا درش میاورده ،پسرک بیچاره بعد از مرگ مادرش از خونه میزاره و میره و دیگه هم پیداش نمیشه ، مصطفی خیلی برای پیدا کردنش تلاش میکنه ولی همش بی نتیجه ..خلاصه که وقتی میفهمه منیژه بارداره میگه اون هدیه ی خداست و باید خوشحال باشی و شکر گذار،۹ ماه بارداریش رد میشه و زایمان میکنه و این بار هم یه دختر به دنیا میاره که اسمش رو نگار میزارن
مصطفی به منیژه میگه ای کاش پول داشتم تا سر تاپاتو طلا میگرفتم ،تو بهترین زن دنیایی ،اینقدر خوبی که با سن کمت با من پیر مرد زندگی کردی و ساختی .

 
ولی هر بار منیژه خنده ی ریزی میکرد و با عشق نگاهش میکرد و میگفت ،من هیچوقت احساس نمیکنم سنم کمه و تو سنت زیاد ،من واقعا دوستت دارم و همینم برای خوشبختیم و آرامش زندگیمون کافیه ،روزها میگذشت و بچه ها بزرگ میشدن ، نگار ۶ ماهه بود که مصطفی دوباره مریض میشه ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داشت ، اینبار دیگه منیژه نتونست با گیاهی هایی که درست میکرد مصطفی رو نجات بده بارها طبیب رو آورد بالای سرش ولی بی فایده بود و مصطفی برای همیشه از پیششون میره و منیژه رو با ۳ تا بچه توی غربت تنها میزاره بعد از مرگ مصطفی ،منیژه حال و روز خوبی نداشت،مرگ عشق و مرد زندگیش براش خیلی سخت و سنگین بود و حاظر بود که تموم عمرش رو بده و فقط یک ساعت دیگه با مصطفی باشه؛مصطفی ای که همیشه تکیه گاه محکمی برای منیژه بود ،مصطفی ای که هر چند پیر ولی سایه ای روی سر منیژه و بچه هاش بود و چقدر نبودش برای اون ها دردناک بود گلنار شهر ری زندگی میکرد ،اون نمیدونست که با سه تا بچه توی اون روستا چیکار کنه،غلام هم که دائم پیش نامزدش بود و گهگاهی سری به این بیچاره ها میزد ،ساعت ها مینشست و گریه میکرد روزها میرفت سر خاک مصطفی و زجه میزد ،ولی اون نمیتونست که دست روی دست بزاره،دیگه هیچ پولی براش نمونده بود که خرج کنه،تصمیم میگیره که از فیروز آباد بره نزدیکی های دخترش و خواهرش که حالا مادر زن پسرش هم میشده ،یه روز میره اون اطراف و یه اتاق نزدیکی های دخترش گلنار کرایه میکنه و اسباب کشی میکنن و به شهر میان،تموم مراسم های مصطفی رو عزیزالله گردن میگیره و خرج و مخارج رو خودش میده ،نه مراسم آنچنانی ولی ..
خانزاده ای که روزی پا روی پا مینداخت و چوپوق میکشید باید بهترین مراسم هارو براش میگرفتن ،نه اینقدر فقیرانه ،منیژه هر هفته توی سرما و گرما میرفت سر خاک مصطفی و ساعت ها باهاش حرف میزد ،اینقدر مرگ اون روش تاثیر گذاشته بود که دیگه نمیدید بچه های بیچارش غذا ندارن بخورن و گرسنه ان ، ۱ سال میگذره و بعد از سال مصطفی ،عزیزالله که اوضاع منیژه رو میبینه بهش اسرار میکنه که سرپرستی بچه هارو به عهده بگیره ولی منیژه قبول نمیکنه و میگه خدا یکی و مرد زندگی هم یکی
 

بعد از سال مصطفی پدر زن غلام میگه که بیاید و عروسی کنین و دخترم رو ببرین سر خونه زندگیش ،منیژه هم هیچ پولی برای جشن عروسی پسرش نداشته،غلام تمام پس اندازش رو میده و خونه ای کنار خونه ی مادرش کرایه میکنه و کمی هم کمک خرج زندگیشون بوده ، از وقتی از فیروز آباد اومده بودن ،دیگه توی آجر زنی و لوازم خانگی کار نمیکرد و توی شهر برای خودش کاری دست و پا کرده بود که حقوق چندانی نداشت،و این بار هم منیژه مجبور میشه که از عزیزالله کمک بخواد ، غلام ذوق و شوق عروسیش رو داشت و هر روز با مادر زن و نامزدش میرفتن و جهیزیه میخریدن و حتی یه بار هم به مادرش نمیگفت که تو هم با ما بیا ، منیژه هم که فقط غم و غصه اش بیشتر شده بود ،غلام بعد از مصطفی باز هم تکیه گاهی برای اونو و بچه های کوچیکش بود ،ولی اون هم داشت میرفت ،جهیزیه رو خریدن و خرج مراسم عروسی رو عزیزالله گردن گرفت ،توی باغی نزدیکی های خونشون جشنی برگزار کردن،همه خوشحال بودن و پایکوبی میکردن،ولی منیژه از درون داشت له میشد ، خداروشکر میکرد که بچش میره سر خونه زندگیش و صاحب زندگی شده ،ولی روی اون حساب باز کرده بود حداقل تا وقتی که توی شهر برای خودش کاری دست و پا کنه،بعد از عروسی غلام هفته ای یک بار میاد و به خانوادش سر میزنه ، دیگه هیچ پولی برای خرجی به منیژه نمیده ، روز های خیلی سختی بوده ،منیژه هیچ پولی نداشته که برای بچه های بیچارش چیزی بخره ، توی حیاطشون چند تا مرغ داشت که وقتی تخم میکردن تخم مرغ هارو برای ۳ تا بچش میپخت و خودش نون خالی میخورد ،غذای هر روزش یه تیکه نون خالی بود ، نمیتونست دست روی دست بزاره ، وقتی که بچه هاش از خوراکی هایی که در مغازه ها میدیدن و بهش میگفتن و اون نمیتونست که براشون بخره دلش آتیش میگرفت ،چند برج کرایه ی اتاقک کوچیکش عقب افتاده بود و صاحب خونه هر روز میومد در خونه و داد و بیداد راه مینداخت ،منیژه زن با آبرویی بود و نمیزاشت حتی دختر یا پسرش بفهمن که چیزی برای خوردن ندارن ،چند روزی بود که تصمیمی گرفته بود ،باید بچه هارو میبرد و میزاشت پرورشگاه ،حداقل اونجا یه لقمه غذا گیرشون میاد که بخورن ، هر چه که بود بهتر از این زندگی نکبتی بود ،از جاش بلند میشه و چارقدش رو سرش میکنه ، نگاهی به بچه های معصومش میندازه که خیلی مظلوم کنار هم خوابیدن ، پهنای صورتش از اشک خیس میشه ، پته ی روسریش رو دم دهنش میگیره که صدای هق هقش بلند نشه ،
چطور اینکارو بکنه؟چطور بچه هایی که با بدبختی تا اینجا بزرگشون کرده رو از خودش دور کنه؟اون ها یادگار عشقش بودن،یادگار مصطفی بودن،ولی اون امانت دار خوبی نبود ، اشک هاش رو با پشت دستش پاک میکنه و بچه هارو بیدار میکنه ، نگار رو بغل میکنه و همراه هم به پرورشگاه میرن،دوتا پسر هاشو میزاره پرورشگاه ،نگارش شیر خوار بود و دلش نیومد که از خودش جداش کنه،با هر بدبختی بود از اونجا دور شد و برگشت خونه ،ساعت ها توی خونه زجه زد و با مشت به سر و پاهاش کوبید ...
گریه کرد و کسی نبود که منیژه ی تنها رو آرومش کنه،کجا بود مصطفی که ببینه اون دخترک ۹ ساله ای که شب عروسیش گریه میکرد حالا چطور داره زجه میزنه از تنهایی و بی کسیش ،از اینکه نمیتونه یه لقمه نون به بچه های خودش بده ،،بعد از اونروز منیژه خیلی ناراحت و افسرده میشه فقط تنها امیدش روزهای پنج شنبه ای میشه که میره و بچه هارو به خونه میاره ،کار هر روز اون اشک بود و گذروندن روزهای سختش آبروداری میکرد و کسی از حال و روزش خبری نداشت ، گلنارهم که بچه دار بود و بچه هاش همسن و سال های نگار بودن ،منیژه دوباره شروع میکنه به خیاطی کردن،ولی باز هم اون پول کمی که در میاورد کفاف زندگیشون رو نمیداد،نگار بزرگ شده بود و مدرسه میرفت ،هر روزی که میومد خونه و از خوراکی های بچه ها تعریف میکرد ،ولی منیژه شب ها هم تا صبح بیدار میموند و خیاطی میکرد تا بتونه هر چی که نگارش میخواد رو براش فراهم کنه ، غلام از اوضاع مادرش با خبر میشه ،یه روز میاد سراغ منیژه و بهش میگه چادرت رو سر کن میخوام ببرمت یه جایی ،منیژه خیلی تعجب میکنه،آخه غلام هیچوقت توی این چند سال امکان نداشت که منیژه رو بیرون ببره ،خلاصه که منیژه باهاش میره ،جلوی یه ساختمون وایمیستن،منیژه با تعجب به ساختمون نگاه میکنه ولی چیزی نمیگه و با هم میرن تو،خانمی مانتویی از اتاقی بیرون میاد و با تعجب به منیژه نگاه میکنه و بهش میگه شما میخوای اینجا کار کنی ؟ ،منیژه تا این حرف رو میشنوه دنیا روی سرش اوار میشه با چشم های اشکی نگاهی به پسرش میندازه و سری تکون میده و تا شب تموم کار های اون خونه رو انجام میده و دست مزش رو میگیره و به خونه بر میگرده، تا صبح اشک میریزه و خدارو صدا میزنه ،مگه اون کمکی از پسرش میخواست که اینجور اونو جلوی یه زن خُرد کرد ، اون چطور دلش اومد مادرش کارگری کنه ؟
،از اونروز منیژه سعی میکنه
 که بیشتر خیاطی کنه و وقتایی که غلام میومد خونشون دیگه نمیزاشت که از زندگیش با خبر باشه،یه روز یکی از آشناهاشون میاد خواستگاریش ،ولی منیژه جواب منفی میده ،اون آقا بهش میگه آخه تو توی این شهر غریب چرا نمیخوای ازدواج کنی ،ولی منیژه باز هم میگه نه فقط یه لطفی در حقم بکن،اگر به فکرمی یه کارآبرومند با در امد خوب برام پیدا کن..
اون مرد برای منیژه توی یکی از بیمارستان های شهر کار پیدا میکنه ،با حقوق خیلی خوب ،منیژه تا اونروز بیرون از خونه کار نکرده بوده ولی مجبور بوده که با این اوضاع کنار بیاد ،بخاطر اینکه بتونه زندگیش رو بسازه ، به عنوان بهیار بیمارستان مشغول کار میشه،وقتایی که شیفت کاریش بوده چند باری نگار رو با خودش میبرده ولی چون خیلی سختش بوده یه روز میره خونه ی گلنار و موضوع کار کردنش رو بهش میگه و ازش میخواد روزهایی که اون سر کاره نگار رو پیش خودشون نگه داره و گلنار هم قبول میکنه و از اون به بعد نگار پیش خواهرش میمونه **
گذشت و گذشت تا منه نگار کوچولوی ۶ ماهه بزرگ و بزرگ تر شدم ،مادرم منیژه ۲۴ ساعت کار بود و ۴۸ ساعت خونه ،من پیش خاله ام میموندم ،آخه گلنار از این شهر رفته بود ،شوهر خالم فوت کرده بود و خالم هم یه زن پیر بود که به سختی کارهاش رو انجام میداد و من شده بودم عصای دستش ،زمستون ها میرفتم و از فشاری براش آب میاوردم،دست هام از سرمای زیاد قرمز میشد ،،فشاری یه لوله ی آهنی بود که توی یه جایگاه سیمانی بود و یه دایره ای مثل سکه روی سرش داشت،باید اون رو فشار میدادم تا آب ازش بیرون بیاد،یه روزی همسایه خالم من رو دید که با چه بدبختی کار میکنم ،به مامانم گفته بود که مامانم خیلی ناراحت شد و یه روز با هم رفتیم ورامین خونه آبجی گلنارم ،مامانم با خودش و شوهرش صحبت کرد تا چن وقتی خونه اونها بمونیم ،اونا هم که فورا قبول کردن،اسباب کشی کردیم و وسیله هامون رو تو یکی ازاتاق های ۱۲ متری آبجی اینا چیدیم ،مامان راهش دور تر شده بود و خیلی اذیت میشد برای سرکار رفتن،صبح زود توی سرمای زمستون وقتی صدای پارس سگ ها میومد از خونه بیرون میزد که دیرش نشه و کارش رو از دست نده ،منم تنهایی تو اتاق میخوابیدم ، مامانم همیشه میگفت که دختر نباید جایی از بدنش رو نامحرم ببینه هر وقت که میخوابی یا چیزی روی خودت بنداز یا مراقب باش لباست بالا نره ،دختر باید خوابش سبک باشه و همیشه هشیار 
 
 
وقتی از خواب بیدار میشدم میدیدم که مامانم نیست ،منم از جام بلند میشدم و میرفتم با بچه های خواهرم که هم سن و سال های خودم بودن سرگرم میشدم و کمک خواهرم میکردم ، برعکس دختر های اون که همیشه دنبال بازی گوشی و خوش گذرونی بودن من از بچگی یاد گرفتم که باید کار کنم ،مامانم همه چیز بهم یاد داده بود و من رو مثل خودش بار آورده بود
 

عباس شوهر گلنار وقتی اومد ورامین رفت تو یه کارخونه و پیمانکار اونجا شد و حقوق خیلی خوبی داشت ،وضع مالیش خوب بود و همیشه خواهرم و بچه هاش توی رفاه بودن،شب که میشد کلی پول میاورد و میریخت جلوی زن و بچش ،گلنار و دخترهاش ساعت ها مینشستن و پول میشمردن،عباس تُرک تبریز بود عاشق بچه بود و هر ۲.۳ سال یک بار بچه ای میاوردن ،هر هفته خانوادش رو مهمون میکرد و خونشون کلی شلوغ میشد،عباس مرد خیلی خوبی بود ،خیلی خوش برخورد بود و مهمون نواز ،چه برای فامیل خودش و چه برای فامیل ما،روزهایی که از سر کار میومد بچه ها میرفتن دورش مینشستن براش چایی میبردن و اون کلی قربون صدقشون میرفت،هر بار که از بیرون میومد و براشون چیزی میخرید ، ۳ تا دختر هاش دست هاشون پر از طلا بود و کمد لباس هاشون پر از لباس ، همیشه به خرید بودن و از باباشون حرف میزدن ، هیچوقت چشمم به لباس ها و طلاهاشون نبود ولی خیلی جای خالیه بابام قلبم رو به درد میاورد ، وقتی دست عباس رو میدیدم که روی سر دختر هاش میکشه دلم بابام رو میخواست ، دلم میخواست فقط یه بار بغلش کنم ،یه بار بوسش کنم،یه بار بهش بگم بابایی ،یتیمیم بد جور توی ذوقم میزد ،گاهی میشنیدم که گلنار به دختراش میگه جلوی نگار نرین پیش باباتون ناراحت میشه ، ولی مگه میشد که ناراحت نشم؟
خودم زیاد کنارشون نمینشستم،وقتی که میدیدم میرفتم توی اتاقمون و کلی گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم ،یه روز داشتم گریه میکردم که یکی در رو باز کرد و اومد تو ،سرم رو از روی زانوهام برداشتم و مامانم رو دیدم که از خستگی نای راه رفتن نداشت ، وقتی من رو توی اون اوضاع دید ترسید و هراسون اومد پیشم و گفت چیشده نگار چرا گریه میکنی ؟خیلی دلم گرفته بود و برای اولین بار با گریه به مامانم گفتم چرا اینا پدر دارن و من ندارم ؟کلی باهام حرف زد و ارومم کرد مامان لباس هاش رو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون که دیدم گلنار برای دختر هاش مانتوی شبیه به هم خریده ،باز هم بغض گلوم رو گرفت ، خودم رو به بیخیالی زدم اما مامانم از چهرم فهمید ،فرداش رفته بود و یه مانتو از مانتو های اونا قشنگ تر برام خریده بود...مامانم توی این چند سالی که کار کرد چون حقوق خوبی بهش میدادن و گاهی اوقات هم اضافه کار وایمیستاد کمی پس انداز کرده بود و طلا خریده بود ،یه روزی غلام اومد ورامین و گفت میخوام خونه بخرم و پول کم اوردم میخواست از عباس قرض بگیره 
 
 
اون هم بدون اینکه اون روز رو یادش بیاره که چجور مادرم رو برد برای خدمتکاری طلا و پول هارو برداشت و با خوش حالی رفت ،مادر بود و دلش طاقت نداشت بچش دستش رو جلوی کسی دراز کنه، درسته اون هیچوقت پشت و پناهی برای مادرم نبور ولی مادر مهربون من دله بزرگی داشت،داداش غلام با پس انداز خودش و مادرم خونه ای برای خودش خرید،در حالی که ما بیشتر به خونه احتیاج داشتیم و پیش خواهرم زندگی میکردیم ، مامان رفت و برادر هام که گذاشته بودشون پرورشگاه رو اورد پیش خودمون ،اونا هم بزرگ شده بودن و توی یه اتاق ۱۲ متری خیلی سختمون بود و از طرفی که هممون خونه ی خواهرم بودیم مامان معذب بود ، یه روز به عباس گفت که یکی از این خونه هایی رو که میسازین برای من قسطی جور کن خودم هر ماه قسطش رو میارم و بهت میدم ،عباس هم قبول کرد و قول داد که یکی از خونه های تکمیل شده رو برامون بخره
 

جای خواهرم اینا هم تنگ تر شده بود و واقعا باید میرفتیم ،خواهرم ۳ تا زایمان دیگه کرده بود و حالا ۸ نفر خودشون بودن،با اینکه دورم شلوغ بود ولی خیلی گوشه گیر بودم همیشه پیش خودم میگفتم که چرا خواهرم پیش بچه هاشه و مادر من دائم سر کار ،،عباس همیشه به بچه هاش میگفت من هم وزنتون پول بهتون میدم شما فقط درس بخونین و به جایی برسین ولی با اون همه پولی که بهشون میداد درس من از همشون بهتر بود ،هر چی بزرگتر میشدم زیباتر میشدم ،هیکل خیلی زیبایی داشتم و مثل دختر های گلنار لاغر نبودم،خواهرم خیلی شَکاک بود و وقتی من لباس کوتاه میپوشیدم چشم قره بهم میرفت در حالی که من مثل بچه ی عباس بودم و پیش اون بزرگ شدم،مادرم با مینی بوس و گاهی با تاکسی میرفت سر کار بعضی وقتا هم عباس میرفت دنبالش بارها صدای گلنار رو میشنیدم که به عباس میگفت چرا میری دنبال مادرم،برای همین عباس هم خیلی زود خونه ای برای ما توی شهر ری قسطی خرید،مامان بیشتر از قبل شروع کرد کار کردن،علاوه بر زندگی حالا دیگه قسط خونه هم بود که باید میداد ،مامانم مقداری پول داد به عباس ،به عنوان هدیه ،مامان زن مغروری بود و زیر بار هیچ کسی نمیرفت ، این مدتی هم که ما اونجا موندیم مجبور بود و چاره ای جز این نداشت ،خلاصه که ما اومدیم و خونرو تمیز کردیم ،یه خونه ۱۲۰ متری ،با ۳ تا اتاق و یه سالن ،آشپزخونه و سرویس بهداشتی ،خونه ی شیکی بود ،حیاط کوچیکی داشت ،من و مامان با ذوق به کل خونه نگاه کردیم و هممون خونه رو با بگو و بخند و مسخره بازی های غفار و محسن تمیز کردیم ،مامان خیلی داداش هام رو دوست داشت و هر کاری میکرد که گذشته رو براشون جبران کنه ،وسیله هامون همه قدیمی شده بودن ،همشون رو به سمساری محل دادیم و مادرم با گلنار رفتن توی مغازه لوازم خانگی یکی از دوست های عباس و قسطی همه چیز نو و زیبا خریدن ،مامان خیلی به خودش فشار میاورد و به اندازه ی چند تا مرد کار میکرد که بد قول نباشه ،هیچوقت برای خودش لباس نو نمیخرید چند سال با یه لباس سر میکرد ولی به فکر من بود و برام همه چی میخرید ،منم بزرگ شده بودم و عاقل ،از لباس هام خوب مراقبت میکردم تا مامان مجبور نباشه که برام چیزی بخره،،
 
 
اسباب هارو با وانت بار آوردیم و با ذوق و شوق چیدیم ،سالن رو موکت کردیم ،خونه ی خیلی شیکی شده بود ،خیلی خوشحال بودم که دیگه توی خونه خودمونیم و مجبور نیستم دائم با روسری و لباس بلند تاب بخورم،مامان حسابی رفت زیر قرض تا تونست خونه ای آبرومند و قشنگ درست کنه ، یخچال رو برامون پر از خوراکی و مرغ و گوشت کرد ،چند روز بعد از اینکه اومدیم خونمون داداش غفارم رفت و برای سربازیش دفترچه گرفت ،تصمیم داشت که بره خدمت ،برای خودش آقایی شده بود
 

مامانم خیلی ناراحت بود،بعد از چند سال میخواستیم دور هم جمع بشیم که غفار میخواست بره ،ولی راهی بود که اول و اخر باید میرفت ،مامانم با ناراحتی اون رو از زیر قران رد کرد و مقداری پول توی جیبش گذاشت ،حواسش به همه چیز بود و هوای هممون رو داشت ،خلاصه که غفار رو راهی کرد ،حالا من بودم و مامانم و برادری که از خودم بزرگتر بود ، مامان صبح که میخواست بره سر کار من رو بیدار میکرد که ببرتم خونه غلام ،چادرم رو سرم میکردم و وسایل مدرسم رو برمیداشتم و با هم میرفتیم بیرون اول من رو خونه داداشم میذاشت و بعد خودش میرفت سر کار ،غلام هم بچه دار شده بود و یه پسر داشت ،وقتی میرفتم خونشون زنه غلام میگفت برو بخواب وقتی خواستی بری مدرسه بیدارت میکنم،منم یکی دوساعت میخوابیدم و بعد از خوردن صبحانه کیفم رو برمیداشتم و میرفتم مدرسه،توی راه همیشه سرم پایین بود و حتی توی مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم ،همیشه یه گوشه می ایستادم و به بچه ها نگاه میکردم که از ته دل میخندیدن و خوشحال بودن ،بدون هیچ غمی،عده ایشون درس میخوندن و عده ای هم دور هم جمع بودن و صحبت میکردن،درس های انشاء و قرآن و تاریخ رو از همه ی درس ها بیشتر دوست داشتم و حسابی لذت میبردم ،ولی ریاضی رو دوست نداشتم و یکی از دلیل هاش این بود که معلممون هی از شغل پدرمون میپرسید ،یتیم بودن گناه نبود دست منم نبود که یتیم بودم،ولی هیچوقت دوست نداشتم کسی بدونه پدر ندارم ،شاید هم بخاطر این بود که مامان همیشه سر کارش یا به غریبه میگفت که شوهر دارم و شوهرم یه شهر دور کار میکنه ،مامان هیچوقت نمیومد سر جلسات مدرسه و از اون گرفته ...نمیتونست که بیاد چون دائم سر کار بود،دیگه همون ۴۸ ساعت هایی که خونه بود رو هم اضافه کار میموند که بتونه بدهکاری هاشو بده ،وقتایی که میومد خونه نیم ساعت دراز میکشید و بلند میشد به کارهاش میرسید ،خیلی تمیز بود و با اینکه من خونه رو تمیز میکردم ولی اون باز هم خودش باید تمیز میکرد تا به دلش بشینه ..از سالی که بابا مرد هیچوقت صورتش رو اصلاح نکرد و دیگه لباس رنگی نپوشید ،مامان خیلی خواستگار داشت ،زمان زیادی از مرگ بابا نگذشته بود مامان ۳۰ سالش بود که از مرد مجرد تا مطلقه میومد خواستگاریش ولی همیشه میگفت مرد زندگی فقط یکی ،،مامان از ۱۰۰ تا مرد هم باغیرت تر بود ،اینقدر که شب و روز کار میکرد و زحمت میکشید،وقتی بزرگ شدم و عقلم میرسید میدیدم مرد هایی که توی خونه خوابیدن و زن و بچشون رو سختی میدن ولی مامانه من بخاطر بچه هاش از همه چیزش گذشت ،
 
 
فقط و فقط بخاطر بچه هاش،مامان هیچوقت مثل زن های دیگه نبود ،اون یک حامی بود ،یه تکیه گاه برای هممون ،اون هیچوقت خوشی نمیدید ،ساعت ها مینشستم و بهش فکر میکردم و هر لحظه بیشتر خُرد میشدم که مگه مامان من دل نداره ،مگه احساس نداره ،چرا باید توی این سن و سال بار یه زندگی روی دوشش باشه ،هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد ،فقط سعی میکردم که کارهای خونرو کمکش انجام بدم،۳ ماه از سربازی برادرم گذشت و آخر افتاد تهران ،صبح میرفت و عصر میومد خونه ،مامانم خیلی خوشحال بود که غفار اومده و هممون پیش همیم ،یه شب هممون دور هم سر سفره نشسته بودیم و غذا میخوردیم که محسن زبون باز کرد و گفت که میخوام برم جبهه، مامانم دست از غذا خوردن برداشت و چشم هاش پر اشک شد ،سریع مخالفت کرد ،هر چی که محسن اسرار کرد و مامان قبول نکرد و از سر سفره بلند شد رفت توی اتاق
 

محسن بهم گفت که وقتی مامان خوابید انگشتش رو یواشکی میزنم پای برگه و میرم ، ترس تموم وجودم رو گرفت و رفتم به مامان همه چیز رو گفتم ،مامان اومد و به محسن گفت فکر کردی من بچه ام ؟محسن گفت از چی حرف میزنی مامان چیشده؟مامانم زهر خندی کرد و گفت من نمیزارم که بری جبهه ،اگر مادرتو دوست داری بیخیال شو،از اونشب محسن میرفت توی اتاق و ساعت ها نماز میخوند و گریه میکرد ،هر بار بهش میگفتم چرا اینکارو میکنی میگفت اینقدر اینکارو میکنم که خدا قسمتم کنه که من هم برم جبهه، ،محسن سنش هم کم بود برای جبهه رفتن ، شناسنامش رو برداشت و با خودکار تاریخ تولدش رو دست کاری کرد ، وقتی که رفت تحویل بده ازش قبول نکرده بودن و گفتن چرا خط خوردگی داره ،اومد خونه و کمی آب ریخت روش و برد بهشون گفت که آب ریخته روش ،اونا هم قبول کردن و دفترچه بهش دادن،حالا تازه اومد و شروع کرد به راضی کردن مامان،اینقدر اسرار کرد و التماس مامان رو کرد که مامان راضی شد و گفت که برو ،این شد که محسن راهی جبهه شد ،خدا میدونست که توی دل مامانم چه خبر بود ..دلش خون بود و گریه و زاری میکرد ،جنگ بین ایران و عراق بود ،صدای آژیر ها ترس به تن آدم مینداخت،ما همینجوری استرس داشتیم دیگه حالا که محسن هم رفته بود جنگ که حسابی دلهره داشتیم،غفار یه مغازه لوازم ورزشی زده بود و وقتایی که از سربازی میومد میرفت در مغازه ،حداقلش اون جلوی چشممون بود
نزدیک های عید بود و شروع خونه تکونی ،همه ی وسایل رو با مامان تمیز کردیم در حالی که همه چیز برق میزد ولی مامان منیژه بود دیگه باید حتما همه چیز رو میسابید ، من و مامان حتی توی این کار ها هم تنها بودیم ، فرش هارو تنهایی میشستیم ،پرده هارو خودم باز میکردم میشستم،فقط موقع خرید عید که میشد مامان زنگ میزد و به غلام پول میداد که برامون خوراکی بخره ،غلام بدهی های خونش رو داده بود و پولی که از مامانم گرفت رو قسطی میومد و بهش میداد اینم با هزار منت ،وقتی میومد همش تعریف میکرد که من مرغ و گوشت و برنجم رو با ماشین برام میارن و کلی چیز برای خونم میخرم و مثل شما نیستم ، مامان هم دستش رو به آسمون میگرفت و میگفت خداروشکر مادر شما زندگی عیانی دارین نگاه به ما فقیر فقرا نکن ،تازه موقع گرفتن پول هم که میشد میگفت مادر اگر نداری بزار باشه ،در حالی که ما خودمون احتیاج داشتیم و غلام دست های زنش پر از طلا بود،هیچوقت با غلام راحت نبودم،همیشه از روی ناچاری میرفتم و خونش میموندم ،اینم بخاطر این بود که مامان رو حرص ندم 
 
 
همه ی اطرافیان میگفتن غلام مرد خونتونه و تکیه گاه ،در حالی که هیچ چیزی من از این برادر ندیدم ،تا چشم هام دید که تنها حامی زندگیمون مامان بود،حتی برای خود غلام ،،وقتایی که میرفتم خونشون هم یا بچش رو کمکشون میگرفتم و یا کار میکردم ،هر موقع که غلام میومد خونه یا میدیدمش میرفتم و پشت در اتاق میخوابیدم ،همیشه ازش میترسیدم چون قیافش خیلی جدی بود و اخم داشت
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه yejn چیست?