رژینا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رژینا قسمت اول

داشتم از تراس خونه مون راه خاکی روستا رو نگاه میکردم. عروس برون بود وصدای کل کشیدن زن هاودخترها تو کوچه پرشده بود.


یادروزهایی افتادم ک منم عروس بودم وداشتم میومدم خونه ی بخت..
همینطور ک داشتم عروسی رو نگاه میکردم پسربزرگم میون جمعیت منو دید و دویید سمت خونه مون.
ازپایین بالارو نگاه کرد وگفت مامان مامان میشه چادرتو بندازی سرت و توهم بیای عروسی؟
گفتم چرا چی شده پسرم؟
گفت من...مننن دختر موردعلاقه مو پیدا کردم میخوام بهت نشونش بدم.
زیرلب خندیدم وگفتم باشه ورفتم از کمد چادرمو برداشتم.
رابطه ی من و امیررضا(پسرم)مثل رابطه ی دوتا دوست معمولی بود.طوری بود ک هرخواسته ای حرفی مشکلی داشت بیاد واولین بار بهم بگه.
دستموگرفت ومنو برد سمت حیاط داماد.
قدوبالاشو ک نگاه میکردم باخودم میگفتم خدایا این پسرکی بزرگ شده.
پسرم یکی ازدخترایی ک میون دخترای دیگه بودوازهمه سرتر وخوشگل تربود رو بهم نشون دادوگفت مامان اونی ک لباس گلدارسبزپوشیده رومیبینی؟
باخنده گفتم چشم بسته هم میتونستم پیداش کنم چون انتخاب وسلیقه ی پسرم حرف نداره وغش غش ازخوشحالی خندیدم.
عروسی ک تموم شد رفتم پیش مادرداماد ک همسایه مون بودن.گفتم دختری ک سبزپوشیده بود واسمش رژینا هست رو میشناسه؟گفت نه ازدخترابپرس.والاانقدرماشالا دخترای محله مون بزرگ شدن ک ب اسم نمیشناسمسون.دخترش گفت اره خاله.دخترشورای فلان شهره وخیلیم وضعشون خوبه وخواستگاراشم زیاده.بادهنی ازتعجب بازمانده برگشتم خونه وتمام ماجرارو واس پسرم توضیح دادم.گفتم هرچندوضع ماهم خوبه ولی نه مثل اونا واین ازدواج ب صلاح ومصلحت تونیست.
پسرم گفت من دلشوبدست میارم مامان فقط توبرام بزرگی کن وجای بابای نداشته ام باش.
حرف پسرم کنایه بود وانگارمیخواست بگه ازحسودی جداشدنش ازم نمیخوام واسش زن بگیرم.گفتم باشه اگ دلشو بدست اوردی ک دیگ هیچ موانعی نمیمونه وهمه چی خودبخود میره جلو.پس این کاروانجام بده.
نمیدونستم بااومدنش ب زندگیمون چه اتفاق هایی میفته وچیا ک توروابطمون شکل نمیگیره.


ب پسرم گفتم باید دلشوب دست بیاری تا من برات برم خواستگاری.
گفت همه چیو بسپار بمن وبهم چشمک زد ورفت سر کارش.(کارمند یه اداره ی دولتی بود)
باخودم گفتم خدایا عاقبت تمام بچه هارو ب خیر کن بچه های من بین اون ها.
امیررضا ک رفت نازنین اومد.
نازنین دوسال از امیررضا کوچیک تربود وتو یه آرایشگاه زنونه برخلاف رصایت داداشش کار میکرد.
درآمدش خوب بود ولی این واس ماهایی ک تومحیط کوجیک زندگی میکردیم اصلا خوب نبودهرچقدر میگفتم دخترم وضع مالیمون ک اونقدرها بد نیست نرو آرایشگاه میگفت مامان من بهش علاقه دارم.
خلاصه خودمم ک معلم بازنشسته بودم وحقوق بخورونمیری میگرفتم.همسرم رو سالها پیش ک امیر دوازده ساله ونازنین ده ساله بودن بخاطر بیماری کلیه ازدست داده بودم وبابچه هام تنها زندگی میکردیم.
دوماه از معرفی دوست دخترامیر بهم میگذشت ک یه روز اومد و با من ومن گفت مامان دختری ک بهتون معرفی کردم خواستگاراش زیاده ووقتی میرفت دانشگاه سوارش کردم وتمام حرف ها واحساساتمو بهش گفتم.الان یک ماا ونیمه ک باهاش درارتباطم وبهم میگ اگ میخوای باهام ازدواج کنی باید مستقل بشی اینو بخرین اونو بخرین اینطور عروسی بگیرین جشن وکادو ومراسمات همه ب جاش باشه.
آروم و درحالی ک پسرم ناراحت نشه گفتم امیرجانم مطمئنی این دخترعاشقته؟
مطمئن وباصدای قاطع گفت اره مامان من واون عاشق همیم ولی میگ اینکارا رو باید انجام بدی چون تو خانواده شون رسمه.
گفتم چندماه هم بگذره تصمیمت رو قطعی کن بیشترباهاش آشنا شو بعدش میرم خواستگاری.
حرفی نزد وگوشیشو برداشت ورفت حیاط.فهمیدم ک میخواد بهش زنگ بزنه.
چقدر دلم میخواست امیررصا با زهرا(دخترخواهرم)ازدواج کنه.ولی هرچی ک قسمت بود همون میشد.
امیرودوست دخترش حدود چهار ماه باهم دوست بودن حرف زدن باهم آشناشدن اینطور ک از نازنین شنیدم چندباری هم باهم بیرون رفتن.
چندروز بعد ولادت امام علی بود.امیر اومد وگفت مامان شب تولد امام علی بریم خواستگاری.
دیگ ازتصمیم قطعیش مطمئن شدم وگفتم باشه باید داییت وعموی بزرگت رو هم خبرکنم.
زنگ زدم بهشون و اومدن.داداشم همیشه ب گردنم حق داشت وزحمت هامون باهاش بود
لباسهای تازه مونو پوشیدیم وب سمت خونه ی شورای شهر راه افتادیم.
زن داداشمم باهامون بود.وقتی رسیدیم زنگ ودروزدیم یه پسربچه ای دروبازکرد وگفت بفرمایین.
اخم وتخم مادردختره ب هم گره خورده بود وانگار ازاین خواستگاری خوشحال نبود.نشستیم میوه تعارف کردن یکم بعد دختره ازاتاق اومد بیرون و بالبخند بهمون خوشامدگفت ورفت اشپزخونه.دختر خیلی خوشگلی بود ولبخندش زیباییشو دوچندان زیبا میکرد..


چندتا چایی ریخت وهمزمان با ریختن چایی صدای کوبیده شدن استکان هاوسینی وآب وکلا ظرف ها میومد.
نمیدونم عصبانی بود یااینکه تاحالا دست ب سیاه وسفید نزده بود ک اینطور داشت کار میکرد.
مادرش بلندشد ورفت پیشش زیرچشمی نگاه کردم در گوشش یه چیزی گفت ودختره محکم گفت نمیخواااادددد
مادرش شرمنده حال اومد نشست.
امیررضا متعجب از این رفتار بمن زل زده بود.خان داداشم شروع کرد ب حرف زدن راجع ب مهریه وشیربها ووسایلی ک باید پشت سندمهریه مینداختیم و ب نام رژینا میزدیم.
پدرش سرمهریه خیلی پافشاری میکرد ک ب تعداد تاریخ تولد دخترش باشه ولی قبل ازرفتنمون ب داداشم گفته بودم مهریه رو تعداد تولد نکنن.خلاصه ب زور راضی شدن ک مهریه اش ۵۵۵ تا سکه باشه ویکم خرت وپرت و....
همون موقع ک حرفاشون تموم شده بود رژینا ک کنار مادرش نشسته بود وهروقت ک چشمم بهش میفتاد لبخند مصنوعی تحویلم میداد.
یهو گفت باباااا.....
همه برگشتن سمتش.باباش گفت بله دخترم؟
رزینا گفت من وامیرقبلا باهم توافق کردیم ک خونه رو بزنن ب نامم...
ب امیر نگاه کردم وگفتم پسرم مگ خونه خریدی؟ازخوشحالی چشام برق زد.گفتم میخواستی مارو سورپرایز کنی؟
امیر با شرمندگی نگاهم کرد وگفت نه مامان.
گفتم پس رژینا جون چی میگ؟
بجای امیر این سری رژینا جواب دادوگفت من ازامیر خواستم.بهش گفتم میخوام اندازه ی عشقتو بدونم وخونه رو بزنی ب نامم.اگ اینکارو کنی یعنی واقعا ازته دلت دوسم داری.
اینارو گفت و پیش امیر عشوه اومد.داداشم سرشو ب نشونه ی تاسف تکون داد وامیر ک عین بچه های یتیم سرشو انداخته بود پایین بادیدنش دلم ریش ریش شدو واس اینکه پیش خانواده ی زنش سرافکنده نشه سرمو گرفتم بالا وگفتم قبوله.
داداشم ناراحت نگاهم کرد وگفت ولی آسیه؟
گفتم اشکال نداره داداش،اونجارو محمدخدابیامرز زده بود ب اسم من.منم میدم ب عروسم.چشم های مادررژینا خندیدوفهمیدم کلا نقشه ی مادرش بوده.
خلاصه مراسم خواستگاری تموم شدوقرارشد فردابرن ازمایش وعقدوجشن.
خونه ک اومدم نازنین کلی دعوام کرد وگفت نباید خونه روب نامش میزدی.
فردای اون روزعقدکردن ورفتیم خرید تا جشن بگیریم.هرچقد امیرپول پس اندازکرده بود رو توخریدوسایل جشن وطلا ولباس خرج کردویه جشن مجلل نامزدی توتالاربزرگ گرفتن.داداشم بهم گوشزدمیکردک اینطور پیش بره بایدتمام داروندارتون رو بفروشین.
نمیدونم توکله ی امیر چی بود ولی ازاینکه پسرم عاشق دختری بود و بهش رسیده بود برام یه دنیا بود.
اونروز توی تالاررفتم تاعروسم وپسرمو ببوسم ک رژینا ب امیرگفت مادرت بوی گاو وروستا وجنگل رو میده ودماغشو گرفت.....

حرف رژینارو شنیدم ولی ب روی خودم نیاوردم.دلم شکست نه از رژینا ازپسرم دلم شکست ک هیچی جوابشو نداد و فقط بهش گفت هیسس مامانم میشنوه ناراحت میشه.
جشن ک تموم شد هر چی کادو و پول وطلا آورده بودن همه شو ریختم تو یه کارتن کوچیک و دادم دست پسرم وعروسم.
بیشتر اون کادوها از طرف خانواده ی داماد بود.
با تمام خستگی برگشتم خونه وامیر گفت شب رو خونه ی نامزدش میمونه.اولین شبی بود ک پسرم شب خونه نبود وازبچگی بمن وابسته بود ولی بعد از نامزد شدنش کم کم وابستگیش کمتر میشد.
شاید اینطور بگین ک تمام مادرها بعداز اینکه مادرشوهر شدن فکر میکنن پسرشون ازشون گرفته میشه یا فکر میکنن ک عروسشون کاری میکنه ک پسر مادرشو کلا فراموش میکنه و اونو ازش میگیره.
ولی اینطور فکر نمیکردم فقط برای منی ک بعداز فوت شوهرم ب پسرم زیاد وابسته شده بودم سخت بود و ازاینکه پیش نامزدش خوشحال وشاد باشه منم شاد میشدم.
خلاصه روزها گذشتن وگذشتن و دوماه بعد رژینا وامیر گفتن میخوان عروسی بگیرن.قبلش باپسرم صحبت کرده بودم ک مراسم عروسی رو یکم سبک تربگیرن تا بهشون اول زندگی فشار وارد نشه.
رژینا پاشو تو یه کفش کرده بود ک اول باید خونه بخری جهیزیه مو بچینم توش بعد عروسی بگیریم.
امیر وام ازدواج برداشته بود یکم هم پس انداز داشت ویکم بابای رژیناکمک کرد منم وام برداشته بودم اونو هم دادم ب امیر فقط یکم کم داشتن ک من بازبون لال شده ام ب رژینا گفتم سکه هاوپولهایی ک روزجشن عقدکنان برات آوردن اونا رو هم بفروش بزارپولتون کامل بشه.
اینو ک گفتم رژینا یه قشقرقی ب پا کرد داد زد گفت چشمتون ب چندرغاز کادویی ک فامیلهاتون آورده هست وماگدانیستیم وکادوها رو میارم میندازم خونه تون هرکاری میخوایین بکنین و...
ک خودم شرمنده شدم ازحرفاش و بخاطر پسرم رفتارها وحرفاشو قورت دادم وچیزی نگفتم.
خونه رو خریدن.انقدر رژینا پرتوقع بود ک خونه ی بزرگ خرید ک زیرش پارکینگ بود وهنوز نیمه کاره بود تعمیرات داشت درحالی ک باپولی ک دستشون بودمیتونستن یه خونه ی نقلی تمام ساخت بخرن.
عروسی گرفته شد(اینم بگم ک عروسی مجلل گرفتن ک ازنوشتن خرج ومخارجش اینجاپرهیز میکنم طولانی میشه.فقط اینوبدونین ک انقدر خرج عروسی کردن ک پسرم بدهکارشد ازطرف دیگ هم ک تمام پولهاش میرفت روی ساخت وسازخونه)
عروسی رو ک گرفتن قرار شد رژینا چندماه باهامون زندگی کنه تا ک خونه اش تکمیل بشه.
خونه ی منم بزرگ بود حیاط دار بود اتاق هاش خیلی بزرگ بودن ورژینا میتونست توآسایش باشه.
یکی ازاتاق های بزرگ رو خالی کردم.اونشب قرار بودن باامیر بیان شام.
شام درست کرده بودم ودقت میکردم چیزی کم وکسرنباشه ک زنگ دروزدن..

زنگ درو زدن ونازنین رفت تا درو باز کنه منم رفتم موندم بالای پله.
اومدن داخل بهشون خوشامد گفتم و با لبخند تعارف کردم ک بیان داخل.
چقدر از دیدنشون خوشحال بودم وازاینکه احساس خوشبختی میکردن منم حالم بهتر میشد.
شام خوردیم ونازنین میوه وچایی آورد.داشتم براشون میوه پوست میکندم ک رژینا گفت خب امیر دیگ بریم.
گفتم کجا دخترم مگ قرار نیست تاتکمیل شدن خونه تون اینجا بمونین؟
باچشم های گرد شده گفت اینجا چرا بمونم؟
متوجه شدم ک امیر هنوز بهش نگفته.
امیر گفت آره دیگ رژینا...یکی دوماه اینجا بمونی کار درست کردنش تموم میشه.
رژینا با حرص لباسهاشو برداشت ورفت اتاق.امیر هم دنبالش.صدای بگومگوشون میومد.البته بیشتر صدای رژینا بود.داشت ب امیرمیگفت فکر میکنی من تواین لونه مرغ زندگی میکنم؟
امیر گفت فقط دوماهه چرانمبخوای یکم تحمل کنی تاساخت وسازخونه تموم بشه.یکم درکم کن رژینا.من نمیتونم بیام خونه ی پدرزنم سربار واضافی باشم.
همینطور صداشون میومد ک رفتم آشپزخونه وخودموباظرف شستن سرگرم کردم.
همینطور توآشپزخونه داشتم ظرفای زیادی ک از شام کثیف شده بود رو میشستم ک امیراومد بیرون وگفت مامان میشه ظرفا رو فردا بشوری رژینا میگ باید همه جاتاریک و بی سروصدا باشه تا خوابش ببره.
پلک هامو محکم روهم فشار دادم وسرمو تکون دادم گفتم باشه پسرم.
اومد پیشم وگفت بخاطر سروصدای دعوامون معذرت میخوام خیلی دوستت دارم مامان....من....
نمیدونم امیر میخواست چی بگه ک صدای فریاد زدن رژینا از اتاق اومد پنجره ی اتاقو باز گذاشته بودن و یه سوسک کوچیک وارد خونه شده بود.
من اززمان بچگیم ازهیچ حیوونی نمیترسیدم.دوییدم ویه دستمال آشپزخونه آوردم تا سوسک وباهاش بگیرم.
قبل ازگرفتن من امیربا دکوری مجسمه ای ک تواتاق جلوی پنجره بود سوسک وگرفته بود وانداخته بود بیرون.
رژینا همینطور داشت ازترس انگشتشو گازمیگرفت.
موندم دم دروگفتم شبتون بخیرعزیزای من.بخواب دخترم دیگ چیزی نیست ازپنجره اومده پنجره روبستم دیگ هیچی نمیاد.
اینوک گفتم رژینا فریادزد فکر میکنی من تواین سگ دونی میخوابم؟توی این گاودونی میخوابم؟یالا زودباش بریم امیر...
دندوناموازحرص ب هم فشاردادم ودوباره ب روی خودم نیاوردم.
این حرفا ک ازدهن رژینا خارج شد پشتم بهشون بودم وداشتم میرفتم ازاتاق بیرون ک صدای سیلی محکمی اومد.
امیررژینا رو زد ورژینا خونه رو گذاشت روسرش...
گفتم امیرالان اینجاپیش من وقت اینطورغیرتی شدنت بود؟
درسته حرف بدی ازدهن رژینا دراومدولی اصلا خوب نبودامیرپیش من زنشوبزنه.

رژینا جیغ زنان کیف وشالش رو برداشت و با گریه از خونه زد بیرون.
دوییدم حلوشو بگیرم گفتم دخترم اینطوری نکن.عزیزم امیر یه لحطه عصبانی شد وگرنه چیزی تودلش نیست.منمعذرت میخوام عزیزم.
خلاصه هرطوری شده بود راضیش کردم ک شب رو بمونه خونه.
اونشب امیر رفت تو اتاقی ک سوسک دیده شده بود خوابید ورژینا تا خود صبح روی صندلی میزناهار خوری نشست و سرشو گذاشت روی میز.
واس اینکه نترسه تو هال خوابیدم ولی تاخودصبح خواب ب چشمام نیومد..میدونستم صبح ک بشه رژینا میره وهمه چیو ب پدرومادرش میگ ودعوا میفته باز.
دم دمای صبح بود ک خوابم برد و وقتی یکم بعد چشامو باز کردم رژینا سرجاش نبود زود بلند شدم و رفتم اتاق امیر.
امیر آروم خوابیده بود گفتم امیر رژینا رفته.
بلند شد وگفت کجارفته؟رفتم اتاق نازنین.اونجاهم نبود.
امیرهرچقدر ب گوشیش زنگ زد جواب نداد وبدون اینکه صبحونه بخوره رفت دنبالش.نزاشت منم برم دنبالش.
(ادامه از زبان امیره)
امیرمیگ رفتم دنبالش ووقتی رسیدم درخونه شون هرچقدر زنگ زدم بازنکردن.ازپشت درصداشون میکردم ک مادرش اومد دم در وگفت اینجا نه، فردا تودادگاه حرفاتو میزنی.
گفتم اخه چی شده ب رژینا بگین بیاد.
گفت ازاین ب بعد اسمشم نمیاری حالام ازاینجا برو مااینجاابرو داریم.
امیر ک برگشت خونه واینا رو گفت خیلی ناراحت شدم اونشب از ترس اینکه شکایت کنن داداشم ودوستش رو ک توشورا کارمیکردن وسرشناس بود برداشتم ورفتیم خونه شون تا منصرفش کنیم.
رژینا ازاتاق اومد بیرون وگفت من فقط یه شرط برای ادامه ی زندگی با امیر دارم اونم اینه ک امیراصلا مادرشو نبینه چون پیش اونا حتی یک درصد هم واسم ارزش قائل نمیشه.انگار نامحسوس پرش میکنن وگرنه بامن ک تنها میشه اصلا یه امیر دیگه ست ووقتی بااوناست یه امیردیگ.
داداشم بهم نگاهم کرد ازشدت شرمندگی وخحالت پیش اون شورا سرمو انداختم پایین.
رژینا برای ادامه ی زندگی باامیر منو پسرمو ازهم جدا کرد
گفتم باشه اگ اینطوری آرامش دارین شرطتو قبول میکنم ک هیچوقت پسرمو نبینم ونیاد پیشم.
گوشه ی چشممو باچادرم پاک کردم و ب داداشم گفتم پاشو بریم.
بلندشدیم و اومدیم بیرون.دختره درو کوبید و رفت اتاقش.من بدون پسرم یه مرده ی متحرک میشدم ولی بخاطر زندگیش وآرامشش باید این شرطو قبول میکردم.
پدرش براش یه خونه ی کوچیک اجاره کرد ورفتن اونجا.اونروز توخونه تنها سرنماز بودم ک صدای کلیدانداختن امیرتوحیاط بود.
سلام داد وگفت اومدم لباسهامو ببرم.لباسهاشوبراش تا کردم ویدونه پیرهنشو نگه داشتم گفتم پسرم این بزار بمونه پیشم.
نازنین گفت میخوای با بوی پسربی غیرتت ک مادرشو ب زنش فروخت زندگی کنی؟؟

سر نازنین داد زدم و گفتم نازنین مودب باش.
امیر سرش پایین بودوچیزی نمیگفت نمیخواستم بیشتر ازاین خجالت زده بشه.لباسهاشو ک مرتب تاکرده بودم گداشتم جلوش و گفتم اینجا خونه ی خودته پسرم هروقت خواستی بیاپیشمون.لباسهارو گرفت وگفت مامان من با رژینا صحبت میکنم تا دست از این لجبازیاش برداره.
گفتم پسرم رژینا اگ باتو خوبه پس مارو بی خیال شو وزندگیتو بکن چندسال ک بگذره مطمئنم خودش پشیمون میشه.
امیر رفت وجلوش ب زور تونستم جلوی بغضمو بگیرم ازتراس رفتنش رو نگاه کردم نایلون لباسهاتو دستش بود ولحطه لحطه ازم دورتر میشد.نشستم روی صندلی تراس وتامیتونستم اشک ریختم.
روزها میگذشتن ومن دوماه بود از امیر بیخبر بودم.ازوقتی ک رفته بودفقط یکبار اومده بود پیشم ک میدونستم یواشکی وبیخبراز رژینااومده.
هرچندبعضی وقتا زنگ میزد وحرف میزدیم ولی دلم واس چشمای سیاهش یه ذره شده بود.
چندماه ب همین صورت گذشت چندبارامیربدون رژینااومده بودپیشم.
یه روز زنگ زدو گفت خونه مون تکمیل شده و وسایلارو چیدیم وقراره فردا بریم خونه ی خودمون.
خیلی خوشحال شدم دست وبالم تنگ بود میخواستم یه چیزگرون قیمت براشون بخرم ولی گفتم شایدازوسیله خوشش نیاد واس همون بیخبر ازشون رفتم النگومو فروختم تاپول بدم بهشون هرچی ک دلشون خواست باهاش بخرن.هرچقدر ب نازنین گفتم باهام بیاد نیومد میگفت من خونه ی همچین آدمی نمیرم.تصمیم گرفتم تنها برم.عصر بود ک رفتم وتوی راه یه جعبه شیرینی هم خریدم.ب امیرنگفته بودم میام.رسیدم دم درشون.(موقع خرید خونه وتکمیلش چندباری اونجارفته بودم وادرسش رومیدونستم)یه خونه ی آپارتمانی بود ک خونه ی امیرطبقه ی سومش بود زنگ درو زدم ولی کسی بازنکرد وچنددیقه بعد امیرورژینا ازدراصلی باخنده خارج شدن وبادیدن من شوکه شدن.امیرگفت خوش اومدی مامان چرانگفتی بیام دنبالت؟گفتم خونه ی جدیدتون مبارکه پسرم انشاالله صدای خنده ی شماو نوه هام توش بپیچه وبغلش کردم ویک دل سیر ب سینه ام فشردمش.هرچی باشه اون پاره ی تن مادرش بودبارژیناهم روبوسی کردیم وامیرگفت بریم بالا.رژیناگفت شوخیت گرفته مامان وبابامنتظرمون.
امیرگفت خب زنگ بزن کنسلش کن.رژیناگفت نمیشه یه هفته س برنامه ریزی کردن.گفتم چی شده پسرم؟امیرگفت واس مامانش یه تولد خودمونی بافامیلا گرفتن اونجادعوتیم البته الان نه شب جشن میگیرن.
گفتم مبارکه.خب برین منم یه وقت دیگ میام و کادو رو دراوردم و دادم دست پسرم وجعبه ی شیرینی رو هم گذاشتم توماشینش.امیرگفت اخه مامان اینجوری ک خیلی بدشدولی قول بده یه باردیگ بیای.بیا سرراه تورو هم برسونم.رژینا باحرص رفت نشست جلو ودرو هم محکم کوبید..

پسرم گفت سوار شو مامان.
گفتم خودم میرم عزیزم.ولی نزاشت وچادرمو میتکوندم تا سوار بشم امیرزودتر ازمن سوار شد و صداش میومدک ب رژینا میگقت بهتر نبود صندلی عقب سوار بشی پیش مامانم عیبه.
رژینا گفت دوباره شروع کردی؟چراهروقت اونا رو میبینی انگار من واست غریبه ام؟
در ماشین وباز کردم ک بیشتر از این بخاطر من دعوا نکنن.
منو رسوندن دم درخونه ام وخودشون رفتن.
حتی یه بارهم رژینا ازم تشکرنکرد یا معذرت نخواست ک بخاطر تولدمادرش نتونسبمونه.
رفتم خونه.نازنین عصبانی شده بود میگفت تومثلا بزرگتری واس چی خودتو کوچیک میکنی پامیشی میری خونه شون تااین رفتارو باهات بکنن.
گفتم هروقت مادربشی میفهمی دخترم.
روزها وماهها گذشت.حتی یه بار هم زنگ نزدن نگفتن دوباره بیا یا بیا خونه مون رو چیدمانش رو نگاه کن.فقط یه بار نازنین رژینارو تو بازار دیده بود و بحثشون شده بود.نازنین بهش گفته بود طوری رفتار کن وعروس خوبی باش ک این بلاها سرت نیاد.رژیناهم باقهقه گفته بود تو ک خواستگار نداری ونمیگیرنت وگرنه اگ شوهرکرده بودی ازتو یاد میگرفتم.
نازنین ک اومد خونه باعصبانیت اینارو گفت.گفتم روی این رفتاروحرفشم چشمامو میبندم بلکه عاقل بشه.
اواخر فصل پاییز بود وهواسوز بدی داشت.ازنونوایی اومدم خونه ودستامو روی بخاری گرم میکردم ک نازنین اومد پیشم وبا من من گفت مامان من یه خواستگار دارم منتظره شمااجازه بدین بیاد خواستگاری.
گفتم نازنین ازلج رژینا ک نمیخوای ازدواج کنی؟گفت نه بخدا خاطرخواهمه.
ازخصوصیاتش اخلاقش خانواده اش وشغلش گفت گفتم باید بیان ببینمش تحقیق کنیم بعد.
قرارگذاشتن واس دوشب بعد.ب امیرزنگ زدم گفتم رژینارو هم بیاره تا اونم باشه ک بعدا گلگی نکنه.
میوه وچایی آماده بود ب خان داداشم هم زنگ زدم اومد.امیرورژیناهم بودن ورژینا فقط نشسته بود ونه حرف میزد نه بهمون کمک میکرد.
یکم بعدخواستگارا اومدن.یه پسرقدبلندعینکی.خانواده ی خوبی بودن.حرفا رو زدن چایی ومیوه میخوردیم خواهردامادک بارژیناگرم صحبت بودن یهو ب مادرش گفت بریم.
درگوش مادرش یه چیزی گفت ویهو خداحافظی کردن گفتن یه روز دیگ میان.همه ازاینکارشون تعجب کردیم غیرازرژینا ک ریز لبخند میزد.
چندروز بعد خواستگارنازنین بهش گفته بودک عروستون گفته این دختره خیلی دهن لق ودست کج وبداخلاقه هیچ غذایی هم بلدنیست درست کنهلطفا پسرتون رو بادستای خودتون بدبخت نکنین.
نازنین اینارو گفت وباگریه افتاد روی تخت.دیگ طاقت نیاوردم ودلم ب حال بچه ی یتیمم سوخت ک یه دخترکم عقل دیوانه اینطوری ب اشک ریختن انداخته بودتش.
چادرمو برداشتم وباعصبانیت ازخونه زدم بیرون تابرم خونه شون....

لباسهامو پوشیدم و رفتم دم درشون.
توی راه باخودم حرفامو مرور میکردم ومیگفتم اینو میگم بهش اونو میگم بهش.
رسیدم در خونه شون.زنگ وزدم دست وپام داشت از حرص میلرزید.
از پشت آیفون جواب داد.گفتم دروبازکن کارت دارم.
دیگ با آسانسور بالا نرفتم وپله هارو یکی دوتا پریدم تا ک زودتر برسم.بی هیچ سلام واحوالپرسی گفتم دختره ی بی تربیت بی آبرو اینهمه کارهاتو تحمل کردم حرفاتو قورت دادم ب روی خودم نیاوردم دیگ این یکیو نمیتونم تحمل کنم.تو ب چه حقی اونشب ب خواستگارای دخترم اون حرفا رو زدی هااان؟
گفت اون در جواب اون حرفی بود ک اونروزی تو بازار بهم گفت.درثانی اگ خواستگارش واقعا ادم درست وحسابی باشه میچسبه بهش ولش نمیکنه نه اینکه شماها بیفتین دنبالش و باالتماس بیارینش سرسفره ی عقد.
اینو ک گفت غش غش خندید
دیگ واقعا تحملم تموم شده بود محکم رفتم سمتش وبا مشت کوبیدم ب سرش صورتش کمرش شکمش بازو وپهلوهاش.داشت دادمیزد ومیگفت ولم کن زنیکه.همینطور میزدمش و میگفتم دیگ اخرین بارت باشه راجع ب خانواده ی من حرف بزنی دیگ چقدر تحمل کنم هاااااان.ناخن های تیزشو فرو کرد توپهلوهام ازشدت دردش ولش کردم.دیوونه شده بودم میخواستم خفه اش کنم.زبونش یه متر بود وهمینطور داشت فحش میداد وناسزا میگفت.روسریم بازشده بود پیداش کردم وانداختم رو سرم وبا دست تهدیدش میکردم ک دیگ بعدازاین عروسم نیستی.کیفم وبرداشتم وداشتم از درخونه میومدم بیرون ک صدای اااااااخ رژینا منو برگردوند عقب.
پشت سرمو ک نگاه کردم سرتاپای رژینا پرازخون بود.
دستام شروع کردن ب لغزیدن.با تته پته گفتم توحامله بودی؟
باگریه گفت زودباش منوبرسون بیمارستان بچه ام تلف شد وبا دوتادستاش از زیر شلوارش ناحیه ی تناسلیش رو گرفته بود ک هم مانع ازخونریزیش بشه و هم احساس میکرد یه چیزی داره میفته.دوییدم بیرون از سزکوچه شون آژانس پیدا کردم وهر چه زودتر رسوندمش بیمارستان.زودبردنش اتاق معاینه وچندساعت بعداومدن بیرون و ب دکترگفتم چی شده؟گفت متاسفانه بچه اش سقط شده.زدم ب سرم وتکیه دادم ب دیوار وآروم آروم سر خوردم کف راهروی بیمارستان..خدای من عروسم بچه ی پسرمو باردار بود و من کشته بودمش.من ازبین برده بودمش...
یکم بعد امیر اومد و گفت اینجا چخبره مامان؟
گفتم پسرم بچه ات سقط شده و هیچی راجع ب دعوا ودرگیریمون نگفتم.امیرناراحت نشسته بود رونیمکت و حتی یه کلمه هم حرف نزد.
رژینا ک بخودش اومد امیروخواست.امیر رفت داخل پیش رژینا ووقتی از اتاق بیرون اومد گفت مامان تو چیکاااار کردی؟داشتم همینطور اشک میریختم ومنتظرعکس العمل رژینا بعدازمرخصیش ازبیمارستان بودم ک مادرش اومد.

همونطور نشسته بودم رو کف راهروی بیمارستان و امیر ناراحت وغمگین روی نیمکت نشسته بود واصلا باهام حرف نمیزد.
عذاب وجدان داشتم میخواستم گم وگور بشم ازاونجا هیچوقت خودمو نمیبخشم بخاطر اینکارم ولی من نمیدونستم ک رزینا حامله ست.
یکم بعد مادر رژینااومد ب امیرگفت چی شده رژیناحالش خوبه؟
امیر گفت متاسفانه بچه سقط شده وچیزی ازدعوای ما بهش نگفت.
مادرش رفت پیش دخترش وامیر آروم بهم گفت مامان بهتره اینجا نباشی بروخونه.بیا بریم برات آژانس بگیرم.
گفتم امیر بخدا من نمیدونستم ک..
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم وگفت بعدا حرف میزنیم فعلا هیچی نگو اعصابم خیلی داغونه.
بلند شدم چادرمو تکوندم امیر رفت ومنم میخواستم دنبالش برم ک مادر رژینا از اتاق اومد بیرون و جیغ زد وگفت عفریتهههه بچه ی بچه تو کشتیی تو دیگ چجور جونوری هستیی وبا کیفش حمله کرد بمن.پشت سر هم زد ب سروصورت وبدنم وبندکیفش پاره شده افتاد رو زمین تا امیر برگرده عقب وبخواد واکنش نشون بده همون لحظه یه مشت محکم زد ب سرم.
سرم گیج رفت وافتادم رو زمین.ازخودم دفاع نمیکردم میخواستم انقدر منو بزنه ک دلش خنک بشه بلکه از گناهم یکم کم بشه.
امیر مادرزنشو گرفت وازمن جدا کرد پرستارا ریختن سرمون وگفتن اینجا سروصدا نکنین.منو بردن وفشارمو گرفتن ویکم بعداومدم بیرون.ب امیر گفتم دنبالم نیاد وافتان وخیزان راه افتادم وسرخیابون یه آژانس گرفتم اومدم خونه.نازنین بادیدن من زد توسرش وباگریه لباسهاموعوض کرد نه اون چیزی میگفت نه من حرفی میزدم.فقط گفت امیربهم پیام دادگفت مامان ورژینادعوا کردن بچه اش سقط شده مواظب مامان باش.
منو برداتاقم درازکشیدم روتخت دروبست و رفت بیرون.یک دل سیرگریه کردم وبالشمو چنگ زدم...
چندروز گذشت حالم اصلا خوب نبودازاسترس فشارم مدام بالامیرفت.
خواستگارنازنین دیگ پیداش نشدوازامیرورژینا خبری نبود تااینکه یه هفته ی بعدازاون ماجرا زنگ درو زدن ویه خانوم ودوتا آقا وارد شدن.
یکیشون گفت من بنگاهچی هستم واین خانوم وآقااومدن خونه رو ببینن.میتونیم بیاییم داخل؟
گفتم برای چی؟گفت صابخونه خونه رو گذاشته بنگاه ما واس فروش وگفته شمااینجا مستاجر هستین وقراره چند روز بعد خونه رو تحویل بدین.
سرم ک ازقبل گیج شده بود گیج ترشد وخودمو انداختم روی صندلی تراس وچشام ک ب روشنایی اومد گوشیمو برداشتم وزنگ زدم ب امیر.
هرچقدر ب امیرزنگ زدم جواب نداد مجبور شدم زنگ بزنم ب رژینا.فکرکنم منتظر تماسم بود همین ک گفتم الو گفت یه هفته مهلت دارین ازخونه ی من برین بیرون وگرنه تمام وسایلاتونو میندازم تو کوچه.دیگ هم بعدازاین بهم زنگ نزن........
نویسنده سیما شوکتی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rojina
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.20/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.2   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه bhtlo چیست?