داستان نگار۲ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۲

یادمه یه روزی که رفته بودم خونشون خالمم اونجا بود ،از صبح تموم کار هارو من کرده بودم و


وقتی غلام اومد رفتم پشت در اتاق ،زن داداشم به غلام گفت وای نمیدونی از صبح چقدر کار کردم کلی خسته شدم ،داداشم دادی کشید و اسمم رو صدا زد منم با ترس و پاهایی لرزون از پشت در بیرون اومدم و رفتم پیششون داداشم اخمی کرد و گفت چرا کارهارو نمیکنی ؟چرا میگیری میخوابی اینجا؟در حالی که تموم کارهارو من کرده بودم،،ولی من میترسیدم که جوابش رو بدم و سرم رو پایین مینداختم ، هیچوقت ازش محبت ندیدم ،مامان هر چند روز یک بار همشون رو دعوت میکرد چون من میرفتم خونشون ،هیچوقت بهش نمیگفتم چیکارم میکنن ،وقتایی که از مدرسه میومدم من رو زن داداش میگرفت به کار کردن و خودش مینشست ،ولی تموم این هارو میریختم توی دل خودم،،،مامان همیشه برام همه چیز فراهم میکرد ولی هیچوقت نمیتونست بفهمه که چقدر از درون داغونم ،چقدر دلم مثل دختر خواهر هام محبت برادرهام رو میخواست ،من پدر نداشتم ولی دوست داشتم برادرم رو بغل کنم که کمی آروم بشم ،ولی غفار هم سرش تو کارهای خودش گرم بود ،،غفار خیلی خیلی غیرتی بود و نمیزاشت من حتی تاری از موی سرم بیرون بیاد ،فقط از برادری همین غیرتی بودنش به من رسیده بود و موقعی که میخواست بهم گیر بده انگار که من رو میدید،یه روزی با دختر خالم توی خونه تنها بودیم اومدیم توی حیاط که به گل ها آب بدیم ،بر عکس من اون خیلی شر و شیطون بود ،رفت و در رو باز کرد و بهم گفت یه دقیقه بیا دم در یه چی نشونت بدم ،من رفتم سمتش و از لای در بیرون رو نگاه کردم که همون موقع غفار از سر کوچه اومد و من رو دید،کوچه هم خلوت بود ،سریع اومدم تو و دستم رو روی قلبم گذاشتم ،خیلی ترسیده بودم دختر خالم با چشم های گرد شده نگاهم میکرد که میخواستم دهن باز کنم و بگم چی شده ولی همون موقع غفار درو باز کرد و اومد تو هجوم اورد سمتم و موهام رو که روسری هم سرم نبود چنگ زد ،از درد فقط التماسش میکرد ،هیچوقت یادم نمیره که چجور اونروز کتکم زد چون فقط سرم رو از در بیرون دادم اونم بخاطر اینکه خواستم ببینم چی رو میخواد نشونم بده 

 
 و هیچکی هم توی کوچه نبود ،مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هر بار که تلفن زنگ میخورد و غفار جواب میداد اگر کسی که پشت خط بود مزاحم میشد یا چیزی نمیگفت ،غفار همش به من چشم غره میرفت فکر میکرد که با من کاری دارن ،خلاصه که گذشت و یه روز عباس اومد خونمون و به مامان گفت که شاهین برادرم میخواد انگشتر بیاره و از نگار خوشش اومده،من تازه دوم راهنمایی بودم و میخواستم که درسم رو بخونم و از طرفی اصلا از برادر عباس خوشم نمیومد ،یه بار دیگه هم خواستگاری کرده بودن و من جواب منفی دادم ، نه تنها اون بلکه خواستگار های دیگه ای هم داشتم ،من چون چادر سرم میکردم و قدم بلند بود فکر میکردن که سنم هم زیاد تره ،تو راه مدرسه خیلی پسر ها بهمون تیکه مینداختن ولی من سرم رو بالا نمیگرفتم همیشه هم ترسی از غفار داشتم که سر برسه و بیچارم کنه ...

یه همسایه داشتیم که پسرش هر وقت من از مدرسه میومدم، مینشست دم در حیاط و خیره میشد به من
یه روز زن داداشم گفت که پسر همسایتون اومده و از غلام تو رو خواستگاری کرده ،داداشمم یه سیلی توی گوشش زده ،زن داداشم چند وقتی بود که خیلی خودش رو به هر بهانه ای به من‌نزدیک میکرد ، یه روز که اومده بود خونمون یواشکی در گوشم گفت، غلام یه رفیق داره که ورزشکاره و خیلی خوشتیپ و خوشکله و پسر خوبیه ، ازت خواستگاری کرده ، بیا تا ببریمت بیرون و پسره رو ببین ولی جلوی غفار نگو ،من اول مخالفت کردم ،ولی اینقدر زیر گوشم گفت و گفت که قبول کردم و باهاشون رفتم،با زن داداشم رفتیم و جلوی یه مغازه ایستادیم ،همش استرس داشتم و لبم رو به دندون میگرفتم ،چادرم رو توی مشتم محکم گرفته بودم ،اگر غفار میدید بیچارم میکرد ،توی افکار خودم بودم و همش به رسیدن غفار فکر میکردم که زن داداشم اسمم رو صدا زد و به اون طرف خیابون اشاره کرد ،کلافه سرم رو تکون دادم و به جایی که گفت نگاه کردم ،پسری قد بلند با هیکلی ورزیده و خوشتیپ کنار برادرم ایستاده بود و اون هم به ما نگاه میکرد،از دست این داداش و زنش که چه نقشه هایی میکشن ،از خجالت سرم رو پایین انداختم و به زن داداشم گفتم که بیا بریم،با هم راه افتادیم سمت خونمون ،جلو تر از زن داداش میرفتم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با ذوق گفت
_خب نگار نظرت چیه ؟پسره خوب بود؟پسندیدیش ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم والا باید با مامان صحبت کنین ،من که نمیشناسمش
نمیدونم چرا این حرف رو زدم ،چرا نگفتم نه ،وقتی اومدیم خونه، غلام هم اومد و با مامان صحبت کرد ،مامان نیم نگاهی به من انداخت و به غلام گفت
_ والا هر چی خودت میدونی غلام ،نگار که پدر نداره ، تو همه کارش باش و اختیار دارش پسر،خودت میدونی من چقدر بدبختی کشیدم اگر خوبه که بگو بیان ببینیم خدا چی میخواد،دخترون پُلن و مردم رهگذر ،اول آخر باید شوهر کنه ،
داداشم از همه خوشحال تر بود دو شب بعدش قرار گذاشتن و با بزرگ محل و خانوادشون اومدن خواستگاری،مامانم به گلنار و عباس هم خبر داد و اونها هم اومدن ،پسر عمو عزیزالله هم غلام خبر کرد ،از روزی که عمو و زن عمو صغری فوت کردن بچه هاش خونشون رو فروختن و اومدن نزدیکی های ما خونه خریدن ،از همه ی مال و اموال پدر بزرگم فقط همون یه خونه مونده بود ،آخه قبل مرگش وصیت کرده بود که زمین های کشاورزی و هر چی که داره رو بین اهالی روستا تقسیم کنید
 
 
در حالی که نوه های خودش توی این شهر بدبختی میکشیدن ،خونه رو هم بین بابا و عمو تقسیم کرده بود که بابا سهمش رو فروخت و اومد فیروز آباد و همه ی پول هاش رو خرج کرد و حتی یه زمین هم نخرید که ما اینقدرعذاب نکشیم ،مامان خیلی هوای بچه های عموم رو داشت ، اون ها با کمک های مامانم ازدواج کردن و برای خودشون زندگی تشکیل دادن ،همیشه میگه من مدیون عمو عزیزالله هستم و اون خیلی بهم کمک کرد توی شهر غریب.... با صدای باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به گلنار نگاه کردم که اومد تو و در رو بست ،لبخندی به روم زد و اومد کنارم نشست،خیلی استرس داشتم و صورتم داغ شده بود،مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن،پوستم سفید بود هر وقت استرس داشتم همین جور میشدم ،گلنار دست هام رو گرفت وبا لبخند گفت :
_چرا لپات گل انداخته دختر ؟چیشده؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
_نمیدونم چم شده آبجی نمیدونم چیکار کنم ،خیلی میترسم ،
دستی به شونه ام زد و گفت :
_عزیزم توکل کن به خدا،آخرش که باید ازدواج کنی تا آخر عمرت که نمیتونی پیش مامان بمونی ،خودتم میدونی دختر اگر یکم از سن ازدواجش بگذره دیگه کسی نگاهشم نمیکنه ،این پسره رو هم غلام خیلی ازش تعریف میکنه،پس هیچ ترسی نداشته باش
 

با صدای سلام و احوالپرسی نگاهی به گلنار انداختم و از جام بلند شدم گلنار هم بلند شد و روبه روم ایستاد و گفت :
_من برم بیرون،تو نمیخواد بیای بیرون اگر اومدن دنبالت بیا
سری تکون دادم و چیزی نگفتم گلنار از اتاق رفت بیرون ،دست هام رو توی هم گره زدم و شروع کردم توی اتاق راه رفتن،صدای صحبت کردنشون میومد،خیلی لحجه داشتن،من حتی نمیدونستم این پسره کجایی هست،به در اتاق نزدیک شدم و فال گوش ایستادم،فقط صدای غلام بود که میشنیدم ،هیچی از حرف های اونارو نمیفهمیدم ،از در فاصله گرفتم و همونجا نشستم و به دیوار تکیه دادم ،فکرم خیلی درگیر شده بود ؛۲ ساعتی توی اتاق نشسته بودم که بلاخره غلام اسمم رو صدا زد از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ،مهمون ها رفته بودن،حتی پسر عموم هم نبود ،همشون خندون دور هم نشسته بودن و فقط غفار بود که با اخم به زمین خیره شده بود ،حدس میزدم که از پسره خوشش نیومده ،غلام از جاش بلند شد و دوتا دستش رو به هم کوبید و به من گفت
_مبارک باشه نگار ،خوشبخت بشی
تا اومدم دهن باز کنم غفار از جاش بلند شد و با عصبانیت به سمتش رفت و یقه ی پیرهنش رو چنگ زد :
_معلوم هست داری چیکار میکنی غلام؟این پسره کیه برداشتی آوردیش توی این خونه ؟اصلا تو اینو میشناسی میدونی با کیا میگرده؟
عباس از جاش بلند شد ودست های غفار رو گرفت و از غلام جداش کرد، غلام سیلی توی صورت غفار زد و گفت :
_دفعه ی آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی ،به تو هیچ ربطی نداره ،من واسه نگار تصمیم میگیرم و من میگم که کی خوبه کی بده ،پس دهنتو ببند و حرف مفت هم نزن
بغضم رو قورت دادم و رفتم کنار زن داداشم نشستم ،چرا غفار اینقدر مخالفت میکرد ؟مگه پسره رو میشناخت،چرا اینجوری میکرد ،چرا باید به جای من تصمیم بگیره
گلنار با غر غر بلند شد و به عباس گفت که بریم و بعدش هم زن داداشم بلند شد چادرش رو سر کرد ،دم رفتن غلام برگشت و بهم گفت فردا میان ببرنت آزمایش خون و کارهای نامزدی رو انجام میدیم ، من صلاحت رو میخوام تو با رضا خوشبخت میشی،وقتی رفتن غفار فحش زیر لبی گفت مامان که برای بدرقشون رفته بود اومد تو و در رو بست و به غفار گفت:
_مادر مگه چی از پسره دیدی که اینجوری میگی ؟مگه تو اونو میشناسیش
_مامان این پسره دختر بازه ، من میشناسمش از مغازم وسیله میخرن من میدونم که این چه آدمیه
سرش رو سمت من چرخوند و گفت
_نگار الان دارم میگم این پسر بدبختت میکنه نگی نگفتی ،حرف آخرم رو زدم
 
 
گفت و رفت توی اتاق ،خیلی اعصابم خُرد بود و ناراحت بودم،بدون اینکه چیزی به مامان بگم استکان هارو با بشقاب های میوه جمع کردم و بردم توی آشپزخونه ، غفار مثل همیشه میخواد ساز مخالف بزنه به هر چی که مربوط به منه ،خسته شدم دیگه از دستش ،چرا نظر من رو نمیخوان آخه ،همیشه شکاکه و به همه تهمت میزنه،
 

تا صبح بیدار موندم و فکر کردم،من تصمیمم رو گرفته بودم نمیدونم روی لج بازی با غفار بود یا واقعا دلم رضا رو میخواست ،فقط میخواستم که ازدواج کنم و به هیچ نحوی حرف های غفار توی گوشم نمیرفت ،نمیخواستم‌که حرف هاش رو باور کنم ،صبح رضا و مادرش اومدن دنبالمون و منم با مامان رفتیم آزمایش خون و بعدشم خرید برای لباس نامزدی ،من حتی جواب مثبت هم نداده بودم غلام نظر من‌رو نپرسید و خودش قرار مدار هارو گذاشته بود ،ولی من هیچ مخالفتی نکردم چون دلم به این ازدواج بود ،خیلی زود همه چیز اتفاق افتاد ،کارهای نامزدی و رو انجام دادن ، مامانم پوله زیادی نداشت ولی غفار و غلام هم کمک میکردن،غفار هیچ چیزی به من نمیگفت حتی دیگه یه کلمه حرف هم باهام نزد ولی هر کاری از دستش میومد و انجام میداد ،امشب قرار بود که نامزد بشیم،چقدر دلم میخواست محسن هم توی این شب کنارم بود ،مامان که فامیلی نداشت ، پدر و مادرش فوت کرده بودن و فقط خواهر برادراش بودن که اونم هر کدوم توی یه شهری زندگی میکردن و باهاشون رابطه ای نداشتیم ...!!
از جام بلند شدم و رفتم بیرون که دختر های خواهرم و بقیه نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن ،با دیدن من شروع کردن کل زدن و مسخره بازی در آوردن ،یه حسی ته دلم بود،از اینکه از همشون داشتم زودتر ازدواج میکردم خوشحال بودم،تا شب تموم کار هارو هممون با کمک هم‌ انجام دادیم و خونه رو تمیز کردیم ،سبزی هارو پاک کردیم و غذا رو هم غلام داده بود به آشپزی ،نزدیک های غروب بود که از خستگی نمیتونستم روی پاهام بایستم ،نشسته بودم و پاهام رو دراز کرده بودم ،به دور تا دور خونه نگاه کردم که از تمیزی برق میزد، زن داداشم از توی حیاط زد به شیشه ی پنجره و گفت:
_وا خدا مرگم بده نگار پاشو دیگه چرا نشستی حالا میانشون
سری تکون دادم و با تموم خستگی که توی تنم بود از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق و کت سفیدم و شلوار مشکی که خریده بودیم رو پوشیدم ، روسری سفید ساتنم رو هم سرم کردم،هیچ آرایشی نکردم چون تا قبل از عقد دختر نباید حتی کرم هم به صورتش میزد ، دستی به لباس هام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم که مهمون ها هم صدای کل زدنشون میومد ،ذوق و شوقم بیشتر شد ،نگاهی به مامان انداختم که دم در ایستاده بود و خوش آمد میگفت ،یکی یکی مهمون ها اومدن و بهم تبریک گفتن ،چقدر هم زیاد بودن،انگار جشن عروسی بود ، بیشترشون لباس های محلی به تن داشتن،
 
 
،از زن داداش شنیدم که رضا اینا از لر های الیگودرز هستن و چند سالی میشه که تهران زندگی میکنن ،فرشته مادر رضا اومد نزدیکم و صورتم رو بوسید و به زبون لُری چیزی بهم گفت و رفت نشست پیش فامیل هاش ،منم رفتم و گوشه ای نشستم ،زن داداشم و گلنار چایی و میوه اوردن و پذیرایی کردن ،بعد از خوردن میوه و چایی ،بزرگ های مجلس رو به روی من‌نشستن وبا زبون محلی شروع به خوندن کردن، اینقدر غمگین میخوندن که انگار توی مسجد داشتی نوحه گوش میدادی اشکم داشت در میومد ،نگاهی به گلنار انداختم که یهو از جاش بلند شد و رفت به مادر رضا گفت این چیه میخونین دلمون گرفت ،به سمت طاقچه رفت و نوار کاست رو توی ضبط گذاشت و خودش اول از همه شروع کرد رقصیدن و بعدش هم دختر هاش و بقیه بلند شدن،کم کم داشت بغضم میترکید که گلنار به دادم رسید ،نمیدونم این چه رسم و رسومی بود که داشتن،دو تا از خانم ها بلند شدن ورفتن بیرون و چند دیقه بعد با چند تا سینی بزرگ استیل که پر از وسیله بود اومدن ، سینی هارو روی سرشون گذاشته بودن و کِل میزدن و با اون لباس های محلی و دامن های چین دار وسط سالن میرقصیدن،خودم رو که توی اون لباس ها تصور میکردم احساس خفگی بهم دست میداد ،سینی هارو وسط سالن گذاشتن و یکیشون که خیلی شبیه رضا هم بود وسایل سینی رو بیرون آورد و به بقیه نشون داد ،یه چادر رنگی گلدار و ،یه بلوز و دامن لَمه و روسری و یه انگشتر ،جعبه ی انگشتر رو توی سینی انداخت و با لبخند نزدیک من شد جلوم نشست و انگشتر رو توی انگشتم کرد،صورتم رو بوسید و گفت
_زن داداش من صَنمم خواهراولیه رضا ،انشالله به پای هم پیر بشین ....
لبخندی به روش زدم و تشکری کردم، از جاش بلند شدو رفت سر جاش نشست همشون شروع کردن به دست زدن و نقل پاشیدن سرم
 

بعد از شام همه ی مهمون ها رفتن و گلنار و زن داداش پیشمون موندن،دیر وقت بود و مامان نذاشت که برن خونشون ،زن داداش توی اتاق من خوابید و تا صبح با هم حرف زدیم،از رضا و غلام گفت که چند سالیه با هم دوستن و زن داداش کاملا اون هارو میشناخت از همه چیزشون برام گفت،اینکه ۱۴ تا بچن،رضا اولیه و صنم دومی ، محمد برادر رضا بچه سومی و ۲ سال کوچیک تر از صنمه و باقیشونم کوچیکن و قد و نیم قد ، از شنیدن این حرف ها کلی تعجب کردم قبلا هم شنیده بودم که ۱۴ تا خواهر برادرن ولی چطور این همه بچه به دنیا آورده بود ، زن داداش میگفت که وضع مالیشون بد نیست و همین که دستشون جلوی کسی دراز نیست خودش جای شکر داره رضا تو یه کارخونه کار میکرد و گاهی هم میرفته توی ورزشگاه دوستش ،از خودش خونه ای نداره البته کمتر کسی خونه داشت و بعضی از تازه عروس ها باید چند سالی پیش مادرشوهر زندگی میکردن ،ولی رضا حتی ماشین هم نداشت و فقط یه موتور داشت،به زن داداشم گفتم پس اینکه هیچی نداره چطور قبول کردین که بیاد خواستگاری من شما که میدونستین ولی اون گفت اینا خوشبختی نمیاره رضا پسر خوبیه و تو رو خوشبخت میکنه،آدم باید تو زندگیش آرامش داشته باشه،نگاهی به النگو های توی دستش انداختم،و یاد روزی افتادم که با غلام دعوا میکرد برای خونه ،حتی برای خواهرش هم که خواستگار میاد شرط میزارن که خونه از خودش داشته باشه ،بعد به من که میرسه زندگی باید آرامش داشته باشه،ولی باز هم جای شکر داشت اینجور که زن داداش زهرا میگفت اخلاق فرشته هم خوبه و خانواده ی مهربونی هستن..!
چند روزی از نامزدی من و رضا میگذشت ،پاییز بود و سوز بدی میومد ،مامان مرخصیش تموم شد و رفت سر کار ،مامانِ رضا ۲.۳ باری با صنم اومدن به دیدنم ،مادر و دختر مینشستن و فقط از رضا تعریف میکردن و از اخلاقش که چقدر توی خونه از من حرف میزنه ، رضا توی این مدت اصلا نیومده بود خونمون چون میدونست مامان‌میره سر کار و من‌تنهام ولی به جاش مامانش اینارو میفرستاد به دیدنم ،مامانم این چند روز به جای مرخصیش که گرفته بود اضافه کار وایمیستاد ولی دیشب زنگ زد به رضا و برای شام امشب دعوتش کرد ،میگفت زشته توی این مدت دعوتش نکردیم و یه وقت فکر میکنه بهش بی احترامی کردیم ،رضا هم که از خدا خواسته فورا قبول کرد ، خیلی استرس داشتم ، از اون بدتر شام امشب رو مامان به من سپرده بود و همش میترسیدم که از دست پختم خوشش نیاد یا اینکه بد بپزم،نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم،۱ ساعتی طول کشید تا غذا رو پختم..
 

قابلمه ی برنج رو روی شعله پخش کن گذاشتم و رفتم که آماده بشم به ساعت چوبی روی دیوار نگاه کردم که ۵ رو نشون میداد ..مامان هم دیگه باید پیداش بشه ،بلوز و دامن طلایی و مشکی رو از توی کمد در آوردم و پوشیدم ، روسری کرمی رو هم سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون ،رفتم توی آشپزخونه و زیر سماور رو کم‌کردم که صدای باز شدن در اومد و بعدش هم مامان‌که اسمم رو صدا میزد ،از آشپزخونه اومدم بیرون و به مامان سلام کردم ،نیم نگاهی بهم انداخت و در رو بست ،دستش پر از پلاستیک بود و لبه ی چادرش رو که داشت از سرش میفتاد با دندون گرفته بود،نزدیکش شدم و پلاستیک هارو از دستش گرفتم ،
_خسته نباشی مامان
_درمونده نباشی مادر ،غفار هنوز نیومده؟
_نه مامان نیومده
چادرش رو از سرش در آورد و روی زمین نشست و پاهاش رو دراز کرد ،خیلی خسته میشد و واقعا هم فشار زیادی رو تحمل میکرد ،مگه یه زن چقدر تحمل داره ،چقدر میتونه سختی بکشه ،یک ساعتی سرم رو به میوه شستن و بقیه ی کار ها گرم کردم دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای زنگ اومد ،ضربان قلبم شدت گرفت ،چادر گلدارم رو از روی چوب لباسی برداشتم و سرم کردم ، مامانم هم چادرش رو سرش کرد و رفت که در رو باز کنه، با صدای یالله گفتن رضا آب دهنم رو قورت دادم و به در خیره شدم ،رضا کفش هاش رو در آورد و اومد تو سلامی بهش کردم که جوابم رو داد ،مامان تعارفش کرد و رفت کنار بخاری نشست ،رفتم و چایی آوردم ،مامان کنار آشپزخونه نشسته بود و رضا هم اون طرف سالن کنار بخاری ،چایی رو جلوی رضا گرفتم،زیر چشمی نگاهش کردم که اونم داشت نگاهم میکرد ، چشم ازش گرفتم و رفتم کنار مامان نشستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم ، مامان شروع کرد با رضا صحبت کردن،از شغلش پرسید و از خانوادش ،من که هیچ حرفی نمیزدم فقط گاهی سرم‌ رو بالا میگرفتم و نگاهش میکردم ،غفار هم اومد و تا چشمش به رضا افتاد اخمی روی صورتش رو گرفت و جواب سلامش رو خیلی سرد داد و رفت توی اتاقش ،مامان لبش رو به دندون گرفت و از جاش بلند شد بره باهاش حرف بزنه ،خیلی جلوی رضا خجالت کشیدم ،این رفتار غفار اصلا درست نبود،رضا دیگه حالا نامزد من بود و با این رفتار ها من رو پیشش کوچیک‌ میکرد،هر چی که بود باید بهش احترام میذاشت ، با صدای رضا نگاهش کردم که گفت
_خوبی نگار؟
 
 
از شنیدن اسمم از زبونش اینم یهویی قلبم داشت از جاش کنده میشد ،سری پایین انداختم و گفتم
_بله شما خوبی ؟
_سلامت باشی منم خوبم خیلی دوست داشتم که بیام ببینمت ولی خب موقعیتش پیش نیومد ،تو چرا نمیای خونه ی ما ؟
_خب آخه حالا که ..
با باز شدن در اتاق ادامه حرفم رو نزدم و سرم رو چرخوندم و به غفار نگاه کردم که چشم قره ای بهم رفت و پشت سرش هم مامان از اتاق اومد بیرون ، نمیدونم مامان چجور راضیش کرده بود و چی بهش گفته بود که غفار رفت نشست پیش رضا و شروع کرد باهاش حرف زدن و بگو بخند کردن،سفره رو با مامان پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، خورشت قیمه ام خیلی خوشمزه شده بود و همشون تعریف میکردن،توی دلم کلی ذوق کردم که تونستم غذای به این خوبی درست کنم،من همیشه غذا میپختم و برای همین دست پختم خیلی خوب بود ولی از صبح میترسیدم که یه وقت از استرس زیاد خراب کاری کنم ولی خداروشکر مثل همیشه عالی شده بود ، شام رو دور هم خوردیم و رضا رفت خونشون ،شب تا صبح فقط بهش فکر میکردم،به چهره اش ،به لباس هایی که تنش بود،تموم فکرم شده بود رضا ،شبا دیر میخوابیدم و فقط به اون فکر میکردم به آیندمون و توی ذهنم خیال بافی میکردم که عروسی کردیم چکار هایی انجام بدم و چیا براش بپزم و جلوش چی بپوشم،فقط و فقط به عشق و عاشقی فکر میکردم و نمیدونستم که چه اتفاقاتی در انتظارمه ...!!!
 

روزها میگذشت و چن باری رضا اومد خونمون که اونم با اخم های غفار رو به رو میشدیم و رضا هم متوجه میشد که غفار خوشش نمیاد که اونو خونمون ببینه ولی به روی خودش نمیاورد ، هر بار که میومد مثل سری های قبل من چادر سر میکردم و در حد چایی و میوه اوردن نگاهی به هم میکردیم چون هم غفار و هم مامان پیشمون نشسته بودن ،حتی یه بار غفار بهم گفت که من از این پسره خوشم نمیاد اینقدر اینو دعوتش نکنین اینجا ، ولی من چیزی بهش نگفتم چون جرئتش رو هم نداشتم که چیزی بگم ،مامان افتاده بود به جهیزیه خریدن و خیلی ناراحت بود و غصه میخورد و از چهرش کاملا مشخص بود،وقتایی که سر سفره نشسته بودیم فقط با غذاش بازی میکرد و به من و غفار میگفت بخورین ،خیلی از شب ها که پامیشدم آب بخورم صدای گریه کردنش رو از توی اتاق میشنیدم،مادر بیچاره ی من کلی سختی میکشید و به روی خودش نمیاورد ،پا به پاش غصه میخوردم و اشک میریختم من فکر اینجاش رو نکرده بودم ،فکر اینکه مامان پول جهیزیه ی من رو از کجا بیاره فقط فکر ازدواج کردنم بودم ،چند باری با گلنار رفتن و از لوازم خانگی که دیگه باهامون آشنا شده بود وسیله خریده بودن که مامان قسطی بده ،ولی خب بیچاره هنوز قسط های خودش تموم نشده بود که باید جهیزیه هم میخرید،یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من میخرید رو میذاشت اونجا،مامان سعی میکرد که همه چیز برام بخره و هیچ کم و کسری نداشته باشم یه بار بهش گفتم مامان نمیخواد زیاد وسیله بخری ،خودت رو توی خرج ننداز ولی اون گفت نه باید همه چیزت از همه بهتر باشه ،که مردم فکر نکنن پدر نداری نمیتونی جهاز ببری ،این همه سال من با آبرو زندگی کردم و سعی کردم توی رفاه باشی پس جهاز آبرومند هم بهت میدم ،تو فکر اینجاهاشو نکن...!!
از جام بلند شدم و به سمت تلویزیون رنگی رفتم که دائمن خراب میشد و صفحش برفکی ،اعصاب ادم رو بهم میریخت،سیمش رو کمی با دست تکون دادم ولی فایده ای نداشت ،چند بار به غفار گفتم برو این آنتن رو درستش کن مگه براش فایده داره،دکمه ی بزرگ مشکی رو با حرص فشار دادم و خاموشش کردم دستی روی پیشونیم کشیدم و نفسم روبیرون دادم مامان از صبح با گلنار رفته بودن خرید ،امروز مرخصی گرفته بود چون گلنار اینا خونمون بودن و اگر برن دیگه چند روزی نمیان اینطرفا،رفتم توی اتاقم و پلاستیک کامواهارو اوردم و نشستم وسط حال ،لیف هایی که بافته بودم رو در اوردم و نگاه کردم،خیلی قشنگ شده بودن،همشون رو با ذوق و شوق برای خودم بافتم ،گهگاهی هم میبافتم و میدادم زن داداش بین دوستاش برام بفروشه
 
 
بین دوستاش برام بفروشه بلکه بتونم کمک مامان کنم ،قلاب رو دستم گرفتم و نخ رو دور انگشتم پیچیدم ،صدای در حیاط میومد مثل اینکه مامان هم اومد ، لبخندی روی لبم نشست دوست داشتم ببینم چی برام خریدن ، وقتی مامان در رو باز کرد و اومد تو لبخند از روی لبم رفت ،مامان بدون اینکه نگاهم کنه اومد کنارم نشست و زد زیر گریه ،مات و مبهوت با دهن باز نگاهش میکردم خدایا یعنی چی شده ....!!!!
 

خودم رو جلوتر کشیدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم
_مامان چیشده قربونت برم ،چرا گریه میکنی ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و اشک هاش رو با پته ی روسریِ سُرمه ایش پاک کرد ، سری بالا انداخت و گفت:
_هیچی ...تو خودتو ناراحت نکن
_عه مامان ینی چی خب بگو ببینم چیشده ترسوندیم ،جونه من بگو
قطره اشکی از گوشه ی چشمش بیرون اومد و گفت:
_خدا هیچ زنی رو بی سرپناه نکنه ، ای کاش بابات زنده بود یا منم با خودش همونروز میبرد
_خدانکنه مامان کی اینقدر ناراحتت کرده آخه ؟
_رفته بودیم قالی بخریم برات ،یه قالی دست بافت دیدم از پسره قیمت گرفتم گلنار جلوی همشون برگشت گفت آخه مگه تو پول داری میخوای قالی دستباف بخری برو یه ماشینی بردار ،کلی جلوی همشون خجالت کشیدم،نباید جلوی جمع با من اینجوری رفتار میکرد
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
_مامان جون خب خودتو ناراحت نکن ،از همین فرش ماشینی ها برام بخر دیگه دست باف نمیخوام ،من که همونروز اول بهت گفتم نمیخواد خودتو توی خرج بندازی مامان
من و رضا که قراره پیش مادرش زندگی کنیم لازم نیست اونقدر وسیله بخری
با صدای تلفن مامان از جاش بلند شد و رفت که تلفن رو جواب بده ، نفس عمیقی کشیدم و به زمین خیره شدم ،آخه چرا این گلنار اینجوره ،اون خودش برای دختر هاش جهاز جور میکنه و میزاره توی اتاقشون،حتی من بار ها دیدم که فرش دست باف برای همشون خریده،مامان به خود گلنار هم فرش دست باف جهاز داد،بارها دل مامان رو اینجوری شکونده و اشکش رو در آورده،خیلی ناراحت بودم،بغض گلومو گرفته بود،عوض اینکه کمکی کنن تازه دردی هم روی دل مامان میزارن،اون غلام هم که یه بار نشد تعارف کنه بگه پولی دارین یا نه ،غفار کم و بیش تا میتونست به مامان پول میداد،ولی مامان زیاد ازش قبول نمیکرد و میگفت که پس انداز کن و خودت باید زندگی جور کنی،به مامان نگاه کردم که تلفن رو سر جاش گذاشت و دکمه های مانتوش رو باز
_کی بود مامان؟
_مادر رضا بود فردا شب شام دعوتمون کرده گفت به گلنارم زنگ زدن که بیاد ولی فکر نمیکنم که بتونن بیان چون تازه رفتن
_برای چی دعوتمون کرده به چه مناسبت
_چمیدونم مامان لابد میخوان عروسشون رو پاگشا کنن
از دیدن دوباره رضا لبخندی روی لبم اومد ، شاید اونجا بتونم بهتر ببینمش و خیلی هم دوست داشتم که برم خونشون ببینم چه شکلیه ،هر چه که بود میخواستم اونجا زندگی کنم،با جهازی هم که مامان داشت برام میخرید باید یه جای خوب ببرمشون ،
 
 
ولی اینجور که زهرا تعریف میکرد باید زندگی خوبی داشته باشن،آخه همش از اونا تعریف میکنه ،،با فرشته خیلی جورن و هوای همدیگرو دارن ،مامان زنگ زد به زن داداش زهرا و مهمونی رو گفت که اونم گفته بود خبر داره و فرشته باهاش تماس گرفته ،فردای اونروز که مامان سر کار بود زهرا زنگ زد خونمون و بهم گفت که داره میره خونه رضا اینا و توی غذا پختن بهشون کمک کنه ،میگف فرشته بچه داره و میخوام جلوی مامانت اینا سنگ تموم بزاریم که بهانه ای نداشته باشن و ازم خواست که بین خودمون بمونه
 

منم بهش قول دادم به کسی نمیگم ،تا شب دل تو دلم نبود برای دیدن رضا ،لباس هام رو شستم و اتو کشیدم ، نزدیک های غروب بود که آماده شدم و نشستم منتظر مامان،ظهر به غفار گفتم بیا بریم که کلی اخم کرد و غر زد و گفت من نمیام ،ولی به گلنار که زنگ زدم گفت میایم ،ماشین زیر پاشون بود و عباس هم به حرف گلنار گوش میداد و جونش رو برای اون و بچه هاش میداد،ای کاش رضا هم‌مثل عباس حرف گوش کن باشه و همینقدر من رو دوست داشته باشه،صدای زنگ اومد ،بلند شدم و رفتم توی حیاط و در رو باز کردم،گلنار جلوی در بود و عباس و مامان توی ماشین نشسته بودن ،بهش سلام کردم که جوابم‌رو داد و گفت :
_بدو چادرت رو بردار و بیا بریم
_نمیاین تو؟
_نه زود باش
_باشه وایسا الان میام
رفتم توی خونه و کیفم رو روی شونه ام انداختم و چادر مشکی کش دارم رو سرم کردم،پلاستیک کادویی که مامان براشون خریده بود رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون،مامان دیروز یه دست بشقاب میوه خوری خرید و کادو کرد ،هیچوقت عادتی که دست خالی جایی بره رو نداشت ،سوار ماشین شدم و بهشون سلام کردم،مامان رو سر راهشون از سر کارش اورده بودن ، ،عباس آدرس رو از غلام پرسیده بود ، ماشین رو جلوی خونه رضا اینا نگه داشت،خونشون چند کوچه از خونه ما پایین تر بود،هممون پیاده شدیم و رفتیم سمت در بزرگ و رنگ و رو رفتشون،عباس زنگ روی در رو فشار داد که رضا خودش در رو باز کرد،با دیدنش استرس میگرفتم و دست و پامو گم میکردم، رضا با روی باز بهمون خوش امد گفت،آخر از همشون رفتم تو که رضا دم در هنوز ایستاده بود،مامان اینا زودتر از من رفتن توی خونه ، برگشتم و نگاهی به رضا انداختم که در حیاط رو بست و لبخندی بهم زد ،
_سلام
_سلام نگار خانم خوبی؟خیلی خوش اومدی به خونه خودت
لبخندی زدم و تشکری کردم
دستش رو سمت ساختمون دراز کرد و گفت
_بفرمایین هوا سرده برو تو سردت نشه
سری تکون دادم راه افتادم سمت ساختمون،نگاهی به اطرافم انداختم،حیاط خیلی بزرگی داشتن ،که کف حیاط سیمان بود،گوشه ای از حیاط دری آهنی کوچیک بود که لامپشم روشن بود ،حدث میزدم دستشویی باشه،از ۲ تا پله ی ایوون بالا رفتم و کفش هام رو در اوردم ، دور تا دور ایوون ۴.۵ تا در آهنیه سفید رنگ بود،بفرماییدی به رضا گفتم که گفت اول شما برین تو ،رفتم تو و یکی یکی به همشون سلام کردم...!!
 


با فرشته و بهروز پدر و مادر رضا تعارف کردم،غلام و زن داداشمم اونجا بودن،رفتم بالای اتاق و پیش مامان اینا نشستم،اتاق بزرگی بود که دور تا دورش پتو با ملحفه های گلدار پهن بود ،لامپ های آفتابی اتاق رو روشن کرده بود،گچ دیوار ها کمی ریخته بود و کاه گل هاش معلوم بود،خونه ی خرابه ای داشتن که به دلم ننشست،با صدای بهروز پدر علی چشم از اتاق گرفتم و بهش نگاه کردم
_عروس حالت چطوره؟نباید بیای یه سری به منه پیر مرد بزنی ؟
لبخند خجولی زدم و گفتم
_زنده باشین عمو ،کم سعادت بودیم
بچه های قد و نیم قدش کنار هم پیششون نشسته بودن یکیشون که بهش میخورد ۲ سالش باشه از پیش فرشته بلند شد و رفت توی بغل بهروز نشست و همون موقع شلوارش رو خیس کرد،با چشم های گرد شده نگاه میکردم که همشون خیلی عادی بودن،نگاهی به مامان و گلنار انداختم که اخمی کرده بودن و با چندش نگاهشون میکردن،بهروز رفت شلوارش رو عوض کرد واومد نشست،خنده ای کرد و گفت اشکالی نداره بچن
ما هم بچه داشتیم،خواهر من هیچوقت نمیزاشت بچه هاش روی فرش خراب کاری کنن،رضا بلند شد و پذیرایی کرد ،میخواستن خودشون رو جلوی ما عالی نشون بدن،هر وقت که میومدن خونمون مامان بهترین پذیرایی رو ازشون میکرد و بهترین غذارو جلوی رضا میذاشت،همشون مشغول صحبت کردن شدن که بهروز گفت:
_حاج خانم اگر که اجازه بدین دیگه کارهای عقدو عروسی رو بکنیم خوب نیست زیاداین دوتا جوون بلاتکلیف بمونن،مامان سری تکون داد و گفت
_والا حاج آقا هر چی صلاح میدونین ،منم جهاز نگار رو جور کردم چند تا تیکه دیگه مونده که اونم مشکلی نداره میخرم
مامان چی داشت میگفت،ولی اون که هنوز خیلی چیزهای دیگه نخریده بود ،از دست این مامان و این غرورش ،حتما باید خودش رو کلی بدهکار کنه،به رضا نگاه کردم که لبخند از روی لبش نمیرفت و خیره ی من بود،عباس اینا شروع کردن راجب عروسی حرف زدن،چند ساعتی گذشت که فرشته بلند شد سفره رو پهن کنه،زهرا هم رفت کمکش منم از مامان اجازه گرفتم و بلند شدم از طرفی هم میخواستم بیشتر خونشون رو ببینم،از اتاق اومدم بیرون و یه جفت دمپایی پام کردم،رفتم سمت آشپزخونه که زهرا داشت برنج میکشید و فرشته هم مرغ هارو توی بشقاب میچید
_کاری هست من انجام بدم؟
فرشته برگشت و به من نگاه کرد و گفت
_دستت درد نکنه عروس بیا این سفره رو ببر پهن کن
سفره رو از روی سنگ آشپزخونه برداشتم و اومدم بیرون که نزدیک بود برم تو بغل رضا ،یه قدم اومدم عقب تر و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد
 
_چقدر قشنگ شدی امشب
از گفتن حرفش نزدیک بود دم آشپزخونه سکته کنم،صورتم گُر گرفت،رضا سفره رو از دستم گرفت و چشمکی بهم زد و رفت
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gcqm چیست?