ستایش قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

ستایش قسمت چهارم

یه هفته بود که خونه سحر بودیم و از خجالت نمیتونستیم یه لقمه غذا بخوریم‌

 
...ولی سحر و شوهرش مدام بهمون رسیدگی میکردن و برعکس زیر پوست من اب رفته بود ...مامان چندبار رفت خونه ولی بابا راه نداده بود و گفته بود اول باید من برگردم سر خونم ...مهران وقتی اومد دیدنم ...اولین بار بود که اونطور مامان رو میدیدم و با سیلی محکمی به صورت مهران ازش پزیرایی کرد و گفت:دیگه جنازمم رو دوشش نمیزاره ...مهران به پام افتاد و گفت :من غلط کردم من مریض بودم تو بمون و درمانم کن ..‌نه به حرفای مامانم گوش میدم نه بقیه تو برگرد من همه چیزو درست میکنم بهت قول میدم ستایش ...
مگه تا امروز روت دست بلند کردم؟مگه اذیتت کردم ...چرا داری زندگی خوبمون رو خراب میکنی ...سحر و شوهرش دخالت نکردن و رفتن اتاق و من متحیر به مهران نگاه کردم و گفتم :اگه اومدی توافقی جدا بشیم که هیچ وگرنه آبرو برات تو فامیل نمیزارم ...مهریه هم نمیخوام فقط برو از زندگیم ...از مهران خواهش و از من و مامان انکار ...یک ماه میشد که بلا تکلیف بودم و دیگه باید پامو از گچ در میاوردن .‌..طلاهامو که تو بیمارستان در اورده بودن تا ببرنم اتاق عمل دست مامان بود و اونا رو برد با طلاهای خودش فروخت ‌‌‌...باید از خونه سحر میرفتیم و داشتیم از شرمندگی میمردیم ‌....سحر نمیزاشت ولی خوبی هم حدی داشت ‌...سحر مامان رو برد بیمارستان و مامان شد خدمه بخش زنان و با اینکه هیچ وقت سرکار نرفته بود بخاطر من اونجا کار کرد و زحمت کشید ....با پول طلاها یه اپارتمان خیلی جمع و حور اجاره کردیم و حتی فرش نداشتیم زیر پامون بندازیم ...اون روزا هیج کسی بهمون کمک نکرد و ما تنها فقط با یه سقف بالای سرمون بودیم و سحر بهمون یه فرش قرض داد و دو دست رختخواب و یکم‌ظرف ...هیچ کسی به فکر مادرم نبود ...رفتم سراع بابا و خواستم حق و حقوق مامان رو بده ...ولی حتی در رو به روم باز نکرد ...خاله مهران رو راضی کرده بود که جدا بشیم چون مهریه ام خیلی سنگین بود ...انگار خاله ام هفت پشت باهام غریبه بود ...مادرم دوشیفت کار میکرد و من که حالت افسردگی داشتم و دائم یه گوشه زانوی غم بغل گرفته بودم ...
سبحان بعد سه ماه از مدرسه فرار کرده بود و اومد پیش ما ...به بابا زنگ زدم و گفتم سبحان پیش ماست و برعکس تصورم خوشحال هم شد ...دیگه داشت کارهای طلاق توافقی من تموم میشد که مامان شوکه ام کرد و سر سفره ناهار بودیم که گفت :ستایش ...سبحان باید یچیزی رو بهتون بگم ...من دیروز رفتم و درخواست طلاق دادم نمیدونم باباتون بفهمه چیکار میکنه ولی....
 
تو این دوماه که خودم دارم کار میکنم و رو پای خودمم تازه فهمیدم که چقدر پدرتون منو تحقیر میکرد...برعکس هربچه ای هردومون خوشحال شدیم...حقوق مامان فقط کفاف خرجمون رو میداد و اگه کمک های سحر نبود حتما کم میاوردیم..چهارماه گذشت و بالاخره حکم طلاقم صادر شد...و انگار تازه میتونستم نفس بکشم...بابا رفته بود از مامان بخاطر ترک کردن خونه شکایت کرده بود و داشت مشکل جلوی پامون میزاشت..تو اون اوج ناامیدی هام بود که هر روز با یا مشت قرص اعصاب و روان سرما بودم ...یسری وسایل دست دوم مامان برای خونه خریده بود و لطف های سحر رو هیچ وقت نمیتونم جبران کنم ...بابا جهیزیمو از خونه مهران برده بود خونه و ما لوازم دست دوم داشتیم ...سبحان درس میخوند و از اینکه کنار ما بود خوشحال بود و تازه داشت حس زندگی رو میچشید .‌..سحر و شوهرش بهمون پول قرص دادن و روی پول پیش گذاشتیم و دیگه کرایه نمیدادیم و انگار وضعمون رو به بهبود بود ...من نمیتونستم کار کنم و به مامان کمک کنم ...حال روحی من داغون بود ...حتی مواقع بیکاری مامان تو خونه با سبحان کار در منزل میزدن و یه چندر غاز از اونجا پس انداز میشد ...صبح تا شب پشت پنجره و خیره به بیرون بودم ...درست یکسال گذشت از طلاقم و تو استانه سال نود وسه بودیم ...پسر سحر بزرگ شده بود و خیلی بهش عادت کرده بودیم تنها کسی که بهمون سر میزد و مارو دعوت میکرد خونش سحر بود و شوهرش اقا صابر که نشون دادن هنوزم انسانهای با قلب خوب روی زمین زندگی میکنه ..‌.بابا سر لج و لجبازی طلاق مامان رو داد و اونجا بود که تازه دایی وبقیه اقوام مامانم بلند شدن و شروع کردن به من ناسزا گفتن که هم زندگی خودمو خراب کردم هم زندگی مادرمو و حال منو بدتر و بدتر کردن ..‌‌تا جایی که میخواستم خودمو بکشم و از این دنیا راحت بشم ..‌مامان به دادم رسید و نزاشت و انقدر خودشو زد تا من اروم بشم و کفت :تنها دلخوشیش من و سبحانیم و بخاطر ما زنده است و من حق ندارم اونطور ترکش کنم ...
 
 
سحر شام دعوتمون کرده بود و بعد از شیفت مامان سه تایی رفتیم ...تا خونشون خیلی دور بودیم و دوتا اتوبوس باید سوار میشدیم ...تا برسیم ...یه حس و حال خاصی داشتم و اونروز رو قشنگ یادمه یه جوری انگار قرار بود اتفاق خاصی برامون بیوفته ...سحر یطوری نگاهم میکرد و مامان هم از ته دلش انگار خوشحال بود و من سر از کارشون در نمیاوردم ...یه مانتو بلند تنم بود و مدتها بود که چادر سر نمی‌کردم ...صدای باز شدن در و اومدن صابر بود ...پشتم به اون سمت بود و متوجه نگاهای مامان و سحر بودم و ناخواسته به پشت چرخیدم ....چشم هام نمیتونست اون لحظه درست ببینه و درست حس کنه ‌..اون کامران بود که کنار صابر وایستاه بود ‌...نمیتونستم بهش نگاه کنم و سرمو پایین انداختم و حتی نفس کشیدنم برام سخت بود ...باخودم گفتم پس زندگی لحظات خوشی هم داره و کامران بود که روبروم ایستاه بود ....باورش سخت بود ولی اون بود ..‌.به طرفم قدم برداشت و درست روبروم ایستادو گفت :منو میشناسی ستایش؟!...
چی میتونستم بگم و فقط بهش نگاه میکردم ...کامران اونشب ساعتها باهام حرف زد و حتی یبارم به روم نیاورد که چی به سرم اومده و خودش کجا بوده ...یه صحبت خصوصی هم با مامان داشت ...وقتی برگشتیم خونه خوابم نمیبرد و تو رختخواب میچرخیدم که مامان گفت :خدا رضا رو لعنت کنه که اینطوری زندگی دختر خودشو خراب کرد ...کامران خیلی دوستت داره وقتی از اقا صابر شنیده تو اینجایی معطل نکرده بود و اومده بود ایران ..‌ستایش اون هنوزم دوستت داره و امشب تو رو باز از من خواستگاری کزد ...متعجب تو رختخواب نشستم و گفتم :خواستگاری کرد ؟
مامان نگاهم کرد و گفت :اره گفت که اگه اجازه بدم با خانواداش بیان خواستگاری ...اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم :فکر میکردم دیگه دوستم نداشته باشه ‌..ولی من هنوزم همونطور عمیق و خاص دوستش دارم ..‌....
 
 
من اوضاع روحیم خیلی بد بود کل اقوام پشتم حرف میزدن و مامان که کار میکرد و نمیزاشت من و سبحان ناراحت باشیم..دور از چشم دکتر قرص هامو دوبرابر کرده بودم و بیشتر خواب بودم...نمیتونستم دیگه به هیچ مردی اعتماد کنم...نمیتونستم با کامران ازدواج کنم...حتی دیگه نخواستم ببینمش...یه هفته گذشته بود که مامان و سبحان رفتن بیرون و از اینکه تنهام میزاشتن شوکه شدم ولی با باز شدن فکر کردم برگشتن ولی اون کامران بود که اومده بود داخل...متعجب بلند شدم و حتی به فکر روسری نبودم و گفتم:چرا اومدی؟کلید از کجا اوردی؟
اون انگار از من داغونتر بود و گفت:مامانت تو راه پله است من خیلی خواهش کردم و التماس کردم..به طرف در رفتم ولی در رو قفل کرد و گفت:باید به حرفام جواب بدی تا برم...یبار اشتباه کردم و فکر کردم اون خودتی که بهم پیام دادی دست از سرت بردارم و برم چون عاشق پسرخالتی..اون روزا من داغون شدم ستایش همش فکر میکردم تو بهم خیانت کردی...اخه کی باور میکنه یه پدر اینطور به زن و بچه خودش بدی کنه..اینطور بهشون پشت کنه..شما باید اینجا زندگی کنید؟تو این خونه؟تو شوهر کردی و من از همه چیزم دست کشیدم..شدم یه ادم سیگاری و مشروبی..هر روز مست و ول اینور و اونور بودم...خواهرم دیگه حتی نمیتونست منو پیدا کنه..ولی ستایش یه زنگ صابر کافی بود که گفت ستایش اینجاست طلاق گرفته و اون نبوده که بهم پیام میداده...بخاطر تو و عشقی که هنوزم داره وجودمو میخوره سرپا شدم..دوباره کمرم صاف شد و گذاشتم کنار و برگشتم قوی تر از همیشه تا تو رو...خودم رو از این بحران نجات بدم و اونوقت کارت شده قرص خوردن...تو چرا اون بلاها رو به سرت اوردن همون اول نرفتی شکایت کنی؟تو که دختر ضعیفی نبودی؟درستو چرا گذاشتی کنار؟
اشکهام میریخت و گفتم:به کی شکایت میکردم..‌کدوم قانون باور میکرد..بعدش کجا میرفتم کسی منو قبول میکرد؟...زندگی من تموم شده کامران تو هم برو دنبال زندگی خودت..من با این قرص ها زنده ام...از من چه توقعی داری؟!..
به طرفم قدم برداشت و گفت:ازت میخوام باهام ازدواج کنی اینبار عقب نمیرم..میخوام‌کنارم باشی..میخوام بفهمی معنی دوست داشتن من چقدر قشنگه..اون قرصا رو دیگه اجازه نداری بخوری..دیگه بهت اجازه نمیدم اینطور خودتو از بین ببری..بخاطر من ستایش...بخاطر من خوب شو..اشکهام میریخت و میلرزیدم من خیلی اون روزا حال خرابی داشتم..نفهمیدم چطور اغوش کامران شد پناهگاه من و توش ارامش گرفتم..دروغ نبود من هنوزم دوستش داشتم..هنوزم کنارش امنیت داشتم..بالاخره شاید روزای خوب منم از راه رسیده بود...به بابا خبر دادیم برای عقد بیاد ولی اون قبول نکرد....
 
 
خانواده کامران با روی باز ازم استقبال کردن و یه جشن خصوصی گرفتیم و رفتیم تو همون خونه ای که ازش فقط خاطرات قشنگ داشتم..هنوزم حالم خوب نبود ولی کامران عقب نکشید و هم من و هم خودشو خوب کرد..علاقه ای به درس نداشتم و خانه داری رو ترجیح دادم ولی کامران رو مجبور کردم ادامه بدم و باید دندون پزشک میشد..چی بدتر از اینکه بابام ازدواج کرد با یه زن مطلقه و از همه بدتر اینکه فهمیدیم همه اون سالها اون زن صیغه اش بوده..مامان خیلی شکسته شد ولی کامران کمکش کرد و تو یه شرکت دولتی خوب شد کمک اشپز با در امد خوب و خیالم راحت شد..لطف سحر هیج وقت قابل جبران نبود و من همیشه مدیونش موندم...سبحان دیگه مرد شده و به سن هیجده سالگی که رسید شد سرپرست مامان و از سربازی معاف شد و کامران براش یه مغازه ارایشی بهداشتی زد و اونجا سرگرم شد و دیگه اجازه نداد مامان بره سرکار و خودش شد مرد مامان..‌انقدر سبحان مهربون و خوش قلبه که گاهی شک میکنم پسر پدر خودمونه...
نمیدونم اسمشو میشه گذاشت تقاص یا مجازات یا تقدیر که مهران سرطان گرفته و تازه متوجه شده ایدز هم داره و معلوم نیست کی دچارش شده..من که هیچ وقت نه اونو نه خالمو نه پدرمو حلال نمیکنم.یکسال از ازدواجم با کامران گذشت تا تونستم سرحال بشم...کامران مثل پروانه دورم گشت و بالاخره درمانم کرد..خاله چندبار بهم پیغام داده که حلالش کنم و مهران تو بدوضعیتی..باور نمیکردم که چوب خدا اینطور ادمو زمین بزنه...شنیدم موهاش ریخته و شایدم دیگه امیدی نباشه ..ولی من هربار که پیغام دادن فقط گفتم باید حقیقت رو تعریف کنه تا خدا ببخشدش...زندگیمون خوب و قشنگ شده بود و خانواده کامران خیلی با محبت هستن و من زندگی خوبی دارم...بالاخره لباسهایی که دوست دارم رو تنم میکنم و از دیدن خودم کیف میکنم...سال نود و شش بود که پسرم محمد سالار رو بدنیا اوردم با کمک های مامای خوب و دوست داشتنی خودم سحر.اگه اون نبود حتما از دست اون دردهای زایمان میمردم اما اونجا هم خواهریشو ثابت کرد..اخرای سال نود و هشت و یه بارداری ناخواسته دیگه و یه دختر شبیه کامران یا بهتره بگم مادرش، خدا بهمون داد و کامران اسمشو دیانا گذاشت..دیانا شد عزیزترین عضو خونه و شادی مارو تکمیل کرد...تو درگیرهای قرنطینه و خونه موندن بودیم که دیدن تصویر بابا تو ایفون شوکه ام کرد...مامان داشت محمد سالار رو میخوابوند و من برای شام تدارک میدیدم..هر دو متعجب بهم نگاه کردیم و جرئت نداشتم زنگ در رو بزنم ولی باز زنگ زد و من در رو براش زدم و مامان بلافاصله به سبحان زنگ‌زد تا بیاد خونه...مغازه اش نزدیک بود...در واحدمون رو که باز کردم...
 
خودم رنگم پریده بود و بابا یه حالت خاصی تو نگاهش بود و اومد داخل..به داخل اشاره کردم و روی مبل نشست...مامان چادر سرش کرد و اون حالش از من بدتر بود و اومد تو پذیرایی به من نگاه کرد و منم به اون..بابا بالاخره زبون باز کرد و گفت:چقدر براتون غریبه ام که حتی سلامم‌نمیدید..
یهو سبحان از پشت سر گفت:تو به چه حقی اومدی اینجا؟!.برو بیرون...باز میخواس کتکمون بزنی یا اومدی دوباره عذابمون بدی؟
بابا بغضشو فرو خورد و گفت:اومدم حلالیت بگیرم اومدم بگم مهران اعتراف کرد که باهات چیکار کرده و من خاک تو سرم باور نمیکردم..من خاک تو سر دختر دسته گلمو به کی دادم!
خواستم چیزی بگم که سبحان مانع شد و گفت:ببین قشنگ نگاه کن این مادر منه همون زنی که بیرونش کردی و هر روز میزدی تو سرش که لیاقت نداره که سواد نداره...تو که باسواد بودی خیر سرت مدیر بودی با ما چیکار کردی..تو چطور روت شده بیای اینجا...زنی که سالها خوشیت پیشش بود و کتک هات برای ما کجاست؟قشنگ نگاه کن...خواهرم دوتا بچه داره و شوهرش براش جون میده.. این خونه من و مادرمه که سالهاست ولمون کردی .‌‌نگاه کن اینارو همون دامادی که تو نذاشت دامادت بشه برامون ساخته همون کامرانی که هزارتا ناسازا بهش گفتی...من که حلالت نمیکنم..خدا باید بدترین بلاهارو به سرت بیاره...
کنار سبحان ایستادم انگار قدرت گرفته بودم و برای اولین بار تو چشم های بابا نگاه کردم و گفتم:مهران خدارو شکر کنه که تو این دنیا تقاص پس میده..خاله زری چی از این بدتر که داره تقاص گناهشو با پسرش پس میده..حالا باورت شد که دوسال تو اون خونه بخاطر تو چی کشیدم..روزی که با پای شکسته بیرونم کردی یادته..هیچی نداشتیم ولی خدا همه چیزو دید و نجاتمون داد..تا عمر دارم حلالت نمیکنم..هیچ کدومتون رو حلال نمیکنم..
مامان به طرف در رفت و در رو باز کرد و گفت:از خونه من برو بیرون..تو جایی پیش من و بچه هام نداری..دیانا گریه میکرد و بغلش گرفتم و ارومش کردم..بابا گریه میکرد و تازه داشت میدید چیا با ما کرده و چطور غذابمون داده.. سبحان دیگه مغازه نرفت و انقدر مامان رو اذیت کرد تا حال و احوالمون دوباره خوب شد..برای شام بود که کامران اومد و طبق همیشه اول دیانا رو بغل گرفت و چندبار بوسیدش و بعد محمد سالار رو بغل گرفت و گفت:شیرینی های من اخه چقدر شما دوتا شیرینید..مامان براش چایی اورد و گفت:خوش اومدی اقا کامران نمیدونی این دوتاچجقدر دخترمو اذیت میکنن..محمد سالار که انقدر شیطونه خستمون کرد ...
کامران دوباره بوسیدشون گفت:ببخشید مامان بزرگشون بچه ان دیگه....
 
 
کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی‌...هیچ وقت از اینکه کسی هست خجالت نمیکشید و سرمو بوسید و گفت:مگه میشه توورو ببینم و خسته باشم...چرا شماها ناراحتید انگار یچیزی شده؟
سبحان براش تعریف کرد که بابا اومده و بعدش شام خوردیم و دیر وقت بود که صورت مامان رو بوسیدم و برای برگشتن به خونمون اماده شدیم...
مامان تا کوچه اومد و همیشه تا دور شدنمون رو نگاه میکرد ...بچه هارو خوابوندم تختشون کنار تخت خودمون بود ...کامران گوشیشو کنار گذاشت و دستمو کشید و به اغوشش افتادم و گفت :یکمم برای من وقت بزار از وقتی که مامان شدی ...اصلا به من توجه نمیکنی ...اخمی کردم و گفتم :حسودی هم بلدی ؟مگه مردم حسود میشه ؟
_نه پس فقط شما زنهاید که حسودی بلدید ...خوب دوست دارم ...خودتم میدونی که چقدر دوستت دارم‌...
بغلش گرفتم و گفتم :باشه برای توام لالایی میخونم ...موهاشو نوازش کردم و خیلی زود به خواب رفت ...تو جا نشستم و به بچه هام به کامران نگاه کردم و ته دلم شاد بودم و لبخند میزدم ...افسردگی و قرصها جاشو به خوشبختی داد و بعد از اون همه سختی بالاخره احساس خوب یه خانواده رو حس میکردم ....کنار مادرم و تنها برادرم و کامرانی که ثابت کرد تو این دنیا ادم های خوب پیدا میشه و ما هیچ وقت نباید از رو ظاهر دیگران قضاوت غلط کنیم ...
تشکر میکنم از فرشته زندگیم از کسی که بوی خدا رو روی زمین میده ... ...
«پایان»
 
نویسنده:فاطمه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : setayesh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه wfbge چیست?