عشق نافرجام قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

عشق نافرجام قسمت سوم

مدتی طول کشید تا تونستم به روال عادی برگردم مدام مشکلات خانوادم تو ذهنم مرور میشد.....


درسام تموم شد ومدرک ام رو گرفتم اما متأسفانه نتونستم با مدرکم کارخوبی پیدا کنم.واسه همین توی همون حرفه آرایشگری کارمو ادامه دادم ونسبتا موفق بودم.وقتی املی به کلاس اول رفت، علی بهم گفت خیلی جدی تصمیم گرفته قمارو بذاره کنارو ب زندگی مون سرو سامان بده ب خاطر آینده املی... ب پیشنهاد من خونه رو عوض کردیم وبامقدار پس اندازی که تواین مدت داشتم وفروش خونه قبلی ،تونستیم یه خونه ویلایی بزرگ توی یکی از بهترین محله های ایالت مون بخریم، البته پولمون کم بود و مبلغ زیادی وام گرفتیم
علی دیگه قمار نمیکرد و کم کم تریاک رو هم ترک کرد از منم خواست ک دیگه سر کار نرم منم قبول کردم... زندگی با علی خوب نبود علی ی پیرمرد غرغرو و شکسته ومریض شده بود به هیچ عنوان نمیتونست نیازعاطفی و جنسی منو تامین کنه با من و املی مهمونی و مسافرت نمیومد،کوچکترین توجهی نسبت به ما نداشت، اما هر چی بود پدر بچه م بود با خوب و بدش میساختم ب خاطر دخترم... تازه ب این زندگی یکنواخت عادت کرده بودم متوجه شدم علی مجدد رو آورده ب قمار دیگه واقعا علی مردی نبودکه بشه تحملش کرد وباهاش کنار اومد هرچی باهاش صحبت میکردم بی فایده بود.دعوا وبحث شده بود کار هر روزمون ودراخرم علی در جوابم میگفت من هرچی باشم ازون خانواده دزدت بهترم... یا میگفت تو انقدر بدی که حتی خانواده خودت هم ازت متنفرن
اختلاف بینمون روز ب روز بیشتر میشد قسط خونمون عقب افتاده بود،علی هیچپولی نداشت که قسط بده هرچی هم که درمیورد توقمار میباخت، تصمیم گرفتم دوباره برم سرکار تا خونه رو از دست ندیم .روزا همش سرکاربودم ،شبم که میومدم خونه همش با علی دعوا داشتم، علی مدام بهم میگفت اگه دارم تحملت میکنم فقط ب خاطر بچه س منتظرم املی هجده سالش بشه مستقل بشه از خونه میندازمت بیرون
این حرف علی باعث شد ب فکر آیندم بیفتم و برم ایران تا سهم ارثمو بگیرمو بذارم برای آیندم
خبر داشتم خانوادم خونه افسریه رو ب خاطر مهریه زن داداش هام از دست دادن و سیمین از همسر دومش هم جدا شده بودو با سهم ارث و مهریه اش ی آپارتمان صد متری تو کرج خریده بود ک همه خانوادم اونجا زندگی میکردن... برای دوهفته بلیط گرفتمو رفتم ایران اوضاع مالی خانوادم خوب نبود اما خوشحال بودم که خواهر و برادر هام دیگه درگیر اعتیاد نیستن
مامانم بیست میلیون پول بهم داد و گفت این سهم ارث توئه ازت میخوام ی کاری بکنی گفتم چ کاری؟ 
گفت بیا پولتو سپرده من تو بانک ثامن کن....

 

من روی پول تو وام بگیرم برای داداشت ی ماشین بخرم که بتونه بره سرکار
بابام کارمند بودو حقوقش رسیده بود ب مادرم خود مادرم با فیش حقوقیش ضامن وام شدو منم پولمو سپرده کردم ب اسم خودم
بعد از دوهفته برگشتم امریکا سخت مشغول کار شدم ما تو محله خوبی زندگی میکردیم و املی مدرسه خوبی میرفت دوستاش همه پولدار بودن و بهترین امکانات رو داشتن من با حقوق کمی ک داشتم برای املی سنگ تموم میذاشتم تا چیزی از هم سن و سالای خودش کم نداشته باشه
حدود یک سال از سفرم ب ایران میگذشت ک مامانم تلفنی بهم گفت اون بانک ثامن ک من توش حساب باز کردم ورشکست شده و پول مردمو خورده
اونجا بود ک ب این موضوع ایمان آوردم ک من اگه برم لب دریا هم آب خشک میشه حسابی افسرده شده بودم علی هرشب بهم یادآوردی میکرد ک بعد از هجده سالگی املی منو از خونه میندازه بیرون و من مدام نگران آینده نامعلومم بودم....اوضاع نا ب سامان اون روزهام وناامیدی ازعلی باعث شد ب گذشته فکر کنم ب اینکه اگه با پارسا ازدواج میکردم الان چ زندگی ای داشتم؟ 
شاید خیلی ها با شنیدن اسم آمریکا سرشون گیج بره و فک کنن میشه اینجا بهترین زندگی رو ساخت اما منی ک اینجا دارم زندگی میکنم میبینم که آواز دوهل از دور خوشه 
من هشت صبح تا هشت شب کار میکنم و با حقوقم میتونم فقط نیاز های اولیه مو برطرف کنم 
همین شرایط سخت کافی بود تا مدام ب پارسا فکر کنم و تمام خاطرات گذشته برام زنده بشه 
کنجکاوی باعث شد اسم پارسا رو توی فیسبوک سرچ کنم و پیداش کنم،اینقدر بادیدن اسمش روی صفحه خوشحال شدم که ناخودآگاه اشکام سرازیر شد تمام خاطراتمون توی ذهنممرور شد ...
چند روز فقط عکس پروفایلشو چک میکردم واشک میریختم ،تا بلاخره دلو زدم ب دریا و بهش پیام دادم
نوشتم: سلام منو یادته؟؟ وقتی این مسیج رو براش ارسال کردم دل توی دلم نبود دقیقه ای چک میکردم ببینم جواب داده یا نه اما خبری ازش نشد چهار روز گذشت و من کاملا ناامید شده بودم فکر میکردم حتما ازدواج کرده واسه همین جوابمو نمیده
روز چهارم جوابمو داد نوشته بود: سلام من اگه اسمم هم یادم بره تورو یادم نمیره....


هزاربار پیامشو خوندم بغض راه گلومو بسته بود نمیتونستم جوابشو بدم شده بودم همون دخترک نوجوانی ک ی زمانی عاشقش بود مثل همون موقع ها ک نامه هاشو میخوندم... دست و پامو گم کرده بودم به سختی براش نوشتم خوبی؟
انگار منتظر بود تا آنلاین بشم باهام حرف بزنه زود جوابمو داد... احوال پرسی کردیم بعد ازش پرسیدم:ازدواج کردی؟ 
جواب داد: بله دوتا بچه هم دارم 
وقتی فهمیدم ازدواج کرده دیگه نتونستم چیزی براش بنویسم هزاران هزار سوال توی سرم بود ولی ترجیح دادم سکوت کنم من چیزی ننوشتم اما خودش ادامه داد: خیلی دنبالت بودم سودی هرروز خبرت وازسیمین میگرفتم اما اون یه شب وسایلارو پس آوردوگفت سودی نامزد کرده گفته فراموشم کن ما بدرد هم نمیخوریم ،نمیدونی چه حالی داشتم دیگه نتونستم تواون شهر بمونم رفتم دفترچه گرفتم رفتم خدمت شاید بتونم فراموشت کنم اما نشد سودی،من هنوز که هنوزه هرروز یادت میکنم ، بعد ازتموم شدن خدمت رفتم دانشگاه و مدیریت صنعتی خوندم تو همین مدت هم با دختری ک خیلی دنبالم بودو بهم ابراز علاقه میکرد دوست شدم و باهاش ازدواج کردم.
پیاماش ومیخوندم واشک میریختم پارسای من ازدواج کرده بود پدر دوتا بچه بود انگشتام توان نوشتن پیام نداشت ،فقط تونستم بنویسم
منم ی دختر دارم 
گفت: اسمش چیه؟ 
گفتم:املی
گفت: سوده چی شد؟ قول داده بودی مادر خوبی براش باشی 
چشمام پر اشک بود و تایپ میکردم: ولی مادرخوبی براش نبودم 
پارسا: عکس دخترتو میدی ببینم؟ 
براش فرستادم و گفتم توام عکس بچه هاتو بفرست
عکسو فرستاد متوجه شدم دوتا پسر داره
اون شب حدود دوساعت باهاش چت کردم گفت مادرش فوت کرده و پیمان دیگه بعد از سیمین ازدواج نکردو... از احوال خانواده هم جویا شدیمو خداحافظی کردیم...چند روز گذشت ی روز فیسبوک رو بازم کردم دیدم شمارشو برام گذاشته و ازم خواسته توی وایبر باهاش تماس بگیرم
منم شماره رو زدم توی وایبر بهش پیام دادم پیامم زود سین شد و بلافاصله بهم زنگ زد
صداش هیچ فرقی با قدیم نکرده بود کمی حرف زدو از کارش بهم گفت اینجوری ک گفت توی ی شرکت مدیریت ی بخشو ب عهده داره و درآمد خوبی داره..
مدتی باهم توی وایبر در تماس بودیم اوایل برای هم فقط جک و متن میفرستادیم بعد از مدتی صحبت های متفرقه میکردیم در مورد سیاست و اقتصادو... و بعد صمیمی تر شدیم وقتایی ک از کارو زندگی خسته بودیم برای هم درد و دل میکردیم... پارسا هیچ وقت عکس زنشو نمیذاشت پروفایلش و من خیلی کنجکاو بودم ببینم همسرش کیه؟ همش برام این سوال پیش میومد ک زنش از من قشنگ تره یا نه؟ ی روز ازش خواستم عکس خانومشو برام بفرسته وقتی عکسو دیدم شوکه شدم .....


پارسا با همون زهرا که منو به دفتر مدرسه لو داده بود ازدواج کرده
وقتی عکسو دیدم موضوع رو برای پارسا تعریف کردمو گفتم زنت با آدم فروشی تورو ب دست آورد... اگه مامان من نمیفهمید من باهات دوستم منو ب زور شوهر نمیداد تو چند سال کار میکردی و شرایطت خوب میشد اینجوری مامانم راضی میشد باهات ازدواج کنم... پارسا در جواب گفت: دنبال مقصر نگرد سودی منو تو قسمت هم نبودیم،اون موقع مامانت با منو خانواده ام لج کرده بود من دنیا رو هم به پات میریختم مامانت نمیزاشت مابا هم باشیم،چه برسه به ازدواج، تماس های منو پارسا روز ب روز بیشتر میشد ب جایی رسید ک تقریبا هر روز باهم صحبت میکردیم دیگه از همه چیز زندگی هم باخبر بودیم موقع هایی ک با علی دعوا میکردم آرومم میکرد
اونم با خانومش اختلاف داشت و گاهی از من راهنمایی میخواست... ارتباط ما حدود دو سال ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم برم ایران هم خانوادمو ببینم هم پارسارو 
بلیط گرفتم و با املی راهی ایران شدیم خانوادم ب استقبالم اومدن 
یک روز املی رو گذاشتم پیش مامانم و با پارسا قرار گذاشتم من با آژانس رفتم بهشت زهرا سر قبر بابام و قرار شد پارسا هم بیاد اونجا هم دیگه رو ببینیم
رسیدم سر خاک بابا یه دل سیر گریه کردم بهش گفتم بابا کاش تو جلوی مامانو میگرفتی نمیذاشتی منو ب زور شوهر بده توی حال خودم بودم ک نزدیک شدن فردی رو احساس کردم سرمو بلند کردم و پارسا رو دیدم با یه دست گل بزرگ داره نزدیک میشه از جام بلند شدم و نگاش کردم اومد بدون توجه ب من نشست سر قبر بابا و با صدای بلند گفت:سلام آقای اصلانی این گل خدمت شما، آقای اصلانی راستش من امروز اومدم اینجا دخترتو ازت خواستگاری کنم، ی بار دخترو از خانمت خواستگاری کردم بهم نداد حالا اومدم سراغ خودت
اینارو گفت بلند شد روبروم ایستاد صورت هردو مون از اشک خیس بود بی اختیار هم دیگه رو بغل کردیمو کلی گریه کردیم.وای که چقد دوسش داشتم،بهترین حس دنیا بود دراغوش گرفتن کسی که عاشقانه دوسش داری وبه عشقش ایمان داری،بعداز بهشت زهرا باهم رفتیم ی رستوران و غذا خوردیم بهم گفت سودی من فکرامو کردم من عاشق توام هروقت اراده کنی من زهرارو طلاق میدم توام از شوهرت جدا شو باهم ازدواج کنیم، بذار این چند صباحی ک از عمرمون باقی مونده عاشقانه زندگی کنیم
حرفاش برام عجیب بود همیشه سرزنش میکردم زنایی رو ک وارد زندگی مرد متاهل میشن اما الان خودم یکی از اونا بودم. عذاب وجدان داشتم اما...
وجدانمو با این حرف آروم میکردم،من داشتم زندگی مو میکردم زهرا نامردی کردو اومد وسط عشق ما... ب پیشنهاد ازدواج پارسا فکر کردم اما جوابی بهش ندادم ازش خواستم صبر کنه 
روز بعد باهم رفتیم لواسون یک رستوران ک خیلی فضای زیبایی داشت من روی یک تخت نشستمو محو زیبایی باغ شدم دلم میخواست از اونجا چندتا عکس بندازم اما گوشیمو توی ماشین جا گذاشته بودم از پارسا خواهش کردم چندتا عکس بگیره و برای من بفرسته پارسا گوشی شو داد ب من و گفت خودت عکس بگیر من میرم دستشویی
پارسا رفت و گوشیش دست من بود کنجکاو شدم رفتم توی تلگرامش و چت هاشو با زهرا خوندم این زنو شوهر حرفی جز پول بریز برام باهم نزده بودن چیزی ک نظرمو جلب کرد عکس پروفایل زهرا بود ،از عکس هاش متوجه شدم دیگه چادر سرش نمیکنه و اکثرا با چندتا از دوستاش میره گردش و مسافرت
وقتی پارسا اومد با کلی مقدمه از زندگیش پرسیدم 
گفت: زهرا اوایل خوب بود اما کم کم عوض شد الان زهرا داره عقده های خونه پدرشو جبران میکنه منم حریفش نمیشم، زهرا توی یه خانواده خیلی مومن ومذهبی بزرگ شده وقتی ازدواج کرد به آزادی رسیدو خودشو گم کرد اول چادرو گذاشت کنار ،اوایل وقتشو توی کلاس های مختلف میگذروند اما الان تمام تایمشو با دوستاش میگذرونه حتی اکثرا ناهارو شامو با دوستاش میخوره
گفتم: خب چرا ازش نمیخوای رابطه شو با دوست کم کنه و بیشتر ب زندگیش برسه؟ 
گفت: اوایل خیلی بهش گفتم اما الان دیگه کاریش ندارم من دیگه از زهرا و زندگی باهاش دل کندم الان فقط بهش پول میدم دهنش بسته شه
اونروز متوجه شدم پارسا وضع مالی خوبی داره ولی از زندگیش راضی نیست و تنها هدفش از تحمل کارهای زهرا آرامش بچه هاشه... اون روز گذشت و بعد از اون روز چندبار دیگه پارسارو دیدم هرروز منو ی جای جدید میبرد جاهایی ک شاید برای کسانی ک توی ایرانن زیاد خاص نباشه اما برای من فوقالعاده بود... برج میلاد،پل طبیعت، باغ پرندگان از زیباترین جاهایی بود ک رفتم اوج لذتم از این مکانها زمانی بود ک من محو منظره و طبیعت میشدم وقتی ب خودم میومدم میدیدم تموم این مدت پارسا محو تماشای من بوده 
گرمای عشق رو دوباره احساس میکردم این احساس زیبا رو من فقط با پارسا تجربه کردم
سفرم ب ایران تبدیل شد ب یکی از بهترین سفرها ،ملاقات با پارسا روحیه مو عوض کرده بود 
وقتی برگشتم ب امریکا با خودم خیلی کلنجار رفتم از طرفی دوری از پارسا برام خیلی سخت بود حسابی دلتنگش شده بودم از طرف دیگه هم دربرابر دخترم مسئول بودمو نمیتونستم تنها توی آمریکا ولش کنم و خودم برم ایران...

اونم گفت تصمیم داره مهریه و نفقه زهرا رو کامل بهش بده ک بعد از طلاق بتونه زندگی خوبی با پسرهاش داشته باشه... الان از سفرم ب ایران دوسال گذشته 
توی این مدت من ب پارسا وابسته تر شدم هر روزمو با شنیدن صداش شروع میکنم هر وقت دلم بگیره فقط با چند تا جمله میتونه حالمو خوب کنه هروقت با علی دعوام میشه تنها کسی ک باعث میشه همه چیزو فراموش کنم پارساس پارسا از راه دور تونسته جای خالی خانوادمو برام پر کنه... وقتی پارسا ازم تعریف میکنه احساس میکنم زیبا ترین و بهترین زن دنیام... پارسا عشقی رو ب من هدیه داده که نه توی خانوادم دیدم نه توی خونه شوهرم... دخترم الان هفده ساله شده و پارسا باعث شد بتونم مادر شادی براش باشم با وجود پارسا تونستم کارای زشت علی رو نادیده بگیرم
الان من یک زن سی و هفت ساله ام اما هنوز مثل یه دختر بچه عاشق پارسام و حاضرم ب خاطرش جونمو بدم همش خودمو سرزنش میکنم ک چرا سالها پیش تمام تلاشمو نکردم تا ب عشقم برسم...چرا حرفای سیمین روباور کردم.
علی الان حسابی پیر و مریض شده و همه دندون هاش ریخته اگه مهمون بیاد خونمون ب خودش زحمت نمیده ی لباس تنش کنه حتی جلو مهمون با شورت میگرده، توی خونه بدون توجه ب حضور من و املی باد معده شو خارج میکنه اصلا هم براش مهم نیست ما سر غذا باشیم یا تو شرایطی باشیم ک این کارش حالمونو بد کنه...خلاصه تمام کارهاش عذابه حتی مدل راه رفتنش میره روی مخم. حالا ک حتی کسی نگاش هم نمیکنه با خودخواهی تمام ب من میگه من اون زمان زن جوون گرفتم که وقتی پیرو مریض شدم پرستاری مو بکنه
منم بهش میگم مگه نگفتی بعد از مستقل شدن املی منو از خونت میندازی بیرون پس مرد باش روی حرفت وایسا... من فقط هجده سالم بود ک زن تو شدم من توی این کشور غریب بودم فقط تورو داشتم اما تو تمام پول و انرژی جوونی تو بردی تو کازینو و وقتتو با قمار و مواد و مشروب گذروندی مجبورم کردی توی سخت ترین شرایط برم سرکار تا از گرسنگی نمیرم حالا هم توقع داری من برم کار کنم خرج تو کنم و جوونیمو بذارم ،زیر تورو جمع کنم؟

در حال حاضر تنها کمکی ک میتونم ب علی بکنم اینه ک قسط های خونه رو پرداخت کنم تا خونمون حفظ بشه طبق قانون امریکا روزی ک بخوام طلاق بگیرم نصف اون خونه ب من میرسه ولی من اونجا رو فقط و فقط برای آینده دخترم میخوام.خیالم ازاینده املی راحت بشه بهتر میتونم تصمیم بگیرم .
درحال حاضر همه خانواده ام از رابطه منو پارسا باخبرن واطلاع دارن که پارسا ازم خاستگاری کرده ،مامانم وقتی متوجه شد پارساآدمموفقی شده ازکرده خودش پشیمون شد وبه قول خودش روزی هزاربار خودش ولعنت میکنه اما الان دیگه ازنظر من پشیمونی مامان جوونی منو برنمیگردونه، خانوادم برام با غریبه ها فرقی ندارن. حس عمیقی نسبت بهشون ندارم ،فقط به عنوان بزرگتر احترامشون میزارم.اون زمان ک نزدیکشون بودم اهمیتی بهم ندادن ،هیچوقت فراموش نمیکنمچطور بی توجهبه من جوانیم وتباه کردن . الان نزدیک نوزده ساله که ازشون دورم.. با غمشون ناراحت میشم با شادی شون شاد ولی احساس عشق و دوست داشتن نسبت بهشون ندارم، نمیدونم بی محبتی هاشون منو اینجوری کرد یا دوری و غربت... آخرین تصمیمی ک برای زندگیم گرفتم اینه ک چند سال دیگه توی امریکا بمونم هم دخترمو سرو سامان بدم هم کار کنم و بتونم با پس اندازم یه خونه توی ایران برای خودم بخرم...توی این مدت هم پارسا زمان کافی داره ک تکلیفشو با خودشو زندگیش روشن کنه، من هیچوقت از پارسا نخواستم همسرشو طلاق بده، صبر کردم تا خودش راهشو پیدا کنه من عاشقانه پارسا رو دوست دارم اونم همینطور اما اگه روزی بخواد برگرده ب زندگیش و نخواد همسرش رو طلاق بده کوچک ترین مخالفتی نمیکنم و با تمام وجودم براش آرزوی خوشبختی میکنم. 
شاید تعدادی سرزنشم کنن ک چرا رفتم توی زندگی ی مرد زن دار در حالی ک خودم هم فعلا متاهل ب حساب میام... ازتون میخوام قضاوتم نکنید چون هیچ کدومتون توی شرایط من نبودید... زمانی ک تصمیم گرفتم داستانمو بنویسم خودمو برای هرکامنتی آماده کردم ولی الان امیدوارم کامنت هاتون بهم آرامش بده
ازتون بی نهایت سپاسگزارم ک وقت گذاشتین و داستان منو خوندین.

سوال احتمالی شما،پارسا به خاطر موقعیت شغلیش نمیتونه بره امریکاتا زمانی که بازنشسته بشه.
التماس دعا.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-nafarjam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    :)
    بهتون حق میدم شاید اگ منم بودم همین کارا میکردم چون درگیره عشق و انتخاب خانوادمم:)
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه quyg چیست?