داستان نگار۹ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۹

یه لحظه به خودم اومدم و با عصبانیت از جام بلند شدم ،،کفشامو پام کردم و راه افتادم که سوسن دوید سمتم و جلوم ایستاد ،اخمی کردم و گفتم :


-برو اونطرف بزار برم ،شما پیش خودتون چی فکر کردین، که من منتظر شوهرم ،من حالم از هرچی مرده بهم میخوره، یه بار ازدواج کردم برای هفت پشتم بسته
سوسن بازومو گرفت، کلافه نفس بلندی کشید و گفت :
-چی داری میگی نگار، این حرفا چیه میزنی، بیا بشین کارت دارم
بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- ولم کن میخوام برم، اصلا حوصله ندارم ،من نه تنها الان بلکه هیچ وقت فکر ازدواج ندارم
سوسن نگاهی به دور و برمون انداخت ،دستشو روی بینیش گذاشت و گفت:
- هیس ...خیلی خوب همه فهمیدن ما چمونه، بیا بشین تا آروم صحبت کنیم نگار، یکی میبینتمون.. نگاهی به اطرافم انداختم که چند خانواده نشسته بودن،، آروم برگشتم و رفتم سر جام نشستم ،،سوسن هم اومد و کنارم نشست و گفت:
- خب ...نظرت چیه ؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- مثل اینکه متوجه حرفام نشدی ،،من ازدواج نمیکنم همینجوری راحتم
سوسن زهر خندی کرد و گفت :
-آره ...راحتی ...کجاش راحتی؟ اسمه این زندگی رو گذاشتی راحتی؟ اینجوری راحتی که دائم اشک میریزی ،تا حالا نگاه کردی به خودت که چقدر تنهایی، نگاه کردی که چقدر بدبختی ،تو یه زنم مطلقه ای نگار ،دختر ۱۴ ساله دیروز نیستی که هرجوری بخوای زندگی کنی، یه زنه مطلقه ای که چشم هزار تا مرد دنبالته بدبخت،، هزار تا زن فحشت میدن و چپ نگاهت میکنن که شوهرشون رو از راه بدر نکنی،، اونا به این فکر نمیکنن که تو خوبی و نجیبی،، به این فکر میکنن که مطلقه ای ....
احسان دستشو روی دست سوسن گذاشت و گفت:
- آروم باش سوسن ،کافیه دیگه ،این حرفا چیه میزنی آخه... سرم رو پایین انداختم که اشک از چشمم بیرون اومد و روی چادرم افتاد


راست میگفت ،من خیلی تنها بودم انقدر تنها که شب تا صبح اشک میریختم ...اینقدر بدبخت بودم که وقتی پامو از خونه بیرون میذاشتم میترسیدم جای خلوت برم و چادرم رو روی صورتم می کشیدم که کسی منو نشناسه... با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاهش کردم ،احسان با دلسوزی گفت:
- ببین نگار خانم شما مثل خواهر من میمونی، خدا میدونه با سوسن هیچ فرقی نداری ،من خیلی برات ناراحتم ، این دوست من قابل اعتماده ،شما یه فرصت بده نمیگم که بیا باهاش ازدواج کن، یه بار بیا و ببین و ببینش ،هر چی دیگه خودت میخوای ،،هوم؟نظرت چیه؟
نگاهی به سوسن انداختم که سرش رو به علامت تایید بالا و پایین کرد، نمیدونستم چیکار کنم، برگشتم و به احسان گفتم :
-اگه داداشام بفهمن چی ؟
احسان لبخندی زد و گفت:
- نمیفهمن ،تو قبول کن من و سوسن میبریمت یه جایی که هیچکس نبینتت ...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم که سوسن خودش رو به سمتم کشوند،، بوسی از گونه ام برداشت و گفت:
- قربونت برم خیلی خوشحالم کردی ،باور کن قول میدم که پشیمون نمیشی ...
چیزی بهش نگفتم و بلند شدیم و برگشتیم خونه، خیلی استرس داشتم و گاهی پشیمون میشدم از چیزی که قبول کردم، اگر برادرام میدیدن خون به پا میکردن و برام کلی حرف در می آوردن ...
آخر رسید اونروز که قرار بود با سوسن برم ،،دم در به سوسن گفتم نمیام آخه دلم خیلی شور میزد، ولی سوسن قبول نکرد و منو به زور برد، چند کوچه پایین تر سوار ماشین احسان شدیم و راه افتادیم ، از شیشه عقب ماشین برمیگشتم و به پشت سرم نگاه میکردم ،،همش حس میکردم کسی منو دیده ،،توی راه بودیم تا اینکه احسان جلوی یه پارک نگه داشت ،،تا حالا اونجا نرفته بودم و همه جاش برام غریبه بود ،به سوسن نگاه کردم که گفت :
-پیاده شودیگه، برو علی منتظرته
با تعجب بهش گفتم:
- مگه شما نمیاید؟
- نه عزیزم، من همینجا میمونم تو برو و بیا خیالتم راحت باشه کسی نمیبینتتون
 

همون موقع یکی به شیشه ماشین کوبید ،احسان شیشه رو پایین داد، آقایی سرش رو پایین آورد و اول به احسان تعارف کرد و بعد به من و سوسن نگاه کرد و سلام کرد، سلامی زیر لب گفتم که لبخندی بهم زد ،سوسن سرشو نزدیک گوشم آورد و پچ زد :
-برو پایین دختر زشته، برو هواتو دارم ...
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، احسان از من خداحافظی کرد و گفت که من یه دوری میزنم و برمیگردم، با چشمای گشاد شده به سوسن نگاه کردم که چشمکی بهم زد و ازمون دور شدن،، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم که چشمم به پسر افتاد ،ک دستاشو توی جیبش کرده بود و با لبخند زل زده بود بهم، از خجالت سرم رو پایین انداختم، با صدای بم و مردونه اش آروم گفت:
- نگار خانم بریم روی صندلی بشینیم، به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و راه افتادم،، به صندلی گوشه پارک نزدیک شدیم، یه صندلی چوبی زیر یه درخت بید و یه جای دنج و خلوت ، رفتم روی صندلی نشستم، اونم اومد و کنارم نشست،کمی ازش فاصله گرفتم و دستی به چادرم کشیدم ، نگاهی به اطرافم انداختم که دورمون کسی نبود، از استرس دهنم خشک شده بود ،این روزها مثل دیوونه ها شده بودم، خیلی میترسیدم که کسی ببینتم، مخصوصا غلام که منتظر یه همچین سوژه‌ای ازم بود،نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر مردونش توی دماغم پیچید ، زیر چشمی نگاهی بهش انداختم ، گلویی صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن ، از شغلش گفت، از سن و سالش و خونه ای که از خودش داره،، وضع مالی خوبی داشت و سرکارگر بود، از همه چیز برام گفت و اینکه سوسن عکسم رو نشونش داده و همون لحظه گفته که من همین رو میخوام ،،وقتی سوسن شرایطم رو بهش میگه باز هم قبول میکنه و میگه برام مهم نیست و من میخوامش، با دستی که جلوی چشمم تکون داد به خودم اومدم، تموم مدت زل زده بودم توی چشماش و به حرفاش گوش میکردم،، با لبخندی که زد از خجالت سرم رو پایین انداختم،، صورتم داغ شده بود،، دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه نمیدونم کی بهش نگاه کردم و چرا این همه مدت خیره شده بودم بهش

حرفاش برام دلنشین بود، وقتی بهم گفت که میخوامت ته دلم خالی شد ،من واقعاً کمبود محبت داشتم و با چند تا کلمه حرفی که بهم زد نمیدونم چرا ولی از اینکه اومده بودم سر قرار خوشحال بودم ،چون برای چند لحظه توی یه دنیای دیگه ای بودم ، برای چند لحظه به هیچ چیزی فکر نکردم، حتی غصه دوری بچه هامم نخوردم و مغذم واقعا راحت بود ،وقتی حرفاشو زد از روی صندلی بلند شد و گفت:
- پاشو بریم قدم بزنیم
بدون حرف قبول کردم و بلند شدم و شروع کردیم به راه رفتن، یکی یکی ازم سوال میپرسید و منم جوابشو دادم و شروع کردم به حرف زدن، کلی براش درد دل کردم ،حرف هایی که توی دلم بود و سنگینی میکرد رو براش گفتم ،اون هم تمام مدت به حرفام گوش کرد و باهام همدردی کرد، وقتی حرفام تموم شد خیلی احساس سبکی می کردم ،همیشه با سوسن هم درد دل میکردم ولی اینقدر آروم نمیشدم ، خیلی وقت بود که با هم حرف میزدیم، اصلا نفهمیدم که زمان کی رفت، وقتی سوسن اینا اومدن دنبالمون توی دلم گفتم ای کاش بیشتر میموندیم ،،نمیدونم چرا ولی احساس آرامش داشتم ،آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم و از خدا میخواستم،، دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چند ساعت زندگیم کنار اون پسر غریبه واقعا لذت بردم، وقتی ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم ،سوسن شروع کرد باهام حرف زدن و نظرم رو پرسیدن ،،وقتی دید چیزی نمیگم و لبخند میزنم فهمید که از پسره خوشم اومده ،بهم گفت باز هم میارمت که بیشتر باهاش آشنا بشی، من هم هیچ مخالفتی نکردم چون دوست داشتم دوباره توی اون لحظه قرار بگیرم ،،اون آرامشو داشته باشم،، از شب تا صبح خوابم نمیبرد ،،خیلی فکرم مشغول شده بود ،،منی که اینقدر اونروز ناراحت شدم حالا داشتم به اون پسره فکر میکردم

و با یادآوری این لحظات و حرف های دلنشینش لبخند روی لبم میومد، بعد از اونروز چند بار دیگه هم با سوسن مثل قبل رفتم سر قرار با علی، هر بار که میخواستم برم خیلی به خودم میرسیدم، دوست داشتم که به چشمش بیام، سوسن مسخرم میکرد و کلی سر به سرم میذاشت ولی من نمیدونم چیشده بود و اصلاً به سوسن اهمیت نمیدادم و تا میتونستم به خودم میرسیدم ،مامان وقتی میدید من خوشحالم و به خودم میرسم اونم خوشحال میشد،، ازم نمیپرسید که کجا میری،، وقتایی که پیش علی بودم شیرین ترین لحظات عمرم بود،یه حسی توی دلم نسبت بهش داشتم،، حس میکردم که عاشق علی شده بودم چون با دیدنش ضربان قلبم شدت میگرفت و با صداش آروم میشدم و با بوی عطرش مست میشدم ،، فقط لحظه شماری میکردم که برم به دیدن علی ،خیلی بهم محبت میکرد و خوب بلد بود که چجوری عاشقم کنه، من حسی که به علی داشتم حتی اون اوایل هم به رضا نداشتم ،علی همه چیزش برام قشنگ بود، هیکلش از رضا کوچکتر بود ولی قیافش زیباتر بود و خواستنی تر ،،شاید هم برای من خواستنی بود، دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و حتی بهش ابراز احساسات هم میکردم، فکرشو نمیکردم که یه روزی بعد از اون همه مشکلات و بلاهایی که سرم اومد بتونم دوباره زندگی کنم و عاشق بشم،، من نمیتونستم از علی دور بمونم،، خیلی دلم براش تنگ میشد ، ازش خواستم که بیاد خواستگاری ولی گفت که خانوادش شهرستانن و بهشون خبر داده و همین روزهاست که بیان،،دل تو دلم نبود برای رسیدن بهش،، مدتی بود که دیگه سوسن نمیومد دنبالمون و خود علی میومد دنبالم ،،خودش ماشین داشت و میرفت دو تا خیابون اونطرف تر از خونمون تا من برم و سوار بشم و با هم میرفتیم جاهایی که نشناسنمون، خودش توی تهران خونه داشت و یه روز که اومد دنبالم بهم گفت بیا ببرمت خونه خودم هم راحت تریم و ترس نداریم کسی ببینتمون و هم خونه آیندتو میبینی

با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم و فوری قبول کردم و باهاش رفتم خونش ،یه خونه کوچیکه نقلی که خیلی به دلم نشست ،کلی وسیله توش بود ،، به اطرافم نگاه میکردم، یه لحظه هم لبخند از روی لبم نمی رفت، همه چی به چشمم قشنگ میومد،داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به یه قاب عکس روی‌ دیوار افتاد ،عکس یه پسر بچه ناز ،برگشتم به سمتش برم که علی دستمو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند، لبخندی به روم زد و گفت :
-چیکار میکنی خانومی
دستمو کشید و بردم بالای حال و نشستیم ،تکیه داد به پشتی پشت سرش و پاهاشو دراز کرد و گفت :
-آخی ....نمیدونم چرا اینقدر خسته شدم
با لبخند خیره شده بودم بهش ،چقدر برام خواستنی بود ،چقدر دوستش داشتم ،کی علی اینقدر برام عزیز شد ....علی سرش رو سمتم چرخوند و همراه لبخند روی لبش چشمکی بهم زد و دستاشو باز کرد و لب زد بدو بیا فداتشم ،خنده ی ریزی کردم که دستمو کشید و من پرت شدم توی بغلش، چادرم کشیده شد و همراه روسریم از سرم در اومد ،به سمتم چرخید و دستشو دور کمرم حلقه کرد و دم گوشم پچ زد :
-موهاشو برم
سرم رو به سینش نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم ،بوی تنش که بهم خرد حالم دگرگون شد ،کش موم رو باز کرد و دستی توی موهای لختم کشید،چشمامو باز کردم ،سرم رو بالا گرفتم و لبخندی به روش زدم ،نگاشو از چشمام گرفت و خیره ی لب هام شد ،سرش رو آروم جلو اورد و لب هاشو روی لب هام گذاشت و با ولع شروع به خوردن کرد ،تا حالا اینقدر بهم نزدیک‌ نشده بودیم، دستش به سمت دکمه های مانتو رفت و یکی یکی بازشون کرد ،دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو عقب کشیدم ،نفسم بالا نمیومد ،نگاهی به علی انداختم که چشماش خمار شده بود و نفس نفس میزد ،نفس های گرمش که به صورتم میخورد داغ ترم میکرد ،آب دهنم رو قورت دادم ،علی با صدای آرومی پچ‌ زد:
-نگار ....نگار من ....من نمیخوام اذیت بشی، باور کن قصدی نداشتم من خیلی دوستت دارم عشقم ،نگار باور کن وقتی بهت نزدیک میشم توی حال خودم نیستم ،اختیار کارم دستم نیست ،بهت احتیاج دارم نگار ،از چی میترسی ،من شوهرتم ،توی همین ماه میام خواستگاری که خیالتم راحت بشه ، بهم اعتماد نداری ؟!

سری تکون دادم، نمیدونستم چیکار کنم، من نباید باهاش میومدم خونش، به چشماش نگاه کردم و گفتم :
-علی ما.... ما محرم هم نیستیم ،همین که دستم زدی خودش گناهه... دستش رو روی صورتم گذاشت و با شصتش روی لبهام کشید ،دوباره سرش رو جلو آورد و لب‌های داغش رو روی لب هام گذاشت،، داشتم دیوونه میشدم ،،زبونش رو روی لبهام میکشید ،بازوشو چنگ زدم و منم اروم همراهیش کردم،، در حالی که لبهامون قفل هم بود منو هل داد و روم خیمه زد، به نفس نفس افتاده بودم ،،هر لحظه داغ تر میشدم ، داشت دیوونم میکرد،، سرش رو عقب برد و در حالی که با چشمای خمارش خیره چشمام بود مانتومو از تنم بیرون آورد ،،لبه ی پیرهنم رو گرفت و کشید بالا ،تا جایی که سینه هام معلوم شدن، علی تا چشمش به سینه هام افتاد واییی گفت و پیرهنم رو از تنم بیرون کشید ،، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- نگار تو محشری دختر... عجب هیکلی داری، دیوونه کننده ای... گفت و دست برد پشت کمرم و بند سوتینم رو باز کرد و پرتش کرد گوشه ی اتاق،،وحشی تر شده بود و توی حال خودش نبود،،در حالی که دستش روی سینم بود، سرش رو جلو اورد و شروع کرد به خوردن لبام ،،چشمام رو روی هم فشار دادم و صدای ناله هام توس گلوم خفه شده بود ،دستشو روی بدنم میکشید ،خیلی ازش خجالت میکشیدم ،تموم مدت چشمام و بسته بودم و اصلا توی حال خودم نبودم ،یه حس ترس و لذت تموم وجودم رو گرفته بود،،ای کاش باهم محرم بودیم تا میتونستم ازش بدون دلهره و ترسی لذت ببرم ،ای کاش الان شوهرم بود و بدون ترس توی بغلش بودم ،، رضا هیچوقت همچنین لذتی به من نمیداد و فقط به فکر ارضا کردن خودش بود .....
~~~
جلوی آینه ایستادم و کش چادرم رو روی سرم انداختم ،،چشمم به علی افتاد که دراز کشیده بود و با لبخند نگاهم میکرد،، برگشتم سمتش و گفتم:
- چیه؟ چرا زل زدی به من...
- دلم میخواد ...خانم خودمی دوست دارم نگات کنم...
 

در حالی که به سمت در میرفتم گفتم :
-پاشو ....پاشو خودت رو لوس نکن منو ببر خیلی دیرم شده علی، مامانم نگران میشه امروزم یاسمین قراره بیاد به دیدنم پاشو عزیزم چشم بلندی گفت و با هم از خونه رفتیم بیرون،، دم در یکی از همسایه ها که از خونه بیرون اومد ایستاد و زل زد به من و زیر لب چیزی گفت و رفت ،،ایستاده بودم و نگاهش میکردم که علی گفت:
- سوارشو دیگه، ولش کن
بیخیال سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ،،توی راه علی کلی قربون صدقم رفت و کلی ازم تعریف کرد،، وقتی برگشتم خونه یاسمین هم اونجا بود و پیش مامان نشسته بود، با دیدنش خوشحالیم چند برابر شد، روز خیلی خوبی داشتم و توی دلم گفتم ای کاش من هم هر روز خوشحال بودم،، روزها میگذشت و من هر روز بیشتر عاشق علی میشدم ،،تموم زندگیم شده بود و فقط ازش میخواستم که بیاد خواستگاری،، ولی اون هر روز یه بهانه میاورد،، از روزی که رفتم و پیشش خوابیدم اخلاقش خیلی عوض شده بود ،،علی ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن من، از اونروز دیگه نیومد به دیدنم،، ولی با تلفن خونه که بهش زنگ میزدم میگفتم بیا ببینمت و دلم برات تنگ شده میگفت که شهرستانم و اومدم با خانوادم حرف بزنم که بیام خواستگاری ، منم با شنیدن این حرف‌ ها که علی قراره شوهرم بشه دیگه چیزی نمیگفتم و کلی هم ذوق میکردم،، یه روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بود، سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم،، جوری که از سر سفره صبحانه بلند شدم و دویدم سمت دستشویی ،،مامان خیلی نگرانم شده بود، پشت در ایستاده بود و میگفت حالت خوبه؟ وقتی اومدم بیرون به زور راه میرفتم که مامان دستمو گرفت و نشوندم بالای حال ،،عرق سردی روی پیشونیمو گرفته بود و بدنم میلرزید ،،مامان میگفت چیزی بیرون خوردی و مسموم شدی ولی من از چیز دیگه ای میترسیدم ،،سریع از جام بلند شدم و با اون حال بدم لباس پوشیدم که برم دکتر، مامان میخواست باهام بیاد ولی نذاشتم چون میترسیدم از چیزی که توی ذهنمه،به اسرارهای مامان توجهی نکردم و از خونه رفتم بیرون،، سوار تاکسی شدم و رفتم آزمایشگاه...
 

 با فکر کردن بهش حالم بدتر میشد،، وقتی آزمایش دادم از خانمه که اونجا بود خواهش کردم که جوابشو زودتر بهم بده و از بس که بهش التماس کردم گفت، تا یک ساعت دیگه بیا بگیر، همونجا روی صندلی ها نشستم و از استرس ناخن هامو کف دستم فشار میدادم ،،حالم خیلی بد بود،، دست کردم توی کیفم و شکلاتی بیرون آوردم و گذاشتم توی دهنم،،یک ساعتی گذشت و خانمی اسم و فامیلم رو صدا زد ،با ترس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ،،خانمه سرش رو بالا گرفت و کاغذ رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت :
-مبارکه ...بارداری عزیزم با شنیدن این حرف نزدیک بود بیفتم روی زمین، کاغذ رو از روی میز چنگ زدم و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفتم و روش نشستم ،،سرمو با دست گرفتم و نگاهی به کاغذ مچاله شده توی دستم انداختم ،،حالا چه خاکی توی سرم میریختم.... این چه کاری بود من کردم... باید چیکار کنم ...اگه علی این بچه رو قبول نکنه ..اگه بزنه زیر حرفش و نیاد خواستگاریم چی ....اونوقت من باید با یه بچه تو شکمم چیکار کنم ...خدایا نه .... از روی صندلی بلند شدم و از آزمایشگاه رفتم بیرون ،،خودم رو به تلفن همگانی رسوندم ،دستای لرزونم و توی کیفم بردم و سکه ای بیرون آوردم و توی تلفن زدم و با گریه شماره علی رو گرفتم ،،وقتی شروع به بوق خوردن کرد، تلفن رو توی دستم فشار دادم و برگشتم به بیرون نگاه کردم ،،صدای علی توی گوشم پیچید، با صدای لرزون گفتم :
-علی... علی من ....علی تا صدای منو شنید ،مکثی کرد و گفت:
- الو نگار... تویی؟ چی شده؟ داری گریه میکنی نگار ؟حالت خوبه ؟چی شده ؟
با هر کلمه ای که میگفت شدت گریه ی من بیشتر میشد ،،علی دادی سرم کشید و گفت:
- نگار مگه با تو نیستم میگم چی شده ؟بگو ببینم نصف عمرم کردی
نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم ، اشکامو پاک کردم و گفتم :
-علی من حامله ام ، تازه آزمایش دادم و جوابشو گرفتم ،من حامله ام علی بچه تو توی شکم منه...
تا چند ثانیه صدای نفسهای علی بود که میشنیدم و بعد صدای بوق ممتد که مثل خنجری بود توی قلبم ،،گوشی رو از دم گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم و سر جاش گذاشتم ،اشکام یکی یکی از چشمم بیرون میومد

با دلی شکسته راه افتادم سمت پیاده رو ،راه میرفتم و اشک میریختم ،حتی توجهی به آدم های اطرافم که برمیگشتن و نگاهم میکردن نداشتم ،رفتم توی پارک و روی یه صندلی نشستم ،دستمو روی شکمم گذاشتم ،حالا باید چیکار میکردم با یه بچه توی شکمم،اگه بقیه بفهمن چی ....
تا شب توی خیابونا تاب خوردم و فکر کردم ،نمیدونستم چیکار باید بکنم ،وقتی برگشتم خونه غفار و محسن و سوسن اونجا بودن،مامان همشون رو خبر کرده بود و دلنگران من شده بود ،محسن و غفار تا چشمشون به من افتاد وایسادن سرم داد و بیداد کردن ،ولی اینقدر حالم بد بود که اصلا جواب هیچکدومشون رو ندادم و رفتم توی اتاقم ،پشت سرم سوسن اومد تو و درو بست ،چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم روی چوب لباسی که سوسن گفت :
-نگار حالت خوبه؟علی چیزیش شده؟اتفاقی افتاده؟
نگاهی بهش انداختم ،همش تقصیر اون بود ،اون نباید من و علی رو با هم آشنا میکرد ،اگر بفهمه من حاملم چی ؟اون که نمیخواست این اتفاق برای من بیفته ،اون میخواست من خوشبخت بشم ،میخواست منم از تنهایی در بیام ،ولی خودم گند زدم به همه چی ،گند زدم به زندگیم ،با صدای سوسن از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش ،سوسن با تعجب و نگرانی گفت:
-نگار تو مثل همیشه نیستی چت شده؟بگو به من ..
جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و با لبخند گفت :
-تو مثل خواهر منی نگار ،من خیلی دوستت دارم ،اگر مشکلی داری بهم بگو خودم هلش میکنم
اول به دستش و بعد به چشماش خیره شدم ،چی بهش بگم ،چطور بهش بگم، با صدای آرومی زیر لب گفتم :
-ع ع علی ....
-علی چی نگار ؟بگو ببینم اتفاقی افتاده؟
دوباره اشکام صورتم رو خیس کردن،سوسن با دیدن چشمای اشکیم ترسش بیشتر شد و با نگرانی گفت:
-نصف عمرم کردی ،بگو ببینم چته دختر ،چه اتفاقی برای علی افتاده ؟
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه jmjak چیست?